next page

fehrest page

back page

ه ) پيشگويى امويان در مورد خلافت عباسيان  
1. عبدالملك بن مروان به محمد بن على بن عبدالله بن عباس كه كودكى زيبا بود نگاه كرد و گفت : به خدا سوگند اين ، زن عفيفه را شيفته خود مى كند. خالد بن يزيد گفت : و به خدا سوگند كه فرزندان او به خلافت خواهند رسيد، عبدالملك گفت : نه چنين نيست . خالد گفت : به خدا سوگند چنين است ؛ تبيع (پسر زن كعب الاحبار) خبرم كه داد كه حكومت به فرزندان عباس خواهد رسيد و تا مسيح فرود آيد از آنان خواهد بود. (392)
2. عبدالرحمان انصارى گويد: نزد وليد بن يزيد بن عبدالملك بودم كه محمد بن على بن عبدالله با دو پسرش ابوالعباس و جعفر وارد شدند و با وليد سخن گفتند و رفتند. وليد اشاره به ابوالعباس به من گفت : اين كشنده بنى اميه است گفتم : از كجا دانستى ؟ گفت : از كتابى از كتاب هاى دانيال پيغمبر كه فرماندار من از مغرب برايم فرستاده است . (393)
3. به مروان بن محمد، آخرين خليفه اموى ، خبر دادند كه محمد بن عبدالله ، معروف به نفس زكيه مردم را به خود مى خواند: مروان گفت : من از اين خاندان نمى ترسم ، زيرا آنها بهره اى از حكومت ندارند؛ حكومت از آن بنى العباس است (394) البته سخنان امويان در مورد به حكومت رسيدن عباسيان فراوان است كه به نقل اندكى از بسيار بسنده شد.
و) عبدالله ها  
يك مساله جالب توجه و شگفت انگيز اين است كه در ميان علويان ، امويان ، و عباسيان نام عبدالله بسيار است . على بن عبدالله نام سه يا دست كم دو پسرش را عبدالله گذارد كه عبارتند از: عبدالله اكبر، عبدالله و عبدالله اصغر، كه وى در زاب مروان را شكست داد و در شام و فلسطين امويان را قتل عام كرد و سرانجام مروان را در مصر كشت . محمد بن على نيز دو پسر ابوالعباس ، سفاح و ابوجعفر منصور را عبدالله نام نهاد. (395) مروان بن محمد آخرين خليفه اموى نيز نام دو پسرش را عبدالله و عبيدالله گذاشت و با آن كه پسر ديگرش عبدالملك و به روايتى محمد از عبدالله و عبيدالله بزرگ تر بود، عبدالله را ولى عهد اول و عبيدالله را ولى عهد دوم خويش كرد و از عبدالملك چشم پوشيد؛ در مورد علت اين كارش گفت : زيرا پدرانمان به ما خبر داده اند كه پس از من حكومت به مردى مى رسد كه عبدالله نام دارد و چون عبيدالله به عبدالله نزديك تر است ، من عبيدالله را ولى عهد دوم خود كرده ام (396) عبدالملك بن مروان نيز پسرى به نام عبداالله داشت كه براى وى دو زن از بنى حارث بن كعب گرفت . درباره زنان حارثى از اين بيشتر بحث خواهد شد. (397) عبدالملك بن مروان نيز پسرى به نام عبدالله داشت كه براى وى دو زن از بنى حارث بن كعب گرفت . درباره زنان حارثى پس از اين بيشتر بحث خواهد شد. (398)
آيا اين همه نام تكرارى عبدالله در اين خاندان مى تواند تصادفى باشد؟ به نظر مى رسد چيزهايى شنيده بودند.
در دوران امويان به عبدالله بن على خبر رسيد كه عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز گفته است : در كتابى خوانده است كه عين پسر عين مروان را خواهد كشت و اميدوار است كه خود او باشد، عبدالله بن على گفت : به خدا سوگند، قاتل مروان منم و سه عين از او بيشتر دار م ؛ من عبدالله پسر على پسر عبدالله پسر عباس پسر عبدالمطلب پسر هاشم هستم كه نام هاشم نيز عمرو پسر عبدمناف بوده است . (399) نيز عبدالله بن على و برادرش داود هميشه عبدالله بن حسن به راهى مى رفتند ، داود به عبدالله گفت : چرا به پسرانت نمى گويى ظهور كنند؟ عبدالله پاسخ داد: هنوز وقت آن نرسيده است عبدالله بن على بدو نگريست و گفت : گويا گمان مى كنى كه قاتل مروان پسران تو خواهند بود؟ عبدالله بن حسن گفت : چنين است عبدالله بن على گفت : چنين نيست و به تمثيل شعرى خواند كه مضمون آن چنين است : فداكار لاغر اندامى از فرزندان حجام تو از اين سخن بى نياز خواهد كرد، سپس گفت : به خدا قاتل مروان منم (400) عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز كه در سال هاى آخر حكومت مروان والى عراق بود به اين دليل از فرمان سرپيچيد كه شنيده بود كشنده مروان و خليفه پس از او عبدالله نام دارد.
عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب نيز كه در سال 129 هجرى در عراق قيام كرد و بر بخش غربى ايران دست يافت ، چنين خبرى را شنيده بود. ظاهرا اين مساله كه كشنده مروان و خليفه پس از او عبدالله نام دارد مشهور بوده است .
ز) ابن الحارثيه  
يكيى ديگر از كارهاى شگفت انگيز اين است كه بنى هاشم و به ويژه محمد بن على و عبدالله بن حسن پيوسته مى كوشيدند تا از بنى حارث بن كعب زن بگيرند، گويا اين موضوع كه برانداختن امويان به دست مردى خواهد بود كه مادرش زنى از بنى حارث است ، اگر نه در بين مردم ؛ دست كم در بين هاشميان و بنى اميه جا افتاده بوده است .
عبدالملك مروان براى پسرش عبدالله دو زن به نام هاى ريطه دختر عبيدالله و هند دختر ابوعبيده از بنى حارث بن كعب گرفت ، زيرا شنيده بود كه فرزندان آنان به حكومت خواهند رسيد . (401) پسر عبدالملك درگذشت و اين دو زن بيوه بدون شوهر ماندند. محمد بن على مى كوشيد تا از بنى حارث زن بگيرد، ولى خلفاى اموى به ويژه سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى دادند (402) تا آن كه به روزگار عمر بن عبدالعزيز، محمد بن على كه به جنگ تابستانى مى رفت از وى اجازه خواست تا با ريطه بيوه عبدالله بن عبدالملك ازدواج كند. عمر بن عبدالعزيز بى خبر از علت ممانعت اسلافش به او اجازه داد و محمد بن على او را به زنى گرفت و در راه رفتن به مرز روم در شهر حاضر از توابع قنسرين در خانه طللحة بن مالك طائى با او عروسى كرد و ريطه همان جا به سفاح آبستن شد (403) و محمد بن على به آنچه مى خواست رسيد و نام كودك را كه فرزند حارثى بود عبدالله گذاشت به اين اميد كه او كشنده مروان و خليفه پس از وى باشد كه چنين هم شد.
