next page

fehrest page

back page

27. امام حسين عليه السلام روز دوم محرم وارد كربلا شد. خيمه و خرگاه خود را با جمعيتى در حـدود 72 نـفـر بـه پـا كـرد. از آن طـرف لشـكـر دشـمـن بـا 1000 نـفـر در نـقـطـه مقابل ، چادر زد. اين تعداد تا روز ششم به 000/30 نفر رسيد.
28. طـغـيـانـهـا و مـقاومت هاى مردم عليه دستگاه اموى ، از همان روز عاشورا شروع مى شود. اوليـن كـسـى كـه ايـن كـار را كـرد يـك زن از لشـكـر مقابل بود. در عصر عاشورا وقتى كه ديد لشكر عبيدالله مى خواهد به خيمه هاى حسين بن على عليه السلام حمله كند، چوب خيمه اى را برداشت ، جلوى خيمه ها ايستاد و نسبت به اين عمل ننگين اعتراض ‍ كرد.
29. علت اين كه ابا عبدالله عليه السلام در سفرى چنين پرخطر ـ كه افراد عادى نيز آن را پـيـش بـيـنى مى كردند ـ اهل بيتش را همراه خود مى برد اين بود كه آنها نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند و آن رسالتى را كه بر عهده دارند، انجام دهند.
30. عصر روز يازدهم اسرا را از ميان قتلگاه عبور دادند، روز دوازدهم به كوفه رسيدند. زيـنـب كـبرى عليهماالسلام در كنار دروازه كوفه در يك فرصت مناسب با خطبه اى بسيار مهم ، به افشاگرى جنايت كربلا پرداخت .
31. تـاريخ ورود اسرا به شام ، دوم ماه صفر، 22 روز بعد از اسارت بود. در شام آنها را در مـجـلسـى كـه يـزيـد تـرتـيـب داده بـود، حـاضر مى كنند. در اين مجلس حضرت زينت عليهماالسلام با ايراد خطبه اى ، جنايات يزيد و حاكمان او را افشا و آنها را رسوا ساخت و مجبور كرد تا اسيران را با احترام به مدينه بازگردانند.
32. رابطه شهادت حسين بن على عليه السلام و نيرو گرفتن اسلام از آن جهت است كه امام حـسـيـن عـليـه السـلام بـا حـركات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده كرد، احساسات بردگى و اسارتى را كه از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاويه بر روح جامعه اسلامى حكمفرما بود، تضعيف كرد و ترس و احساس عبوديت مردم را از ميان برد.
33. قيام توابين سه سال پس از حادثه كربلا رخ داد. حدود 5000 نفر تواب از كوفه بـر سـر قبر حسين بن على عليه السلام رفته و به عزادارى پرداختند و از تقصيرى كه كـرده بـودنـد بـه درگـاه الهـى توبه كرده ، و سرانجام عليه حكومت يزيد برخاسته و قاتلان حسين عليه السلام را كشتند. اين قيام ((قيام توابين )) ناميده شد.
فصل دوم : ائمه و عباسيان ، گفتار اول : به قدرت رسيدن بنى العباس
اجتماع محرمانه سران بنى هاشم
بيعت با محمد نفس زكيه
استفاده بنى العباس از نارضائى مردم
نامه ابوسلمه به امام صادق و عبدالله محض
عكس العمل امام و عبدالله محض
بررسى
نمونه هايى از سياست عباسيان
          1. حمايت از ايرانيان
          2. ترويج زبان فارسى
          3. جعل احاديث
          4. شايعه بى اساس
          5. تبليغات زهرآگين
اجتماع محرمانه سران بنى هاشم (268)
اوايـل كـار كـه مـى خـواسـت ايـن نـهـضـت ضـد امـوى شـروع شـود، رؤ سـاى بـنى هاشم در ((ابـواء))(269) كـه مـنـزلى اسـت بـيـن مـديـنـه و مـكـه ، اجـتـمـاع محرمانه اى تشكيل دادند. در آن اجتماع محرمانه ((اولاد حسن ))؛ يعنى عبدالله محض و پسرانش ؛ محمد و ابـراهـيـم و هـم چـنـين ((بنى العباس ))؛ يعنى ابراهيم امام و ابوالعباس سفاح و ابوجعفر مـنـصـور و عـده اى ديـگـر از عموهاى اينها حضور داشتند. در آنجا عبدالله محض رو كرد به جمعيت و گفت :
بـنـى هـاشـم ! شـمـا مردمى هستيد كه همه چشمها به شماست و همه گردنها به سوى شما كـشـيـده مى شود و اكنون خدا وسيله فراهم كرده كه در اينجا جمع شويد، بيائيد همه ما با ايـن جـوان (پـسـر عـبـدالله مـحـض ) بيعت كنيم و او را به زعامت انتخاب كنيم و عليه امويها بجنگيم .
ايـن قـضـيـه خـيـلى قـبـل از قـضـيـه ابـوسـلمـه اسـت ، تـقـريـبـا دوازده سـال قـبـل از قـضـايـاى قيام خراسانى هاست ، اول بارى است كه مى خواهد اين كار شروع بشود، و به اين صورت شروع شد.
