next page

fehrest page

back page

بازگشت به بحث وصيت  
چون نصوصى كه حق على (ع ) و امامان از فرزندان وى را در زمامدارى بعد از پيامبر خدا(ص ) مسلم مى داشت از مهمترين مواردى بود كه انتقاد و خرده گيرى را متوجه كسانى مى نمود كه به جاى ايشان به حكومت نشسته بودند، دانشمندان مذهب خلفا در كتمان آنها كمترين ترديدى به خود راه نداده ، با تمام قوا در كتمان آنها اقدام كردند! از مهمترين آن موارد، پرسش ‍ دانشمندان اهل كتاب است پس از وفات پيغمبر درباره وصى آن حضرت و حرفهايى كه در اين مورد زده اند. و يا خبر آن دو راهبى كه على (ع ) را در مسير خود به سوى صفين ملاقات كردند، در حالى كه همانند آنها را دانشمندان مذهب اهل بيت در كتابهاى خود ثبت كرده اند. همچون خبر آن دو نفر يهودى كه در زمان خلافت ابوبكر به خدمت او رسيدند و از وصى پيغمبر(ص ) سراغ گرفتند و چون مردم به ابوبكر اشاره كردند، پرسشهايى نمودند، و زمانى كه پاسخ سوالهاى خود را نيافتند، مردم به دنبال على فرستاد و چون حاضر شد و پرسشهايشان را پاسخ گفت ، آن دو مسلمان و گفتند: تو وصى خاتم پيغمبرانى .
و يا داستان آمدن گروهى از پيروان اهل كتاب در زمان خلافت عمر در نزد وى ، كه بين ايشان و عمر و سپس على عليه السلام گفت و شنودهايى رد و بدل شد؛ همانند آنچه كه در زمان ابوبكر اتفاق افتاده بود.
و فراموش نكرده ايم كه كعب الاحبار از عمر پرسشهايى درباره حالات رسول خدا(ص ) مطرح كرد، و خليفه هم پاسخ آنها را به على (ع ) حواله داده بود.
امثال چنين مراجعاتى از سوى اهل كتاب و اسلام آوردنشان ، قرنها و قرنها ادامه داشته است . ابن كثير پس از نقل مطالب زير از تورات : خداوند ابراهيم را به ولادت اسماعيل مژده داد، و اينكه نسل او را برقرار خواهد داشت ، و از فرزندان او دوازده تن عظيم و بزرگوار به وجود خواهد آمد، از قول ابن تيميه مى نويسد:
اين دوازده نفر، همانهايى هستند كه در حديث جابر بن سمره به آمدنشان مژده داده شده و تا آنها نيامده باشند، دنيا به آخر نخواهد رسيد.
آنگاه ابن كثير خود اظهار نظر كرده مى نويسد:
بسيارى از يهوديان كه مسلمانان شده اند، بر اين باور كه پيشوايان رافضيان همان دوازده تن بزرگوار مى باشند، سخت به اشتباه افتاده ، مذهب تشيع را برگزيده اند!
به نظر شما، اين اخبار فراوان كه از تشرف بسيارى از يهوديان به دين اسلام ، و گرايششان به مذهب رافضيان سخن مى گويند كدامها هستند؟ دانشمندان مذهب خلفا در برگزيدن اين سخن طبرى هيچ ترديدى به خود راه نداده اند كه گفته است : چنان سخنانى را مردم توانايى شنيدن ندارند. پس ، از اين روى است كه اخبار اهل كتاب را، همانهايى كه به اسلام گرويده و مذهب رافضيان را برگزيده اند، چه مجمل و چه مفصل ، از قلم انداخته و در كتابهاى خود نياورده اند.
تعداد اخبار و نصوص از قلم انداخته شده  
اگر روايات ابن كثير را در تاريخش از حديث رسول خدا(ص ) درباره خوارج ، كه على (ع ) در نهروان با آنها جنگيده و حدود هفده صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده است ، با روايات اندكى كه از پيغمبر به طور پراكنده درباره جنگ جمل و صفين و غيره در كتابها باقى مانده و گوياى حقانيت و برترى و فضيلت امام (ع ) مى باشند، كنار هم قرار داده مقايسه كنيم ، آن وقت به بزرگى زيانى كه از اين رهگذر در پنهان كردن غرض آلود احاديث رسول خدا(ص ) در ميان امت اسلام حاصل شده است پى مى بريم .
روايات خوارج را كه عليه امام (ع ) شوريده اند، از آن روى نگه داشته اند كه شورش ايشان پس از امام نيز عليه هيئت حاكمه ادامه داشته و انتشار اخبار و احاديث درباره آنها در صلاح و مصلحت هيئت حاكمه بوده ، و از اين جهت است كه آنها را در تمامى كتابهاى حديث آورده اند و تا به امروز سالم دست نخورده باقى مانده است !
از احاديث پيغمبر(ص ) كه انتشار آن برخلاف روش و سياست مذهب خلفا بوده و در پنهان داشتن آنها سخت كوشيده اند، احاديثى است كه درباره على (ع ) آمده و اينكه او وصى پيغمبر است ، و همين شيوه را در مقابله با شعر و نثر اصحابى كه در اين مورد سخن گفته اند به كار برده اند!
و ديديم كه عايشه ، ام المومنين ، در اصل منكر وصيت شد و ما هم خبر آن را مورد انتقاد و بررسى علمى قرار داديم . و نيز ديديم كه :
1- برخى از دانشمندان مذهب خلفا سخنى را كه لفظ وصيت در آن رفته است انداخته ، بدون اينكه به چنين حذفى اشاره اى نموده باشند. مانند كارى كه با قصيده نعمان بن عجلان انصارى كرده اند.
2- كسانى هم قسمتى از خبر را حذف كرده ، كلامى گنگ و نامفهوم به جاى آن گذارده اند، مانند كار طبرى و ابن كثير در تفسيرهايشان با لفظ وصى و جانشين من كه در حديث پيغمبر خدا(ص ) آمده است .
3- گروهى از ايشان هم لفظ وصى را از خبر انداخته ، خبر را نيز تحريف كرده اند. مانند كارى كه ابن كثير با خطبه امام حسين (ع ) كرده است !
4- گروهى نيز تمام خبرى را كه در آن از وصيت سخن رفته است اندوخته و به اين مطلب هم اشاره كرده اند. همان طور كه طبرى و ابن اثير و ابن كثير با نامه محمد بن ابى بكر كرده اند.
