12- دوره آشوب

خلافت عثمان(35-24 ه.)كه خود از طايفه قريش و از خاندان اميه بود هرگونه‏اميد انصار را در باب تفوق مدينه بر باد داد و به اشراف قريش فرصت داد كه در كاراداره جامعه اسلامى-جامعه‏يى كه خود و پدرانشان سالها با آن مبارزه كرده بودندامتيازى را كه به هيچ وجه مستحق آن نبودند به دست آورند و كسانى را كه به نام سابقين‏و مهاجرين و انصار در مدينه مزيتى داشتند كنار بزنند.انتخاب او به خلافت هم تاحدى با زد و بند انجام شد.در حقيقت عمر در بستر مرگ وصيت كرده بود كه‏شش تن از ياران شورايى درست كنند و از بين خود يك تن را به خلافت انتخاب‏كنند.كارگردانان اين شورى هم به سبب دوستى و خويشى به عثمان راى دادند.عثمان نيز كه در اين زمان پيرى سست و ضعيف بود و در دوستى و رعايت‏خاطرخويشان بى‏اختيار به نظر مى‏آمد ميدان را براى تاخت و تاز آنها باز گذاشت.برخلاف‏شيخين وى كه به نعمت و آسايش علاقه داشت براى خود خانه خوب ساخت و رخت‏و كالا فراهم آورد.چندى بعد ابوذر غفارى را كه از ياران نزديك پيغمبر بود به جرم‏آن كه از وى و از بنى اميه بدگويى مى‏كرد از مدينه راند و راندگان پيغمبر را به مدينه‏باز آورد و بركشيد.از همان آغاز خلافت كارهاى او نزد مسلمين مدينه نارضايى‏پديد آورد.در اولين شب خلافت كه به مسجد رفت‏شمعى همراه داشت و مردم اين‏كار او را بدعت و اسراف شمردند.در مسجد هم وقتى به منبر رفت برجايى كه‏پيغمبر مى‏نشست برآمد در صورتى كه ابوبكر يك پله فروتر نشسته بود و عمر حتى يك‏پله هم پايين‏تر از ابوبكر مى‏نشست.چندى بعد نيز حكم بن ابى العاص را كه رانده‏پيغمبر بود به مدينه خواند و جايزه داد،در حالى كه ابوبكر و عمر حاضر نشده بودنداين طريد رسول اللّه را به مدينه باز آورند.عبد اللّه بن سعد بن ابى السرح را هم كه طريد پيغمبر و مورد نفرت او بود بركشيد و او را به جاى عمرو بن عاص والى تمام مصركرد و او-كه در واقع برادر همشير خليفه بود-در ولايت مصر همچنان بود كه‏رقيبش عمرو عاص مى‏گفت:در كار خويش قوى و در كار خدا ضعيف.در كوفه‏هم سعد بن ابى وقاص را كه ظاهرا به اشارت عمر آنجا فرستاده بود عزل كرد و وليد بن‏عقبه را به جايش فرستاد كه از بنى اميه بود و برادر عثمان به شمار مى‏آمد،از سوى مادر.اين وليد دستى گشاده داشت كه او را نزد عامه محبوب مى‏كرد اما در كار دين سخت‏بى‏بند و بار بود.حتى وقتى هم در حال مستى به مسجد رفت نماز صبح را چهار ركعت‏خواند و از مردم پرسيد كه آيا مى‏خواهيد بيش از اين بخوانم؟بعد هم در محراب‏مسجد قى كرد و كار او بر مردم سخت گران آمد.خليفه نيز اگر چه او را عزل كرداما باز يك تن از خويشان خود-سعيد بن العاص-را به امارت كوفه فرستاد.چنانكه‏ابو موسى اشعرى را هم از ولايت بصره عزل كرد و دايى زاده جوان خود عبد اللّه بن‏عامر را-به جاى او-امارت بصره داد. شام هم به معاويه واگذار شد كه پسر ابو سفيان‏و از نام‏آوران بنى اميه بود.كارهاى كوچكتر را نيز غالبا به خويشان و نزديكان مى‏داد.مروان بن حكم و ابو سفيان بن حرب-دو تن از بزرگان بنى اميه-تقريبا در همه كارهارهنما و مشير او بودند.تحت تاثير اين دو اندك اندك كارهاى مهم همه به خويشان‏وى-بنى اميه-واگذار شد و شايد در آغاز كار قصد خليفه فقط آن بود كه اشخاص‏مورد اعتماد خويش را به كار گمارد و از خودسريهايى كه ممكن بود از جانب حكام‏و عمال مستبد و خودراى پيش آيد وحدت مملكت اسلامى به خطر نيفتد.