بيعت با محمد نفس زكيه
بـنـى العـبـاس ابـتـدا زمـينه را براى خودشان فراهم نمى ديدند، فكر كردند كه ولو در ابـتـدا هـم شـده يـكـى از آل على عليه السلام را كه در ميان مردم وجاهت بيشترى دارد مطرح كـنـنـد و بـعـدهـا او را مـثـلا از مـيـان ببرند. براى اين كار ((محمد نفس زكيه )) را انتخاب كـردنـد مـحمد پسر همان عبدالله محض است ...عبدالله محض ، هم از طرف مادر، فرزند حسين بن على است و هم از طرف پدر.(270)
عبدالله مردى است باتقوا، باايمان و زيبا و زيبايى را، هم از طرف مادر ـ و بلكه مادرها ـ بـه ارث بـرده اسـت (چـون مـادر مـادرش هم زن بسيار زيباى معروفى بوده ) و هم از طرف (پدر)، و به علاوه اسمش محمد است ، هم اسم پيغمبر؛ اسم پدرش هم عبدالله است ، از قضا يك خالى هم روى شانه او هست ، و چون در روايات اسلامى آمده بود كه وقتى ظلم زياد شد، يـكـى از اولاد پـيغمبر از اولاد زهرا، ظاهر مى شود كه نام او نام پيغمبر است و خالى هم در پـشـت دارد، ايـنـها معتقد شدند كه مهدى اين امت كه بايد ظهور كند و مردم را از مظالم نجات دهـد، هـمـيـن اسـت و آن دوره نـيـز هـمـيـن دوره اسـت . لااقـل بـراى خـود اولاد امـام حـسـن ايـن خيال پيدا شده بود كه مهدى امت همين است .
بـنـى العـبـاس هـم ، حـال يـا واقـعـا چـنـيـن عـقـيـده اى پـيـدا كـرده بـودنـد و يـا از اول بـا حـقـه بـازى پـيـش آمـدنـد. بـه هـر حـال ايـن طـور كـه ابـوالفـرج نقل كرده همين عبدالله محض برخاست و شروع كرد به خطابه خواندن ؛ مردم را دعوت كرد كـه بـيـائيـد مـا بـا يـكـى از افـراد خـودمـان در ايـنـجا بيعت كنيم ، پيمان ببنديم و از خدا بخواهيم بلكه ما بر بنى اميه پيروز شويم . بعد گفت :
ايها الناس ! همه تان مى دانيد كه : ((ان ابنى هذا هو المهدى )) مهدى امت همين پسر من است ، همه تان بياييد با او بيعت كنيد.
ايـنـجـا بـود كه منصور گفت : ((نه به عنوان مهدى امت ؛ به عقيده من هم آن كسى كه زمينه بـهـتـر دارد هـمين جوان است . راست مى گويد، بيائيد با او بيعت كنيد)). همه گفتند: راست مـى گـويـد و قـبـول كـردند كه با محمد بيعت كنند و بيعت كردند. بعد كه همه شان با او بـيعت كردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق .(271) وقتى كه حضرت صادق وارد شد، همان عبدالله محض كه مجلس را اداره مى كرد، از جا بلند شد و حضرت را پهلوى خـودش نـشاند و بعد همان سخنى را كه قبلا گفته بود تكرار كرد كه اوضاع چنين است و همه تان مى دانيد كه اين پسر من مهدى امت است ؛ ديگران بيعت كردند، شما هم بيا با مهدى امت بيعت كن . ((فقال جعفر: لا تفعلوا)). امام جعفر صادق گفت : نه ، اين كار را نكنيد.
(( فـان هـذا الامـر لم يـات بـعـد، ان كنت ترى (يعنى عبدالله ) اءن ابنك هذا هو المهدى فليس به و لا هذا اوانه )) .
آن مـسـئله مـهـدى امـت كـه پـيـغـمـبـر خـبـر داده ، حـالا وقـتـش نـيـسـت . عـبـدالله ! تـو هـم اگر خـيـال مـى كنى اين پسر تو مهدى امت است ، اشتباه مى كنى . اين پسر تو مهدى امت نيست ، و اكنون نيز وقت آن مسئله نيست .
(( و ان كـنـت انما تريد ان تخرجه غصبا لله وليامر بالمعروف وينه عن المنكر فانا والله لا ندعك فانت شيخنا و نبايع ابنك فى الامر.))
حضرت وضع خودش را بسيار روشن كرد، فرمود:
اگر شما مى خواهيد به نام مهدى امت با اين بيعت كنيد من بيعت نمى كنم ، دروغ است مهدى امت اين نيست ، وقت ظهور مهدى هم اكنون نيست ؛ ولى اگر قيام شما جنبه امر به معروف و نهى از منكر و جنبه مبارزه ضد ظلم دارد، من بيعت مى كنم .
