next page

fehrest page

back page

بـه هـمـين روى آنروز از خداوند تقاضا كردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خويش را به من بنماياند...
ابراهيم ، با يادآورى خاطره هاى گذشته ، ديدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعيل را فراموش كرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آيا به قدرت من ايمان ندارى ؟
من عرض كردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با اين كار، به دلم اطمينان و آرامش عطا فرمايى .
خـداونـد فـرمود: چهار پرنده را برگزين و تن هر يك را پاره پاره كن و پاره هاى تن هر چـهـار را بـا هـم درآمـيـز: آنگاه آن آميخته را دوباره ، چهار بخش كن و هر بخش را بر فراز كوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خويش فرا خوان .
چـنـان كـردم كـه او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز كردند.
از آن پـس ، دلم چون عميقترين جاى دريا، آرام يافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمينان يافتم .
ابراهيم ، سپس آهى كشيد و به فرزند گفت :
برخيز پسرم تا بر اين پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا كنيم . اين آخرين ماءموريت الهى من است .
درود خـداونـد و فـرشـتـگـان و پـاكـان و نـيـكـان بـر او باد؛ بر ابراهيم (40) خـليـل الله ، كـه دوسـت خـدا بود و تبردار حادثه بت شكنى و مرد بزرگ تاريخ توحيد؛ دارنده دستهاى پرعزمى كه بتكده ها را فرو مى كوفت و خانه توحيد را بنا مى نهاد. درود بت شكنان بر آن پيامبر اولواالعزم باد (41) (42).
اسحاق (43)
از هـنگام كه ابراهيم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پيامبرى ، به سدوم (44) فـرسـتاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اينك ابراهيم با همسر اولش سـاره ، كـه ديـگـر پـيـر شـده و همچنان سترون بود، در فلسطين روزگار مى گذارنيد و هـمـسـر ديـگرش هاجر با تنها فرزندش ‍ اسماعيل ، در سرزمين حجاز، در مكه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستين كسى بود كه ميهمانان ناشناخته را ديد. آنها، دو تن بودند، هر دو جـوان ، بـلنـد بـالا و بـسـيـار زيـبـا. بـا ديـدن آنـان ، سـاره از دل آهـى كـشـيـد و از خـيـالش گذشت كه اگر من هم فرزندى داشتم ، اكنون شايد از اين دو جوان ، برومندتر و زيباتر مى بود.
هـنـوز بـا خيال خود در كلنجار بود كه آنان به نزديك او رسيدند، سلام كردند و يكى از ايشان سراغ ابراهيم را گرفت .
هـاجـر از ايـنـكه آن دو بيگانه شوهرش را مى شناختند بى آنكه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نياورد و با احترام و ادب ، آنان را نزد ابراهيم برد.
پيامبر خدا ابراهيم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسيد كه از كجا مى آيند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از ديدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى كرد.
پـس از تـعـارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح كرد و به همسر خود، پنهان از چشم ميهمانان ، سفارش كرد كه :
ـ من آنها را نمى شناسم ، اما هر كه باشند چون ميهمان ما هستند گرامى اند. غذايى آبرومند از گوشت اين گوساله فراهم كن ؛ از راه رسيده اند شايد گرسنه باشند.
آنـگـاه بـه نـزد آنـدو بـاز گـشـت و بـه پـذيـرايـى از آنـان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چيزى از آنان نمى پرسيد.
وقـتـى غـذا آمـاده شـد، ساره نزد شوى خود و ميهمانان آمد و آنان را به خيمه اى ديگر ـ كه سفره را در آن گسترده بود - فرا خواند.
آن دو بـيـگـانـه ، نـخـست به يكديگر نگريستند، سپس يكى از ايشان به اطلاع ابراهيم و همسرش رسانيد كه آنان غذا نمى خوردند! ابراهيم كه بسيار شگفت زده شده بود گفت :
ـ چـگونه ممكن است كسى راهى دراز را پياده بپيمايد و اكنون لب به غذا نزند و به ويژه شـمـا كـه از هـنـگـامـى كـه آمـده ايـد، حـتـى قـطـره اى آب نـنـوشـيـده و ذره اى مـيـوه ، تناول نكرده ايد.
مـى بـيـنـم هيچ رهتوشه اى نيز همراه نداريد تا بتوانم گمان كنم كه پيش از رسيدن به اينجا، خود را سير كرده باشيد.
آن دو تن ، توضيحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاكيد ورزيدند.
اينك ، در دل ابراهيم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهايى بى جواب انديشه او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اينان ديگر چگونه كسانند كـه نه بسيار سخن مى گويند و نه هيچ مى نوشند و نه هيچ مى خورند و چنين با نشاط و زيبا و برومندند و آثار خستگى نيز در آنان پيدا نيست .
