24- اسلام: فرهنگ جامع

محققى كه با دنياى اسلام آشنايى درست دارد پروايى ندارد كه اسلام رادينى بيابد مناسب با احوال انسانى،حتى بيش از آنچه راجع به فرهنگ‏فرانسوى ادعا مى‏كنند قبايى به قامت انسانيت.اين نتيجه را غرب فقطبعد از رهايى از تعصبهاى كهن خويش مى‏تواند بگيرد و شرق تنها آنگاه‏كه ازين بيمارى خفت انگيز كه غرب زدگى مى‏خوانند شفا بيابد.آنچه‏دنيا به اسلام و مسلمانان مديونست آن اندازه هست كه نشان دهد برخلاف بعضى دعويها اسلام هرگز جريان فرهنگ انسانى را سد نكرده‏است و حتى آن را نيز به پيش رانده است.در ارزيابى آنچه اسلام به جهان‏داده است البته مبالغه و تعصب نارواست اما كه مى‏تواند انكار كند كه‏اسلام هر چه هست و هر چه بوده است‏يك مرحله از تكامل انسانيت رانشان مى‏دهد كه از هيچ مرحله ديگر كم اهميت‏تر نيست؟

اگر اكنون دنياى اسلام ارزش و حيثيت‏خود را درست نمى‏شناسدتا حدى از آن روست كه از معنويت‏خويش جدا مانده است.كارنامه‏اسلام در قرنهاى درخشان آن،كارنامه يك فرهنگ انسانى است،يك‏فرهنگ جامع كه بقول فون گرونه باوم (205) -مثل آنچه در باب فرهنگ فرانسه ادعا كرده‏اند-يك فرهنگ است‏به قدر قامت انسان.

اين نكته كه اسلام در طى قرنهاى دراز موجد يك فرهنگ‏پيشرو بوده است چيزيست كه از تاريخ فرهنگ انسانى بدرستى بر مى‏آيد.

حتى هارتمان كه اعتقاد توحيد را منافى ترقى يافته است تصديق داردكه توحيد قويترين جلوه خويش را در اسلام داشته است.اگوست كنت‏كه چندان علاقه‏يى به آنچه مربوط به اسلام است نشان نمى‏دهد باز وقتى ازمراحل سه گانه مدنيت صحبت مى‏كند اسلام را به (Theologique) تلقى مى‏كند و مقدمه‏يى براى عنوان مترقى ترين ادوارمرحله ربانى (Metaphysique) مى‏خواند.مراحل سه نيل به مرحله‏يى‏كه وى آن را ما بعد طبيعى گانه‏اگوست كنت امروز ديگر كهنه است اما اين كه در تكامل انسانيت‏اسلام لااقل در يك مرحله خطير تاثير داشته است در نزدوى جاى شك نيست.

مساله نفوذ اسلام در تمدن مغرب در حقيقت پژوهش در قلمرويست‏كه حدود و ثغور آن مكرر و حتى به قول سرهميلتون گيب گهگاه نيزاز روى هوس بررسى شده است.با اينهمه، شك نيست كه آنچه به زبان‏مسلمين نوشته مى‏شد طى قرنهاى دراز وسيله عمده‏يى بشمار مى‏آمد براى‏نقل علوم زنده به عالم.چنانكه كار عمده عهد اسكولاستيك عبارت بود ازنقل، شرح،و احيانا رد آنها،به نفع مسيحيت نه به نفع حقيقت.بدينگونه،چنانكه كارل‏بكر مى‏گويد، آنچه را قرون وسطى مى‏خوانيم از بسيارى‏جهات-اگر نه از همه حيث-چيز ديگرى نيست جز شرقى مآب شدن غرب (206) اين نفوذ از حدود سال 800 ميلادى آغاز شد،همانوقت كه به قول اسوالداشپنگلر مورخ و فيلسوف اخير آلمان‏«تمدن عربى مثل آفتابى از شهرهاى‏جهانى شرقى بر فراز بلاد غرب گذر كرد (207)

