16- خاندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم

در تمام دوره‏يى كه بنى اميه به نام خليفه و با عنوان سادات قريش بر اعراب وممالك مفتوحه آنها فرمانروايى مى‏كردند يك خانواده وجود داشت كه هرگز قلباتسليم تفوق آنها نمى‏شد و همچنان حيثيت معنوى خويش را نگه داشته بود:بنى هاشم‏كه خويشان پيغمبر بودند و عم زادگان او.هاشم بن عبد مناف نياى بزرگ پيغمبر برحسب قصه‏يى مشهور با عبد شمس جد بزرگ امويها،توامان بودند و وقتى از مادرزاده شدند جدا كردنشان جز با تيغ ممكن نشد.گويند اين ماجرى خود منشا فالى شدبراى عداوت ديرين بين اعقاب او با اخلاف عبد شمس (1) .چنانكه بعدها هم بين‏دو خانواده دائم ستيزه بود و رقابت.از جمله وقتى هاشم در بازرگانى به پيشرفتهايى‏نايل آمد،توانگرى و محبوبيت او رشك و بدسگالى برادرزاده‏اش امية بن عبد شمس‏را تحريك كرد.كار آنها به محاكمه كشيد پيش كاهن و اميه محكوم شد.پس بر وفق شرطى‏كه رفته بود به شام رفت و در آنجا ده سالى چون تبعيد شده‏يى مى‏زيست.اين دشمنى‏كه بين هاشم و اميّه پديد آمد و سابقه خانوادگى داشت بعد از آنها نيز همچنان درفرزندانشان باقى ماند.همين اختلاف بود كه ابو سفيان-نواده اميه را به عنوان شيخ‏قريش در مقابل محمد ص-نواده هاشم-قرار داد.چنانكه بعدها نيز معاوية بن ابى سفيان وبازماندگان او در معامله با بنى هاشم اين كينه ديرينه پدران را فراموش نكردند.امابنى هاشم نيز-در دوره اموى-جز به ندرت در مقابل قدرت قوم تسليم نشدند و به‏عنوان خويشان و نزديكان پيغمبر همچنان از حيثيت و حشمت معنوى برخورداربودند.

در واقع گذشته از قرآن كه كلام خدا بود پيغمبر يك يادگار بزرگ ديگر در بين پيروان خويش باقى گذاشت:خاندان خويش.البته در هنگام وفات يگانه فرزندى‏كه از او ماند دخترش بود: فاطمه كه در خانه پسر عمش على ع بود و از او فرزندان‏داشت.هنگام رحلت پيغمبر فاطمه ع هنوز سى سالش نبود پدرش او را«ام ابيها»مى‏خواند از محبتى كه به او داشت.فاطمه ع هم پدر را به حد پرستش دوست مى‏داشت ودر همه كارى خشنودى او را مى‏جست.زنى بود صبور و پركار.در نگهداشت‏خانه‏و پرورش فرزند حوصله‏يى تمام داشت:فقر و بى برگى را كه در سالهاى نخستين درخانه شوهر داشت با صبر و شكيبايى هموار مى‏كرد.با گرفتاريهايى كه در خانه داشت‏از پارسايى بيشتر اوقاتش در نماز و روزه مى‏گذشت.همچنين در زيارت قبور ودر دستگيرى محتاجان.لاغر و نازك اندام بود.راه رفتنش به پيغمبر مى‏مانست وسخن گفتنش نيز. ليكن بر خلاف پندار عيبجويان نه بيمار گونه بود و نه دائم در حال‏گريه.اگر روايتهايى هست كه از ناتوانى و نالانى او حاكى است در واقع حال او رادر هنگام رنجورى پايان عمر نشان مى‏دهد.دو بار سفر كردنش به مكه،چند بارفرزند زادنش بعلاوه سختيهايى كه در كارهاى خانه تحمل مى‏كرد نشان مى‏دهد كه‏بنيه‏يى سالم داشت.در كودكى به پدرش علاقه‏يى شديد مى‏ورزيد.در مكه از مرگ‏مادرش رنج بسيار برد و از جفايى كه مشركان در حق پدرش مى‏كردند چندين باردر تاب شد.در مدينه بعد از واقعه احد به پرستارى و تيمار پدر مى‏پرداخت.به سر قبرشهيدان مسلمان مى‏رفت و براى آنها دعا مى‏كرد.در رنجورى پدر رنج بسيار برد ومكرر از بيتابى گريست.يك بار گويند پيغمبر در اين حال در گوش او چيزى‏گفت و فاطمه ع به تلخى گريه كرد.بعد چيزى ديگر گفت و وى لبخند زد.گفته‏انداول بار پيغمبر وى را از مرگ خويش خبر داد و او از نوميدى گريست.بعد وى را مژده‏يى داده بود به ديدار،و او از شادى تبسم كرده بود.اما وفات پدر براى‏فاطمه ع خيلى بيش از آنچه انتظار مى‏رفت دردناك شد.خاصه كه خليفه گزيده قوم‏ابوبكر-و مشاور او عمر بن خطّاب در حقّ وى چنان كه چشم داشت دلجويى‏نكردند. بلكه از همان روزهاى نخست براى آنكه على ع و هم آن دسته از انصار راكه از بيعت با خليفه امتناع داشتند به بيعت وادارند خانه فاطمه را تهديد كردند.حتى گويند عمر بر در سراى او هيزم گرد آورد تا بر افروزد و خانه را آتش زند (2) .در باب فدك نيز دعوى او را به چيزى نگرفتند و او را آزرده خاطر كردند.

