next page

fehrest page

back page

- دوست دارى چوپانى كنى و گوسفندان مردم مكه را بچرانى ؟ محمد كه دلش براى ديدن صحرا و هواى آزاد و محيط باز لك مى زد، بى درنگ گفت :
- آرى عمو جان ؛ دوست دارم .
- بسيار خوب ؛ مى گويم برايت چوبدست و توشه و مشك آب و هر چه نيازى دارى فراهم كنند و آنگاه همراه يكنفر تو را به قراريط مى فرستم . اگر كارت را خوب انجام بدهى ، مزدى هم به تو خواهند داد. (23)
اواخر اسفند بود و اوايل گـل و سبزه . خارهاى صحرايى اطراف قراريط، تك تك از سايه بان سنگى يا بر شيب مـلايـم تـپـه اى ، خـود را بـه چـشـم مـى كـشـانـدنـد ولى از پايمال شدن و دسترس گوسفندان نيز كه در همان حوالى مى چريدند، در امان نبودند.
مـحـمـد، بـالاى خـود را چـشمه آفتاب صبحگاهى مى شست و از پس گله ، به آرامى پيش مى رفـت . چـوب شـبـانـى را زيـر بـغـل گـرفـتـه بـود تـا با هر دو دست ، نخستين مولود آن سال گله را، كه بره دو روزه اى سپيد موى و سياه چشم بود، راحت تر در آغوش بفشارد.
مـيـشـى بـه هـمان رنگ ، با پستانهاى بر جسته ، از نزديك پاى محمد دور نمى شد و گاه بـره اش را در آغـوش چـوپـان بـه صدايى گرم مى خواند و سر را بالا مى گرفت و با چـشمهاى زيبا و درشت به شبان و بره ، حريصانه اما مطمئن و معصوم مى نگريست . در اين حـال گـويـى بر سپيدى چشمان ميش ‍ با سياهى مردمكها نوشته بودند: مادر، چشمانش جلوه روشن عطوفت مادرى بود.
مـحـمـد، در هـمـان حـال كـه بـره را در بـغـل داشـت ، پا به پاى گوسفندان راه مى سپرد و حـركـات آنان را زير نظر مى داشت . گاه ، سگ گله را به صدايى فرا مى خواند و او را بـا اشاره دست به سوى گوسفندى مى فرستاد كه مى رفت از گله دور شود؛ گاهى نيز با نوايى و صدايى كه بدان عادت كرده بود گوسفندان را به پيشروى وا مى داشت .
چـون انـدكـى پـيـش رفـت و بـه جـايـى رسـيـد كـه علف بهترى داشت ، سگ را صدا كرد و گـوشـه اى خواباند؛ خود نيز، بر سر سنگى نشست . گوسفندان با خوابيدن سگ در مى يـافـتـنـد كـه پـيـشـروى لازم نـيـسـت و مـى تـوانـنـد بـچـرنـد و مشغول چرا شدند.
مـحـمد كه هنوز سبحانه نخورده است ، از كسيه توشه خود قدرى مويز و پنير و گرده اى نـان در مـى آورد و بـا اشـتـهـا غذاى خود را مى خورد. سپس از مشك كوچك آبى كه به همراه دارد، قدرى آب مى نوشد و سفره خود را جمع مى كند و در كيسه مى نهد.
بـعـد، به صحرا، به كوه و به آسمان مى نگرد؛ لحظه ها در تنهايى كند مى گذرند اما او بـا شـكـيبايى تحمل مى كند. تنهايى علاوه بر آنكه براى او، دستمايه شكيبايى ست ، بـاعـث مـى شـود كـه در هـمه چيز دقيق بنگرد و درست بينديشد؛ به گياهان مى نگرد، به تـنـوع آنـها؛ به رنگانگى گلها و برگها و ساقه هايشان و از خود مى پرسد چگونه از يـك سـرزمـيـن ، در يـك وجـب خـاك و در كـنـار هـم چـنـديـن گـيـاه ، بـا چـنـديـن شكل و رنگ و طرح مى رويد؟ لبه برگهاى اين يك مضرس است ؛ آن يك صاف است ؛ و آن ديـگـرى دالبـر دارد. آن يـكـى خار است ولى گلى فيروزه اى بر سر دارد؛ ساقه اين يك پـرز دارد و آن ديـگـرى ، صاف و صيقلى است . اين خارها و اين گياهان خودرو، چه گلهاى ملوس و رنگارنگى دارند؛ آن يك سفيد و آن ديگرى شنگرفى است .
