next page

fehrest page

back page

به شهادت رساندن كودكان از خاندان پيغمبر (ص )  
1 - شهادت كودك شيرخوار امام حسين (ع )  
در مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است كه امام حسين (ع ) بر در خيمه هاى حرم آمد و فرمود: على ، آن كودك شيرخواره ام ، را بياوريد تا با او وداع كنم .
كودك را به آغوش حضرتش دادند. امام او را بوسيد و گفت : واى بر اين مردم كه دشمنشان جد تو (رسول خدا (ص )) باشد. و همان طور كه على را در آغوش داشت ، حرملة بن كاهل اسدى (گلوى آن كودك را نشانه گرفت ) و تيرى بينداخت كه گلوى او را از هم بدريد! امام دست به زيرگلوى طفل گرفت تا از خون مالامال شد و آن را به سوى آسمان پاشيد و گفت :
بارخدايا! اگر ياريت را در پيروزيمان بر يزيد از ما بازداشته اى ، آن را مايه خير ما قرار داده و انتقام ما را از اين ستمگران بازستان ....
پس از اسبشش به زير آمد و با غلاف شمشير گودالى كوچك براى آن كودك بكند. آنگاه جنازه خون آلودش را دفن و بر آن نماز گزارد. (216)
2 - شهادت كودكى ديگر از امام  
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: عبدالله بن عقبه غنوى كودكى ديگر از فرزندان امام را به نام ابوبكر، فرزند حسين بن على ، نشانه گرفت و با پرتاب تيرى به سوى او، او را از پاى درآورد و به شهادت رسانيد. به همين مناسبت ابن ابى عقب شاعر، طى اشعارى مى گويد:
و عند غنى قطرة من دمائنا
و فى اسد اخرى تعد و تذكر
جنگ امام در مسير فرات
طبرى در تاريخ خود از قول يكى از ناظران صحنه نبرد مى نويسد:
چون آثار در لشكر حسين (ع ) پديد آمد، امام سوار شد و آهنگ فرات كرد. آنگاه مردى از بنى بان بن دارم بانگ برآورد: واى بر شما! جلويش را بگيريد و پيش از آنكه ياران و پيروانش به او اقتدا كنند و به سوى فرات بيايند مانع رسيدن او به آب شويد.
اين بگفت و خود تازيانه بر اسبش زد و پيش تاخت . مردم نيز به دنبالش ‍ يورش بردند و بين امام و فرات مانع شدند. چون امام چنان ديد، آن مرد را نفرين كرد و گفت : خداوندا! او را تشنه بدار. مرد ابانى هم با شنيدن اين سخن ، تيرى به چله كمان نهاد و امام را نشانه گرفت كه تيرش در فك امام نشست .
و بنا به روايتى ديگر: حصين بن تميم تيرى بينداخت و آن تير در دهان امام (و بنا به روايتى در فك حضرت ) فرو رفت .
راوى مى گويد: امام آن تير را بيرون كشيد (خون از جاى آن جستن كرد) و آن حضرت دستهايش را به زير آن گرفت تا از خون پر شد. پس آن را به سوى آسمان پاشيد و حمد و ثناى خدا را به جا آورد. آنگاه دست به آسمان برداشت و گفت :
خداوندا! شكايت آنچه را كه اينان با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم . بارخدايا! ريشه ايشان را قطع كن و يكايك آنان را از ميان بردار و هيچيك از آنان را بر روى زمين مگذار.
طبرى روايت كرده است : حسين (ع ) تيرى را بيرون كشيد و دو دست در زير (خونى كه از جاى آن جستن مى كرد) بگرفت و چون مالامال گرديد، لب به نفرين گشود و گفت : بارخدايا! من شكايت آنچه را كه با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم .
راوى مى گويد: به خدا قسم ديرى نپاييد كه آن مرد را خداوند به بيمارى تشنگى مبتلا ساخت ؛ به طورى كه هرگز تشنگيش فرو نمى نشست .
قاسم بن اصبغ در همين مورد مى گويد: من خود ضمن كسانى كه به عيادتش ‍ مى رفتند بر بالينش حاضر شدم و ديدم كه آب فند خنك و مشكهايى از دوغ و كوزه هايى از آب را در اختيار او مى نهادند. او آنها را مى نوشيد و فرياد مى زد به دادم برسيد كه از تشنگى مردم ! در صورتى كه يكى از آن همه ظرفها و مشكها و كوزه ها كافى بود كه تا تشنگى خانواده اى را فرو نشاند! اما او همه آنها را تا قطره آخر مى نوشيد تا از پاى در مى آمد و فقط لحظه اى آرام مى گرفت و سپس بانگ مى زد كه به فريادم برسيد كه از تشنگى مردم ! و همين طور تا آخر شكمش از فشار آن همه مايعات از هم تركيد.
3 - شهادت كودكى وحشت زده  
طبرى با اسنادش از قول هانى ابن ثبيت حضرمى مى نويسد: من در شمار كسانى بودم كه شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوديم ! من در آن هنگام با نه تن ديگر كه هر كدام اسبى سوار بوديم ، كر و فرى كرديم و چون باز آمديم و در جاى خود آرام گرفتيم ، كودكى از خاندان حسين را ديديم كه چوبدستى به دست گرفته ، و در حالى كه تنها و شلوار و پيراهنى در بر داشت ، هراسان از خيمه هاى حرم حسينى بيرون دويد و با وحشت و اضطراب سر به چپ و راست خود مى گردانيد.
گويى هم اكنون است كه مى بينم كه دو گوشواره مرواريد او را كه به سبب گردش سرش ، در هوا چرخ مى خورند.
كودك هراسان همچنان پيش مى آمد. مردى از ما اسب خود را بر جهانيد و خود را به كنار كودك رسانيد و از اسبش به زير جست و به آن كودك حمله برد و با يك ضربت شمشير او را به شهادت رسانيد.
راوى مى گويد:
كشنده آن كودك ، خود هانى بن ثبيت بود كه چون به سبب چنين جنايتى مورد اعتراض و نفرت قرار گرفته ، آن را به ديگرى نسبت داده است .
