next page

fehrest page

back page

ـ پـس حـق بـا يـوسـف اسـت . امـا اگـر از مـن مـى شـنـوى ، بـرملا كردن اين راز، براى تو رسوايى بزرگى است . نگذار جز من و تو و يوسف و همسرت كسى از اين راز آگاه شود. يـوسف با اين حادثه ، پاكى خود را نشان داده و بر او بيمى نيست ؛ او را همچنان بر سر كار خود بگمار. به همسرت نيز چيزى مگو و قضيه را نديده بگير! اين به سود همه است . به هر حال ، هيچ جرمى اتفاق نيفتاده است .
امـا گـويـا بـرخـى كـنـيـزان از مـاجـرا آگـاه شـده بـودنـد و هـم آنـان ، خـبـر را در مـحـافـل زنـانـه دربارى بر سر زبانها انداختند. زنان دربار، زبان به شماتت زليخا گـشـودنـد كـه زنى با جاه و مقام زليخا نبايد دل در گرو عشق غلام خود ببندد؛ غلامى كه دست رد به سينه او مى زند!
پـچپچه هاى شماتت آميز چندان بالا گرفت كه زليخا ناگزير شد به آنها نشان دهد كه ايـن غـلام ، كـسى نيست كه بتوان به آسانى دل از او برداشت ! به همين خاطر، همه را به ميهمانى دعوت كرد و سپس ترنج پيش همه گذاشت و از آنان خواست كه كاردها را بردارند و تـرنـج پـوسـت بـكنند و گفت كه از اين درخواست ، قصد خاصى دارد. همه ، بى استثنا، شروع كردند به پوست كندن ترنج خود. در همين هنگام ، زليخا به يوسف فرمان داد كه با ظرف ميوه اى وارد تالار شود.
يـوسـف ، بـا لبـاسـى آراسـتـه و بـا چـهـره خـورشـيـدى خـود، از در درآمـد. تـمـام طول تالار را پيمود. ظرف ميوه را در پيش ميهمانان گذاشت و بى آنكه در چهره كسى نگاه كند، تالار را ترك گفت .
زنان كه تا آن روز چنين موجود زيبايى نديده بودند، همگى از فرط بى خبرى و شيفتگى ، به جاى ترنج ، دستهاى خود را بريدند! زليخا گفت :
ـ به شما نگفته بودم كه :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را

بـديـن تـرتـيـب ، قـصه عشق سوزان زليخا در ميان زنان دربار بر سر زبانها افتاد. و چـون يوسف كمترين توجهى به خواسته هاى نامشروع زليخا نمى كرد، زليخا برخى از هـمـان زنـان را واداشـت تـا دل يـوسـف را نـسـبـت بـه او نرم كنند. آنان پندها به او دادند و تحذيرها كردند كه :
ـ اگـر چـشـم تـو جـوانـى و زيـبايى زليخا را نمى بيند، دست كم از انتقام او بترس ‍ كه زندان و شكنجه است !
اما يوسف ، به جاى آنكه به آنان پاسخى بدهد، به درگاه خداوند ناليد كه :
ـ پـروردگـارا! زنـدان نزد من دوست داشتنى تر از چيزى است كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند!
زليـخـا كه همه راهها را بسته ديد، ناگزير از همسرش خواست كه يوسف را زندانى كند. به او گفت :
ـ يـوسـف آبـروى مـرا پـيـش هـمـه بـرده است . تا او را به زندان نيندازى ، اين غائله نمى خوابد.
شـوهـر زليـخـا كـه مـردى سـسـت عـنـصر بود و زليخا را دوست مى داشت ، سعايت همسر را پذيرفت و يوسف را به زندان افكند.
يوسف ، در زندان به مقام نبوت رسيد.
در زنـدان ، پـيامبر خدا يوسف ، رفتارى چنان انسانى و والا و آگاه كننده داشت و چندان به بـيـمـاران و هـمـگـنان مى رسيد كه همه از جان و دل او را دوست مى داشتند. از جمله زندانيان يكى نديم شراب ريز شاه و ديگرى خزانه دار او بود كه هر دو به اتهامى بر ضد شاه ، به زندان افتاده بودند. يك روز، هر دو نزد يوسف آمدند تا خوابهاى عجيبى را كه ديده بودند، براى او بگويند. زيرا او را داناترين فرد و نيز سنگ صبور همگان مى دانستند.
نديم و ساقى شاه گفت :
ـ من در خواب ديدم كه در تاكستانى زيبا قدم مى زنم . جامى خالى در دست دارم و تاكها از داربـستها افشان و خوشه هاى زرين انگور از هر يك آويزان است . من زير داربستها جام در دست قدم مى زنم و خوشه ها را همچنان كه با تاك چسبيده اند مى فشرم و آب آنها را در جام خالى خود مى ريزم !
خزانه دار اموال شاه گفت :
ـ و اما من خواب ديدم كه طبقى بر سر دارم كه در آن همه رنگ غذا و ميوه وجود دارد، اما دسته اى از مـرغـان وحـشـى بـالاى سـرم در پروازند كه به طبق هجوم مى آورند و آن غذاها را با منقار مى ربايند و در هوا ناپديد مى شوند!
