next page

fehrest page

back page

سعدى رد همين مضمون در بوستان مى گويد:
تو كى بشنوى ناله دادخواه
ه كيوان برت كله خوابگاه
چنان خسب كايد فغانت به گوش
گر دادخواهى بر آرد خروش
روش سياسى حضرت على عليه السلام
1. عدم گذشت در مسايل اجتماعى (455)) )
اسـلام در مـسائل اجتماعى نمى گذرد، چون اين گذشت ، مربوط به شخص ‍ نيست ، مربوط بـه فـرد نـيـست ، مربوط به اجتماع است . مثلا يكى كسى دزدى كرده است مجازات دزد دست بريدن است . صاحب مال نمى تواند بگويد: من گذشتم تو بگذرى ، اجتماع نمى گذرد؛ حق تو نيست ، حق اجتماع است .
در حـديـث است كه روزى اميرالمؤ منين على عليه السلام طبق عادتى كه در ايام خلافت داشت كـه خـود تـنـهـا مـى رفـت و حـتـى در جـاهـاى خـلوت مـى رفـت و شـخـصـا اوضـاع و احـوال را تـفـتـيـش مـى كـرد در يـكى از كوچه باغهاى كوفه راه مى رفت يك وقت فريادى شـنـيـد: الغـوث ! الغـوث ! بـه فـريـادم بـرسيد! به فريادم برسيد! معلوم بود جنگ و دعـوايـى اسـت . بـه سـرعـت بـه طـرف صدا دويد دو نفر با هم زد و خورد مى كردند يكى ديـگـرى را مـى زد تـا امـام رسـيـد دعواى اينها تمام شد (شايد هم امام عليه السلام آنها را صـلح داد). مـعـلوم شـد آن دو نـفـر با هم رفيق هستند وقتى امام خواست ضارب را جلب كند و بـبـرد، مـضـروب گـفـت : مـن از او گـذشتم . امام فرمود: بسيار خوب تو گذشتى ، اين حق خصوصى خودت است ، از حق خودت گذشتى ؛ اما يك حقى هم سلطان دارد، يعنى يك حقى هم حـكـومـت دارد و يـك مـجـازاتـى هـم حـكومت بايد بكند، اين را ديگر تو نمى توانى بگذرى (زيرا به تو مربوط نيست .
غـرضـم ايـن اسـت كـه از جـق عـمومى نمى توان گذشت و در موارد حق عمومى اسلام هم نمى گذرد اما در حقوق خصوصى (مى توان گذشت .)
2. وفاى به عهد و پيمان (456)
از كلمات على عليه السلام است : وفاى به عهد و پيمان و صداقت و راستى ، اين دو قرين يـكـديـگرند. من سپرى بهتر از وفا سراغ ندارم . كسى كه به بازگشت به سوى خدا و روز قيامت ايمان داشته باشد هرگز ابا مردم با غدر و فريب رفتار نمى كند. در روزگار مـا بـعـضـى نـادانـان خـدعـه و فـريـب را يك نوع حسن سياست و حسن تدبير به حساب مى آورنـد. گـاه هـسـت كـه اشـخـاص بـصير به تحولات ، و گردش امور هم ، راه حيله و نقشه شـيـطـانـى را مـى دانند ولى امر و نهى الهى مانع به كار بردن آن نقشه شيطانى است ، لهـذا در عين قدرت و توانايى كامل از به كار بردن آن صرف نظر مى كنند ولى آنها كه پـايبند دين و حقيقت نيستند انتظار اين گونه فرصتهاى شيطانى را مى كشند كه در موقع خود استفاده كنند.
از نـظر (457) على عليه السلام مسئله به پيمان ، يك مسئله عمومى و انسانى اسـت . در فـرمـان مـعـروفـى (نـامـه 53) كـه به فرماندار خودش ‍ و به مقياس امروز به اسـتاندار خودش مالك اشتر مى نويسد، يكى از دستورهايش اين است كه مبادا با مردمى عهد و پيمان برقرار بكنى و بعد هر جا كه ديدى منفعت اين است كه عهد و پيمان را نقض بكنى آن را نـق نـمـايى . بعد حضرت استناد مى كند به جنبه عمومى و بشرى عهد و پيمان ، كه اگـر بـنـا بـاشـد پـيـمـان در مـيان بشر احترام نداشته باشد، ديگر سنگ روى سنگ نمى ايستد. عبارت اين است :
و ان عقدت بينك و بين عدوك لك عقدة ، او البسته منك ذمة فحط عهدك بالوفاء. ع ع ع ع
اگـر بـا دشـمـن خـودت پـيـمـانـى بـسـتـى بـيـا آنـهـا را شـرايـط ذمـه قبول كردى (458) (به پيمانت وفادار باش ).
وارع ذمتك بالامانة ، واجعل نفسك جنة دون ما اعطيت .