4 - شهادت كودكى ديگر از امام حسين (ع )  
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: در آن هنگام شمر بن ذى الجوشن همراه با افراد پياده نظامش به قصد حمله به امام پيش آمدند. امام بر آنها حمله برد و صفوفشان را از هم بدريد و به عقب نشينى ناگزيرشان ساخت . اما ديرى نپاييد كه بار ديگر حضرتش را از همه طرف و به طور كامل در ميان گرفتند. پس كودكى نورس از فرزندان امام حسن به نام عبدالله بن الحسن ، (217) با شتاب از خيمه هاى زنان حرم بيرون دويد و رو به عمويش حسين (ع ) آورد. زينب ، دختر على و خواهر امام (ع )، پيش دويد تا او را بگيرد، و امام نيز خواهرش را ندا داد كه : او را بگير. اما آن كودك خود را از دست عمه اش ‍ نجات داد و شتابان به ميدان جنگ پيش دويد تا خود را به حسين (ع ) رسانيد و در كنارش آرام گرفت .
در همين هنگام بحر بن كعب ، از بنى تيم الله بن ثعلبه ، با شمشير آخته به امام حمله برد. كودك چون چنان ديد، بر سرش فرياد كشيد: اى پليدزاده ، عمويم را مى كشى ؟
بحر بن كعب به سخن عبدالله توجهى نكرد و شمشير خود را فرود آورد.
عبدالله نيز دست خود را سپر امام قرار داد. شمشير بحر با همه قدرت فرود آمد و به سبب آن دست عبدالله قطع و به پوست زيرين بياويخت . عبدالله به شيوه كودكان مادر را به كمك طلبيد. امام او را در بر گرفت و به سينه بفشرد و فرمود:
برادرزاده عزيزم ! بر پيشامد صبر داشته باش و آن را به حساب خير و ثواب خدا بگذار كه خداوند (اكنون ) تو را به پدران نيكويت و به رسول خدا (ص ) و على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن بن على - صلوات الله عليهم اءجمعين - ملحق خواهد ساخت .
امام در مسير شهادت
طبرى آورده است كه حسين (ع ) ساعتها پيش از پاى درآمده بود و هر از گاهى كه مردى عزم وى مى كرد، از گرانبارى گناه كشتن او، پس مى رفت و به كشتنش جراءت نمى نمود.
در اين ميان مردى به نام مالك بن نسير (از قبيله بنى بداء) خود را به كنار امام رسانيد و با شمشير ضربه اى بر سر حضرتش بزد و به سبب ضربه مالك شب كلاه امام از هم بدريد و لبه ششمير در كاسه سر او بنشست . كلاه از خون مالامال شد و امام خطاب به وى فرمود: با اين دست سير نخورى و نياشامى و خداوند در روز قيامت تو را در رديف ستمگران قرار دهد.
آنگاه آن كلاة را از سر برداشت و بينداخت و كلاهى بلند خواست و بر سر گذاشت و برگرد آن عمامه اى بست ؛ اما ديگر نيرويى برايش باقى نمانده بود.
مرد كندى خم شد و آن كلاه را كه از خز بود، برداشت . هنگامى كه پس از رويداد جگر خراش كربلا آن را به خانه و نزد همسرش ام عبدالله (دختر حر و خواهر حسين بن حر) آورد و مشغول شستن خون از آن كلاه گرديد، همسرش بر او بانگ زد: كلاه به غارت برده نواده پيغمبر خدا را به خانه من آورده اى ؟ هر چه زودتر آن را از خانه من بيرون ببر.
رفقاى مالك تعريف كرده اند كه مالك پس از آن واقعه تا دم مرگ در كمال فقر و پريشانى عمر را به سر آورده است . (218)
حمله پيادگان به خيمه هاى حرم حسينى
ابومخنف در ضمن سخنان خود در همين مورد مى گويد:
شمر بن ذى الجوشن به همراه ده تن از افراد پياده كوفى خود رو به خيمه هاى حسينى ، كه پردگيان و بستگان و همراهان حضرتش در آنها قرار داشتند، نهاد. چون امام اين مطلب را دريافت ، بانگ برآورد:
ويلكم ! ان لم يكن لكم دين و لا تخافون يوم المعاد، فكونوا فى اءمر دنياكم اءحرارا ذوى اءحساب . امنعوا رحلى و اءهلى من طعامكم و جهالكم يعنى واى بر شما! اگر دينى نداريد و از روز قيامت نمى هراسيد، در امر دنيايتان مردانى آزاده و بلندنظر باشيد و خيمه ها و پردگيانم را از دسترس مشتى او باش و جهالتان به دور داريد.
شمر با شنيدن سخنان امام خطاب به حضرتش گفت : حق با توست اى پسر فاطمه ! و با همان پيادگان كه در ميانشان افرادى چون ابوالجنوب (عبدالرحمان جعفى ) قشعم بن عمرو بن يزيد جعفى ، صالح بن وهب يزنى ، سنان بن انس نخعى و خولى بن يزيد اصبحى به چشم مى خوردند، رو به حسين آوردند و پيرامون حضرتش را گرفتند و شمر پياپى آنها را تشويق مى كرد كه شتاب كنند و كار امام را بسازند. چون در آن ميان نظرش به ابوالجنوب ، كه غرق آهن و پولاد و انواع ابزار جنگى بود، افتاد، به او گفت : پيش برو و كارش را تمام كن ! ابوالجنوب پاسخ داد: تو خودت چرا نمى روى ؟ شمر گفت : تو با من گستاخى مى كنى و ابوالجنوب نيز جواب داد: تو به من فرمان مى دهى ؟!
طرفين چند فحش و ناسزا نثار يكديگر كردند و سرانجام ابوالجنوب ، كه مردى شجاع و رزمنده بود، بر سر شمر فرياد كشيد كه : وادارم مى كنى كه با سنان نيزه چشمت را درآورم ! شمر با شنيدن اين تهديد از ابوالجنوب روى بگردانيد و گفت : به خدا قسم اگر مى توانستم تو را به سختى تنبيه مى كردم .(219)
آخرين پيكار امام
طبرى در تاريخش از قول ابومخنف به نقل از حجاج بن عبدالله ، نوه عمار بن عبد يغوث بارقى ، آورده است كه پدرش عبدالله بن عمار را به خاطر اينكه در ميان سپاهيان عمر سعد شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوده است مورد سرزنش قرار دادند.
عبدالله عمار گفت : من برگردن بنى هاشم حق دارم ؟ پرسيدم : چه حقى ؟! گفت : من با نيزه بر حسين حمله بردم . به خدا قسم اگر مى خواستم ، مى توانستم ضربه اى كارى به او بزنم ؛ اما اين كار را نكردم و قدرى از او فاصله گرفتم و با خود گفتم من او را نمى كشم ؛ باشد كه ديگرى او را بكشد!!