آسمان را چه كسى بر فراز سر ما بر افراشته است ؟ ستارگان را چه كسى چون گلهاى نـورانـى ، در مـزرع آن كـاشـتـه اسـت ؟ چرا خورشيد چنين منظم و همواره با نورى يكدست ، صبحگاهان از افق شرق بر مى آيد و شامگاهان در افق غروب پنهان مى شود؟
ماه ، اين چراغ شباهنگام ، نور خود را از كه مى گيرد؟ چرا در آغاز هر برج نازك اندام است و تـا شـب چـهـاردهـم مـنـظـم و بـهـنـجـار، انـدك انـدك بـر آن مـى افـزايـد تـا بـدر كـامـل مى شود و دوباره مى كاهد؟ چرا همين سگ كه اكنون آن كنار خوابيده است با گوسفند فرق دارد؟ اين شامه تيز و هوش و چابكى و وفا را چه كسى در او نهاده است ؟
ايـن سـؤ الهـا كـه پـيـاپـى در جـان مـحـمـد خـلجـان مـى كـنـد و افـكـار او را بـه خـود مشغول داشته است ، دستاورد تنهايى اش در صحراست .
جنگ فجار
چـهـار سـال از روزى كـه مـحـمـد بـا عـمـوى خـود بـه شـام رفـتـه بـود و يـكـسـال از شـروع چـوپـانـى در قـرارط (كـه شـايـد يـكسال هم بيشتر نپاييد)، مى گذشت و اكنون محمد شانزده ساله بود و همراه عموى خويش و تـقـريـبـا تـمـام قـبـيـله قـريـش از مـكه بيرون آمده و در بازار عكاظ حضور يافته بود. قـبـائل مـخـتـلف عـرب كه غالبا در طول سال ، با يكديگر به جنگ مى پرداختند و يا به غـارت كـاروانـهـا، دسـت مـى زدنـد، مـيـان خـود قـرار گـذراده بـودنـد كـه در چـهـار مـاه سـال از جـنگ بپرهيزند؛ بنابراين قرار، جنگ چهار ماه ذيقعده ، ذيحجه ، محرم و رجب ، حرام بـود. (24) در ايـن مـاهـهـا، بـازارهـايـى در نـقـاط مـخـتـلف عـربـسـتـان تـشـكـيـل مـى شـد و هـمـگـان ، دوست و دشمن ، در آن به عرضه كالا و خريد و فروش ، مى پـرداختند. ديدن اين بازارها به ويژه بازار عكاظ كه از مهمترين و مشهورترين بازارهاى عـربـستان بود، براى همه كس غنيمت بود. محمد هم كه با عموى خود و ساير افراد قريش در بازار عكاظ حاضر شده بود، از ديدن آن لذت مى برد.
چاى سوزن انداختن نبود، هزاران نفر فروشنده ، در عكاظ كالاهاى خود را به معرض فروش گـذارده بـودنـد؛ هـمـه نـوع كالا هم به چشم مى خورد: پارچه هاى يمنى و مصرى و حبشى رنگارنگ ، ظروف سفالى با نقشهاى بسيار زيبا، سبدهاى دستباف ، جاجيم هاى خوش نقش ، وسـايـل و ابـزار جنگى چون شمشيرهاى هندى تيز و كلاهخودهاى محكم و زره هاى زركوب و تـبـرزيـنـهـاى كـوتـاه و نـيـزه هاى بلند و خنجرهاى آبدار، يراق و ابزار و دهنه اسبها در اندازه هاى گوناگون ، زينهاى نقره كوب و تركشهاى رنگارنگ با تيرهاى دلدوز و جگر شكاف .
هـر گـوشـه از بـازار راسـتـه دسـته ويژه اى از فروشندگان بود، يكجا راسته پارچه فـروشـان و جـاى ديـگـر راسـته چرم دوزان بود. يك جا كسانى بساط گسترده بودند كه عـطـريـات مـى فـروخـتـنـد: مـشـك و عـنـبـر و عـود و بـان و امثال آن . جارى ديگر راسته چوبدارها بود و در آن مرغ و خروس و گوسفند و اسب و شتر به مشتريان عرضه مى شد. خريداران بسيار در بازار موج مى زدند و جاى سوزن انداختن نـبـود. و چـون هـمـگـان از راههاى دور به بازار مى آمدند، دور تا درو بازار، خيمه هاى كه افـراد قـبـائل مـخـتـلف بـا خـود آورده بـودنـد، بـر پا بود و خريداران هنگام استراحت به چادرهاى خود مى رفتند.
در قـسـمـتـى از بـازار، جايگاه ويژه اى وجود داشت و بر آن كرسى هايى نهاده بودند كه راويـان شـاعـران و يـا سـخـنـوران بـر آن مـى ايستادند و شعر مى خواندند و يا سخن هاى مـوزون و آهنگين بيان مى داشتند. گاه شاعرانى كه خود صداى بلند و رسا داشتند و شعر خـوب مـى خـوانـدنـد، خـود شـعر خويش را قرائت مى كردند. داور يا داورانى هم بودند كه عيبها يا ايرادهاى شعرها را گوشزد مى كردند و يا شعرى را كه فخيم و بلند و بهنجار بود، مى ستودند.