اما كارچنان كه او مى‏خواست نشد و در واقع همين خويشاوندان بودند كه زمام خليفه‏فرتوت را به دست گرفته او را به هر سويى كه مى‏خواستند كشانيدند.وفور غنايم وازدياد ثروت در بين اهل مدينه هم اعث‏شد كه خليفه سوم عطايى را كه عمربراى لشكريان مقرر كرده بود قطع كند و اين امر خود از اسباب ناخشنودى عامه‏شد.خاصه كه خليفه در بخشيدن مال به كسان و خويشان خود بى‏ملاحظه بود.به‏كسانى هم كه بر اين كار وى اعتراض مى‏كردند غالبا مى‏گفت كه اينها جمعى هستندبى‏برگ و پر عيال و من با اين مالى كه زير دست دارم صله رحم مى‏كنم چنان كه‏پيغمبر نيز به خويشان خود عطا مى‏داد.يك بار خمس غنيمتى را كه از افريقيه آورده‏بودند به داماد و پسر عم خود مروان بن حكم بخشيد.نوبت ديگر هم مبلغى هنگفت از بيت المال بصره به داماد ديگرش-عبد اللّه بن خالد-حواله كرد.از بيت المال‏مدينه هم مكرر مبلغهايى به قرض مى‏ستاند و به كسان خويش جايزه مى‏داد.اما وقتى‏خازن بيت المال آن را از وى مطالبه مى‏كرد در باز پس دادنش بهانه‏جويى مى‏كرد وتاخير و تعلل.يك بار كه اين خازن در طلب مالى كه خليفه به قرض از بيت المال‏گرفته بود اصرار ورزيد عثمان برآشفت و با وى بسختى سخن گفت. كار به آنجاكشيد كه خازن به مسجد رفت و روى به مردم كرده گفت عثمان چنان مى‏پندارد كه‏من خزينه‏دار او و خويشاوندان او شده‏ام در صورتى كه من خود را خازن بيت المال‏شما مى‏پندارم و نمى‏خواهم كه بيت المال را به عثمان تسليم كنم.بعد هم كليدبيت المال را در مسجد بين مردم انداخت و به قهر رفت.داستان جمع و تدوين‏قرآن نيز-على الخصوص كه بعد از تدوين نسخه نهايى ساير نسخه‏هاى آن را سوزانيدسخت موجب نفرت و كراهيت عامه شد و بعدها اين انديشه پيش آمد كه مگر عثمان‏چيزهايى را كه در مذمت بنى اميه در قرآن بوده است از آن حذف كرده است.وقتى‏هم انگشترى پيغمبر را كه در دست‏خلفا مى‏بود در جايى به نام اريس نزديك مدينه‏به چاه انداخت و ناراضيان گمان كردند كه در اين كار هم عمد داشته است.ابوذرغفارى را كه در مسجد مدينه از وى بدگويى مى‏كرد نخست به شام روانه كرد اماچون معاويه هم از نيش زبان وى آسايش نداشت‏خليفه او را به مدينه خواست وبه جايى دور-ربذه-تبعيد كرد.عبد اللّه بن سباء نام را هم كه گويند يهوديى بود مسلمان‏شده و در مساله خلافت قايل به وصايت بود نيز از بصره به كوفه تبعيد كرد و از آنجابه شام و به مصر و او همه جا مردم را بر ضد عثمان مى‏شورانيد و سبائيه همه جا روح‏عصيان و نارضايى را در بين عامه تقويت مى‏كردند (1) .در مدينه نيز تدريجا عدم‏رضايت ظاهر شد.عمرو بن عاص كه از حكومت مصر معزول شده بود بر ضد خليفه‏تحريك مى‏كرد،طلحه و زبير و حتى عايشه هم از وى شروع به بدگويى كردند.خليفه‏نيز در دفاع از خود غالبا به تهديد مخالفان مى‏پرداخت و گه‏گاه قوت و شوكت بنى اميه‏را به رخ مخالفان مى‏كشيد.حتى به حكام ولايات دستور داد كه با اين ناراضيان باخشونتى بيشتر معامله كنند.اين سخنان خشم عامه را كه از سستى عثمان و از چيرگى‏بنى اميه نارضاييها داشتند افزود.