در اين هنگام بود كه پيادگان از چپ و راست بر او هجوم آوردند. امام ، كه پيراهنى از خز در بر و عمامه اى بر سر داشت ، به مهاجمين سمت راستش ‍ حمله برد و آنها را تار و مار كرد. سپس بر گستاخان ناحيه چپ خيز برداشت و آنان را به دم تيغ گرفت و پراكنده شان ساخت .
به خدا سوگند، من هرگز چون او مردى يكه و تنها نديده ام كه از همه سو دشمن او را در ميان گرفته و فرزندان و بستگان و يارانش را همگى كشته باشند، و او همچنان دلير و شجاع و قوى و شكيبا و ثابت قدم ، چون شيرى ژيان ، مقاوم و رزمنده بر جاى ايستاده باشد.
آرى ، به خدا قسم كه نه پيش از حسين و نه بعد از او چنين جنگ آورى را نديده بودم . پيادگان از دم شمشير و حملات مردانه او چنان از چپ و راستش مى گريختند كه گله بزغاله از حملات گرگ .
به خدا سوگند جنگ و گريز همچنان ادامه داشت تا آنگاه كه خواهرش ‍ زينب ، دختر فاطمه ، از خيمه هاى حرم بيرون شد، در حالى كه مى گفت : اى كاش آسمان به زمين فرود مى آمد. آنگاه خود را به عمر سعد رسانيد و به او، كه ناظر حملات افراد سپاهيش بر حسين (ع ) بود، گفت : اى عمر! حسين را مى كشند و تو تماشا مى كنى ؟
راوى مى گويد: من خود ديدم كه سيل سرشك از چشمهاى عمر سعد بر گونه ها و ريشش جارى بود و در آن حال روى زينب (ع ) بگردانيد!
شهادت سبط پيامبر خدا (ص )
ابومخنف از صقعب بن زبير از قول حميد بن مسلم آورده است :
امام حسين (ع ) بر تن جبه اى از خز داشت و عمامه اى بر سر و محاسن خود را رنگ كرده بود. حضرتش پيش از شهادت پياده بود، ولى چون گردى شجاع و با همه مهارت مى جنگيد. او به سواران دشمن حمله مى برد و من خود شنيدم كه خطاب به ايشان مى فرمود:
بر كشتن من مصمم شده ايد و مردم را به آن تشويق و تحريك مى كنيد؟! قسم به خدا كه بر كشتن من ، خداوند بيش از كشتن هر بنده اى ديگر بر شما خشم خواهد گرفت . من اميد آن دارم كه خداوند مرا در برابر خوارى و ذلت شما گرامى بدارد و از آنجايى كه فكرش را هم نمى كنيد انتقام مرا از شما بگيرد.
اين را بدانيد كه به خدا قسم چون مرا بكشيد، خداوند بر شما سخت خواهد گرفت و خونهايتان ريخته خواهد شد، و به اين هم اكتفا نكرده ، چندين برابر عذاب دردناكش را به شما ارزانى خواهد داشت .
حميد بن مسلم مى گويد: ساعتها مى گذشت و اگر در آن مدت كسى مى خواست كه آن حضرت را بكشد، مى توانست . (220) اما آنها انتظار داشتند كه ديگرى به اين كار مهم مبادرت كند و ايشان را از چنين مهمى معذور دارد. در اين هنگام بود كه شمر بانگ برداشت :
واى بر شما، منتظر چه هستيد، مادرهايتان به عزايتان بنشينند. كار اين مرد را تمام كنيد و او را بكشيد!
به سبب فرياد شمر، كوفيان از هر طرف به وى حمله آوردند. شريك تميمى شمشيرش را بر دست چپ امام فرود آورد. ديگرى ضربه اى بر گردن حضرتش زد كه در نتيجه آن امام چندين بار برخاست و باز به رو در افتاد و مهاجمين در اين حالت از حضرتش فاصله گرفته بودند.
در همان حالت كه امام بر مى خاست و باز به صورت به زمين در مى غلتيد، سنان بن انس ، نوه عمرو نخعى ، با نيزه خود به حضرتش حمله برد و ضربه اى سنگين به امام زد كه آن حضرت به سبب آن درغلتيد. آنگاه رو به خولى بن يزيد اصبحى كرد و گفت : سر از تنش جدا كن ! خولى پيش رفت كه سر از تن امام جدا كند، اما سستى و رخوتى تمام سراسر وجودش را فرا گرفت و به لرزه افتاد. سنان كه شاهد ماجرا بود، خطاب به خولى گفت : خدا بازوهايت را بشكند و دستهايت را از كار بيندازد! آنگاه خود قدم پيش ‍ گذاشت و سر (آن امام معصوم ) را بريد و از تن جدا كرد و سپس آن سر مطهر را به خولى سپرد.
ابومخنف از قول امام صادق (ع ) مى گويد: بر بدن حضرت سيدالشهداء به هنگام شهادت محل سى و سه ضربه شمشير نيزه و سى و چهار ضربه شمشير به چشم مى خورد.
سنان بن انس در آخرين لحظات حيات امام از نزديك شدن هر يك از سپاهيان ابن سعد به حضرتش بشدت جلوگيرى مى نمود تا مبادا پيش از خودش كسى ديگر سر او را از بدن جدا نمايد! و چون خود به خواسته اش ‍ رسيد، سر مطهر آن حضرت را به خولى سپرد.
سپاه خلافت تن پوشهاى فرزند پيغمبر را به غارت مى برند  
ابومخنف مى گويد: پيكر امام را عريان كردند و هر چه را در بر داشت به يغما بردند. شلوارش را بحر بن كعب و شنل آن حضرت را، كه از حرير بود، قيس بن اشعث ربود كه پس از چنين جسارتى به قيس قطيفه شهرت يافت .
پاى افزارش را مردى از قبيله بنى اود، كه به او اسود مى گفتند، به غارت برد و شمشيرش را مردى از قبيله بنى نهشل بن دارم برداشت كه بعدها به دست خانواده حبيب بن بديل افتاد.
سپس سپاهيان به چپاول لباسها و زينتها و شتران پرداختند و در آخر به سوى حرم و زنان امام حسين (ع ) و باروبنه و اسباب اثاثيه او روى آوردند، و چه بسا زنان را كه چادرى از پشت سر آنها مى كشيدند و مى ربودند!