عـهده خودت را كه پيمان بستى به امانت رعايت كن و خودت را سپر قولى كه داده اى قرار بده . خيلى تعبير عجيبى است !
فانه ليس فرائض الله شى ء الناس اشد عليه اجتماعا، مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود.
مى فرمايد:
از فرائض الهى هيچ فريضه اى نيست كه مردم با همه اختلاف سليقه ها و اختلاف عقيده ها، در آن بـه انـدازه ايـن فـريـضـه مـتـفـق بـاشـد (حـالا عمل بكنند يا نكنند مسئله ديگرى است ) و آن اين است كه پيمان را بايد وفا كرد.
چـون ايـن يـك امـرى است كه از وجدان انسان سرچشمه مى گيرد و به عقيده خاصى مربوط نـيـسـت كـه كـسـى بـگـويـد: چـون در ديـن مـا دسـتـور رسـيـده پـس مـن عـمـل بـكـنـم و ديـگـر بـگـويـد: ولى در ديـن مـا نـيـسـت پـس لازم نـيـسـت عمل بكنم مى گويد: اين را وجدان هر بشرى حكم مى كند.
وقد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر. ع ع ع ع
حـتـى مـشـركـين كه به مراتب از مسلمين پست ترند. اين مطلب را درك كرده بودند كه بايد پيمان را محترم بشمرند پس چه رسد به مسلمين .
فلا تغدرن بذمتك و لا تخيسن بعهدك ، و لاتختلن عدوك فانه لايجترى على الله الا جاهل شق .
مـبـادا در عـهـده اى كه گرفته اى خيانت كنى ، مبادا عهد خودت را نقض كنى ، مبادا با دشمنت بـا ايـن مـكـاريـهـا و نـيـرنـگ بـازيها رفتار كنى كه پيمان ببندى و بعد آن را زير پاى بـگـذرى كـه ايـن ، جراءت بر خداست و بر خدا كسى جراءت نمى كند مگر اين كه نادان و شقى باشد.
و قـد جـعـل الله عـهـده و ذمـتـه امنا افضاه بين العباد برحمته ، و حريما يسكنون الى منعته .
تعبيرهاى عجيبى است ! خدا عهد و پيمان را ماءمن براى بشر قرار داده است ، عهد و پيمان را حريمى قرار داده براى بشر كه در آن بتوانند سكونت و آرامش پيدا كنند.
تا آنجا كه مى فرمايد:
و لا تـعـولن عـلى لحـن قـول بـعـد التـاءكـيـد و التـوثقة ، الى آخر حديث (459)
خـلاصـه مـى گـويـد: در هـر شـرايـطـى قـرار بـگـيـرى ول فوق العاده ناراحت باشى و ببينى تنها راه اينكه از اين مضايق بيرون بيايى اين است كـه پـا روى ايـن امـر انـسـانـى بـگـذارى ، ايـن كـار را نـكـن . ايـنـجـاسـت جـاى توكل و اعتقاد به خدا و اينكه بگويى خدايا! چون رضاى تو در اين است كه به عهد خود وفـادار بـاشـم ، مـن نـقـض پيمان نمى كنم . مگر اين كه دشمن نقض پيمان بكند يا علائم نـقـض پيمان (آشكار) باشد و بر تو ثابت بشود آنها مى خواهند نقض ‍ پيمان بكنند، كه آن هم شرايطى دارد.
على عليه السلام (460) درباره طبقه خاصه در فرمان معروف مالك اشتر مى نويسد:
بـراى والى هيچ كس پرخرج تر در هنگام سستى ، كم كمك تر در هنگام سختى متنفرتر از عدالت و انصاف پرتوقع تر، ناسپاس تر، عذر ناپذيرتر، كم طاقت تر در شدايد، از طـبـقـه خـاصـه نيست . همانا استوانه دين و نقطه مركزى واقعى مسلمين و مايه پيروزى بر دشمن ، عامه مردم مى باشند توجه تو همواره به عامه مردم معطوف باشد نه به خاصه .
عـلى عـليـه السـلام چـقـدر خـوب روحيه خاصه ، يعنى طبقه ممتاز را كه عزيزهاى بى جهت اجتماع اند توصيف و تشريح كرده است .(461)
امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السلام (462) خطاب به مالك اشتر، استاندار و والى مصر... مى فرمايد:
... دل را سراپرده محبت توده مردم كن ، بر آنان مهرورز و با آنان نرم باش ، مباد كه چون درنـده شـكـار افـكـن به خون ريختن آنان پردازى چه ، آنان بر دو گروهند؛ يا در دين با تـو بـرادرنـد، يا در آفرينش با تو برابر. اما از آن لغزش سر مى زند و بيمارى هاى روانـى بـر آن عـارض مـى گـردد و خـواه نـاخـواه به ناروا دست مى زنند. پس آن سان كه دوست مى دارى خداى بر تو ببخشايد و از گناهانت در گذرد، تو نيز بر آن ببخشاى و از خـطـاهـاشـان در گـذر، چه ، تو زبردست و سرپرست آنانى و آن كس كه تو را بر آنان فرمانروائى داد زيردست توست ... با خداى در مياويز كه تاب قهر او ندارى ...