5- بعضى نيز تمام خبرى را كه ذكر وصيت در آن رفته است حذف كرده و به اين مطلب هم اشاره اى نكرده اند، مانند كارى كه ابن هشام در خبر دعوت پيغمبر خدا(ص ) از بنى هاشم كرده است . زيرا در سخن پيغمبر آمده است كه على ، وصى من و جانشين من در ميان شماست .
6- گروهى از ايشان نيز در مقام تاويل و معناى وصيت برآمده اند، همچنان كه طبرانى چنين تاويلى را در حديث پيغمبر(ص ) و ابن ابى الحديد در سخن اميرالمومنين على (ع ) به كار برده است .
7- جمعى از آنها نيز از آن غفلت كرده آن را در يكى از كتابهاى خود آورده ، ولى بعدا همان لفظ را در كتاب ديگرشان با كلامى گنگ و مبهم آورده اند. چنين روشى را طبرى در كتاب تاريخ و تفسير كرده است !
8- و بالاخره ، برخى از ايشان به مساله وصيت در چاپ اول كتاب خود تصريح كرده ، اما در چاپ دوم همان كتاب ، آن را بكلى حذف و از قلم انداخته اند!
چنين عملى را محم حسنين هيكل در كتاب حياه محمد مرتكب شده است !
نصوص باقيمانده درباره زمامدارى اهل بيت 
ما در صدد بوديم تا نصوصى را كه از رسول خدا(ص ) در حق زمامدارى ائمه اهل بيت آمده است بياوريم ، ولى براى هموار كردن چنين راهى ناگزير بوديم كه پيشاپيش مباحثى را در مساله كتمان و تحريف بياوريم تا معلوم شود كه نصوص وارده در اين زمينه و درباره اهل بيت ، از آن روى كه در طول قرون با سياست خلفا، كه بر اريكه قدرت و حكومت تكيه زده بودند مخالفت شديد داشته ، دستخوش انواع كتمان و تحريف شده اند! و از آن همه در مذهب خلفا بجز مقدارى بس اندك ، كه آن هم بر اثر غفلت دانشمندان ايشان در كتابهايشان راه يافته و خداى تعالى ما را به دستيابى آنها موفق داشته ، چيزى باقى نمانده است ! اينك ، به خواست خدا، علاوه بر نصوصى كه گذشت ، نصوص باقيمانده را در زير مى آوريم .
تعيين وصى با الفاظ مختلف  
در بخش مصطلحات ، در تعريف وصى و وصيت گفتيم كه تعيين وصى گاهى با به كار بردن لفظ وصيت و مشتقات آن صورت مى گيرد؛ مثلا وصيت كننده به وصى خود مى گويد: پس از خود، تو را به انجام فلان موضوع وصيت مى كنم ، و گاهى هم لفظى به كار مى برند كه همان معناى وصيت را بدهد. مانند: از تو مى خواهم كه فلان كار را انجام دهى . و براى آگاه ساختن ديگران از وصيت نيز فلان كار را به او واگذار كرده ام . اين الفاظ و همانند آنها، همگى گوياى اين مطلبند كه گوينده اين عبارات ، شخص ديگرى را براى انجام كار مورد نظرش ، وصى خود قرار داده تا پس از وى نسبت به آن اقدام كند.
پيغمبر اسلام نيز در مورد تعيين وصى بعد از خودش همين كار را كرده و از الفاظى كه حضرتش درباره پسر عموى خود در امر وصايت بر زبان آورده صراحت دارد كه آن حضرت پسر عمويش را وصى و ياور خود برگزيده است . توجه كنيد:
وزير و ياور رسول خدا(ص )  
الف . مقام وزارت على (ع ) در قرآن كريم ، در توضيحاتى كه رسول خدا(ص ) در سنت شريفش داده ، آمده است . و اين سخن پيغمبر اشاره صريح است به همان آيه كه به على مى فرمايد:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى ، الا انه لانبى بعدى ؟ يعنى آيا نمى خواهى مرا به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبر نخواهد بود؟
خداوند در قرآن كريم منزلت هارون را در نزد موسى در داستان ايشان بيان داشته ، آنجا كه از زبان مى فرمايد:
واجعل لى وزيرا من اهلى# هارون اخى# اشدد به ازرى . يعنى برادرم هارون را از خانواده من ، وزير و ياور من قرار ده و پشتم را به او محكم گردان (طه / 29 - 31).
و يا آنجا كه مى فرمايد: ولقد اتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيرا. يعنى ما به موسى كتاب تورات را ارزانى داشتيم ، و برادرش ‍ هارون را يار او قرار داديم (فرقان / 35).

ب : چه وقت پيغمبر(ص ) على را به وزارت برگزيد؟
در آن روز كه رسول خدا(ص ) بنى عبدالمطلب را فراخواند و طى سخنانى به ايشان فرمود: كداميك از شما مرا در اين مهم يارى مى دهد...، كه در ميان آن همه مردان تنها على (ع ) به حضرتش پاسخ مثبت داد، از همان روز پيغمبر(ص ) على را در كار تبليغ رسالت خويش به يارى و كمك گرفته است .
اسماء بنت عميس روايت كرده است كه خودم شنيدم رسول خدا(ص ) مى فرمود: بارخدايا! از خانواده ام ، يكى را يار و پشتيبان من قرار ده .
و حضرتش طى دعايى از خداوند چنين خواست :
خداوندا! من همان را مى گويم كه برادرم موسى گفته است .
بار خدايا! از خانواده ام ، برادرم على را وزير و ياور من قرار ده و پشتم را به او محكم گردان . (679)
و در تفسير آيه واجعل لى وزيرا من اهلى در تفسير چنين آمده است :
چون اين آيه نازل شد، رسول خدا(ص ) نيز از پروردگارش چنين خواست : بار خدايا! پشتم را به برادرم على نيرومند گردان ، و خداوند هم تقاضاى پيامبرش را برآورده گردانيد.
ابن عمر نيز از رسول خدا(ص ) آورده كه آن حضرت به على (ع ) فرموده است : تو برادر و پشتيبان منى ، تو دينم را ادا مى كنى و پيمانم را به انجام مى رسانى ... (680)
و رسول خدا(ص ) با اين بيانيش به امام كه تو مرا به منزله هارون براى موسى هستى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود، تمام آنچه را كه هارون در برابر موسى داشت (به غير از پيامبرى ) براى على (ع ) ثابت و محقق دانسته ، كه پيشاپيش آنها سمت وزارت هارون است براى موسى .
در نهج البلاغه آمده است كه پيغمبر خدا(ص ) به على (ع ) فرموده است كه : على ، وزير و ياور و داماد پيغمبر است ...