آخرين شهيد  
از زهير بن عبدالرحمان خثعمى آورده اند: سويد بن عمرو بن ابى المطاع ، از ياران امام ، سخت مجروح و بيهوش در ميان كشته ها افتاده بود. پس از شهادت امام اندكى به حال آمد و شنيد كه مى گويند: حسين كشته شد. اين ندا، وى را برانگيخت و چون شمشيرش را به غارت برده بودند، با چاقويى كه به همراه داشت به كوفيان حمله برد و مدت زمانى با آنان بجنگيد تا سرانجام به دست عروة بن بطار تغلبى و زيد بن رقاد جنبى از پاى درآمد و به خيل شهدا پيوست .
و از حميد بن مسلم آورده اند: من در ميان سربازان غارتگر، به خيمه هاى امام (ع ) وارد شدم و خود را به على بن الحسين بن على ، يعنى على اصغر(221) كه بيمار و بر رختخوابش افتاده بود، رساندم . در همان حال شمر بن ذى الجوشن با افراد پياده اش در اين گفتگو بودند كه : اين بيمار را هم بكشيم يا نه ! من رسيدم و خطاب به ايشان گفتم : سبحان الله ! مگر شما بچه را هم مى كشيد؟! اين بيمار كودكى بيش نيست . من با اين سخن هر كس را كه براى كشتن او اقدام مى كرد جلو مى گرفتم و نمى گذاشتم . سرانجام عمر سعد از راه رسيد و بانگ برداشت : هيچكس حق ندارد به چادر اين بانوان داخل شود و به اين بيمار جوان آسيبى برساند؛ ضمنا هر كس هر چه را از اينان به يغما برده است ، به ايشان باز پس دهد. اما به خدا قسم كه كسى به حرفش ‍ گوش نداد و چيزى از اموال به غارت برده را پس نداد!
امام على بن الحسين (ع ) كه ناظر ماجرا بود، رو به من كرد و فرمود: كار خوبى كردى ، قسم مى خورم كه خداوند به وسيله گفتار تو، شر و آسيب اينان را از من دور كرده است .
كشنده حسين جايزه مى خواهد!  
راوى مى گويد: پس از كشته شدن امام ، تنى چند از سپاهيان كوفه بن سنان بن انس گفتند: تو حسين ، فرزند على و فاطمه (دختر پيغمبر خدا) را كشته اى و بزرگترين گردنكش عرب را، كه به حكومت اين دولتمردان چشم دوخته بود تا قدرت و حكومت را از چنگشان به در كند، از پاى درآوردى . اكنون وقت آن است كه پيش فرماندهانت بروى و پاداشت را از آنان بخواهى كه اگر آنها در برابر من اين كار و خدمت كه در حقشان انجام داده اى و حسين را برايشان كشته اى همه مال و دارايى خودشان را به تو پيشكش ‍ كنند، كار چندان بزرگى نكرده اند!
سنان ، كه مردى شجاع و در عين حال احمق و ديوانه بود، از سخنان آنان فريفته گشت . پس بر اسبش بر جهيد و يك راست تا خيمه عمر سعد بتاخت و چون به آنجا رسيد، تا آنجا كه در توان داشت ، باد در گلو انداخت و فرياد برآورد:
اءوقر ركابى فضة و ذهبا
اءنا قتلت الملك المحجبا
قتلت خير الناس اما و اءبا
و خيرهم اذ ينسبون نسبا
بر اين مژده كه من پادشاه بزرگى را كشته ام ، ركابم را از طلا و نقره سنگين بار كن ! من بهترين مردمان و سرآمد آدميان را از پاى درآوردم ! همان كسى كه از حيث نسب برترين مردمان است .
چون عمر سعد صداى سنان و شعر و حماسه او را شنيد، خطاب به وى گفت : گواهى مى دهم كه تو ديوانه اى ! آنگاه روى به حاضران كرد و گفت : او را وارد كنيد. و چون سنان قدم به داخل خيمه عمر نهاد، با چوب دستى خود وى را بزد، و سپس گفت : اى ديوانه ! اين طور سخن مى گويى ؟ به خدا قسم اگر اين سخن را ابن زياد از تو بشنود، گردنت را مى زند.
نجات يافتن عقبه و اسير شدن مرقع  
عقبة بن سمعان ، آزادكرده رباب ، دختر امرؤ القيس را كه مادر سكينه بود، دستگير شدند و به نزد عمر سعد آوردند. عمر از او پرسيد: چه كاره اى ؟ عقبه پاسخ داد: من برده اى زرخريدم ! با اين پاسخ ، عمر دست از او بداشت و آزادش كرد تا هر كجا كه خواهد برود. به غير از او، هيچكس از همراهان امام جان سالم از معركه به در نبرد، مگر موقع بن ثمامه اسدى .
مرقع در كشاكش نبرد تيرهايش را تمام در سينه دشمن نشانده بود و ديگر تيرى در تركش نداشت . اين بود كه همچنان به زانو نشسته با دشمن بدسگال مى جنگيد تا اينكه چند تن از نزديكانش بر سرش فرياد زدند كه دست از پيكار بردار كه تو در امان مايى . اين بود كه مرقع خود را تسليم آنان كرد و در آخر عمر سعد آنان را به حضور ابن زياد برد و ماجراى ايشان را و امانى كه به موقع داده بودند به وى گرازش داد. ابن زياد نيز مرقع را نكشت و به زراره تبعيد كرد.
اسب تاختن بر كشته فرزند زهرا (ع )  
چون امام كشته شد، عمر سعد در ميان سپاه خود بانگ برآورد و داوطلب خواست تا كسانى كه مايلند اسب بر كشته امام بتازند!
از آن سپاه ، ده تن قدم به جلو نهادند كه در ميانشان اسحاق بن حيات حضرمى و احبش بن مرثد، نواده علقمة بن سلامه ، به چشم مى خوردند. راوى مى گويد: اولى پيراهن از تن امام بيرون كشيده بود و به پيسى مبتلا گشت . مرثد هم پس از آن واقعه ديرى نپاييد كه در جنگى ، تيرى ناآشنا در قلبش نشست و به ديار عدمش فرستاد.
بارى اين ده تن (از خدا و پيامبرش شرم نكردند) و اسبهاى خود را بر پيكر حسين (ع ) تاختند و پشت و پهلوى او را درهم كوبيدند!