بعد امام مى فرمايد:
بـه مـردم جـراءت و شـهـامت بده تا بتوانند حقشان را از تو مطالبه كنند و ميدان را براى اعتراض آنان باز گذار.
و آنگاه مى گويد:
از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله مـكـرر شـنيدم كه مى فرمود: امتى كه بين آنان ، حق ناتوان بى نگرانى و ترس ، از توانايان گرفته نشود هرگز رستگار نخواهد شد.
((463)) على عليه السلام در يك نامه به يكى از عمالش ‍ مى نويسد:
و بؤ سا لمن خصمه عند الله الفقراء و المساكين و السائلون و الدفوعون و الغارم و ابن السبيل ... و ان اعظم اخيانة خيانة الامة و افظع الغش عش ‍ الائمة .
واى بـه حـال آن كـس كـه مـخـاصـم و جـلوگيرش در نزد خدا فقرا و ضعفا و بيچارگان و قـرض داران و راه مـانـدگـان بـاشـنـد... بـالاتـريـن اقسام خيانت ، خيانت به اجتماع است و بدترين اقسام دغل بازى ، دغل بازى با پيشوايان است .
3. مساوات در بيت المال (464)
از هـمـان ابـتـدا كـه عـلى عـليـه السـلام زمـام امور را به دست گرفت بعضى از دوستان و علاقه مندان آن حضرت راجع به دو موضوع پيشنهادهايى داشتند و در حقيقت به سياست آن حـضـرت اعـتـراض داشـتـنـد... على عليه السلام در آن مدت پر انقلاب و پر آشوب خلافت دشـمـنـانـش او را بـه دو كـار مـتـهـم مـى كـردنـد كـه عـلى از آنـهـا بـرى بود و بلكه مسؤ ول آن دو كار، خود متهم كنندگان بودند:
يـكـى خـون عثمان كه مستمسك اصحاب جمل و اصحاب صفين بود، در صورتى كه خود آنها در آن كـار دسـت داشـتـنـد. و يـكى داستان حكمين كه مستمسك خوارج بود و خود آنها به وجود آورنده آن داستان بودند.
اكـنـون عـرض مـى كـنم كه دو موضوع ديگر هم بود كه بعضى ديگر از راه خير خواهى و كـمـك بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن پـيشنهاد مى كردند ولى براى آن حضرت اخلاقا مقدور نبود كه بپذيرد. آن دو موضوع :
يـكـى تـقـسـيـم بـيـت المـال بـود كـه آن حـضـرت امـتـيازى براى بعضى نسبت به بعضى قـائل نـمـى شـد، فـرقـى مـيان عرب و عجم ، ارباب و غلام ، قريشى و غير قريشى نمى گـذاشـت . و يـكـى ديـگر به كار بردن اصل صراحت و امانت و صداقت در سياست بود كه بـه هـيـچ وجـه حـاضـر نـبـود ذره اى از آن مـنـحـرف شـود و تـا حـدى اصول تزوير و فريب و نيرنگ را به كار ببرد.
هـمـه ايـنـهـا، گـذشـتـه از اينكه در تاريخ ضبط شده ، در سخنان خود آن حضرت منعكس و موجود است .
راجـع بـه تـقـسـيـم عـلى السـويـه و رعـايـت اصـل مـسـاوات و تـبـعـيـض قائل نشدن مى فرمايد:
اءتـاءمـرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ؟ والله لااطوربه ما سمر سمير(465)
به من پيشنهاد مى كنيد موفقيت را از راه جور و ستم بر مردمى كه رعيت من هستند تاءمين كن ؟ به خدا قسم كه تا دنيا دنياست چنين چيزى براى من ممكن نيست .
لو كـان المـال لى لسـويـت بـيـنـهـم ، فـكـيـف و انـمـا المال مال الله . (466)) )
اگـر ايـنـهـا مـال شـخـصـى خـودم مـى بـود و مـى خـواسـتـم بـر مـردم تقسيم كنم تبعيضى قـائل نـمـى شـدم تـا چـه رسـد بـه ايـنـكـه بـيـت المـال اسـت ، مال خداست و ملك شخصى كسى نيست .
بعد فرمود:
اءلا و ان اعطاء المال فى غير حقه تبذير و اسراف و هو يرفع صاحبه فى الدنيا و يضعه فى الاخرة و يكرمه فى الناس و يهينه عندالله .(467)
مـال را در غـيـر مورد مصرف كردن و به غير مستحق دادن ، اسراف و تضييع است ؛ اين كار، كـنـنـده خـود را در دنـيـا بـالا مـى بـرد امـا در آخـرت پـايـيـن مـى آورد، در نـزد مـردم دنيا و اهل طمع ، عزيز و محترم مى كند ولى دز نزد خدا خوار و بى مقدار مى سازد.