نـشـانـه هـاى ايـن شـگـفـتـى و هراس در چهره ابراهيم ، از چشمان تيزبين ميهمانان پوشيده نماند؛ پس يكى از ايشان گفت :
ـ ما از فرشتگان الهى هستيم و به امر خداوند براى كمك به برادرزاده تو لوط، به سدم مـى رويـم ؛ امـا هـمـچـنـان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ايم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهيم .
ساره ، كه خود اين سخنان را مى شنيد، از شگفتى ، آهى بلند، شبيه فريادى كوتاه ، بر كشيد و با شرمى زنانه گفت :
ـ مـن در روزگـار جـوانـى ، نـازا بـودم ؛ اكـنـون كـه ديـگـر پـيـرزنى شده ام و از من كاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
يكى از آن دو ميهمان گفت :
ـ اين وعده خداست و ما به اينجا آمده ايم تا وعده خدا را به تو ابلاغ كنيم و خدا بر هر چيز تواناست .
سـاره بسيار شادمان شد و ابراهيم به تسبيح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور كه خود مايلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند كه به استراحت نيازمند نيستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و يكى از ايشان گفت :
ـ اكنون كه رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آورديم بيدرنگ به سوى سدوم و پيامبر آن شهر، روان خواهيم شد.
بـا عـنايت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهيم ، به اسحاق (45) بارور شد.
بـديـنـگـونـه اسـحـاق بـا مـشـيـت الهـى پـا بـه جهان نهاد و پس از ابراهيم يكصد و هشتاد سال در جهان زيست و از پيامبران شد و فرزندان وى ، بسيار شدند (46).
لوط (47)
سـدوم ، واقـع در جـلگـه اردن ، كـنـار بحر الميت ، آن روز عصر، چون هر روز ديگر، زير آفـتـاب بـهـارى لمـيـده بـود. مـردم بى خيال و عياش آن ، در لذت جويى و عيش ، غوطه ور بـودنـد. دخـتـر پـيـامـبـر خدا لوط، در سر راه ورودى كاروانيان به قريه ، بر سر چاهى ايستاده بود و آب مى كشيد.
از مـدتـهـا پـيـش ، او و خـواهـران و پـدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار گـرفـتـه بـودنـد. چـرا كـه بـه نـظـر قـوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود كه با نصايح پياپى و امر به معروف و نهى از منكر خود، عيش آنان را منغص و شادخوارى و شادكامى را بر آنان حرام مى كرد. به همين روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در كوى و بـرزن ، از آزار و دشـنـام ايشان خوددارى نمى كردند. تنها همسر لوط كه به اعتقاد قوم ، مردم را درك مى كرد، از اين آزار مصون بود!
ايـن مـردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آميزش با جوانان و مردان زيباروى را بر همبسترى با زنان ، ترجيح مى دادند.
شـهـر، چـهـره اى مـتـفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنياد خانواده ها سست بـود و جـوانـان و مـردان ، خـوى و خـصـلت مـردى را از كـف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و صولت مردانه و روحيه هاى پر صلابت ، در شهر كمتر به چشم مى خورد!
شـهـر، در تـب انـحـراف مـى سـوخـت ، امـا شـگفتا كه نمى خواست بداند. پندهاى پياپى و درمانگرانه لوط نيز، اين تب را نمى شكست !
دخـتـر لوط، هـمچنان كه از چاه آب مى كشيد، به اين طاعون نامرئى كه به جان اخلاق مردم شـهـر افـتـاده بـود، مـى انـديـشـيـد و بـه حـال پـدر پـيـر خـويـش ، دل مـى سـوزانـد. مـردم نه تنها به ارشادهاى پيامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلكه بى شرمى را به حدى رسانده بودند كه روياروى با او محاجه مى كردند و حتى از او مى خواستند كه بر اعمال آنان خرده نگيرد. آنها علنا به كردار زشت و پليد خود مى باليدند و بـا هـر كس كه در اين راه مزاحم آنان مى شد به ستيز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (بـه جـز هـمـسـر او كه همفكر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همين سبب بود كه دختر لوط به بيرون قريه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار همگنان در امان باشد.
در همين فكر بود كه ناگاه ديد دو نفر از دور، از سوى بيابانهاى بيرون قريه ، به او نـزديـك مـى شوند. نخست پنداشت كه از مردم سدوم هستند، اما از اين توهم به در آمد، زيرا چـه كـسـى مـى تـوانـسـت در آن مـوقـع از سال ، آن هم در آن مسير، بى آنكه همراه كاروانى باشد، به قريه بيايد؟!