بنابراين در اينجا وضع امام صادق صددرصد روشن است . امام صادق حاضر شد با اينها در مـبـارزه شـركـت كـنـد ولى تـحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با ظلم ، و حـاضـر نشد همكارى كند تحت عنوان اين اين كه اين مهدى امت است . گفتند: خير، اين مهدى امت اسـت و ايـن امـر واضـحـى اسـت . فـرمـود: مـن بيعت نمى كنم . عبدالله ناراحت شد. وقتى كه عبدالله ناراحت شد حضرت فرمود:
عـبـدالله ! مـن بـه تـو مـى گـويـم : نـه تـنـهـا پـسـر تـو مـهـدى امـت نـيـسـت ، نـزد مـا اهل بيت اسرارى است ، ما مى دانيم كه كى خليفه مى شود و كى خليفه نمى شود. پسر تو خليفه نمى شود و كشته خواهد شد.
((ابـوالفـرج )) نـوشـتـه است : عبدالله ناراحت شد و گفت : خير، تو برخلاف عقيده ات سـخـن مى گويى ، خودت هم مى دانى كه اين پسر من مهدى امت است و تو به خاطر حسد با پـسـر مـن ايـن حـرفـهـا را مـى زنـى . ((فـقال : و الله ماذاك يحملنى ولكن هذا و اخوته و ابـنـائهـم دونـكـم ، و ضـرب يـده ظـهـر ابـى العـبـاس ...)) امـام صـادق دسـت زد به پشت ابوالعباس سفاح و گفت : اين و برادرانش به خلافت مى رسند و شما و پسرانتان نخواهيد رسـيـد. بـعـد هـم دسـتـش را زد بـه شـانـه عـبـدالله بن حسن و فرمود: ايه (اين كلمه را در حـال خـوش و بـش مـى گـويند) ((ما هى اليك و لا الى ابنيك )) (مى دانست كه او را حرص خـلافـت بـرداشته نه چيزى ديگرى ) فرمود: اين خلافت به تو نمى رسد به بچه هايت هم نمى رسد، آنها را به كشتن نده ، اينها نمى گذارند كه خلافت به شماها برسد، و اين دو پسرت هم كشته خواهند شد.
بـعـد حـضـرت از جـا حـركـت كـرد و در حـالى كـه بـه دست ((عبدالعزيز بن عمران زهرى ))(272) تكيه كرده بود آهسته به او گفت : ((اراءيت صاحب الرداء الاصفر؟)) آيـا آن كـه قباى زرد پوشيده بود را ديدى ؟ (مقصودش ابوجعفر منصور بود) گفت : نعم . فـرمـود: بـه خدا قسم ما مى يابيم اين مطلب را كه همين مرد در آينده بچه هاى اين را خواهد كـشـت . عـبدالعزيز تعجب كرد، با خود گفت : اينها كه امروز بيعت مى كنند! گفت : اين او را مـى كـشـد؟! فـرمـود: بـله . عـبـدالعـزيـز مـى گـويـد: در دل گفتم نكند اين از روى حسادت اين حرفها را مى زند؟! و بعد مى گويد: به خدا قسم من از دنـيـا نـرفـتـم جـز ايـن كـه ديـدم كـه هـمـيـن ابـوجـعـفـر مـنـصـور قاتل همين محمد و آن پسر ديگر عبدالله شد.
در عـيـن حـال حـضـرت صادق به همين محمد علاقه مى ورزيد و او را دوست داشت ، و لذا همين ابوالفرج مى نويسد: ((كان جعفر بن محمد اذا راءى محمد بن عبدالله بن الحسن تغر غرت عـيـنـاه )) وقـتـى كـه او را مـى ديـد چـشمانش پر اشك مى شد و مى گفت : ((بنفسى هو، ان النـاس ‍ فـيـقـولون فـيـه و انه لمقتول ، ليس هذا فى كتاب على من خلفاء هذه الامة )). اى جانم به قربان اين (اين علامت آن است كه خيلى به او علاقه مند است ) مردم يك حرفهايى درباره اين مى زنند كه واقعيت ندارد (مسئله مهدويت ) يعنى بيچاره خودش هم باورش آمده ؛ و ايـن كـشـتـه مى شود و به خلافت هم نمى رسد. در كتابى كه از على عليه السلام نزد ما هست ، نام اين ، جزء خلفاى امت نيست .
از اينجا معلوم مى شود اين نهضت را از ابتدا به نام مهدويت شروع كردند و حضرت صادق بـا ايـن قضيه سخت مخالفت كرد، گفت من به عنوان امر به معروف و نهى از منكر حاضرم بـيـعـت كنم ولى به عنوان مهدويت نمى پذيرم . و اما بنى العباس اساسا حسابشان حساب ديگرى بود، مسئله (مسئله ) ملك و سياست بود.
(براى غير(273)) چهار امام يعنى حضرت امير و حضرت امام حسن و حضرت رضا حـضـرت صـادق ، مـسـئله خـلافت به هيچ شكل مطرح نبوده است . در مسئله حضرت صادق يك مـسـئله عـرضـه شـدن خـلافـتـى اجـمالا وجود دارد... زمان حضرت ، كه آخر دوره بنى اميه و اول دوره بنى العباس بود، يك فرصت مناسب سياسى به وجود آمده بود، بنى العباس از اين فرصت استفاده كردند.