و از اين سخن پيغمبر به پسر عمويش على كه تو برادر و ياور منى ، كارهايم را به سامان مى رسانى و پيمانم را انجام مى دهى ، كاملا معلوم شود كه آن حضرت على را به عنوان وصى بعد از خود تعيين كرده است ، و همين موضوع هم در كلام آن حضرت به وى كه تو خليفه و جانشين من هستى ، صدق مى كند. توجه كنيد:
خليفه و جانشين پيغمبر(ص )  
ما در آنجا كه از جانشينان رسول خدا(ص ) به مدينه در جنگهايش سخن مى گفتيم ، از كتاب صحيح بخارى در مورد غزوه تبوك چنين نقل كرديم :
هنگامى كه رسول خدا(ص ) به قصد جنگ تبوك از مدينه بيرون مى شد، على را به جانشينى خود در مدينه بر جاى گذاشت . على به حضرتش گفت : مرا در ميان زنان و كودكان بر جاى مى گذارى ؟! رسول خدا(ص ) در پاسخش فرمود: آيا دوست ندارى كه تو، مرا به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟
خداوند در قرآن كريم در مورد هارون مى فرمايد:
و موسى به برادرش هارون گفت تو جانشين من در ميان امتم باش ، و كارهايشان را اصلاح كن (اعراف / 142).
و در يكى از دو روايت احمد بن حنبل در مسندش در خبر دعوت پيامبر از بنى عبدالمطلب ، ضمن سخن پيغمبر(ص ) به على (ع )، لفظ خليفتى (جانشين من ) آمده است . (681)
تا اينجا و در اين مختصر، در حد امكان توانستيم درباره مساله وصى و وزير و خليفه سخن گفته باشيم . اينك به بقيه نصوصى مى پردازيم كه با همه كتمان و پرده پوشى در كتابهاى مذهب خلفا هنوز باقى مانده اند. از آن جمله فرمايش آن حضرت است به پسر عمويش كه او، ولى امر مسلمانان بعد از وى مى باشد. توجه كنيد:
فرمانرواى مسلمانان بعد از پيغمبر(ص )  
رسول خدا(ص )، صريح و واضح و در جاهاى مختلف فرموده است : على ، ولى امر و فرمانرواى مسلمانان است . از آن جمله احاديث زير مى باشند:
حديث شكايت  
در مسند احمد و خصائص نسائى و مستدرك حاكم و ديگران چنين آمده (و ما سخن مسند احمد را آورده ايم ) كه بريده گفت :
رسول خدا(ص ) دو گروه را مامور يمن كرد: گروهى را به سرپرستى على بن ابيطالب ، و گروهى را نيز به فرماندهى خالد بن وليد. سپس فرمود اگر به هم رسيديد، فرماندهى كل با على باشد، وگرنه هر كدام بر سپاه خود فرمانده باشيد... تا آنجا كه مى گويد: ما با بنى زيد از ساكنان يمن درگير شده به زد و خورد پرداختيم ، تا اينكه بر مشركان پيروز شديم و جنگجويان را از پاى درآورديم و زنان و كودكانشان را به اسارت برديم . در آن ميان ، على يكى از زنان اسير را براى خود برگزيد. و خالد بن وليد هم مراتب را طى نامه اى به وسيله من به پيغمبر(ص ) گزارش داد!
چون به خدمت پيغمبر(ص ) رسيدم و نامه را تقديم داشتم ، آن را براى حضرتش قرائت كردند و آثار خشم و غضب را در سيماى مباركش مشاهده نمودم . پس شتابان گفتم : اى رسول خدا(ص )! اينجا، به جاى پناه بردن به خداست ، تو مرا به همراهى مردى فرستادى و فرمان دادى كه فرمانبردار او باشم . من هم به دستورت عمل كرده فرمان او را انجام داده ام . رسول خدا(ص ) فرمود:
از على به زشتى ياد مكنيد كه او از من است و من از اويم ، و او پس از من ولى امر و فرمانرواى بر شماست . او از من است و من از اويم ، و او پس از من ولى امر و فرمانرواى بر شماست . (682)
و در روايتى ديگر آمده است كه بريده گفت به حضرتش گفتم :
اى رسول خدا! تو را به حق صحبت و همدميت سوگند مى دهم كه دستت را دراز كن و بار ديگر تو بر اساس اسلامى نو با من بيعت نما. و از اصرار و خواهش خود دست برنداشتم تا اينكه دو مرتبه با حضرتش به نام اسلام بيعت كردم . (683)
همچنين در مسند احمد و مسند طيالسى و صحيح ترمذى و ديگر منابع از قول عمران بن حصين آمده است : (684)
در همين جنگ چهار نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) با هم قرار
گذاشتند كه چون به خدمت پيغمبر رسيدند، از على به حضرتش شكايت كنند!
هنگامى كه اين چهار نفر به خدمت پيغمبر(ص ) رسيدند، يكى از ايشان برخاست و گفت : اى رسول خدا! توجه نمى فرماييد كه على بن ابى طالب چنين و چنان كرده است ؟!
پيامبر از وى روى برگردانيد.
دومى و سومى ، و بالاخره چهارمى از جاى برخاست و هر كدام سخن اولى را تكرار كردند و در هر نوبت هم پيغمبر خدا(ص ) از شاكى روى برگردانيد. در آخر، رسول خدا(ص )، در حالى كه آثار خشم از چهره اش نمايان بود، روى به آنها كرد و فرمود:
از على چه مى خواهيد، از على چه مى خواهيد، از على چه مى خواهيد؟! على از من است و من از على هستم ، على از من است و من از على هستم . و او بعد از من بر هر مومنى ولايت و فرمانروايى دارد. (685)
دومين شكايت  
در اسد الغابه و مجمع الزوائد و ديگر مصادر معتبر از قول وهب بن حمزه آمده است (و ما از اسد الغابه نقل مى كنيم ) كه او گفت :
در مصاحبت على - رض - از مدينه به مكه مى رفتم . در طول سفر از او نسبت به من رفتارى سرزد كه آن را خوش نداشتم . به او گفتم : اگر به خدمت پيغمبر رسيدم كه از تو شكايت خواهم برد! وقتى كه مدينه بازگشتيم و به خدمت پيغمبر(ص ) رسيديم ، به حضرتش گفتم : من از على چنين و چنان ديده ام .