يوسف گفت :
اما ساقى ، به زودى آزاد و همچنان به شغل شراب ريزى و نديمى شاه گمارده مى شود. و امـا خـزانـه دار، مـتاءسفانه به زودى به دار آويخته مى شود و لاشخورها پس از مرگ ، سرش را سوراخ مى كنند و از آن مى خورند!
از آنـجـا كـه يـوسـف ، بـا عـلم الهـى ، از تـعـبـيـر خـويش مطمئن بود، مردم را به پرستش پروردگار دعوت كرد و گفت :
ـ اى هـمـگـنـان ، اگـر سـخـن مـن درسـت از كار درآمد، دست از بت پرستى بكشيد و به خداى يگانه ايمان بياوريد.
براساس همين اطمينان نيز از ساقى شاه خواست كه :
ـ اگـر نـزد شـاه رفتى ، بيگناهى مرا به او بگو. شايد مرا نيز آزاد كند. اكنون سالهاى طولانى است كه در اين زندان اسير افتاده ام .
ايـن درخـواسـت ، از پيامبرى چون يوسف ، ترك اولاى بزرگى بود؛ چرا كه مى بايست از خدا مى خواست ، نه از بندگان ناتوان پروردگار. لذا، گرچه تعبير خوابها درست بود و خـزانـه دار اعـدام و سـاقـى آزاد شـد، امـا سـاقـى سـفارش يوسف را مطلقا از ياد برد! و سالهاى بسيار، يوسف همچنان در زندان ماند.
تا يك روز شاه خود خواب ديد كه هفت گاو لاغر به هفت گاو فربه هجوم بردند و آنها را خـوردنـد؛ نـيـز هـفـت سـنـبله سرسبز گندم و هفت سنبله لاغر ديد. شاه همه بزرگان را فرا خـوانـد و تـعـبـيـر آن خـواب را جويا شد. اما هيچ كس نمى دانست كه اين خواب شگرف ، چه تعبيرى دارد.
ناگهان ساقى شاه به ياد يوسف افتاد و به فرعون مصر گفت :
ـ هنگامى كه در زندان بودم ، مردى آگاه و بسيار مهربان بود كه خواب مرا و مردى ديگر را تـعبير كرد و همچنان شد كه او گفته بود. اينك اگر اجازه فرمايند من به زندان بروم و از او تعبير خواب را بازپرسم .
شاه ساقى را به زندان فرستاد و يوسف در پاسخ گفت :
ـ هـفـت سـال پياپى فراوانى خواهد بود و آبادانى و خاصه محصولات پربركت به دست خواهد آمد و هفت سال بعد قحطى سخت در سرزمين مصر به هم خواهد رسيد. شاه بايد در اين هـفـت سـال آذوقـه هـاى فـراوان ذخـيـره كـنـد تـا در هـفـت سال بعد، مردم از قحط هلاك نشوند.
شـاه چـون از تـعـبـيـر خـردمـنـدانـه او آگـاه شـد، دريـغ آمـدش كـه مردى چنين آگاه و دانا و بيداردل در زندان بماند. پس پيام فرستاد كه او را نزد وى بياورند. اما يوسف گفت :
ـ مـن از زندان بيرون نخواهم آمد، مگر آنكه بى گناهى من ثابت شود. شاه بايد از زليخا و زنـانى كه دست خود را به جاى ترنج بريدند، داستان عفت و پاكى مرا تحقيق كند، تا ثابت شود كه من به پاكى زيسته ام و تمام اين مدت طولانى را، به ناحق در زندان بوده ام .
شـاه ، زنـان را بـازخـواست كرد و آنان نتوانستند در برابر شاه حقيقت را كتمان كنند. حتى زليـخـا اعتراف كرد كه يوسف در تمام مدت در نهايت پاكى رفتار كرده است و او بود كه از سر ناكامى و خشم يوسف را به زندان انداخت .
شـاه ، يـوسف را صدراعظم خود كرد و نيز به پيشنهاد يوسف ، اختيار همه امور مالى مملكت بـه او سـپـرده شـد و پـس از شـاه ، هـيـچ كـس بـه تـوانـايـى و قـدرت او نـبـود. در هـفـت سـال آبـادانى و فراوانى ، يوسف با درايت كامل ، به ذخيره ارزاق ، به خصوص گندم ، پـرداخـت . در هـفـت سـال بـعـد كـه قحط نه تنها مصر كه سرزمينهاى همسايه ى آن را فرا گرفته بود، با جيره بندى ، همه را از مهلكه رهانيد.
آوازه ايـن ذخـايـر مـواد غـذايـى تـا كـنـعـان نـيـز رسيد. كنعان از قحط مصون نمانده بود و بـرادران يـوسـف ، بـه امـر پـدر، در پى تحصيل آذوقه به مصر آمدند. اما هم به فرمان پـدر، كـوچـك ترين برادر يعنى بنيامين را نزد يعقوب باقى گذاشتند؛ چرا كه او برادر تـنـى يوسف بود و پدر، علاوه بر آنكه بيم داشت به سرنوشت برادر دچار شود، بوى يوسف گمگشته خود را از او مى شنيد.
