next page

fehrest page

back page

بـارى ، مـقـصـود مـا فـعـلا ايـن نـيـسـت كه بگوييم آن قوم ديگر ايرانيان بودند و يا غير ايرانيان ، بلكه اين را مى خواهيم بگوييم كه از نظر اسلام قوم عرب و غير عرب از نظر قبول يا رد اسلام مساوى بودند، و حتى عربها به خاطر بى اعتنايى هايى كه به اسلام مى كردند كرارا مورد سرزنش واقع مى شدند. اسلام مى خواهد به اعراب بفهماند كه آنها چـه ايـمـان بياورند و چه نياورند، اين دين پيشرفت خواهد كرد زيرا اسلام دينى نيست كه تنها براى قوم مخصوصى آمده باشد.
مـطـلب ديـگـرى كـه در اينجا خوب است تذكر داده شود اين است كه اين امر يعنى خروج يك عـقـيـده ، يـك فـكـر، يـك ديـن و يـك مـسـلك از مـرزهاى محدود و نفوذ در مرزها و مردم دور دست اختصاص به اسلام ندارند؛همه اديان بزرگ جهان بلكه مسلكهاى بزرگ جهان ، آن اندازه كـه در سـرزمـينهاى ديگر مورد استقبال قرار نگرفته اند. مثلا حضرت مسيح عليه السلام در فـلسـطـيـن (مـنـطقه اى از مشرق زمين ) به دنيا آمد و اكنون در مغرب زمين بيش از مشرق ، مسيحى وجود دارد. اكثريت عظيم مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند؛ آنها حتى از لحاظ قاره و مـنـطقه نيز با حضرت مسيح جدا هستند. برعكس ، خود مردم فلسطين يا مسلمانند يا يهودى ؛ اگر مسيحى وجود داشته باشد بسيار كم است . آيا مردم اروپا و آمريكا نسبت به دين مسيح احساس بيگانگى مى كنند؟
من نمى دانم چرا خود اروپاييان كه القا كننده اين افكار تفرقه انداز هستند هرگز درباره خـودشان اين جور فكر نمى كنند و فقط به ابزارهاى استعمارى شان اين افكار را تلقين مى كنند. اگر اسلام براى ايرانى بيگانه است ، مسيحيت نيز براى اروپايى و آمريكايى بيگانه است .
علت روشن است ؛ آنها احساس كرده اند كه در سرزمينهاى شرقى و اسلامى فقط اسلام است كـه بـه صـورت يـك فـلسـفـه مـسـتـقـل زنـدگـى بـه مـردم آنـجـا روح اسـتـقـلال و مـقـاومـت مـى دهـد، اگـر اسـلام نـبـاشـد چيز ديگرى كه بتواند با انديشه هاى استعمارى سياه و سرخ مبارزه كند وجود ندارد.
بـودا نـيز ـ چنانكه ميدانيم ـ در هند متولد شد، اما ميليونها نفر مردم چين و سرزمينهاى ديگر به آيين وى گرويده اند.
زرتـشـت اگـر چـه آيـينش توسعه پيدا نكرد و از حدود ايران خارج نشد ولى با اين همه ، مـذهـب زرتـشتى در بلخ بيشتر رواج يافت تا آذربايجان كه مى گويند: مهد زرتشت بوده اسـت . مـكـه نـيـز كـه مـهـد پـيغمبر اسلام بود، در آغاز اين دين را نپذيرفت ولى مدينه كه فرسنگها از اين شهر فاصله داشت از آن استقبال كرد.
چكيده مطالب
1. ولادت پـيـغـمـبـر صـلى الله عـليـه و آله بـه اتـفـاق شـيـعـه و سـنـى در مـاه ربـيـع الاول است . بيشتر اهل تسنن روز دوازدهم و شيعيان روز هفدهم را روز ولادت مى دانند.
2.حـضـرت مـحمد صلى الله عليه و آله يتيم به دنيا مى آيد و طبق رسم عرب كه بچه را بـه مـرضـعه مى دادند اين طفل نصيب حليمه سعديه مى شود. در سن چهار سالگى نيز او به خانواده خود باز مى گردد.
3. در يـكـى از روزهـا آمـنـه از عـبـدالمـطـلب اجـازه مى گيرد كه با فرزندش براى ديدار خـويـشـاونـدانـش بـه مـديـنـه بـرود، در بين راه مكه و مدينه ، در بين راه مكه و مدينه ، در منزلى به نام ابواء مريض مى شود و در همان جا رحلت مى كند.