چـون نـزديـك تر شدند، دريافت كه آنان دو مرد جوان و بسيار زيبا هستند. به محض آنكه چهره هاى زيباى آنان را ديد، دل در سينه اش فرو ريخت ، زيرا از اخلاق پليد مردم قريه خويش ، وحشت داشت . بى اختيار زير لب گفت :
ـ خداوندا، اين دو انسان بسيار زيبا را از شر كردارهاى پليد اين مردم ، در امان بدار!
جـوانـان كـه ايـنـك نزد او رسيده بودند به او سلام كردند و او سلامشان را پاسخ گفت و سـپـس از احـوال آنـان پرسيد. گفتند كه ما ميهمان هستيم و از راهى دور آمده ايم و به ديدار لوط مـى رويـم . دخـتـر، بـيـشـتـر پريشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نياورد و با ميهمان نوازى و عطوفتى كه از اخلاق پيامبرانه پدر خود آميخته بود به آنان گفت :
ـ مـن خـود دخـتـر لوطـم ، خـواهـش مـى كـنـم كـمـى صـبـر كـنـيـد تـا بـروم و پـدرم را بـه استقبال شما بياورم .
بـيـچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت كند تا آنان را طورى به خانه ببرند كه كسى از مردم قريه نبيند. به همين خيال و از ترس آنكه مبادا دير برسد، مشك آب را همان جا كنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .
لوط گفت :
ـ دخـتـرم ، چـيـزى تـا شـب نـمـانـده اسـت ، مـن بـه نـزد آنـان مـى روم و تـا تـاريـك شـدن كـامـل هوا، با آنان گفت و گو مى كنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سـعـى كـنـيد موضوع را از مادرتان پنهان نگه داريد و اگر بتوانيد، امشب او را به خانه كـسـى از اقوام به ميهمانى بفرستيد. زيرا اگر اين ميهمانان زيبا روى را ببيند، به مردم پليد قريه خبر خواهد داد و آن وقت ... آه خداوندا، آبروى مرا نزد ميهمانانم حفظ كن !
دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.
لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زيبايى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بيمناك شد. پس براى گذراندن وقت با آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا كاملا تاريك شود.
گر چه خورشيد، رو نهان كرده بود اما روشنايى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر زمـيـن بـاقـى بـود. احـسـاسـى غـمـرنـگ ، هـمـراه بـا التـهـاب و بـيـم ، بـه دل لوط چنگ مى زد. اما سعى مى كرد در پيش ميهمانان خويش بر اضطراب خود چيره گردد و آنان را با سؤ الهاى پياپى خود سرگرم كند. تا سرانجام هوا تاريك شد و لوط آنان را از راهى كم رفت و آمد، به خانه برد.
آن شـب ، هـر طـور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط كه سرانجام از آمدن ميهمانان آگـاه شـده بـود، مـردم را خـبر كرد. هنوز چيزى از روز بر نيامده بود كه عده اى به خانه لوط آمدند و خواستار ديدار تازه واردان شدند.
لوط، در خانه را به روى آنان باز نكرد، ولى بر پنجره ايستاد و آغاز به نصيحت كرد. او از پـيـش ، بـه دخـتران خود سپرده بود كه ميهمانان را از هياهوى مردم دور نگاه دارند تا آبروى او نزد ميهمانان نرود. مردم خبر زيبايى ميهمانان لوط را دهان به دهان شنيده و اينك همه به خانه او روى آورده بودند و غوغايى بزرگ به وجود آمده بود.
آنان با بى شرمى تمام ، ميهمانان را از لوط طلب مى كردند.
آن پيامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از اين خواسته پست و شوم باز دارد، اثر نداشت ، نـاگـزيـر، بـراى حـفـظ حـرمـت خـويـش و آگـاهـانـدن قـوم غافل ، به آنان گفت :
ـ اگـر كـسـى از شـمـا بـخـواهد با يكى از دختران من ازدواج كند، من راضى خواهم بود، اما بـدان شـرط كـه از آن تـقـاضـاى پـليـد دسـت بـرداريد تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شويد.
امـا غـلبـه شـهـوات پـسـت حيوانى ، گوش آنان را از شنيدن حق كر كرده بود و همچنان با وقـاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان كه غوغاى آنان به گوش ميهمانان نيز رسيد.
ميهمانان چون حال لوط را ديدند به او گفتند:
ـ اى لوط، خـود را رنـج مـده و مـسـئله را بـيـهـوده از مـا پـنـهـان مـكـن ، كه ما سفيران الهى و فـرشـتـگـانـيـم . مـا خـود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ايم و فرمان داريم كه تو خانواده ات را ـ جز همسرت ـ از اين مهلكه برهانيم و تمام اين قريه را نابود كنيم . آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده كه آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى برسانند.