اين فدك قريه‏يى بود نزديك خيبر به فاصله دو سه روز راه از مدينه كه امروزغالبا آن را با جايى به نام حويّط در نزديك خيبر منطبق مى‏دانند.قريه‏يى يهودى نشين‏بود كه حاصل عمده‏اش خرما و غلاّت به شمار مى‏آمد.وقتى پيغمبر به جنگ خيبرمى‏رفت‏يهود فدك از بيم جان راضى به مصالحه شدند.در مصالحه قرار آن شد كه‏قوم هم در فدك بمانند اما نيمى از زمين و از كشت آن را به محمد ص واگذارند.بدين‏گونه فدك كه به صلح فتح گشته بود خالصه پيغمبر شد. پيغمبر هم عوايد آن را اختصاص‏داد به ابناء السبيل و به ضعفاى بنى‏هاشم.بعد از رحلت پيغمبر فاطمه ع-و همچنين‏عباس-آنجا را به عنوان ارث مطالبه كردند.بعد ظاهرا عباس كه خالفت‏خليفه رامى‏ديد نوميد شد و از دعوى كناره گرفت.اما فاطمه ع در مطالبه آن به جدّ ايستاد و على‏هم از او حمايت كرد.ابوبكر مدعى شد كه عوايد آنجا بايد به همان مصرفهايى برسد كه درعهد پيغمبر مى‏رسيد.حديثى هم نقل كرد از پيغمبر كه گفته بود ما پيغمبران ارثى‏نمى‏گذاريم،آنچه از ما بماند صدقه است.اما فاطمه در مطالبه فدك اصرار كرد وگويند از خليفه پرسيد كه وقتى تو بميرى ارث تو به كه خواهد رسيد؟خليفه گفت به زن‏و فرزندانم. فاطمه گفت پس چگونه است كه ارث پيغمبر به ما نمى‏رسد؟شاهدهايى‏هم فاطمه براى اثبات دعوى داشت كه عبارت بودند از على و امّ ايمن.اما خليفه‏نپذيرفت و مدعى شد كه از پيغمبر ارث نمى‏ماند.در حقيقت اين جواب ابوبكر بامذاق عمر و ابو عبيده-و ديگر ياران او-خيلى موافق بود زيرا ماجرى فدك شايد محدودبه يك مساله ارضى نمى‏شد.بسا كه در دنباله آن باز ممكن بود مساله خلافت-به عنوان‏ميراث-مطرح شود و بسيارى از اعراب در آن زمان دلشان نمى‏خواست نبوت وخلافت هر دو در يك خاندان جمع شود و بدين گونه دعوى ابوبكر كه از پيغمبرميراث نمى‏ماند هم فدك را از فاطمه و عباس باز گرفت هم انديشه مطالبه خلافت رااز بازماندگان پيغمبر.اما فاطمه ع رنجيد و ديگر تا زنده بود با ابوبكر نه روبرو شدو نه هيچ سخن گفت.در حقيقت بعد از اين ماجرا هم فاطمه ع مدت زيادى زنده‏نماند.صد روز و به قولى شش ماه بعد از پدر وفات يافت.شب هنگام او را به خاك‏سپردند از آن كه نمى‏خواست ابوبكر بر جنازه‏اش نماز گذارد.

بعد از وفات فاطمه ع نيز داستان فدك همچنان براى خليفه مساله‏يى بود.عمرابن خطّاب به موجب بعضى اخبار،نخست در صدد برآمد با آن بين عبّاس و على‏اختلاف اندازد و سرانجام آن را به على ع واگذاشت اما نه به عنوان ارث پيغمبر بلكه‏به عنوان توليت‏يك صدقه.بعدها بنى اميه آن قريه را كه گويند عوايد سالانه‏اش درآن زمان بالغ بر ده هزار دينار مى‏شد باز از دست فرزندان فاطمه ع باز ستاندند و فقط‏عمر بن عبد العزيز ديگر بارش به آنها پس داد،هر چند همچنان به عنوان توليت.بدين‏گونه آنچه در نظر فاطمه ميراث پيغمبر بود و على ع نيز با آن همه تقوى كه در كاردين داشت دعوى فاطمه ع را تاييد مى‏كرد ميراث خلفا شد و دست به دست گشت.

از فاطمه ع جز پسرانش-حسن ع و حسين ع-دو دختر نيز ماند:زينب‏و ام كلثوم.اينها به اضافه امامه دختر ابى العاص-كه خواهر زاده فاطمه بود از خواهرش‏زينب-تنها نوادگان پيغمبر بودند: از جانب دخترانش.

جز اينها خاندان پيغمبر-در معنى عام-شامل عباس بود:عموى او و چندپسر عم،مخصوصا از فرزندان عباس و ابو طالب.از فرزندان ابو طالب جعفر دروقعه مؤته كشته شده بود و از وى فرزندان نيز مانده بود.اما عقيل چندان اهميتى‏نداشت و در اسلام مجاهدتى نكرده بود.تنها على ع بود كه داماد پيغمبر بود و وصىّ‏او عباس هم با آنكه عم پيغمبر بود حيثيت و اهميت على را نداشت.با اين همه‏پيغمبر او را دوست مى‏داشت و در حق او سفارشها كرده بود.وى تا پيغمبر در مكه‏بود اسلام نياورد اما با او به دوستى و حرمت مى‏زيست.در جنگ بدر با مشركان‏همراه بود و اسير هم شد اما-ظاهرا بى فديه-به رعايت‏خاطر پيغمبر آزاد شد وگويند اسلام آورد.در سال هشتم هجرت كه محمد ص عازم فتح مكه شد به وى پيوست‏و از آن پس همراه بود.در رحلت پيغمبر و مراسم كفن و دفن او با پسران خويش‏مخصوصا عبد اللّه و فضل حضور داشت و در اختلافات بعد از سقيفه هم غالبا در كناربرادرزاده‏اش على بود.پسرانش نيز تا على زنده بود با وى همراه بودند و به عنوان‏خويشان پيغمبر نزد مسلمين حرمت تمام داشتند.چنانكه شهرت و حرمت آنها درمكه بعدها مورد رشگ عبد اللّه زبير نيز واقع شد.