رسول خدا(ص ) فرمود: چنين مگو، كه او بعد از من بر همه شما ولايت و فرمانروايى خواهد داشت . (686)
اين شكايتها در چه وقت صورت گرفته اند؟ نويسندگان تواريخ و سير، دو نوبت مسافرت به يمن امام (ع ) را ثبت كرده اند. در صورتى كه به نظر ما، امام (ع ) سه نوبت به يمن مسافرت كرده است ، كه آن ها را باخواست خدا در بخش اجتهاد خواهيم آورد.
ولى در هر صورت مسلم است كه آخرين آنها در سال دهم از هجرت و در حجه الوداع و پيش از روز ترويه ، يعنى هشتم ذى حجه ، اتفاق افتاده كه امام (ع ) در مكه به رسول خدا(ص ) پيوسته و اين يكى از مسافرتهاى او به يمن بوده است .
اگر طرح شكايت از امام (ع ) در محضر رسول خدا(ص ) دوبار صورت گرفته باشد، بايد يكى از آنها در مدينه و پيش از سال دهم ، و ديگرى در مكه و در سال دهم ، و بعد از پيوستن همراهان امام به رسول خدا(ص )، و پيش از روز تروريه مطرح شده باشد، كه آنها قبل از مراسم حج به مكه رسيده باشند.
همين امر، برخى از دانشمندان را بر آن داشته تا چنين پندارند كه داستان غدير خم به منظور مقابله با همين شكايات صورت گرفته است ! در صورتى كه داستان غدير پس از انجام مناسك حج و در جحفه و در برابر گروهى انبوه از مسلمانان اتفاق افتاده و حال آنكه پاسخ پيامبر خدا(ص ) در مكه ، و مخصوصا با شكايت كنندگان از امام ، در همان مجلس ، و بلافاصله پس از طرح شكايتشان صورت گرفته است .
اما شكايت دوم ، حديث خود را صراحت دارد كه طرح آن پس از ورود شخص شاكى و امام (ع ) به مدينه بوده است .
نصوصى ديگر كه تاريخشان مشخص نيست .  
نصوص ديگرى وجود دارند كه زمان آنها مشخص نيست . از آن جمله حديثى است از ابن عباس كه مى گويد: رسول خدا(ص ) به على فرمود: انت ولى كل مومن بعدى . (687) يعنى تو پس از من بر هر مومنى ولايت و سرپرستى دارى . و يا اينكه از شخص على (ع ) آورده اند كه رسول خدا(ص ) به او فرموده است : تو پس از من فرمانرواى مومنانى . (688)
گردهمايى تاريخى براى نصب على (ع ) به مقام ولايتهدى و پاسدارى از اسلام وزمامدارى بر مسلمانان
غدير خم  
رسول خدا(ص ) گردهمايى عظيمى را به خاطر تعيين وليعهد و پاسدارى از اسلام و زمامدارى بر مسلمانان بعد از خود ترتيب داد. حاكم حسكانى (689) در اين مورد مى نويسد:
خداوند، محمد را فرمان داد تا على را به جانشينى خود و حكومت بر مردم برگزيند و آنها را از مقام ولايت او باخبر سازد، اما رسول خدا(ص ) از آن بيم داشت كه نكند اين كار او را به حساب علاقمندى او به پسر عمويش ‍ بگذارند و زبان به خرده گيرى و انتقاد بگشايند. تا اينكه خداوند اين آيه را فرستاد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس . يعنى اى پيامبر! آن چه را كه از سوى خدايت به تو فرمان داده شده به مردم برسان ، كه اگر چنين نكنى ، رسالت او را به جاى نياورده باشى ، و خداوند تو را از (شر) مردمان در امان خواهد داشت .
پس از دريافت چنين فرمانى ، رسول خدا(ص ) ولايت و فرمانروايى على (ع ) را در روز غدير خم به مردم ابلاغ فرمود.
حاكم حسكانى از زياد بن منذر نيز آورده است كه گفته :
روزى خدمت ابوجعفر، محمد بن على ، امام باقر(ع )، نشسته بودم و آن حضرت براى مردم سخن مى گفت . در اين ميان مردم به نام عثمان اعشى از اهالى بصره كه از حسن بصرى روايت مى كرد از ميان مردم برخاست و گفت :
اى فرزند رسول خدا! خدايم فداى تو كناد، حسن به ما گفته است كه آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... درباره مردى نازل شده ، ولى او به ما نگفته است كه آن مرد چه كسى است ؟! امام در پاسخ او فرمود: اگر حسن مى خواست او را معرفى كند، اين كار را مى كرد. اما او از ترسش در مقام معرفى او برنيامده است ! جبرئيل بر رسول خدا(ص ) فرود آمد و... تا آن جا كه فرمود:
خداوند تو را فرمان مى دهد تا مردم را با ولى امر و فرمانروايشان آشنا گردانى ، همان گونه كه آنها را با نماز و روزه و زكات و حج آشنا ساخته اى تا حجت بر آنان تمام شود. رسول خدا(ص ) گفت : خداوند! امت من هنوز هواى دوره جاهليت را در سر دارند و ريشه فخرفروشى و همچشمى و رقابت در ميانشان خشك نشده و در ميان آنان كسى نيست كه از همين ولى و فرمانروا خواهان انتقام نباشد. من (از تكذيبشان ) مى ترسم . آنگاه خداوند اين آيه را نازل فرمود:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .
چون خداوند از سويى پيامبرش را تهديد كرد، و از سوى ديگر حفظ و نگهدارى آن حضرت را تضمين فرمود، پيامبر برخاست و دست على را بگرفت و... تا آخر حديث . (690)
حاكم حسكانى در داستان معراج از قول ابن عباس مى نويسد:
خداى تعالى در شب معراج ، ضمن سخنانى به پيغمبرش فرمود: من هيچ پيامبرى را به رسالت برنينگيخته ام ، مگر اينكه براى او وزير و ياور تعيين كرده ام . اينك تو رسول خدايى ، و على وزير و ياور تو مى باشد.