مساله عجيب تر اين است كه بنا به روايتى ، ام سلمه همسر سفاح نيز بيوه عبدالله بن عبدالملك بوده است . بنا به روايات ديگر ام سلمه بيوه پسران ديگر عبدالملك بوده است . (404) عبدالله بن حسن به سبب آن كه درباره پسر زن حارثى چيزهايى شنيده بود مى كوشيد كه از بنى حارث زن بگيرد. سرانجام توانست با هند دختر ابوعبيده ، بيوه ديگر عبدالله بن عبدالملك كه از شوهرش ارثى كلان به وى رسيده بود، ازدواج كن و ثمره اين ازدواج محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه بود. (405) از روايات برمى آيد كه هر ازدواج در زمانى نزديك به هم رخ داده و دو فرزند يعنى سفاح و محمد نيز با فاصله كمى در حودد سال صدم هجرى زاده شدند؛ چنان كه بين مرگ آنان نيز كمتر از ده سال فاصله باشد؛ محمد نيز از كودكى به دانش اندوزى مى پرداخت و به زودى در زمره فقيهان بزرگ حجاز درآمد؛ علماى بزرگ زمان وى او را بسيار احترام مى كردند؛ در تقوا و دانش و فضايل اخلاقى به پايه اى رسيد كه مردم حجاز او را نفس زكيه و مهدى مى ناميدند و اميدوار بودند كه حكومت عدل علوى هاشمى به دست او برقرار شود. (406) او نيز مردم را به خويش مى خواند و در سال 126 و 129 قمرى بنى هاشم و به ويژه تمام عباسيان - شايد براى افشا نشدن دعوتشان - با او به خلافت بيعت كردند و چون دعوت عباسى به پيروزى رسيد؛ منصور در طلب وى برآمد و براى به دست آوردن وى اموال هنگفتى خرج كرد، خون هاى بسيارى ريخت ، حيله ها و جنايت هاى بسيار كرد؛ بنى حسن را به زنجير بسته از مدينه به كوفه هاشميه آورد و همه را در زندان بكشت تا آن كه نفس ‍ زكيه به قيامى زودرس دست زد و به دست منصور كشته شد. پافشارى و اصرار منصور در گرفتار كردن وى از آن بود كه بيعت محمد به گردنش بود و سرنوشت زنانى حارثى چنين شد كه يكى به خلافت رسيد و ديگرى به دست برادر اولى كشته شد.
ح ) صحيفه دولت يا كتاب زرد  
در اين جا يك سوال اساسى مطرح است و آن اين كه به فرض پيشگويى امويان و عباسيان درباره حوادث آينده درست باشد، منشا علم و آگاهى آنان چيست ؟ بنى اميه از كجا مى دانستند كه به زودى حكومت از دست آنان به در خواهد رفت و بنى هاشم به زودى به حكومت خواند رسيد و اولين كسى كه از آنان به حكومت مى رسد عبدالله نام دارد؟ چرا امويان بنى هاشم را از ازدواج با بنى حارث بن كعب منع ميكردند. امويان از كجا مى دانستند كه مادر اولين خليفه هاشمى زن حارثى است ؟ نيز بنى هاشم از كجا آگاهى داشتند كه به زودى به حكومت خواهند رسيد و آن قدر حكومت خواهند كرد و تا آن كه غلامان آنها به حكومت برسند؟ بنى هاشم و بنى اميه اوصاف اولين خليفه هاشمى را از كجا به دست آورده بودند؟
مسلم است كه امويان و عباسيان از غيب آگاه نبودند، پس از كجا به اين امور آگاه داشتند؟!
در اين باره رواياتى از امام باقر و امام صادق عليه السلام در دست است كه منشا آگاهى امويان و عباسيان از حوادث آينده را به محمد بن حنفيه مى رساند. (407) مضمون روايات چنين است : پس از شهادت على عليه السلام ، محمد بن حنفيه نزد برادران خود، حسن و حسين عليه السلام آمده و ميراث پدر خواست . بدو گفتند: تو مى دانى كه پدرمان مالى باقى نگذاشته است . وى گفت : من مال نمى خواهم ، از علم پدر چيزى مى خواهم ، حسن عليه السلام به حسين عليه السلام گفت : برادر او برادر ماست از علم پدر به او بده . پس كتاب زردى (صحيفه صفرا) را به او دادند كه اگر او را بر بيش از آن آگاه مى كردند؛ هلاك مى شد. در آن كتاب دانش پرچم هاى سياه خراسان ، نشانه هاى آن ، زمان و چگونگى برآمدن آنها بود و اين كه كدام يك از قبايل عرب ياران آنند و نيز نام و اوصاف رهبران قيام و اوصاف سرداران و پيروان آنها در آن كتاب به شرح آمده بود.
على عليه السلام ابن عباس را كمى از جريان آگاه كرده بود، ولى محمد بن حنفيه با دست يافتن به كتاب ، پرده از ماجرا برداشت و حقيقت امر را به تفصيل به ابن عباس خبر داد همچنين آگاهى هايى كه در اين مورد به بنى اميه رسيده است از طرف محمد بن حنفيه بود، ولى او ابن عباس را بيشتر از امويان آگاه كرده بود.
اين كتاب نزد محمد بن حنفيه بود تا آن هنگام مرگ آن را به پسرش ابوهاشم سپرد و ابوهاشم نيز به هنگام مرگ اين كتاب و اسرار دعوتش را به محمد بن على بن عبدالله سپرد و تمام پيروان و سران سازمان دعوت را نيز به پيروى از او سفارش كرد محمد بن على نيز به گاه مرگ اين كتاب را به پسر و جانشين خود ابراهيم امام سپرد و او آن را به سفاح داده و اين كتاب منشا علم آل عباس به حوادث آينده بود. بنى هاشم و به ويژه فرزندان امام حسين عليه السلام و به خصوص ائمه بزرگوار شيعه نيز از اين امور آگاه بودند. عباسيان هر چه از آينده مى خواستند، مانند آنچه راجع به سرنوشت قحطبه ، بكير، ابومسلم مى گفتند، از اين كتاب بود .