در بين مردان خانواده-به معنى عام كلمه-از همه محترمتر على بن ابى طالب ع‏بود داماد و پسر عم پيغمبر و پدر نبيرگان او.اين على ع كه گذشته از اينها در واقع دست‏پرورده و برادر كوچك پيغمبر نيز شمرده مى‏شد نزد او محبوبيتى خاص داشت.حتى‏عايشه بعدها تصديق داشت كه محبوبترين كس در نزد پيغمبر،از زنان فاطمه بود واز مردان على (3) .گويند بعد از واقعه مؤته كه منتهى شد به قتل جعفر پيغمبر هر وقت على ع‏را به جايى مى‏فرستاد دلش بر وى مى‏لرزيد.وى را دعا مى‏كرد و مى‏گفت‏خدايا مراتنها مگذار (4) .و ظاهرا تا حدّى به همين سبب بود كه در واقعه تبوك او را در مدينه‏گذاشت و به دلجوييش گفت تو از براى من به منزله هارونى براى موسى.در حقيقت‏على بيش از همه صحابه به اسلام و محمد پيوستگى ديرين داشت.روايات بسيارهست‏حاكى از آن كه وى اولين كس بود در قبول اسلام.وقتى محمد وى را از خانه‏ابو طالب به نزد خويش برد سال قحطى بود و در آن هنگام على ع هفت‏يا شت‏سالى‏بيش نداشت.هفت‏سالى هم وى نزد محمد بود تا بر محمد وحى آمد به پيغمبرى.در اين هنگام على ظاهرا بالغ بود:پسرى جوان كه نزديك پانزده سال داشت.بيش‏از يك تن روايت كرده‏اند كه در جاهليت به چشم خويش ديده‏اند كه محمدهمراه زنى و پسرى جوان به طواف كعبه مى‏آمده‏اند و نماز مى‏خوانده‏اند و وقتى‏بينندگان در باب همراهان وى سؤال مى‏كرده‏اند مى‏شنيده‏اند كه زن خديجه بوده‏است و پسر جوان على بن ابى طالب (5) .همچنين روايت هست كه پيغمبر از او خواست-در آغاز كار دعوت-كه طعامى بسازد و فرزندان عبد المطلب را بخواند. على طعام‏بساخت و قوم را بخواند اما پيغمبر بخاطر سخنى كه ابو لهب گفت به دعوت و انذارخويشان نپرداخت.روز ديگر باز فرمود تا طعام ساخته آمد و باز قوم را دعوت‏كردند. فرزندان عبد المطلب كه خويشان نزديك پيغمبر بودند آمدند.چون از خوردن‏پرداختند پيغمبر سخن آغاز كرد و آنها را به دين خداى خواند و در طى سخن گفت‏هر كس از شما در اين كار مرا يارى كند برادر و وصى و جانشين من خواهد شد.حاضران همه خاموش ماندند جز على كه برخاست و وعده يارى داد.گويند وقتى‏پيغمبر از ميان تمام حاضران تنها او را پشتيبان خويش يافت گفت:اين برادر من‏است و وصى و خليفه بعد از من.اما قوم بناى خنده و مسخره را گذاشتند و به ابى‏طالب گفتند از اين پس بايد از پسرت فرمانبردارى كنى چون محمد او را بر تو اميركرد.بدين گونه از همان آغاز دعوت على ع به يارى و پشتيبانى محمد ص كمر بست و در اين‏كار از هيچ فداكارى دريغ نداشت.چنان كه در ماجراى شعب ابى طالب كه بنى هاشم‏در تنگناى تحريم قريش در افتاده بودند ابوطالب وى را كه در آن هنگام جوانى‏نو رسيده بود،شبها پنهانى به بيرون مى‏فرستاد به طلب يارى در نزد مطعم بن عدى وديگر بزرگان قريش.على هم پنهانى و بى آنكه خود را نشان دهد از شعب بيرون‏مى‏رفت بارهاى آرد و گندم را به دوش مى‏گرفت و در حالى كه از جانب مخالفان‏بيم صد گونه آزار و جفا داشت آن بارها را به شعب مى‏آورد-براى مسلمانان گرسنه‏كه در فشار تحريم و محاصره قريش بودند.در اين كار البته على ع با جان خود بازى‏مى‏كرد اما گويى جانبازى در راه خدا و پيغمبرش نزد وى كارى دشوار نبود چنان كه‏در شب هجرت نيز در جاى پيغمبر خفت و از اين كه جان خود را به خطر اندازد وبر دست دشمنان كشته آيد مضايقه‏يى نكرد.در مدينه هم دشمنان وى در واقع دشمنان‏پيغمبر بودند.منافقان مدينه كه ورود پيغمبر آنها را از قدرت موهوم خويش-رؤياى‏امارت يثرب-دور نگهداشته بود چون قدرت و تسلط محمد ص را مى‏ديدند دم نمى‏زدند و از اظهار مخالفت با او بيم داشتند اما كينه و نفرت خود را به على ع كه‏خويشاوند نزديك و برادر و داماد او بود متوجه مى‏كردند.از اين رو بود كه دوستى‏و دشمنى على ميزان و محكّى بود براى شناخت منافقان.و گويند پيغمبر به على ع گفت‏كه ترا دوست نمى‏دارد جز مؤمن و دشمن ندارد جز منافق (6) .در باب او مكرر پيغمبربا لحن تقدير و محبت‏سخن راند،و حتى از سابقه اسلام و ثبات قدمى كه در اين راه‏ورزيده بود ستايش كرد.چنانكه وقتى محمد ص فاطمه ع را به او داد زنها پيش وى رفتندبه دلسوزى و گفتند فلان و فلان خواستگارت بودند پدرت آنها را جواب رد داد و بعدترا به على داد:خويشاوند بينوايى كه هيچ ندارد.گويند اين سخنان فاطمه را يك لحظه ناخشنود كرد تا آنكه پيغمبر او را دلدارى داد و على ع را ستايشها كرد و گفت كه او دردنيا و آخرت برادر من به شمار است و من ترا به دستور خداى به او داده‏ام.در واقع على ع نيز همه جا شرط برادرى و دوستى را با پيغمبر به سر مى‏آورد.مخصوصا درپيكار با دشمنان پيغمبر على ع نستوه بود و بيباك.در غزوه خندق وقتى عمرو بن عبدوداز دليران نامدار عرب پيش آمد و از مسلمانان مبارز طلب كرد هيچ كس قدم پيش‏نگذاشت تا عمرو ديگر بار بانگ برداشت و مبارز طلبيد على ع پيش آمد و گفت من‏به مبارزه او مى‏روم.پيغمبر گفت اين عمرو است و او بى هيچ تزلزلى جواب داد من‏هم على هستم.گويند وقتى وى به مبارزه عمرو مى‏رفت پيغمبر گفت اينك تمام ايمان‏به مبارزه با تمام شرك بيرون شد.اين سخنان ستايش آميز پيغمبر على ع را نزد مسلمانان‏واقعى محبوب مى‏كرد و نزد منافقان و خودخواهان منفور.