يوسف برادران را شناخت ، در حالى كه آنان او را نشناختند:
ـ چه مى خواهيد؟
ـ بـراى آذوقـه آمـده ايم ، ما يازده برادريم و پدرى پير و افتاده داريم ، برادر كوچكمان نزد او مانده است و ما براى خريد گندم به اينجا روى آورده ايم .
ـ از كـجـا بـدانـم راست مى گوييد؟ شايد جاسوس باشيد و براى سر و گوش ‍ دادن به مـصـر آمـده ايد. راه اين است كه يك نفر از شما را گروگان نگاه دارم ، و گرنه غله اى در كار نيست !
ـ مـا دوازده تـن بـوديم ، همه پيامبرزاده ايم ، يك نفرمان سالها پيش گم شد، اينك ما ده تن به اينجا آمده ايم و دروغ نمى گوييم ، اين تكليف شاقى است ، ما در اينجا غريبيم .
ـ چـگـونـه سـخـن شـمـا را بـاور كـنـم ؟ راه ايـن اسـت كـه غـله را بـبـريـد، امـا قـول بـدهـيـد كـه در نـوبـت بـعـد، آن برادر كوچكتان را نيز بياوريد تا بدانم كه آنچه گفته ايد راست بوده است ، و گرنه در نوبت بعد، از گندم خبرى نيست .
برادران ماجرا را به پدر بازگفتند.
اما پدر، در سفر بعدى آنان ، از فرستادن بنيامين خوددارى مى كرد. آنان سوگند خوردند كـه هـر چـه گـفـتـه انـد عـين واقعيت است . نيز قسم خوردند كه بنيامين را سالم باز خواهند گرداند. يعقوب گفت :
ـ شما ساليان پيش ، در مورد يوسف نيز قسم مى خورديد، اما او را از من گرفتيد!
ـ پـدر، ايـن بـار فـرق مـى كـنـد، مـا بـراى تـهيه آذوقه به سفر خواهيم رفت و اگر تو بنيامين را ندهى عزيز مصر ما را دروغگو خواهد پنداشت و به هيچ وجه نمى توانيم در اين قحط خانمانسوز گندمى فراهم كنيم و بنيامين نيز همراه ما و شما از گرسنگى خواهد مرد!
پـدر، نـاگـزير تن داد، اما پيمانهاى سخت گرفت و آنان سوگندهاى بسيار و سنگين ياد كردند.
همين كه يوسف چشمش به بنيامين برادر تنى خود افتاد، در دلش غوغايى برانگيخته شد، امـا بـه روى خـود نـيـاورد. يـوسـف ، بـرادران را سـتـود كـه به عهد خود وفا كردند. نيز مـيـهـمـانـى مفصلى به افتخار آنان ترتيب داد و سپس هر دو تن از ايشان را به خوابگاهى فـرسـتـاد، به گونه اى كه شب هنگام ، خود با بنيامين تنها ماند و تنها با او راز خود را در مـيـان گـذاشـت . آن دو يـكـديـگـر را در آغـوش گـرفـتـنـد و يـوسـف نـخـسـت از حال پدر پرسيد. سپس گفت :
ـ اما برادر، هيچ به روى خود نياور كه من تو را شناخته ام . من مى خواهم چاره اى بينديشم و تو را نزد خود نگه دارم تا به خواست خدا پدر نيز نزد ما بيايد.
ـ هر چه شما بگوييد برادر.
فـرداى آن روز، يـوسـف دسـتـور داد كـه شـتـران يـازده بـرادر را بـا غـله بـار كـنـنـد، امـا كـيـل شـاهى را يعنى ظرفى كه با آن گندم را پيمانه مى كردند و از طلاى خالص ‍ بود، در بـار شـتـر بـنـيامين گذاشتند، نيز مقدار پولى را كه هر يك از برادران براى غله خود پرداخته بود در ميان بار او نهادند. سپس درست به هنگام حركت ، ماءموران دورادور آنان را گرفتند و اعلام كردند كه :
ـ پيمانه طلاى شاهى دزديده شده و احتمالا يكى از شما آن را برداشته است !
ـ ما اين توهين را نمى بخشيم ، ما هر كاره باشيم دزد نيستيم ، ما همه پيغمبرزاده ايم !