ايـن مـراسـم بـسـيار مهم و جدى بود زيرا اگر شعرى مى درخشيد و بر همه شعرهايى كه عـرضـه شـده بـود بـه تـشخيص داروان غلبه مى كرد بعدا طى مراسمى به ديوار كعبه آويـخـتـه مـى شـد. گـاهـى در اين مراسم شعرهايى خوانده مى شد كه شاعر در سرودن آن يـكـسـال تـمـام رنـج بـرده بـود بـا آنـكه غالبا از صد بيت هم تجاوز نمى كرد. به اين شـعـرهـا، حـوليـات مـى گـفـتند. موضوع شعرهايى كه در عكاظ خوانده مى شد اغلب جنگ و حماسه و مفاخره و يا تغزل و وصف زنان يا افراد جنگاور و بتها يا ديار و قبيله و يا اسب بـود. البـتـه بـه نـدرت بـرخـى از شـعرا در عقايد و حكمت و اخلاق هم شعرى عرضه مى كردند.
محمد همه اينها را مى ديد و مى شنيد و به همه جاى بازار سر مى كشيد. براى سن او، تمام اين صحنه ها جالب بود و تا مى توانست تماشا مى كرد و گاهى از عموى خود ابوطالب در مورد برخى كالاها يا اشخاص ، چيزهايى مى پرسيد.
بـه نـاگـاه ، هـمـچـنـانـكـه دوشـادوش عـمـوى خـود در حـال قـدم زدن در قـسـمـتـى از بـازار بود، مرد مسلحى از اهالى مكه را ديد كه مى شناخت اما نامش را نمى دانست . اين مرد با شتاب از ميان انبوه مردم خريدار و تماشاگر و فروشنده ، خـود را بـه عـموى وى رسانيد و در گوش او چيزهايى گفت كه محمد به زحمت ، برخى از كـلمـات آن بـه گـوشـش خورد. به ويژه كه منش و روش او اجازه نمى داد هنگامى كه دو تن آهـسـتـه حـرف مـى زنـنـد بـراى شـنـيـدن كـوشـشى بكند؛ كردار او به وضوح با كودكان همسالش فرق داشت . به محض آنكه سخن آن مرد تمام شد و بازگشت و در ميان جمعيت انبوه بـازار عـكاظ، ناپيدا شد؛ ابوطالب به عده اى از افراد قريش كه در اطرافش بودند با كلمات و صدايى كه سعى مى كرد ديگران نفهمند گفت :
- هـر چـه زودتـر تـمـام قـريـش و كـنانه بايد به سوى مكه بگريزيم و خود را به مكه برسانيم .
- بگريزيم ؟ چرا؟
- صـدايـت را پايين بياور؛ بعدا مى گويم ، بشتابيد قريشيان و كنانى ها را پيدا كنيد و دسـتـور مرا به آنان بگويى : تك تك بياييد كه جلب توجه نكنيد بعد سر جاده مكه به هم مى پيونديم و با هم مى رويم .
ايـن سـفـارش هـا كه تمام شد دست محمد را گرفت و با يكى دو تن از پيرمردهاى قريش ، به سرعت به محلى كه اسبهاى خود را بسته بودند رفتند و بر اسبها پريدند و تا سر جاده اى كه به مكه مى رفت يكنفس تاختند. در آنجا منتظر ماندند تا بقيه برسند اما همچنان بر اسب و آماده حركت نشسته بودند. يكى از همراهان پرسيد حالا بگو قضيه چيست ؟
- مـى دانـيـد كـه هـر سـال نعمان بن منذز حاكم حيره ، كاروانى به عكاظ مى فرستد تا در مقابل آن پوست و ريسمان و پارچه هاى زربفت برايش ‍ بخرند و چون به كارگزارى كه حـفـاظت و حمايت كاروان با به عهده بگيرد، پول خوبى مى دهد؛ براض بن قيس كنانى از پـارسـال در صـدد بـود كـارگـزار نـعـمـان بـن مـنـذر بـشـود؛ امـا مـثـل ايـنـكـه ((عـروة الرحـال )) از قـبـيله هوازن پيشدستى مى كند و حفاظت و حمايت كاروان نعمان را به عهده مى گيرد. براض بسيار ناراحت مى شود و درصدد بر مى آيد كه عروه را بـيـن راه از پـاى در آورد. مـثـل ايـنـكـه ديـروز در سـرزمـيـن بـنـى مـره ، قبل از رسيدن كاروان به عكاظ، او را مى كشد و مى گريزد...
تـا لحـظـاتـى ديـگـر هـوازن مـطـلع خـواهـنـد شـد و چـون قـتـل در ايـن مـاه كـه مـاه حـرام است انجام گرفته آنها نيز به روى كنانه و ما، تيغ خواهند كـشيد. اگر بتوانيم قبل از آنان خود را به مكه برسانيم و در حرم باشيم ، آنان به حرم نخواهند آمد. (25)
محمد پرسيد:
- عـمـو جـان اگـر مـردى از كـنـانـه ، مردى از هوازن را كشته است ؛ ما كه قريش ‍ هستيم چرا بايد بگريزيم ؟
- عـزيـزم مـگـر تـو نـمـى دانـى كه ما با كنانه هم پيمان هستيم ؛ از ديدگاه هوازن همه هم پيمانان كنانه ، در حكم كنانه اند؟
تـا ايـن لحظه كنانى ها و قريشيان يك يك يا چند چند از راه رسيدند و چون دانسته شد كه كـسـى بـاقـى نـمانده است ، ابوطالب كوتاه و فشرده يكبار ديگر موضوع را براى همه باز گفت و سپس همگى يكباره با هم به سرعت به سوى مكه پيش تاختند.