چون عبدالله بن عباس و محمد بن حنفيه را از آن جهت كه با امام حسين عليه السلام نرفته بودند سرزنش مى كردند؛ در پاسخ مى گفتند: ما مى دانيم چه كسانى با او قيام مى كنند و در ركابش شهيد مى شوند. نام آنان و نام پدرانشان را مى دانيم . محمد بن حنفيه گفت : نام من جزو آنان نيست چگونه با او به عراق بروم . (408)
ابوجعفر نقيب علويان و استاد ابن ابى الحديد مى گويد: محمد بن على بن عبدالله در ادعايش داير بر اين كه ابوهاشم او را جانشين خود قرار داده است صادق بود؛ به هنگام مرگ ابوهاشم سه نفر حاضر بودند؛ محمد بن على ، معاوية بن عبدالله ، عبدالله بن الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب ، پس از مرگ ابوهاشم ، محمد بن على و معاوية بن عبدالله هر دو ادعاى جانشينى او را كردند؛ معاوية بن عبدالله در ادعايش صادق نبود؛ ولى كتاب را خوانده بود و چون در كتاب از آنان ياد شده بود ادعاى جانشينى كرد و چون معاوية بن عبدالله مرد، پسرش عبدالله ادعاى جانشينى پدر كرد و در عراق قيام نمود. (409)
سرانجام كتاب دولت  
چون ابراهيم امام دستگير شد و عباسيان خواستند از حميمه فرار كنند، كتاب دولت را در صندوق مسين كوچكى نهادند و در زير درختان زيتون ، در شراة دفن كردند و چون به حكومت رسيدند در پى دست يافتن دوباره به كتاب برآمدند و محل دفن كتاب را كندند، ولى كتاب را نيافتند پس اطراف را به مقدار يك جريب آن قدر كندند كه به آب رسيد ولى كتاب را نيافتند. (410)
ط)راى نهايى  
رواياتى كه درباره پيشگويى خلافت عباسى مطرح شده ، تنها بخشى از اخبارى است كه در منابع آمده است . ظاهرا عباسيان و به ويژه منصور براى مبارزه با علويان به عمد رواياتى جعل كرده اند. روايات بسيارى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است ؛ چنان كه برخى از آنها آورده شد كه طبق آنها علويان به خلافت دست نخواهند يافت و قيام كننده آنان كشته خواهد شد؛ هر چند در منابع شيعه رواياتى بدين مضمون از ائمه وارد شده است . در مورد قيام زيد بن على - ولى گمان قوى آن است كه عباسيان براى پيشگيرى از قيام هاى علويان اين روايت را ساخته باشند. چنان كه منصور براى مبارزه با نفس زكيه كه مردم او را مهدى مى ناميدند، فرزند خود را مهدى ناميد و به احتمال قوى و به همين منظور و به فرمان او روايات زيادى در اين باره كه اين مهدى از آل عباس است ، جعل كرده و روايات مربوط به مهدى موعود را با كمى دست كارى و تحريف بر دولت عباسى تطبيق كردند. بنابر بسيارى از اين روايات مهدى از آل عباسى است و حكومت را به عيسى بن مريم مى سپارد. ساختگى بودن اين گونه روايات از روز هم روشن تر است . و گذشت زمان بطلان و جعلى بودن آنها را ثابت كرده است .
با وجود اين ايرادها و با اذعان به اين كه بسيارى از اين روايات ساختگى است . درباره خلافت عباسى روايات آن قدر زياد و برخى از آنها چنان شايع بوده است - همچون روايات راجع به ابن الحارثيه ، عبدالله ، به حكومت رسيدن منصور، مشورت با زنان - كه جاى هيچ شك و شبه اى را در مورد، صحت آنها باقى نمى گذارد، افزون بر اين ، كه بسيارى از آنها مانند به حكومت رسيدن عباسيان ، پسر حارثيه ، اولين خليفه ، عبدالله كشنده مروان ، مرگ قحطبه ، و...... به وقوع پيوسته و گذشت زمان درستى آنها را اثبات كرده است . و خلاصه كلام اين كه اگر همه افراد آنها درست نبوده ، به يقين برخى از آنها درست بوده است .
فصل چهارم : روابط عباسيان و علويان 
1. از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله تا شهادت امام حسين عليه السلام (11-61 ه).
از زمانى كه دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله در جزيرة العرب پا گرفت و مردم گروه گروه اسلام آوردند، بنى هاشم را عقيده بر آن بود كه پس از پيامبر، جانشنين وى حق مسلم آنان خواهد بود؛ (411). و در اين ميان ، عباس از لحاظ سنى و على عليه السلام از لحاظ سابقه اسلام و خدماتى كه به اسلام كرده بودند در راس بنى هاشم بودند؛ اما چون عباس سابقه چندانى در اسلام نداشت ، حضرت على عليه السلام تنها فرد شايسته جانشينى پيامبر به شمار مى آمد. افزون بر اين ، به اعتقاد گروهى از پيامبر او را وصى و جانشين خود كرده بود.
پس از رحلت پيامبر، عباس و فرزندانش در كنار حضرت على عليه السلام بودند و در جريان سقيفه تا وقتى على با ابوبكر بيعت نكرد، آنان نيز بيعت نكردند. در غسل و خاك سپارى پيامبر و حضرت فاطمه عليه السلام نيز همراه حضرت على عليه السلام بودند. در دوران خليفه اول هم با آن كه براى تطميع عباس كوشش فراوانى شد، ولى او از على عليه السلام كناره نگرفت در دوران سه خليفه نخستين ، عباس و فرزندانش معتقد بودند كه حق على عليه السلام غصب شده است . عبدالله بن عباس از همان كودكى پيوسته ملازم و همراه حضرت على عليه السلام بود و از او دانش ‍ مى آموخت . او و ديگر فرزندان عباس در دوره حكومت على عليه السلام همچنان در كنار آن حضرت بودند و به امارت ولايات منصوب شدند. عبدالله بن عباس كه با آن كه در برخى موارد نظرش مخالف راى آن حضرت بود، ولى هنگامى كه آن حضرت تصميمى گرفت ، وى بدان گردن مى نهاد. فرزندان عباس در جنگ هاى حضرت على عليه السلام جمل و صفين ، و نهروان ، همراه آن حضرت بودند و براى تثبيت حكومت او كوشيدند. پس ‍ از شهادت امام على عليه السلام ، آنان در كنار امام حسن عليه السلام قرار گرفتند و برخى از آنان به امارت منصوب شدند و آن گاه كار امام حسن عليه السلام به سستى گرايى و به اجبار حكومت را به معاويه واگذاشت ، آنان راه خود را از علويان جدا كردند؛ به عبارت ديگر، صلح امام حسن عليه السلام را مى توان نقطه جدايى عباسيان از علويان دانست ، با اين همه در فاصله صلح امام حسن عليه السلام تا قيام امام حسين عليه السلام ، بزرگداشت و احترام امام حسين عليه السلام را فرو ننهادند و عبدالله بن عباس به عنوان بزرگ عباسيان به امام حسين به عنوان بزرگ بنى هاشم مى نگريست . با اين حال هيچ يك از فرزندان عباس در قيام آن حضرت شركت نكردند و حتى او را از قيام و اعتماد بر كوفيان بر حذر مى داشتند.
