next page

fehrest page

back page

شـوق شـهـادت كه در گرما گرم سه روز جنگ ، فرصت خودنمايى نيافته بود، اينك با ايـن نـهـيـب نـفـسـانى و روحانى ، رخ مى نمود. به ناگاه جانش از شرار اين شوق گرم و گـرمـتـر شـد و سـوخـتـن گـرفت . يكپارچه آتش شد و شمشير آخته را، عصاى جان از پيش بـاخـتـه كـرد و بـه قـلب سـپاه دشمن زد و پرچم فرماندهى همچنان در دست ديگرش بود. دندانها را بر هم مى فشرد و شمشيرش چون رگبار توفان بر سرو روى دشمن فرود مى آمد و دشمن چون برگ پاييزى ، پيش بالاى بلند او به زمين مى ريخت . سرانجام ، از اسب فـرود آمـد و مـعـلوم نـشـد چـرا، شـايـد اسـب او را پـى كـرده بـودنـد ولى او همچنان پرچم پـيـشـتازى بر يكدست ، پياده بر دشمن شوريد. گويى در سفر شهادت اسب را مركوبى لنـگ مـى پـنداشت كه نمى توانست همپاى شوق او بتازد و پيش رود. او پياده شمشير زنان پـيـش مـى رفت و در هر گام از كشته پشته مى ساخت ؛ گرچه خود نيز زخمى بر مى داشت امـا زبـانه شمشيرش چون بلنداى پرچمى كه در دست داشت ، در اهتزاز بود. ساعتى بعد، زخـمـى كـارى ، او را از پـا افـكند، ديگر شمشير در دستش نبود و او تا رمق داشت با هر دو دسـت پـرچم را برافراشته نگاه مى داشت . دشمن امانش نمى داد، زخمى از پى زخم ، تنش را دشـت شقايق كرده بود. سرانجام همرزمانش ديدند كه پرچم فرو افتاد اما روح او، چون بلندترين درفش ، بر قله شهادت ، هماره در اهتزاز ماند.
پـرچـم را خالد بن وليد برداشت و چون روز به پايان رسيده بود، هر دو سپاه ، دست از جـنـگ كـشـيدند و در اردوگاههاى خود آرام گرفتند و خالد بامدادان سپاه را طورى آرايش داد كه دشمن پنداشت از مدينه براى آنان كمك آمده است و چون شجاعت آنان را نيز طى سه روز جـنگ ديده بود؛ هراسيد و روز چهارم ديگر جنگ را آغاز نكرد. سپاه اسلام نيز اقدامى نكرد و سپس به سوى مدينه عقب نشينى آغازيد.
پـيـامـبـر بـا مـردم مـديـنه به استقبال آنان بيرون شتافتند. كودكان نيز كه بين سواران اسـتـقـبـال كننده پياده مى دويدند به فرمان پيامبر در پيش سواران ، سوار شدند. پيامبر امر فرموده بود كه نگذاريد كودكان پياده بمانند. خود آن حضرت نيز عبدالله پسر جعفر بـن ابـيـطـالب را جـلوى خـويـش بـر شـتـر سوار كردند و بيرون شهر به سپاه رسيدند (41) .
جنگ تبوك ، آخرين غزوه پيامبر
جـنـگ ((مـؤ تـه )) كـه در آن جـعفر بن ابيطالب يكى از بزرگترين سرداران اسلام و از پـايـدارتـرين ياران پيامبر و نيز دو سردار بزرگ ديگر چون زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسيدند، در واقع به خونخواهى سفير پيامبر و در پاسخ به بى حـرمـتـى حاكم دست نشانده هرقل ، انجام گرفت . شگفتا كه جنگ ديگرى از همين نوع برون مـرزى كـه در سال نهم هجرت پيش آمد و تبوك نام گرفت ؛ باز انگيزنده و آغازگر علت جـنـگ ، دشـمـن بـود: خـبـر آورده بـودنـد كـه قـيـصـر روم قـصـد دارد بـه شمال عربستان حمله كند. در سال نهم هجرت ، قحطى و خشكسالى شگرفى پيش آمده بود و مـسـلمـانـان بسيار در تنگنا بودند. مدينه در تب فقر مى سوخت اما بايست جلوى دشمن را مى گرفتند.
