next page

fehrest page

back page

اظهار شگفتى و ناباورى همسر خليفه  
در تاريخ طبرى و مقتل خوارزمى آمده است همسر يزيد، كه طبرى او را هند دختر عبدالله بن عامر بن كريز مى خواند، از ماجراى مجلس يزيد باخبر گرديد. پس سراسيمه از پرده بيرون آمد و خود را در مجلس يزيد افكند و ناباورانه پرسيد: اى اميرالمؤ منين ! آيا اين سر حسين پسر فاطمه دختر پيغمبر خداست ؟! يزيد پاسخ داد: آرى ... . (254) و در سير اعلام النبلاء ابن كثير و ديگر منابع آمده است كه سر حسين (ع ) سه روز در شهر دمشق بر نيزه و در معرض تماشاى مردم گذاشته شده بود. (255)
سر سبط پيامبر به مدينه پيغمبر فرستاده مى شود  
بلاذرى و ذهبى آورده اند كه يزيد سر حسين (ع ) را به مدينه فرستاد. (256)
عمرو بن سعيد با ديدن سر حسين گفت : چه خوب بود كه اميرالمؤ منين اين سر را براى ما نمى فرستاد! مروان در پاسخ او گفت : حرف بى جايى زدى . سر را بده ببينم ! آن وقت سر حسين را گرفت و گفت :
يا حبذا بردك فى اليدين
و لونك الاحمر فى الخدين (257)
چه جالب است كه سرت در دستهايم سرد است در حالى كه گونه هايت سرخ مى باشند!
راوى مى گويد چون سر حسين (ع ) به مدينه رسيد، آن را بر نيزه كرده به معرض تماشاى مردم گذاشتند و از زنان ابوطالب صداى گريه و فريادشان برخاست ، كه مروان به كنايه گفت :
عجت نساء بنى زبيد عجة
كعجيج نسوتنا غداة الارنب
يعنى از قبيله بنى زبيد، همانند ناله هاى جگرخراش ما در جنگ ارنب ، بر كشته هاى خود ناله و فغان سر دادند.
زنان با شنيدن اين سخن بار ديگر ناله بركشيدند و مروان گفت :
ضربت دو سر فيهم ضربة
اثبتت اءركان ملك فاستقر (258)
راوى مى گويد:
در آن حال كه عمرو بن سعيد خطبه مى خواند، ابن ابى حبيش برخاست و گفت : خداوند فاطمه را رحمت كناد. پس عمرو ضمن سخنان خود چيزى گفت و سپس خطاب به ابن ابى حبيش افزود: من از اين الكن در شگفتم . آخر تو را چه فاطمه ؟ ابوحبيش گفت : مادرش خديجه بود! گفت : آرى درست است ، و فاطمه دختر پيغمبر هم هست ، و از هر طرف شريف و بزرگوار، و به خدا قسم كه آرزومند بودم اميرالمؤ منين سر او را برايم نمى فرستاد! و به خدا قسم كه آرزو داشتم تا سر حسين بر پيكرش ، و روحش همچنان در بدنش باقى مى بود. (259) آنگاه راوى مى گويد كه عمرو پس از آن واقعه سر حسين (ع ) را به دمشق باز گردانيد. (260)
سخنرانى امام سجاد (ع ) در مسجد دمشق  
در فتوح ابن اعثم و مقتل خوارزمى آمده است : يزيد فرمان داد تا خطيب بر فراز منبر برود و معاويه و يزيد را مدح و ثنا گويد و بر اميرالمؤ منين على و امام حسين (ع ) زبان به ياوه و بدگويى بگشايد. خطيب بر فراز منبر نشست . حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و دشنام و ناسزاى به على و حسين (ع ) را از حد گذرانيد و در تعريف و مدح معاويه و يزيد سخن فراوان گفت ، كه على بن الحسين (ع ) خطاب به او بانگ برداشت : واى بر تو اى خطيب ! (با اين سخنان ) خشم و مخالفت را به رضا و خشنودى مخلوقى به جان خريدى ؟! پس جايگاه خود را در آتش آماده بدان .
آنگاه روى به يزيد كرد و گفت :
- اى يزيد! به من هم اجازه بده تا بر اين جايگاه بالا روم و سخنانى بگويم كه خداى را خوش آيد، و اين شنوندگان را اجر و ثوابى باشد. يزيد از قبول اين درخواست امام شانه خالى كرد. اما مردمان گفتند:
- اى اميرالمؤ منين ! به او اجازه سخن بده تا ما چيزى از او بشنويم . يزيد در پاسخ آنها گفت :
- اگر اين فراز منبر بنشيند پايين نمى آيد، مگر اينكه مرا و آل ابوسفيان را رسوا و سرافكنده سازد. گفتند:
از اين جوان چه كارى ساخته است ! گفت :
- او از خانواده اى است كه هر كدامشان در كودكى دانش را از سرچشمه آن نوشيده اند! اما مردم و اطرافيان يزيد همچنان بر اصرار خود ادامه دادند تا اينكه يزيد ناگزير به او اجازه داد. على بن الحسين بر فراز منبر نشست . سپاس خداى را به جاى آورد و آنگاه گفت :
اى مردم ! ما را شش امتياز است و هفت فضيلت و برترى : اما آن شش امتياز كه به ما داده شده عبارتند از دانش و بردبارى ، جوانمردى و بلندنظرى و فصاحت و شجاعت ، و عشق و علاقه ما در دل مؤ منان . و اما برترى و فضيلت ما بر ديگران اينكه ، محمد (ص )، پيامبر برگزيده ، از ماست . صديق (على مرتضى ) و طيار (جعفر بن ابى طالب ) و شيرمرد خدا و پيامبر او (حمزه سيدالشهداء) از ماست . و فاطمه ، سرور زنان دو جهان ، از ماست ، و دو سبط اين امت ، و دو جوان بهشتى (حسن و حسين ) از ما مى باشند. با اين تعريف هر كس كه مرا شناخته درست شناخته است ؛ و هر كه مرا هنوز نشناخته اينك به من معرفى تبار و ريشه خود مى پردازم :
اى مردم ! منم فرزند مكه و منى ، و زمزم و صفا، منم فرزند آنكه زكات مالش ‍ را در ميان جامه خويش حمل مى كرد و به مستحقانش مى رسانيد...