از آنـسـو هـوازن نـيـز از قـضيه آگاه شدند و در يافتند كه كنانه و قريش به سوى مكه گـريـخـتـه انـد؛ بـا سرعت هر چه تمامتر در پى آنان به راه افتادند و سرانجام پيش از آنـكـه قـريـش و كنانه به حريم مكه برسند؛ به آنان رسيدند و جنگ در گرفت . اما چون غـروب بـود؛ لحـظاتى بعد، شب در رسيد و قريش و كنانه با استفاده از تاريكى شب با جـنـگ و گـريـز خـود را بـه حريم مكه رساندند و هوازن ناگزير بازگشتند؛ اما جنگ بين آنـان از يـكـسـو و كـنـانـه و قـريـش از سـوى ديـگـر، چـهـار سـال طـول كـشـيـد. بـديـنـصـورت كـه گـاهـى ايـنان از مكه خارج مى شدند و با آنان مى جـنـگـيـدنـد. پـس از چـهـل سـال ، سـرانـجام جنگ با پرداخت خونبهاى هوازن كه تعداد كشته شدگان آن از قريش و كنانه بيشتر بود؛ به پايان رسيد (26) . به اين جنگ از همان جهت كه در يكى از ماههايى كه جنگ در آن حرمت داشت . واقع شده بود، فجار (يعنى گناه )، نام داده بودند.
جوانى
احياء پيمانى باستانى و انسانى
چهار سال تمام از آغاز جنگ فجار چهارم مى گذشت و ماه پيش پايان يافته بود. اكنون ماه شـوال و مـحـمـد بيست ساله بود در كنار عموى خود زبير بن عبدالمطلب نزديك خانه كعبه ايـسـتـاده بـود. زبـير هم مثل ابوطالب عموى تنى وى بود يعنى مادر زبير و ابوطالب و پـدرش عـبدالله و پنج نفر از 6 تن عمه اى كه داشت ، همه يكى بود. طبعا اينان به محمد كشش بيشترى داشتند. حمزه هم گرچه از عموهاى ناتنى بود اما به خاطر همسنى با محمد، همان كشش بين آندو وجود داشت .
بـارى ، آن روز بـا عـمـوى خـود زبـيـر در كـنـار كعبه ايستاده بودند و گفتگو مى كردند. ناگاه صداى فرياد مردى از كوه ابوقبيس بلند شد. محمد و زبير نگاهى به هم افكندند و بـه جـانـب صـدا دويدند و در آنجا ديدند مردى بالاى كوه ايستاده و خطاب به مردمى كه پايين ايستاده بودند و مى گويد:
- ((اى مـردان (قـريـش )! بـه داد سـتمديده اى دور از طائفه و كسان خويش ‍ برسيد كه در داخل شهر مكه كالاى او را به ستم مى برند)) (27)
وقتى آن مرد از كوه پايين آمد، زبير به او گفت :
- چه پيش آمده است ؟
- مـن مـردى غربيم از بنى زبيد. كالايى كه تنها دارايى من بود از راهى دور، از ميان قبيله خـويـش بـه شـهـر شـمـا آورده بـودم تـا بـفـروشـم . عـاص بـن وائل سـهـمـى آن را از مـن خـريـد؛ مـن كـالا را بـه او تحويل دادم ؛ اما او از دادن قيمت آن ، خوددارى مى كند. ناچار به اين بلندى آمدم و از ستم او فرياد كردم شايد جوانمردى در ميان شما مردم مكه پيدا شود كه داد من بستاند.
مرد اين سخنان را كه مى گفت : به پنهاى صورت مى گريست .
زبـير دست او را گرفت و با خود به دارالندوه در كنار كعبه آورد كه در آنجا اكثر سران قـريـش ، حضور داشتند و دور هم جمع بودند. زبير در حاليكه دست آن مرد را هنوز در دست داشت موضوع را مطرح كرد. محمد نيز همچنان در كنار او بود.
عـبـدالله بـن جـدعـان تيمى كه از شنيدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب به حاضران گفت :
- در گـذشـتـه هـاى دور مـيـان بـرخـى مـردان جـرهـم كـه هـمـه نـامـشـان فـضـل بـود، پـيـمـانـى وجـود داشـت كـه بـه پـيـمـان ((فضل ))ها مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگان بود؛ هر كس آن پيمان را مى سـتـايـد و امـروز بـا ديـدن ايـن خود سرى ها و ستمگرى ها در مكه ، چنين پيمانى را براى سـتـاندن حق مظلومانى چون اين مرد، ضرورى مى داند، همين لحظه با من به خانه من بيايد تا با هم آن پيمان پدران خويش را از نو، زنده كنيم .