در اين كه عباس و فرزندانش به حقاينت و برترى على و حسن و حسين عليه السلام معتقد بوده اند نيز در اين كه عبدالله بن عباس از شاگردان خواص حضرت على عليه السلام بوده است شكى نيست . همچنين گرچه ابن عباس پس از صلح امام حسن عليه السلام به لحاظ پايبندى اش به دوستى على عليه السلام بارها از طرف معاويه مورد آزار واقع شد و در زندگى خود همواره مدافع سر سخت آن حضرت بود، اما اين كه آيا عباسيان به امامت آنان ، آن گونه كه شيعه اماميه معتقد است ، اعتقاد داشته اند، يا نه ، دليل قاطع و روشنى در دست نيست ، گرچه به گفته قاضى نعمان (متوفاى 363 ه ) عباس و فرزندانش عباس و فرزندانش به ولايت و امامت على عليه السلام و فرزندانش اعتقاد داشته اند و ابن عباس با اين اعتقاد به ولايت حضرت على عليه السلام در گذشته است . (412) ولى از آن جا كه اين نويسنده اسماعيلى مذهب بوده محتمل است كه اين سخن را به طرفدارى از فاطميان و براى زير سوال بردن مشروعيت حكومت عباسيان گفته باشد! اما آنچه اين احتمال را ضعيف مى كند سخن برخى از دانشمندان معاصر اماميه است كه مى گويند: ابن عباس به ائمه دوازده گانه شيعه اعتقاد داشته است . (413) ولى از آن جا كه اين نويسنده اسماعيلى مذهب بوده محتمل است كه اين سخن را به طرفدارى از فاطميان و براى سوال بردن مشروع مسند سخن ايشان روايتى كه در آن ابن عباس هنگام مرگ گفته است : اللهم انيى احيى على ما حيى عليه على بن ابى طالب و اءموت على ما مات عليه على بن ابى طالب ، ثم مات ....(414) در روايت ديگرى نيز آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: كان ابى يحبه حبا شديدا... فاتاه (و هو غلام ) بعد ما اصاب بصره . فقال : من انت ؟ قال : انا محمد بن على بن الحسين ، فقال : حسبك من لم يعرفك فلا عرفك . (415) حال بايد ديد كه آيا از اين روايات مى تواند بدين نتيجه دست يافت كه در بين عباسيان دست كم عبدالله بن عباس به امامت على عليه السلام و ديگر ائمه شيعه معتقد بوده است ؛ البته شايان ذكر است كه ابن عباس امام سجاد را درك كرده ، ولى سخنى كه دال بر اقرار يا انكار امامت آن حضرت باشد از او گزارش نشده است .
2. از شهادت امام حسين عليه السلام تا مرگ ابوهاشم (61-98 ه )
بعد از شهادت امام حسين عليه السلام شيعيان علوى به دو دسته تقسيم شدند: بيشترينه آنان محمد حنفيه را بزرگ علويان مى دانستند و به امامت او و سپس فرزندش هاشم معتقد شدند، و گروهى اندك حتى كمتر از شمار انگشتان يك دست به نسل حسين عليه السلام وفادار مانده و على بن حسين عليه السلام را امام خود مى دانستند. (416) پيش از اين درباره اعتقاد عباسيان به امامت ائمه شيعه به نتيجه قاطعى دست نيافتيم . اكنون اعتقاد آنان به امامت محمد حنفيه و فرزندش ابوهاشم بررسى مى كنيم .
ابن عباس و فرزندانش پس از شهادت امام حسين عليه السلام رابطه بسيار نزديكى با محمد حنفيه و فرزندانش داشتند. رابطه آن دو به لحاظ اين كه از نظر حكومت وقت ، بزرگان بنى هاشم شمرده مى شدند و حكومت ها براى بيعت گرفتن از آن دو پافشارى مى كردند؛ و هم از آن رو كه كه بيشترينه شيعيان امام على عليه السلام به محمد حنفيه پيوسته بودند، بسيار صميمى تر از رابطه ابن عباس با ديگر علويان به ويژه از نسل حسين عليه السلام بود. با وجود اين رابطه بسيار صميمى ، از بررسى برخوردها و رفتار ابن عباس و فرزندانش با محمد حنفيه چنين بر مى آيد كه عباسيان به امامت محمد حنفيه اعتقاد نداشته اند و ابن عباس خود را همسنگ ابن حنفيه مى دانسته است . افزون بر اين هيچ يك از سفارش هاى ابن عباس به فرزندانش نه تنها سخنى دال بر پيروى از علويان ، چه فرزندان امام حسن و امام حسين عليه السلام و چه محمد حنفيه نيامده است ، بلكه او به فرزندش ‍ على سفارش مى كند كه از قيام هاى علويان دورى كند. (417) ابن عباس به هنگام مرگ به فرزندش على دو سفارش كرد و كه در روابط علويان و عباسيان و همچنين در حوادث آينده جهان اسلام نقش مهمى داشته است : 1. بعد از من حجاز جاى شما نيست . 2. از قيام هاى پسر عموهايت (فرزندان على ) بر حذر باش (418) از اين رو، على بن عبدالله ، بعد از مرگ پدر حجاز را ترك كرده و به دهكده اى دور افتاده ولى پر اهميت در جنوب شام بر سر راه مدينه به شام و مصر نقل مكان كرد و با دور كردن اقامتگاهش ‍ از منطقه سكونت علويان راه و روش سياسى و اعتقادى خود را نيز از آنان جدا كرد. او از يك سو با پيوستن به امويان از لحاظ سياسى امنيت آينده خود و فرزندانش را تامين كرد و از سوى ديگر در محلى اقامت جست كه از هر گونه شورش و قيامى دور بود و به ظاهر زندگى آرام را در پيش گرفت ، اما در واقع و پس از مرگ ابوهاشم ، رهبرى اولين سازمان سرى منظم و بزرگ تبليغى در تاريخ اسلام را به دست گرفت . از نظر امويان صاحب قدرت ، تنهاى نيروى معارض علويان بودند و تنها منطقه آشوب نيز عراق بود و شهر كوفه .