(سؤ الى كه در اينجا به ذهن تبادر مى كند اين است كه ) چگونه شد حضرت صادق عليه السلام نخواست از اين فرصت استفاده كند؟ (و اصولا فرصت از چه راهى پيدا شده بود؟)
فـرصـت از ايـن راه پيدا شده بود كه بنى اميه تدريجا مخالفانشان زياد مى شد، چه در مـيـان اعـراب و چـه در مـيـان ايـرانـيـهـا، و چـه بـه عـلل ديـنـى و چـه بـه علل دنيايى .
((عـلل ديـنـى )) هـمـان فـسـق و فـجورهاى زياد بود كه خلفا علنا مرتكب مى شدند. مردم مـتـدين شناخته بودند كه اينها فاسق و فاجر و نالايق اند؛ به علاوه ، جناياتى كه نسبت بـه بـزرگـان اسلام و مردان با تقواى اسلام مرتكب شدند. (اين گونه قضايا تدريجا اثـر مـى گذارد). مخصوصا از زمان شهادت امام حسين ، اين حس تنفر نسبت به بنى اميه در مـيـان مـردم نـضـح گـرفـت و بـعـد هـم كـه قـيـامـهـايـى بـپـا شـد ـ مثل قيام زيد بن على بن الحسين و قيام يحيى بن زيد بن على بن الحسين ـ وجهه مذهبى اينها بـه كلى از ميان رفت . كار فسق و فجور آنها هم كه شنيده ايد چگونه بود. شرابخوارى و عياشى و بى پرده اين كارها را انجام دادن وجهه اينها را خيلى ساقط كرد. بنابراين از وجهه دينى ، مردم نسبت به اينها تنفر پيدا كرده بودند.
از ((وجـهـه دنـيـائى )) هـم ، حـكـامـشـان ظـلم مـى كـردنـد، مـخـصـوصـا بـعـضـى از آنـهـا مـثـل ((حـجـاج بـن يـوسـف )) در عـراق ، و چـند نفر ديگر در خراسان ظلمهاى بسيار زيادى مـرتـكـب شـدند. ايرانى ها بالخصوص ، و در ايرانى ها بالخصوص خراسانى ها (آن هم خراسان به مفهوم وسيع قديمش ) يك جنب و جوشى عليه خلفاى بنى اميه پيدا كردند. يك تـفـكـيـكـى مـيـان مـسـاءله اسـلام و مساءله دستگاه خلافت به وجود آمد. مخصوصا برخى از قيامهاى علويين فوق العاده در خراسان اثر گذاشت ؛ با اين كه خود قيام كنندگان از ميان رفتند ولى از نظر تبليغاتى فوق العاده اثر گذاشت .
((زيـد)) پـسـر امام زين العابدين در حدود كوفه قيام كرد. باز مردم كوفه با او عهد و پـيـمـان بـسـتند و بيعت كردند و بعد وفادار نماندند جز عده قليلى ، و اين مرد به وضع فـجـيـعـى در نـزديـكـى كـوفـه كـشـته شد و به شكل بسيار جنايتكارانه اى با او رفتار كـردنـد؛ بـا آنـكـه دوستانش شبانه نهر آبى را قطع كردند و در بستر آن قبرى كندند و بـدن او را دفـن كـردنـد و دو مـرتبه نهر را در مسيرش جارى كردند كه كسى نفهمد قبر او كـجـاست ، ولى در عين حال همان حفار گزارش داد، و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بـيـرون آوردنـد و بـه دار آويـختند و مدتها بر دار بود كه روى دار خشكيد؛ و مى گويند: چهار سال بدن او روى دار ماند.
زيـد پـسـرى دارد جـوان بـه نـام ((يـحـيـى )). او هم قيامى كرد و شكست خورد و رفت به خراسان . رفتن يحيى به خراسان ، اثر زيادى در آنجا گذاشت . با اين كه خودش در جنگ بـا بنى اميه كشته شد ولى محبوبيت عجيبى پيدا كرد. ظاهرا براى اولين بار براى مردم خـراسـان قـضـيـه روشـن شـد كـه فـرزنـدان پـيـغـمـبـر در مـقـابـل دسـتـگـاه خـلافـت ايـن چنين قيام كرده اند. آن زمانها اخبار حوادث و وقايع به سرعت امـروز كـه نـمـى رسـيـد، در واقـع يحيى بود كه توانست قضيه امام حسين و پدرش زيد و ساير قضايا را تبليغ كند، به طورى كه وقتى خراسانى ها عليه بنى اميه قيام كردند ـ نـوشـتـه انـد ـ مردم خراسان هفتاد روز عزاى يحيى بن زيد را بپا نمودند (معلوم مى شود انقلابهايى كه اول به نتيجه نمى رسد ولى بعد اثر خودش را مى بخشد چگونه است ). بـه هـر حـال در خـراسـان زمـينه يك انقلاب فراهم شده بود، البته نه يك انقلاب صد در صد رهبرى شده ، بلكه اجمالا همين مقدار كه يك نارضايتى بسيار شديدى وجود داشت .