منم فرزند بهترين كسى كه طواف كعبه به جاى آورد و سعى بين صفا و مروه نمود...
من فرزند آن كسى هستم كه از مسجدالحرام به مسجدالاقصايش بردند و پاك و منزه است سيردهنده او.
من فرزند آن كسى هستم كه جبرئيل او را تا سدرالمنتهى همراهى فرمود. من فرزند آن هستم كه قرآن در نزديكيش به ساحت قدس الهى مى فرمايد: دنا فتدلى فكان قاب قوسين اءو اءدنى
من فرزند آن كسى مى باشم كه فرشتگان آسمان پشت سرش به نماز ايستادند.
من فرزند كسى هستم كه خداى جليل آنچه را لازم بود به وى وحى فرمود.
منم فرزند محمد مصطفى ، و منم فرزند آن كس كه بينى خودپرستان مشرك را به خاك مذلت ماليد تا اينكه لا اله الا الله بر زبان آوردند.
من فرزند آن كسى هستم كه با پيغمبر دو بار بيعت كرده و به دو قبله نماز برد و در نبرد بدر و حنين جنگيد و به اندازه يك چشم برهم زدن خداى را كافر نشده است ؛ شيرمرد مسلمانان و كسى كه با ناكثان و قاسطان و مارقان جنگيده است . بذال و بخشنده ، جوانمرد و هوشمند، شيرمرد حجاز، رزمنده شهيد عراق ، مكى بود و مدنى ابطحى بود و تهامى . خيفى بود و عقبى ، بدرى بود و احدى ، شجرى بود و مهاجرى ، على بن ابى طالب ، پدر دو سبط پيامبر خدا، يعنى حسن و حسين .
منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند آن سرور بانوان ، و منم پاره تن پيامبر خدا (ص ).
راوى مى گويد:
او بر فراز منبر آنقدر من و منم گفت تا اينكه صداى ناله مردم به گريه و فغان و ناله و شيون برخاست ، و يزيد از آن ترسيد كه بر اثر آن آشوبى برپا شود. پس مؤ ذن را دستور داد تا بانگ اذان نماز برآورده و مؤ ذن چنين كرد، و على بن الحسين (ع ) دم از سخن گفتن فرو بست . اما چون مؤ ذن الله اكبر گفت ، على بن الحسين گفت ، تكبير مى گويم خداى را به آن بزرگى كه به قياس و با حواس درك نشود، و چيزى بزرگتر از خدا نباشد. و چون مؤ ذن گفت اشهد ان لا اله الا الله على فرمود، موى و پوست ، خون و گوشت و مغز و استخوان من همين را گواهى مى دهند. و چون گفت اشهد اءن محمدا رسول الله على بن الحسين از فراز منبر رو به يزيد كرد و فرمود:
اى يزيد! اين محمد جد من است يا جد تو؟ اگر ادعا كنى كه جد تو مى باشد دروغى آشكار گفته اى ؛ و اگر بگويى كه جد من است ، پس چرا فرزندان او را كشتى ؟! راوى سپس مى گويد: مؤ ذن اذان و اقامه خود را تمام كرد و يزيد پيش آمد و نماز ظهر بگذاشت . (261)
سوگوارى در پايتخت خليفه  
چنين به نظر مى آيد كه بعد از اين پيشامد يزيد ناگزير گرديد تا رفتارش را با فرزنزدان پيامبر خدا (ص ) تغيير داده در پاره اى از امور ايشان را آزادى عمل دهد. پس اجازه داد تا آنان بر شهداى خود به سوگ بنشينند.
ابن اعثم بعد از آنچه را در پيش آورديم مى گويد: چون يزيد از نمازش بيرون شد، دستور داد تا على بن الحسين و خواهران و عمه هايش - رضوان الله عليهم - را در خانه اى جداگانه جاى دادند و ايشان نيز چند روزى را به عزادارى و گريه و زارى بر حسين - رضى الله عنه - نشستند.
راوى مى گويد: روزى على بن الحسين از خانه بيرون آمد و در بازارهاى دمشق به قدم زدن پرداخت . منهال بن عمرو صحابى او را ديد و به حضرتش گفت :
- شب را چگونه گذراندى اى پسر پيغمبر خدا؟ فرمود:
- چون قوم بنى اسرائيل در ميان فرعونيان ، كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را نگه مى داشتند! اى منهال ! در گذشته عرب بر غيرعرب افتخار مى كرد كه محمد (ص ) از ايشان است و قريش بر ديگر عربها فخر مى فروخت كه محمد از آنهاست . اما امروز ما اهل بيت پيغمبر خدا (ص ) چنانيم كه حقمان غصب شده ، مورد خشم و ستم قرار گرفته ، كشته مى شويم و رجز مى كشيم و رانده مى شويم ، و با همه اين احوال اى منهال مى گوئيم : انا لله و انا اليه راجعون .
بازگردانيدن ذرارى پيغمبر (ص ) به مدينه جدشان  
رويدادها و پيامدهايى كه با رسيدن اسراى آل محمد (ص ) به دمشق ، پايتخت خاندان بنى اميه ، به وقوع پيوست در صلاح و مصلحت آل اميه نبود. از اين رو يزيد دستور داد تا آنها را به همراهى نعمان بن بشير به مدينه جدشان بازگردانند. طبرى و ديگران در اين زمينه مى نويسد: يزيد بن معاويه ، نعمان بن بشير را چنين فرمان داد: به صورتى شايسته آنها را آماده سفر كن و از شاميان مردى امين و شايسته را با سواران و يارانى چند همراهشان نما كه آنها را تا مدينه همراهى كنند.
