next page

fehrest page

back page

كارنامه اسلام در ايران (364)
نـهرو در نگاهى به تاريخ جهان جلد 2 فصلى تحت عنوان ((مداومت سنن قديمى ايران )) بـاز كـرده اسـت و مـى خـواهـد ثـابـت كـنـد كـه روح فـرهـنـگ و هـنـر ايـران از دو هـزار سال پيش تاكنون ادامه يافته است . وى مى گويد:
هـنـر ايـران ، سـنـن درخـشـان و نـمـايـانـى دارد. ايـن سـنـتـهـا در مـدت بـيـش از دو هـزار سـال (بـعـد از زمان آشوريها تاكنون ) ادامه يافته است . در ايران در حكومتها، در سلسله هاى پادشاهان و در مذهب ، تغييراتى روى داده است . سرزمين كشور زير تسلط حكمرانان و پـادشـاهـان خـودى و بـيگانه قرار گرفته است . اسلام به آن كشور راه يافته و بسيار چـيـزهـا را مـنـقـلب سـاخـتـه اسـت و مـع هـذا سـنـن هـنـرى ايـران هـمـچـنـان مـداومـت داشـته است .(365)
هم او مى گويد:
ارتـش اعـراب در حـالى كـه بـه سـوى آسـيـاى مـركـزى و شمال آفريقا پيش ‍ مى رفت و گسترش مى يافت ، نه فقط مذهب تازه را همراه خود مى برد بـلكـه يك تمدن جوان و در حال رشد را نيز با خود داشت . سوريه ، بين النهرين و مصر هـمـه در فـرهـنـگ عـربـى (اسـلامـى ) جـذب شـدنـد و تـحـليـل رفتند، زبان عربى زبان عادى و رسمى آنها شد و از نظر نژادى نيز بااعراب بـه هـم آميختند و شبيهه يكديگر شدند. بغداد، دمشق ، قاهره ، مراكز بزرگ فرهنگ عربى (اسـلامـى ) شـدنـد و بـر اثـر جـهـش پـر نـيـرويـى كه از تمدن جديد به وجود آمده بود ساختمانهاى زيباى بسيارى در آنها بپا گرديد... هر چند ايران شبيه اعراب نشد و در مليت عـربـى تـحـليـل نـرفت ، تمدن عرب (اسلام ) تاءثير فوق العاده در آن داشت و اسلام در ايـران هـم ، مـانـنـد هـند يك حيات تازه براى فعاليت هنرى ايجاد كرد. هنر و فرهنگ عربى (اسلامى ) هم تحت نفوذ و تاءثير ايران واقع شد.(366)
اوليـن (367)چـيـزى كـه اسـلام از ايـران گرفت ، تشتت افكار و عقايد مذهبى بـود و بـه جاى آن ، وحدت عقيده بر قرار كرد... اسلام جلو(ى ) نفوذ و توسعه مسيحيت را در ايـران و در مـشـرق زمـيـن به طور عموم گرفت . ما نمى توانيم به طور قطع بگوييم اگـر ايـران و مـشرق زمين ، مسيحى شده بود چه مى شد، ولى مى توانيم حدس نزديك به يـقـيـن بـزنـيم كه بر سر اين كشور همان مى آمد كه بر ساير كشورهايى كه به مسيحيت گـرويدند آمد، يعنى تاريكى قرون وسطى . ايران در پرتو گرايش به اسلام در همان وقـت كـه كـشـورهـاى گـرونـده بـه مـسيحيت در تاريكى قرون وسطى فرو رفته بودند، هـمـدوش بـا ساير ملل اسلامى و پيشاپيش همه آنها مشعلدار يك تمدن عظيم و شكوهمند به نام ((تمدن اسلامى )) شد.
نشاط علمى (368)
مطالعه تاريخ ايران بعد از اسلام از نظر شور و هيجانى كه در ايرانيان از لحاظ علمى و فرهنگى پديد آمده بود كه مانند تشنه محرومى فرصت را غنيمت مى شمردند و در نتيجه تـوانـسـتـنـد اسـتـعـدادهـاى خـود را بـروز دهـنـد و بـراى اوليـن بـار مـلل ديـگـر آنـهـا را به پيشوايى و مقتدايى پذيرفتند و اين پذيرش و هنوز هم نسبت به ايرانيان قرون اول تا ششم و هفتم اسلامى ادامه دارد، فوق العاده جالب است .
تبادل فرهنگ ها
اين از يك طرف ، و از طرف ديگر اين دروازه هاى باز سبب شد كه علاوه بر فرهنگ و علوم اسلامى ، راه براى ورود فرهنگهاى يونانى ، هندى ، مصرى و غيره باز شود و ماده ساختن يـكـبـنـاى عـظـيـم فرهنگى اسلامى فراهم گردد. زمينه شكفتن استعدادهايى نظير بوعلى و فارابى و ابوريحان و خيام رياضى (دان ) و خواجه نصيرالدين طوسى و صدرالمتاءلهين و صدها عالم طبيعى و رياضى و مورخ و جغرافى دان و پزشك و اديب و فيلسوف و عارف فراهم گردد...
نبوغ ايرانى
اسـلام ، ايـرانـى را هـم بـه خـودش شـنـاساند و هم به جهان ؛ معلوم شد كه آنچه درباره ايـرانـى گـفـته شد كه نبوغ و استعدادش فقط در جنبه هاى نظامى است و دماغ علمى ندارد غلط است . عقب افتادن ايرانى در برخى دوره ها از نقص استعدادش نبوده بلكه به واسطه گـرفـتـارى در زنـجـيـر رژيم موبدى بوده است و لهذا همين ايرانى در دوره اسلامى نبوغ علمى خويش رادر اعلى درجه نشان داد.