بعد فرمود:
مـالى كـه بـه ايـن طـرز صـرف شـود و بـه نـاحـق بـه اشـخـاصـى داده شـود در عـيـن حـال عـاقـبـت نـدارد؛ ايـن طـور صـرف مـال كـه گـيـرنـده هـم تـوجـه دارد روى اصل خيانت صورت مى گيرد شكر و سپاسى نمى آورد؛ خداوند اين آدم را از شكر گزارى و سپاسگزارى آنها محروم يم كند؛ مى گيرند و مى خورند و ممنون هم نمى شوند؛ اگر يك روزى ايـن شـخص پايش بلغزد و بيفتد و احتياج به كمك آنها داشته باشد، از همه بدتر همانها خواهند بود.
راجـع بـه ايـن مـطـلب يـعـنـى اصـل مـسـاوات و عـدم تـبـعـيـض در تـوزيـع بـيـت المـال داستانها هست ؛ همين بست كه عقيل برادر بزرگتر اميرالمؤ منين نتوانست براى خودش سهم بيشترى برقرار كند:
شبى عقيل به عنوان مهمان بر آن حضرت در كوفه وارد شد. حضرت مقدم برادر را گرامى شـمـرد و احـتـرام كـرد. امـام حـسـن عـليـه السلام به اشاره پدرش ‍ يك پيراهن و يك ردا، از مـال خـودش بـه عـقـيـل اهـدا كـرد هـوا گـرم بـود، عـلى و عـقـيـل روى بـام دار الامـاره كـوفـه نـشـسـتـه بـودنـد. عقيل انتظار سفره رنگينى داشت ، برخلاف انتظارش غذاى ساده اى بيش نبود.
بـعـد عـقـيـل حـاجـت خـود را اظـهـار كـرد و گـفت : زودتر بايد به خانه ام برگردم و خيلى مقروضم . آمده ام شما دستور بدهيد قرض من را بدهند. فرمود: چقدر مقروضى ؟ گفت : صد هـزار درهـم . فـرمـود: چـقـدر زيـاد! بـعـد فـرمود: متاءسفم كه اين قدر تمكن ندارم كه همه قـرضهاى تو را بدهم ولى همين كه موقع حقوق و تقسيم سهميه ها شد من از سهم خودم تا آن انـدازه اى كـه مـقـدور اسـت خـواهم داد. عقيل گفت : سهم تو كه چيزى نيست ، چقدرش را مى خـواهـى خـودت بـردارى و چـقـدرش را بـه مـن بـدهـى ، دسـتـور بـده از بـيـت المـال بـدهـنـد. فـرمـود: بـيـت المـال كـه مـلك شـخـصـى مـن امـيـن مـال مـردمـم ، نـمـى تـوانـم از بـيـت المـال بـه تـو بـدهـم بـعـد كـه ديـد عـقـيـل خـيـلى سماجت مى كند از همان پشت بام كه به بازار مشرف بود و صندوقهاى تجار ديـده مـى شـد بـه صـنـدوقها اشاره كرد و فرمود: من يك پيشنهاد به تو مى كنم كه اگر عـمل كنى همه قرضها را مى دهى و آن اينكه اين مردم تدريجا به خانه ها مى روند و اينجا خـلوت مـى شود و صندوقهاشان كه پر از دهرم و دينار است اينجا هست ، همين كه خلوت شد بـرو و ايـن صـنـدوقـهـا را خـالى كـن و قـرضـهـايـت را بـده . عـقـيـل گفت : برادر جان سر به سر من مى گذارى ، به من پيشنهاد دزدى مى كنى ، مگر من دزدم كـه بـروم مـال مـردم بـيـچـاره اى را كـه راحـت در خـانه هاى خود خوابيده اند بزنم ؟! فـرمود: چه فرق مى كند كه از بيت المال به ناحق بگيرى و يا اين صندوقها را بزنى ، هر دو دزدى است .
على عليه السلام (468) در آن نامه اى كه به والى بصره ((عثمان بن حنيف )) نـوشـتـه پـس از آنكه او را نصيحت مى كند كه گرد تنعم نرود و از وظيفه خودش غفلت نكند، وضع زندگى ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذكر مى كند كه چگونه به نان جـوى قـنـاعـت كـرده اسـت و خـود را از هـر نـوع نـاز پـروردگى دور نگه داشته ؛ آنگاه مى فـرمـايـد: شـايـد بعضى تعجب كنند كه چطور على با اين خوراكها توانايى برابرى و غـلبـه بـر شـجـاعـان را دارد؟ قـاعدتا بايد اين طرز زندگى او را ضعيف و ناتوان كرده بـاشد. خودش ‍ اين طور جواب مى دهد كه اينها اشتباه مى كنند، زندگى سخت نيرو را نمى كاهد تنعم و نازپروردگى است كه موجب كاهش نيرو مى گردد.