پس از آن كه ابوهاشم به هنگام بيمارى و مرگ و بر اساس روابط صميمانه ابن عباس و فرزندانش با محمد حنفيه و فرزندانش ، محمد بن على بن عبدالله را جانشين خود قرار داد، (419) عباسيان او را امام واجب الاطاعه خود دانستند و راه خود را كاملا از علويان جدا كردند و تلاش خود را براى دست يابى به حكومت آغاز كردند.
3. روابط علويان و عباسيان در دوره عباسى (100-132ه ) 
پس از مرگ ابوهاشم و بنابر وصيت او، پيروانش به عباسيان پيوستند، و سازمان تبليغات سرى وى با تمام برنامه ها و اعضايش به خدمت آنان درآمد. در اين دوره كه از سال 100 تا 132 هجرى ادامه مى يابد، عباسيان با تمام توان نيروى منظرم و بزرگ تبليغى خود را به كار گرفتند و انديشه خود را در خراسان گسترش دادند و حجاز و عراق را به عنوان حوزه نفوذ علويان رها كردند. عباسيان تبليغات خود را در نهايت احتياط انجام مى دادند و آن را از هر كس حتى فرزندان خود پوشيده مى داشتند. امام عباسى وقتى با علويان ملاقات مى كرد انگار از همه چيز بى خبر و منتظر اقدامى از سوى علويان بود. در اين مدت علويان نيز در عرض عباسيان در حجاز، عراق و خراسان عليه امويان تبليغ مى كردند.
پس از شهادت امام حسين عليه السلام يكپارچگى علويان از ميان رفت و افزون بر جدايى محمد حنفيه ، فرزندان امام حسن عليه السلام نيز راه خود را از فرزندان امام حسين عليه السلام جدا كردند. اين جدايى تا پيش از سال صدم هجرت محسوس نيست ، ولى پس از آن و به ويژه از سال 120 هجرى به بعد محمد بن عبدالله مشهور به نفس زكيه دعوتگران خود را به حجاز، عراق و خراسان فرستاد تا مردم را به او بخوانند. پيش از او و همزمان با وى نيز شمارى از شيعيان اماميه در خراسان مردم را به ائمه شيعه دعوت مى كرد. (420) بنابر آنچه از منابع برمى آيد بين سال هاى 110 تا 132 هجرى سه نيروى هاشمى عليه امويان فعاليت مى كردند و علويان فاطمى (زيد و يحيى ) به قيام هايى عليه امويان دست زدند كه عباسيان به شدت از آنها دورى مى كردند. بنابر دستورالعمل ابن عباس ، عباسيان بايد از تمام حركت ها و قيام هاى علويان دورى مى جستند. (421) وقتى امام عباسى سر دعوتگر خويش را به خراسان اعزام كرد، به وى سفارش نمود كه از شخصى به نام غالب و يارانش كه در نيشابور مردم را به محمد بن على بن حسين دعوت مى كند دورى كند. (422) وى آنان را فتنه جو خواند و از آنها بيزارى جست . همچنين هنگامى كه زيد بن على از كوفيان بيعت مى گرفت داود بن على ، برادر امام عباسى همراه او بود، و چون هنگام قيام فرا رسيد كوفه را ترك كرده به مدينه رفت . امام عباسى نيز طى فرمانى از پيروان كوفى اش خواست تا از هر گونه دخالتى در اين قيام پرهيز كنند. (423) پيروان او نيز به هنگام قيام زيد، كوفه را ترك كردند و به حيره رفتند و وقتى به كوفه بازگشتند كه زيد بردار شده و شهر آرام گرفته و فتنه پايان يافته بود. (424)
دستور العمل دورى از حركت ها و قيام هاى علويان همه جا به كار بسته مى شد. در قيام يحيى بن زيد نيز از سوى امام عباسى فرمانى مبنى بر دورى پيروانش از يحيى و يارانش صادر شد. (425) بكير بن ماهان ، رئيس ‍ سازمان دعوت عباسى در كوفه ، كه خود حامل اين پيام براى شيعيان عباسى در خراسان بود، نزديك به اتهام همكارى با يحيى و دعوت براى او گرفتار(426) شود. گزارش منابع حاكى از آن است كه بعد از صلح امام حسن عليه السلام ، خاندان عباسى در هيچ يك از قيام هاى ضد اموى شركت نكردند وو به ويژه شديدا از قيام هاى علوى دورى مى جستند؛ ولى از اين قيام ها، بهترين بهره بردارى را مى كردند، مثلا شهادت زيد در كوفه و فرزندش يحيى در خراسان كه موجبات هيجان مردم را فراهم آورد، سبب شد كه تا شمار زيادى از مردم به دعوت عباسى بپيوندند. و به تعبير يعقوبى بعد از شهادت زيد شيعيان خراسان به جنبش درآمدند و پيروان و هواخواهنشان زياد شد... داعيان ظاهر شدند، خواب ها ديده شد و كتاب هاى پيشگويى بر سر زبان افتاد.... (427) دعوتگران عباسى درست دريافته بودند كه مردم خراسان از يك سو علاقه شديدى به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دارند و از سوى ديگر از ستم امويان به تنگ آمده و از آنان به شدت متنفرند؛ از اين رو، با بر شمردن ستم هاى امويان در حق خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و به ويژه زيد و يحيى ، آنان را به آل محمد صلى الله عليه و آله مى خواندند و خراسانيان كه چهره واقعى دعوت را نشناخته بودند و گمان مى كردند كه دعوت براى يكى از فرزندان پيغمبر است ، به سرعت به آن پيوستند.