سـپاه بسيار به سختى تجهيز شد؛ به ويژه از جهت توشه ، سخت در فشار بودند. مردم مـديـنـه بـا كـمك هاى مالى خود، سپاه را تقويت مى كردند بدينگونه كه هر كس هر چه مى تـوانـسـت بـه اردوگـاه سـپـاه مـى آورد و بـه پـيـامـبـر تحويل مى داد. ابوعقيل مردى از انصار، سه كيلو خرما با خود آورده بود و به پيامبر داد و گفت :
ـ اى رسـول خـدا، مـرا بـبـخـشـيـد، هـيـچ چـيـز جز همين نداشتم ، دو روز مزدورى كرده ام ، با ريسمان و دلو و به نيروى شانه هاى خود، از چاه براى مردم آب كشيده ام ، شش كيلو خرما دسـتـمـزد بـه مـن داده اند نيمى از آن را براى خانواده ام گذاردم و اين نيمه ديگر را براى كمك به سپاه آورده ام .
سـرانـجام ، سپاه تنگدست ، به فرمان پيامبر و به فرماندهى شخص وى ، رو به دشمن نـهاد و اين آخرين غزوه پيامبر بود. هر ده نفر يك شتر داشتند و در راه به نوبت سوار مى شدند. خوراكشان جوى بود كه در آن شپشك افتاده و خرمايى كه كرم گذارده و روغنى كه بو گرفته بود. گاه از بسيارى گرسنگى خرمايى را چند نفر در دهان مى گرداندند و مـى مكيدند و بر روى آن آب مى نوشيدند. تنگدستى ، گرسنگى ، گرمى هوا، كمى آب و درازاى راه ، امـان از كـاروان سـپـاه ، بـريـده بـود... لبـهـا تـاول زده و چـشـمـهـا، كـم فـروغ شده و زبانها از ناتوانى در كام خشكيده بود و از كسى سـخـنـى بـر نـمى خاست اما دلها سرشار از نشاط ايمان بود و هر كس از شوق شهادت در درون خود، غوغا داشت .
ابـوذر غـفـارى ، صـحـابـى بـزرگ نـيـز در كـاروان سـپـاه ، مـسـؤ وليـت حـمـل بـخـشـى از بـاروبـنـه لشكر را بر عهده داشت . شتر باركش بسيار ناتوان بود و ابـوذر ناگزير پا به پاى او دنبال كاروان سپاه پيش مى رفت و كم كم عقب ماند. اباذر، تـا هـنـگـامـى كـه شـتـر راه مـى رفـت ، مـدارا كرد به طوريكه به اندازه سه روز راه ، از كـاروان بـاز پـس مـانـد؛ سـرانـجـام شـتر بكلى از رفتن باز ايستاد. اباذر باز به شتر فرصت داد به اين اميد كه شايد دوباره به راه افتد اما شتر ناتوان تر از آن بود كه او مى پنداشت . پيش روى تا چشم كار مى كرد بيانان بود و بر فراز سر، خورشيد سوزان و تـنـهـا، جـاى جـاى ، خـاربـنـى در آيـيـنـه صـاف و يـكدست صحرا، خط مى انداخت . اباذر نـاگزير شتر را خوابانيد و بارها را از پشت وى برداشت و خود به دوش گرفت و شتر را رها كرد و به راه افتاد...
صـبـح روز دوم ، ديـگـر آبى در بساطش نمانده بود. آخرين قطره هايى را كه در مشك خود ذخيره داشت نوشيده بود. هوا گرم بود و بار سنگين و راه دراز.