4.پـيـامـبـر اكرم صلى الله عليه و آله هشت ساله بود كه جد بزرگوارش ‍ عبدالمطلب در گـذشـت . طـبـق وصـيـت او، ابـوطـالب عـمـوى بـزرگـش ، متكفل بزرگ كردن پيغمبر صلى الله عليه و آله شد.
5. رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله دو مـسافرت به خارج عربستان داشته كه هر دو قـبـل از دوره رسـالت و بـه مـقـصـد سـوريـه ، بـوده اسـت . سـفـر اول در 12 سـالگـى هـمـراه عـمـويـش ابوطالب ، و سفر ديگر در 25 سالگى به عنوان عامل تجارت براى خديجه بود.
6. پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عليه و آله يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد، او در همه چهل سال قبل از بعثت ، هرگز بتى را سجده نكرده است . او در ميان مردم به ((مـحمد امين )) معروف بود به طورى كه بعد از بعثت نيز، قريش با همه دشمنى كه با او پـيـدا كـردنـد، بـاز هـم امـانت هاى خود را به او مى سپردند تا از آنها نگهدارى كند. در بسيارى از كارها نيز به عقل و درايت او اتكا مى كردند.
7.مسئله ديگرى كه در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساس ‍ تاييدات الهى است ، در ايـام نـزديـك بـه رسـالتـش رويـاهـاى فوق العاده عجيبى مى ديده است كه مانند صبح صادق ، درست و مطابق با واقع بود. پاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاهى ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت .
8.يـكـى از سـوابـق بـسـيـار روشن و مشخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله امى بودن اوست . در قرآن از اين نكته ياد شده است .
9.بـراى پـيـامـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله جـز شـبـانـى و بـازرگـانـى ، شغل و كار ديگرى ذكر نشده است .
10.بـراى پـيـامـبـر اكـرم صلى الله عليه و آله هنوز اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بود كه آيه 214 از سوره شعراء نازل شد: ((انذر عشير تك الاقربين )) ، پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله به خويشاوندان اعلام دعوت كردند و در پايان جـلسـه سوم خطاب به حاضرين فرمودند: بعد از من على وصى ، وزير و خليفه من خواهد بود.
11.((اوس )) و ((خـزرج )) دو قـبـيـله مـهم مدينه بودند كه هميشه با هم جنگ داشتند، يك نـفـر از آنـهـا به نام اسعد بن زراره به مكه مى آيد تا از قريش ‍ كمك بگيرد، اين شخص مـوقـعـى براى طواف مى رود كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در كنار كعبه در حجر اسـمـاعـيـل مـشغول قرائت قرآن بود، او پنبه از گوشش بيرون مى آورد، آيات قرآن را مى شـنـود و تـمـايـل پـيـدا مـى كـنـد. ايـن امـر مـنـشـا آشـنـايـى مـردم مـديـنـه بـا رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى شود.
12. سـران قـريـش در((دارالنـدوه )) كـه در حـكـم مـجـلس سـنـاى مـكـه بـود، تـشـكـيـل جلسه دادند. در پايان جلسه تصميم گرفتند پيامبر را بكشند و خونش را لوث كـنـنـد. پـيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را خواست و به او فرمود: امـشـب ، در بـسـتر من بخواب و همان جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر بـكـش . او نـيـز پـذيـرفـت اول صـبح كه براى كشتن پيامبر اكرم عليه السلام به طرف رختخواب پيامبر هجوم بردند، ديدند على عليه السلام به جاى پيامبر خوابيده است .
13. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در تمام دوره 13 ساله مكه اجازه جهاد و حتى دفاع نـداد، تـا آنـجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت ،گروهى 70 نفرى به رهبرى جعفر ابن ابى طالب به حبشه مهاجرت كردند.
14. پـيـامـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله بـعـد از 13 سـال ، به مدينه مهاجرت كرد، مسلمانان كه در مدينه بودند با مشركان قريش كه در مكه بـودند، در گرفت . در جنگ بدر مسلمانان به فتح بزرگى دست يافتند ولى ماجراى احد بـه صـورت غـم انـگـيـزى بـراى آنـان پـايـان يافت ، هفتاد نفر از جمله جناب حمزه عموى پيغمبر، در اين جنگ شهيد شدند.