عزاداران بر امام حسين (ع ) در مدينه  
1. ام سلمه (رض )
در سنن ترمذى ، و سير اعلام النبلاء، و در رياض النضرة ، و در تاريخ ابن كثير، و تاريخ الخميس ، و ديگر مصادر از قول سلمى آمده است : روزى به خدمت ام سلمه (رض ) رسيدم و او را گريان يافتم ، پرسيدم : چرا گريه مى كنى ؟! پاسخ داد: رسول خدا (ص ) را در خواب عزادار ديدم كه بر سر و صورتش خاك نشسته بود. از حضرتش پرسيدم : اى رسول خدا! اين چه حالت است ؟ فرمود: همين چند لحظه پيش شاهد كشته شدن حسين بودم !(222)
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: نخستين بانگى كه به عزادارى امام حسين (ع ) در مدينه برخاست ، از سوى ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن اين بود كه حضرتش شيشه اى از خاك را به ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن ، اين بود كه حضرتش از خاك را به ام سلمه داده و به وى فرموده بود كه جبرئيل مرا آگاه كرده كه امتم ، حسين را مى كشند. آنگاه آن خاك را به من داد و فرمود: هر گاه ديدى كه اين خاك به خون تازه بدل گرديد، بدان كه حسين كشته شده است .
آن خاك همچنان در نزد ام سلمه بود تا زمان شهادت امام حسين (ع ) فرا رسيد.
پس آن بانو همه ساعت در خاك شيشه مى نگريست ، و چون ديد كه آن خاك به خون تازه مبدل شد، فرياد واحسينا و يا ابن رسول الله برداشت . زنان مدينه با شنيدن ناله ام سلمه از هر گوشه مدينه بانگ عزا برداشتند، و در يك زمان شهر مدينه را غلغله اى در عزاى حسين فرا گرفت كه پيش از آن هرگز شنيده نشده بود. (223)
2. ابن عباس
در مسند احمد بن حنبل و فضائل او، معجم كبير طبرانى ، مستدرك حاكم ، رياض النضرة و ديگر مصادر از قول عمار بن ابى عمار از ابن عباس آمده است كه گفت :
روز به نيمه رسيده بود كه رسول خدا را در خواب ديدم سخت برافروخته با موى پريشان و خاك آلود كه شيشه اى در دست داشت پر از خون . خطاب به حضرتش گفتم : پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا! اين چيست ؟ فرمود: اين خون حسين و ياران اوست كه همين امروز برداشته ام .
عمار مى گويد: ما آن روز را (كه ابن عباس بدان اشاره كرده بود) بررسى و تحقيق كرديم و ديديم همان روزى است كه حسين در آن به شهادت رسيده است . (224)
و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير از قول على بن زيد، نوه جدعان ، آمده است : ابن عباس از خواب برخاست و استرجاع كرد و گفت : به خدا قسم كه حسين كشته شد! يكى از يارانش از او پرسيد: از كجا چنين مى گويى ؟! گفت : در خواب پيغمبر را با شيشه اى پر از خون ديدم كه به من فرمود: مى دانى كه امتم پس از من چه كردند؟ آنها حسينم را كشتند و اين خون او و يارانش ‍ مى باشد كه به نزد خدا مى برم ! آن روز و ساعت را يادداشت كردند و پس از گذشتن بيست و چهار روز به مدينه خبر رسيد كه در همان روز و همان ساعت حسين كشته شده است . (225)
3. ناشناسانى ديگر
طبرى و ديگران از قول عمرو بن عكرمه آورده اند: صبح همان روز كه حسين كشته شده بود، يكى از مواليان ما در مدينه خبر داد كه ديروز بانگ شخصى را شنيده است كه در سوگ حسين چنين مى خواند:
اءيها القاتلون جهلا حسينا
ابشروا بالعذاب و التنكيل
كل اءهل السماء يدعو عليكم
من نبى و ملئك و قبيل
قد لعنتم على لسان ابن داود
و موسى و حامل الانجيل
اى كسانى كه نابخردانه حسين را كشتيد، عذاب و گوشمالى عبرت انگيزى را منتظر باشيد. همه آسمانيان ، از پيامبران و فرشتگان و ديگران ، شما را بر اين كار به باد نفرين گرفته اند. شما نفرين شده سليمان و موسى و عيسى هستيد.
همين اشعار بنا به روايات ديگر از ام سلمه و ديگران نقل شده كه آنها آن را از دهان شخصى ناپيدا شنيده اند، ولى خود او را نديده اند كه در مرگ حسين (ع ) چنين مى سرود. (226)
اءيها القاتلون جهلا حسينا
ابشروا بالعذاب و التنكيل
كل اءهل السماء يدعو عليكم
و نبى و مرسل و قبيل
قد لعنتم على لسان ابن داود
و موسى و صاحب الانجيل
بخش هفتم : رويدادهاى پس از شهادت امام (ع ) 
هفتاد و دو نفر از ياران امام (ع ) به شهادت رسيدند و يك روز پس از شهادت ايشان بدن مطهر امام و يارانش به وسيله اءهالى غاضريه ، از بنى اسد، به خاك سپرده شد. اما ياران عمر سعد، به غير از مجروحين ، هشتاد و هشت نفر كشته شدند كه عمر سعد بر آنان نماز گزارد و به خاكشان سپرد.
در همان روز كه امام (ع ) كشته شد، سر مباركش به همراه خولى بن يزيد و حميد بن مسلم ازدى براى عبيدالله زياد به كوفه فرستاده شد. خولى پس از ورود به كوفه عازم قصر دارلاماره گرديد، ولى چون در قصر را بسته ديد، يكراست به خانه خود رفت و آن سر مقدس را به زير طشتى در خانه اش ‍ پنهان كرد.
خولى را دو زن بود: يكى از طايفه بنى اسد، و ديگرى از حضرمى ها و به نام نوار، دختر مالك بن عقرب كه بر حسب تصادف آن شب ، شب او بوده است . هشام مى گويد پدرم از قول نوار آورده است : خولى سر حسين را به خانه آورد و آن را زير طشتى در حياط خانه نهاد و سپس آهنگ رختخواب كرد. من به او گفتم : با خود چه آورده اى ؟! گفت : گنجينه جهانى را به خانه ات آورده ام ؛ من سر حسين را براى تو آورده ام ! گفتم : واى بر تو، مردم طلا و نقره به خانه ات مى آورند، ولى تو سر بريده پسر پيغمبر را؟ قسم به خدا كه ديگر سر بر بالينت نمى گذارم . اين را گفتم و برخاستم و به حياط خانه رفتم . و زن اسدى او را فرا خواندم و با خود به اتاق بردم و به نظاره سر بريده پسر پيغمبر پرداختم . به خدا سوگند ديدم نورى از آسمان به آن طشت مى تابيد و كبوترى سفيدبال به گرد آن پرواز كرد.