عـصـر، به قسمتى از صحرا رسيد كه با تپه هايى نه چندان بلند اما سنگلاخ و عبوس ، تـزيـيـن يـافـتـه بـود. بار سنگين خود را بر صخره اى در سينه راه نهاد و به استراحت پـرداخـت امـا تـشـنـگى جگر سوز بود و آرامش تنهايى را تلخ مى كرد... زبانش خشك شده بـود و بـيـخ گـلويـش از خـشـكـى مـى سـوخـت و لبـهـايـش تـرك خـورده و تـاول زده بود. جاى تماس بار، روى شانه اش زير پيراهن ، مى سوخت . نگاهى به جاى پاى شتران و جاى پاى اسبان و افراد سپاه كه از همانجا گذشته بودند افكند و دلش در هـواى ديـدار پـيـامـبـر، پـر زد. رد پـاهـا را لابـلاى صـخـره هـاى بـيـرون زده از شـن ، دنـبـال كـرد. نگاهش به سوسمارى افتاد كه با شتاب خيالى زودگذر، از صخره اى بالا مـى رفـت و در آنـسوى آن ، گم شد. با خود انديشيد، حتما در همين اطراف بايد آب هم وجود داشـتـه بـاشـد؛ و بـه هـمـان سـو، رفـت . درسـت حـدس زده بـود، چـنـد ده مـتـرى آنـسوتر، گـودال بـزرگـى در صـخـره بـسـيـار بـزرگ ، هـنـوز از آب بـاران پـر بـود. زلال چـون آيـنـه . تـصـويـر آسـمـان در آن افـتـاده و چـنـدان شـفـاف و زلال بود كه رگه هاى صخره ، در كف گودال ، به روشنى نمايان بود. گرمايى ويژه ـ نه از نوع گرماى توانسوز آفتاب ـ در رگهايش دويد. با يك دو خيز به عقب بازگشت و بـا شـتـاب مـشـك خـشـكـيـده خـود را از مـيـان بـارهـا بـرداشـت و بـه كـنـار گـودال آب بـرگـشت و آن را در آب افكند تا خيس بخورد و راحت تر و بيشتر آب بردارد. تا خيس خوردن مشك ، دستها را از آب انباشت و به نزديك لب آورد و مى خواست بنوشد كه از فراز انگشتان ، نگاهش در آنسوى صخره ها، به رد پاى دراز كاروان سپاهيان در صحرا افـتـاد كـه تـا دوردسـت در صـحـرا پـيـش ‍ رفـتـه بـود... و آنـگـاه ، تـصـويـر لبـهـاى تاول زده پيامبر و سپاه ، روشن تر از زلال آب پيش چشمانش جان گرفت و انگشتانش سست شد و آب از لابلاى انگشتان دوباره به گودال فرو ريخت .
سـپـاه پيامبر در جايى يك دو منزل پيشتر، بنه افكنده بود. آب جيزه بندى شده و چند روز بود كه هيچكس نه يك شكم غذاى سير خورده و نه يك جام پر، آب نوشيده بود. عصر روز سومى بود كه اباذر از آنان عقب افتاده بود و هر كس درباره او حدسى مى زد. اما روحيه ها چـنـدان قـوى بـود كـه حتى با خاطره او شوخى مى كردند. سپاه اينك آماده بود كه دوباره حركت كند. ناگاه يكى از ديده بانان سپاه پيش پيامبر دويد و گفت :
ـ سياهى قامت يكنفر، از دوردست سينه صحرا به پيش مى آيد، اما بسيار دور است .
ـ اباذر است ، مى ايستيم تا به ما بپيوندد.
خبر، بى درنگ به همه رسيد و همه ، چشم به راه دوختند. سياهى قامت تكيده و بلند اباذر، در سايه روشن عصر هنگام در افق صحرا، كم كم طرح خود را باز مى يافت ،. يكى ، پيش از رسيدن او، گفت :
ـ آب را آماده كنيد، اباذر بى شتر راه مى پيمايد و بار را خود برداشته است و بى گمان بسيار تشنه است .
ابـاذر، پـيـش روى پيامبر، بار را برزمين نهاد و به احترام درود گفت و ايستاد. لبانش از تشنگى تاول زده و قاچ خورده بود و ديگر رمقى در تن نداشت ؛ به وضوح نمى توانست روى پـا بـايـسـتـد امـا بـه احترام حضور پيامبر، خويشتن را روى پا نگهداشته بود. چشم پيامبر و سپاهيان انبوهى كه دور او جمع بودند به مشك بزرگ آبى افتاد كه كنار بار و بنه ابوذر، آويزان بود!
پيامبر با شگفتى و شماتت فرمود:
ـ اباذر، تو آب داشتى و چنين تشنه مانده اى ؟
ـ ديـروز عصر، در گودالهايى در ميان صخره هاى راه ، آب فراوان و بسيار زلالى يافتم اما چون خيلى گوارا به نظر مى رسيد، دلم نيامد پيش از شما و سپاهيان ، از آن بنوشم !