15. در مـاه ذى القـعـده سـال شـشـم هـجـرى كـه مـاه حـرام بـود، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله اعلام نمود. با اصحاب و عده اى ديگر، به سوى مكه حـركـت كـرد، از آنـجـا كـه كار، مخفيانه نبود، قريش از حركت پيامبر آگاه شدند و تصميم گـرفـتـنـد مـانـع ورود پـيـامـبـر خـدا بـه مـكـه شـونـد. در ايـن سـال مـيـان پـيـامـبـر و قـريـش قرار داد صلح بسته شد و پيامبر به مدينه باز گشت تا سـال بـعـد بـه مـكـه رفته و حج عمره به جاى آورد. در آن قرارداد صلح كه به ((صلح حـديبيه )) بعروف گشت ، به حسب ظاهر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله امتياز زيادى به مشركان داد ولى بعد معلوم شد كه اين قرارداد به نفع مسلمانان بوده است .
16. مـكـه در سـال هـشـتـم هـجـرت تـوسـط لشـكريان فتح شد. گروه گروه مردم ، اسلام آوردنـد. ايـن پـيروزى براى مسلمانان يك موفقيت بسيار عظيم شمرده شد چون مكه ام القرا عرب و مركز عربستان بود.
17.سـال نـهم هجرى رسول اكرم صلى الله عليه و آله در ابتدا به ابوبكر ماموريت داده از مدينه به مكه برود تا سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته باشد، هنوز از مدينه دور نشده بـود كـه جـبـرئيـل بـر رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله نـازل شـد، بـعـد از نـزول وحى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام دستور داد، براى امارت حجاج و ابلاغ سوره برائت به مكه برود.
18.((حـجـه الوداع )) آخـريـن حـج پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله اسـت . رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله از مردم دعوت كردند كه در اين سفر او را همراهى كنند. پـيـامـبـر در ايـام حـج خطابه هاى زيادى در اماكن مختلف براى مردم بيان كرد سرانجام در غـديـرخـم در مـيان جمعيت صدهزار نفرى با ابلاغ اساسى ترين پيام رسالت ، على عليه السـلام را به عنوان جانشين و امام پس ‍ از خود به مردم معرفى كرد در آيه سوم از سوره مائده از اين روز، به عنوان اكمال دين و اتمام نعمت ياد آورى شده است .
19. ((سـيـره )) در زبان عربى از ماده ((سيره ))يعنى حركت ، رفتن ، رفتار، ((سيره )) يـعـنـى نـوع راه رفـتـن . سـيـره پـيـغمبر يعنى سبك پيغمبر، روشى كه پيغمبر براى رسيدن به مقاصد خودش به كار مى برد.
20. رسول خدا صلى الله عليه و آله در دوران جاهليت با گروهيكه آنها نيز از ظلم و ستم رنـج مـى بـردنـد، بـراى دفاع از مظلومان و مقارمت در برابر ستمگران هم پيمان شد. اين پيمان به نام ((حلف الفضول ))ناميده شد.
21. پـيـامـبـر اكرم صلى الله عليه و آله از بيكارى و بطالت متنفر و نسبت به بردگان فوق العاده مهربان بود، در معاشرت با مردم مهربان و گشاده رو بود، در سلام به همه حـتـى كـودكـان و بـردگـان پـيـشـى مـى گـرفـت ، بـرده فـروشـى را بـدتـريـن شـغـل مـى دانـسـت ، به نظافت و بوى خوش خصوصا روزهاى جمعه علاقه شديد نشان مى داد، به ياران و پيروان خود تاءكيد مى نمود كه در نماز جمعه حضور يابند.
22. از ايـن كـه بـنـشـيـنـد و ديـگـران خـدمـت او كـنـنـد تـنـفـر داشـت ، زهد و ساده زيستى از اصول زندگى او بود. زيراندازش غالبا حصير، قوت غالبش نان جوين و خرما بود. از ايـن كه كسى در ركابش حركت كند به شدت جلوگيرى مى كرد، عنايت داشت كه در مجالس گرد و حلقه وار به دور هم بنشينند.
23. اراده و اسـتـقـامتش بى نظير بود، با اين كه فرمانش ميان اصحاب بى درنگ اجرا مى شد هرگز به روش مستبدان رفتار نمى كرد، در كارهايى كه از طرف خدا دستور نرسيده بود با اصحاب مشورت مى كرد و از اين راه به آنها شخصيت مى داد.