پيشرفت عجيب تمدن اسلامى را نيز-مثل پيشرفت فرهنگ‏يونانى-نوعى معجزه خوانده‏اند، معجزه اسلامى.عبث نيست كه‏جينولوريا،يك محقق ايتاليائى،فصلى از تاريخ رياضيات خويش را، آنجا كه درباب رياضيات مسلمين سخن مى‏گويد،در قياس با آنچه معجزه‏يونانى مى‏گويند، خوانده است،يعنى‏معجزه اسلامى (208) .در واقع،اگر اين معجزه اسلامى نيز به اندازه معجزه‏يونانى درست است‏براى آنست كه درين مورد نيز مثل دوران يونانى،آنچه روى داد چنان سريع و چنان شگرف بود كه منطق و تعبير عادى از عهده‏تفسير آن بر نمى‏آمد.اين كه بعضى مسلمين پيدايش اسلام و فرهنگ آن‏را به مثبت و تقدير ربانى نسبت داده‏اند و ابن النفيس دمشقى داستان فاضل‏بن ناطق خويش را كه بعنوان نظيره بحى بن يقظان ساخته است در بيان‏همين نكته آورده است‏بحقيقت نشان آنست كه اين مايه تعالى در تمدن‏چنان با ميزان امكانات و مقتضيات آن اعصار ناسازگار بوده است كه آن راجز با مشيت و تقدير ربانى نمى‏توانسته‏اند تفسير كنند.

تاثير فرهنگ اسلامى در پيشرفت علوم رياضى،طب،و شيمى‏شواهد بسيار دارد.حتى در قرن سيزدهم ترجمه كتب اسلامى و شروح‏آنها در مدارس عالى آكسفورد،با شوق و علاقه دنبال مى‏شد.مايكل‏سكات بعضى آثار ابن سينا،ابن رشد و ابن البطرجى را به لاتينى ترجمه كرد، روبرت گروس تسته به ترجمه كتب حكماء اسلامى اشتغال داشت،وراجربيكن كه جادوگر علم و فلسفه اروپا بود نيز با فلسفه و حكمت اسلامى‏مربوط بود.ويليام اكام در آنچه براى تاييد (Causalite) نوشته است از اعتقاد به كشف و شهود،و يادر انتقاد از مساله علت و عليت اقوال‏اشعرى و غزالى متاثر بوده.گيوم دوورنى آثار ابن جبرول را مطالعه مى‏كردو به ابن سينا و ابن رشد جواب مى‏داد.راجربيكن تصريح مى‏كرد كه فلسفه‏را بايد از كتب عربى آموخت و يك حكيم معاصر او،جان آوساليسبورى‏هم مكرر دينى را كه نسبت‏به حكماء اسلام دارد خاطرنشان مى‏نمود.

دانشگاه پاريس نيز مدتهاى دراز با حكمت اسلامى اشتغال داشت،چنانكه گيوم دو كسر ( (Ph.de Greve) رهبران اين و فيليپ دو گرو عاليت‏بودند.در طى قرن 12 و 13 ميلادى‏فلسفه اسلامى در فرهنگ غربى رويهمرفته چنان غلبه داشت كه يك‏عكس العمل نتيجه قهرى آن بود.اين عكس العمل عبارت بود از آنچه درقرن پانزدهم به نام رنسانس ظاهر شد:گرايش به يونانى مآبى براى فراراز اسلام مآبى. همين عكس العمل بود كه حتى اذهان روشنان اعصاربعد را نسبت‏به اسلام خشمگين مى‏داشت و وامى‏داشت‏به تعريض و حمله.