لوط چـون ايـن سـخـنـان را شـنيد، آرامش خود را باز يافت ، اما تا شب همچنان به نصيحت و ارشاد آن قوم كژ سيرت مشغول بود؛ گر چه كمترين اثرى نداشت .
شـب هـنـگـام ، وقـتـى كـه آن ديو سيرتان از اطراف خانه او پراكنده شدند، لوط همراه با خانواده خويش ، بى آنكه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمايى آن دو فرشته از قريه خارج شد و به سوى ديارى امن رهسپار گرديد.
وقـتـى كـه آنان به جايگاهى دور رسيدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه چيز زير و رو شد و از آن همه پستى و پليدى و زشتى ، هيچ نماند. (48)
يعقوب
تا هر جا كه چشم كار مى كرد بيابان بود و او تنها در آن ، راه مى سپرد...
بـاد مـلايـمـى كـه از صـبـح مـى ورزيد... اينك آرام آرام بر سرعت و حدت خود مى افزود و شنهاى داغ را به چهره او مى پاشيد...
كم كم طوفان شن برخاست ، چندان كه هوا را تيره كرد، نفس هوا داغ بود و شنها داغتر...
يعقوب با خود انديشيد:
ـ آيا دوباره به كنعان بر گردم ؟ خدايا، آيا آنچه پدرم اسحاق گفت ، بر خلاف خواسته تـو بـود كه من اينك گرفتار اين طوفان نفس سوز شده ام ؟ آيا دوباره بر گردم و باز هـمـان فـخـر فـروشـيـهـاى بـرادرم عـيـسـو (49) را تحمل كنم ؟ همان ايذاها و شماتتها را؟
قـدرى ايـسـتاد. طوفان نيز كمى از حدت خود كاست ، دور ترك ، تك صخره اى بر آمده از شن را ديد:
ـ اگر خود را به آن برسانم ، مى توانم كمى استراحت كنم .
تـا بـه ايـن بـرسـد، طـوفـان كـامـلا ايـسـتـاده بـود، امـا آفتاب مغز را به جوش مى آورد. خـوشـبختانه سايه اى كه صخره انداخته بود به اندازه اى بود كه او مى توانست لختى بـيـاسـايـد. بـه زودى ، خوابى سنگين ، او را از آن صحراى خشك به عالمى هور قليايى برد.
در خـواب ، تـمـام آنچه را كه پدرش ، پيامبر خدا اسحاق ، به او نويد داده بود، مى ديد: ديـد كـه به سرزمين دايى خود در حوالى عراق رسيده است و دختر دايى خود را به همسرى گـرفـتـه و بـا فـرزنـدان بـسـيـار و گـوسفندان زياد به كنعان بازگشته است و ديگر برادرش عيسو نمى تواند همسران صاحب نام و فرزندان خود را به رخ او بكشد!
وقـتـى از خـواب بـرخـاست ، نيرويى دوچندان يافته بود؛ بسى بيشتر از آنچه يك خواب خوش مى توانست در او پديده آورد: نيروى اميد و شوق !
وقـتـى بـه سـرزمـيـن پـر نـعـمـت دايـى خـود لابـان رسـيـد، دل در دلش نبود، اما هيچ كس را نمى شناخت . از چوپانى پرسيد:
- آيا در اين سرزمين كسى به نام ((لابان )) مى شناسيد؟
- اين گوسفندان ، از آن اوست . او بزرگ قوم ماست ، كيست كه برادر زن پيامبر خدا اسحاق را نشناسد؟!
- من پسر اسحاقم و نامم يعقوب است .
- بـسـيـار خـوش آمـدى ، بـگـذار تـو را بـا دخـتـر دايـى ات راحـيـل آشـنـا كـنـم دخـتـر كـوچـك كـه آن گـله را در دامـنـه آن تـپـه مـى چـرانـد، راحيل است .
راحـيـل دوازده سـال بـيـشـتـر نـداشـت ، ولى بـسـيـار زيـبـا بـود. بـا ديـدن او دل در سينه يعقوب تپيد، ولى پيامبران از كودكى پاك سرشت و عفيفند. چشم به زمين دوخت و بـر او سـلام كـرد. راحيل با شادمانى و ادب به او خوشآمد گفت . گوسفندان خود را به چوپان پدرش سپرد و يعقوب را به خانه ، نزد پدر برد.
دايى ، چنان استقبال گرمى كرد كه يعقوب تمام خستگى راه را از ياد برد.
- پدرم سلام رساند و پيام داد كه راحيل را از شما، خواستگارى كنم !