و همين خشم و نفرت‏خودخواهان و منافقان بود كه بعد از وفات پيغمبر،على ع را با همه سفارشها ودوستيها كه در حق او كرده بود از خلافت و امارت دور نگه داشت.خلافت او نيزدر آگنده شد از ماجراها و آشوبها.چنانكه فرزندان او-خاصه نوادگان پيغمبر كه‏سر سلسله عترت او به شمار بودند-نيز همچنان از آنچه حق آنها گمان مى‏رفت‏دور ماندند.از جمله پسر مهترش حسن ع بعد از او مصلحت وقت را در كناره‏گيرى‏از خلافت‏يافت و پسر كهترش حسين ع نيز تا معاويه زنده بود در مدينه مى‏زيست،در حال گوشه‏گيرى.تا ماجرى كربلا پيش آمد كه پسر زياد را در سر راه او قرار دادو ديگر براى خاندان پيغمبر هيچ حرمت نماند،از آن كه قوم از دير باز با بنى‏هاشم‏كينه داشتند.در واقع بنى اميه با خشونتهايى كه خود و عمالشان نشان مى‏دادندحسابهاى كهنه را تصفيه مى‏كردند.اينها در مكه و مدينه مدتها با پيغمبر جنگيده بودندو جز چند تنشان كسى به وى نگرويد كه از آن ميان از همه بهتر عثمان بن عفان بود.حكم بن ابى العاص-پدر مروان-در راه رفتن تقليد پيغمبر را در مى‏آورد و پيغمبروقتى او را در اين حال ديد و نفرينش كرد.عبد اللّه بن سعد يك بار از اسلام برگشت واسلام را تكذيب كرد و مطرود شد.معاوية بن مغيره را هم پيغمبر راند و بعد كسانى رابه كشتن او فرستاد.چند تن ديگر نيز از قوم هم به دستور پيغمبر به قتل آمدند واين همه،كسان آنها را با اسلام دشمن مى‏كرد.خلافت عثمان براى آنها مجالى شدجهت تجديد حيثيت اما وقتى كار به دست معاويه افتاد فرصتى حاصل آمد براى‏كسب قدرت.بيت المال مسلمين مثل خزانه موروثى شد و از آن به هر كس مصلحت‏به نظر مى‏رسيد هديه مى‏شد چنانكه براى نيل به آنچه مصلحت‏خوانده مى‏شد از هيچ مانعى حتى از دين و قرآن نيز پروايى در كار نبود.و بدين گونه به قول جاحظ‏امامت و خلافت مسلمين به ملك كسروى و منصب قيصرى تبديل يافت (7) .سهلست‏خلافت هر روز از اسلام دورتر و هر روز به جاهليت قديم نزديكتر مى‏شد.درداستان استلحاق زياد معلوم شد كه معاويه آنجا كه پاى مصلحت‏شخصى در ميان آيداز اين كه حكم پيغمبر را هم فدا كند باك ندارد.اين الحاق زياد به نسب ابو سفيان‏خلاف حكم پيغمبر بود و در حكم انكار اسلام به شمار مى‏آمد.اما فايده‏يى كه معاويه‏از استلحاق زياد عايد خويش مى‏ديد در نظر او اين ارزش را داشت.چنانكه درهر مورد ديگر هم بين دين و دنيا تعارض مى‏شد معاويه جانب دين را فرو مى‏گذاشت.مكرّر به سبب شفاعت و رعايت‏خويشى از بجا آوردن حدود شرعى خوددارى‏ورزيد.مكرر اندوخته بيت المال مسلمين را به هر كه مى‏خواست و مصلحت مى‏ديدواگذار مى‏كرد.در انتخاب عاملان و واليان هم جز به ميل و هوس شخصى به هيچ چيزپاى بند نبود و بدتر از همه انتخاب پسرش يزيد بود به جانشينى خويش.خلافت كوتاه‏او نيز چيزى جز يك عصيان مستمر بر ضد قرآن و اسلام نبود: قتل حسين ع-غارت‏مدينه،و محاصره مكه خلاصه كارنامه تمام دوران خلافت او بود.چنانكه بعد از اونيز با خلافت عبد الملك و وليد باز نوبت تهديد مكه و مدينه آمد و عمال خلفامخصوصا در عراق و حجاز از هيچ گونه اهانتى به اسلام و مسلمين واقعى خوددارى‏نكردند.كسى هم كه صداى اعتراض بلند مى‏كرد خفه‏اش مى‏كردند بى هيچ ترسى وانديشه‏يى.حكومتى چنين آلوده به گناه و فساد براى آن كه خود را تبرئه كند در تمام‏مدت مى‏كوشيد على بن ابى طالب ع را در منابر لعن و طعن كند و ياران و پيروانش راقلع و قمع نمايد.امويان-و عمّال آنها-سختگيريشان در اين كار به حدى بود كه درآن روزگاران حتى فقها و محدثان هم جرئت نمى‏كردند آشكارا حديثى از قول على ع‏نقل كنند.چنانكه غالبا مجبور مى‏شدند بگويند:مردى از قريش چنين گفت،مردى از قريش چنين كرد،بدون آنكه جرئت كنند نام على ع را بر زبان بياورند.البته‏پارسايان قوم و كسانى كه نفعى از اين دشنامها نمى‏بردند با سبّ على ع همداستان نبودندو گهگاه به آن اعتراض هم مى‏كردند.از جمله وقتى مغيرة بن شعبه به دستور معاويه‏خطيبى چند را به منبر فرستاد تا به نفرين و لعن على ع پردازند سعيد بن زيد بانگ برآورد كه نمى‏بينيد اين ظالم به لعن كسى امر مى‏كند كه اهل بهشت بود.وقتى ديگر ام سلمه‏يك تن از ياران رسول را گفت آيا پيغمبر را در ميان شما بد گويند و شما زنده باشيد؟مرد گفت اين كجا بوده باشد؟امّ سلمه گفت مگر نه على ع را دشنام مى‏دهند و هر كس‏را كه دوستدار على ع باشد؟در حقيقت اين بدگوييها و دشنامها كه اخلاف معاويه نثار على‏مى‏كردند براى آن بود كه على ع و خاندانش را از نظرها بيندازند تا مردم به آنها روى‏نياورند و دولت اموى به خطر نيفتد.خود مروان يك وقت به على بن حسين ع گفته بودهيچ كس بيش از على ع در دفاع از عثمان نكوشيد.زين العابدين گفت پس چرا بر منابرخويش او را دشنام مى‏دهيد؟ مروان جواب داده بود كه بى اين دشنامها كار ما راست‏نمى‏شود.عبد العزيز بن مروان وقتى خطبه مى‏خواند هرگاه به جايى مى‏رسيد كه بايست‏به على دشنام دهد زبانش مى‏گرفت و حالش دگرگون مى‏شد پسرش عمر از او پرسيدكه اين حالت را سبب چيست؟گفت اگر كه اين مردم على ع را چنانكه من مى‏شناسم‏به جاى آورند ديگر هيچ كس از ما پيروى نمى‏كند (8) .با اين حال مردم به اين بدگوييهاعادت كردند و جزو كارهاى عاديشان شد.