صبحگاهان خولى آن سر را به نزد عبيدالله زياد برد. عمر سعد آن روز و فردايش را درنگ كرد. آنگاه حميد بن بكير احمرى را فرمان داد تا بانگ حركت به سوى كوفه را سر دهد. سپاه كوفيان به جانب كوفه روان شدند. در اين حركت دختران و خواهران امام حسين (ع ) و كودكان آن حضرت و على بن حسين (ع ) را، كه سخت بيمار بود، با خود به همراه داشتند. (227)
طبرى از قول قرة بن قيس تميمى آورده است : هنگامى كه بانوان حرم حسينى را بر اجساد آغشته به خون حسين و بستگان و فرزندانش عبور مى دادند، من خود ديدم كه آنان صدا به گريه و زارى برآورده بر سر و صورت خود مى زدند...
فرزند قيس گفت : از چيزهايى كه هرگز از خاطرم محو نمى شود، سخن زينب ، دختر فاطمه است ، كه به هنگام عبور از كشته برادرش حسين مى گفت : يا محمداه ! يا محمداه ! صلى عليك ملائكة السماء، هذا حسين بالعراء! مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، يا محمداه ! و بناتك سبايا، و ذريتك مقتله تسفى عليها الصبا قره گفت : به خدا سوگند كه زينب با اين سخنانش همه دوستان و دشمنانش را به گريه انداخت .
طبرى مى گويد سرهاى ديگر شهدا را، كه هفتاد و دو سر بريده بود، به همراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس به نزد عبيدالله زياد فرستادند. (228)
سرهاى شهدا در ميان افراد سپاه خلافت  
طبرى از قول ابومخنف مى نويسد: هنگامى كه حسين بن على (ع ) به شهادت رسيد، سر مبارك او و ديگر سرهاى اهل بيت و پيروان و ياران او را كه در ركاب حضرتش به شهادت رسيده بودند، به اين شرح نزد عبيدالله زياد بردند:
افراد قبيله كنده به سرپرستى قيس بن اشعث ، سيزده سر!
افراد قبيله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن ، بيست سر!
افراد قبيله تميم ، هفده سر!
افرد قبيله بنى اسد، شش سر!
افراد قبيله مذحج ، هفت سر!
ديگر افراد سپاهى ، هفت سر!
بر روى هم ، هفتاد سر مى شد. ابومخنف به سخن خود چنين ادامه مى دهد: حسين (ع ) كشته شد، در حالى كه مادرش فاطمه دختر رسول خدا بود. كشنده او سنان بن انس نخعى نام داشت و سر مطهرش را خولى بن يزيد به مقر فرماندارى آورد. و عباس ، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين دختر حزام بن خالد، نوه ربيعة بن وحيد بود، به دست زيد بن رقاد جهنى و حكيم بن طفيل سنبسى به شهادت رسيد.
جعفر و عبدالله و عثمان ، فرزندان على بن ابى طالب ، كه فرد اخير با تير خولى بن يزيد از پاى درآمد و مادر هر سه نفر ام البنين و برادران حضرت ابوالفضل بوده اند، به شهادت رسيدند.
محمد، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بوده ، به دست مردى از قبيله بنى ابان بن دارم به شهادت رسيد.
ابوبكر، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ليلا، دختر مسعود بن خالد بود، به دست مرة بن منقذ، نوه نعمان عبدى به شهادت رسيد.
على بن الحسين (على اكبر) كه مادرش ليلا، دختر ابومرة بن مسعود ثقفى ، و جده مادريش ميمونه ، دختر ابوسفيان بن حرب بود، به دست مرة بن منقذ بن نعمان عبدى شهيد شد.
عبدالله ، فرزند امام حسين (ع )، كه مادرش رباب ، دختر امرؤ القيس بن عدى بود، به دست هانى بن ثبيت حضرمى به شهادت رسيد.
اما على بن الحسين (امام سجاد (ع )) را كودك انگاشتند و به همين بهانه كشته نشد. (229)
ابوبكر، فرزند امام حسن (ع ) (على اصغر) كه مادرش ام ولد بود، با تير حرملة بن كاهل كشته شد.
قاسم ، فرزند امام حسن (ع )، كه مادرش ام ولد بود، به دست سعد بن عمرو بن نفيل ازدى كشته شد.
عون فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش جمانه ، دختر مسيب بن نجيه و از بنى فزاره بود، به دست عبدالله بن قطبه طائى به شهادت رسيد.
محمد، فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش خوصا، دختر خصفة بن ثقيف (از بكر بن وائل ) بود، به دست عامر بن نهشل تيمى شهيد شد.
جعفر، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين ، دختر شقر بن هضاب بود، به دست بشر بن حوط همدانى به شهادت رسيد.
عبدالرحمان ، فرزند عقيل ، كه مارش ام ولد بود به دست عثمان بن خالد بن اسير جهنى از پاى درآمد.
عبدالله ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود. با تير عمرو بن صبيح صدائى به شهادت رسيد.
مسلم ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه در كوفه به درجه شهادت رسيد، مادرش ام ولد بود.
عبدالله ، فرزند مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش رقيه دختر اميرالمؤ منين (ع )، و مادر او ام ولد بود، به دست عمرو بن صبيح صدائى كشته شد. و نيز گفته اند كه كشنده او اسيد بن مالك حضرمى بوده است .
محمد، فرزند ابوسعيد و نوه عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود، به دست لقيظ بن ياسر جهنى به شهادت رسيد.
حسن ، فرزند امام حسن (ع ) (حسن مثنى ) كه مادرش خوله دختر منظور بن ريان نام داشت ، و نيز عمرو، فرزند حسن بن على ، هر دو به علت كم سالى رها شدند.
اما از مواليان ، كسانى كه با حضرت امام حسين (ع ) به شهادت رسيده اند، يكى از سليمان ، آزادكرده امام بود كه به دست سليمان بن عوف حضرمى از پاى درآمد.
ديگرى كه منحج ، نام داشت . و ديگرى عبدالله بن يقطر، كه برادر شيرى امام بود نيز به شهادت رسيد.