آنگاه دستور داد تا زنان را در خانه اى جداگانه جاى داده احتياجاتشان را در اخيتارشان نهادند و برادرشان على بن الحسين را نيز با ايشان همراه نمود.
راوى مى گويد: حرم حسينى به خانه يزيد وارد شدند. در اين هنگام هيچ زنى از خاندان معاويه نبود مگر اينكه با گريه و زارى و نوحه و افغان بر حسين به استقبالشان بيرون شد. آنان مدت سه روز در خانه يزيد به ماتم و سوگوارى نشستند.
راوى مى گويد: روزى يزيد، عمرو بن الحسن بن على را، كه پسربچه اى خردسال بود، پيش خواند و با اشاره به فرزندش خالد گفت : با اين پسر كشتى مى گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، مگر اينكه به من و او هر كدام يك چاقو بدهى ، آن وقت من با او مى جنگم ! با شنيدن اين پاسخ يزيد برخاست و عمرو را در آغوش گرفت و گفت : شير را بچه همى ماند بدو. مگر مار، بجز مار مى زايد؟!
چون كاروان اهل بيت عازم حركت شد، يزيد سفارشهاى لازم به فرستاده خود، نعمان بن بشير، كرد. او نيز با ايشان به راه افتاد و مقرر داشت تا كاروان شبها و پيشاپيش ايشان حركت كند تا اينكه لحظه اى از نظر دور نباشند. چون كاروانيان فرود مى آمدند، او و همراهانش از ايشان كناره مى گرفتند و به پاسدارى و نگهبانى از ايشان در اطراف پراكنده مى شدند. و آنجا كه براى تجديد وضو و يا نيازى ويژه فرود مى آمدند، از ايشان فاصله مى گرفتند، تا مزاحمتى براى آنها فراهم نشود. و اين چنين آنها را در مسير راه فرود مى آوردند و با ملاطفت و دلجويى خواسته هايشان را برآورده مى ساختند.
رسيدن خانواده پيغمبر به سرزمين كربلا  
در مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : چون خانواده پيغمبر خدا به سرزمين عراق رسيدند، از راهنماى خود خواستند تا آنها را از كربلا عبور دهد. و آنگاه كه كاروانيان به قتلگاه شهيدان رسيدند، جابر بن عبدالله انصارى و گروهى ديگر از بنى هاشم را ديدند كه براى زيارت قبر حسين آمده اند، كه دست تصادف ديدار ايشان را با آنها در يك زمان ترتيب داده است . پس ‍ همگى با هم به نوحه و گريه و زارى پرداختند، و زنان آباديهاى اطراف نيز به جمع ايشان پيوستند و چند روزى را به عزادارى نشستند. سپس از كربلاى حسينى روى به مدينه جدشان نهادند.
عزادارى در بيرون شهر مدينه  
بشير بن جذلم مى گويد: چون به نزديكيهاى مدينه رسيديم ، على بن الحسين فرود آمد و خيمه و خرگاه برافراشت و همراهانش را پياده كرد و به من گفت : اى بشير! خدا پدرت را رحمت كند. او مردى شاعر بود، آيا تو را هم از آن طبع و صنعت بهره اى هست ؟ گفتم : آرى اى فرزند پيامبر خدا (ص )، من نيز شاعرم . پس فرمود:
داخل مدينه شو و شعرى در عزاى ابا عبدالله بخوان و مردم را از مصيبت او آگاه گردان .
من به فرمان امام سوار شده ، به تاخت روى به مدينه نهادم تا وارد آنجا شده يكراست به جانب مسجد پيغمبر رفتم و صداى خود را با گريه به اين اشعار بلند كردم :
يا اهل يثرب لا مقام لكم بها
قتل الحسين فاءدمعى مدرار
الجسم منه بكربلاء مضرج
و الراءس منه على القناة يدار
اى مردم مدينه ! ديگر مدينه جاى درنگ شما نيست . زيرا حسين را كشتند و اين است كه چشم در سوگ او اشكبار است .
بدنش در كربلا به خاك و خون افتاده و سرش را بر نيزه ها در هر شهر و ديارى مى گردانند.
آنگاه گفتم : اى مردم مدينه ! اينك على بن الحسين (ع ) با عمه ها و خواهرهايش به ديار شما نزديك و به دروازه شهر شما فرود آمده است و من فرستاده اويم و حاضرم تا شما را به سوى وى رهنمون باشم . با اين گفته زنان مدينه ، گريان و نالان و برسر زنان و به صورت كوبان از پرده بيرون شدند؛ آن سان كه من روزى به ناگوارى آن روز مردم مدينه سراغ ندارم . از نام و نشانم پرسيدند، و من نيز خودم را به آنها معرفى كردم و اضافه نمودم كه على بن الحسين مرا فرستاده و خودش در فلان موضع با اهل و عيال پدرش ابوعبدالله فرود آمده است . آنها با شنيدن اين مطلب مرا بر جاى گذاشته ، خود شتابان روى به راه نهادند تا خود را به امام برسانند. من تازيانه بر اسبم زدم كه خود را به ايشان رسانده از آنها جلو بزنم ، ولى متوجه شدم كه كثرت و فشار جمعيت به حدى است كه حركت سواره مشكل است .
پس پياده شدم و مردم را پس و پيش كردم تا اينكه خودم را به خيمه امام رساندم .
امام درون خيمه بود، پس بيرون آمد در حالى كه دستمالى در دست داشت و اشك چشم خود را با آن پاك مى كرد. خادمى نيز به همراه او بود و صندلى اى به دست داشت كه بيرون خيمه براى امام نهاد. على بن الحسين (ع ) در حالى كه گريه مجالش نمى داد، بر روى آن بنشست . مردمان نيز گريان و نالان وى را تسليت مى گفتند. پس امام اشاره فرمود كه خاموش باشند، و چون سكوت كردند، فرمودند:
سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق . آنكه دور است و بلندمرتبه آن چنان كه در وهم نايد، و هم نزديك است و نزديك ، آن چنان كه سخنان درگوشى را مى شنود. او را بر سختيهاى بزرگ و ناملايمتهاى روزگار و مصيبتها و پيشامدهاى ناگوار بزرگ و جانسوز سپاس مى گوييم .