در دنبال اين احوال بود كه فى المثل لايب نيتس،در كتاب معروف‏تئوديسه ( Theodicee) خويش وقتى مساله جبر را مطرح كرداسلام را به عنوان يك آيين جبرى (Fatum Mohammetanum) مى‏خواند نفى انتقاد نمود و آنچه را وى جبر محمديان نمود.بيكن و ولتر خرافات‏ناروايى را كه عامه اهل اروپا در باب اسلام داشتند بيش از حدضرورت جدى گرفتند و اينهمه حاكى بود از عكس العمل اذهان نسبت‏به‏نفوذ فرهنگ اسلام.با اينهمه،صداى عدالت گهگاه-هر چند ضعيف‏در كلام بعضى دوستداران حقيقت منعكس شد.چنانكه گوته نمايشنامه‏محمد را مثل يك نوع پاسخ براى درام ولتر كه نيز به همين عنوان بودنوشت و با شوق و علاقه بيشترى از اسلام سخن راند و كارلايل كه عقايدخصمانه اروپائيان را نسبت‏به اسلام و نسبت‏به آن كس كه وى او را«قهرمان انبيا»مى‏خواند ذكر مى‏كند اعتراف دارد كه چنين اعتقادى‏براى ما موجب خجالت است.

در واقع كافر ماجراييهاى قرون وسطى تا حدى نيز براى آن است كه تاشانه از بارمنت مربيان خويش خالى كند.بهر حال،اگر آنچه اروپا درقرون وسطى و بعد از آن،در رياضى،طب،و شيمى، به مسلمين مديونست‏جمع آيد بى شك رقم قابل ملاحظه‏يى است اما در فلسفه و عرفان اروپا نيزاين نفوذ اسلام كم اهميت نيست.

از جمله تاثير ابن سينا و ابن رشد و ابن باجه و غزالى را در پيدايش آنچه فلسفه غرب،يا فلسفه جديد،مى‏خوانند نمى‏توان ناديده گرفت.

مجسمه كندياك يك موضع از رساله حى بن يقظان ابن طفيل را بخاطر مى‏آورد.

بيان معروف شيخ در كتاب شفا و همچنين در اشارات (209) كه وى طى‏آن انسانى را فرض مى‏كند كه يكدفعه بطور كامل خلق شده است اما درخلاء معلق است و از مشاهده خارج محجوب نزد دانش طلبان شرق معروف‏است.بموجب قول شيخ،چنين وجودى در اثبات و ادراك وجود خود كه‏بهيچوجه متضمن فرض و ادراك اعضاء و احشاء و جوارح وى يست‏شك‏نمى‏كند.اين بيان با تفصيلى كه شيخ در كتب خويش در آن باب داردياد آور قول دكارت است كه مى‏گويد اگر هر دريافت ديگر من خطا باشداين دريافت كه از وجود خويش دارم خطا نيست.بدينگونه قضيه معروف‏مى‏انديشم پس هستم كه اساس حكمت دكارت بشمارست و در كلام‏اگوستين و كامپانلا نيز به وجه ديگر بيان شده بود نزد شيخ نيز سابقه‏دارد (210 در واقع اگر نيز دكارت و كندياك از ابن سينا و ابن باجه‏تاثير مستقيم نيافته باشند اين مايه آشنايى كه بين اساس فلسفه آنها با اقوال‏شيخ الرئيس هست‏حاكى است از اهميت و عمق آراء حكماء اسلام.

بعلاوه،ترجمه كتب شيخ و ابن رشد به لاتينى و عبرى نيز بى‏شك‏نمى‏توانسته است در اذهان مستعدان اهل اروپا حتى بعد از پايان عهداسكولاستيك بى‏تاثير بماند.چنانكه ترجمه حى بن (Eduardo Pocchochio) تحت يقظان ابن طفيل به‏لاتينى كه در 1671 بوسيله (Philosophus Autodidactus) انتشار يافت،و به انگليسى و هلندى نيزنقل عنوان شد در اروپا چندين كتاب مشابه بوجود آورد كه از آنجمله بوداتلانتيس اثر فرانسيس بيكن و تا حدى رابينسون كروزوئه اثر دانيل‏دفو.