سپاه خلافت حرم پيامبر را به اسيرى به كوفه مى برد!  
در كتاب فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است : سپاهيان عمر سعد، حرم پيغمبر (فرزندان آن حضرت ) را از كربلا به نام اسير به بند كشيده و كوچ دادند و رو به جانب كوفه نهادند. هنگامى كه قافله اسيران به كوفه رسيد، مردم كوفه به تماشاى آنها بيرون شدند و بر احوال و موقعيت آنان رقت آورده ، سخت به گريه درآمدند و صدا به گريه و زارى بلند كردند.
على بن الحسين كه سخت بيمار و در غل و زنجير محكم بسته شده بود، و بيمارى او را از پاى درآورده بر تن جز رمقى برايش باقى نمانده بود. چون بى تابى و گريه كوفيان را مشاهده كرد، فرمود: اينان كه اين چنين بر مصيبت ما مى گريند و فرياد مى زنند، پس كشندگان ما چه كسانى مى باشند؟!
در همين احوال زنى از كوفيان از فراز بامى خطاب به قافله اسيران فرياد برآورد: شما اسيران از كدام خانواده مى باشيد؟ پاسخ دادند: ما اسيران آل محمديم ! با شنيدن اين پاسخ ، زن مزبور از بام فرود آمد و مقدارى پوشاك و لباسهاى زنانه و مقنعه و روسرى فراهم كرد و به بانوان حرم رسول تقديم داشت . (230)
سخنرانى زينب (س ) در ميان كوفيان  
ابن اعثم در تاريخ خود از قول بشير بن حذيم اسدى آورده است :
زينب (دختر على ) را آن روز ديدم ، و تا آن روز هيچ بانوى پرده نشينى را در سخنورى چون او نديده بودم . گويى او با زبان اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) سخن مى گفت و كلام امام بود كه از دهان وى بيرون مى آمد.
او در آغاز به دست خود به مردم فرمان داد تا خاموش شوند. با اشاره وى ، نفس در سينه ها شكست و زنگهاى گردن چارپايان از صدا باز ايستاد. پس ‍ لب به سخن گشود و گفت :
خداى را سپاس مى گزارم و بر پدرم محمد، پيامبر خدا، و خاندان پاك و برگزيده اش ، كه آل الله هستند، درود مى فرستم . و بعد:
اى مردم كوفه ! اى نيرنگ بازان مردم فريب خيانت پيشه ! گريه مى كنيد؟! هرگز چشمانتان از گريستن بازنايستد، و اشك ديدگانتان خشك نشود و ناله و آهتان آرام نگيرد.
شما همانند آن زنى هستيد كه رشته خود را پس از اينكه محكم به هم تابيد، به دست خود از هم بگسيخت . شما همانيد كه سوگند و پيمانهاى خود را دستاويز فريبكارى و فساد ساخته ايد. و مگر از شما مردم جز لاف زدن و خودستايى و فريب و دشمنى را مى توان سراغ گرفت ؟ شما مردم همانند كنيزكان تملق مى گوييد و چون دشمنان به نيرنگ رو مى آوريد.
گياهى را مى مانيد كه بر لبه مزبله اى روييده باشد، يا پاره گچى كه گورى را بدان اندوده باشند.
اين را بدانيد كه توشه بدى را پيشاپيش خود، به پيشگاه خداوند فرستاده ايد، و آن خشم خداوند و گرفتارى ابدى در عذاب اوست .
گريه سر داده و مويه مى كنيد؟! آرى به خدا، بسيار بگرييد و كم بخنديد كه ننگ و رسوايى اى براى خود فراهم كرده ايد كه هرگز پاك شدنى نيست . آخر چگونه (دامن خود را) از آلودگى به كشتن فرزند خاتم پيامبران كه سرور جوانان بهشت و پناه پاكان سختيهايشان و روشنترين دليلتان و زبان گويايتان بود پاك مى كنيد! چه خيال خامى در سر مى پرورانيد.
مرگ و نابودى بر شما باد كه آرزوهايتان به نااميدى كشيد، و كوششهايتان به جايى نرسيد. دستهايتان بريده گشت و پيمانهايتان موجب زيانتان گرديد. در كام خشم و غضب خدا گرفتار آمديد و ذلت و درماندگى بر شما مقدر شد.
واى بر شما اى مردم كوفه ! هيچ مى دانيد كه چه جگرى از پيامبر خدا را از هم شكافته ايد، و چه خونى از او را ريخته ، و كدام پردگيان او را بى مهابا از پرده بيرون كشيده ، و پرده چه حرمتى را از او دريده ايد؟
كارى آن چنان شگفت و عظيم مرتكب شده ايد كه نزديك است از هيبت آن آسمانها از هم بشكافند و زمين دهان باز كند و كوهها از هم متلاشى گردند. دست به كارى زده ايد بس دشوار و بزرگ ، ناهموار و پيچيده و شوم ؛ به بزرگى زمين و همه آسمانها.
آيا تعجب مى كنيد اگر بر اين مصيبت آسمان خون ببارد؟ و البته كه عذاب سراى ديگرتان بس رسواكننده و شديدتر خواهد بود، و كسى هم به دادتان نخواهد رسيد.
پس ، از اين فرصت كه يافته ايد چندان شاد و بى خيال نباشيد كه خداى عزوجل را در اين مورد شتابى نيست و از اينكه زمان انتقام به تاءخير افتد نمى هراسد. آرى ، هرگز اين چنين نيست و خدايتان در كمين است .
بشير مى گويد:
به خدا سوگند من آن روز را آشفته و منگ ، و چون مستها فاقد اراده و كنترل ديدم . آنها گريه مى كردند و سر به گريبان غم فرو برده ، بى اختيار فرياد مى كشيدند و بر گذشته اظهار ندامت و تاءسف مى كردند و انگشت حيرت به دندان مى گزيدند. پيرمردى كوفى را متوجه شدم كه در كنارم ايستاده بود و به تلخى مى گريست ، تا آنجا كه ريشش از اشك چشمهايش خيس شده بود و مى گفت :
پدر و مادرم به فدايت ! راست گفتى . پيران شما بهترين سالمندان ، و جوانانتان نيكوترين جوانان ، و زنانتان شايسته ترين بانوان ، و دودمانتان بهترين دودمانها هستند و خوارى و شكست در شما راه ندارد.