اى مردم ! خداوند، كه بر او سپاس باد، ما را به مصيبتى بس بزرگ و شكافى بس عظيم در اسلام بياموزد؛ ابا عبدالله و عترتش را كشتند، و زنان و فرزندانش را اسارت بردند و سرش را بر فراز سنان نيزه شهر به شهر گرداندند!
اى مردم ! كداميك از مردان را سراغ داريد كه پس از شهادت حسين به شادى بنشيند، و كدام ديده كه بتواند راه سرشك را بندد، و از ريزش آن جلو بگيرد در حالى كه هفت آسمان و درياها، و زمين و درختان ، و ماهيان و فرشتگان مقرب و همه اهل آسمانها بر كشته شدنش گريسته اند؟!
اى مردم ! كدام دل است كه به خاطر كشته شدن حسين از هم نشكافد، و كدام قلب ، كه در مصيبت او ننالد، و كدام گوش است كه داستان چنين شكاف - مصيبتبارى - را در اسلام بشنود، و كر نشود!
اى مردم ! ما آوره شديم و از خانمان دور افتاديم ؛ همانند بردگان اولاد ترك و كابل ، بدون اينكه جرمى را مرتكب شده يا كار ناپسندى را انجام داده باشيم . ما سمعنا بهذا فى ءابائنا الاولين ان هذا الاختلاق به خدا سوگند اگر پيامبر به جاى سفارشهايش درباره ما، ايشان را بجنگ و كشتار با ما سفارش داده و وصيت كرده بود، بيش از آنچه با ما كرده اند، چيزى نمى كردند. فانا لله و انا اليه راجعون .
در اينجا صوحان بن صعصعه صوحان ، كه از پاى افتاده و زمينگير شده بود، برخاست و ناتوانى خود را عذر آورد و امام هم عذرش را بپذيرفت و او را سپاس گفت و بر پدرش درود فرستاد. (262)
پس از ورود كاروانيان اهل بيت به مدينه  
طبرى به سندش از حارث بن كعب آورده است كه گفت : فاطمه دختر على (ع ) به من گفت كه من به خواهرم زينب گفتم : خواهر جان ! اين مرد شامى در اين مدت كه با ما همراه بود در حق ما خوبى كرده ، آيا موافقى چيزى را به رسم انعام به او بدهيم خواهرم گفت : به خدا قسم كه چيزى نداريم كه به عنوان انعام او بدهيم ، مگر زيورآلاتمان را! آنها را به او بدهيم . اين بود كه من النگو و بازوبندم را، و خواهرم زينب هم النگو و بازوبندش را بداد، و ما آنها را براى آن مرد شامى فرستاديم و از اين بابت از وى پوزش خواستيم و گفتيم : اينها به پاداش حسن سلوك توست كه با ما در اين سفر داشتى . او پاسخ داد: اگر رفتارم با شما به خاطر دنيا بود، زيورآلات شما و كمتر از آن مرا كافى و بسنده بود، اما به خدا سوگند كه آنچه كردم براى رضاى خدا، و به سبب بستگى شما به رسول خدا (ص ) بوده است . (263)
چهل سال سوگوارى امام سجاد (ع )  
در لهوف از قول امام جعفر صادق (ع ) آمده است كه فرمود:
زين العابدين (ع ) بر پدرش مدت چهل سال گريه كرد؛ مدتى را كه روزهايش ‍ روزه بود، و شبهايش را به قيام و شب زنده دارى سحر مى كرد. و چون به هنگام افطار، غلامش سفره مى گسترد و غذا و آب پيش رويش مى نهاد و مى گفت : آقاى من غذا حاضر است ميل بفرماييد. مى فرمود: پسر پيغمبر خدا (ص ) را با لب تشنه كشتند و آنقدر اين سخن را مكرر مى گفت و مى گريست تا اينكه غذايش با اشك چشمش مى آميخت ؛ اين حالت همچنان ادامه داشت تا اينكه نداى حق را لبيك گفت و به حق پيوست .
و از قول يكى از مواليان او آورده است كه گفت :
روزى امام سجاد (ع ) به بيابان بيرون رفت . من پى حضرتش را گرفتم و چون به او رسيدم وى را ديدم كه بر سنگى سخت و زمخت به سجده افتاده است ، و من همچنانكه ايستاده بودم گريه پرصداى او را مى شنيدم و شمردم كه هزار مرتبه گفت : لا اله الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدوا ورقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا آنگاه سر از سجده اش برداشت و در حالى كه محاسن و صورت او از اشك چشمش خيس بودند. من گفتم : آقاى من ! آيا گاه آن نرسيده كه حزن و اندوه تو پايان يابد، و اشك ريختنت كاهش ‍ گيرد؟! فرمود: واى بر تو! يعقوب پسر اسحق و نواده ابراهيم ، پيغمبر بود و پيغمبرزاده ، و دوازده فرزند داشت كه يكى از آنها را خداوند از ديدگان او دور كرد. موى سرش از حزن دورى فرزند به سفيدى گراييد و پشتش از بار غم خميده گشت و از بسيارى اشكى كه از ديدگان باريده بود ديدگان خود را از دست بداد، و اين در حالتى بود كه فرزندش در دنيا و زنده بود؛ اما من به چشم خود، پدرم و برادرم و هفده نفر از اهل بيتم را كشته و اى پاى درافتاده ديده ام ، و با اين حال چگونه انتظار مى رود كه اندوهم پايان پذيرد و بارش سرشك از ديدگانم كاستى گيرد؟! (264)
سر ابن زياد در برابر امام سجاد (ع )
يعقوبى در تاريخش مى نويسد: مختار، سر عبيدالله بن زياد را به همراه يكى از بستگان خود به مدينه نزد على بن الحسين (ع ) فرستاد و به او گفت :
بر در خانه حضرت بايست و چون ديدى كه درهاى خانه گشوده ، مردم در آن داخل شدند، بدان كه سفره غذا در آنجا گسترده است . آنگاه داخل شو. فرستاده فرمان برد و بر در خانه على بن الحسين حاضر شد و چون درها گشوده گشت و مردم براى غذا خوردن وارد شدند، با صداى بلند بانگ برداشت : اى اهل بيت نبوت و معدن رسالت و مهبط فرشتگان و نزول وحى الهى ! من فرستاده مختار بن ابى عبيده هستم و سر عبيدالله زياد را آورده ام .