يكتاپرستى (369)
اسلام از ايران ، ثنويت و آتش پرستى و هوم پرستى و آفتاب پرستى را گرفت و به جاى آن توحيد و خداپرستى داد. خدمت اسلام به ايران از اين لحاظ بيش از خدمت اين دين به عربستان است ، زيرا جاهليت عرب تنها دچار شرك در عبادت بود اما جاهليت ايران علاوه بر اين ، گرفتار شرك در خالقيت بود.
اسـلام انـديـشـه خـداى شـاخـدار و بـالدار، ريـش و سـبـيـل دار، عـصـا بـه دسـت ، ردا بـر دوش ، مـجـعـد مـوى و داراى تـاج كـنـگـره دار را تـبـديـل كـرد بـه انـديـشـه خـداى قـيـوم ،(370)بـرتـر از خـيـال و قـيـاس و گـمان و وهم ، متعالى از توصيف (371)كه همه جا و با همه چـيـز هـسـت و هـيـچ چـيـز بـا او نـيـسـت ،(372) هـم اول است و هم آخر، هم ظاهر است و هم باطن ،(373)او چشمها را مى بيند اما چشمها او را نمى بينند.(374)
اسـلام تـوحـيـد را چـه ذاتـى و چـه صـفـاتـى و چه افعالى در پراوج ترين شكلش ‍ به ايرانى و غير ايرانى آموخت . اسلام اصل توحيد را پايه اصلى قرار داد كه علاوه بر اين كه مبناى فلسفى دارد، خود محرك فكر و انديشه است .
اسـلام خـرافـاتـى از قـبـيل مصاف نه هزار ساله اهورامزدا و اهريمن ، قربانى هزار ساله زروان بـراى فـرزنـددار شـدن ، و زايـيـده شدن اهريمن به واسطه شك در قبولى و بجا افـتـادن نـذر، هـم چنين دعاهاى ديوبند، تشريفات عجيب آتش پرستى ، غذا و مشروب براى مـردگـان بـر بـامـها، راندن حيوانات وحشى و مرغان در ميان آتش ، ستايش آفتاب و ماه در چـهـار نـوبـت ، جلوگيرى از تابش نور بر آتش ، منع دفن مردگان ، تشريفات كمرشكن دسـت زدن بـه جـسـد مـيـت يـا بدن زن حائض ، منع استحمام در آب گرم ، تقدس شستشو با ادرار گاو و صدها امثال اينها را از زندگى فكرى و عملى ايرانى خارجى ساخت .
اسلام در عبادت به جاى مقابل آفتاب يا آتش ايستادن و بيهوده زمزمه كردن و به جاى آتش را بـر هـم زدن و پـنـام بـه دهـان بـسـتـن و بـه جـاى زانـو زدن در مقابل آتش و مقدس شمردن طشت نه سوراخه ، عباداتى در نهايت معقوليت و در اوج معنويت و در كـمـال لطافت انديشه برقرار كرد. اذان اسلام ، نماز اسلام ، روزه اسلام ، حج اسلام ، جماعت و جمعه اسلام ، مسجد و معبد اسلام ، اذكار و اوراد مترقى و مملو از معارف اسلام ، ادعيه پر از حكمت و معرفت اسلام ، شاهد گويايى است بر اين مدعا.
اسـلام بـر خـلاف مـسـيـحـيـت و مـانـويـت و آيـيـن مـزذكـى (و بـر وفـاق تـعليمات زردشت ) اصـل جـدايـى سـعـادت ، روح و بـدن ، و تـضـاد كـار دنـيا و آخرت ، فلسفه هاى مبنى بر ريـاضـت و تـحـمـل اعـمـال شـاقه ، پليدى تناسل و تقدس ‍ تجرد برگزيدگان (در كيش مانوى و كيش مزدكى ) وتجرد كار دينالها و پاپها(در كيش مسيحى ) كه دشمن تمدن است و در ايـران در حـال پـيـشـروى بـود، مـنـسـوخ سـاخـت و در عـيـن تـوصـيـه بـه تـزكـيه نفس (375)پرهيز از نعمتهاى پاكيزه زمين را نكوهش كرد.(376)
اسـلام اجـتـمـاع طـبـقـاتـى آن روز را كه ريشه بسيار كهن داشت و بر دو ركن خون و مالكيت قـائم بـود و هـمـه قوانين و رسوم آداب و سنن بر محور اين دو ركن مى گشت در هم ريخت و اجـتـمـاعـى سـاخـت مـنـهـاى ايـن دو ركـن ؛ بـر مـحـور فـضـيـلت ، عـلم ، سـعـى ، عمل و تقوا.
اسـلام ، روحـانـيـت مـوروثـى و طـبـقـاتـى و حـرفـه اى را مـنـسـوخ سـاخـت ، آن را از حالت اخـتـصـاصـى بـيـرون آورد، بر اصل و مبناى دانش و پاكى قرار داد، از هر صنف و طبقه اى گو باش . اسلام اين فكر را كه پادشاهان آسمانى نژادند، براى هميشه ريشه كن ساخت .