- مـن بـا كـمـال مـيـل مـى پـذيرم ، ولى به شرط اينكه هفت سال تمام پيش من بمانى و چوپانى قسمتى از گوسفندانم را به عهده بگيرى . مزد زحماتت را نيز گوسفند خواهم داد! پس از گذشتن هفت سـال ، مـى تـوانـى ازدواج كـنـى . زيـرا اكـنـون هـم تـو نـوجـوانـى و هـم راحيل كم سن و سال است .
- بسيار خوب ، مى پذيرم .
هفت سال گذشت و وقتى يعقوب گذشت زمان را به دايى يادآورى كرد، لابان گفت :
- مـن بـنا به قولى كه داده ام ، در اداى عهد خود حاضرم ، اما در شريعت من نمى توان پيش از ازدواج دخـتـر بـزرگ تـر، دخـتـر كوچك تر را گرفت . تو ابتدا با ليا ازدواج كن كه دخـتـرى زيـبـا و عـفـيـف اسـت . و اگـر حـتـمـا راحـيـل را مـى خـواهـى ، بـايـد هـفـت سـال ديـگـر براى من چوپانى كنى تا راحيل را نيز به عقد تو در آورم . (50) يعقوب كه نمى توانست از راحيل بگذرد، ناگزير پذيرفت .
هـفـت سـال ديـگـر گـذشـت و لابـان ، بـنـا بـه عـهـدى كـه كـرده بـود، راحـيـل را نيز به عقد يعقوب (51) در آورد. و چون به هنگام ازدواج ، به هر يك از دخـتـران خـود يك كنيز داده بود و راحيل و ليا كنيزان خود را به يعقوب بخشيده بودند، يعقوب با آن دو كنيز نيز ازدواج كرد و روى هم صاحب دوازده فرزند شد: شمعون ، لاوى ، يـهـودا، ايـسـاخـر، زابـليـون ، و روبـيـل از ليـا؛ جـاد و اشـيـر از كـنـيـز ليـا؛ ادان و نـفـتـال از كـنـيـز راحـيـل ؛ و يـوسـف و بـنـيـامـيـن از خـود راحـيـل . هـمـه - جـز بنيامين كه در كنعان به دنيا آمد - در سرزمين دايى يعنى عراق به دنيا آمده بودند.
به اين ترتيب ، يعقوب با مال و همسران و فرزندان بسيار به كنعان بازگشت و پس از پدر، به پيامبرى رسيد. (52)
يوسف
بـا ايـنكه مادر بنيامين هم راحيل بود و راحيل در زيبايى همتا نداشت ، اما يوسف ، نه تنها از بـرادر تـنـى خـود بـنـيامين ، كه از كسانى كه در روزگار او به سر مى برند، زيباتر بود.
يعقوب نيز اگرچه يازده فرزند ديگر جز او داشت ، اما نمى دانست چرا اين فرزند را به گونه اى ديگر دوست مى دارد. تنها براى زيبايى اش نبود، حركات او نيز بسيار شيرين و طينت و سرشتش پاك و بى آلايش و زلال بود.
گـويـى او را از شـكـوفـه و از لبـخـنـد سـرشـتـه و بـه جـاى دل ، در سـيـنه اش ‍ ((مهربانى )) نهاده بودند. ذره اى دژخويى و كينه جويى و نقطه اى تـيـرگـى در تـمـام دل او يـافـته نمى شد گر چه ، زيبايى او نيز، تاءثيرى داشت كه هـيـچـكـس نـمـى تـوانست ناديده بگيرد: چشمانى كه طراوت ستاره سحرى و گرمى آفتاب پاييزى را با هم داشت و معصوميت نگاه غزالان را نيز و زلالى چشمه ساران را هم . گيسوان زيـتـونـى اش ، هـمـرنـگ چـشـمـانـش و آنـقدر لطيف و انبوه و خوش حالت بود كه به بيشه كوچكى از انبوه درختان شاداب زيتون مى مانست .
اجزاء صورتش ، خوش تراشى و تناسب و زيبايى را با هم داشت و بر همه اينها، طراوت رنگ پوست او را كه به تردى بنفشه هاى وحشى و زودرس ‍ بهارى بود، بايد افزود.
داراى سيرت والا و صورت زيبا و صداى گيرا بود. بارى ، هر چه خوبان همگى داشتند، او به تنهايى و يكجا داشت .
وقتى كشش و عطوفت پدرى را بر اين همه ، بياميزند، بايد گفت : يعقوب در ميان پسران خود، نه تنها او را دوست تر مى داشت ، كه عاشق او بود.