سخنرانى فاطمه صغرى  
در مثيرالاحزان و لهوف آمده است كه فاطمه صغرى (دختر امام حسين ) نيز سخنرانى كرد و گفت :
خدا را به شماره شنها و سنگريزه ها و به سنگينى عرش و كره خاكى سپاس ‍ مى گويم . او را سپاس مى گزارم و دل به او قوى مى دارم و بر او توكل كرده ، اعلام مى كنم كه خدايى بجز الله وجود ندارد و محمد (ص )، بنده و فرستاده اوست . و نيز گواهى مى دهم كه فرزند همين پيغمبر را در كنار رود فرات ، بى هيچ جرم و گناهى سر بريدند؛ بدون اينكه كسى را كشته باشد و يا او را به قصاصى گرفته باشند!
بارخدايا! به تو پناه مى برم از اينكه بر تو دروغى ببندم ، و يا بر خلاف آنچه را به پيامبرت دستور داده بودى ، از گرفتن پيمان براى وصى و جانشين خودش على بن ابى طالب ، چيزى پيش خود بگويم ؛ همان وصى كه او را در مسجدى از خانه هاى خدا، در برابر مردمى كه به زبان مسلمان بودند كشتند؛ همان گونه كه ديروز فرزندش را به شهادت رسانيدند. نابودى بر آنان باد كه تا زنده بود ستمى از او دور نكردند و پس از مرگش ظلمى از او دفع ننمودند. تا اينكه او را خوشنام و ستوده خوى ، پاكيزه سرشت و به بزرگوارى معروف ، و روش و راهى مطلوب و مشهور، به خود فرا خواندى . مردى كه در راه تو از سرزنش هيچ ملامتگرى باك نداشت . از دنيا رويگردان بود و در راهت كوشا و مجاهد. اين بود كه وى را به راه مستقيم خودت هدايت فرمودى .
اما بعد، اى مردم كوفه ! اى مردم فريبكار و دغل باز و خودخواه ! ما خانواده اى هستيم كه خداوند ما را به شما و شما را به مورد آزمايش قرار داد. و ما از اين آزمايش پاك و سربلند بيرون آمديم ، و آزمايش ما را به توجهى نيكو پذيرفت و علم خودش را در ما به وديعت نهاد و فهم آن را به ما ارزانى داشت .
اين است كه ما گنجينه دانش اوييم . به بزرگوارى خود ما را گرامى داشت و به وجود پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - ما را آشكارا بر همه مخلوقاتش برترى داد.
اما شما مردم ما را تكذيب كرديد و كشتن ما را روا شمرديد و تاراج اموالمان را مباح دانستيد. گويا ما فرزندان ترك و اسراى كابل هستيم . با خونى كه از ما ريخته ايد و دستهايى كه به چپاول اموال ما گشوده ايد، نويد شادى و سرور بخود ندهيد كه عذاب الهى شما را فرا گرفته و سختيهاى آن فرود آمده و لعن و نفرين خدا بر ستمگران است .
مرگ بر شما اى كوفيان ! از پيامبر خدا (ص ) چه چيز طلبكار بوديد، و يا كدام خون را از او طالبيد كه كينه و حق خود را بر سر برادرش على بن ابى طالب ، جد من ، و خانواده او خالى كرديد كه حماسه سراى شما مفتخرانه چنين سروده است :
ما على و فرزندان او را با شمشيرهاى بران و سنان نيزه هاى درگير و روبه رو شديم !!
خاك بر دهانت اى ياوه سرا! تو به كشتن مردانى مباهات مى كنى كه خداوند در كتاب خودش پاك و پاكيزه شان معرفى كرده و از هر گونه آلودگى و پليدى به دورشان داشته است ؟!
پس در خشمت بمير و همچون پدرت ، مانند سگ ، اسافلت را بر زمين بمال كه هر كس كشته خود بدرود. به مقامى كه خداى تعالى به ما ارزانى داشته است حسد برديد و آن فضل خداست كه به هر كس كه بخواهد عطا كند. و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.
در اينجا مردم بسختى ناله برآوردند و گريستند و گفتند: كافى است اى دختر پاكيزگان كه به دلهامان آتش زدى و با سخنانت سر تا پايمان را سوزانيدى . اين بود كه آن بانو نيز خاموش گرديد.
سخنرانى ام كلثوم  
راوى مى گويد: ام كلثوم ، دختر اميرالمؤ منين على (ع )، در حالى كه گريه راه گلويش را گرفته بود و بسختى مى گريست ، سخنرانى كرد و گفت :
اى مردم كوفه ! بدا به حالتان . چه كرديد؟! به حسين خيانت كرديد و او را تنها گذاشتيد و كشتيد و داراييش را به يغما برديد و زنانش را به اسيرى گرفتيد؟ مرگ و نابودى بهره تان باد. هيچ مى دانيد چه بلايى بر سر خود آورديد و چه گناه بزرگى مرتكب شديد؟ چه خونهايى ريختند و به چه كار بزرگى دست زديد و كدام دارايى را به يغما برديد؟ شما بهترين مردان بعد از رسول خدا (ص ) را كشتيد؛ با اين حال حزب خدا پيروز است و حزب شيطان شكست خورده و زيانكار . آنگاه چنين سرود:
قتلتم اءخى صبرا فويل لامكم
ستجزون نارا حرها يتوقد
سفكتم دما حرم الله سفكها
و حرمها القرآن ثم محمد
اءلا فابشروا بالنار انكم غدا
لفى سقر حقا يقينا تخلدوا
و انى لابكى فى حياتى على اءخى
على خير من بعد النبى سيولد
بدمع غزير مستهل مكفكف
على الخد منى ذايبا ليس يجمد
برادر مظلوم مرا با سخت ترين وضعى كشتيد. واى بر شما باد كه بزودى گرفتار آتشى خواهيد شد كه سخت سوزان است .
خونهايى را ريختيد كه خداوند حرامش كرده بود و قرآن و محمد نيز آن را محترم شمرده بودند. پس باخبر باشيد و مژده باد شما را به آتش دوزخ كه بى شك فردا در جهنم و تا ابد گرفتار آن خواهيد بود. من هم در سراسر زندگيم بر برادرم مى گريم ؛ بر بهترين كسى كه پس از رسول خدا (ص ) به دنيا آمده بود. با سرشكى مدام كه سيل آسا از چشمهايم بر رخسارم جارى است و تمامى نخواهد داشت .
آنگاه مردم ناله سر دادند و فرياد ندبه و گريه برداشتند. (231)

next page

fehrest page

back page