چنانكه بعدها وقتى عمر بن عبد العزيز دشنام‏دادن به على ع را منع نمود بعضى مردم از او ناراضى شدند و گفتند سنت را ترك كرد (9) .بارى تمام تبليغاتى كه قوم بر ضد بنى هاشم به راه انداخته بودند براى اسكات مخالفان‏بود.در واقع غير از خوارج كه آنارشيست بودند و به هيچ حكومت ثابتى گردن نمى‏نهادند ساير مخالفان بنى اميه تكيه‏شان غالبا بر اخلاف على ع بود و بنى هاشم. ميدان‏عمده جنب و جوش آنها هم بيشتر عراق بود.اهل كوفه مخصوصا از بنى اميه نفرت‏بسيار داشتند و شايد اين نفرت تا حدى هم يادگارى بود از اختلاف قديم بين شام وعراق.عده‏يى از رؤساى كوفه بعد از كشته شدن على ع هم باز از بيعت با معاويه نفرت‏داشتند و ترس.چنانكه وقتى هم امام حسن ع با معاويه كنار آمد عده‏يى از يارانش از اين‏مصالحه ناراضى شدند حتى دسته‏يى با قيس بن سعد بيعت كردند كه با معاويه جنگ‏كنند.معاويه آخر سعيها كرد تا توانست قيس و قوم را به بيعت‏خويش راضى كند. بدين گونه عراقيها كه همچنان هواخواه بنى هاشم بودند هم طاعت معاويه را با اكراه‏پذيرفتند هم در خلافت‏يزيد جنب و جوشى كردند اما از پيش نرفت و حتى عبيد اللّه‏ابن زياد آنها را مجبور كرد كه به مخالفت با آنچه واست‏خودشان بود بر خيزند.اماهر وقت فرصتى دست مى‏داد عراقيها بر سلطه شاميها عصيان مى‏كردند.وقتى هم‏يزيد وفات يافت در فترت بعد از مرگ او ديگر عبيد اللّه نتوانست در عراق بماند.درمسجد كوفه-مردم كه تمايلشان به بنى هاشم بود-بر رويش سنگ انداختند و دشنامش‏دادند.اهل بصره هم كه نمى‏خواستند از كوفيها باز پس بمانند شوريدند و عبيد اللّه ازترس جان از آنجا هم گريخت.حتى با آنكه عراق در اين فترت به دست عبد اللّه زبيرافتاد باز دلها نگران بنى هاشم بود و بعد از قتل حسين هم بيعت پنهانى با بنى هاشم‏ادامه يافت و دعوتهاى مخفى همچنان جارى بود.بارى در تمام هيجانها و انقلابهاى‏عراق تحريك و نفوذ بنى هاشم در كار بود.البته كسانى از بنى هاشم كه در اين ماجراهاجنب و جوشى نشان نمى‏دادند غالبا با امويها به نحوى كنار آمده بودند.با اين همه حتى‏اين دسته نيز هرگز غرور و كبرياى خود را فراموش نمى‏كردند.حتى معاويه هم كه آنهارا با زنجير طلاى خود بسته بود اين گونه خشونتهاشان را تحمل مى‏كرد.از اولين‏كسانى كه به او ملحق شدند عقيل بن ابى طالب بود برادر على ع.اين عقيل هم از على ع‏به سال بزرگتر بود هم از جعفر و گويند ابو طالب وى را از فرزندان ديگر دوسترمى‏داشت.تا پيغمبر در مكه بود عقيل اسلام نياورد و در جنگ بدر نيز مشركان وى‏را همراه آوردند.در آن غزوه عقيل اسير شد و آزاد گشت و به مكه برگشت. عمش‏عباس فديه‏اش را از مال خود داد.عقيل چندى بعد اسلام آورد و به مدينه مهاجرت‏كرد. در جنگ مؤته با برادرش جعفر همراه بود و در اين جنگ بود كه جعفر كشته‏شد.در خلافت على وى در تنگدستى به سر مى‏برد با عيال بسيار و در چشمش نيزخلل راه يافته بود.روايت هست كه مكرر از على ع در مى‏خواست تا از بيت المال‏چيزى بر عطاى او بيفزايد و گمان مى‏كرد كه برادرش از اين كه به معاش وى كمك‏كرده باشد دريغ نخواهد داشت.گويند چون اصرار او بسيار شد على ع پنهانى پاره‏يى‏آهن را در آتش تفته كرد بعد آن را نزديك دست وى برد.عقيل كه آهن تفته را نمى‏ديد گرمى و تاب آن را حس كرد و دست‏خويش باز پس كشيد.آنگاه على ع خشم‏و عتاب گفت:تو امروز از اين آتش كه آن را انسان افروخته است ترس دارى.توقع دارى كه من از آتش خداى كه فردا هست نترسم و بيت المال را بخاطر تو به زيان آورم؟با اين شيوه كه على ع در حفظ بيت المال داشت اميدى براى عقيل باقى نماند.راه شام‏پيش گرفت و نزد معاويه رفت. هر چند قولى هم هست كه تا على ع زنده بود وى به‏معاويه نپيوست.در هر حال با آنكه معاويه در حق او بذل و بخشش بسيار كرد عقيل‏هرگز نه پيش او از على شكايت كرد نه با او در مخالفت با على همداستان شد.درجنگ صفين هم كه گويند با معاويه بود همچنان همواره از على ستايش مى‏كرد.گويند يك بار معاويه در جنگ صفين گفت وقتى عقيل با ماست پروايى نداريم. عقيل‏گفت در بدر هم من با شما بودم و براى شما سودى نداشت.بارى در هر فرصت‏كه پيش مى‏آمد عقيل با معاويه زبان درازيها مى‏كرد و پرخاشها.وى در شناخت انساب‏دست داشت و به حاضر جوابى و نكته‏دانى مشهور بود.در مدينه كه بود در مسجدمى‏نشست و هنگام فراغت از انساب و ايام عرب حكايتها مى‏گفت و چون در باب‏اسرار مادران قوم سخنها مى‏راند به بدزبانى شهره شد.در مجلس معاويه هم كه واردمى‏شد هم بر عمرو عاص طعنه مى‏زد و هم-بنابر مشهور-بر خود معاويه.و معاويه‏اين همه را با حلم خويش تحمل مى‏كرد از آن كه تحمل را مصلحت‏خويش مى‏ديد.چنانكه خليفه اموى در مدينه نيز وقتى در سفر حج به آنجا گذر كرد با عبد اللّه بن عباس-از نام آوران بنى هاشم-گفت و شنود كرد.سخنهاى درشت از او شنيد و دم نزد.همين عبد اللّه بن عباس يكبار هم در شام معاويه و مجلسيانش را-به سبب شاديى كه‏در مرگ امام حسن ع نشان مى‏دادند-سرزنش سخت كرد و سخنهاى تند گفت.همچنين‏چند سال بعد در جوابى كه به يك نامه از يزيد بن معاويه داد او را ملامت كرد و عتاب،از آنچه او در حق حسين ع و اولاد پيغمبر كرده بود.بعيد نيست كه قسمتى از روايات‏اخير را در دوره عباسيان ساخته باشند،و به قصد آن كه جد بزرگ اين خاندان راتجليل كرده باشند.