غـوغا برخاست و به يوسف خبر دادند و او كه اين ماجرا را خود به وجود آورده بود، پا در ميانى كرد و گفت :
ـ اين ماءموران را ببخشيد به هر صورت ، پيمانه طلا گم شده است و آنان به وظيفه خود عـمـل مـى كـنـنـد. آخـرين كسى كه گندم خريده است شماييد. بنابراين رنجشى در شما به وجود نيايد. بگذاريد اينان بارهاى شما را بگردند. اگر پيمانه در بار شما پيدا نشد، مـن هـمـه ايـن مـاءمـوران را پـيـش روى شـمـا تـوبـيـخ و تـنبيه سخت مى كنم . اما اگر خداى ناخواسته ، پيمانه نزد يكى از شما بود، آن وقت چه بايد كرد؟
ـ هـر يـك از مـا كـه پـيـمانه را دزديده باشد در اختيار شما. مى توانيد او را نزد خود نگاه داريد و به هر چه صلاح مى دانيد عمل كنيد. ما مى دانيم كه هيچ يك از ما دزد نيست !
مـاءمـوران ، بـارها را يكايك گشتند و چنان كه از پيش انتظار مى رفت ، پيمانه را در بار بنيامين يافتند!
فـرزنـدان يـعـقـوب ، از دهـشت ، نزديك بود قالب تهى كنند. همه روى دست و پاى يوسف افتادند كه :
ـ بـه جاى بنيامين ، هر يك از ما و يا حتى هر چند نفر از ما را كه مى خواهى نگاه دار، اما اين يـك را رهـا كـن ، زيـرا پـدر پـيـر مـا از غـصـه خـواهـد مـرد! مـا با سوگندهاى سخت به او قول داده ايم كه بنيامين را صحيح و سالم برگردانيم . اينك با چه رويى نزد او برويم ؟
ـ خود مى دانيد، پيمانه در بار بنيامين پيدا شده است و همو بايد بماند.
يهودا، عاقل ترين فرزندان يعقوب ، به برادران گفت :
ـ مـن كـه رو نـدارم در چشم پدر نگاه كنم . من هم در مصر خواهم ماند. به اين ترتيب ، علاوه بـر آنـكـه از سـرنـوشـت بـنـيـامـين اطلاع خواهيم داشت ، پدر نيز اين بار فرزندى غير از فرزندان راحيل را موقتا از دست مى دهد. شايد اين كار زمينه سوءظن او را به همه ما اندكى كم كند!
حـال يـعـقـوب بـعـد از شـنـيـدن مـاجـرا گـفـتـن نـدارد. پـيـر مـرد، تـنـهـا و آخـريـن يادگار راحيل را نيز از دست داده بود و شگفتا كه همچنان بيشتر بر يوسف مى گريست ، چندان كه كور شد.
قحط بيداد مى كرد و زندگى چنان بر خانواده يعقوب تنگ شده بود كه ناگزير، براى سومين بار، به مصر رفتند. اين بار پول چندانى هم نداشتند. آنان به يوسف گفتند:
- به ما ترحم كن ! اگر ممكن است برادرمان بنيامين را هم به ما برگردان !
يوسف ، ديگر تحمل را جايز نديد و به آنان گفت :
- آيا به ياد داريد كه با برادر كوچكتان يوسف چه كرديد و با آن كار، چه بر سر او و چه بر سر پدر آورديد؟
برادران كه اين سخنان را شنيدند همه با هم گفتند:
- آيا تو خود يوسفى ؟
همين كه يوسف گفت : آرى ، آنان از ترس نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنند. اما يـوسـف بـا كرامت پيامبرانه خود آنان را بخشيد و سپس ‍ پيراهن خود را به برادران داد تا با آن ، چشم پدر را شفا دهند.
يعقوب ، پيش از آنكه برادران فرصت يابند چيزى به او درباره يوسف بگويند، گفت :
- من بوى يوسف مى شنوم !
بـرادران ، پـيـراهـن يوسف را به او دادند و او بينايى و نيز آرامش خود را پس از ساليان دراز بازيافت و سپس با فرزندان خويش به مصر شتافت . (55)
شعيب (56)
تـمـام افـراد شـهـر، چنان احساس گرما مى كردند كه گويى از درون آتش ‍ گرفته اند. آنـان از گرما چندان به ستوه آمده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا اين حـالت ، تـنـهـا در بـت پـرسـتـان و مـشـركـان ديـده مـى شـد؛ آنـان كـه سـالهـاى سـال در مـديـن ، بـه شـرك و بـت پـرسـتـى و كـم فـروشـى مـشـغـول بـودند و هر چه پيامبر خدا شعيب آنان را از عذاب خدا مى ترسانيد، نه تنها زير بـار نـمـى رفـتند، بلكه به آزار او و پيروانش نيز مى پرداختند. از اين بالاتر، كار را به جايى رسانده بودند كه با تهديد و تمسخر و وقاحت تمام به شعيب مى گفتند:
- پـس اين خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرو نمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغزن ، چرا اين قدر بر سخنهاى بيهوده خود پافشارى مى كنى ؟
امـا پـس از ساليان بسيار، سرانجام خداوند، آن روز آنان را به عذاب خويش ‍ مبتلا ساخته بـود. همه منكران ، چه زن و چه مرد، به جز كودكان ، چنان احساس گرما مى كردند و چنان كلافه شده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند!
از خـانـه ها به طور جمعى بيرون زدند و به دويدن پرداختند! زبانشان از گرما بيرون افتاده بود و له له مى زدند!