بعد از مرگ هشام بن عبدالملك 105-125 ه كار امويان بيشتر سستى گرفت . تا اين زمان درگيرى قبايل و تعصب قومى بر سر نفو بيشتر در امور حكومتى ، ايالات و به ويژه عراق و خراسان را آشفته كرده بود با آن كه واليان اين دو منطقه پياپى عوض مى شدند ولى در بهبود اوضاع تاثير نداشت ؛ اكنون نوبت به دمشق ، مركز حكومت و شخص خليفه رسيده بود. جانشين هشام پس از يك سال و چند ماه حكومت به دست ديگر امويان كشته شد 126 ه . بنى هاشم كه همواره منتظر اميرالمومنين بودند تا امويان از درون دچار اختلاف شوند؛ از اين فرصت استفاده كرده و در موسم حج در دهكده ابواء مدفن آمنه مادر پيغمبر اسلام ، بين راه مكه و مدينه ، جلسه اى تشكيل دادند تا براى آينده خود و جهان اسلام تصميم بگيرند. در اين جلسه محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه به عنوان خليفه آينده معرفى شد و تمام عباسيان از جمله ابراهيم امام ، ابوالعباس سفاح ، و منصور و صالح بن على و تمام علويان به جز امام جعفر صادق عليه السلام با وى بيعت كردند. (428) عباسيان در اين جلسه از دعوت و موفقيت خود چيزى نگفتند و علويان و به ويژه فرزندان امام حسن عليه السلام گمان مى كردند كه عباسيان برراى احقاق حقوق آنان تلاش مى كنند. بنى هاشم بار ديگر به سال 129 هجرى در حكومت مروان ، آخرين خليفه اموى ، در مكه جلسه اى براى تجديد بيعت تشكيل داده و در حال مشورت بودند كه قاصدى از راه رسيد و خبر ظهور ابومسلم را در خراسان به امام عباسى داد.
بنا بر روايات موجود، ابراهيم و ديگر عباسيان پس از دريافت اين خبر جلسه را ترك كردند و ديگر هاشميان نيز به نتيجه قابل ذكر دست نيافتند . (429)
در واپسين روزهاى امويان كه بيشتر قلمرو آنان را آشوب فرا گرفته بود و مقارن ايامى كه ابومسلم در خراسان مقدمات ظهور دعوت عباسى را فراهم مى كرد؛ عبدالله بن معاويه از فرزندان جعفر بن ابيطالب در كوفه قيام كرد. گرچه در كوفه موفقتى به دست نياورد، ولى به زودى بر فارس ، اصفهان ، همدان ، قم ، رى ، قومس ، و اهواز چيره شد. بنى هاشم كه هيچ يك قيامشان به پيروزى نرسيده بود با مشاهده پيروزى وى از هر طرف به سوى او روى آورند و گروهى از عباسيان چون سفاح ، منصور، عبدالله بن على عموى آن دو نيز به او پيوستند. عبدالله بن معاويه ضمن گماشتن بنى هاشم بر ولايات ، منصور را نيز به ولايت ايذه منصوب كرد، ولى حكومت وى ديرى نپاييد و از امويان شكست خورد و به اميد يارى ابومسلم كه در خراسان ظهور كرده بود به او پيوست ؛ اما ابومسلم پس از كسب از نام و نشان وى - شايد به فرمان عباسى - او را زندانى كرده و چندى بعد كشت . (430) از اين برخورد مى توان دريافت كه عباسيان نه تنها از قيام هاى علويان عليه امويان دورى مى جستند؛ بلكه اگر يكى از آنان سر راه ايشان قرار مى گرفت و در موفقيت آنان مانعى ايجاد مى كرد براى پيشبرد كار خود، در از ميان برداشتن او هيچ ترديدى نمى كردند؛ چنان كه از وجود يحيى بن زيد در خراسان هراس داشتند و او را به رفتن به عراق و حجاز تشويق مى كردند. به گزارش مقاتل الطالبين در دوره دعوت عباسيان يكى از علويان به نام عبيدالله بن حسين بن على بن حسين نيز به دست ابومسلم كشته شده است . (431) بنابر اين مى توان ادعا كرد كه اتحاد و همكارى بين علويان و عباسيان حتى پيش از سقوط دشمن مشترك به جبهه گيرى عليه يكديگر تبديل شده است .
4)روابط علويان و عباسيان پس از بنياد دولت عباسى (از 132 هجرى به بعد)
در آغاز پيروزى عباسيان ، بنى هاشم و به ويژه علويان كه سال ها از ستم امويان در رنج و زحمت بودند از هر سو به كوفه و حيره سرازير شدند تا هم در جشن پيروزى عباسيان شركت كنند و هم از بهره خود در حكومت جديد آگاهى يابند. سفاح به همه دوران خود علويان را گرامى مى داشت و به آنان صله و جايزه مى داد، ولى آنان و به ويژه فرزندان امام حسن عليه السلام كه گمان كرده بودند عباسيان براى دست يابى آنها به حكومت به ميدان آمده اند، به دريافت جايزه و انعام راضى نمى شدند. به گفته بلاذرى ، (متوفاى 279 ه ) عبدالله بن حسن پدر نفس زكيه همراه ديگر علويان در حيره نزد سفاح رفت . سفاح او را بسيار گرامى داشت و مبلغ يك ميليون درهم به او بخشيد، ولى او هنگامى كه به مدينه برگشت و خويشاوندانش به ديدنش آمدند و سفاح را به علت اعطاى اين مبلغ دعا كردند، گفت : اى قوم ، هركز نادان تر از شما نديده ام ، مردى را سپاس ‍ مى گوييد كه اندكى از حق ما را داده و بيشتر آن را صاحب شده است . (432) سخن او به گوش سفاح رسيد، بسيار تعجب كرد، هر چند منصور خشمگينانه پيشنهاد كرد كه آهن جز با آهن راست نمى شود ولى سفاح متعرض عبدالله نشد، زيرا معتقد بود هر كس سخت بگيرد يارانش را بگريزاند و هر كس نرم باشد به او الفت گيرند. (433)
از آن جا كه همه هاشميان حتى ، ابراهيم ، امام عباسيان و سفاح و منصور با نفس زكيه به خلافت بيعت كرده بودند، فرزندان امام حسن عليه السلام خلافت را حق خود دانسته و عباسيان را غاصب حق خويش مى شمردند. عباسيان نيز كه در همان اوايل حكومت خود امويان را قلع و قمع كرده و از جانب آنان آسوده خاطر شده بودند، تنها نيروى معارض خود را علويان و به ويژه فرزندان امام حسن مى دانستند. بدين سان آن همكارى عباسى - علوى كه از نفرت شديد آنان بر ضد دشمن مشترك پديد آمده بود به محض ‍ سقوط دشمن از ميان برخاست و اين علويان خوش باور نيك سيرت كه مى پنداشتند عباسيان به خاطر ايشان به معركه آمده اند خيلى زود پندارشان به نوميدى كشيد و اتحاد و همدلى آنان جاى خود را به تعارض و كينه جويى سپرد، از اين رو سفاح كوفه پرآشوب را كه دل به يارى علويان داشت براى مركز حكومت خود جاى امنى ندانست ، بصره نيز با آن كه شهرى بزرگ و چون كوفه بود به دليل اين كه مردمش گرايش هاى علوى و اموى داشتند، چندان مناسب نبود، بنابراين مركز حكومت خود را به حيره منتقل كرد و درصدد ساختن هاشميه برآمد تا آن را مركز حكومت خود قرار دهد.