با اين همه شك نيست كه در آن زمان بنى هاشم حتى اگر با معاويه‏نيز همكارى مى‏كرده‏اند تسليم محض نبوده‏اند.بارى وقتى معاويه در دمشق زمام‏قدرت را در دست داشت در مكه و مدينه فرزندزادگان عبد المطلب-بنى هاشم‏همچنان حيثيت و اعتبار معنوى خود را حفظ كرده بودند.اين جماعت اگر هم جزوعترت به معنى خاص كلمه محسوب نمى‏شدند،ليكن خويشاوندى با پيغمبر را سرمايه‏شرف خويش مى‏شمردند.مردم هم در بيشتر موارد به آنها به چشم بزرگى نگاه مى‏كردند.اينها عموزادگان پيغمبر بودند از اولاد حارث،زبير،ابو لهب،ابو طالب،و عباس.البته حارث پيش از ولادت پيغمبر درگذشته بود اما فرزندان ونوادگان او به اسلام گرويدند و خويشان پيغمبر بودند.از آن جمله ابو سفيان بن حارث‏برادر رضاعى پيغمبر بود كه بعد از بعثت با وى به دشمنى برخاست و چون اسلام آوردباز به صحبت پيغمبر رسيد و گويند در مدت صحبت از حيا هرگز سر بر نكرد تا درپيغمبر بنگرد از آن كه از گذشته خويش شرم مى‏داشت.از برادرانش ربيعه و نوفل‏اسلام آوردند و پيش از خلافت على ع در گذشتند. مغيره و عباس خلافت على را دريافتندو در اختلافات هم جانب او را نگهداشتند و در جنگها با او همراه بودند.از فرزندان‏زبير عم ديگر پيغمبر عبد اللّه تمايلات شيعى داشت و در جنگ صفين نيز با على همراه‏شد.ابو لهب عم ديگر پيغمبر كه با برادرزاده دشمنى سخت داشت نه خودش اسلام‏پذيرفت و نه-ظاهرا-پسرانش.اما نواده‏اش عباس مسلمان شد و جزو ساير بنى هاشم‏به شمار مى‏آمد با تمايلات ضد اموى.فرزندان عباس بن عبد المطلب،در اسلام حيثيت‏و نفوذى خاص به دست آوردند به سبب ارتباط و اتصالى كه با پيغمبر-در اواخر حيات‏او-داشتند. از آن جمله عبد اللّه بن عباس از ياران على ع شد و در فقه و تفسير اطلاعات‏بسيار داشت. برادرش فضل بعد از پيغمبر چندان نزيست و هفت‏سالى بعد ظاهرا درطاعون عمواس درگذشت.عبيد اللّه و قثم هم تا على ع زنده بود با وى بودند.بعد ازكشته شدن او عبيد اللّه به معاويه پيوست و قثم در جنگهاى ماوراء النهر-كه هم‏به روزگار معاويه كرد-كشته شد.از فرزندان ابو طالب از طالب كه مهتر پسرانش بودكسى نماند،جعفر بن ابى طالب در مؤته كشته شد و از او فرزندان ماند بسيار.از آن جمله‏محمد اكبر بود كه به على ع پيوست و در ركاب او در صفين كشته شد.از برادرانش‏محمد اصغر و عون بن جعفر هم در كربلا كشته شدند همراه حسين بن على ع.همچنين‏عبد اللّه بن جعفر بود كه بعد از على ع به معاويه پيوست و از او نواختها يافت چنانكه‏معاويه يك بار صد هزار درهم-و به قولى بيشتر-به او داد و از او خواست تا پسرخويش را معاويه نام كند و او نيز چنان كرد.عبد اللّه در زمان خلافت عبد الملك‏مروان يا پسرش سليمان وفات يافت.در بين فرزندان جعفر كسانى هم پيدا شدند كه‏داعيه خلافت‏يافتند چنانكه نواده عبد اللّه بن جعفر-نامش عبد اللّه بن معاويه-دراواخر عهد مروان حمار به دعوى خلافت برخاست و آخر در حبس ابو مسلم مرد. از دو فرزند عقيل هم مسلم در كوفه بر دست عبيد اللّه زياد كشته شد و از او كس نمانداما محمد بن عقيل فرزندش عبد اللّه نام داشت كه اخلاف او از جانب مادر نسبشان‏به زينب مى‏رسيد دختر على بن ابى طالب ع.در حقيقت در بين بنى هاشم هيچ كس حيثيت‏و نفوذ فرزندان على را نداشت‏خاصه دو فرزندش كه از بطن فاطمه ع بودند:حسن‏و حسين ع.با وجود سرنوشت دردانگيزى كه بعد از على ع براى فرزندانش پيش آمداخلاف آنها در حجاز و عراق همه جا مورد تكريم و احترام عامه بودند.با اين همه‏بعد از ماجراى كربلا تا يك چند جنب و جوشى نشان ندادند.بعضى از آنها حتى نزدخلفا رفت و آمد مى‏كردند اما بى آنكه نسبت به آنها حالت‏خضوع و تسليم نشان دهند.ازجمله حسن مثنى-از فرزندان امام حسن ع-از حجاج شكايتى داشت،نزد عبد الملك‏رفت و او اگر چه وى را روزى چند بر در بداشت آخر وقتى او را پذيرفت درحقش نهايت درجه اكرام به جاى آورد. همچنين زيد بن على-نواده امام حسين ع-وقتى‏بر هشام بن عبد الملك وارد شد خليفه از وى احوال برادرش را پرسيد،محمد باقر،اما نام او را به نيكى نبرد.زيد بر آشفت و با خليفه پرخاش كرد و گفت:روز قيامت‏جاى او در بهشت است و جاى تو در دوزخ.وقتى ديگر هشام به ابن زيد گفت كه:آرزوى خلافت دارى و ترا با خلافت چكار؟جوابهاى تند او هشام را سخت به هيجان‏آورد و غوغا برانگيخت.آخر نيز زيد به دعوى خلافت-امامت-برخاست و جان‏خويش بر سر اين كار نهاد.چنانكه پسرش يحيى نيز جانش در همين سودا به زيان‏رفت.براى بنى هاشم-فرزندان عبد المطلب-ناهموار بود كه خلافت پيغمبر هاشمى‏را در دست فرزندان اميه فرو گذارند.از اين رو در هر فرصت با امويها به مبارزه‏بر مى‏خاستند و از هر جا دستى به بيعت و يارى آنها دراز مى‏شد غالبا آن را با شوق و گرمى‏مى‏فشردند.وقتى امام حسن ع براى اجتناب از فتنه و خونريزى از خلافت كنارى رفت‏با معاويه شرط شد كه بعد از معاويه باز نوبت‏خلافت به حسن ع آيد و بعد از او به برادرش‏حسين ع.معاويه وقتى تصميم گرفت كه يزيد را به جانشينى خويش برگزيند گمان مى‏كرد پسران على با او منازعه‏يى نخواهند داشت.اما وقتى به مدينه آمد تا زمينه اين كاررا در حجاز فراهم آورد هم حسن ع را با آن مخالف يافت هم عده‏يى ديگر از بنى‏هاشم و قريش را.