24. نـظـم و انـضـباط بر كارهايش حكمفرما بود، اوقات خويش را تقسيم مى كرد و به اين عمل توصيه مى نمود، به علم و سواد تشويق فراوان مى كرد.
25. در تـبـليـغ اسـلام سـهـل گـيـر بـود، بيشتر بر بشارت و اميد تكيه مى كرد تا بر تـرس و تـهـديـد، در تـبـليـغ اسـلام مـيـان مـردم تـفـاوتـى قائل نمى شد، او هيچ گاه دست از اصول اساسى اسلام بر نداشت .
26. انـتـقـادپـذيـرى و تنفر از مداحى و چاپلوسى يكى از خصوصيات بارز او بود، به چهره مداحان و چاپلوسان خاك مى پاشيد، محكم كارى را دوست مى داشت و به آن سفارش مى كرد.
27. شرايط رهبرى از حس تشخيص ، قاطعيت ، عدم ترديد و دو دلى ، شهامت ، پيش بينى و دورانـديـشى ، شناخت افراد و توانايى هاى آنان و تفويض اختيارات در خور توانايى ها، پـرهـيـز از اسـتـبـداد، تواضع و فروتنى ، وقار و متانت و... از خصايصى است كه در حد كمال داشت .
28. هـنـگامى كه مهاجرين از مكه به مدينه آمدند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، ميان آنـهـا و انـصار پيمان برادرى برقرار كرد. و خود نيز با على عليه السلام ((عقد اخوت )) بست .
29. پـيـامـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله عـنـايـت داشت ، تفاوتها و اختلاف هايى را كه تـدريـجـا بـيـن مـردم عـادت شـده بـود، از بين ببرد. از نقاط ضعف مردم و جهالت هاى آنان استفاده نمى كرد، برعكس با آنان نقاط ضعف مبارزه مى كرد و مردم را به جهالتشان آگاه مى ساخت .
30. رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله هـمـواره مـراقـبـت مـى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصبات قومى و نژادى به ميان نيايد، تاءكيد ايشان درباره بى اساس بودن تعصبات قومى و نژادى اثر عميقى در قلوب مسلمانان به ويژه مسلمانان غير عرب گذاشت ، به همين جهت مظالم و تعصبات نژادى و تبعيضات خلفاى اموى و عباسى نتوانست مسلمانان غير عرب را به اسلام بدبين كند، آنها كارهاى خلفا را از اسلام جدا مى دانستند.
31. مـسـئله گـسـتـرش سـريـع اسـلام يـكـى از مـسـائل مـهـم تـاريـخـى جهان است . يكى از عـلل پـيشرفت سريع اسلام ((سيره نبوى )) و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يـعـنـى خـلق و خـو، طـرز رفـتـار، نـوع رهـبـرى و مـديـريـت رسـول اكـرم اسـت حـتـى بـعـد از وفـات پـيـامـبـر هـم ، سـيـره تـاريـخـى پـيـامـبـر عـامـل بـزرگـى بـراى پـيـشـرفـت اسـلام بـود. آيـه 159 از سـوره آل عمران به اين نكته اشاره دارد.
32. مـسـئله عـلاقـه و ارادت اصـحـاب بـه پـيـامـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله عـامـل ديـگـر پيشرفت اسلام است . صفحات تاريخ صدر اسلام پر از شگفتى و دلدادگى هاست . غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مى ورزيد و با مركب عشق بود كه اين همه راه را در زمانى كوتاه پيمودند و در اندك مدتى جامعه خويش را دگرگون ساختند كه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان شناس و جامعه شناس است .
33. يـكـى از چـيـزهـايـى كـه بـه جـامـعـه نـو بـنـيـاد، روح ، وحـدت و نـشـاط داد و از علل پيشرفت سريع اسلام شمرده مى شود، قرآن معجزه جاويد پيغمبر صلى الله عليه و آله اسـت . بـدون شـك عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتواى آن است .