با شنيدن چنين بانگى در محله بنى هاشم ، بانويى نماند كه خروش بر نياورد.
فرستاده پيش آمد و سر عبيدالله را بيرون آورد و در برابر امام نهاد و چون چشم على بن الحسين (ع ) بر آن سر افتاد، فرمود خداوند او را به آتش ‍ جهنم بكشاند.
بعضى نيز آورده اند كه هيچكس على بن الحسين را از زمان شهادت پدرش ‍ تا به آن روز خندان نديده بود. حضرتش را شترانى بود كه ميوه از شام حمل مى كردند، چون سر عبيدالله بن زياد را برآيش آوردند، فرمان داد تا آن ميوه ها را در ميان مردم مدينه قسمت كردند. و بانوان خاندان پيغمبر كه از واقعه عاشورا به اين طرف بر سر شانه نزده ، موى را رنگ نكرده بودند، بر سر خود شانه زدند و موى خويش را رنگ كردند. (265)
دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )  
الف . بخشش و استمالت  
ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد او را به يك ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضاء مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايشش شعرها سرودند. (266)
مسعودى نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :
اسقنى شربة تروى مشاشى
ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد
صاحب السر و الامانة عندى
و لتسديد مغنمى و جهادى
پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.
آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (267) به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است :
يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خاندان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :
اسقنى شربة تروى عظامى
ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد
موضع العدل و الامانة عندى
و على ثغر مغنم و جهادى (268)
دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )  
الف . بخشش و استمالت  
ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد نيز او را به يك ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضا مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايش شعرها سرودند. (269)
مسعودى نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :
اسقنى شربة تروى مشاشى
ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد
صاحب السر و الامانة عندى
و لتسديد مغنمى و جهادى
پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.
آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (270)
به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است : يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :
اسقنى شربة تروى عظامى
ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد
موضع العدل و الامانة عندى
و على ثغز مغنم و جهادى (271)
اين سخن يزيد در خور عبيدالله بن زياد است نه برادرش مسلم . و دور نيست كه يزيد اين دو بيت را نسبت به هر دو برادر و در دو مجلس سروده باشد.
دليل بر اين ادعا سخن ابن جوزى است . در تذكره خود كه مى نويسد: يزيد امر به احضار ابن زياد كرد و چون حاضر آمد اموالى فراوان و تحفه هايى عظيم به او احضار بخشيد. او را به خود نزديك ساخت و بر مقام و منصبش ‍ بيفزود و با خويشتن به اندرون حرم و نزد زنانش برد و نديم و محرم اسرار خود گردانيد. پس شبى با وى شراب نوشيد و مغنيان را فرمان داد تا بخوانند و آنگاه خود چنين سرود: اسقنى شربة ... . (272)
اينها بخشش و استمالت يزيد به فرمانده سپاهش بود. اما درباره آنچه به افراد سپاهش بخشيده است ، بلاذرى مى گويد يزيد به ابن زياد نوشت : به مردم كوفه ، مردمان چشم بر حكم و گوش بر فرمان آن سامان ، دست بخشودگى بگشاى و مستمرى ايشان را دو برابر كن . (273)
و بدين سان كشندگان حسين (ع ) روزگارى را در شادمانى و سرور و نشاط و شادكامى سر كردند، تا آنگاه كه آثار كارهايشان آشكار گرديد، و آن زمانى بود كه از كرده پشيمان شده ، دست ندامت بر سر زدند!
ب . پشيمانى كارگزاران خلافت از ماجراى طف  
ابن كثير و ديگران آورده اند آنگاه كه ابن زياد حسين (ع ) و يارانش را به شهادت رسانيد و سرهاى بريده ايشان را به دربار يزيد فرستاد، يزيد ابتدا به كشته شدن ايشان شادمان گرديد و ابن زياد را به خود نزديك ساخت و او را سخت گرامى داشت . اما ديرى نپاييد كه پشيمان شد و گفت : فرزند زياد با كشتن حسين مرا در مورد خشم و نفرت مسلمانان قرار داد و تخم كينه و دشمنى مرا در دلهاى ايشان بكاشت ؛ به گونه اى كه نيكوكار و گنهكار مرا به ديده خشم و نفرت مى نگرد. (274)
بخش هشتم : قيام مردم مكه و مدينه 
منظور ما از نگارش اين مقتل  
من از آنچه تا به اينجا آورده ام بر آن نبوده ام كه عمق اين مساءله و تمامى اخبار شهادت آن امام معصوم را بررسى كرده و در رويدادهاى آن به تحقيق بپردازم يا در باره زمان آن واقعه جانگداز و مكان آن سخن به تفصيل گفته باشم . بلكه تنها هدف من در آنچه آورده ام ، اين بوده كه آثارى را كه شهادت آنحضرت بر دو مكتب خلافت و امامت در اسلام داشته است ، درك شود. و همين مقدار را كه براى اين منظور آورده بسنده و كافى مى دانم .
از جمله آثار شهادت امام حسين (ع ) بر مكتب خلفا، يكى از قيامهاى پياپى مسلمانان عليه حكومت و فرمانروايان خاندان بنى اميه بود كه قيام مردم مكه و مدينه در طليعه آنها قرار داشته اند.