هـمـگـى يـكـصـدا او را ستودند و افراد بسيارى از بنى هاشم ، از جمله زبير و محمد و نيز بـرخـى از بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة ابن كلاب و بنى تيم بن مره و بنى حارث بـن فـهـر؛ بـه خـانـه عـبـدالله بـن جدعان رفتند. آن مرد را هم با خود بردند و موقتا، در گـوشـه اى نـشـانـدنـد. سـپس پيمان بستند كه براى يارى هر ستمديده و گرفتن حق وى همداستان باشند و اجازه ندهند كه در مكه بر احدى ستم شود. (28)
پـس از بـسـتن پيمان ، دست آن مرد را گرفتند و شمشيرها را از نيام كشيدند و يكراست به خانه عاص بن وائل رفتند و به عاص گفتند:
- اين مرد مى گويد كه كالايى به تو فروخته است و تو قيمت آن را به وى نپرداخته اى ؟
عاص نگاهى به آن مرد و نگاهى به انبوه مردان پشت سر وى و شمشيرهاى آخته اى كه در كف داشتند انداخت و اگر چه از پيمان آنان اطلاعى نداشت اما دانست كه جاى چون و چرا نيست ؛ بنابراين پاسخ داد:
- راست مى گويد: متاع او نزد من است .
- فورا آن را به وى بازگردان .
عاص به درون خانه رفت و كالاى او را بى كم و كاستى آورد و به دست آن مرد داد.
زبير بن عبدالمطلب از وى پرسيد:
- آيا اين همان متاع توست و كم و كسرى ندارد؟
- آرى همانست ؛ بى كم و كاستى .
سپس آن مرد آنان را دعا كرد و شادمان پى كار خود رفت و هم پيمانان نيز كه نخستين ثمره زيباى پيمان خويش را ديده بودند؛ به خانه هاى خويش باز گشتند. (29)
سفر دوم به شام
25 سـال است و اكنون بيرون مكه كنار غار حراء نشسته و چشمان را به افقهاى دور دوخته اسـت . غـروبـى سـخـت دلگير است ؛ آفتاب در گوشه اى از افق ، آرام آرام سر به خواب نـمـى نـهد و دنباله بالا پوش گلگون خود را با خويش به پشت كوه مى كشاند. صحرا، ايـن دريـاى بـى مـوج شـن ، تـن آفـتـابـسوخته خود را اينك در خنكاى غروب بى رنگ ، مى شـويـد. خـارهـاى بـلنـد مـغـيـلان و صـخـره هـايـى كـه جـاى جـاى ، پـيـش روى مـحـمـد، در دل صـحـرا، سـرپا ايستاده اند؛ در سكوت و هم انگيز غروب هنگام ، سايه وار، لحظه به لحـظـه تـيـره رنـگـتـر مـى شـونـد و احـسـاس تـنـهـايـى و غـربـت را در دل مـحـمـد، غـليـظتر مى كنند. محمد اين غار و صخره هاى اين كوهسار و صحراى پيش ‍ رو را 25 سـال تـمـام ديـده اسـت و آن را خـوب مـى شـنـاسد. تمام كودكى خود را در همين سرزمين گـذارنده است پدر را هرگز نديده اما از مادر، چيزهايى را در خاطر دارد كه البته از شش سـالگـى فـراتـر نـمـى رود عـبدالمطلب جد خود و حليمه دايه خويش را بيش به ياد مى آورد؛ امام مهربانترين دايه خود، صحرا را، بيشتر در خاطر دارد. روزهاى كودكى خود را در گـوشـه و كنار اين صحرا به ياد مى آورد؛ روزهاى چوپانى با دستهايى كه هنوز بوى كـودكـى مـى داد و پـاهـايـى كـه از ارتـفـاع قـامـت گوسفندان بلندتر نبود. روزهايى كه تنهايى خاموشى صحرا، بزرگترين همنفس وى گوسفندان تنها همبازيهاى او بودند.
روزهـايـى كـه انـديـشـه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى بر افـراخـتـه و شـنـهـاى روان و خـارهـاى مـغـيـلان و نـيز انديشيدن در آفريننده آنان ؛ يگانه دلمشغولى وى بود.
روزهـاى گـرم و كـشـدار و طـولانـى ؛ روزهـاى سـاكـت غـمـگـنـى و تـنـهـايـى روزهايى كه دل كـوچـكـش بـهانه مادر مى گرفت اما تنها خورشيد سوزان صحرا، جاى مادر را پر كرده بـود و از جـاى بـوسـه هـاى داغ خـورشـيـد كـه نـاشـيـانـه مـى خـواسـت مـادرى كند، گلداغ تـاول مـى رويـيـد. روزهايى كه چوپانى كوچك بود، اما هرگز نه سنگى بر گوسپندى افـكـنده و نه چوبى بر پشت بره اى فرود آورده بود. اگر ميش ها و برگان نوباوه مى تـوانـسـتـنـد شهادت بدهند حتى يك شكايت از محمد كوچك ، محمد مهربان ، در آن روزها، به خـاطـر نـداشـتـنـد. حـتـى سـوسـمـارها و حشره هاى صحرا زيسته بود و بر هر خاربن ، هر سـنگريزه ، هر صخره و هر تپه رمل ؛ اثر پاى او يا تكيه بدن او يا دستكم جاى نگاه او مانده بود و بر آنها گاه اشكى با ياد مادر بر افشانده بود.