هنوز از بنياد دولت عباسى سالى بيش نگذشته بود كه به گفته نرشخى (434) (متوفاى 348 ه ) يكى از دانشمندان بخارا به نام شريك بن شيخ كه مردى بود از عرب به بخارا باشيده و مردى مبارز بود و مذهب شيعه داشتى و مردم را دعوت كردى به خلافت فرزندان اميرالمؤ منين عليه السلام به سال 133 هجرى عليه عباسيان به پا خاست و گروهى از شيعيان بنى هاشم كه پنداشته بودند علويان به حكومت خواهند رسيد و حال پندارشان به نوميدى كشيده بود و هم ظلم و هم ستم و كشتار بى رحمانه عباسيان را مى ديدند، بر وى گرد آمدند، و با آن كه شمارى از حكمرانان آن ديار با بيش از سى هزار تن به دعوت او پيوستند، ولى اين قيام خيلى زود و با نهايت بى رحمى به دست ابومسلم سركوب و سران آن كشته شدند. بدين گونه عباسيان نشان دادند كه تحمل هيچ گونه تعرضى را به حريم حكومت ندارند، به هر عنوان و تحت هر نامى كه باشد تفاوت نمى كند.
در دوران ، سفاح ، علويان از آرامش نسبى برخوردار بودند، ولى حكومت او ديرى نپاييد و او به سال 136 هجرى به بيمارى آبله درگذشت . جانشين وى منصور چون بر مسند حكومت تكيه زد در طلب فرزندان عبدالله ، محمد و ابراهيم كه پيش از بنياد دولت عباسى دوبار (126 و 129 ه ) با آنان بيعت كرده بود برآمد و در اين كار چندان اصرار و پافشارى كرد كه تعجب همگان را برانگيخت . به همه جاى مكه و مدينه جاسوسانى گماشت . نامه هاى جعلى بسيار از زبان هواداران آنان نوشت و با اموالى به عنوان خمس براى آنها فرستاد تا شايد از اين راه بر آنان دست يابد. عبدالله پدر آنان مورد آزار و اذيت قرار داد و تا بتواند آنان را به تسليم وادارد، ولى با اين همه هر چه بيشتر جست كمتر يافت تا آن كه اولاد امام حسن عليه السلام را جز محمد و ابراهيم كه مخفى بودند، دستگير كرد، به زنجير بست و با خفت و خوارى به حيره آورد و به زندان انداخت و چندان بر آنان سخت گرفت كه شب از روز باز نمى شناختند. زندان تاريك ، آلوده و ناپاك و شكنجه و شلاق و مرگ چيزى بود كه از پيروزى دولت عباسى سهم اولاد امام حسن عليه السلام شده بود . سرانجام نفس زكيه نتوانست شكنجه و آزار خاندان خود را تحمل كند و پيش از آن كه دعوتش پا بگيرد به قيامى زود رس دست زد و در مدينه به سال 145 هجرى سياست آهن به جز به آهن راست نشود منصور گريبانش را گرفت . محمد در پيكارى نابرابر كشته شد و تنى چند از يارانش كه از معركه جان به در برده بودند سال هاى دراز يا مخفى مى زيستند و يا از دست ماموران خليفه دايم در گريز بودند، پس از محمد برادرش ‍ ابراهيم در بصره قيام كرد و به سرنوشت برادر گرفتار آمد. (435)
برخوردهاى ناروا عباسيان با علويان به فرزندان امام حسن عليه السلام منحصر نمى شد، اولاد امام حسين عليه السلام و به ويژه ائمه شيعه نيز پيوسته در معرض آزار و اذيت عباسيان بودند؛ براى مثال امام صادق عليه السلام ، امام شيعيان و بزرگ حسينيان ، همواره از دست منصور در رنج و زحمت بود. (436) منصور براى آن كه دريابد آيا جعفر بن محمد در تدارك قيام عليه حكومت عباسى هست يا نه ، پيوسته تلاش مى كرد و براى دست يابى به اين هدف نامه هاى جعلى فراوان از زبان شيعيان عراق و خراسان به آن حضرت مى نوشت و با اموالى به عنوان خمس به دست افرادى گمنام كه خود را خراسانى معرفى مى كردند نزد او مى فرستاد، ولى امام با درايتى كه داشت آنان را مى شناخت و به ايشان سفارش مى كرد كه خود را در خون پيامبر صلى الله عليه و آله شريك نكنند.(437) سخن چينان نيز براى دريافت پاداش نزد منصور از آن حضرت بدگويى مى كردند و مى گفتند كه او مال و اسلحه جمع آورى كرده و در تدارك قيام است . دست كم در يك مورد منصور، امام صادق عليه السلام و سخن چين را با هم رو به رو كرد. امام آنچه را به او نسبت داده بودند انكار كرد، ولى سخن چين اصرار داشت كه به چشم خود ديده است و راست مى گويد تا آن كه امام از او خواست كه بر ادعايش سوگند ياد كند و و قسم ويژه اى را به وى تلقين كرد، ولى سخن چين هنوز سوگند را به پايان نبرده بود كه بر زمين افتاد و مرد. (438) به هنگام سركوبى قيام نفس زكيه ، عيسى بن موسى بخشى از اموال امام صادق عليه السلام (چشمه ابوزياد) را مصادره كرد و با آن كه امام به تن خويش به نزد منصور رفت تا آن را پس بگيرد، ولى منصور نه تنها اموال او را پس نداد، بلكه قصد كشتن او را داشت و يادآورى اين نكته كه عمر من رو به پايان است و تعهدى كه سپرد، از دست وى نجات يافت . (439) بدين سان منصور همواره امام را تحت نظر داشت و بارها او را از مدينه به عراق فراخواند و حتى براى آن كه شخصيت علمى و معنوى امام را درهم بشكند از ابوحنيفه خواست تا با آماده كردن مسائل مشكل علمى در حضور او با امام مناظره كند و با غلبه بر او از ابهت و نفوذ او بكاهد، ولى كار برعكس شد، و ابوحنيفه در مناظره مغلوب گرديد و اعتراف كرد كه امام از همه دانشمندان عصر داناترست . (440)