استفاده بنى العباس از نارضائى مردم
بنى العباس از اين جريان حداكثر استفاده را بردند. سه برادرند به نامهاى ابراهيم امام ، ابـوالعـبـاس سفاح و ابوجعفر منصور. اين سه برادر از نژاد عباس بن عبدالمطلب عموى پيغمبر هستند، به اين معنا كه ...آن ((عبدالله بن عباس معروف )) كه از اصحاب اميرالمؤ منين است پسرى دارد به نام على و او پسرى دارد به نام عبدالله و عبدالله سه پسر دارد به نامهاى ابراهيم و ابوالعباس سفاح و ابوجعفر كه هر سه هم انصافا نابغه بوده اند.
ايـنـهـا در اواخـر عهد بنى اميه از اين جريانها استفاده كردند و راه استفاده شان هم اين بود كـه مـخـفـيـانه دعاة و مبلغين تربيت مى كردند. يك تشكيلات محرمانه اى به وجود آوردند و خـودشـان در حـجـاز و عـراق و شـام مـخـفـى بـودنـد و ايـن تـشكيلات را رهبرى مى كردند و نمايندگان آنها در اطراف و اكناف ـ و بيش از همه در خراسان ـ مردم را دعوت به انقلاب و شـورش عـليـه دسـتـگـاه امـوى مـى كـردند ولى از جنبه مثبت ، شخص معينى را پيشنهاد نمى كـردنـد، مـردم را تـحـت عـنـوان ((الرضـى مـن آل مـحـمـد)) يـا ((الرضـا مـن آل محمد)) ـ يعنى يكى از اهل بيت پيغمبر كه مورد پسند باشد ـ دعوت مى كردند. از همين جا معلوم مى شود كه اساسا زمينه مردم ، زمينه اهل بيت پيغمبر و زمينه اسلامى بوده است .
ايـنـهـائى كـه امـروز مـى خـواهـنـد بـه ايـن قـيـامـهـاى خـراسـان مثل ((قيام ابومسلم )) رنگ ايرانى بدهند كه مردم روى تعصبات ملى و ايرانى اين كار را كـردنـد، صـدهـا شـاهـد و دليـل وجـود دارد كـه چنين چيزى نيست كه اكنون نمى خواهم در اين قـضـيـه بـحث كنم ولى شواهد و دلايل زيادى (بر اين مدعا وجود دارد). البته مردم از اينها ناراضى بودند ولى آن چيزى كه مردم براى نجات خودشان فكر كرده بودند پناه بردن از بنى اميه به اسلام بود نه چيز ديگر. تمام شعارهاشان شعار اسلامى بود.
در آن خـراسـان عظيم و وسيع ، قدرتى نبود كه بخواهد مردمى را كه عليه دستگاه خلافت قـيـام كـرده انـد مـجـبـور كـرده بـاشد كه شعارهايى كه انتخاب مى كنند شعارهاى اسلامى بـاشـد نـه ايـرانـى . در آن وقـت بـراى مـردم خـراسـان مثل آب خوردن بود، اگر مى خواستند از زير بار خلافت و از زير بار اسلام هر دو شانه خالى كنند، ولى اين كار را نكردند، با دستگاه خلافت مبارزه كردند به نام اسلام و براى اسلام ؛ و لهذا در اولين روزى كه در سال 129 در مرو در دهى به نام ((سفيدنج )) قيام خـودشـان را ظـاهـر كـردنـد ـ كه روز عيد فطرى را براى اين كار انتخاب كردند و بعد از نـمـاز عـيـد فـطر اعلام قيام نمودند ـ شعارى كه بر روى پرچم خود نوشته بودند، همان اولين آيه قرآن راجع به جهاد بود...(274)
آيه ديگرى كه شعار خودشان قرار داده بودند آيه ((يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انـثـى و جـعـلنـاكـم شـعـوبـا و قـبـائل لتـعـارفـوا ان اكـرمـكـم عـنـد الله اءتـقـيـكـم ))(275) بود، كنايه از اين كه امويها برخلاف دستور اسلام عربيت را تاءييد مـى كـنـنـد و امـتـيـاز عـرب بـر عـجـم قـائل مـى شـونـد و ايـن بـرخـلاف اصل مسلم اسلام است . در واقع عرب را به اسلام دعوت مى كردند.
حـديـثـى هـسـت ـ و آن را در كـتـاب ((خـدمـات مـتـقـابـل اسـلام و ايـران )) نـقـل كـرده ام ـ كـه پـيـغـمـبـر اكـرم يـا يـكـى از اصـحـاب ، آمـد در يـك جـلسـه اى نـقـل كـرد كـه مـن خـواب ديـدم گـوسـفـنـدانـى سـفـيـد، داخـل گـوسفندانى سياه شدند و اينها با يكديگر آميزش كردند و از اينها فرزندانى به وجـود آمـد. بـعد پيغمبر اكرم اين طور تعبير فرمود كه عجم با شما در اسلام شركت خواهد كـرد و با شما ازدواج خواهد نمود، مردهاى شما با زنهاى آنها و زنهاى آنها با مردان شما. (غـرضـم ايـن جـمـله اسـت ): من مى بينم آن روزى را كه عجم با شما بجنگد براى اسلام آن چـنـان كـه روزى شما با عجم مى جنگيد براى اسلام . يعنى يك روز شما با عجم مى جنگيد كه عجم را مسلمان كنيد، و يك روز عجم با شما مى جنگد كه شما را برگرداند به اسلام ، كه مصداق اين حديث البته همان قيام است .