مى فرمايد:
اءلا و ان الشجرة البرية اءصلب عودا، و ارواتع الخضرة اءرق جلودا، و النباتات الدوية اءقوى و قودا.(469)
چـوب درخـتـهـاى صـحـرايـى و جـنـگـلى كه نوازش باغبان را نديده است محكم تر است ، اما درختهاى سرسبز و شاداب كه مرتب تحت رعايت باغبان و نوازش او مى باشند نازك تر و كـم طـاقـت تـر از كـار در مى آيد. گياهان صحرايى و وحشى نسبت به گلهاى خانگى ، هم قدرت اشتعال و افروزش ‍ بيشترى دارند و هم آتششان ديرتر خاموش مى شود.
مـردان سـرد و گـرم چـشـيـده و فـراز و نـشـيب ديده و زحمت كشيده و با سختى ها و شدايد و مـشكلات دست و پنجه نرم كرده نيز طاقت و قدرتشان از مردمهاى ناز پرورده بيشتر است . فـرق اسـت بـين نيرويى كه از داخل و باطن بجوشد با نيرويى كه از خارج كمك بگيرد. عمده اين است كه استعدادها و نيروهاى بى حد و حصر باطنى بشر بروز كند.
(عـلى عـليـه السـلام ) وقـتـى كـه (470) خـبـردار مـى شـود كـه عـامـل او، فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است در يك مهمانى شركت كرده است نامه عتاب آمـيـزى بـه او مـى نـويـسـد كـه در نـهـج البـلاغـه هـسـت . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بوده كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه . در آنجا قمار بوده ؟ نه . در آنجا مثلا زنهائى را آورده و رقصانده بودند؟ نه . در آنجا كار حرام ديگرى انجام داده بودند؟ نه . پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد:
و ما ظنت انك تجيب الى طعام قوم ، عائلهم مجفو، و غنيهم مدعو.(471) ع ع ع ع
گـنـاه فـرمـانـدارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند. على عليه السلام مى گويد:
مـن بـاور نـمـى كردم كه فرماندار من ، نماينده من ، پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است .
بـعـد راجـع بـه خودش و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد: درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد، درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند.
سـخـنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است اما على را كـه ايـن قـدر سـتـايـش مـى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه بابا علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود:
((انـا مـديـنـة العلم و على بابها))(472) بيشتر از اين جهت ستايش ‍ مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد. چنان كه ساير اركان انسانيت را هم داشت .
فـصـل پـنـجم : حكومت حضرت على (ع )، گفتار چهارم : موانع و مشكلات حكومت حضرت على (ع)
منشاء فتنه ها
شگفت انگيزترين دوره زندگى على عليه السلام
على عليه السلام قربانى جمودها
دفن مخفيانه على عليه السلام
چكيده مطالب
منشاء فتنه ها(473)
راجع به اين كه منشاء و ريشه آن همه فتنه ها چه بود و چطور شد كه جامعه اسلامى بعد از آن اتـحـاد و اجـتماع و تا حد زيادى خلوص نيت ، گرفتار تشتت و تفرق و اغراض شد و مـخـصـوصـا بـا تـوجـه بـه ايـنكه اين فتنه انگيزيها از طرف خود اعراب و مسلمين اولين شـروع شـد و آتـشـش دامن زده شد و ساير ملل كه به اسلام گرويده بودند خود را از اين فـتـنه ها دور نگه مى داشتند و بلكه آنها مدافع قوانين اسلام بودند، راجع به اين مطلب خـود امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام در نهج البلاغه بياناتى دارد كه علت و موجب اصلى بروز اين فتنه ها را نشان مى دهد؛ در يكى از خطبه ها مى فرمايد:
ثـم انـكـم معشر العرب اغراض بلايا قداقتربت ، فاتقوا سكرات النعمة ، واحذروا بوائق النقمة .
مـى فـرمـايـد: شـمـاى اى مردم عرب هدف بلياتى قرار گرفته ايد كه نزديك است كاملا شـمـا را فـرا گـيـرد؛ از اثـرات سـكـر و مـسـتـى نـعـمتها و ثروتها و از مصيبتهاى انتقامها بپرهيزيد.
و تـثـبـتـوا فـى قـتـام العـشـوة ، واعـو جـاج الفـتنة عند طلوع جنينها، و ظهور كمينها، وانتصاب قطبها، و مدار رحاها.(474)
آنـجـا كـه گـرد و غـبـار شـبـهـات بـر مـى خـيـزد مـنـحـرف نـشـويـد؛ هـنـوز اول كـار اسـت تازه نطفه اين جنين بسته شده و تازه اين آسياى خونين نصب شده و تدريجا بالا خواهد گرفت .