ابن عباس در دنباله اين حديث مى گويد:
رسول خدا(ص ) چون از معراج بازگشت ، خوش نداشت تا چيزى در اين مورد با مردم در ميان بگذارد. زيرا كه مردم تازه دوره جاهليت را پشت سرنهاده بودند... اين موضوع را همچنان رسول خدا(ص ) به تعويق مى انداخت ، تا اينكه در روز هيجدهم ماه ذى حجه اين آيه بر او نازل شد كه اى پيامبر! آنچه را كه خدايت فرمان داده است به مردم برسان كه اگر... تا اينكه پيغمبر در ميان مردم برخاست و فرمود:
اى مردم ! خداوند مرا مامور فرموده تا مطلبى را به شما برسانم . ولى بر من سخت مى آمد كه مبادا مرا در انجام رسالت الهى متهم و تكذيب كنيد. اين بود كه خداوند مرا طى آيه اى كه بر من فرستاد از اين مسامحه مورد عتاب قرار داد و تهديد فرمود... (691)
حاكم حسكانى و ابن عساكر از قول ابوهريره آورده اند كه گفت :
خداى عزوجل اين آيه را فرستاده است : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك - فى على بن ابيطالب - و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ... (692) البته منظور ابوهريره اين بوده كه برساند مقصود از تبليغ ، تبليغ مطلبى است كه درباره على (ع ) آمده است .
حسكانى از قول عبدالله بن ابى اوفا نيز آورده است كه گفت شنيدم رسول خدا(ص ) در روز غدير خم اين آيه را تلاوت مى فرمود: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... آنگاه دستها را بالا برد كه سفيدى زير بغلش نمايان گرديد. سپس فرمود:
اى مردم ! آگاه باشيد هر كس كه من مولى و سرور هستم ، على ، مولى و سرور خواهد بود. (693)
واحدى در كتاب اسباب النزول و سيوطى در كتاب الدر المنثور از ابوسعيد خدرى آورده اند كه گفت : آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... درباره على بن ابيطالب نازل شده است . (694)
و در تفسسير سيوطى از ابن مسعود روايت شده كه ما در زمان رسول خدا(ص ) اين آيه را اين طور مى خوانديم : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك - ان عليا مولى المومنين - و ان لم تفعل فما... (695) البته منظور ابن مسعود اين بوده كه ايشان آيه مزبور را در زمان پيغمبر به هنگام تفسير چنين مى خوانده اند.
اما شرح و تفصيل اين آيه كه در غدير خم بر پيغمبر(ص ) نازل شده به قرار زير است .
داستان غدير خم  
در روز هيجدهم ذى حجه الحرام (696) سال دهم هجرت و به هنگام بازگشت پيغمبر(ص ) از حجه الوداع (697) در محل غدير خم ، منزلگاهى به نام جحفه (698) كه محل جداشدن راههاى مدينه و مصر و شام (699) از يكديگر بود، اين آيه بر رسول خدا(ص ) نازل گرديد:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس .
پس از نزول اين آيه ، رسول خدا(ص ) به كاروانيان دستور توقف داد و مقرر فرمود تا همان جا فرود آمده ، پيش رفتگان را فراخوانند تا واپس ماندگان نيز از راه برسند و به ايشان بپيوندند. (700)
آنگاه اصحابش را از سايه گرفتن در پناه درختهاى خار، كه در آن بيابان روييده بود، نهى فرمود تا متفرق نشوند و مقرر داشت تا پاى درختان را از خس و خاشاك رفته و پاك گردانند (701) و سپس مردم را براى اداى نماز جماعت فراخونند. (702)
اصحاب آن حضرت با انداختن پارچه هايى بر سر شاخ و برگ درخت خار، سايبانى براى آن حضرت فراهم كردند (703) و آن حضرت نماز ظهر را در آن گرماى طاقتفرسا (704) با آن جمعيت بجاى آورد. سپس به خطبه برخاست و خداى را حمد و سپاس گفت و مردم را پند و موعظه بسيار كرد و آنگاه فرمود:
نزديك است كه مرا بخوانند و من هم اجابت كنم (كنايه از اينكه اجلم فرارسيده است ) و من و شما هر دو در پيشگاه خداوند مسؤ وليم . در آن روز شما خداى را چه جواب خواهيد داد؟ مردم بانگ برآوردند كه :
ما گواهى مى دهيم كه تو به نيكوترين وجهى رسالت به جاى آورده اى ، و ما را راهنمايى فرموده اى و خدايت پاداش خير دهاد. آنگاه پيغمبر(ص ) پرسيد: آيا به يكتاى خدا و رسالت من گواهى نمى دهيد؟! آيا گواهى نمى دهيد كه بهشت و جهنم راست است و وجود دارند؟ مردم بانگ برآوردند: آرى ، به همه اينها گواهى مى دهيم . پيغمبر فرمود: بارخدايا گواه باش . آنگاه پرسيد: آيا صدايم را مى شنويد؟ جواب دادند: آرى ، پس فرمود: اى مردم ! من پيشاپيش شما مى روم ، و شما در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شويد، حوضى كه پهناى آن به اندازه فاصله بصرى تا صنعاء (705) مى باشد، و به ستارگان آسمان بر گرداگرد آن جامهاى نقره نهاده و من در آن هنگام از دو چيز گرانبها كه در ميان شما به امانت بر جاى نهاده ام خواهم پرسيد. پس دقت كنيد كه پس از من با آن دو چگونه رفتار خواهيد كرد!
در اينجا يكى از ميان جمعيت بانگ برآورد كه : اى رسول خدا! آن دو چيز گرانبها كدامها هستند؟ رسول خدا(ص ) فرمود:
يكى كتاب خداست كه از طرفى در دست خداست و از سوى ديگر در دست شما، آن را نيكو نگه داريد و دستوراتش را به كار بنديد و آن را به چيزى عوض نكنيد كه گمراه خواهيد شد. و ديگرى ، عترت و اهل بيت من مى باشند و خداى لطيف مرا آگاه كرده كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
من اين را از خدا خواسته ام . پس بر آن دو پيشى نگيريد كه به هلاكت و گمراهى مى افتيد، و از ايشان واپس نمانيد كه هلاك مى شويد. چيزى به آنها نياموزيد كه آنها از شما آگاهترند. آنگاه فرمود: (706)
آيا مى دانيد كه من از همه مومنان بر خودشان سزاوارتر و مقدمتر مى باشم ؟ مردم بانگ برآوردند:
آرى ! اى رسول خدا! (707) حضرت باز پرسيد:
آيا مى دانيد - يا گواهى مى دهيد - كه من بر هر فرد مومنى از خود او مقدمتر و اولى هستم ؟ مردم فرياد برآوردند: آرى اى رسول خدا. (708)
پس پيغمبر خدا(ص ) دست على (ع ) را گرفت و بلند كرد، به طورى كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد، (709) آنگاه فرمود:
اى مردم ! خداوند مولى و سرور من است ، و من مولى و سرور شما هستم . (710) پس هر كس را كه من مولاى او مى باشم ، اين على مولاى او خواهد بود. (711). پس دست به دعا برداشت و گفت : بار خدايا! دوستدار او را دوست بدار، و دشمنش را دشمن شمار. (712) يارى كننده او را يارى كن ، و خوار كننده او را خوار گردان . (713) دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد، و خشم گير بر آن كس كه بر او خشم گيرد. (714) و در پايان فرمود: خدايا گواه باش . (715) راوى مى گويد: هنوز اين دو نفر از هم جدا نشده بودند كه اين آيه بر پيغمبر(ص ) نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. يعنى امروز بر شما دينتان را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و دين اسلام را برايتان پسنديدم .