در كوفه مردم عزل حاكم وى را خواستار شدند وخليفه ناچار پذيرفت اما به اهل بصره و اهل مصر كه نيز همين درخواست را داشتندجواب مساعدى نداد. مكرر نمايندگانى از ناراضيان به شكايت نزد خليفه آمدند و وى‏هر بار آنها را به وعده و وعيد باز گردانيد.ناراضيان از عثمان مى‏خواستند عمال ظالم راعزل كند و خود از آنچه خلاف سيرت رسول و شيخين است دست بدارد.اما خليفه‏نه حاضر به عزل عمال خويش بود و نه از آنچه رفته بود توبه مى‏كرد.ناراضيهاى مصر وبصره و كوفه كه با يكديگر ارتباطهايى داشتند در صدد برآمدند به مدينه بيايند.از هر شهرششصد و به قولى هزار تن به بهانه سفر عمره به جانب مدينه حركت كردند.ناراضيان‏مدينه هم سر برآوردند.يك بار خليفه را در مسجد تهديد هم كردند.خليفه بيمناك شدو از على ع و محمد بن مسلمه كه نزد قوم مقبول بودند درخواست تا پادرميانى كنند.قرار بر آن شد كه خليفه توبه كند و خطاهاى رفته را جبران نمايد.بنى اميه را از خوددور دارد و از آن پس در كارهاى خويش با صحابه مشورت كند.در اين باب پيمانى‏هم نوشته شد و مخالفان به ولايات خود بازگشتند اما خليفه باز پيمان شكست و حتى‏به تحريك مروان بن حكم در صدد تعقيب و آزار شورشگران برآمد.نامه‏يى هم در اين‏باب نوشت به عامل خود در مصر كه رئيس شورشيان را تا از راه رسيد بگيرد و حبس‏و آزار كند.اين نامه با قاصدى كه آن را مى‏برد در راه به دست ناراضيان مصر افتاد و سرّخليفه فاش گشت.مصريها خشم آلود به مدينه باز آمدند و در پى آنها ناراضيان كوفه‏و بصره.اين دفعه از خليفه خواستند از خلافت كناره‏گيرى كند و عثمان راضى نمى‏شد.نزديك يك ماه اين ماجرا طول كشيد و عثمان هر روز كه به مسجد مى‏آمد مورداهانت‏شورشيان مى‏گشت.مداخله كسانى كه بيطرف مانده بودند ديگر نه در خليفه‏تاثير داشت نه در مخالفان.خليفه براى دفع اين فتنه از عمال ولايات كمك خواسته‏بود و منتظ‏ر آن بود.در اين ميان يك روز خليفه را مردم در مسجد سنگباران كردند. بعد هم كه به خانه بردندش خانه او را محاصره كردند.اين محاصره سه هفته طول‏كشيد و آخر قتل يك مصرى به دست نگهبانان خانه سبب شد كه شورشيان وارد خانه خليفه شدند.باز هم به عثمان پيشنهاد شد كه از خلافت استعفا كند اما پيرمرد هشتادساله نپذيرفت.پس او را در حالى كه بنا بر مشهور به تلاوت قرآن مشغول بود كشتند(18 ذو الحجه 35 هجرى).در اين ماجرى زوجه او-نائله بنت فرافصه كلبى-نيزمجروح شد و انگشت وى قطع گشت.لشكرى هم كه معاويه-اما خيلى دير-ازشام به يارى او فرستاد در بين راه از كشته شدن خليفه خبر يافت و به شام بازگشت.

قتل عثمان وحدت مسلمين را كه ابوبكر و عمر آن همه در حفظ آن كوشيده‏بودند از بين برد و موجب بروز دشمنيها و ستيزه‏هاى سخت‏شد.بدين گونه‏«واقعه دار»-ماجراى كشته شدن عثمان در خانه خويش-براى خليفه سوم كه برخلاف شيخين‏آدم فوق العاده‏يى نبود وجهه و شهرتى كسب كرد كه به هر حال شخصيت واقعى او به هيچ وجه مستحق آن به نظر نمى‏رسيد.

پى‏نوشتها:


1.اخبار راجع به عبد اللّه بن سباء-كه به نامهاى ابن السوداء،ابن وهب،و ابن حرب هم خوانده‏شده-مغشوش است و آشفته،چنانكه بعضى او را وجود تاريخى نمى‏دانند و يا روايات راجع به مداخله او را در ماجراى عثمان محل ترديد مى‏دانند.مع هذا وجود سبائيه به عنوان يك فرقه از غلاة ظاهرا محل ترديد نيست.ر ك: Hodgson, EI (2), Vol.1 (French,)/52-53 مرتضى العسكرى،عبد اللّه بن سباء،طبع بغداد.