بـنـى العـباس با يك تشكيلات محرمانه اى اين نهضتها را اداره مى كردند و خيلى هم دقيق ، منظم و عالى اداره مى كردند. ابومسلم را نيز آنها (به خراسان ) فرستادند نه اين كه اين قـيـام تـوسـط ابـومسلم شكل گرفت . آنها دعاتى به خراسان فرستاده بودند و اين دعاة مـشـغـول دعـوت بـودنـد. ابـومـسـلم هـم اصـلا اصـل و نـسـبـش هـيـچ مـعـلوم نـيـسـت كـه مـال كـجـاسـت . هـنـوز تاريخ نتوانسته ثابت كند كه او اصلا ايرانى است يا عرب ، اگر ايرانى است آيا اصفهانى است يا خراسانى .
او غـلامـى جـوان بـود ـ بيست و چند ساله ـ كه ابراهيم امام با وى برخورد كرد، خيلى او را بااستعداد تشخيص داد، او را به خراسان فرستاد، گفت : اين براى اين كار خوب است ؛ و او در اثـر ليـاقـتـى كه داشت توانست سايرين را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبرى اين نهضت را در خراسان اختيار كند.
البته ابومسلم سردار خيلى لايقى است به مفهوم سياسى ، ولى فوق العاده آدم بدى بوده ، يـعـنى يك آدمى بوده كه اساسا بويى از انسانيت نبرده بوده است . ((ابومسلم )) نظير ((حجاج بن يوسف )) است . اگر عرب به حجاج بن يوسف افتخار كند، ما هم حق داريم به ابـومـسـلم افـتـخار كنيم . حجاج هم خيلى مرد باهوشى بوده ، خيلى مرد بااستعدادى بوده ، خـيـلى سـردار لايـقى بوده و خيلى به درد عبدالملك مى خورده ، اما خيلى هم آدم ضد انسانى بـوده و از انـسـانـيـت بـويـى نبرده است . مى گويند: در مدت حكومتش 120 هزار نفر آدم را كشته و ابومسلم را مى گويند: 600 هزار نفر آدم را كشته . به اندك بهانه اى همان دوست صـميمى خودش را مى كشت و هيچ اين حرفها سرش نمى شد كه اين ايرانى است يا عرب ، كه بگوئيم تعصب ملى در او بوده است .
مـا نـمـى بينيم كه امام صادق در اين دعوتها دخالتى كرده باشد ولى بنى العباس فوق العـاده دخـالت كـردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته بودند، مكرر هم مى گفتند: كه يا ما بايد محو شويم ، كشته شويم ، از بين برويم و يا خلافت را از اينها بگيريم .
مسئله ديگرى كه در اينجا اضافه مى شود اين است : بنى العباس دو نفر دارند از داعيان و مـبـلغـانـى كه اين نهضت را رهبرى مى كردند؛ يكى در عراق و در كوفه بود ـ كه مخفى هم بـود ـ و يـكـى در خـراسـان . آن كـه در كـوفـه بـود بـه نـام ((ابـو سـلمـه خـلال )) مـعـروف بـود و آن كـه در خـراسان بود ابومسلم بود كه عرض كرديم او را به خـراسـان فـرسـتـادنـد و در آنـجـا پـيـشـرفـت كـرد. ابـوسـلمـه در درجـه اول بود و ابومسلم در درجه دوم ...
ابـوسـلمـه فوق العاده مرد باتدبيرى بوده ، سياستمدار و مدبر و وارد در امور و عالم و خـوش صـحـبـت بـوده اسـت . يـكى از كارهاى بد و زشت ابومسلم همين بود كه با ابوسلمه حـسـادت و رقـابـت مـى ورزيد، از همان خراسان مشغول تحريك شد كه ابوسلمه را از ميان بـردارد. نـامه هايى نوشت به ابوالعباس سفاح كه اين مرد خطرناكى است ، او را از ميان بـردار. بـه عـمـوهـاى او نوشت ، به نزديكانش نوشت . هى توطئه كرد و تحريك . سفاح حـاضـر نـمـى شـد، هر چه به او گفتند، گفت : كسى را كه اين همه به من خدمت كرده و اين هـمـه فـداكـارى نـمـوده چـرا بـكـشـم ؟ گـفـتـنـد: او تـه دلش چـيـز ديـگـرى اسـت ، مـايـل اسـت كـه خـلافـت را از آل عـبـاس ‍ بـرگـردانـد بـه آل ابى طالب . گفت : بر من چنين چيزى ثابت نشده و اگر هم باشد اين يك خيالى است كه بـرايـش پـيدا شده و بشر از اين جور خاطرات و خيالات خالى نيست . هر چه سعى كرد كه سـفـاح را در كـشتن ابوسلمه وارد كند او وارد نشد، ولى فهميد كه ابوسلمه از اين توطئه آگاه است ، به فكر افتاد خودش ابوسلمه را از ميان بردارد و همين كار را كرد.