بـه يـاد بياوريم كه يعقوب ، از همان نخستين روزى كه به سرزمين دايى خود لابان وارد شـد، پـس از سـفـرى دور و دراز و پـر مـخـاطـره ، راحـيـل دخـتـر دايـى خـود را ديـد و بـه دل او باخت ، اما براى رسيدن به او، چهارده سال چوپانى كرد و تن به ازدواج ناخواسته ليا خواهر بزرگ تر او داد، تا سرانجام به محبوب و معشوق خود رسيد:
چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميد رسد، اميدوارى
يـوسف ، نخستين ثمره يك عشق چهارده ساله و آتشين بود. و پيداست كه يعقوب ، با ولادت يوسف ، تبلور عشق حقيقى خود را در او مى ديد و اين ، در ترجيح يوسف بر برادران ديگر، حـتـى بـر بـنـيـامين (كه برادر تنى يوسف و از راحيل بود و از قضا يعقوب ، او را پس از يوسف ، بيش از همه مى خواست ) بى اثر نبود.
عـشـق يـعـقـوب بـه يوسف چنان شدت داشت كه يعقوب خود دريافت اين همه توجه ممكن است حـسـادت بـرادران ديـگر را برانگيزد! در اين ميان هر، قدر پدر مى كوشيد تا عشق خود را پنهان كند، سودى نمى بخشيد. برادران حتى راز اين تلاش ناموفق را دريافته بودند و مـى دانـسـتـنـد كـه بـه خاطر آنها بود كه پدر، به يوسف در حضور آنان كمتر توجه مى كرد، و گرنه ، حقه مهر بدان نام و نشان بود كه بود!
بامداد يك روز، يوسف از خواب برخاست . او رويائى شگرف ديده بود:
- پدر! من ديشب خواب ديدم !
- چه خوابى پسرم ؟
- خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه به من سجده مى بردند!
- مبادا اين خواب را براى برادرانت بگويى ! خواب بسيار خوبى ديده اى ، نشانه ترقى تو است !
حسادت ، چون خوره در جان برادران افتاده و سينه آنان را تنگ كرده بود:
- نـمـى دانـم پـدر چـه چـيـز در يـوسـف مـى بـيـنـد كـه او را ايـن طـور از جـان و دل دوست مى دارد؟!
او و بـنـيـامـيـن فرزندان راحيلند و پدر، هميشه راحيل را از مادران ما بيشتر دوست مى داشته است !
- واقـعـا دور از انـصـاف اسـت كـه مـا كـار كـنـيـم و وسايل آسايش خانواده را فراهم آوريم و او را مورد توجه قرار دهد.
- بـراى مـن اصـلا قـابـل تحمل نيست .
- من صريحا مى گويم و پنهان نمى كنم كه اى كاش يوسف مى مرد !
- اگر يوسف بميرد، پدر هم مى ميرد.
- گمان نمى كنم ؛ چند روزى غمگين مى شود و بعد كم كم فراموش مى كند.
- اگر واقعا اين طور است ، پس بياييد اين ((عزيز دردانه )) را سر به نيست كنيم .
يهودا كه در ميان برادران عاقل تر بود و كمتر شقاوت داشت گفت :
- بـرادران ، مـا هـمـه پـيـغـمـبـرزاده و از نـسـل پـيـامـبـرى چـون خـليـل الرحـمـانـيـم ! شـمـا بـه راحـتـى آب خـوردن از قـتـل نـفـس آن هـم در مـورد بـرادرتـان ، آن هم برادر يازده ساله اى كه هنوز بد و خوب را تـشـخيص نمى دهد، حرف مى زنيد! آخر او چه گناهى دارد اگر پدر، او را از همه ما بيشتر دوست مى دارد؟
- يعنى تو مى توانى اين وضع را تحمل كنى ؟
- نـه ، مـن هـم نـمى توانم تحمل كنم . اما چرا از كشتن سخن مى گوييد؟ ما مى توانيم او را سـر راه كـاروانـهـا رهـا كـنـيـم تا او را با خود به سرزمينهاى دور ببرند. پدر هم پس از مـدتـى غـصـه خـوردن ، آرام مـى شود. ما نيز وجدانمان آسوده است كه دست به خون برادر نيالوده ايم !
- شـايـد تـا كـاروان از آنـجـا بـگـذرد، چـنـد روزى طول بكشد و حيوانات او را پاره كنند؟
- همين قدر كه دست ما به خون او آلوده نباشد كافى است ، ديگر به ما چه كه حيوانات او را مى درند!
- نـه ، درسـت فـكـر نـمـى كـنـى ، ايـن وجـدان خـود را گـول زدن اسـت . مـن فكر اين قسمت را هم كرده ام . ما او را در پنهانگاه چاه (53) مى گذاريم ، هم از شر حيوانات محفوظ خواهد بود و هم هر كاروانى كه از چاه آب بكشد، او را پيدا خواهد كرد.