مسعودى مى گويد: چون ظلم و ستم يزيد و كارگزاران و عمالش همه مسلمانان را به ستوه آورد و ستمش از حد بگذشت و فسق و فجورش با كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص ) و يارانش ، و شرابخوارگيش آشكار و معلوم همگان گرديد، و رفتار فرعونى در پيش گرفت ، بلكه فرعون از او در حق رعيتش از خاص و عام و دادگرتر و باانصافتر مى نمود، (275) ابن زبير تن به زير بار بيعتش نداد و او را سكير و خمير (هميشه مست و خمار) ناميد و در نامه اى به مردم مدينه زبان به بدگويى از او بگشود و فسق و فجورش را بر شمرد و ايشان را براى جنگ با او به يارى خود فرا خواند.(276)
طبرى و ديگران نيز گفته اند: چون حسين (ع ) كشته شد، عبدالله بن زبير در ميان مردم مكه برخاست و كشته شدن او را كارى بس بزرگ شمرد و كوفيان را بويژه ، و اهالى عراق را به طور عموم به باد شماتت و ملامت گرفت . او ضمن سخنانش پس از حمد و سپاس خدا و درود بر محمد (ص )، گفت :
مردم عراق ، جز اندكى از ايشان همه اهل مكر و فريبند، و بدترين ايشان ، مردم كوفه مى باشند. آنها حسين را دعوت كردند تا ياريش دهند و به حكومتش برسانند، اما همين كه به نزد ايشان آمد، بر او شوريدند و به او گفتند يا دست در دست ما بگذار تا تو را در پناه خود به نزد ابن زياد، فرزند سميه ببريم تا درباره تو چه فرمان دهد، يا اينكه با تو مى جنگيم !
او، خود و يارانش در برابر ايشان گروهى بس اندك ديد، و اگر چه خداى عزوجل هيچكس را بر غيب آگاه نساخته كه او كشته خواهد شد، اما او، مرگ شرافتمندانه را بر زندگى ذلت بار و پست برگزيد.
خداوند حسين را رحمت ، و كشنده او را خوار و ذليل گرداند. به جان خودم سوگند كه در خيانتشان نسبت به او و شورش و نافرمانيشان عليه وء مواردى از پند و نصيحت وجود داشت كه ايشان را از جناياتشان باز دارد. اما آنچه را از جانب خدا نازل شود مانعى ، و اراده ذات بارى تعالى را دافعى نخواهد بود.
آيا پس از شهادت حسين ما هم به اين مردم دل خوش داريم و گفتارشان را باور كنيم و پيمانشان را بپذيريم ؟! نه ، ما نه پيمان ايشان را مى پذيريم و نه آنها را در خور همپيمانى با خود مى دانيم .
بدانيد كه به خدا سوگند حسين (ع ) را كشتند. كسى را كه بسيار به عيادت خدا شب زنده دار بود و چه بسيار روزها كه به روزه سر مى كرد. راهى را كه برگزيده بود، حق بود و دشمنانش بر باطل . به خدا قسم كهاو قرآن را به غنا، و گريه از ترس خدا را به سرود تبديل نكرد، و روزه را با شراب نگشود، و مجلسهايى را كه براى ياد خدا تشكيل مى شدند به تفكر در امر شكار تغيير نداد... فرزند زبير در اين سخنان كنايه به يزيد مى زد.
يارانش با شنيدن سخنان او گفتند: اى مرد! آشكارا براى خودت بيعت بگير، كه پس از مرگ حسين رقيبى ديگر ندارى ! او پاسخ داد: شتاب مكنيد.
ابن زبير در همان حال پنهانى از مردم بيعت مى گرفت ، ولى آشكارا خود را پناهنده به حرم نشان مى داد.
عمرو بن سعيد بن العاص در آن روزگار والى مكه بود و كار فرزند زبير و ياران او برايش بسيار سخت بود. ولى با اين حال با آنها مدارا مى كرد و چندن شدت عمل از خود نشان نمى داد.
اما چون نتيجه فعاليت فرزند زبير در مكه بر يزيد مسلم گرديد، قسم ياد كرد كه او را به زنجير بكشد. پس زنجيرى از نقره به همراه پيكى به مكه فرستاد. چون فرستاده يزيد با زنجير به مدينه رسيد، مروان را از ماجرا و زنجيرى كه با خود همراه داشت ، آگاه نمود. پس مروان چنين سرود:
خذها فليست للعزيز بخطة
و فيها مقال لامرى متضعف !
پيك يزيد از مدينه به سوى مكه عزيمت كرد و به نزد فرزند زبير رفت و او را از منظور خود آگاه ساخت ، و در ضمن سخن مروان و شعر او را نيز به وى باز گفت .
فرزند زبير گفت نه به خدا سوگند. من آن متضعف و درمانده كه او پنداشته نيستم .
آنگاه پيك يزيد را با ملاطفت و چرب زبانى باز گردانيد.
موقعيت فرزند زبير در مكه زبانزد همگان گرديد و كارش بالا گرفت و با مردم مدينه بناى مكاتبه را گذاشت ؛ تا آنجا كه مردمان گفتند اكنون كه حسين (ع ) كشته شده ، ديگر رقيبى براى فرزند زبير باقى نمانده است . (277)
فرستادگان يزيد و عبدالله زبير  
خبر فرستادگان يزيد نزد عبدالله زبير را، ابن اعثم و دينورى و ديگران آورده اند. ابن اعثم در اين مورد مى نويسد: (278) عبدالله زبير قيام كرد و خود را خليفه خواند. و چون يزيد از كار فرزند زبير آگاهى يافت و اينكه مردم با او بيعت كرده پيرامونش را گرفته اند، ده نفر از سران هوادار خود، از جمله نعمان بن بشير انصارى و عبدالله بن عضائه اشعرى و... را فرا خواند و به ايشان گفت : عبدالله بن زبير در حجاز سر بشورش برداشته و از فرمان سر بر تافته ، و مردمان را به دشنام دادن به من و پدرم واداشته است و گروهى نيز در اين مورد او را همكارى مى كنند. شمار به حجاز برويد و چون با او روبرو شديد، مقام و منزلت او و پدرش را بزرگ بشماريد و از او بخواهيد كه همچنان فرمانبردار باشد و از هماهنگى با مردم سر بر نتابد. اگر پذيرفت ، از او بيعت بگيريد، ولى اگر زير بار نرفت ، او را از آنچه بر حسين بن على رفته است بترسانيد؛ كه نه شخص زبير نزد من از على بن ابى طالب گراميتر است ، و نه فرزندش عبدالله از حسين بن على . ضمنا مراقب باشيد كه نزد او درنگ نكنيد كه من سخت نگران رسيدن خبرى از سوى شما هستم .