چند ماه بعد از بازگشت او حسن ع وفات يافت و ظاهرا مسموم شد.اما با وجود حسين كه در شرط نخستين صحبت از امامت او بود مقصود معاويه پيشرفت نداشت.و چون معاويه او را دعوت كرد كه براى اجتناب از فتنه و اختلاف‏با يزيد به جانشينى وى بيعت كند حسين ع به وى جواب رد داد با نامه‏يى آگنده از سرزنش و عتاب (10) .وقتى هم يزيد جاى پدرش را گرفت‏حسين ع ترديدى در طلب حق‏خويش نكرد و از همين رو بود كه دعوت ناراضيهاى عراق-كوفه-را اجابت‏نمود.اين نكته از نامه‏يى كه در جواب اهل كوفه نوشته است به خوبى بر مى‏آيد (11) .درماجراى قيام حسين ع شيعه عراق موفق نشدند او را يارى كنند.حتى ناچار شدندشمشيرهاى خود را نيز در راه دفاع و حمايت از امويها به كار اندازند.در دنبال‏اين ماجرا،هم حسين ع كشته شد هم عده‏يى از ياران و كسانش كه با او به عراق آمده‏بودند.از جمله برادرش عباس بن على ع كه تكيه‏گاه و پشتيبان او بود با چند برادرخردترش.چند تن ديگر از كسانش كه در حجاز ماندند از قتل و اسارت رهايى‏يافتند.از جمله يك برادرش-عمر بن على-از رفتن به عراق تن زد و وقتى هم خبركشته شدن امام حسين را شنيد با ناز و غرور گفت:من راه حزم را پيش گرفتم;اگرمن هم با او رفته بودم كشته مى‏شدم.برادر ديگرش محمد حنفيه نيز هنگام عزيمت‏حسين به عراق،ظاهرا بيمار بود و-در هر حال-با او همراه نشد چنانكه برادرزاده‏اش زيد بن حسن نيز در مدينه ماند و هم با عبد اللّه زبير سازش داشت هم بافرزندان مروان.البته از بنى هاشم كسانى كه با امويها سازش مى‏كردند از جانب خليفه‏دلنوازيها مى‏ديدند اما در هر فرصت كه دست مى‏داد همينها نيز بيش و كم بهانه‏يى‏پيدا مى‏كردند براى خروج از طاعت اموى.و در حقيقت‏خلافت اموى در داخل‏قلمرو خويش هيچ دشمنى سخت‏تر از بنى هاشم نداشت.ناراضيهاى عراق-خاصه‏كوفه-هم از قديم تكيه‏گاه خوبى بودند براى خلافت‏جويان بنى هاشم.مخصوصا كه‏شيعه كوفه از همان آغاز كار شيوه مسالمت آميز امام حسن ع را در برابر معاويه نمى‏پسنديدند و از مقاومت دم مى‏زدند.از همين رو عده‏يى از آنها پنهانى با محمد حنفيه‏بيعت كردند به قصد تهيه مقدمات خروج.اين محمد حنفيه پسر على بن ابى طالب ع بوداز مادرى عرب و به قولى سندى.وى در اواخر خلافت عمر بن خطاب به دنيا آمد ودر شروع خلافت على جوانى نو رسيده بود.با اين همه جنگجويى قوى بود و درزور بازو يگانه.گويند يك روز جوشنى پوشيد كه پدرش آن را بلند مى‏پنداشت.وقتى پدرش گفت بايد فلان مقدار حلقه از آن بكاهند تا به اندام شود،محمد به يك دست‏دامن جوشن را گرفت و به دست ديگر آن قسمت را كه زائد مى‏نمود.بعد آن را كشيدو جوشن از همان جايى كه پدرش مى‏خواست دو پاره شد.مشهور است كه هر وقت‏اين داستان را براى عبد اللّه زبير نقل مى‏كردند از حسد در تاب مى‏شد از آن كه خوداو نيز پهلوانى قوى پنجه بود و با پسر حنفيه دعوى همسرى داشت.محمد در جنگهاپيوسته با پدر همراه بود و همه جا مردانگيها و دلاوريها نشان مى‏داد.با اين همه وقتى‏در جنگ جمل على رايت‏خويش را بدو سپرد او در اقدام به جنگ ترديد كرد زيرااقدام به جنگ با مسلمين بود و او پيش از آن،جنگ با مسلمين را نديده بود.آخرعلى گفتش:آيا درباره سپاهى كه پدرت پيشروش باشد شك دارى؟محمد پذيرفت‏و رايت برگرفت.در جنگ صفين چند بار پدرش او را به جنگ فرستاد و او هربار كه از معركه باز مى‏گشت‏خسته بود و تشنه و خون آلود.آخر يك بار چون ازميدان باز آمد به گريه افتاد و از على ع پرسيد كه براى چه فقط او را به جنگ مى‏فرستد و برادران مهتر او-حسن و حسين ع-را نزد خود نگاه مى‏دارد. على ع جواب‏داد كه تو فرزند منى و آنها فرزندان پيغمبرند من بايد پسران پيغمبر را با پسر خويش‏نگاهدارى كنم.روايت ديگر هست كه از او پرسيدند پدرت ترا به جنگها مى‏برد ودو پسر ديگرش-حسن ع و حسين ع-را از خطرها دور نگه مى‏دارد سبب چيست؟گفت آن دو تن چشمهاى پدرم هستند و من دست او.پدرم با دست‏خويش چشمها را ازآسيب نگه مى‏دارد. محمد با جنگجويى و دلاورى كه داشت پرهيزگار بود و حتى‏اهل مدارا.مى‏گفت كه انسان وقتى ناچار شود با كسى كه او را دوست ندارد آميزش‏كند خلاف حكمت است كه با چنان كسى به نيكى معاشرت نكند.خود او نيز با دشمنان‏همين گونه مدارا مى‏كرد.چنانكه وقتى معاويه او را به شام خواست وى از رفتن به‏نزد دشمن خونى پدر مضايقه نورزيد (12) .با اين همه از همان آغاز كار پنهانى با دشمنان‏بنى اميه در ارتباط بود.گويند وقتى امام حسن ع از خلافت كنار گرفت عده‏يى از شيعه‏پدرش نزد اين محمد حنفيه آمدند و او را به طلب خلافت تشويق كردند، كمكهاى مالى‏هم به او پيشنهاد كردند،براى تدارك وسيله خروج.محمد حنيفه نيز پذيرفت و به آنهاتاكيد كرد كه حال خويشتن پنهان دارند و جز به كسى كه مورد اعتماد باشد باز نگويند. براى هر شهرى هم يك تن از شيعه آنشهر برگزيد تا واسطه‏يى باشد بين او و شيعه آنجا (13) با اين همه محمد مجالى براى طلب خلافت نيافت و شايد داستان كربلا درس‏عبرتى هم براى او شد. بعد از كشته شدن حسين ع،محمد حنفيه رابطه خود را با شيعه پدرحفظ كرد و ظاهرا با آنها قرارى گذاشت براى خروج و قيام خويش.عده‏يى از شيعه‏كه ظاهرا شيوه عزلت جويى على بن حسين ع را نمى‏پسنديدند پنهانى با محمد حنفيه‏ملاقات مى‏كردند و با او قولها داشتند و قرارها.