اعطاء شخصيت به زنان (377)
اسـلام بـه زن شـخـصـيـت حـقـوقـى داد، تـعـدد زوجـات بـه شـكـل حـرمـسـرادارى و بـدون قـيـد و شـرط و حد را منسوخ ساخت ؛ آن را تحت شرايطى بر اسـاس ‍ تـسـاوى حـقـوق زنـان و امـكـانـات مـرد و در حـدود معينى كه ناشى از يك ضرورت اجتماعى است مجاز دانست .
عـاريـه دادن زن ، فـرزند استلحاقى ، ازدواج نيابى ، ازدواج با محارم ، ولايت شوهر بر زن را منسوخ ساخت .
اسـلام نه تنها براى ايرانيانى كه مسلمان شدند خير و بركت بود، در آيين زرتشتى نيز اثر گذاشت و به طور غير مستقيم موجب اصلاحات عميقى در آن گذشت ...
خـدمـات اسـلام بـه ايـران و ايـرانـى مـنـحـصـر بـه قـرون اول اسـلامـى نـيست ، از زمانى كه سايه اسلام بر اين مملكت گسترده شده است ، هر خطرى كـه بـراى ايـن مـمـلكـت پـيـش آمـده وسـيـله اسـلام دفـع شـده اسـت . اسـلام بـود كـه مـغـول را در خـود هـضـم سـاخـت و از آدمكشانى آدمخوار، انسانهايى دانش دوست و دانش پرور سـاخـت ، از دوده چـنـگـيـزى ، مـحـمـد خـدابـنـده تـحـويـل داد و از نسل تيمور، بايسنقر و امير حسين بايقرا به وجود آورد.
امـروز نـيـز اسـلام اسـت كـه در مـقـابـل فلسفه هاى مخرب بيگانه ايستادگى كرده و مايه احـسـاس شـرف و عـزت و اسـتـقلال اين مردم است . آنچه امروز ملت ايران مى تواند به آن افتخار كند و به رخ ديگران بكشد قرآن و نهج البلاغه است نه اوستا و زند.
فـــصـــل چـــهـــارم : از ســـقـــيـــفـــه تـــا قـــتـــل عـــثـــمـــان ، گـــفـــتـــار ســـوم :قتل خليفه سوم
عملكرد خليفه سوم
عثمان و ابوذر
ميانجى صلح
سكر نعمت
انقلابيون و عثمان
نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان
چكيده مطالب
عملكرد خليفه سوم (378)
در تاريخ اسلام در همان نيمه اول قرن اول هجرى يك انقلاب عظيم اسلامى رخ داد. مقصودم انـقـلابـى اسـت كـه در آخر دوره خلافت عثمان صورت گرفت . عثمان براى اولين بار در دنـيـاى اسـلام يـك رژيـم مـبـتـنـى بـر اشـرافـيـت بـر قـرار كـرد كـه بـر خـلاف اصـول اسـلامـى و حـتـى بـر خـلاف سـيـره خـلفـاى قـبـل از خـودش بـود. و او ايـن كار را على رغم قولى كه در زمان بيعت به مردم داده بود و مـتـعـهـد شـده بـود؛ بـر خـلاف سـيـره خـلفـاى گـذشـتـه عمل نكند؛ انجام داد.
بـاب حـيـف و ميل اموال عمومى در زمان عثمان باز شد. نكته اى كه على (ع ) در ضمن يكى از خـطـبـه هـاى بـه آن اشـاره مـى فـرمـايـد و مـى گـويـد مـن بـه ايـن دليـل مـسـئوليـت خـلافت را پذيرفتم كه مردم به دو گروه سيرسير و گرسنه گرسنه تقسيم شده بودند، در واقع اشاره به اثر سوء سياست دوره عثمان است .
يـكـى از نـقـطه ضعفهاى اساسى عثمان ، قوم و خويش بازى او بود، آن هم قوم و خويشى كـه در دوره جـاهـليـت بـا گـونـه اى از اشـرافـيت خو گرفته بودند. عثمان اولا نظام به اصـطـلاح اقـطـاعـى را رايـج كـرد، يـعـنـى قـسـمـتـهـايـى از اموال عمومى را به كسانى كه يا از خويشاوندانش بودند و يا از دوستان و طرفدارانش ، بـخـشـيـد. ديـگـر ايـن كـه از بـيـت المـال بـخششهاى فوق العاده بزرگى انجام داد و به اصـطـلاح امـروز، پـرداخـتـهـايش بر حسب ارقام نجومى بود. به اين ترتيب در عرض ده - دوازه سـال ؛ ثـروتـمندانى در جهان اسلام پيدا شدند كه تا آن زمان نظيرشان ديده نشده بود. از نظر سياسى هم باز پستها و مقامات در ميان همان اقليت تقسيم مى شد و مى چرخيد.
عثمان و ابوذر(379)
در هـمـان زمـانـى كه ديگران پولهاى صدهزار دينار و جايزه هاى صد هزار درهم از خليفه مى گرفتند، جيب هايشان ، را پر مى كردند و براى خودشان رمه هاى گوسفند و گله هاى اسـب و غـلامها و كنيزها درست مى كردند، ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر، و جز امر به معروف و نهى از منكر چيزى ديگرى نداشت .