آيـا سـپـاه قـيـصـر روم ، مـى تـوانـسـت از پـيكار با چنين مردانى ، اميد فتح داشته باشد؟ مـردانـى كـه از پـيـامـبـر، ايـثار آموخته بودند و خدا و رضاى او محور هر حركت آنان بود. خـويـشـتـن خـويـش را از مـركـز هـر عـمـل خـود، حـذف كـرده بودند و عرفان مجسم بودند در عمل و نه در شعار. لذت ترك لذت را با گوشت و پوست و استخوان چشيده بودند و اراده اى بـه اسـتـوارى صـخـره داشـتـند و جهان را به راستى گذرا مى ديدند. پيامبر، با چنين مردانى به تبوك ، محل استقرار سپاه روم رسيد. دشمن قدرت معنوى سپاه پيامبر را برآورد كرده بود و مى دانست از پس چنين سپاهى بر نمى آيد و عقب نشينى كرد.
پـيـامـبـر بـه ((يـوحـنـا بـن اوبه )) فرماندار دست نشانده قيصر در آن مرز و بوم پيام فـرسـتـاد كـه بـراى جـنـگ آمـاده شـود ولى او نـيـز تـرجـيـح داد تـسـليـم شـود و قبول كرد كه هر سال مبلغى را كه پيامبر تعيين كرده بود خراج بدهد. دو طائفه ديگر نيز در همان حدود، حاضر به پرداخت جزيه شدند. سپس چون بيم آن مى رفت كه روميان از راه ((دومـة الجـندل )) به مدينه حمله كنند، پيامبر، خالد بن وليد را با بخشى از سپاه ، به سوى دومة الجندل فرستاد و خود با بقيه سپاه به مدينه بازگشت .
خـالد، ((اكيدر)) فرمانرواى دومة الجندل را دستگير كرد و با دو هزار شتر و هشتصد بز و مقدارى گندم و چهار صد زره ، به مدينه رسيد.
حجة الوداع و غدير خم
پيامبر از آخرين حج كه ((حجة الوداع )) نام دارد باز مى گشت . در روز هيجدهم ذيحجه در مـحـلى بـه نـام ((غـديـر خـم )) بـه همراهان دستور توقف داد، زيرا فرمان ابلاغ خلافت رسالت از سوى خدا به او رسيده بود.
غـديـر خـم مـحـل آبـگيرى بزرگ اما خشك بود. پيامبر در گودترين جاى آن ، بر منبرى از جـهـاز شـتـران ايـستاد. ديگر همراهان كاروان ، در شيب اطراف غدير، منتظر و نگران پيامبر بـودنـد. مـى خواستند بدانند چه مطلب مهمى پيامبر را واداشته است كه كاروان را از رفتن باز دارد! همراهان حدود هفتاد هزار تن بودند. هوا بسيار گرم و كاروانيان خسته بودند!
پيامبر همان طور كه بر منبر ايستاده بود، حضرت على را كنار خود طلبيد و در سمت راست خويش نگه داشت . سپس خطبه اى گيرا و فصيح خواند و آنگاه مردم را پند داد و با آنان از مرگ خويش سخن گفت و در پايان فرمود:
ـ آيا من بر شما از جانتان پيشتر نيستم ؟
جمعيت ، يكصدا و يكپارچه گفت :
ـ آرى يا رسول الله !
پيامبر در اين هنگام بازوى على را بلند كرد و فرمود:
ـ هر كه من مولاى اويم ، اين على مولاى اوست !
سپس فرمود:
ـ پروردگارا! دوستار او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، ياور او را يارى ده و خوار كننده او را خوار گردان .
وقـتـى پـيـامـبـر از مـنبر پايين آمد و آماده رفتن شد، مسلمانان يكايك نزد على آمدند و به او تبريك گفتند.
غروب خورشيد رسالت
در همين سفر و در نزديكى مدينه ، پيامبر تب كردند و چون به مدينه رسيدند، حالشان رو به ضعف نهاد.
پـيـامـبـر در هـمـان حـال مـردم را بـه دورى از تـفـرقه و پاسداشت حرمت قرآن و عترت خود سـفـارش مـى فـرمـود. نـيـز در همين اثنا اسامة بن زيد را كه جوان هيجده ساله اى بود به سـپـاهـسـالارى لشـكـرى در بـيـرون مـديـنـه بـراى گـسـيـل بـه جـانـب روم مـنـصـوب فرمود و به همه بزرگان اصحاب اطاعت و همراهى او را توصيه كرد.