شـبـهـى از مـادر را به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا با بالايى بلند در لباسى كه وقار او را همانقدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشاند. تا به خاطر دارد چـهـره مـادر را پـوشـيـده و در هـاله غـمى ژرف ديده است و بعدها در يافته كه مادر چه زود شوى را از دست داده است ؛ به همان زودى كه خود او، مادر را. روزهاى حمايت جد پدرى نيز، زياد نپاييد.
از شـيـرين ترين دوران كودكى ، آنچه اينك به ياد او مى آيد، آن سفر دلچسب ، آن نخستين سـفـر بـه مـرزهـاى نـاشـنـاخـتـه ، فـراسـوى صـحـراهاى بطحاء، با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات ديدنى و در يادماندنى ، در ميانه راه با قديس نجران . بـه خـاطر مى آورد كه احترامى كه آن پيرمرد به آن او مى گذاشت كمتر از احترامى نبود كه مادر يا جد پدرى به وى مى گذاشتند.
و نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو، بـيـن مـكـه و شـام گـذشـت . در طـول ايـن نـوجوانى و سپس جوانى ، پاكى و بى نيازى و اسـتـغـنـاى طـبـع و صداقت و امانت در كار و كردار و عصمت چشم حشمت جسم و بالاى موزون و هـنـجار رفتارش ، چنان بوده است كه حتى در مكه سياه ، مكه بد، مكه دد، مكه گناه نيز به پـاكـى و امـانـت انـگشت نماست و نه تنها نيكان و موحدان و پاكان قريش و غير آن كه حتى ميخوارگان ، عشرت پيشگان ، ربا خواران و دنيا طلبان نيز، پاكى او را پاس ‍ مى دارند و در سـراسـر بـطحاء، او را محمد امين مى نامند. همه اين ويژگى ها در او، دستمايه علاقه مردم مكه به وى شده است .
مـحـمـد، غـرق در خاطره ها، همچنان هنوز بر دهانه غار حراء نشسته است و به افق مى نگرد كـه ايـنـك ديگر با غروب كامل خورشيد، تيره شده و تنها روشناى خفيفى از خورشيد، بر جاى مانده است چون گردى كه از گذر سوارى بر جا مانده باشد.
مـحمد به خاطر مى آورد كه هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى برده است بت پرستى كه ريـشـه هـمـه جـهـالت هـا و بديهاست ؛ او را بيش از هر چيز ديگر رنج مى دهد. بعد از آن ، فـسـاد اخلاقى و ميل و توجه مردم به لهو و لعب كه نتيجه مستقيم زراندوزى و ربا خوارى رايج بين بيشتر سران و اشراف است . نيز ستمى كه بر بردگان روا مى دارند دلش را خون مى كند.
كـم كـم تـيـرگـى چـيـرگـى مـى كـنـد و اگـر تـاريـك شـود، پـايـيـن آمـدن از غـار حـراء مـشـكـل مـى شود؛ محمد بر مى خيزد و از غار فاصله مى گيرد و به سوى خانه عمو روانه مـى گـردد. احـسـاس مـى كـنـد ايـن كـنـاره گـيـرى از محيط مكه و تنها نشستن در غار حراء و انـديـشـيـدن بـه بـليـه هـاى اجتماعى ، دلش را تا اندازه اى آرامش مى بخشد. پيش خود مى گـويـد شـايد پدر بزرگم عبدالمطلب هم كه گاهى به اين غار پناه مى آورد؛ به خاطر رنجى بود كه از محيط اجتماعى مكه مى برد. (30)
وقتى به خانه رسيد، عمويش ابوطالب منتظر او بود:
- كجا رفته بودى ؟ از هر كه پرسيدم نمى دانست كجا هستى .
- به كوه حراء رفته بودم .
- پدر و مادر فدايت ، براى چه به كوه حراء؟
- بـر دهـانـه غار حراء نشسته بودم . دلم گرفته بود، از آن جا به دشت صحرا نگاه مى كردم و قدرى التيام يافتم و به خانه باز گشتم .
- مى دانم كه بيكار ماندن براى جوانى چون تو، بسيار رنج آور است ...
- نـه عـمـو جان ، تنها اين نيست ؛ من از آنچه در مكه مى گذرد ناراحتم ؛ از ستمهايى كه در حق بيچارگان روا مى دارند...
- آن را كه با ((حلف الفضول )) چاره كرده ايد...
- ((پـيـمـان فضول )) چقدر مى تواند رفع ستم كند؟ آيا اين پيمان مى تواند به برده دار بـگـويـد كـه بـرده خـود را نـزن ؛ بـه او از غـذايى كه خود مى خورى ، بده ؟ آيا اين پيمان مى تواند...
- بيش از آن چه مى توان كرد؟
- نمى دانم ، در انديشه همين چيزها بودم كه قدم زنان تا غار حراء راه پيمودم ... حالا با من چه كار داشتيد؟
- خديجه دختر خويلد را مى شناسى ؟
- كيست كه او را نشناسد.