آنگاه رسول خدا فرمود: الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خداوند به رسالت من و ولايت على . (716)
يعقوبى در تاريخ خود، آنجا كه درباره آيات نازل شده در مدينه سخن مى گويد، مى نويسد: آخرين آيه اى كه بر رسول خدا(ص ) نازل شد، آيه اليوم اكملت لكم دينكم بود و اين روايت صحيح است و نزول آن در روزى بود كه رسول خدا(ص ) آشكارا ولايت و زمامدارى على بن ابيطالب - صلوات الله عليه - را در غدير خم به گوش همگان رسانيد. (717)
پس از انجام اين مراسم عمر بن الخطاب على (ع ) را ديد و به او گفت : اى پسر ابوطالب ! اين موهبت بزرگ بر تو باد كه صبح را به شام آوردى ، در حالى كه مولى و سرور همه مومنان گرديده اى . (718)
در روايت ديگر آمده است كه : عمر بن خطاب به على (ع ) گفت : بخ بخ لك يا ابن ابى طالب . يعنى خوشا به حالت اى پسر ابوطالب . (719) بنا به روايت ديگر گفته است : گوارايت باد اى پسر ابوطالب كه صبح شام كردى در حالى كه سرور همه مومنان شده اى . (720)
تاجى كه رسول خدا(ص ) بر سر امام نهاد  
رسول خدا(ص ) را عمامه اى بود سياه رنگ (721) به نام سحاب كه آن را در روزهاى مخصوصى ، (722) چون فتح مكه ، به سر مى بست . پيامبر خدا(ص ) همان عمامه را در روز غدير خم به سر على (ع ) بست . (723) از عبد الاعلى بن عدى البهرانى روايت شده كه گفت رسول خدا(ص ) در غدير خم على را پيش خواند و به دست خود عمامه اى را سرش بست و دنباله آن را به پشت سرش رها نمود. (724)
و از شخص اميرالمومنين على (ع ) آمده است كه فرمود:
در روز غدير خم ، رسول خدا(ص ) عمامه سياهى بر سرم بست ، و دنباله آن را روى دوشم رها نمود. (725)
در مسند طيالسى و سنن بيهقى ، سخن اميرالمومنين (ع ) چنين آمده است :
در روز غدير خم رسول خدا(ص ) عمامه اى بر سرم بست و دنباله آن را به پشت سرم رها كرد. آنگاه فرمود:
خداى عزوجل در جنگ بدر و حنين مرا به فرشتگانى ، كه اين چنين عمامه اى بر سر نهاده بودند، يارى داده است . و همين عمامه آنها موجب مى شد كه مسلمانان از مشركان تشخيص داده شوند... (726)
و باز از على (ع ) روايت شده كه رسول خدا(ص ) بر سروى عمامه نهاد و دنباله آن را از پشت سر و جلوى رويش آويخت و سپس آويخت و سپس به وى فرمود: برگرد، و على برگشت . و آنگاه فرمود: رو به من كن ، و على به پيغمبر(ص ) رو كرد و رسول خدا(ص ) به اصحاب خود متوجه شد و گفت : تاجى را كه فرشتگان بر سر خود دارند، اين چنين است . (727)
و از ابن عباس روايت شده كه گفت : هنگامى كه پيامبر خدا(ص ) عمامه سحاب را بر سر على بست به او فرمود: عمامه به منزله تاج عرب است ... (728)
و از عبدالله بن بشر آمد است كه گفت : پيغمبر خدا(ص ) در روز غدير خم كسى را به دنبال على فرستاد و چون حاضر شد، عمامه اى بر سر او بست و دنباله آن را بين دو كتف او رها كرد و فرمود: خدا در جنگ حنين با فرشتگانى كه عمامه بر سر داشتند و دنباله آن را آويخته بودند مرا يارى داده است . و همان عمامه ايشان عامل شناسانى مسلمانان از مشركان بوده است (729)
اميرالمومنين (ع ) مردم را سوگند مى دهد!  
از ابوطفيل آورده اند كه گفت : روزى على (ع ) مردم را در ميدانگاه روبروى مسجد كوفه (730) گرد آورد و به آنها فرمود:
شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس خودش از رسول خدا(ص ) و در روز غدير مطالبى را درباره من شنيده است و گواهى دهد. (731) و اگر خود شاهد آن نبوده از جاى بلند نشود. (732) راوى مى گويد: سى نفر از جاى برخاستند. و بنا به روايتى ، عده بسيارى براى اداى شهادت از جاى خود حركت كردند. (733)
عبدالرحمان مى گويد: دوازده نفر بدرى از جاى برخاستند، و گويى يكى از آنها را دارم مى بينم . (734) اينان همگى گواهى دادند كه : رسول خدا(ص ) در آن روز (روز غدير خم ) در حالى كه دست على را در دست گرفته بود و به مردم فرمود: اين را قبول داريد كه من از همه مومنان بر خودشان اولى هستم ؟ پاسخ دادند: آرى يا رسول الله ! (735) پس پيغمبر خدا(ص ) به ايشان فرمود: هر كس را كه من مولاى اويم ، اين على مولى و سرور اوست . بار خدايا دوستدار او را دوست بدار، و آن كس را كه با او دشمنى برخيزد، دشمن شمار. (736) يارى كننده اش را يارى كن ، و خوار كننده اش را خوار گردان . (737)
عبدالرحمان مى گويد: گواهان همگى برخاستند و گواهى دادند، مگر سه نفر كه از اداى شهادت خوددارى نمودند، و امام (ع ) هم در حقشان نفرين كرد و نفرينش هم اجابت شد. (738)
ابوطفيل مى گويد: پس از اينكه سوگند و گواهى شهود به پايان رسيد. من حيران برخاسته به راه افتادم . گويى اين ماجرا در من حالتى از شك و ترديد ايجاد كرده بود، و نمى خواستم آن را بپذيرم . در بين راه به زيد بن ارقم برخوردم و به او گفتم : من امروز از على شنيدم كه چنين و چنان مى گفت ! زيد گفت : منكر مشو، كه من خودم از پيغمبر خدا(ص ) همه اينها را شنيده ام (739).