مطابق اين بيان اميرالمؤ منين ، نقطه اين فتنه ها را در طغيان و سكر نعمتها در ميان يك عده ، و كينه و عقده و انتقام در يك عده ديگر، جستجو كرد. باز در نهج البلاغه است كه در ضمن يك خطابه كه على عليه السلام مشغول سخن گفتن بود شخصى حركت كرد و گفت :
يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن ! اخـبـرنـا عـن الفـتـنـة و هـل سـاءلت رسول الله صلى الله عليه و آله عنها.(475)
عرض كرد:
يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن ! فـتـنـه را تـوصـيـف كـن و آيـا از رسول خدا چيزى در اين زمينه پرسيده و شنيده اى ؟
فرمود:
وقـتـى كه اين آيه نازل شد ((اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لايفتنون )) (476)
مـن دانـسـتـم كـه در ايـن امـت فـتـنـه واقـع خـواهـد شـد و تـا رسـول خـدا در مـيـان امـت هـسـت واقـع نـخـواهـد شـد، از رسول اكرم پرسيدم :
مـا هـذه الفـتـنـة التـى اخـبـرك الله تـعـالى بـهـا فقال : يا على ، ان امتى سيفتنون بعدى .
عرض كردم : اين فتنه كه خدا خبر داده چيست ؟ فرمود: بعد از من مردم دچار فتنه خواهند شد. من گفتم : آيا شما در احد وقتى كه گروهى از مسلمين شهيد شدند و منت توفيق شهادت پيدا نكردم و از اين جهت محزون شدم به من نگفتيد:
ابشر فان الشهادة من ورائك
مـژده بـاد تـو را بـه شـهـادت كـه در انـتظار توست ؟ فرمود: همين طور است ؛ بعد به من فرمود: حالا بگو صبر تو چگونه خواهد بود؟ گفتم :
يا رسول الله ، ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن من مواطن البشرى و الشكر.
آنجا جاى صبر نيست ، جاى خوشحالى و شكرگزارى است .
آن وقت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين طور توضيح داد و فرمود:
يـا عـلى ! بـعـد از مـن ، امـت مـن مـال دنـيـا بـه چـنـگ مـى آورنـد و هـمـان مـال آنـهـا را گـرفـتـار فـتـنـه هـا خـواهـد كـرد و بـا ايـن حـال بـر خـدا مـنت مى گذارند كه دين دارند، تمناى رحمت او را دارند و از عذاب او ايمن اند، احـكـام و مـقـررات الهـى را بـا تـاءويـل و شـبـه پـامـال مـى كـنـنـد، حـرامـهـاى خـدا را حلال مى كنند، شراب را به نام ((نبيذ)). و مال حرام و رشوه را به نام ((هديه ))و ربا را بـه نـام ((بـيـع )) مـى خـورنـد. مـن گـفـتـم : يـا رسـول الله ! تـكـليف من در اين وقت چيست ؟ آيا با اين مردم معامله كفر و ارتداد كنم يا معامله فتنه ؟ فرمود: معامله فتنه .
(اكنون بحث از موانع و مشكلاتى كه رودرروى على عليه السلام قرار داشت مورد بررسى قرار مى دهيم .)
1. كشته شدن عثمان (477)
اوليـن مـشـكـلى كـه وجـود داشت و على در زمينه آن مى فرمود: ((آينده بسيار مبهمى در پيش داريـم )) داسـتـان كـشـتـه شـدن عـثـمـان بـود. عـلى وارث خـلافـتـى مـى شـد كـه خـليـفـه قـبل از او را انقلابيونى كه انقلاب كرده اند كشته اند، حتى اجازه دفن او را هم نمى دهند و اعتراضات فراوانى دارند. حال اين گروه انقلابى به على پيوسته است . مردم ديگر چه نـظـرى دارنـد؟ هـمـه مـردم كـه مثل اين انقلابيون فكر نمى كنند، و خود على فكرش نه با انقلابيون مى خواند و نه با مخالفين انقلابيون و نه با عامه مردم .
از يك طرف عثمان است و اطرافيان عثمان و آن همه اجحافها و بى عدالتى ها و ستمگرى ها و آن همه اعطاء امتيازات به خويشاوندها، و از طرف ديگر گروهايى خشمناك و عصبانى از حجاز و مدينه و بصره و كوفه و مصر، از همه جا آمده اند معترض و منتقد، عثمان هم تسليم نـمـى شـود، عـلى سـفير است ميان انقلابيون و عثمان كه اين هم جريان عجيبى دارد؛ على با روش عـثـمـان مـخـالف اسـت و در عـين حال مخالف است كه باب خليفه كشى باز شود، نمى خـواهـد خـليـفـه را بكشند كه باب فتنه بر روى مسلمين باز گردد، كه اين داستان مفصلى دارد.(478) نـسـبـت بـه عثمان منتقد است و كوشش دارد او را از راهى كه مى رود منصرف كند و به راه راست بياورد بلكه آتش انقلابيون خاموش شود و فتنه بخوابد نه عـثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند (از راه خود منصرف شوند) و نه انقلابيون دست از انقلاب خودشان برداشتند، نتيجه اش همين شد.