عـثـمـان هر چه كوشش كرد اين زبانى را كه ضررش از صدها شمشير براى عثمان بيشتر بـود بـبـنـدد، نـشد. تبعيدش كرد به شام نشد، آورد كتكش زد نشد؛ غلامى داشت ، يك كيسه پـول بـه او داد و گـفـت : اگـر بـتـوانـى ايـن كـيـسـه پـول را بـه ابـوذر بـدهـى ، قـانـعـش بـكـنـى كـه ايـن پول را از ما بگيرد تو را آزاد مى كنم . غلام چرب زبان آمد پيش ابوذر، هر كار كرد و هر مـنـطـقـى بـه كـار بـرد ابـوذر گـفـت : پـول چـيـسـت كـه بـه مـن مـى دهـد؟ ايـن اول بايد روشن باشد. اگر سهم مرا مى خواهد، به من بدهد، سهم ديگران را چطور؟ سهم ديـگـران مـى دهـد كـه حالا مى خواهد سهم مرا بدهد؟ اگر سهم ديگران است كه دزدى است ، اگـر سـهـم مـن اسـت پـس كـو سـهـم ديـگـران ؟ اگـر مـال ديـگران را بدهد مال من را هم بدهد، مى پذيرم . اما چرا تنها به من مى خواهد بدهد؟ هر كـار كـرد قبول نكرد. آخر اين غلام از يك راه دينى و مذهبى وارد شد، گفت : ابوذر! آيا تو دلت نمى خواهد يك بنده آزاد بشود؟ گفت : چرا، خيلى هم دلم مى خواهد. گفت : من غلام عثمانم ، عثمان با من شرط كرده كه اگر تو اين پول را بگيرى مرا آزاد كند. محض اين كه من آزاد بـشـوم ايـن پـول را بگير. اين پول را بگير نه براى خودت بلكه براى اين كه من آزاد بـشـوم . گـفـت : خـيـلى دلم مـى خـواهـد تـو آزاد بـشـوى ولى خـيـلى مـتـاءسفم كه اگر اين پول را بگيرم تو آزاد شده اى ولى خودم غلام عثمان شده ام .
ميانجى صلح (380)
بـيـسـت و پـنـج سـال (از رحـلت رسـول اكـرم (ص )) مى گذرد و در تمام اين بيست و پنج سال على يك مرد به اصطلاح ، صلح جو و مسالمت طلب است . آن وقتى كه مردم عليه عثمان شـورش مـى كـنـنـد - هـمـان شـورشـى كـه بـالاءخـره مـنـجـر بـه قـتـل عـثـمـان شد - على خودش جزء شورشيان نيست ، جزء طرفداران هم نيست ، ميانجى است مـيـان شـورشـيـان و عثمان ، و كوشش ‍ مى كند كه بلكه قضايا به جايى بيانجامد كه از طـرفـى تـقـاضـاهـاى شورشيان - كه تقاضاهايى عادلانه بود راجع به شكايتى كه از حـكـام عـثـمان داشتند و مظالمى كه آنها ايجاد كرده بودند - بر آورده شود و از طرف ديگر عثمان كشته نشود.
ايـن در نهج البلاغه است ، و تاريخ هم به طور قطع و مسلم همين را مى گويد. به عثمان مـى فـرمـود: مـن مـى تـرسـم بـر ايـن كـه تـو آن پـيـشـواى مـقـتـول ايـن امـت بـاشـى ، و اگـر تـو كـشـتـه شـوى بـاب قـتـل بـر ايـن امـت بـاز خـواهـد شـد، فتنه اى در ميان مسلمين پيدا مى شود كه هرگز خاموش نشود.
پـس عـلى (ع ) حـتـى در اواخر عهد عثمان كه بدترين دوره هاى زمان عثمان بود نيز ميانجى واقع مى شود ميان شورشيان و عثمان .
در ابـتداى خلافت عثمان هم وقتى كه آن نيرنگ عبدالرحمن بن عوف طى شد... در آنجا آمدند بـه حـضـرت اعـتـراض كـردنـد كـه چـرا ايـن طـور شـد؟ حال كه اينها چنين كارى كردند تو چه مى كنى ؟ (در نهج البلاغه است ) فرمود:
والله لاسـلمـن مـا سـلمـت امـور المـسـلمـيـن ، و لم يـكـن فـيـهـا جـور الا عـلى خـاصـة (381).
مـادامـى كـه سـتـم بر شخص من است ولى كار مسلمين بر محور و مدار خودش مى چرخد، و آن كـسـى كه به جاى من هست اگر چه به ناحق آمده ، اما كارها را عجالتا درست مى چرخاند، من تسليمم و مخالفتى نمى كنم .
سكر نعمت (382)
امـيـرالمـؤ مـنـيـن در كلمات خود نكته اى را ياد مى كند كه آن را ((سكر نعمت )) يعنى مستى ناشى از رفاه مى نامد كه به دنبال خود ((بلاى انتقام )) را مى آورد.
در خطبه 149 (از نسخه فى ظلال ) مى فرمايد:
ثم انكم معشر العرب اءغراض بلايا قداقتربت ، فاتقوا سكرات النغمة ، واحذروا بوائق النقمة (383).
شـما مردم عرب هدف مصائبى هستيد كه نزديك است . همانا از ((مستى هاى نعمت )) بترسيد و از بلاى انتقام بهراسيد.
آنـگـاه على (ع ) شرح مفصلى درباره عواقب متسلسل و متداوم اين ناهنجاريها ذكر مى كند. در خطبه 185 (از نسخه فى ظلال ) آينده وخيمى را براى مسلمين پيشگويى مى كند.
مى فرمايد:
ذاك حيث تسكرون من غير شراب ، بل من النعمة و النعيم (384)) ).
آن ، در هنگامى است كه شما مست مى گرديد، اما نه از باده ، بلكه از نعمت و رفاه .