نفوذى كه فرهنگ اسلامى در رياضى،شيمى،طب و فلسفه اروپاداشته است تا حدى طبيعى است اما آنچه شايد خلاف انتظار مى‏نمايدنفوذى است كه فرهنگ اسلام در ادبيات اروپا داشته است و آن خود بهيچوجه چيز بى اهميتى نيست.ادبيات رمانتيك پايان قرون وسطى راغالبا منتقدان خاص اروپا مى‏شمارند اما بحقيقت هر چه بيشتر در آن تامل‏كنند بيشتر به وجود يك اصل شرقى در آن پى مى‏برند.در واقع،پاره‏يى‏از قصه‏هاى مربوط به شاه آرثرريشه شرقى دارد.قصه معروف فلوارو بلانش فلور،و همچنين داستان (Aucussin et Nicolette) كه يكى ازدلپذيرترين داستانهاى قديم اروپاست ريشه اسلامى دارد. (Al-Qasim) است و محبوبه او-كه درآغاز يك كنيز قهرمان‏داستان نام واقعيش القاسم بى‏نام و نشان مى‏نمايد-در واقع يك شاهزاده خانم‏مسلمان است،از اهل تونس.نه تنها شكل و قالب آنچه اعراب‏زجل مى‏خواندند در اروپا در شعر تروبادورها منعكس شد بلكه اين‏سرايندگان بى‏نشان،چنانكه يك محقق اسپانيائى بدرستى بيان مى‏كند،از مضامين عربى نيز استفاده كردند.از جمله مفهوم عشق در تروبادورهابا مفهوم آنچه عرب الحب العذرى مى‏خواند و در حقيقت رنگ عشق‏افلاطونى دارد ارتباط داشت (211) .

آثار و افكار دو تن از نام آوران اروپا در قرن 14 با افكار و آثارمحيى الدين ابن عربى ارتباط نزديك دارد و اين دو تن عبارتند از دانته وريمون لول.اين كه ريمون لول با حكمت اسلامى سرو كار داشته است‏جاى شك نيست و تاثير آن در بعضى آثارش هست.آسين پالاسيوس محقق‏اسپانيائى و بعضى ديگر از اهل تحقيق نشان داده‏اند كه دانته تا حدزيادى از ابن العربى خاصه از كتاب الاسراء و فتوحات مكيه او تاثر يافته‏است.اين دعوى البته مورد قبول ستايشگران دانته و كسانى ماننداتين ژيلسون نيست. (212) اما قول پالاسيوس،در پرتو تحقيقات ديگرتقريبا مسلم است و مطالعات ا.چرولى (213) كه متن معراج نامه مورداستفاده آن عصر را منتشر كرده است در اصل قضيه جاى شك باقى نمى‏گذارد.

در كلام دانته درست است كه تاثير اسلام بيشتر شايد از نوع اقتباسهايى بوده است از مواد ثانوى و احتمال آنكه فى المثل رساله الغفران معرى هم‏در ايجاد آن اثر نفوذى داشته باشد بعيد است (214) اما در اصل نفوذ هيچ‏جاى انكار نيست.

بعلاوه،از شاعران بزرگ ايتاليا تنها دانته نيست كه به فرهنگ‏اسلامى مديون است،پترارك هم نه فقط با علم و فلسفه اسلامى بيش و كم‏مانوس بوده است‏بلكه خود وى در يك مكتوب كه به دوستى مى‏نويسدو رنان آن را در كتاب ابن رشد خويش نقل مى‏كند (215) اعتراف كرده‏است كه با شعر شاعران عرب هم آشنايى دارد هر چند آن را نمى‏پسندد.