آن گروه به مكه رسيدند و بر عبدالله زبير وارد شده پيغام يزيد را به وى رسانيدند. فرزند زبير در پاسخ ايشان گفت :
يزيد از من چه مى خواهد؟ من مردى مجاور اين خانه ام ، و از شر يزيد و غير يزيد به اينجا پناه آورده ام . اگر مرا در اينجا به خال خود نمى گذارد، جاى ديگر مى روم و آنجا مى مانم تا مرگم فرا رسد! آنگاه مقرر داشت تا آنها را در محلى در خور فرود آوردند.
روز ديگر، عبدالله زبير صبحگاهان به نماز بيرون شد و پس از نماز در حجر اسماعيل بنشست و يارانش پيرامون او را گرفتند. آنگاه همان نمايندگان يزيد به خدمتش رسيدند و با وى به گفتگو نشستند تا مگر پيروى و فرمانبردارى او را از يزيد به دست آوردند. در اين گفتگو نعمان بن بشير به او گفت : از تو به يزيد خبر آورده اند كه تو روى منبر از او و پدرش معاويه به زشت ترين صورتى نام مى برى ، در صورتى كه مى دانى او پيشوايى است كه مردم با او بيعت كرده اند و به صلاح تو نمى بينم كه دست از فرمانبردارى او برداشته ، از هماهنگى با مردم روى بتابى . از اين گذشته ، غيبت كردن از ديگران كارى زشت و نارواست . فرزند زبير ميان سخن نعمان دويد و گفت : اى فرزند بشير! سخن گفتن از فاسق ، غيبت نيست ، و من از او چيزى نگفته ام كه مردم از آن بى خبر باشند! اگر يزيد چون پيشوايان صالح و برگزيده مى بود، من در اين خانه (مسجدالحرام ) به منزله كبوترى از كبوترهاى حرم هستم . آيا سزاست كه شما كبوتر حرم خدا را آزار برسانيد؟!
با شنيدن اين سخن ، عبدالله بن عضائه اشعرى به خشم آمد و گفت : آرى به خدا اى فرزند زبير! كبوتر خدا را مى آزاريم و او را مى كشيم ! مگر حرمت كبوتر مكه چيست ؟ تو اى فرزند زبير بر منبر مى نشينى و با زشت ترين كلامى در حق اميرالمؤ منين سخن مى گويى و آن وقت خودت را كبوتر حرم مى نامى ؟! آنگاه يكى از همراهان خود را مخاطب ساخت و گفت : تير و كمانم را بده ! او كمانى و چند چوبه تير در اختيار او گذاشت . عبدالله تيرى در چله كمان نهاد و آن را بكشيد و يكى از كبوترهاى حرم را نشانه گرفت و خطاب به كبوتر گفت : آهاى كبوتر! آيا اميرالمؤ منين شراب مى خورد و كارهاى زشت از او سر مى زند؟ گفتى آرى ؟! به خدا قسم اگر بگويى آرى ، با همين تير تو را مى كشم !
كبوتر! اميرالمؤ منين ميمون باز و سگ باز است و در دين تباهكار؟! گفتى آرى ؟! به خدا اگر بگويى آرى با همين تير تو را مى كشم !
كبوتر! تو دست به جنايت مى زنى ، و يا سر از فرمان و بيعت با يزيد مى پيچى و از هماهنگى با مردم كناره گرفته ، عصيانگر در كعبه جاى مى گزينى ؟! گفتى آرى ؟ آنگاه روى به عبدالله زبير كرد و به او گفت :
پس چرا كبوتر چيزى نمى گويد، ولى تو همه آنچه را من گفتم بالاى منبر بر زبان مى آورى ؟! آگاه باش به خدا سوگند اى فرزند زبير كه من به جان تو مى ترسم و به راستى كه به خدا سوگند مى خورم كه خواه و ناخواه به فرمان يزيد سر فرود مى آورى ، يا اينكه در همين سرزمين مرا پيشاروى خود خواهى ديد كه با در دست داشتن پرچم اشعريها به جنگ تو آمده باشم . (279)
ابن اعثم در فتوح خود از رويدادهاى بين عمرو بن سعيد و عبدالله زبير ياد كرده و تاكيد نموده كه در تمام آنها غلبه و پيروزى با ابن زبير بوده است .
طبرى نيز آورده است كه يزيد عمرو بن سعيد را از حكومت مكه برداشت و وليد بن عتبه را به جايش گذاشت و او در سال 61 از جانب يزيد اميرالحاج بود.
آنگاه مى نويسد: وليد در مقام دستگيرى فرزند زبير برآمد، (280) اما به او دست نمى يافت . زيرا كه وى سخت مراقب خود بود، پس وليد با مردم از عرفات رهسپار منى گرديد و فرزند زبير با يارانش . آنگاه عبدالله در امر وليد دست به نيرنگ زد و نامه اى به يزيد نوشت كه تو مردى نادان و سختگير كه به هيچ روى با راه صحيح ميانه ندارد، و به پند و اندرز توجهى نمى نمايد براى ما فرستاده اى ! اگر تو مردى ملايم طبع را به جاى او ماءمور كنى ، اميد آن مى رود كه كارهاى پيچيده آسان ، و پراكندگى به اتحاد و اجتماع بدل گردد!