آرى سـرازير شدن نعمت هاى بى حساب به سوى جهان اسلام و تقسيم غيرعادلانه ثروت و تـبـعـيـض هـاى نـاروا، جـامـعـه اسـلامى را دچار بيمارى مزمن ((دنيا زدگى )) و ((رفاه زدگـى )) كرد و تخم فتنه ها(385)در همين جا كاشته شد و بعد هم اشخاص نـامـنـاسـبى از امويها زمام كارها را در دست گرفتند و به تعبير اميرالمؤ منين ((اءثره )) پـيـش آمـد، مظالم زيادى واقع شد، عده اى را نعمت بادآورده و رنج نبرده مست كرد و از هوش بـود و عـده اى ديـگـر كـه مـحـروم و مـظـلوم بـودنـد عـكـس العمل انتقام نشان دادند و كشمكش شروع شد كه (اينها) در همان دو جمله اميرالمؤ منين خلاصه مـى شـود: ((اتـقـوا سـكـرات النـعـمـة واحـذروا بـوائق النـقـمـة )) ؛ دو عامل نعمت و نقمت كار خودش را كرد...
(على (ع ) در خطبه 127 خود) مى فرمايد:
و قـد اصـبـحتم فى زمن لايزداد الخير فيه الا ادبارا، و لا الشر فيه الا اقبالا، و لا الشيطان فى هلاك الناس الا طمعا، فهذا اوان قويت عدته ، و عمت مكيدته ، و امكنت فريسته ، اضـرب بـطـرفـك حـيـث شـئت مـن النـاس ، فـهـل تـبـصـر الا فـقـيـرا يكابد فقرا، او غنيا بـدل نـعـمـة الله كـفـرا، او بـخيلا اتخذ البخل بحق اللّه و فرا، او متمردا كان باءذنه عن سـمع المواعظ و قرا. اين خياركم و صلحائكم و اءين احراركم و سمحائكم ، و اين امتورعون فى مكاسبهم ، و المتنزهون فى مذاهبهم .
ايـن زمـانـى زمـانـى اسـت كـه خـيـر پشت كرده و شر رو آورده و راه طمع شيطان باز شده ، قـدرت شـيـطان زياد شده و فريبش عموميت پيدا كرده و شكارش ‍ آسان شده ؛ به هر طرف مى خواهى نظر بينداز و ببين ، آيا جز ناهموارى ها و ناهماهنگى ها خواهى ديد؟ از يك طرف فـقـرايـى مـى بـيـنـى كـه در چـنـگـال مهيب فقر و تنگدستى دست و پا مى زنند و از طرف ديگرثروتمند كافر نعمت و ناسپاس و بخيلى مى بينى كه منع حقوق الهى را وسيله جمع مـا قرار داده ، و يا گوشهاى سنگين مى بينى كه سخن حق در آنها اثرى ندارد؛ كجا رفتند خوبان و صالحين شما، كجايند آزادگان و با گذشتها و فداكارها؟
عـلى (ع ) بـا ايـن جـريان كه خطر عظيمى براى جهان اسلام بود و دنباله اش ‍ كشيده شد، مـبـارزه مـى كـرد و كـسانى را كه موجب پيدايش اين درد مزمن شدند انتقاد مى كرد. خودش در زنـدگـى شـخـصـى و فـردى درسـت در جـهـت ضـد آن زنـدگـى هـا عـمـل مـى كـرد، هـنـگـامى هم كه به خلافت رسيد در صدر برنامه اش مبارزه با همين وضع بود.
انقلابيون و عثمان (386)
كـم كـم اعـتـراضـهـا از هـر گوشه و كنار شروع شد. از شهرستانهاى مختلف مردم شروع كـردنـد بـه اعتراض و انتقاد و مهاجرت به مدينه براى نشان دادن نارضائى خود. و چون اعـتـراضـهـاى لفـظـى و كتبى به نتيجه نرسيد، در نهايت امر مردمى كه از شهرستانهاى مـخـتـلف بـالاخص از كوفه و مصر به عنوان شاكى و معترض آمده بودند، با همكارى مردم خـود مـديـنـه دسـت به قيام مسلحانه عليه سومين خليفه مسلمين زدند. عثمان تا آخرين لحظه مقاومت كرد؛ اما بالاءخره به دست انقلابيون از پا در آمد.
در زمـان حـيـات عـثـمـان ؛ تـنـهـا كـسـى كـه انـقـلابـيـون او را قـبـول داشـتند و عثمان هم گاهى او را قبول مى كرد و گاهى رد، حضرت على (ع ) بود كه نقش رابط را ميان انقلابيون و عثمان عمل مى كرد. على (ع ) همواره عثمان را نصيحت مى كرد كـه دسـت از روشش بردارد و به خواسته هاى مردم جواب مثبت بدهد و افراد فاسدى را كه در اطرافش هستند كنار بگذارد.
در راءس ايـن اطـرافيان فاسد، مروان بن حكم قرار داشت . مروان و پدرش را پيامبر(ص ) چون وجودشان را خطرناك تشخيص داده بود به خارج از مدينه تبعيد كرده بود و فرموده بـود ايـنـهـا نـبـايـد به مدينه بيايند زيرا كه ايجاد فتنه خواهند كرد. در زمان ابوبكر، عـثـمـان از او خـواسـت كـه اجـازه بـدهـد آنـهـا بـه مـديـنـه بـاز گـردنـد. ابـوبـكـر قبول نكرد و گفت : كسانى را كه پيامبر آنها را تبعيد كرده ؛ من اجازه نمى دهم برگردند. در زمـان عـمـر نـيـز، عـثـمـان از او درخـواسـت كـرد تا اجازه برگشت آنها را بدهد. عمر نيز قـبـول نـكـرد. و بـالاءخره وقتى خود عثمان به خلافت رسيد نه تنها به آنها اجازه داد كه به مدينه بيايند، بلكه مروان حكم را به عنوان شخص دوم حكومت اسلامى تعيين كرد و همين شخص بود كه منشاء بسيارى از نارضائيها شده بود.