- امـروز صـبـح ، غـلام خـود ((ميسره )) را نزد من فرستاده و پيام داد نزد او بروم ؛ وقتى رفـتـم گـفـت : اوصـاف بـرادرزاده ات مـحـمـد را بـسـيـار شـنـيـده ام ؛ مـى دانـى كـه مـن هـر سـال مـردانـى را اجـيـر مى كنم تا سرپرستى كاروان تجارى ام را در سفر شام به عهده بگيرند و به جاى من تجارت كنند و چون باز مى گردند و به آنان دو شتر جوان دستمزد مى دهم . اگر برادرزاده تو بپذيرد، امسال اين كار را به او واگذار خواهم كرد و مزد او را دو بـرابـر يـعـنى چهار شتر جوان خواهم داد. او از من خواست تا موضوع را با تو در ميان نـهـم و قـرار شـد پـاسـخ را تـو خـود بـه او بـگـويـى . حال چه مى گويى ؟
- نظر شما چيست ؟
- خديجه زن بزرگوارى است ؛ بسيار محترم است و در مكه همه به او ((طاهره )) لقب داده اند...
- در مورد او شكى ندارم و چيزى نمى گويم ؛ در مورد خودم نظرتان را مى پرسم . آيا من مى توانم از عهده اين كار برآيم ؟ من تاكنون تجارت نكرده ام و جز يكبار آنهم در كودكى با شما، به شام نرفته ام .
- خـديـجه بى گمان غلام خود ميسره را با تو همراه خواهد كرد زيرا به ياد دارم كه او را هر سال با همه كسانى كه اجير مى كرد، مى فرستاد، ميسره تجار شام را مى شناسد و مى دانـد و كـه تـو كالاها را نزد چه كسانى و كجا ببرى ؛ البته اختيار كار در دست توست و تـو مـى تـوانـى در آنـجا به هر كس كه بيشتر و بهتر خريد، كالاها را بفروشى و آنچه خديجه مى خواهد خريدارى كنى و براى او بازگردانى .
- بسيار خوب ؛ فردا به خانه او خواهم رفت .
خـانـه خـديـجـه ، بـزرگ و وسـيـع و دو اشـكـوبـه اسـت . خـديـجـه از ثـروتـمـندان طراز اول مـكـه اسـت و ايـن خانه در خور اوست . محمد نگاهى به بيرون خانه مى اندازد و با ياد خـداونـد، در مـى كـوبـد. مـيـسـره غـلام خـديـجـه در را بـاز مـى كند. منتظر اوست و او را به داخـل خـانـه راهـنـمـا مـى شـود. داخـل خـانـه از بـيـرون آن مـجـلل تـر اسـت ، پرده هاى زربافت ؛ فرشهاى گرانقيمت ، مخده هاى مخملى ... ميسره او را بـه اطـاقـى كـه خـديـجـه در آنـسـت راهـنـمـايـى مـى كـنـد. خـديـجـه ، زيـبـا و مـحتشم است ، چـهـل سـال دارد؛ لبـاسـهـاى گرانقيمتى بر تن دارد و در چادرى از پارچه اعلاى مصرى ، خود را پوشيده است .
محمد گرچه نام و اوصاف او را بسيار شنيده بود اما تا آن لحظه به خاطر نمى آورد كه خـود او را ديـده بـاشـد بر عكس خديجه ، چند بار او را ديده است . وقتى محمد به دنيا آمده بـود او پـانـزده سـال بـود و هـنـوز بـه خـانـه شـوهـر اول خـود ابـوهـاله تـمـيـمـى هم نرفته بود پس ، طبيعى بود كه دوران كودكى محمد را از وقتى كه نزد مادرش و سپس پدر بزرگتر عبدالمطلب بزرگ مى شد، ديده باشد؛ بعدها هـم كـه محمد بزرگتر شد چند بار در گوشه و كنار مكه او را ديده بود؛ اما هيچگاه با او روبـرو نـشـده بـود و اينكه مى ديد فرزند عبدالله چه رشيد شده است ؛ سربلندى را در دل شـبـهاى صحرا، از بلندترين شاخسار كوكبها، فراچيده و سكوت و آرامش و وقار را از صخره ، از صحرا، از شب ، آموخته است . نفس در نفس صبح و چشم در چشم بركه و گام و گام آفتاب ، پاكى اندوخته و صفا آموخته و جان را بر افروخته است .
ايستادن ، تنها ايستادن را همراه با خرسندى و سرسبزى و شادابى ، از تكدرخت هاى مغموم صحرا، فراگرفته است و شكيبى سبز، همراه دارد.
چـشـمـانـش ، سـيـاهـى را بـا آفـتـاب آمـيـخـتـه و شـرم را بـا روشـنـايـى و شـيـر را بـا غزال و معصوميت را با جلال و سلام و را با سوال . چشمان صحرازادى كه تا افق هاى دور مى نگرد و با غم مردم مى گريد. چشمانى به سلامت مهربانى به صداقت بى زبانى ، چشمانى كه پرسش را از شدت مهر، به هيات پاسخ مى گويد و ((كاوش )) را از شدت شرم به هيات ((يافته ))، انجام مى دهد.