چـون بـيمارى پيامبر شدت يافت ، به بلال فرمود كه مردم را به مسجد دعوت كند. سپس پـارچـه اى بـه سـر پيچيد و به مسجد شتافت و بر كمان خود تكيه داد و بر منبر رفت . بعد از حمد و ثناى پروردگار، يكايك زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:
ـ من چگونه پيامبرى بودم ؟
سپس فرمود:
ـ هر كس از شما به گردن من حقى دارد، هم اكنون قصاص كند.
نـفـس در سـيـنه مردمى كه سخنان غم انگيز و اندوهبار وداع پيامبر عزيزشان را گوش مى دادنـد حـبس شد. هر كس به اين سوى و آن سو مى نگريست . همه يقين داشتند كه هيچ كس را بر پيامبر حقى نيست .
ناگهان پير مردى از گوشه جمعيت خاموش و اندوهگين به پا خاست و گفت :
ـ يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى شما باد، روزى كه از طائف بر مى گشتى بر ناقه سـوار بودى ، من به پيشوازتان آمده بودم ، در دستتان عصا بود، شما مى خواستى ناقه را برانى به شكم من خورد، اكنون مى خواهم قصاص كنم !
پيامبر به بلال فرمود:
ـ به خانه برو و آن عصا را بياور!
وقتى بلال عصا را آورد، پيامبر فرمودند:
ـ آن پير مرد كه مى خواست قصاص كند نزد من بيايد.
پير مرد، كه سوادة بن قيس نام داشت ، از جاى خود برخاست و به نزد پيامبر رفت و محكم و قاطع به پيامبر گفت :
ـ شكم خود را برهنه ساز!
پيامبر پيراهن خود را بالا زد و شكم مبارك خود را برهنه كرد.
پير مرد نزديك تر شد و عرض كرد:
ـ يا رسول الله ! اجازه مى فرمايى شكم مباركتان را ببوسم ؟
پيامبر اجازه فرمودند.
پير مرد، شكم پيامبر را بوسيد و عرض كرد:
ـ (( اعـوذ بـموضع القصاص من بطن رسول الله من النار )) (من از آتش ‍ دوزخ ، به محل قصاص روى شكم پيامبر، پناه مى برم .)
پيامبر فرمود:
ـ سواده ! آيا قصاص مى كنى يا در مى گذرى ؟
ـ در مى گذرم يا رسول الله .
ـ خدا از تو در گذرد!
حـال پـيـامـبـر روز بـه روز بـدتـر مـى شـد، بـه حـدى كـه يـك روز صـبـح چـون بلال اذان گفت ، پيامبر فرمودند:
ـ نمى توانم به مسجد بروم ، كسى برود و به جاى من نماز كند.
هنگامى اطرافيان براى اين كار، نام برخى از اصحاب را بردند، فرمود:
ـ مگر نگفته بودم كه اينان با لشكر اسامه به روم بروند؟
سـپـس بـراى آنـكـه خـود اقـامـت نـمـاز را انـجـام دهـد بـرخـاسـت و در حـالى كـه عـلى و فـضـل بـن عباس زير بازوهاى او را گرفته بودند و از ضعف پاهايش به زمين كشيده مى شد، به مسجد رفت .
چـون پـيـامـبـر بـه مـنـزل آمـد، در بـسـتـر افـتـاد. اصـحـاب بـه منزل او آمده بودند. حضرت ، برخى از ايشان را شماتت فرمود:
ـ آيا نگفته بودم همراه لشكر اسامه به روم برويد؟
هر يك عذرى آورد.
اولى گفت :
ـ من رفته بودم ، نگران حال شما بودم ، از ميان راه بازگشتم !
دومى گفت :
ـ من براى شما دلواپس بودم ، اصلا نرفتم !
بارى هر كس چيزى گفت . حضرت سه بار پياپى فرمود:
ـ فورا خود را به لشكر اسامه برسانيد!
سپس مدتى از هوش رفت و همه گريستند. چون به هوش آمد، قلم خواست و فرمود:
ـ مى خواهم چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.
امـا يـكى از همانها كه به دستور پيامبر بايد به لشكر اسامه مى پيوست ولى از مدينه خـارج نـشـده بود، مانع شد. پيامبر دوباره بيهوش شد. چون به هوش ‍ آمد، برخى عرض كردند:
ـ آيا قلم بياوريم ؟
فرمود:
ـ پس از آن سخنان ، ديگر چه سود؟ اما من شما را در مورد خاندانم سفارش ‍ مى كنم .