در زمـان خـلافـت عـثـمان ، على (ع ) مكرر به او تذكر داده بود كه مروان را بيرون كند. او نيز گاهى قول مى داد و بعد دوباره زير قولش مى زد. عثمان آن قدر عهدشكنى كرد و آن قـدر تـعـلل و تـسـامـح به خرج داد و آن قدر به خواست مردم بى اعتنائى كرد تا اين كه بـالاءخـره انـقـلابـيـون بـه خـانـه اش حـمـله كـردنـد و او را بـه قتل رساندند.
نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان (387)
عـلى در نـامـه هاى خود به معاويه مى گويد: تو ديگر چه مى گوئى ؟ دست نامرئى تو تا مرفق در خون عثمان آلوده است ، باز دم از خون عثمان مى زنى ؟
اين قسمت فوق العاده جالب است ، على پرده از رازى بر مى دارد كه چشم تيزبين تاريخ كـمـتـر تـوانـسـتـه اسـت آن را كـشـف كند، تنها در عصر جديد است كه محققان با دستيارى و رهـنـمـائى اصـول و روان شـنـاسى و جامعه شناسى از زواياى تاريخ اين نكته را بيرون آورده انـد اگـر نـه ، اكـثـر مـردم دوره هـاى پـيـشـيـن بـاور نـمـى كـردنـد كـه مـعـاويـه در قتل عثمان دست داشته باشد و يا حداقل در دفاع از او كوتاهى كرده باشد.
مـعـاويـه و عـثـمـان هـر دوى اموى بودند و پيوند قبيله اى داشتند، امويان بالخصصو چنان پيوند محكم بر اساس هدفهاى حساب شده و روشهاى مشخص شده داشتند كه مورخين امروز پيوند آنها را از نوع پيوندهاى حزبى در دنياى امروز مى دانند.
يعنى تنها احساسات نژادى و قبيله اى ، آنها را به يكديگر نمى پيوست ، پيوند قبيله اى زمـيـنـه اى بـود كـه آنـهـا را گـرد هـم جـمـع كـنـد و در راه هـدفـهـاى مـادى مـتشكل و هماهنگ نمايد. معاويه شخصا نيز از عثمان محبت ها و حمايت ها ديده بود و متظاهر به دوسـتى و حمايت او بود، لذا كسى باور نمى كرد كه معاويه باطنا در اين كار دست داشته باشد.
معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله اى را براى آن هدف مباح مى دانست و در منطق او و امـثـال او نه عواطف انسانى نقشى دارد و نه اصول ، آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بـهـتـر مـى تواند بهره بردارى كند تا از زنده او و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نـيـرو مـى دهـد تـا خـونـى كـه در رگـهـاى عـثـمـان حـركـت مـى كـنـد؛ بـراى قـتـل او زمـيـنه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى مؤ ثرى به او بدهد و جلو(ى ) قتل او را بگيرد، او را در چنگال حوادث تنها گذاشت .
ولى چشم تيزبين على دست نامرئى معاويه را مى ديد و جريانات پشت پرده را مى دانست ، ايـن اسـت كـه رسـمـا خـود مـعـاويـه را مـقـصـر و مـسـؤ ول در قتل عثمان معرفى مى كند.
در داسـتـان (388)قـتل عثمان هيچ كس به اندازه اميرالمؤ منين سعى نكرد براى خـوابـانـدن فـتـنـه ؛ چـيـزى كـه بـود، سـخـن حـضـرت و پـيـشـنـهـادهـاى حـضـرت مـورد قـبـول قرار نگرفت . در ضمن يك نامه در جواب معاويه كه آن حضرت را به اين كار متهم مى كرد مى نويسد:
فـايـنـا كـان اعـدى له ، واهـدى الى مـقـاتـله ، اءمـن بـذل له نـصـرتـه فاستقعده و استكفه ، اءم من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه ، حـتـى اتـى قـدره عـليـه . كلا واللّه ((لقد علم اللّه المعوقين منكم و القائلين لاخوانهم هلم الينا و لاياءتون الباءس الا قليلا)).(389) (390)
مى فرمايد:
تـو امـروز مـرا مـتـهـم مـى كـنـى و مـرا مـى خـواهـى مـسـؤ ول قـتـل او قـلمـداد كـنـى ؛ آيـا از مـا دو نـفـر آن كـس كـه بـا كـمـال حـسـن نـيـت دربـاره عثمان خيرخواهى كرد و او خودش نخواست بپذيرد و او دعوت به سكوت كرد مسؤ ول خون عثمان است يا آن كس كه عثمان از او كمك خواست و او كمك نكرد چون ديد از كشته عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند؟
عـثـمـان را نـگـذاشـتـنـد پيشنهادهاى اميرالمؤ منين را بپذيرد ولى عثمان مكرر از معاويه كمك خـواسـت و مـعـاويـه چـون خودش را از لحاظ تجهيزات آماده مى ديد و موقع را براى زعامت و زمـامدارى شخص خودش مناسب مى ديد به تقاضاهاى پى در پى عثمان ترتيب اثر نداد و منتظر بود كه كى خبر مرگ عثمان برسد كه بهانه به دست او بيفتد.