- عالى است ، بسيار خوبى است . همه موافقيم !
- پـدر، شـمـا از اين يوسف دل نمى كنيد؟ آخر قدرى هم به فكر او باشيد! بنيامين آن قدر كـوچـك اسـت كـه نـمـى تـوانـد بـا بـازى كـنـد. ما برادارن هم كه همه بزرگيم و هر روز دنـبـال گـوسفندان و كار بيرون مى رويم و اين بچه در خانه تنها مى ماند. اگر واقعا او را دوسـت داريـد، بـايد به فكر راحتى و آرامش او باشيد! شما از خود به صحرا بيايد و بـا گـوسـفـنـدان بـازى كـنـد و در دشـتـهـا بـا مـا بـگـردد و گل بچيند؟ يوسف ، تو نمى خواهى با ما به صحرا بيايى ؟
- چرا مى خواهم . پدر اجازه بدهيد من هم با برادرانم به گردش بروم !
- پـسـرم ، مـن نـمى خواهم تو را در خانه زندانى كنم ، اما مى ترسم در صحرا براى تو حادثه اى پيش بيايد...
برادران نگذاشتند سخن او تمام شود:
- پـدر ايـن حرف شما توهين به ماست . آيا ما ده برادر رشيد، لياقت نداريم از يك برادر كوچكمان محافظت كنيم ؟
- ترسم اين است كه شما غرق در كار خود شويد و خداى ناكرده ، گرگى ، حيوانى بچه ام را.... آه ، خدا پيش نياورد.... پروردگارا، پناه تو!
- پدر، شما واقعا بى انصافى مى كنيد. دوست داشتن بيش از حد آدمى را كور و كر مى كند. مكر يوسف برادر ما نيست ؟ ما هم اگر نه به اندازه شما، دست كم به اندازه يك برادر، او را دوسـت مـى داريـم . مـا بـه شـمـا قـول مـى دهـيـم كـه در هـر حـال ، يـكـى از مـا دائم مـراقـب او بـاشـد حـالا ديـگـر چـه مـى گـوييد؟ چرا تنها به فكر آسـودگـى خـيال خودتان هستيد؟ به فكر اين كودك معصوم هم باشيد كه در واقع او را در خـانـه زنـدانـى كـرده ايـد و نـمـى گـذاريـد از هـواى صـحـرا و آفـتـاب ، مثل همه موجودات آزاد خداوند بهره ببرد.
- خيلى خوب ، او را به شما مى سپارم ، ولى به شرط آنكه طبق قولى كه داده ايد چشم از او بر نداريد.
در سر چاه ، يوسف كه دريافته بود برادران مى خواهند او را به چاه بيندازند،
با تمام صورت ، كودكانه مى گريست و التماس مى كرد:
- بـرادر يـهـودا، مگر من چه بدى كردم كه مى خواهيد مرا در چاه بيندازيد، برادر شمعون ، بـرادر روبـيـل ، بـرادر ايـسـاخـر، بـرادر لاوى ، بـرادر ادان ، بـرادر نفتال ، برادر زابليون ، برادر جاد، برادر اشير؟!
امـا شـيـطـان در دل بـرادران خـانـه كـرده بـود و آنـان اسـيـر افـكـار و انـديـشـه هـاى بـاطـل خـود بـودنـد و هـيـچ كـس صـداى او را بـا گـوش دل نشنيد.
به پيراهنش نياز داشتند. آن را هم از تنش درآوردند. يكى از برادران ، طناب به خود بست و يوسف را در آغوش گرفت و بقيه ، او را به طناب به درون چاه فرستادند. در پنهانگاه چـاه ، ايـن بـرادر، دسـتـان كوچك يوسف را كه محكم به دور گردن او حلقه كرده بود، با فـشـار از دور گردن خود باز كرد و سفره نان و ظرف آبى را كه به همراه آورده بود در كـنار يوسف گذاشت و طناب را تكان داد. برادران او را بالا كشيدند، در حالى كه يوسف ، از تـرس و تـنـهـايـى ، ضـجـه مـى كـرد و هـمـچـنـان بـى حاصل ، يكايك برادران را از گرمگاه سينه با خروش نام مى برد و صداى او در ژرفگاه چاه به سطح آب مى خورد و دوباره نالان بر مى گشت و طنينى غمگين و حزن آلود مى يافت .
يعقوب ، تمام آن روز را در سرگردانى گذرانده بود و بارها و بارها، از خانه در آمده و چشم به راه دوخته بود!