عـلى مـى دانـسـت كـه مـسـاءله قـتـل عـثـمـان مـساءله اى خواهد بود (كه موجب فتنه خواهد شد) خـصـوصـا بـا تـوجـه به اين نكته بسيار عجيب كه ما فقط امروز مى بينيم علماى اجتماعى يـعـنـى جـامـعـه شناسان و مورخين ، محققى كه در تاريخ اسلام مطالعه كرده اند آن را كشف كـرده انـد و مـى بـيـنـيـم نـهـج البـلاغـه هـم ايـن مـطـلب را تـوضـيـح مـى دهـد كـه در قـتل عثمان بعضى از طرفداران خود عثمان نيز دست داشتند آنها هم مى خواستند عثمان كشته شـود فـتـنـه در دنـيـاى اسـلامـى بـپـا گـردد و آنـهـا از ايـن آب گـل آلود اسـتـفـاده كـنـنـد (ايـنـهـا در مـتـن نـهـج البـلاغـه اسـت ) مـخـصـوصـا مـعـاويـه در قـتـل عثمان كاملا دست داشت ، باطنا كوشش مى كرد اين فتنه بالا بگيرد، عثمان كشته شود تا او از كشته شدن عثمان بهره بردارى كند.
2. انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت (479)
مـشـكـلات ديـگـرى عـلى عـليـه السـلام داشـت كه مربوط به روش خودش بود از يك جهت و تـغييرى كه مسلمين پيدا كرده بودند از جهت ديگر على مردى بود انعطاف ناپذير. بعد از پـيـغمبر، سالهاى بود كه جامعه اسلامى عادت كرده بود به امتياز دادن به افراد متنفذ، و على عليه السلام در اين زمينه يك صلابت عجيبى نشان مى داد، مى گفت : من كسى نيستم كه از عدالت يك سر مو منحرف شوم . حتى اصحابش مى آمدند مى گفتند: آقا! يك مقدار انعطاف داشته باشيد، مى گفت :
اتـاءمـرونـى ان اطـلب النـصـر بالجور، (فيمن وليت عليه ) والله ما اءطور به ما سمر سمير(480)
از مـن تـقـاضـا مـى كـنـيـد كـه پـيـروزى و مـوفـقـيـت در سـيـاسـت را بـه قـيـمت ستمگرى و پـايـمـال كردن حق مردم ضعيف به دست آورم ؟! به خدا قسم تا شبى و روزى در دنيا هست ، تا ستاره اى در آسمان در حركت ، چنين چيزى عملى نيست .
3. صراحت و صداقت در سياست
مشكل سوم خلافت او مساءله صراحت و صداقت او در سياست بود كه اين راه هم باز عده اى از دوسـتـانش نمى پسنديدند... تفاوت (481) سيره على (ع ) و سيره معاويه در سـيـاسـت ، در هـمـيـن بـود. اتـفاقا كسى (482) كه در يك قسمت ديگر از دنياى اسلامى داعيه زعامت و خلافت داشت معاويه بود كه از حيله گرترين و خدعه كارترين مردم روزگـار بـود و از توسل به هيچ وسيله اى خوددارى نمى كرد و از همين راه هم به مقاصد شوم و پليد خود مى رسيد.
روى هـمـيـن جهت ، روش سياسى حضرت با روش سياسى معاويه در همان زمان مورد مقايسه قـرار مـى گـرفـت و بـعـضـى كه پيشروى معاويه را در مقاصد شوم و پليدش مى ديدند تـاءسـف مى خوردند كه چرا على (ع ) راهى را پيش ‍ گرفته كه اين جور موفقيتها در پى ندارد و بعضى اين را به حساب دهاء و زيركى معاويه مى گذاشتند. روى اين جهت است كه مكرر على (ع ) در اطراف روش سياسى خود توضيحاتى مى دهد و از سياست خود دفاع مى كـنـد و مـى گـويـد مـربـوط بـه وفـور فـهـم و ذكـاء نـيـسـت . در يـك جـا مـى فرمايد:(483)
گـمـان نـكـنـيـد كـه معاويه از من تيزبين تر است ، نه اين طور نيست ، او خدعه و فجور و تبهكارى در سياست به كار مى برد و من از آن بيزارم ؛ هدف او يك هدف شوم و پليد است و از هر راه پليد هم شد و لو به وسيله آدمكشى و هتك نواميس و وعده و وعيدهاى دروغ و نامه دروغ بـه اطـراف نوشتن و با غارت بردن و ارعاب كردن باشد و به سوى مقصودش مى رود. بـراى هـدف پـليـد، اسباب و ابزار و طرق پليد مى شود انتخاب كرد، اما من كه به خـاطـر اصول عالى اسلامى و انسانى قيام به امر كرده ام و هدفم اصلاح انسانيت و مبارزه با اين زشتيها و خراب كارى هاست نمى توانم پا روى هدف خودم بگذارم و سياستى مبنى بر ظلم و ستم و دروغ پردازى پيش بگيرم .