در يك نامه ديگر، اميرالمؤ منين به معاويه مى نويسد:
فـانـك انـمـا عـثـمـان حـيـث كـان النـصـر لك ، و خـذلتـه حـيـث كـان النـصـرله (391).
تو آن وقت كه اگر اقدام مى كردى به نفع او بود نامى از نصرت او نبردى اما وقتى كه نام او سبب پيشرفت كار خودت شد فرياد واعثماناه بلند كردى .
باز على (ع ) اين جمله را مكرر مى فرمود:
و انهم ليطلبون حقا هم تركوه ، و دما هم سفكوه . (392)
ايـنـها حقى را مطالبه مى كنند كه خودشان ترك كردند و قصاص خونى را مى خواهند كه خودشان ريختند.
ايـن را در مـورد تـمـام كـسـانـى كـه خـون عـثـمـان را بهانه قرار داده بودند و مى فرمود، مثل طلحه و زبير و عمروعاص و معاويه و كسان ديگر.
چكيده مطالب
1. درباره سه اصل در نهج البلاغه استدلال شده است :
الف : وصيت و نص رسول خدا(ع ).
ب : شايستگى على (ع ) به عنوان رهبر مسلمين .
ج : روابط روحى و نسبى با حضرت رسول (ع ).
2. در خـطـبـه دوم نـهـج البـلاغـه صـريـحـا دربـاره اهـل بـيـت آمـده اسـت : ((و فـيـهـم الوصـيـة والوراثـة )) و هـم چـنـيـن در مـوارد زيـادى (393)على (ع ) از حق خويش چنان سخن مى گويد كه جز با مساءله تنصيص و مـشـخـص شـدن حـق خـلافـت بـراى او بـه وسـيـله پـيـغـمـبـر اكـرم (ص ) قابل توجيه نيست .
3. در ارتباط با اولويت خلافت على (ع ) از ساير افراد، علاوه بر مساءله نص ‍ صريح و حـق مـسـلم ، مـسـاءله ليـاقـت و فـضـيـلت (394)و هـم چـنين مساءله قرابت و نسب (395)، در نهج البلاغه مباحثى مطرح شده است .
4. بـعـد از وفـات رسـول اكـرم (ص )، سعد بن عباده كه مدعى خلافت بود با گروهى از افـراد قـبـيـله خود در محلى به نام ((سقيفه )) گردهم آمدند. با پيوستن ابوبكر، عمر و ابـوعـبـيـده جـراح بـه جـمـع اجـتماع كنندگان ، مردم را از توجه به سعد باز داشتند و از حاضرين براى ابوبكر بيعت گرفتند.
5. كـار ابـوبـكـر در امـر تـعـيـيـن خـلافـت بـا عـقـيـده شـيـعـه و اهـل تـسـنـن ، مـطـابـقـت نـدارد و كـار عـمـر نـه بـا عـقـيـده شـيـعـه و نـه بـا عـقـيـده اهل تسنن و نه با كار ابوبكر مطابق است او در امر خلافت يك بدعتى به وجود آورد.
6. عـمـر بـعـد از ضـربـت خـوردن ، شـش نـفـره از چـهـره هـاى درجـه اول صـحـابـه را بـه عـنوان شورا، به صورت آريستوكراسى يعنى يك شوراى نخبگان انـتـخـاب كـرد، بعد گفت : اگر سه نفر يك راءى را انتخاب كردند و سه نفر ديگر راءى ديـگـر را، هـر طرف كه عثمان بود، آن طرف برنده است . تركيب شورا طورى تنظيم شده بود كه خلافت به عثمان برسد.
7. پـيـغـمـبـر 13 سـال در مـكـه زيست ولى ابدا اجازه نداد كه مسلمين حتى از خودشان دفاع كنند، چون افراد هنوز لايق اين دفاع جهاد نبودند. اگر دست به جهاد و فتوحات هم زد، به تناسب توسعه فرهنگ اسلامى و ثقافت اسلامى بود.
8. پـيـغـمبر اكرم (ص ) در زمان حيات خود هيچ كار اساسى را به بنى اميه واگذار نكرد. ولى بـعـد از پـيـغـمبر تدريجا بنى اميه در دستگاههاى اسلامى نفوذ كردند. بزرگترين اشـتـبـاه تـاريـخـى و سـيـاسـى اى كه در زمان عمر بن خطاب رخ داد، اين بود كه يكى از پسران ابوسفيان به نام يزيد والى شام شد.
9. وقـتـى كـه عـثمان خليفه شد پاى بنى اميه بطور وسيعى در دستگاه اسلامى باز شد. بسيارى از مناصب مهم اسلامى (396)به دست بنى اميه افتاد. حتى وزارت خود عـثـمـان بـه دست مروان بن حكم - كه به دستور پيامبر از مدينه تبعيد شده بود - واگذار شده بود كه همين امر باعث قتل عثمان شد.
10. در دوره خـلفـا، مـخـصـوصـا در دوره عـثـمان آن تعليم و تربيتى كه پيغمبر در پيش گـرفـتـه بـود، پـى گـيـرى نـشـد. فـتـوحـات اسـلامـى زيـادى صـورت گـرفـت غـافـل از ايـن كـه مى بايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسـلام آشـنـا شـونـد. در اثر اين غفلت ، طبقه اى در جامعه اسلامى پيدا شدند كه به اسـلام عـلاقـمـند بودند، اما فقط ظاهر اسلام را مى شناختند، طبقه مقدس مآب و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه خوارج جزئى از آنها بودند.