34. رفـتـار خـوب پـيـامـبـر يـكـى ديـگـر از عـوامـل پـيـشـرفـت اسـلام بـود. ايـشـان در مـسـائل فـردى و شـخـصـى نـرم ، مـلايـم و بـا گـذشـت بـود؛ امـا در مـسـائل اصـولى و عـمومى ، آن جا كه حريم قانون بود، سختى و صلابت عجيبى نشان مى داد. نـمونه بارز آن را در فتح مكه مى توان مشاهده كرد كه تمام بديهاى قريش را يك جا بـخـشيد ولى در همان فتح مكه ، حد سرقت را در مورد زنى كه از اشراف قبيله بنى مخزوم بود با وجود تلاش بعضى از صحابه براى شفاعت از او اجرا نمود.
35. عامل ديگرى كه در گسترش اسلام نقش به سزايى داشت ، مسئله دعوت و تبليغ اسلام اسـت ، او يـك بـار عـلى عـليـه السـلام و بـار ديـگـر مـعـاذ بـن جـبـل را بـه يمن و مصعب بن عمير را پيش از آمدن خودش ، به مدينه فرستاد. پيامبر صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرى به سران كشورهاى جهان نامه نوشت ، حدود صد نامه از او بـاقـى اسـت كـه به شخصيتهاى مختلف نوشته و پيامبرى خود را اعلام و آنها را به دين اسلام دعوت كردند.
36. بـرخـى مـى گـويـنـد: اسـلام بـا دو چـيـز پـيـش رفـت ، بـا مـال خـديـجـه و شـمـشـيـر عـلى عـليـه السـلام ، يـعـنى با زر و زور. شكى وجود ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد، اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد؟ يا در شرائطى كـه مـسـلمـيـن در نـهـايـت درجـه سـخـتـى و تـحـت فـشـار بـودنـد، مـال و ثـروت خـديـجـه در اخـتـيـار پـيـغـمـبـر گـذاشـتـه شـد. اگـر مـال خـديـجـه نـبـود فـقر و تنگدستى شايد مسلمين را از پا در مى آورد. شمشير على عليه السـلام نيز بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود، دشمن ريشه اسلام را كنده بود، هم چنان كه اگر مال خديجه نبود، فقر مسلمين را از پا در آورده بود.
37. سـر نـفـوذ اسـلام در مـديـنـه ايـن بود كه شهر مدينه مركز يهودى نشين بود و علماى يـهـودى مـكـرر گـفـتـه بـودند كه ما از كتابهاى آسمانى اطلاع داريم كه در اين سرزمين ، پيغمبرى مبعوث خواهد شد، و عده اى (از جمله عبدالله بن سلام ) روى همان علائم به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آوردند.
38. هـمـان طـورى كـه بـر اسـاس بـرخـى از آيـات قـرآن مـجـيـد(323) كـه نـزول آنـها در مكه و در اوايل كار بعثت پيغمبر اسلام بوده ، اسلام دين جهانى است . مؤ يد ديگر جهانى بودن تعليمات اسلامى آيات ديگرى (324)از قرآن است كه از مـفـاد آنـهـا يـك نـوع ((تـعـزز)) و اظـهـار بـى اعـتـنـايـى بـه مـردم عـرب از نـظـر قـبول دين اسلام استنباط مى شود. قرآن كريم روحيه اقوام ديگر را براى پذيرش اسلام مـنـاسـب تر و آماده تر از قوم عرب مى داند اين آيات به خوبى جهانى بودن اسلام را مى رساند.
39. هـمـه اديـان بـزرگ جـهـان بـلكه مسلكهاى بزرگ جهان ، آن اندازه كه در سرزمينهاى ديـگـر مـورد اسـتـقبال قرار گرفته اند در سرزمين اصلى كه از آنجا ظهور كرده اند مورد اسـتـقـبـال قـرار نـگـرفـتـه انـد. مـكـه نـيز كه مهد پيغمبر اسلام بود، در آغاز، اين دين را نـپـذيـرفـت ولى مـديـنـه كـه فـرسـنـگـهـا از ايـن شـهـر فـاصـله داشـت از آن استقبال كرد.
فصل چهارم : از سقيفه تا قتل عثمان ، گفتار اول :تحليل جريان سقيفه
تحليل جريان سقيفه
نص و وصيت
لياقت و فضيلت
قرابت و نسب
خلافت بعد از عمر
تركيب شورا
پاسخ حضرت على عليه السلام به عبدالرحمن
زمينه به قدرت رسيدن امويان
تحليل جريان سقيفه
در نـهـج البـلاغـه ((325)) دربـاره ... سـه اصـل اسـتـدلال شـده اسـت ؛ وصـيـت و نـص رسـول خـدا، ديگر؛ شايستگى اميرمؤ منان عليه السلام و اين كه جامعه خلافت تنها بر اندام او راست مى آيد؛ سوم روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله .
نص و وصيت
برخى مى پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساءله نص اشاره اى نشده است ، تنها به مساءله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است . اين تصور صحيح نيست ، زيرا اولا در خـطـبـه دوم نـهـج البـلاغـه ... صـريـحـا دربـاره اهـل بيت مى فرمايد: ((و فيهم الوصية و الوراثة )) ((326)) يـعـنـى وصـيـت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و هـم چـنـيـن وراثـت رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنها است .
ثـانـيـا در مـوارد زيـادى عـلى عـليه السلام از حق خويش سخن مى گويد كه جز با مساءله تـنـصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله قابل توجيه نيست . در اين موارد سخن على اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت شرائط كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند؛ سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند. بـديـهـى اسـت كـه تـنـهـا بـا نـص و تـعـيـيـن قـبـلى از طـريـق رسـول اكـرم صلى الله عليه و آله است كه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد؛ صلاحيت و شـايـسـتـگـى حـق بـالقـوه ايـجاد مى كند نه حق بالفعل ، و در مورد حق بالقوه ، سخن از ربودهشدن حق مسلم و قطعى ، صحيح نيست .
اكنون مواردى را ذكر مى كنيم كه على عليه السلام خلافت را حق خود مى داند. از آن جمله در خـطبه شش كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تـصـميم به سركوبى آنها گرفت انشاء شده است ، پس از بحثى درباره وضع روز مى فرمايد:
فوالله مارلت مدفوعا عن حقى ، مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله حتى يوم الناس هذا.((327))
بـه خـدا سـوگـنـد از روزى كـه خـدا جـان پـيـامـبـر خـويـش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است .
در خطبه 170 كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى اعلى الله مقامه آن را در كلمات قصار مى آورد، جريانى را نقل مى فرمايد و آن اين كه :
شـخـصـى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب ! تو بر امر خلافت حريصى ؛ من گـفـتم : بل انتم و الله لاء حرص و ابعد و انا اخص و اقرب ، و انما طلبت حقا لى و انـتـم تـحـولون بـينى و بينه و تضربون وجهى دونه ، فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين هب (كاءنه بهت ) لا يدرى ما يجيبنى به . ((328))
بـلكـه شـما حريص تر و از پيغمبر دورتريد من از نظر روحى و جسمى نزديكترم ، من حق خـود را طـلب كـردم و شـمـا مـى خـواهـيـد مـيـان مـن و حـق خـاص مـن حـائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. ايا آنكه حق خويش را مى خواهد حريص تر اسـت يـا آنـكـه بـه حـق ديـگـران چـشـم دوخـتـه اسـت ؟ هـمـيـن كـه او را بـا نـيـروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگويد.
مـعـلوم نـيـست اعتراض كننده چه كسى بوده ؟ و اين اعتراض در چه وقت بوده است ؟ ابن ابى الحـديـد مى گويد: اعتراض كننده سعد و قاص بوده آن هم در روز شورا، سپس مى گويد: ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ، ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه .
در دنباله همان جمله ها چنين آمده است :
اللهـم انـى اسـتعديك على قريش و من اءعانهم فانهم قطعوا رحمى ، و صغروا عظيم منزلتى ، و اجمعوا على منازعتى اءمرا هو لى . ((329))
خـدايا از ظلم قريش ، و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم ، اينها با من قطع رحم كردند و مـقـام و مـنـزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، اتفاق كردند كه در مورد امرى كه حق خاص من بود بر ضد من قيام كنند.
ابن ابيالحديد در ذيل جمله هاى بالا مى گويد:
كـلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اين كه حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤ يد نظر اماميه است كه مى گويند: على با نص مـسـلم تـعيين شده و هيچ كس حق نداشت به هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد ولى نظر به اين كه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است ،
لازم است ظاهر آنها را تاءويل كنيم ، اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى توان ظاهر آنها را گرفت .
ابـن ابـى الحـديد، خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است ، جمله هاى نهج البـلاغـه تـا آنـجا كه مفهوم احقيت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحديد نيازى به تـوجـيـه نـدارد ولى جـمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شـده اسـت كـه خـلافـت حـق خـاص عـلى بـوده اسـت ، و ايـن جـز بـا مـنـصـوصـيـت و ايـن كـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد، متصور نيست . مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مى پرسد:
كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به .