سـپـس روى خـود را بـرگـردانـيـد. هـمـه مـردم از نـزد او بـيـرون رفـتـنـد، جـز عـلى و اهل بيت او و نيز عباس عموى وى و فضل بن عباس پسر عمويش . آنگاه پيامبر انگشترى خود را از دست در آورد و در دست على كرد و سپس ‍ شمشير و زره و همه سلاحهاى خود را نيز بدو داد.
روز ديـگـر، كـه بـيـسـت و هـشـتـم صـفـر سـال يـازدهـم هـجـرت بـود، حال پيامبر ساعت به ساعت بدتر مى شد. تا اينكه چشم گشود و به على كه با ديدگان گريان كنار بستر او نشسته بود و در چهره او مى نگريست فرمود:
ـ سرم را به دامان خويش بگير!
عـلى سـر پيامبر را به دامن گرفت . فاطمه نيز روى پدر خم شد و در حالى كه تن او را در آغوش گرفته بود اين شعر ابوطالب را از سر اندوه خواند:
ـ سـپـيـد چـهـره اى كـه ابر از گونه او آب مى طلبد تا تشنگى خود را فرو نشاند، پناه يتيمان است و ملجاء زنان بى پنان (42) .
پيامبر ديده گشود و فرمود:
ـ دخترم ، اين شعر عموى عزيزت ابوطالب است . اين آيه را بخوان : (( ((و ما محمد الا رسـول قـد خـلت مـن قـبـله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم .)) )) (محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از وى نيز پيامبرانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟)
سـرانـجـام يـتيم مكه ، امين قريش ، پيام آور وحى ، غريب وطن ، مهاجر مدينه ، جنگجوى حق ، رسـول الله و ابـوالقـاسـم خـاتـم المـرسـلين ، خورشيد عالم امكان ، احمد محمد مصطفى ، صلى الله عليه و آله ، سر در دامان على نهاد و جان به محبوب اعلى داد (43) .
پى نگاشت
(( ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم . )) ابراهيم / 37
اى پـروردگـار مـا! مـن برخى از فرزندانم را در سرزمينى (دره اى ) بى آب و علف كنار خـانـه مـحـتـرم تـو جـاى دادم تـا نـمـاز را بـر پـاى دارنـد. پـس دل هايى از مردم را به سوى آنان گرايش ده .
(( رب اجـعـل هـذا بـلدا آمـنـا وارزق اهـله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخر. )) بقره / 126
پروردگارا اين (محل ) را شهرى امن گردان ؛ و از اهالى آن هر كس به خدا و روز رستاخيز ايمان آورد، از ميوه ها روزى فرما.
دعـاى ابـراهـيـم (44) بـه درگـاه خـداونـد مـسـتـجـاب گـرديـد و فـرزنـدان اسماعيل از دختر يكى از افراد قبيله جرهم ؛ كم كم در اطراف خانه خدا، زياد شدند. جرهمى ها كه از جنوب به شمال عربستان آمده بودند، از اولاد يعرب بن قحطان محسوب بودند و آنـان را عـرب عـاربـه يـا عـرب قـحـطـانـى مـى گـفـتـنـد در بـرابـر فـرزنـدان اسـمـاعـيل كه به عرب شمالى يا عرب مستعربه شهرت داشتند. شبه جزيره عربستان در منتهى اليه جنوب غربى قاره آسيا و مكه در سمت مغرب شبه جزيره عربستان واقع شده و حـدود سـيـصـد مـتـر از سـطـح دريـا بـلنـدتـر اسـت . از شمال با حدود 500 كيلومتر به يثرب مى رسد كه در قديم اين فاصله را با شتر، حدود 8 تا چهارده روز مى پيموده اند.
مـكـه از آنجا كه در ميان دو رشته كوه قرار گرفته است كه بموازات هم در شرق و غرب شهر از شمال به جنوب امتداد دارند؛ از دور ديده نمى شود.