از اينگونه شواهد در ادب اروپا،حتى در ادب دوره خود آگاهى‏آن،هست كه حاكى است از نفوذ عميق فرهنگ اسلام.بدين ترتيب‏تمدن امروز دنيا در ادب،در فلسفه،در عرفان و در علم تا حد زيادى،به اسلام و فرهنگ اسلامى مديون است.نه آيا وقت آنست كه اين حساب،هر چند به اجمال،يك جا بررسى شود؟

25- اسلام و فرهنگ غرب

اين است صورتى مختصر از آنچه مسلمين به بازار معرفت و فرهنگ جهانى‏آورده‏اند.اما آن بازار معرفت كه اهل اروپا را با اين متاعهاى نو ظهورآشنا كرد عبارت بود از اسپانيا و سيسيل. در اسپانيا علاقه به فرهنگ‏اسلامى-كه فرهنگ قوم برتر محسوب مى‏شد-بقدرى در (Alvaro) يك نويسنده متعصب‏مسيحى در مسيحيهاگهگاه غلبه مى‏يافت كه حتى آلوارو سال 854 شكايت دارد از اينكه هموطنان مسيحى وى از اشعارو قصه‏هاى عرب لذت مى‏برند و آثار حكماء اسلامى را مى‏خوانند،نه براى‏آنكه آنها را رد كنند بلكه به قصد آنكه در زبان عربى سبك بيان دلكش ودرستى پيدا كنند. (216) اگر تاريخ دائم سير خود را با شوخى نامطبوعى تكرارنمى‏كند چرا اكنون بايد در قلمرو اسلام بعضى شكايت كنند كه هموطنان‏ما تسليم فريب كتابهائى مى‏شوند كه آنها را نه براى رد و بحث‏بلكه‏بدان قصد مى‏خوانند كه در زبان انگليسى سبك بيان دلكش و درستى‏بدست آورند؟چندين قرن بعد از آلوارو،شكايت او را در زبان‏پترارك شاعر ايتاليائى مى‏توان يافت كه با خشم و هيجان مى‏كوشيدايتاليائيهاى عصر خويش را از حس تحسين و اعجابى كه نسبت‏به مسلمين و اعراب دارند باز آورد.اين حس اعجاب نسبت‏به فرهنگ و ادب‏مسلمين تا حدى بود كه يك تن از پاپها-سيلوستر دوم-را نيز به آموختن‏زبان عربى واداشته بود.آشنائى با زبان عربى و فرهنگ اسلامى در ايتالياو فرانسه تا حدى محرك و انگيزه آن نهضت عظيم علمى و فكرى شد كه‏بعدها رنسانس خوانده شد و همه اروپا را به جنب و جوش آورد.بدينگونه‏اروپا حتى رنسانس خود را تا حد قابل ملاحظه‏يى به مسلمين مديون‏است.

بيان اين دعوى نه حاجت‏به مبالغه دارد نه نياز به تعصب.

دنياى اسلام بقدر كافى افتخارات راستين دارد كه نيازى به گزاف و دعوى‏نداشته باشد.با اينهمه،ذكر اين سخنان اگر از آن حس حقارت نفس كه‏هجوم تجاوز گرانه فرهنگ غربى در بعضى بيخبران ما بر انگيخته است‏بكاهد رواست ليكن روا نيست كه توفيق گذشته ما را به دام غرور بيندازد،يا به دام تعصب و عناد.درست است كه غرب به تمدن اسلامى خيلى‏بيش از آنچه خود اعتراف دارد مديون است،اما در يك قرن و نيم اخيرنيز قسمت عمده‏يى ازين وام خود را ادا كرده است.با اينهمه،هنوز فرهنگ‏اسلامى مايه حياتى خود را حفظ كرده است و هنوز در غرب روشن بينانى‏هستند كه بدرستى انتظار دارند تا آنجا كه ممكن است الهامات تازه‏يى ازشرق و اسلام دريافت دارند.