ابـوسـلمه خيلى شبها مى رفت نزد سفاح و با همديگر صحبت مى كردند و آخرهاى شب باز مى گشت . ابومسلم عده اى را ماءمور كرد، رفتند شبانه ابوسلمه را كشتند، و چون اطرفيان سفاح نيز همراه (قاتل يا قاتلان ) بودند، در واقع خون ابوسلمه لوث شد، و اين قضايا در هـمـان سـالهـاى اول خـلافـت سـفـاح رخ داد. حـال جـريـانـى كـه نقل كرده اند و خيلى مورد سؤ ال واقع مى شود اين است .
نامه ابوسلمه به امام صادق و عبدالله محض
ابـوسـلمـه آن طـور كـه مـسـعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد اواخر به فكر افتاد كه خـلافـت را از آل عـبـاس بـه آل ابى طالب باز گرداند؛ يعنى در همه مدتى كه دعوت مى كـردنـد، او بـراى آل عـبـاس كـار مـى كـرد، تـا سـال 132 فـرا رسـيـد كـه در ايـن سال رسما خود بنى العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گرديدند.
((ابراهيم امام )) در حدود شام فعاليت مى كرد و مخفى بود. او برادر بزرگتر بود و مى خواستند او را خليفه كنند ولى ابراهيم به چنگ ((مروان بن محمد)) آخرين خليفه بنى اميه افـتـاد، خودش احساس ‍ كرد كه از مخفيگاهش اطلاع پيدا كرده اند و عن قريب گرفتار خواهد شـد؛ وصـيـت نـامـه اى نـوشت و به وسيله يكى از كسان خود فرستاد به ((حميمه )) كه مـركـزى بـود در نـزديـكـى كـوفه و برادرانش آنجا بودند؛ و در آن وصيت نامه خط مشى سـيـاسـت آيـنـده را مـشـخـص كـرد و جـانـشـيـن خـود را تـعـيـيـن نـمـود، گـفـت : مـن بـه احـتـمـال قـوى از ميان مى روم ، اگر من از ميان رفتم ، برادرم ((سفاح )) جانشين من باشد (بـا ايـن كـه سفاح كوچكتر از منصور بود سفاح را براى اين كار انتخاب كرد) و به آنها دستور داد كه اكنون هنگام آن است كه از حميمه خارج شويد، برويد كوفه و در آنجا مخفى بـاشـيـد، و هـنـگام ظهور نزديك است . او را كشتند. نامه او به دست برادرانش رسيد و آنها مـخـفـيـانـه رفـتند به كوفه و مدتها در كوفه مخفى بودند. ابوسلمه هم در كوفه مخفى بود و نهضت را رهبرى مى كرد. دو سه ماه بيشتر نگذشت كه ظاهر شدند، رسما جنگيدند و فاتح گرديدند.
مـى گـويـند: بعد از آن كه ابراهيم امام كشته شد و جريان در اختيار سفاح و ديگران قرار گـرفـت ، ابـوسـلمـه پـشـيـمـان شـد و فـكـر كـرد كـه خـلافـت را از آل عباس به آل ابوطالب باز گرداند. نامه اى نوشت در دو نسخه ، محرمانه فرستاد به مـديـنه ؛ يكى را براى حضرت صادق و ديگرى را براى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بـن ابـى طالب .(276) به ماءمور گفت : اين دو نامه را مخفيانه به اين دو نفر مـى دهـى ، ولى بـه هـيـچ كـدامـشـان اطلاع نمى دهى كه به آن ديگرى نيز نامه نوشته ام (277) براى هر كدام از اينها در نامه نوشت كه خلاصه ، كار خلافت در دست من اسـت ، اخـتـيـار خـراسـان بـه دسـت مـن است . اختيار اينجا (كوفه ) به دست من است ، منم كه تاكنون قضيه را به نفع بنى العباس برگردانده ام ، اگر شما موافقت كنيد، من اوضاع را به نفع شما مى گردانم .
عكس العمل امام و عبدالله محض
فـرستاده ، ابتدا نامه را به حضرت صادق داد (هنگام شب بود) و بعد به عبدالله محض . عـكـس العمل اين دو نفر سخت مختلف بود. وقتى نامه را به حضرت صادق داد، گفت : من اين نامه را از طرف شيعه شما ابوسلمه براى شما آورده ام . حضرت فرمود: ابوسلمه شيعه مـن نـيـسـت . گـفـت : بـه هـر حال نامه اى است ، تقاضاى جواب دارد. فرمود چراغ بياوريد. چـراغ آوردنـد. نـامـه را نـخـوانـد، در حضور او جلوى چراغ گرفت و سوزاند، فرمود: به رفيقت بگو جوابت اين است ؛ و بعد حضرت اين شعر را خواند:
(( ايا موقدا نارا لغيرك ضوءها
و يا حاطبا فى غير حبلك تحطب ))
يعنى اى كسى كه آتش مى افروزى كه روشنى اش از آن ديگرى باشد؛ و اى كسى كه در صـحـرا، هـيـزم جـمـع مـى كـنـى و در يـك جـا مـى ريـزى ، خـيـال مـى كـنـى روى ريـسـمان خودت ريخته اى ؛ نمى دانى هر چه هيزم جمع كرده اى روى ريـسـمـان ديـگـرى ريـخـتـه اى و بـعـد او مـى آيـد مـحـصـول هـيـزم تـو را جـمـع مـى كند.(278)
منظور حضرت از اين شعر چه بود؟ قدر مسلم اين است كه (اين شعر) مى خواهد منظره اى را نـشـان دهـد كـه يـك نـفـر زحـمـت مـى كـشـد و اسـتـفـاده اش را ديـگـرى مـى خـواهـد بـبـرد. حـال يـا مـنـظـور اين بود كه اى بدبخت ابوسلمه ! اين همه زحمت مى كشى ، استفاده اش را ديـگـرى مـى بـرد و تـو هـيـچ اسـتـفـاده اى نـخـواهـى بـرد؛ و يـا خـطـاب بـه مـثـل خـودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول كند؛ يعنى اين دارد ما را به كارى دعوت مى كند كه زحمتش را ما بكشيم و استفاده اش را ديگرى ببرد. البته در متن چيز ديگرى نيست . همين قدر هست كه بعد از آنكه حضرت نامه را سوزاند اين شعر را خواند و ديگر جواب هم نداد.