اجداد پيامبر
بـنا به روايتى از خود رسول اكرم صلى الله عليه و آله (45) ، در ذكر اجداد رسول خدا از ((عدنان )) جد بيستم پيامبر، فراتر نبايد رفت . ما به پيروى از دستور پيامبر گرامى ، اين شجره طيبه را همان تا عدنان ، ذكر مى كنيم كه در آن هيچ اختلافى هم نيست :
مـحـمـد، عبدالله ، عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، كلاب ، مره ، كعب ، لؤ ى ، غالب ، فهر، مالك ، نضر، كنانه ، خزيمه ، مدركه ، الياءس ، مضر، نزار، معد، عدنان .
عدنان : با بخت نصر شاه بابل همزمان بود و او چون از فتح بيت المقدس ‍ آسود به هجوم بـر اعـراب روى آورد و بـا عـدنـان جـنگيد و او را شكست داد. عدنان با فرزندانش به يمن گريخت و همانجا مرد. و فرزندانش به مكه باز گشتند. او دو فرزند داشت معد و عك .
معد: مادرش ، از قبيله جرهم بود و ده فرزند داشت .
نـزار: داراى چهار فرزند بود كه مضر و ربيعه مهمتر بودند و دو قبيله نزار و ربيعه از آندو پديدار شدند.
مـضـر: مـادر مـضـر نـيـز چـون جـدش مـعد، از قبيله جرهم بود. مضر دو پسر داشت با نامهاى الياءس و عيلان .
((از رسول اكرم روايت شده است كه فرمود: مضر و ربيعه را دشنام ندهيد چه آندو مسلمان بـوده انـد (46) . بـنـى ذبـيـان و بـنـى هـلال و بنى ثقيف از مضر بن نزار منشعب اند. شاعر معلقات عشر نابغه ذبيانى ، از بنى ذبيان است (47)
اليـاءس : را سـيد العشيره مى گفتند. همسرش خندف نام داشت و قبائلى را كه نسبشان به الياءس مى رسد بنى خندف مى گويند. مدركه مهمترين فرزند الياءس و جانشين اوست .
به گفته يعقوبى ، يكى ديگر از فرزندان الياءس به نام قمعه ، به نزد قبيله خزاعه رفـت و از آنـان زن گرفت و نوه او، عمرو بن لحى بن قمعه ، نخستين امير خزاعى مكه است كـه پـس از جـرهـمـيـان بـر مكه سلطنت يافت و بت پرستى را در مكه رواج داد و به گفته رسـول اكـرم (ص ) اول كـسـى بود كه دين حضرت ابراهيم را دگرگون ساخت و بت ها را به پا داشت .)) (48)
ابـن اسـحـاق مـى گـويـد: ((آغـاز بـت پـرسـتـى در مـيـان بـنـى اسماعيل به گمان بعضى چنان بود كه هر وقت كسى مى خواست از مكه بيرون رود، سنگى از سنگهاى حرم را به منظور تعظيم حرم با خويش بر مى داشت و چون در منزلى فرود مى آمـد، هـمـان سـنـگ را مـى نـهـاد و گـرد آن طـواف مى كرد و اين كار مقدمه اى شد تا هر سنگ زيبايى را پرستش كنند و اخلاف از كيش خدا پرستى اسلاف ، بر كنار ماندند و به جاى دين ابراهيم و اسماعيل ، به گمراهى و بت پرستى افتادند.)) (49)
و ابوالمنذر هشام بن محمد بن سائب كلبى مى گويد كه : عرب بت پرست هر گاه در سفر بـه مـنـزلى فرود مى آمد، چهار سنگ از زمين بر مى داشت و زيباتر از همه را خدا قرار مى داد و سـنـگ هـاى ديـگـر را ديـگـپـايـه مـى ساخت و هنگام كوچ كردن آنها را رها مى كرد و در منزل ديگر، چهار سنگ ديگر به همان ترتيب بر مى گزيد. (50)
وهـمـو مـى گـويد: انصاب ، بر سنگهاى مورد پرستش و اصنام بر بتهاى شكلدار ساخته شـده از چـوب و زر و سـيـم و اوثـان بـر بـت هـاى تـراشـيـده از سـنـگ اطـلاق مـى شـد. (51)
هـبـل بت قريش بود در ميان كعبه . عزى بت مشترك قريش و بنى كنانه بود. ((لات )) بت قـبـيـله بنى ثقيف در طائف بود؛ و مناة بت اوس و خزرج و بت پرستان ديگر يثرب بود در ساحل دريا در محلى به نام مشلل .