و در روايتى ديگر آمده است : سى نفر از ميان مردم به شهادت برخاستند. (740) و در روايتى هم آمده است كه گروهى از انصار در ميدانگاه كوفه به خدمت امام رسيدند و گفتند: درود بر تو اى مولاى ما! امام فرمود: در صورتى شما عرب و آزاده هستيد، من چگونه مولى و صاحب ؟! گفتند: ما خود در روز غدير از رسول خدا(ص ) شنيديم كه فرمود: هر كس را كه من مولى و صاحب اختيار او هستم ، اين على مولى و صاحب اختيار او خواهد بود. راوى مى گويد: وقتى كه اين گروه از خدمت امام (ع ) بازگشتند، من به دنبال ايشان رفتم و پرسيدم : اينان چه كسانى بودند؟ پاسخ شنيدم كه : گروهى از انصار، كه ابوايوب انصارى در ميان ايشان است .
در روايتى ديگر نيز آمده است كه امام (ع ) از ايشان پرسيد: شما از چه گروهى هستيد؟ گفتند: از جمله مواليان تو اى اميرالمومنين ! (741)
وجه تشابه تعيين وصى در اين امت با امت موسى  
تعيين وصى در اين امت با تعيين وصى در امت موسى شباهت دارد. زيرا كه در مساله تعيين وصى در امت موسى ديديم كه در تورات مطالبى آمده كه فشرده آن به شرح زير است :
خداوند به حضرت موسى دستور داده بود تا يوشع بن نون را، كه داراى روح خدايى است ، پيش كشيده در برابر مردم بدارد و دستش را بر او گذارده و در برابر ديدگان همه آنها او را وصى خود گرداند واز هيبت و اقتدار خودش به او ارزانى دارد تا جماعت بنى اسرائيل از او شنوايى داشته بنا به فرمان او به هر كارى اقدام كنند.
موسى (ع ) هم فرمان برد و همان طور كه خداوند دستور داده بود، يوشع را در برابر مردمان بداشت و دست خود را بر او بنهاد و او را وصى خود قرار داد.
در قرآن نيز مى بينيم كه خداوند به آخرين پيامبرش درباره اميرمومنان به او وحى مى كند و آشكارا مى فرمايد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .
پيامبر خدا(ص ) پس از نزول اين آيه فرمان داد تا حاجيان در غدير خم گردآيند. پيش رفتگان را بازگردانند تا واپس ماندگان از راه برسند. آنگاه در مقابل همه آنها، كه بيش از هفتاد هزار نفر بودند، برپا خاست و على را بداشت و او را به همگان بنمود و مردم را مخاطب ساخت و گفت : آيا قبول داريد كه من از شما بر خودتان اولى هستم و سرور و صاحب اختيار شما مى باشد؟ مردم بانگ برآورند: آرى . آنگاه رسول خدا(ص ) از هيبت و جلال خود به على بخشيد، و سخن تاريخى خود را بر زبان آورد كه : من كنت مولاه ، فهذا على مولاه ، اللهم وال من والاه ، وعاد من عاداه و...
آنچه را تا به اينجا آورديم ، پاره اى از نصوص در سنت پيغمبر(ص ) در تعيين امام امت و وليعهد بعد از آن حضرت بود. آنچه كه پس از اين بيايد، برخى از آياتى است كه در همين زمينه در كتاب خدا آمده است .
حكومت و فرمانروايى در قرآن كريم  
1- فرمانروايى على در قرآن  
كليه احاديثى كه گذشت نصوصى بودند بر فرمانروايى اميرالمومنين على (ع ) بعد از رسول خدا(ص ) بر مومنين . و اين بعينه ، همان چيزى است كه اين آيه شريف ناظر بر آن است :
انما و ليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون . يعنى فرمانرواى بر شما، خدا و پيغمبر است ، و آنان كه ايمان آورده و نماز مى خوانند و در حال ركوع صدقه مى پردازند.
روايت زير نيز همين مطلب را تاييد مى كنند:
در تفسير طبرى و اسباب النزول واحدى و شواهد التنزيل حاكم حسكانى و انساب الاشراف بلاذرى و ديگر منابع ، (742) از ابن عباس و ابوذر غفارى و انس بن مالك و اميرالمومنين على (ع ) و سرشناسانى ديگر مبسوط آمده كه فشرده آن از اين قرار است :
بينوايى از فقراى مسلمانان وارد مسجد پيغمبر شد و ناله بينوايى سرداد و از حاضران در مسجد يارى و كمك خواست . على (ع )، كه در حال ركوع و در حال ركوع و در نماز مستحبى (743) بود، بر گفته سائل و حال او دل بسوخت و با دست راست خود به پشت سرش اشاره كرد تا آن فقير انگشترى خود مى كرد، بيرون آورد و در معاش خود به مصرف رساند. سائل منظور امام را دريافت و چنين كرد و او را دعا گفت و از مسجد بيرون رفت . اما هنوز از حاضران در آن مسجد كسى بيرون نشده بود كه جبرئيل (ع ) اين آيه را بر پيغمبر(ص ) فرود آورد: انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه وهم راكعون . (744)
پس حسان بن ثابت برخاست و فى البداهه اين اشعار را بسرود:
اى ابوالحسن ! دل و جانم فداى تو باد، دل و جان همه پويندگان راه حق .
اين تويى كه در حال ركوع بخشش كردى كه جانهاى همگان فدايت اى بهترين ركوع كنندگان .
و خدا هم درباره تو بهترين نوع فرمانروايى را نازل كرد و آن را جزء محكمات آيينش قرار داد. (745)
اشكالى كه بر دلالت اين آيه كرده اند.