فـرسـتـاده ابـوسـلمـه از آنـجـا برخاست و رفت نزد عبدالله محض ، نامه را به او داد و او بـسيار خوشحال و مبتهج و مسرور شد. آن طور كه مسعودى نوشته است ، صبح زود كه شد عـبدالله الاغش را سوار شد و آمد به خانه حضرت صادق . حضرت صادق هم خيلى احترامش كـرد (او از بـنى اعمام امام بود). حضرت مى دانست قضيه از چه قرار است ؛ فرمود: گويا خـبـر تـازه اى اسـت . گـفـت : بـله ، تـازه اى كـه بـه وصـف نـمـى گـنجد (( (نعم ، هو اجـل مـن ان يـوصـف ))) ايـن نـامـه ابـوسـلمـه است كه براى من آمده ؛ نوشته است همه شـيـعـيان ما در خراسان آماده هستند براى اين كه امر خلافت و ولايت به ما برگردد، و از من خواسته است كه اين امر را از او بپذيرم .
مـسـعـودى (279) مـى نـويـسـد كـه امـام صـادق بـه او گـفـت : ((و مـتـى كـان اهـل خـراسـان شـيـعـة لك ؟)) كـى اهـل خراسان شيعه تو شده اند كه مى گويى شيعيان ما نـوشـتـه انـد؟! ((انـت بـعثت ابا مسلم الى خراسان ؟!)) آيا ابومسلم را تو فرستادى به خـراسـان ؟! تـو بـه مـردم خـراسـان گـفـتـى كه لباس سياه بپوشند و شعار خودشان را لباس سياه قرار دهند؟!(280)آيا اينها كه از خراسان آمده اند،(281) تو اينها را به اينجا آورده اى ؟! اصلا يك نفر از اينها را تو مى شناسى ؟!
عـبـدالله از اين سخنان ناراحت شد. (انسان وقتى چيزى را خيلى بخواهد، بعد هم مژده اش را به بدهند ديگر نمى تواند در اطراف قضيه زياد فكر كند) شروع كرد به مباحثه كردن بـا حـضـرت صـادق . بـه حـضرت گفت : تو چه مى گويى ؟! ((انما يريد القوم ابنى محمدا لانه مهدى هذه الامة )) اينها مى خواهند پسرم محمد را به خلافت برگزينند و او مهدى امـت اسـت (كـه اين هم داستانى دارد كه برايتان عرض (كردم )...). فرمود: به خدا قسم كه مهدى امت او نيست و اگر پسرت محمد قيام كند قطعا كشته خواهد شد.
عبدالله بيشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت : تو روى حسادت اين حرفها را مى زنى . حضرت فرمود: به خدا قسم كه من جز خيرخواهى هيچ نظر ديگرى ندارم ، مصلحت تـو نـيـسـت ، و ايـن مـطـلب نـتـيـجه اى هم نخواهد داشت . بعد حضرت به او گفت : به خدا، ابـوسـلمـه عـيـن هـمـيـن نـامـه اى را كـه بـه تـو نـوشـتـه بـه مـن هـم نـوشته است ولى من قبل از اين كه بخوانم نامه را سوختم . عبدالله با ناراحتى زياد از حضور امام صادق رفت .
حال اين قضايا مقارن تحولاتى است كه در عراق دارد صورت مى گيرد. آن تحولات چيست ؟ موقع ظهور بنى العباس است . ابومسلم هم فعاليت شديد مى كند كه ابوسلمه را از ميان بـبـرد. عـمـوهـاى سفاح هم او را تاءييد و تقويت مى كنند كه حتما او را از بين ببرد، و همين طـور هـم شد. هنوز فرستاده ابوسلمه ، از مدينه به كوفه نرسيده بود كه ابوسلمه را از مـيـان برداشتند. بنابراين جوابى كه عبدالله محض به اين نامه نوشت اصلا به دست ابوسلمه نرسيد.

next page

fehrest page

back page