11. در دوران خـلافـت خـلفـا خـصـوصـا دوره خـلافـت عـثـمـان ، از نـاحـيـه نـقـل و انـتـقـلات مال و ثروت ، خطرات عظيمى متوجه جهان اسلام گرديده بود. ثروتهاى عـمـومى به جاى اين كه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم شوند، غالبا در اختيار شخصيتها قرار گرفت و اخلاق امت اسلام به انحطاط گرائيد.
12. يـكـى از نـقـطـه ضـعـفـهـاى اسـاسى عثمان ، قوم و خويش بازى او بود، آن هم قوم و خويشى كه در دوره جاهليت با گونه اى از اشرافيت خو گرفته بودند.
13. عملكرد عثمان را مى توان در چند چيز خلاصه نمود:
الف : نظام به اصطلاح اقطاعى را رايج كرد.
ب : از بيت المال بخششهاى فوق العاده بزرگى انجام داد.
ج : از نظر سياسى ، پستها و مقامات را در ميان اقليت معين تقسيم نمود.
14. در زمان شيخين ، عثمان از آنها خواست كه اجازه دهند مروان و پدرش ‍ كه تبعيدى پيامبر بـودنـد بـه مـديـنـه بـاز گردند ولى آنها قبول نكردند. وقتى كه خود عثمان به خلافت رسـيـد اجـازه داد به مدينه بيايند، بلكه مروان حكم را به عنوان شخص دوم حكومت اسلامى تعيين كرد و همين شخص بود كه منشاء بسيارى از نارضائيها شد.
15. در تمام 25 سال بعد از رحلت رسول اكرم (ص )، على (ع ) يك مرد صلح جو و مسالمت طـلب بـود. او نـه جـزء شـورشـيان و نه جزء طرفداران عثمان بلكه ميانجى شورشيان و عثمان بود. كم كم اعتراضها از گوشه و كنار كشور شروع شد و چون اعتراضهاى لفظى و كتبى به نتيجه نرسيد مردم از شهرهاى مختلف بالاءخص كوفه و مصر به عنوان شاكى و مـعـتـرض بـه مـديـنـه آمـدنـد و با همكارى مردم مدينه دست به قيام مسلحانه عليه سومين خـليـفه مسلمانان زدند. عثمان تا آخرين لحظه مقاومت كرد؛ تا اين كه به دست انقلابيون از پا در آمد.
16. امويان چنان پيوند محكم بر اساس هدفهاى حساب شده و روشهاى مشخص شده داشتند كه مورخين امروز، پيوند آنها را از نوع پيوندهاى حزبى در دنياى امروز مى دانند.
مـعـاويـه بـا همه محبتها و حمايت هائى كه از عثمان ديده بود زمانى كه تشخيص داد از مرده عـثـمـان بـهـتـر مـى تـوانـد بـهـره بـردارى كـنـد، بـراى قـتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى مؤ ثرى به او برساند و جـلوى قتل او را بگيرد، او را در چنگال حوادث ، تنها گذاشت . ولى چشم تيزبين على (ع ) دسـت نـامـرئى معاويه را مى ديد و جريانات پشت پرده را مى دانست ، او معاويه را رسما مقصر و مسؤ ول قتل عثمان معرفى كرد.
17. مسلمانان نهضت و تحولى در پهنه گيتى به وجود آوردند و تمدنى عظيم و با شكوه بـنـا كـردنـد كـه چـندين قرن ادامه يافت و مشعل دار بشر بود و اكنون نيز يكى از حلقات درخـشـان تـمـدن بشر به شمار مى رود و تاريخ تمدن به داشتن آن به خود مى بالد در تشكيل اين تمدن اسلامى ايرانيان سهم عمده اى دارند.
18. اولين چيزى كه اسلام از ايران گرفت ، تشتت افكار و عقايد مذهبى بود و به جاى آن ، وحدت عقيده برقرار كرد، اسلام جلوى نفوذ و توسعه مسيحيت را در ايران و در مشرق زمين به طور عموم گرفت ونگذاشت در تاريكى قرون وسطى فرو رود.
19. اسلام از ايران ، ثنويت ، آتش پرستى ، هوم پرستى و آفتاب پرستى را گرفت و بـه جـاى آن توحيد و خداپرستى داد، خرافات را از زندگى فكرى و عملى ايرانى خارج ساخت . اسلام اجتماع طبقاتى آن روز را كه بر دو ركن خون و مالكيت قائم بود در هم ريخت و اجتماعى بر محور فضيلت ، علم ، سعى ، عمل و تقوا بنا كرد.
20. اسـلام ، روحـانـيـت مـوروثـى ، طـبـقاتى و حرفه اى را منسوخ ساخت و اين فكر را كه پادشاهان ، آسمانى نژادند، براى هميشه ريشه كن ساخت .
21. اسـلام بـه زن شـخـصـيـت حـقـوقـى داد، تـعـدد زوجـات بـدون قـيـد و شـرط و بـه شكل حرمسرادارى را منسوخ ساخت و در حدود معينى كه ناشى از يك ضرورت اجتماعى است ، مجاز دانست .
22. اسـلام نـه تـنـهـا براى ايرانيانى كه مسلمان شدند خير و بركت بود، بلكه در آيين زرتشى نيز اثر گذاشت و به طور غير مستقيم موجب اصلاحات عميقى در آن شد.

next page

fehrest page

back page