پاره اى از دانشمندان پيرو مذهب خلفا بر مفاد رواياتى كه گذشت خرده گرفته اند كه لفظ آيه مزبور جمع است و چگونه بر يك تن ، و آن هم شخص ‍ على (ع )، دلالت دارد؟! در پاسخ مى گوييم كه چنين برداشتى ، خيالى و واهى است . زيرا كه در كلام عرب ، آنچه را كه كاربردش روا نيست ، لفظ مفرد براى جمع مى باشد، اما بر عكس آن جايز است و در گفتگوها زياد به كار مى رود و نمونه آن را در قرآن كريم فراوان مى توان يافت كه از آن جمله تعبيرهايى است كه در سوره منافقين به كار رفته است كه مى فرمايد:
اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون ... و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا روسهم ورايتهم يصدون و هم مستكبرون ... هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا ولله خزائن السموات والارض ‍ ولكن المنافقين لا يفقهون # يقولون لئن رجعنا الى المدينه لنخرجن الاعز منها الاذل ولله العزه و لرسوله و للمومنين ولكن المنافقين لا يعلمون . يعنى زمانى كه منافقان به خدمت تو آيند مى گويند گواهى مى دهيم كه تو پيامبر خدايى ، و خدا مى داند كه تو پيامبرش مى باشى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان دورغ مى گويند... و چون به ايشان گفته مى شود كه بياييد تا رسول خدا برايتان از خدا آمرزش بخواهد، سربگردانند و آنها را مى بينى كه با تكبر و نخوت روى برگردانند. اينان همانهايى هستند كه گفتند به اطرافيان رسول خدا چيزى ندهيد تا از گردش پراكنده شوند، در صورتى كه گنجينه هاى آسمانها و زمين از آن خداست ، ولى منافقان درك نمى كنند. مى گويند اگر به مدينه برگشتيم ، آنها را كه نيرو و شوكتى فزون است ، خوار و فرومايگان را از آن جا بيرون مى كنند، در حالى كه عزت از آن خدا و رسولش ‍ و مومنان مى باشد، اما منافقان نمى دانند.
طبرى در تفسير اين سوره مى نويسد:
روى سخن در همه اين آيه ها با شخص عبدالله بن ابى سلول است و خداوند تمامى آيات اين سوره را، از ابتدا تا انتها، درباره او نازل فرموده و تاويل كنندگان هم ، همين را كه ما مى گوييم ، مى گويند و در اخبار نيز چنين آمده است . (746)
سيوطى نيز در تفسير همين آيات از ابن عباس آورده است كه هر چه در حق منافقين در اين سوره آمده منظور عبدالله بن ابى سلول است . (747)
اما خلاصه ماجرا، به طوريكه ارباب سيره آورده و در تفاسير نوشته شده به شرح زير است :
جهجاه غفارى ، مزدبگير عمر بن خطاب ، با سنان جهنى ، همپيمان با قبيله خزرج ، بر سر غزوه بنى المصطلق ، بر سر برداشتن آب از چاه محل درگير شد و كارشان به كتك كارى كشيد. پس جهنى فرياد كشيد و انصار را، و جهجاه هم مهاجران را به يارى خود فراخواند و كار بالا گرفت !
عبدالله بن ابى سلول ، در حالى كه گروهى از بستگانش گرد او را گرفته بودند و زيد بن ارقم كه پسركى كم سن و سال بود و در ميان ايشان حضور داشت ، از اين پيشامد به خشم آمد و گفت :
راستى مهاجران چنين كردند؟! آنها در شهر و ديار ما گرد آمده بر ما فخر و مباهات مى فروشند و آقايى مى كنند! به خدا قسم وضع ما با اين بى سروپاهاى قريشى مصداق همين ضرب المثل است كه مى گويد: اگر سگت را بپرورانى ، تو را هم مى درد، حالا كه اين طور شده ، به خدا سوگند همين كه به مدينه برگرديم ، عزيزان و قدرتمندانمان ، اين فرومايگان و زيردستان را از آنجا بيرون خواهند كرد! پس روى به كسان خود كرد و گفت :
اين بلا را خود بر سر خودتان آورده ايد، شهرتان را در اختيارشان گذاشتيد، و داروندارتان را با آنها برادروار قسمت كرديد، در صورتى كه به خدا قسم اگر از دادن اين همه امتيازات به آنها خوددارى كرده بوديد، بى گمان از اينجا كوچ كرده به جاى ديگرى رفته بودند!
زيد بن ارقم ، كه از ابتدا تا انتها ناظر اين ماجرا بود، خود را به پيغمر خدا(ص ) رسانيد و ديده ها و شنيده هاى خود را به حضرتش گزارش داد. عمر كه در آنجا حضور داشت ، (748) با شنيدن سخنان زيد به رسول خدا گفت : اى رسول خدا! اجازه بده تا بروم و گردنش را بزنم . پيغمبر فرمود: آن وقت در مدينه خونها ريخته مى شود. عمر گفت : اگر كشتن او را به وسيله مردى از مهاجران صلاح نمى بينى ، دستور بده تا سعد بن معاذ و يا محمد مسلمه او را بكشند. رسول خدا(ص ) فرمود: نمى خواهم كه مردم بگويند: محمد اصحابش را مى كشد. (749)
چون اين مطالب به گوش عبدالله بن ابى رسيد، شتابان به خدمت پيغمبر آمد و سوگند خورد كه چنين چيزى نبوده است ! انصار هم زيد هم به ارقم را به باد ملامت گرفتند كه چرا سخنان را به گوش پيغمبر رسانيده است . آن وقت به عبدالله پيشنهاد كردند كه :
نزد پيغمبر برو تا برايت آمرزش بخواهد. عبدالله به علامت مخالفت سرجنبانيد و گفت :
به من گفتيد ايمان بياور، ايمان آوردم . دستور داديد كه زكات اموالم را بپردازم ، پذيرفتم و پرداختم . حالا همين باقى مانده كه به محمد سجده كنم ؟!
اين بود كه سوره منافقان درباره او نازل شد و در آن مقصود، شخص عبدالله بن ابى مى باشد، آنجا كه مى فرمايد: اينان همانهايى هستند كه مى گويند به اطرافيان پيغمبر خدا چيزى ندهيد تا پراكنده شوند.
و باز مقصود همين عبدالله است آن جا كه مى فرمايد: و چون به ايشان گفته مى شود كه بياييد تا رسول خدا برايتان آمرزش بخواهد، روى مى گردانند. (750)
در اين سوره ، خداوند از عبدالله بن ابى كه تنها گوينده بود به هم الذين يقولون ، و يا آنجا كه عبدالله بن ابى تنها گوينده و فاعل ماجراست به واذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رؤ وسهم ياد كرده ، و بر اين نكته همه مفسران اتفاق نظر دارند و روايات متعددى نيز مويد آن مى باشد و ما هم آن را براى نمونه آورده ايم . و همانند آن را در قرآن فراوان مى توان يافت . مانند و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن (التوبه /61). و يا: الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم ... (آل عمران / 173) و نيز يقولون هل لنا من الامر شى ء... (آل عمران / 154).
اينها و بجز اينها مواردى هستند كه به لفظ جمع آمده ، اما مقصود فقط يك نفر بوده است .

next page

fehrest page

back page