اگر نبود كه غدارى و مكارى و منافق گرى مبغوض خداوند است آن وقت مى ديدند كه من چه انـدازه تـوانـا هـستم . من هرگز نقشه شيطانى به كار نخواهم برد. من و او در دو راه گام بـرمـى داريـم و دو هـدف مـختلف و متباين داريم . وقتى كه هدفها مختلف است وسيله ها نمى تواند يكى باشد. وسيله اى كه او به كار مى برد با هدف خود او منافات ندارد ولى با هدف من منافات دارد، پس من نمى توانم و نبايد از آن وسيله ها استفاده كنم .
در ايـنـجـا بـراى مـقـايـسـه ، دو فـرمـان ، يـكـى از امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـلى (ع ) نـقـل مـى كـنـيـم كـه آن را بـراى يـكـى از سـردارانـش بـه نـام مـعـقل ابن قيس رياحى صادر كرده در وقتى كه او را در راءس سه هزار نفر به عنوان مقدمة الجـيـش به طرف شام كه قلمرو معاويه بود فرستاد، و يك فرمان و دستور هم از معاويه نقل مى كنم كه به نام دو نفر از سردارانش يكى بسر بن ارطاة و يكى سفيان غامدى صادر كرد در وقتى كه اين دو را - هر يك در يك زمانى - به حدود قلمرو حكومت على (ع ) فرستاد. از ايـن دو فـرمـان و دو دستور به خوبى دو روحيه كاملا متضاد و دو روش مختلف و دو هدف مختلف نمايان است .
على عليه السلام به سردار خود (معقل بن قيس ) اين طور دستور مى دهد:
اتـق اللّه الذى لابـد لك مـن لقائه ، و لا منتهى لك دونه . و لا تقاتلن الا من قاتلك .
اول چيزى كه مى فرمايد اين است :
از خـدا بـتـرس ، خـدا را در نـظر بگير، بعد مى گويد: تا دشمن به جنگ شروع نكند تو شروع نكن .
بعد قسمتهايى در همين زمينه مى فرمايد كه كارى نكن كه آنها را تحريك به جنگ بكنى ، و آن وقت مى فرمايد:
ولا يحملنكم شنئانهم على قتالهم قبل دعائهم و لا عذار اليهم .
مـبـادا كـيـنـه و دشمنى آنها تو را وادار كند كه قبل از آنكه آنها را كاملا دعوت كنى و اتمام حجت كنى به زد و خورد مبادرت كنى .
ولى معاويه به بسر بن ارطاة اين طور دستور مى دهد:
سـر حـتـى تـمـر بـالمـديـنـة فـاطـرد النـاس و اخـف مـن مـررت بـه وانـهـب اموال كل من اصبت له ممن لم يكن له دخل فى طاعتنا.
بـرو تـا بـه مـديـنـه بـرسـى ؛ در بين راه ، مردم را از جلو خودت بران و تا مى توانى ايـجـاد رعـب در دلهـا كـن و هـر چـه مـال بـه دسـتـت مـى رسـد غـارت كـن مـگـر مال آنهايى كه از دوستان خود ما هستند.
به سفيان غامدى كه او را نيز ماءمور شبيخون كرده بود، اين طور دستور مى دهد:
بـرو، شـبـيـخـون بـزن و آدم بـكـش و امـوال غارت كن كه اين كارها از لحاظ سياست بسيار نـافـع اسـت ، زيـرا اهـل عـراق مـرعـوب مـى شوند و دوستان ما كه در گوشه و كنار هستند خوشوقت و دل قوى مى گردند و بعضى هم كه مرددند چه كنند به طرف ما خواهند آمد.
واقتل كـل مـن لقـيـتـه مـمـن ليـس هـو عـلى مـثـل راءيـك و اخـرب كـل مـا مـررت بـه مـن القـرى و احـرب الامـوال فـان حـرب الاموال شبيه بالقتل و هو اوجع للقلب .
هـر كـس جـز دوسـتـان خـودمـان گـيـر آوردى بـكـش ، بـه هـر ده كـه رسـيـدى خـراب كـن ، امـوال را غـارت كـن و آتـش بـزن و از بـيـن بـبـر كـه تـلف اموال در دلها تاءثير فراوان دارد.

next page

fehrest page

back page