از دور، در فـضـاى آسـمـان بـيرون شهر، قطعه ابرى را ديدند كه سايه اى بزرگ بر صـحـرا افـكـنده بود. براى آنكه در آن سايه بياسايند، به آن سو دويدند. همگى در آن سايه پناه گرفتند كه ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاى آسمانى آغاز شد و پيش از آنـكـه احـدى بتواند بگريزد، زير رگبار سنگ ، همگى هلاك شدند! شهر، براى مؤ منان و شـعـيـب و كـودكـان بـاز مـانـد و شـعيب ، به ترتيب و تعالى دادن پيروان خويش پرداخت . (57)
موسى و هارون
كودك در آغوش فرعون سخت بى تابى مى كرد. فرعون او را تكان تكان مى داد و بالا و پـايـيـن مـى انـداخـت ، امـا كودك سه ماهه شير مى خواست ، گرسنه بود و ساكت نمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت :
- تـو كـه او را پـيدا كردى ، خودت هم دايه اى برايش پيدا كن ! ببين مرا با هوسهاى خود به چه كارهاى وادار مى كنى ؟
- امـا تـو خـود نـيز او را دوست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او را در آغوش بگيرى ، تا چه رسد به اينكه اين طور او را سر دست بگردانى !
- خيلى خوب ، معلوم است ، هر كسى بچه اى به اين كوچكى و زيبايى را دوست مى دارد.
كـودك واقـعـا زيبا بود. با اينكه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى ديگر مـى نـمـود. چـشـمـانـى سـخـت نـافـذ داشـت و پـيـشـانـى بـلنـد و خـرمـنـى مـو مـثـل دسـتـه اى سـنـبـل ! هـمـسـر فـرعـون او را از آب نـهـرى كـه از نـيـل مـنـشـعـب مـى شد و از كنار حياط قصر مى گذشت گرفته بود، در حالى كه در سبدى بـزرگ بـر سطح آب شناور بود و بلند مى گريست . از همان لحظه كه او را ديده بود، مـهـرش بـه دلش چنان نشسته بود كه گويى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ، پس دوان دوان او را نـزد فـرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود كه او را به عنوان فرزند بپذيرد. فرعون گفته بود:
- آخـر از كـجـا آمـده اسـت ؟ شـايـد فـرزنـد يـكـى از همان اسرائيليان باشد كه كاهنان مى گويند در همين سالها به دنيا مى آيد و مرا نابود مى كند؟
زن گفته بود:
- فرزندان پسر را كه ماءموران و جاسوسان تو در همان لحظه ولادت مى كشند! اين كودك ، دو سه ماهه نيز بيشتر است .
فـرعـون پـذيـرفـتـه بـود، چـرا كـه او نـيـز بـه كـودك دل باخته و آن دو فرزندى نداشتند.
وقـتـى مـوسـى بـه دنيا آمد، مادرش او را تا سه ماه از چشم همگان مخفى نگاه داشت اما چندى بـعـد فـرعـون ، بـه رهـنـمـود كـاهـنـان ، دريـافـت احـتـمـال تـولد پـسـر مـوعـود بـنـى اسـرائيـل كـه او را از قدرت برخواهد انداخت بيشتر شده است و لذا به تعداد جاسوسان و ماءموران افزود.
مـادر مـوسـى از دخـترش كه در دربار از نديمه هاى همسر فرعون بود، اين خبر را شنيد و بـر جـان كـودك دلبـنـد خـود بـيـمـنـاك شـد. ديـگـر جـاى تـاءمـل نـبـود. پـس ‍ چـه مـى بـايـسـت مـى كـرد؟ خـداونـد از دل او گـذرانـد كـه مـوسـى را در سـبـدى بـگـذارد و بـه نيل بسپارد. خواهر موسى نيز ماءموريت يافت كه سبد را دورادور زير نظر بگيرد و ببيند به چه سرنوشتى دچار خواهد شد.
خـواهر موسى ديده بود كه سبد، در شاخه نهرى افتاد كه يك راست به قصر فرعون مى رفـت . برگشت و خود را به قصر رساند. از دور ديد كه همسر فرعون او را گرفت . هم فـرعـون و هـم هـمـسـرش بـر آن بودند كه دايه اى بيابند تا او را شير بدهد! اما موسى پـسـتـان هـيـچ يـك از زنـان بـچـه دار و يا حتى زنان اسرائيلى را كه بچه هايشان را به تازگى كشته بودند، به دهان نمى گرفت ، سر بر مى گرداند و همچنان از گرسنگى زار مى گريست ! همسر فرعون ، كلافه شده بود:
- آخر كارى بكنيد.
خواهر موسى كه از دور اوضاع را زير نظر داشت ، پيش رفت و گفت :
- مـادر مـن كه به تازگى فرزند خود را از دست داده ، بسيار خويش شير است . فرزندان همسايه ها، همه پستان او را مى گيرند. اجازه مى دهيد كه او را صدا كنم ؟
همسر فرعون ، با شتاب گفت :
- برو، برو فورا او را بياور!