مشهور است كه محمد حنفيه با برادرزاده در باب امامت كشمكشى كرد اما قول اماميه آنست كه او به امامت على بن حسين‏عقيده داشت.در هر حال رفتار او نيز مثل رفتار على بن حسين ع با احتياط تمام مقرون‏بود.چنانكه در ماجراى عبد اللّه زبير عزلت گزيد و در قدرت و غلبه مختار هم شورو علاقه‏يى نشان نداد.عبد اللّه زبير او را تهديد كرد مختار هم دعوت خويش را به نام‏او مى‏كرد و او در تمام اين ماجراها در حجاز ماند.وقتى هم عبد اللّه زبير كشته شدنامه‏يى به خليفه نوشت با اظهار طاعت و او هم به حجاج دستور داد تا به محمد ويارانش تعرضى نرسانند (14) .با آن كه رعايت احتياط و همچنين نظارت عمّال خليفه‏به محمد حنفيه فرصتى براى خروج نداد عده‏يى از شيعه پدرش در حق او نهايت‏اخلاص مى‏ورزيدند و او پنهانى با آنها روابط داشت.وقتى هم وفات يافت بعضى‏از شيعه،مردنش را باور نكردند و همچنان منتظر خروج او ماندند.بعد از او پسرش‏عبد اللّه-ابو هاشم-كار رهبرى قوم را به دست گرفت. اما خليفه وقت-سليمان بن‏عبد الملك-ظاهرا در حق اين ابو هاشم بدگمان شد.او را به شام خواست و چون‏او از رفتن دريغ نكرد خليفه هم او را بنواخت.در بازگشت از اين سفر ابو هاشم درراه شيرى خورد و مسموم شد.چون خويشتن را بيمار يافت در آن نزديكى به حميّمه‏رفت-جايى در سرزمين شراة.آنجا به خانه محمد بن على نواده عبد اللّه بن عباس‏فرود آمد.وقتى هم وفات خود را نزديك ديد كار شيعه خويش را به اين‏نواده عباس واگذاشت. نامه‏هايى نيز نوشت به شيعه و سفارش كرد كه كار خويش‏را بدو رجوع كنند.بدين گونه بود كه پيروان محمد حنفيه-كيسانيه-هواخواه‏عباسيان شدند و براى آنها شروع كردند به فعاليت و دعوت.در اين زمان عراق هنوزمركز عمده شيعه بود و كانون مهم مخالفت با بنى اميه.در بين اعراب كوفه تمايل‏اكثريت به بنى هاشم بود كه خويشان پيغمبر بودند و حتى موالى عجم-كه حمراء خوانده‏مى‏شدند-نيز به اين طايفه اميد بسته بودند.خروج و قيام مختار بن ابى عبيد ثقفى كه‏خود را وزير و ناصر و ياور اهل بيت پيغمبر مى‏خواند تا حدى به پشت گرمى اين‏موالى بود.گويند مختار يك روز در كوفه همراه مغيرة بن شعبه مى‏رفت مغيره‏وقتى انبوه جمعيت مردم را در سر راه ديد گفت من سخنى مى‏شناسم كه با آن مى‏توان همه مردم خاصه عجم را همدست و همراه كرد مختار پرسيد كه آن سخن‏چيست؟گفت كمك به اهل بيت و خونخواهى آنها (15) .مختار از آن پس سعى كرداز اين وسيله براى ارضاء ميل رياست‏جويى و قدرت طلبى خويش استفاده كند.ازين روبعد از آن كه سعى بيهوده كرد تا در خدمت ابن زبير والى عراق وارد شود و نشد خودرا در پيشاپيش نهضت‏شيعه و بقاياى توّابين كوفه قرار داد.اين مختار مردى بودماجراجو و حيله‏گر.در آغاز يك چند از خوارج بود بعد به عبد اللّه زبير پيوست و آخرشيعه شد.خونخواهى از قاتلان حسين را بهانه‏يى كرد براى جلب ناراضيهاى عراق.دعوت خود را نيز در زير نقاب نام محمد حنفيه كه بعد از واقعه كربلا دعوتش كاملاسرّى شده بود عنوان مى‏كرد.با اين همه دعاوى ديگر هم داشت و از وحى و غيب‏نيز سخن مى‏گفت.به ياران خويش كه بسيارى از آنها موالى عجم بودند چنان فرا مى‏نمود كه در جنگ فتح نهايى با آنهاست و حتى در صورت ضرورت فرشتگان‏خداوند-به صورت كبوتران-به يارى آنها خواهند آمد.گويند اين كبوتران را هم‏خودش پنهانى به سرداران خويش مى‏داد و مى‏سپرد تا وقتى در هنگام جنگ حس‏مى‏كنند كه نزديك است مغلوب آيند آنها را رها كنند.پرواز آنها البته هم مختار رااز وضع جنگ آگاه مى‏كرد و او را به فكر چاره‏جويى مى‏انداخت هم لشكريان رادل مى‏داد.مختار به كمك شيعه عراق آنجا را به دست گرفت اما در جنگ با ابن زبيرمغلوب شد و مقتول.با اين همه خروج او و انتقامى كه از قاتلان حسين گرفت‏شيعه‏را بر امويها همچنان گستاخ داشت و نارضاييها باز همچنان ادامه‏يافت.خاصه دربين موالى كه رفتار خلفا و عمالشان نسبت به آنها خشونت‏آميز بود و خلاف مروت.نارضايى عامه هم از دستگاه خلافت كه بعد از معاويه آشكارا به راه تعدى و شقاق جاهليت مى‏رفت هر روز فزونتر مى‏شد و كارها هر روز سختتر.

پى‏نوشتها:


1.السيرة الحلبيه 1/5.
2.ابن قتيبه،الامامة 1/16-12;مقايسه شود با بلاذرى،الانساب الاشراف 1/586.روايات‏ديگر هم هست-از شيعه-كه گويند غلام عمر-نامش قنفذ-به دستور او در خانه را به‏پهلوى فاطمه زد يا با تازيانه دستش را مجروح داشت و گويند كه فاطمه از آسيب لطمه‏ها سقط جنين كرد و بيمار شد تا وفات يافت.
3.نقض كتاب العثمانيه 38.
4.مروج الذهب 2/47.
5.نقض كتاب العثمانيه 19-18 مع هذا در سن على به هنگام قبول اسلام اختلاف است.نيز رجوع شود به كتاب حاضر 25.
6.نقض كتاب العثمانيه 37.
7.رسائل جاحظ 294.
8.تجارب السلف 79.
9.نقض عثمانيه 15-13;درباره بى اطلاعى عامه از هويت واقعى ابو تراب و على كه در منابرشام لعن مى‏شد و عادت يافتن آنها به اين كار بدون شناخت واقعى كسى كه مورد لعنشان بود، رجوع شود به مروج الذهب 2/73-72.
10.الامامة و السياسه 1/181-180.
11.اخبار الطوال 222.
12.ابن خلكان،وفيات الاعيان 3/312.
13.ابن قتيبه،الامامة و السياسه 2/131.
14.ابن عبد ربه،عقد الفريد 2/3-322.
15.بلاذرى،انساب الاشراف 5/223.