آزار و شكنجه اى را كه علويان در دوران حكومت 22 ساله منصور (136-158 ه ) ديدند به همه دوران نود ساله امويان نديده بودند. بعد از منصور نيز نه علويان آرام نشستند و نه خلفاى عباسى از كشتار و شكنجه و تعقيب دست كشيدند. قيام ها، دعوت ها، و تعقيب و گريزها پيوسته ادامه داشت تا آن كه حكومت به امين (193-198 ه ) رسيد و مامون را از ولايت عهدى خلع كرد (194ه ) خلع مامون موجب نبرد بين دو برادر و ضعف حكومت عباسى گرديد. فرصت طلبان و به ويژه علويان از فرصت به دست آمده سود جستند و علم طغيان برافراشتند. به زودى شورش و نافرمانى سراسر قلمرو عباسيان را فرا گرفت و چنان گسترده شد كه به جرات مى توان گفت : امين تنها بر بغداد فرمان مى راند. و مامون بر خراسان . در هر ايالت و شهر و منطقه اى شخصى و گاهى عده اى هوس حكومت مى كردند. علويان با دعوت به الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله به زودى بر حجاز (مكه و مدينه )، يمن ، و كوفه ، بصره ، واسط و اهواز مسلط شدند و دعوتشان در تمام اين مناطق گسترده شد. (441) مهم ترين اين شورش ها قيام ابوالسرايا بود كه حدود دو ماه به درازا كشيد و مناطق وسيعى را فراگرفت . در مناطق ديگر نيز اوضاع بسيار آشفته بود. چنان كه در نصيبين ، ميافراقين ارمينيه ، آذربايجان ، جبال ، دمشق ، عواصم ، قنسرين ، حلب ، حمص ، حماة ، شيراز، مصيصه ، اءذنه و ديگر مرزهاى شام ، فلسطين ، اردن ، اسكندريه ، فسطاط، تنيس (مصر)، شورش به پا بود و حتى گروهى از اهالى اسكندريه ، اندلس را در مصر اشغال كرده بودند. (442)
پس از موفقيت مامون در غلبه بر امين ، تنها خطرى جدى كه عباسيان را تهديد مى كرد قيام علويان بود، زيرا مردم عراق و خراسان دوستدار و علاقه مند به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و در هر جا و هر زمان كه يكى از آنان علم مخالفت برمى افراشت ، به سرعت گروهى از مردم گرد وى را مى گرفتند. اشكال اساسى كار علويان كه مانع موفقيت آنان مى شد اين بود كه اتحاد و همدلى نداشتند و در هر شهرى يكى از آنان شورش كرده بود، اگر رهبرى واحد و اتحاد و مى داشتند شايد سرنوشت جهان اسلام به گونه اى ديگر رقم مى خورد.
اوضاع قلمرو خلافت اين گونه آشفته بود و مرو مركز خلافت مامون از حجاز و عراق كه مركز شورش هاى علويان بود فاصله بسيار داشت ؛ از اين رو براى فرو نشاندن قيام هاى پياپى ، علويان مامون امام على بن موسى عليه السلام را از مدينه به مرو احضار و به اجبار او را ولى عهد خود كرد و الرضا ناميد. (443) دولت مردان و فرماندهان با او به ولايت عهدى بيعت كردند و خطيبان جمعه نام او را در كنار نام مامون در خطبه ها مى آوردند. افزون بر اين ، مامون بر نامش سكه زد و انعام ، جايزه ها و حقوق سپاهيان و كارمندان خود را از اين سكه ها پرداخت مى كرد و فرمان داد رنگ سبز كه نماد علويان بود نشانه دولت شود.(444) مامون با اجراى اين سياست موفق شد شورش علويان را فرو نشاند. گرچه پيش از آن برخى از اين شورش ها و از جمله قيام ابوالسرايا شده بود، ولى علويان هنوز حجاز و يمن را در اختيار داشتند و در عراق و جاهاى ديگر هر آن احتمال شورش ‍ مى رفت . در حقيقت مامون با الرضا ناميدن على بن موسى عليه السلام به شورشيان علوى ، كه بيشترينه آنان از نوادگان امام حسين عليه السلام بودند، شيعيان آنان اين گونه وانمود كرد كه رضاى آل محمد صلى الله عليه و آله كه شما مردم را به او دعوت مى كنيد همين كسى است كه اكنون ولى عهد من است و به حكومت دست يافته است و ديگر دليلى وجود ندارد كه شورش كنيد و اگر قيام كنيد مردم به دعوت آنان پاسخ مثبت نخواهند داد، زيرا بهترين شخصى كه شايستگى دارد مصداق الرضا باشد در كنار مامون و ولى عهد اوست و تمام علويان نيز به برترى و شايستگى او ايمان دارند.
با ولى عهدى امام رضا، مامون از طرف علويان آسوده خاطر شد و حتى برخى از آنها را كه بر حجاز و يمن مسلط شده بود به امارت آن جا گماشت و تمام هواداران آنان را به خود جلب كرد و سپس به دفع ديگر شورشيان كه خطر چندانى نداشتند پرداخت . گرچه ولايت عهدى امام رضا براى مامون خطراتى نيز داشت و عباسيان مقيم بغداد كه نتوانسته بودند كه سياست مامون را درك كنند و هم از نفوذ گسترده و دوباره ايرانيان در حكومت واهمه داشتند، در بغداد مامون را از خلافت خلع و با ابراهيم بن مهدى آوازه خوان ، معروف به ابن شكله ، بيعت كردند، ولى در واقع مامون با ولايت عهدى امام رضا عليه السلام خطر اصلى را كه بيرون رفتن خلافت از خاندان عباسى بود دفع كرده بود و در موقع مناسب ولى عهد خود را از ميان برداشت كه اين سيره پيوسته خلفاى عباسى بود كه بنيادگذاران دولت خود را به محض پيروزى از ميان برمى داشتند؛ چنان كه مامون ، هرثمه ، طاهر بن حسين و فضل بن سهل را كه پايه گذار حكومتش بودند از ميان برداشت و پيش از او نيز سفاح و منصور، ابومسلم و عبدالله بن على را كه بنيادگذاران خلافت بودند كشتند.
مراسم ولايت عهدى در سال 201 هجرى در مرو انجام شد دو سال بعد چون شورشيان علم شورش فروافكندند و تسليم شدند و اوضاع مساعد و شرايط مناسب شد، مامون در اجراى سياست دراز مدت خود هنگام حركت به سوى بغداد، بنابر برخى از منابع ، امام رضا عليه السلام را مسموم كرد و به شهادت رساند. (445) و در واقع وظيفه ولى عهد، آرام كردن علويان به انجام رسيد.
از آن پس پيوستن علويان و عباسيان رو در روى يكديگر بودند. گرچه برخى از آنان در مغرب و طبرستان به حكومت رسيده بودند، ولى قيام تعقيب و
گريز تا سقوط دولت عباسى به سال 656 هجرى همچنان ادامه داشت .

next page

fehrest page

back page