كـودك كـه بوى مادر را مى شناخت و تا چند ساعت پيش در آغوش او بود، به محض آنكه در آغـوش او قـرار گـرفـت ، آرام يـافـت و بـا ولعـى خـنـده انگيز، به خوردن شير پرداخت . خواهرش ، در حالى كه در چشمان مشتاق و آرام يافته همسر فرعون مى نگريست ، گفت :
- نـگـفـتـم مادرم خوش شير است ؟ ببيند چگونه با حرص و آرامش شير او را مى خورد، طفلك انگار از پستان مادر خود شير مى خورد!
سالها گذشت . موسى اينك جوانى رشيد و برومند شده بود!
يـك روز، هـنـگـامـى كـه از بـازار مـصـر بـه سـوى قصر فرعون مى رفت ، در راه صداى اسـتـغـاثـه مـردى از بـنـى اسـرائيـل را شـنـيـد كـه مردى از كاركنان دربار فرعون با او گـلاويـز شـده بـود. موسى به نفع او وارد نزاع شد و مشتى به مرد فرعونى زد كه جا به جا كشته شد. موسى كه واقعا نمى خواست او را بكشد و تنها درصدد تنبيه او بود، از خـدا طـلب مـغـفرت كرد و خداوند نيز از آن جهت كه او در دفاع از مظلوم و هم ناخواسته چنان كـرده بـود، او را بـخـشـيـد، امـا مـعـلوم نـبـود فـرعـون هـم او را بـبـخـشـد! آن مـرد قول داد كه موضوع را كتمان كند و به كسى نگويد.
اما فردا، باز همان مرد، در نزاعى ديگر با فرعونيان موسى را به يارى خواست ! موسى در حـالى كـه آماده بود باز او را يارى كند، با خطاب و عتاب به او پرخاش كرد كه چرا هـر روز بـا مـردم گـلاويـز مـى شـود! مـرد ترسيد و گمان كرد كه موسى مى خواهد او را بزند، از اين رو فرياد برداشت :
- آيا مى خواهى مرا هم مثل آن مرد فرعونى كه ديروز كشتى ، بكشى ؟
بدين ترتيب ، مردم قاتل مقتول ديروزى را شناختند و راز برملا شد و فرعونيان كه همه قدرت در دست آنان بود در صـدد بـرآمدند تا او را بكشند. مردى از مقامات بالا به موسى خبر داد كه در پى كشتن او هستند و بايد بگريزد و از شهر بيرون رود. موسى ، با وحشت از شهر گريخت .
او شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و استراحت مى كرد. هشت شب ، به سوى مدين راه پـيـمـود. روزهـاى آخـر، در روشـنـايـى روز هـم راه مى رفت ، زيرا ديگر از قلمرو ماءموران مصرى خارج شده بود. وقتى به مدين رسيد، نزديك غروب بود.
در مـدخـل شـهر، چاه آبى بود و مردم ، با مشكهايى در دست ، بر سر آن انبوه شده بودند. هـر كـس مـى خواست زودتر از ديگران مشكهاى خود را پر كند. دختران شعيب پيامبر نيز بر سـر چـاه بـودنـد، امـا هـر بـار كـه مى خواستند چرخه چاه را بگردانند، نوبتشان را كسى ديـگـر مـى گـرفـت . مـوسـى ، زيـر درخـتـى آن سـوتـر، نشسته بود و به اين منظره مى نگريست . وقتى دختران شعيب چند بار پس زده شدند و نوبتشان از دست رفت ، موسى طاقت نـيـاورد و نـتـوانـسـت آن سـتـم را تـحـمـل كـنـد. پيش رفت و به آنان سلام كرد و با قدرت كـامـل ، چـرخ را بـه سرعت گرداند و آب كشيد و مشكها را پر كرد و به آنان سپرد. سپس ‍ بـى هيچ گفتارى ، به زير درخت بازگشت و تن خسته و گردآلود خود را به آن تكيه داد و پاهاى خود را دراز كرد و به استراحت پرداخت . اما حيران بود كه كجا برود و از كه غذا بـطـلبـد. در تـمـام مـدت ، از مـيـوه گياهان وحشى بين راه سد جوع كرده بود. سخت احساس گرسنگى و ضعف مى كرد. در آن شهر هم ، هيچ كس را نمى شناخت و پس به درگاه خداوند ناليد كه :
- پروردگارا: نيازمندم كه چيزى بر من نازل فرمايى .
شعيب به دختران خود گفت :
- چه شد كه امروز زودتر آمديد؟
- امروز، مرد مسافر خسته اى به ما كمك كرد. با آنكه پيدا بود راه درازى آمده و چشمانش از گـرسـنـگى و خستگى به گودى نشسته بود، اما بسيار قوى به نظر مى رسيد. در چشم بـر هـم زدنـى ، مـشـكـهـاى ما را پر كرد و بى آنكه به ما نگاه كند يا چيزى بگويد و يا تـوقـعـى داشـتـه بـاشـد، رفت و زير درخت رو به روى چاه نشست . پدر، ما فكر مى كنيم بهترين كسى است كه مى توانى اجير كنى ، چون او در اين شهر كسى را ندارد و اگر به او پيشنهاد كنى كه براى تو كار كند و گوسفندانمان را به چرا ببرد، خواهد پذيرفت . آدم امـيـنـى بـه نـظر مى رسيد. تو كه پسر ندارى ، ما هم كه از عهده كارها چندان برنمى آييم .