غـروب هـنـگـام ، وقـتـى كـه بـرادران با چشم گريان و پيراهن خون آلود يوسف به خانه آمدند، از ميان آن همه خبر وحشت زا، ناباورى ، تنها تكيه گاه آرامش ‍ بخش يعقوب بود:
- مى دانم ، مى دانم دروغ مى گوييد... و خدا كند كه ... دروغ مى گوييد! آه دريغا يوسف من ... دريغا يوسف من ... يوسف من ... وصف حال يعقوب ممكن نيست .
- ببينيد به جاى آب چه در دلو بالا آورده ام ! ماه از چاه برآمده است !
كاروانيان به دهانه چاه رو كردند و همگى كودكى ديدند كه پيراهن به تن نداشت و چون خـورشـيـد مى درخشيد؛ اما چشمهايش از گريه اى طولانى و بى خوابى سرخ شده و شيار اشك روى صورت چون برگ گلش ، آن چهره ى درخشان را ماه زده كرده بود.
كاروانيان ، يوسف را در بازار مصر به قيمتى ارزان فروختند و خريدار، عزيز مصر را از دربـاريـان مـقـرب پـادشـاه بود. او يوسف را با خود به قصر خويش ‍ برد و چون يوسف بـسـيـار زيـبـا و نـيـز مؤ دب و شيرين گفتار و شيرين رفتار و نجيب بود، او را خدمتگزار هـمـسر زيباى خود زليخا (54) كرد. و او هر روز برازنده تر و چشمگيرتر مى شد.
وقتى يوسف نوجوانى را پشت سر گذارد، جوانى به راستى ديدنى شده بود؛ با اندامى بسيار موزون و مردانه و چهره اى كاملا درخشان . ممكن نبود كسى يك بار او را ببيند و چهره او را از فـرط درخـشـنـدگـى و طـراوت و زيبايى ، فراموش كند. كم كم بانوى او زليخا دريـافـت كـه اسـيـر يـوسـف شـده اسـت . پـس ‍ بـر آن شـد كـه از او كـام بـجـويـد و ايـن تمايل را با نگاه آغاز كرد.
امـا يـوسـف ، چـون فـرشتگان پاك بود و تا مدتها معنى نگاههاى بانو را در نمى يافت . وقـتـى زليـخـا بـر صـراحـت نگاهها افزود، يوسف دريافت و از آن پس كوشيد تا از نگاه بـانـوى خـود بـپرهيزد. زليخا چاره اى نديد جز اينكه او را به ارتكاب گناه وادارد. پس روزى خود را كاملا آراست و لباس خواب نازكى به تن كرد و در وضعى شهوت انگيز در اتاق خواب خود قرار گرفت و كسى را به دنبال يوسف فرستاد.
يوسف تا به اتاق داخل شد، دانست كه بانوى او خود را به شيطان فروخته است . زليخا كـه دل و ديـن داده بـود، صـريحا او را به كامجويى فرا خواند. اما پيامبرزاده پاك ، به خدا پناه برد و از او رو گردانيد و دريافت كه چاره اى جز فرار ندارد. زليخا برخاست و بـه دنـبـال او دويـد تـا او را در اتـاق نـگه دارد. در آستانه در، دست دراز كرد و از پشت ، پيراهن يوسف را گرفت و چون يوسف مى دويد، پيراهن پاره شد. ناگهان ، عزيز كه به دنبال همسر خود به اتاق خواب مى آمد، سينه به سينه يوسف ، از راه رسيد!
زليخا قافيه را نباخت و بى درنگ فرياد برداشت :
ـ مـى بـيـنـى اين نمك به حرام را كه پاس مهربانيها و پدريهاى تو را نگاه نداشت و به حرم بانوى تو پا گذاشت . من او را از خود راندم و او از ترس به بيرون مى دويد.
يوسف ، اتهام وقيحانه زليخا را تحمل نكرد و گفت :
ـ اين او بود كه مرا به كامجويى دعوت مى كرد و من از او مى گريختم ...!
رسـوايـى بـزرگـى بـود. عـزيز درمانده بود كه كدام يك راست مى گويد. از اين رو با يكى از نديمان و نزديكان عاقل خود به مشاوره نشست .
او گفت :
ـ اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شد، حق با زليخاست و او به هنگام تهاجم يوسف از خود دفـاع مـى كرده و پيراهن او را دريده است . اما اگر از پشت پاره شده ، حق با يوسف است و هـمـسـر تـو بـه او نـظـر داشـتـه و او مـى خـواسـتـه اسـت از تـنگنا بگريزد و زليخا به دنبال او راه افتاده و چنگ در پيراهن او كرده و پيراهن پاره شده است .
ـ پيراهن از پشت پاره شده .

next page

fehrest page

back page