چـطـور شـد كـه قـوم شـمـا، شـمـا را از خـلافـت بـاز داشـتـنـد و حال آنكه شما شايسته تر بوديد؟
امـيـرمـؤ مـنان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت . اين پاسخ همان است كه به عنوان خـطـبه 160 در نهج البلاغه مسطور است ، على عليه السلام صريحا در پاسخ گفت : در ايـن جـريـان جـز طـمـع و حرص از يك طرف ، و گذشت (بنا به مصلحتى ) از طرف ديگر، عاملى در كار نبود: ((فانها كانت اءثرة شحت عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوس آخرين .)) ((330))
ايـن سـؤ ال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام ، درست در همان زمانى كه على عليه السـلام بـا معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است ، اميرالمؤ منين عليه السلام خـوش نـداشـت كه در چنين شرائطى اين مساءله طرح شود لهذا به صورت ملامت گونه اى قـبـل از جـواب بـه او گـفـت : كه آخر، هر پرسشى جائى دارد، حالا وقتى نيست كه درباره گـذشـتـه بـحـث كـنـيم ، مساءله روز ما مساءله معاويه است و هلم الخطب فى ابن ابى سـفـيـان ... امـا در عـيـن حـال هـمـان طـور كـه روش معتدل هميشگى او بود از پاسخ دادن و روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد.
در خـطـبـه ((شـقـشـقـيـه )) صـريـحا مى فرمايد: ((اءرى تراثى نهبا)) ((331)) يـعـنـى حـق مـوروثـى خـود را مـى ديـدم كه به غارت برده مى شود. بديهى است كه مقصود از وراثت ، وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست ، مقصود، وراثت معنوى و الهى است .
لياقت و فضيلت
از مـسـاءله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم مساءله لياقت و فضيلت مطرح مى شـود، در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان آمده است ، در خطبه ((شقشقيه )) مى فرمايد:
واءمـا و الله لقـد تـقـمـصـهـا (فلان ) (ابن ابى قحافة ) و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى . ينحدر عنى السيل ، و لا يرقى الى الطير. ((332))
به خدا سوگند كه پسر ابوقحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد در حالى كه مى دانـسـت آن مـحـورى كـه ايـن دستگاه بايد بر گرد آن بچرخد من هستم . سرچشمه هاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى شود و شاهباز و هم انديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز مى ماند.
د رخـطـبـه 195، اول مـقـام تـسـليـم و ايـمـان خـود را نـسـبـت بـه رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله و سـپـس فداكارى ها و مواسات هاى خود را در مواقع مختلف يادآورى مى كند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در حالى كه سرش بر سينه او بود، و آنگاه جريان غسل دادن پيغمبر صلى الله عليه و آله را به دسـت خـود نـقـل مـى كـند در حالى كه فرشتگان او را در اين كار كمك مى كردند و او زمزمه فـرشـتـگـان را مى شنيد و حس مى كرد كه چگونه دسته اى مى آيند و دسته اى مى روند و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله درود مى فرستند. و تا لحظه اى كه پيغمبر صلى الله عـليـه و آله را در مـدفـن مـقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوش عـلى عـليـه السـلام قـطـع نـگـشـتـه بود. بعد از يادآورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقام تـسـليـم و عـدم انـكـار (بـرخـلاف بعضى صحابه ديگر) گرفته تا فداكارى هاى بى نـظـيـر و تا قرابت خود با پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جائى كه جان پيغمبر صلى الله عليه و آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مى كند چنين مى فرمايد:
فمن ذا احق به منى حيا و ميتا.((333))
چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است ؟...
قرابت و نسب
چـنان كه مى دانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد بن عباده انصارى مـدعـى خـلافـت شـد و گـروهـى از افـراد قـبـيـله اش دور او را گـرفـتند، سعد و اتباع وى محل سقيفه را براى اين كار انتخاب كرده بودند، تا آنكه ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح آمـدنـد مـردم را از تـوجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابوبكر بـيـعـت گـرفـتـنـد، در ايـن مـجـمـع سـخـنـانـى مـيـان مـهـاجـران و انـصـار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعيين سرنوشت نهائى اين جلسه تاءثير داشت .