- راسـت مـى گـويـيد، يكى از شما زودتر برود و تا آن مرد از آنجا نرفته است او را به خانه بياورد!
يكى از دختران شعيب نزد موسى رفت . او همچنان ، همان جا نشسته بود:
- پدرم مرا فرستاد تا تو را نزد او ببرم تا مزد آب كشيدنت را بدهد.
موسى در راه از دختر خواست كه پشت سر او بيايد. نمى خواست نگاهش ‍ به اندام فريباى دختر شعيب بيفتد. به او گفت كه او را از پشت سر راهنمايى كند.
در خـانـه ، شعيب را مردى بزرگوار و نجيب و با كرامت يافت ، لذا راز فرار خود را با او در ميان گذاشت ، شعيب گفت :
- ديگر به خود ترس راه مده ، زيرا خداوند تو را از ستمگران نجات بخشيده است .
شـعـيـب ، يـكـى از دخـتـران خـود را بـه همسرى به موسى داد و با او قرار گذاشت كه هشت سـال بـرايـش كـار كـنـد و اگـر خـواسـت ده سـال ، امـا دو سـال اضـافـه اجـبـارى نـبـود. نـيـز قـرار شـد كـه از هـمـان سـال اول ، از ميان گوسفندانى كه به دنيا مى آيند، هركدام كه ابلق (سياه و سفيد) بود، به عنوان اجرت از آن موسى باشد و هركدام كه يكدست سفيد يا سياه بود از آن شعيب .
بـه ايـن تـرتـيـب ، مـوسـى در پـايـان ده سـال كـار كـه در كمال لياقت و امانت انجام داده بود، گوسفندان زيادى براى خود فراهم كرد. اينك موسى ، تصميم داشت به وطن بازگردد.
راه بـازگـشـت از بـيـابـان طـور سينا مى گذشت و در همين صحرا، موسى راه را گم كرد. هـمـسـرش آبـسـتـن بـود و شـب ، بـسيار سرد. گوسفندان انبوه و همراهانش - از فرزندان و ديگران - خسته بودند و بيم حمله گرگ و حيوانات درنده مى رفت . موسى هيچ آتشى به هـمـراه نـداشـت تا دست كم همسر آبستنش را گرم كند. در آن ظلمات و سرما ناگهان از دور، شعله اى ديد. به همسر و همراهان ديگر خود گفت :
- هر طور هست ، همين جا بمانيد. من آتشى مى بينم ، شايد بتوانم خبرى از راه به دست آورم و يا دست كم آتشى فراهم كنم و شما را از سرما نجات دهم .
مـوسـى ، بـا چوبدستى كه با آن براى گوسفندانش از درختها برگ مى تكاند و آنها را با آن به پيش مى راند، شتابان به سوى نورى كه مى پنداشت آتش ‍ است پيش مى رفت .
نـاگـهـان ، از درخـتـى كـه نـور از آن سـاطـع بـود آوايـى وهـم انـگـيـز امـا زلال و شيرين ، با طنينى آسمانى برآمد كه :
- اى موسى ! همانا من ((الله ))، پروردگار عالميانم !
مـوسى ، بهت زده ، بر جاى ايستاد. گرماى شيرين و سطوت كلام الهى تا دورترين جاى دلش دويد بر خود لرزيد، اما از گرمايى ويژه مى لرزيد!
همان صدا دوباره فرمود:
- اين چيست كه در دست دارى ؟
موسى ، به سادگى و صفاى چوپانان صحرا، گفت :
- ايـن عـصـاى مـن اسـت ، بـه آن تـكيه مى دهم و گوسفندان خود را با آن مى رانم و برخى كارهاى ديگر نيز انجام مى دهم .
- آن را به زمين بيفكن !
موسى ، دهشتزده ، آن را به زمين انداخت . ناگهان ، عصا مارى سخت بزرگ و ترسناك شد. كم مانده بود كه موسى از ترس ، فرياد بكشد. بر جاى نماند و پا به فرار گذاشت . اما صدا، او را بر جاى خود ميخكوب كرد:
- نـتـرس ! مـن بـا تـو هـسـتم . پيامبران در پيشگاه من ، از چيزى نمى هراسند. دوباره آن را بردار، همان عصا خواهد بود.
مـوسـى ، به فرمان پروردگار، دست پيش برد و تا انگشتانش بدن وحشتناك و عظيم مار را لمس كرد، ديگر بار عصا در مشتش بود سپس پروردگار فرمود:
- اكنون دست خود را در گريبان فرو بر و برون آر!
مـوسـى چنان كرد. ناگهان ، تمام صحرا از نورى درخشان روشن شد، چنان كه گويى در آن سوى دست او آفتاب برآمده بود!