چـشـمـانى كه تبسمى از لبان به وام دارد. بايد از شب پرسيد چه نام دارد و از دريا كه ژرفـاى آن تـا كـجـاسـت ؟ بـا نـگـاهـى چـون سـراب ، زلال و چون تيغ ، تيز و چون آفتاب ، گرمايى .
پـيـشانى اش ، سپيده را بر صخره گسترده و مهتاب را بر پرند و طره هاى سايه بان ، دسته اى از سنبلستانى است كه بر شانه ها افتاده ؛ شبى ديگر با تبى ديگر، شبى از مـخمل موج و تيره اما در اوج ، پرنيانى از جنس گيسوانى كه به مهربانى روى دو گوش كوچك و نجيب و خفته او، بالاپوشى از حرير فرو افكنده است .
ابـروان سـيـاهـش ، تـركـيـب نـمـكـيـن را در مـجـمـوعـه چـشـم و گـيـسـو، بـه چـيـرگـى ، كامل مى كند آنك چشمان و مژگان ، اينك گيسوان و اكنون ابروان .
اگر دشمن كشد ساغر وگر دوست
به ياد ابروى مردانه اوست

بينى كشيده تكيده اش خطى است كه ظرافت و استحكام را با سهمى برابر، به دو نيم مى كـنـد و لبـانـش بـه هـنـگـام گـفـتـار، ذوق شـنـيـدن را بـر مـى انـگـيـزد و هـمـاره انـگار از عـسـل مـى گـويـد و بـه هـنـگـام خـامـوشـى ، شـيرينى و آرامش ‍ سكوت دره هاى پاك و دست نـايـافـتـه را به خاطر مى آورد و اينهمه در قامتى فراهم آمده است به موزونى زيباترين سـپـيـدار راسـت ، بـا گـردنـى افـراخـتـه ، بـلند اما به هنجار، با بازوان و دستهايى از يارستن ، توانستن ، نوازش و پاكى و با گامهايى از ايستادگى ، صلابت و دوستى .
و اين مجموعه رسايى و زيبايى و صلابت و موزونى و امانت و صداقت و نجابت كه به امين ، شهرت يافته ، اينك پيش روى او ايستاده است .
محمد سلام مى كند و همچنان كه ايستاده است مى گويد:
ـ پيام شما رسيد، آمده ام كه موافقت خود را بيان كنم .
خديجه نيز به او درود مى فرستد و آنگاه تعارف مى كند كه بنشيند. سپس ‍ مى گويد:
ـ خوشحالم كه درخواست مرا پذيرفته ايد، من از امانت و درستى شما بسيار شنيده ام و نيز مى دانم كه مردم مكه به شما امين مى گويند. چنانكه به عمويتان هم گفته ام به همين جهت مـى خـواهم به شما دو برابر مزد بدهم . اگر آماده هستيد همين فردا حركت كنيد. ميسره غلام خود را نيز با شما خواهم فرستاد.
ـ لابد ديگر كاروانهاى قريش هم فردا حركت خواهند كرد، اينطور نيست ؟
ـ آرى ، چرا اين را مى پرسيد؟
ـ انديشيدم كه اگر تنها بخواهيم برويم به مردانى نياز داريم كه كاروان را در برابر راهـزنـان و غـارتـگـران حـافـظت كنند اما اگر كاروان قريش حركت مى كند، پس نيازى به مردان مسلح نيست .
ـ هـمـيـنطور است ، دارالندوه مزد مردان مسلح كاروان را از صاحبان كالاها مى گيرد؛ من هم هر سال سهم خود را مى پردازم . ميسره در جريان همه امور هست و به شما خواهد گفت .
وقـتى محمد برخاست و رفت ، خديجه با خود گفت : نجابت و پاكى از سيماى او پيداست ، خدا او را از بلايا نگهدارد، چقدر با شرم و چقدر با وقار است .
صـبـح روز شـانـزدهـم ذى الحـجـه سـال بـيـسـت و پـنـجـم واقـعـه فـيـل ، درسـت چـهـار سال و نه ماه و شش روز پس از ((فجار)) چهارم بود كه محمد، همراه مـيـسره ، از مكه پا بيرون نهاد. (31) در راه هنگامى كه به ((ابواء)) رسيدند به سر قبر مادر خود رفت و آن را زيارت كرد:
ـ مـادر، مـرا بـه خـداونـد بـزرگ سـپـردى و خـود در دل خاك خفتى ، اينك من به عنايت خداوند، بزرگ شده ام . هنوز ازدواج نكرده ام اما مسؤ وليت كاروان مهمى با من است و از اين پس مى توانم روى پاى خود بايستم .
در مـديـنـه هـم فـرصـت يافت كه به ((دارالنابغه )) (32) سر بزند و قبر پدر را زيارت كند و نيز از اقوام مادرى ، حالى بپرسد.
در ((بصرى )) به ميسره گفت :

next page

fehrest page

back page