يـكـى از به اصطلاح برگهاى برنده اى كه مهاجران و طرفداران ابوبكر مورد استفاده قـرار دادنـد ايـن بـود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از قريش ‍ است و ما از طائفه پيغمبريم . ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه 65 مى گويد:
عـمـر بـه انـصـار گـفـت : ((عـرب هـرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود زيرا پـيـغـمـبـر از قـبـيـله شـمـا نـيـسـت ، ولى عـرب قـطـعـا از ايـن كـه مـردى از فاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند، امتناع نخواهد كرد... كيست كه بتواند با ما در مـورد حـكومت و ميراث محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم )).
و بـاز چـنـان كـه مـى دانـيـم عـلى عـليـه السـلام در حـيـن ايـن مـاجـراهـا مشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. پس از پايان جـريـان عـلى عـليه السلام از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد كرد. سخنان على عليه السلام در اينجا همانها است كه سيد رضى آنها را در خطبه 65 آورده است .
على عليه السلام پرسيد: انصار چه مى گفتند؟
گفتند: حكمفرمائى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد.
چـرا شـمـا بـر رد نـظـريـه آنـهـا بـه سـفـارشـهـاى پـيـغـمـبـر اكـرم دربـاره آنـهـا استدلال نكرديد كه فرمود: با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان در گذريد؟!
اينها چه جور دليل مى شود؟
اگر بنا بود حكومت با آنان باشد، سفارش درباره آنان معنى نداشت ، اين كه به ديگران درباره آنان سفارش شده است دليل است كه حكومت با غير آنان است .
خوب ! قريش چه مى گفتند؟
استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است .
احـتـجـوا بـالشـجـرة و اضـاعـوا الثمرة ، با انتساب خود به شجره وجود پـيـغـمـبـر صـلى الله عـليـه و آله بـراى صـلاحـيـت خـود استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند.
يـعـنـى اگـر شـجـره نـسبت معتبر است ، ديگران شاخه اى از آن درخت مى باشند كه پيغمبر يكى از شاخه هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه اند.
در خـطـبـه 160 كـه ... سـؤ ال و جوابى است از يك مرد اسدى با على عليه السلام ، و آن حضرت به مساءله نسب نيز استدلال مى كند، عبارت اين است : ((اءما الاستبداد علينا بـهـذا المـقـام و نـحـن الاءعـلون نـسـبـا و الاءشـدون بـرسـول الله برسول الله صلى الله عليه و آله نوطا.)) ((334))
اسـتـدلال بـه نـسـبـت از طـرف عـلى عـليـه السـلام نـوعـى جـدل مـنـطقى است ، نظر بر اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى دادند على عليه السـلام مـى فرمود: از هر چيز ديگر، از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته ، اگر همان قـرابـت و نـسب را كه مورد استناد ديگران است ، ملاك قرار دهيم ، باز من از مدعيان خلافت ، اولايم .
يگانه عيبى ((335)) كه به على گرفتند براى خلافت (عيب واقعى كه نمى تـوانـسـتـنـد بـگـيرند) اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند، مـردى بـايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسد، وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت هم شده از او بترسند.
(اگـر خـليـفـه واقـعا بايد اين طور باشد) پس چرا پيغمبر اين جور نبود؟ خدا كه درباره پيغمبر مى فرمايد:
فـبـمـا رحـمـة مـن الله لنـت لهـم و لو كـنـت فـظـا غـليـظ القـلب لا نفضوا من حولك . ((336))
اگـر تـو آدم تـنـدخـو و خـشـن و سـنگدلى مى بودى ، نمى توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمنى از دور تو مى رفتند.
پـس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين بودن و نرم بـودن و خـوشـخـو بـودن و جـذب كـردن است نه عبوس بودن وخشن بودن آن طور كه على عليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد:
فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها و يكثر العثار فيها،
و الاعتذار منها. (337)
ابـوبـكـر خـلافـت را بـه شـخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن ، مردم از او مى ترسيدند، عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جراءت نـكـردم طـرح كـنـم و گـفـتـم : ((درة عـمـر اهـيـب مـن سـيـف حـجـاج )) ((338)) تـازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است . چرا بايد اين جور بـاشـد؟! عـلى در مـسـائل شـخـصـى خـوشـخـو و خـنـده رو و مـزاح مـى كـرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود.

next page

fehrest page

back page