نيرنگ فرزند زبير در يزيد كارگر افتاد و او وليد را از حكومت برداشت و به جاى او عثمان بن محمد بن ابى سفيان را تعيين و اعزام كرد.
نمايندگان مردم مدينه در خدمت يزيد  
مى گويد عثمان كه جوانى خودخواه و كم سن و سال بود، نه تجربه اى اندوخته بود و نه از گذشت ايام درسى آموخته ، نمايندگانى را از مردم مدينه كه در ميانشان عبدالله بن حنظله ، غسيل ملائكه از انصار و عبدالله بن ابى عمرو مخرومى و منذر بن الزبير و گروه بسيارى از اعيان و اشراف مدينه به چشم مى خوردند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.
اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. مقدمشان را گرامى داشت و جوايزى در خور ملاحظه به ايشان عطا كرد. عبدالله ، فرزند حنظله ، را كه مردى شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يكصد هزار درهم بخشيد و به هر يك از هشت پسرانش كه به همراه او بودند، به غير از لباس و چارپا، ده هزار درهم جايزه داد!
گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند، زبان به دشنام و بدگويى از يزيد گشودند و اظهار داشتند كه ما از نزد كسى بازگشته ايم كه دين ندارد، شراب مى خورد و تنبور مى نوازد و با آوازخوانان يار و همنشين است . مردى است سگ باز و با جوانان فاسد و بدكاره به شب زنده دارى مى پردازد. شما مردم گواه باشيد كه ما او را لايق خلافت ندانسته ، از اين مقام خلع مى كنيم .
عبدالله ، فرزند حنظله ، غسيل الملائكه ، برخاست و گفت : من از نزد كسى آمده ام كه اگر بجز اين فرزندانم يار و ياورى نمى داشتم با همينها عليه او قيام مى كردم .
به ما گفته اند كه تو را بر كشيده و گراميت داشته و به جايزه وصله سرافرازت كرده است ! فرزند حنظله گفت : آرى اين چنين كرده و من عطاياى او را از آن روى پذيرفته ام كه به وسيله آنها قدرتى به دست آورده براى جنگ با او سپاه و ابزار جنگى تهيه كنم .
پس مردم نيز يزيد را خلافت خلع كرده ، بر همين اساس با عبدالله بن حنظله پيمان بستند و او را بر خود امير و فرمانروا ساختند.
اما منذر بن زبير كه در اين ملاقات يكصد هزار درهم از يزيد جايزه دريافت كرده بود، چون به مدينه آمد، گفت : گر چه يزيد يكصد هزار درهم به من جايزه داده است ، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود كه من خبر او را براستى به شما نرسانم . به خدا سوگند كه يزيد شراب مى خورد و مست مى شود تا جايى كه نماز را نمى خواند. او را در اين مورد ديگر يارانش ، بلكه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگويى پرداخت . (281)
قيام صحابه و تابعين  
قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبدالله بن حنظله  
ذهبى در تاريخ الاسلام مى نويسد: مردم مدينه پيرامون عبدالله بن حنظله گرد آمدند و با او پيمان بستند كه تا پاى مرگ از او اطاعت كنند. عبدالله خطاب به ايشان گفت :
اى مردم ! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروج نكرديم ، مگر اينكه از آن بيم داشتيم كه از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به كنيزان صاحب فرزند از پدرش تجاوز مى كند و با دختران و خواهرهاى خود همبستر مى شود. شراب مى خورد و نماز نمى خواند. (282)
يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:
ابن مينا، ماءمور خالصه جات معاويه ، به نزد عثمان بن محمد، كه از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، و به او خبر داد هنگامى كه مى خواسته گندم و خرمايى را كه همه ساله از آن خالصه جات به دست مى آمده به شام بارگيرى كند، مردم مدينه مانع كار او شده اند. عثمان به دنبال گروهى از ايشان فرستاد و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتى سخن گفت ! آنها نيز عليه او و هر كس از بنى اميه كه در مدينه بود شوريدند و سرانجام ايشان را از مدينه بيرون كرده ، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند. (283)
در اغانى آمده است كه عبدالله زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسيارى نيز به پشتيبانى او برخاستند. عبدالله بن مطيع و عبدالله بن حنظله و گروهى از مردم مدينه به مكه وارد شده ، در مسجدالحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همان جا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان كردند.
عبدالله بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى خلع يزيد را چنين اعلام كرد: همان گونه كه من عمامه از سر بر مى گيرم ، يزيد را از خلافت خلع مى كنم . اين بگفت و عمامه از سر برگرفت . آنگاه ادامه داد: اين را مى گويد، در حالى كه شخص يزيد به من رسيدگى كرده و جايزه اى نيكو به من ارزانى داشته است . آرى اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است !
ديگرى گفت : من يزيد را از خلافت خلع مى كنم ، همان طور كه كفشم را از پاى در مى آورم .
ديگرى گفت : من او را خلع مى كنم ، همان گونه كه لباس از تن بيرون مى كنم . و ديگرى گفت :... تا آنكه عمامه و لباس و كفش و موزه هاى رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزارى خود را از يزيد آشكار كرده ، در خلع او همداستان شدند.
اما عبدالله بن عمر، و محمد بن على بن ابى طالب از هماهنگى با ايشان امتناع ورزيدند. در نتيجه بين حنفيه مخصوصا با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسيارى رد و بدل شد، تا جايى كه خواستند وى را به خواسته خود مجبور كنند كه ناگزير از مدينه بيرون شد و به مكه روى آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگوارى بود كه بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است .
سپس اهالى مدينه تصميم گرفتند كه افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كنند. پس از ايشان پيمان گرفتند كه پس از خروج از مدينه ، هيچ سپاهى را عليه مردم مدينه يارى ندهند، بلكه آنه را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه بازگردند.

next page

fehrest page

back page