موسى ، به پيامبرى خداوند برگزيده شده بود.
موسى فرمان يافت تا به رسالت الهى به سوى فرعون عازم شود. اما او كه از جست و جوى فرعونيان به خاطر قتلى كه كرده بود با خبر بود، به خداوند عرض كرد:
- پروردگارا، تو مى دانى كه من يك تن از فرعونيان را ناخواسته كشته ام .
نيز از خدا خواست كه :
- پروردگارا، سينه مرا گشادگى ده و بر حوصله ام بيفزاى و كارم آسان ساز و لكنت از زبان من برگير تا گفتار مرا دريابند. نيز برادرم هارون را پشتيبان من گردان !
خـداونـد دعـاهـاى او را مـسـتـجـاب كـرد و بـه هارون الهام شد كه از مصر بيرون رود و به استقبال برادر بشتابد. او در همان وادى طور به برادر رسيد. موسى ، با گامى مطمئن و قلبى آرام و سرشار از ايمان ، به سوى مصر روانه شد.
پـروردگـار فـرمان داده بود كه موسى حق تربيت و نگهدارى فرعون را از او در كودكى به جا آورد و با او به نرمى سخن بگويد و رسالت خود را با او به تدريج گزارد:
- اى مـوسـى ! هـمـراه بـرادرت سـوى فـرعون رويد، آيات مرا براى او و قوم او ببريد و دعوت حق را به تدريج به او ابلاغ كنيد و به او بگوييد: ما رسولان خداوندگار توايم ، و از او بـخـواهـيـد كـه دسـت از سـتـم و آزار بـنـى اسرائيل بردارد.
مردم مصر، در دوران حكومت فرعون وقت ، به دو دسته كاملا متمايز تقسيم مى شدند: عده اى از بنى اسرائيل كه خداپرست بودند و ديگران قبطيان و فرعونيان كه بت مى پرستيدند و فرعون را.
بنى اسرائيل ، خاصه پس از اعلام خطر كاهنان مبنى بر تولد پسرى كه فرعون زمان را از ميان خواهد برد، به شدت تحت ستم و شكنجه و آزار قرار داشتند و گروه مستضعف مصر به شمار مى رفتند. از رسالات موسى يكى هم ، نجات آنان از استضعاف بود.
رفتار نرم موسى و بيان گرم هارون ، در فرعون اثرى نبخشيد و در جواب دعوت موسى گفت :
- اگـر در بـنـى اسرائيل كس ديگرى با من چنين مى گفت جاى شگفتى نبود، اما تو چرا چنين مـى گـويى ؟ آيا به خاطر نمى آورى كه تو در دامن من بزرگ شده اى و بر سفره من نان خورده اى ؟
- امـام بدان كه ورود من به خانه تو بر اثر ستم خود تو بود. اگر تو فرزندان بنى اسـرائيل را نمى كشتى مادرم ناچار نمى شد مرا به آب بسپارد و خداوند مرا به خانه تو رهنمون نمى شد. پس منتى بر من ندارى !
- تو از همان زمان ناسپاس بودى ، ايا تو نبودى كه يكى از ياران ما را كشتى ؟
- من او را به عمد نكشتم ، او ستم مى كرد و من براى دفاع از يك ستمديده و با استغاثه او بـه او حـمـله كـردم و تـصـادفـا كـشـتـه شـد. تـازه بـراى هـمـيـن كـار نـاخـواسـتـه ده سـال از تـرس تـو دربـدرى كـشيدم ، تا امروز كه خدا نعمت را بر من تمام كرد و اعجاز و پـيـامـبـرى بـه سـرزمـيـن خود و به دعوت نزد تو بازگشتم و تو را به اطاعت از ((رب العالمين )) مى خوانم !
- اين ((رب العالمين )) ديگر كيست ؟
- پـروردگـار تو و نياكان تو و پروردگار همه آفريدگان ، كسى كه همه موجودات را آفريده است و همه آسمان و زمين را.
- هـيچ كس از من قدرتمندتر نيست ، اگر جز من كسى را معبود بدانى ، تو را به دار خواهم آويخت !
- مـن در حمايت پروردگار خود هستم و از تهديد تو نمى ترسم ، اما از تو مى پرسم كه اگـر مـن مـعـجـزه اى آشكار بياورم كه ترديدى به جاى نگذارد، باز هم مرا تهديد خواهى كرد؟
- اگر راست مى گويى ، بياور!
مـوسـى نـگـاهى به درباريان فرعون كرد و سپس عصاى خود را به زمين افكند. ناگهان مـارى چـنـان عـظـيـم و دهـشتناك شد كه فرعون از ترس به خود لرزيد، اما خود را نباخت و پرسيد:
- معجزه ديگر چه دارى ؟
مـوسـى دسـت در گـريبان برد و به در آورد و نورى چنان روشن از دست او درخشيد كه مى توانست تا افقهاى درو، همه جا را روشن و چشمها را خيره كند.

next page

fehrest page

back page