((بـا آنكه كيش غالب عرب ، مقارن ظهور اسلام بت پرستى بود، معهذا در گوشه و كنار جزيره عربستان ، علاوه بر اقليت هاى دينى مسيحى ، يهودى و حتى زردشتى (در بين قبيله بـنـى تميم )، حنفايى نيز يافته مى شدند كه بر خلاف توده مردم بت پرست ، از شرك بـر كـنـار و بـه خـداى يـگـانـه و احـيـانـا بـه ثـواب و عـقـاب و قـيـامـت مـعـتـقـد بودند)) (52) از جـمـله بـحـيـراى راهـب و ورقـة بـن نـوفـل و غـير آنها. و اين البته به غير از اجداد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه پشت در پشت از حنفا بودند.
مدركه : چهار فرزند داشت كه خزيمه ، مهمترين آنانست . نسب عبدالله بن مسعود، صحابى معروف به مدركه مى رسد.
خزيمه : نيز چهار فرزند داشت .
كنانه : داراى فضائل بسيار بود و او را گرامى مى داشتند و پنج فرزند داشت .
نـضـر: يـعـقـوبـى مـى گـويـد: نـضر بن كنانه ، نخستين كسى است كه قريش ناميده شد. تقرش بمعنى تجمع است و گويند او سبب فراهم گشتن خاندان گشت . (53)
نـضـر سـه فـرزنـد داشـت كـه مـالك از مـيـان آنـهـا جـد رسول الله (ص ) بود.
مالك : تنها يك فرزند داشت و او فهر است .
فـهـر: مـادر فـهـر جندله ، جرهمى است . فهر پنج فرزند داشت چهار پسر و يك دختر (كه همنام مادر خويش است ). ((غالب )) مهمترين فرزندان اوست .
غالب : دو فرزند داشت كه جد رسول خدا، لؤ ى ؛ فرزند ارشد اوست .
لؤ ى : لؤ ى 5 فـرزنـد داشـت كـه كـعـب از مـيـان آنـان ، جـد رسول خداست . نسب ام المؤ منين سوده نيز به لؤ ى مى رسد.
كعب : سه فرزند داشت و او نخستين كسى ست كه در خطبه هاى خود ((اما بعد)) گفت و روز جمعه را كه عرب جاهلى عروبه مى ناميد، جمعه ناميد و مردم را در اين روز فراهم مى آورد و بـرايـشـان خـطـبـه مـى خـواند و در آن به ظهور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بشارت مى داد و سپس ‍ مى گفت :
((اى كـاش (زنـده مـى مـانـدم ) و آنـگـاه كـه خـويشان و بستگان دست از يارى حق مى كشند، دعـوت او را مـى شـنيدم ؛ اگر (در زمان او) داراى گوشى و ديده اى و دست و پائى بودم ، از خوشحالى دعوتش و شادمانى فريادش ، مانند شتر نرى بر مى خاستم و به يارى او مى شتافتم .)) (54)
مرگ او تا مدتى مبداء تاريخ قريش بود.
مـرة : سـه فـرزنـد داشـت . كـلاب مـهـمـتـريـن آنـان و جـد رسول خداست . نسب ام المؤ منين ام سلمه به وى مى رسد.
كـلاب : دو پـسـر و يـك دخـتـر داشـت . قـصـى و زهـره پـسـران وى انـد كـه رسول خدا در مورد آندو فرمود: قصى و زهره قريشى خالص اند.
نـسـب آمـنه مادر گرامى حضرت رسول (ص ) به زهره مى رسد. آمنة بن وهب بن عبدمناف بن زهره .
قـصـى : دو دخـتـر داشـت و چـهـار پـسـر كـه عـبـدمـنـاف از مـيـان ايـشـان جـد رسـول الله است . مادر قصى پس از فوت كلاب ، به ازدواج ربيعة بن حرام عذرى در آمد و ربـيـعـه مادر قصى و قصى را كه ((زيد)) نام داشت با خود به سرزمين خويش برد و به همين جهت كه قصى از سرزمين پدرى خود دور شد، او را قصى ناميدند.
در جـوانـى وقـتـى دانست كه زادگاه او مكه و پدرانش چه كسانى بوده اند همراه با حاجيان قـبـيـله قـضـاعـه ، بـه مـكـه آمـد و در آنـجـا پـس از غـلبـه بـر قبائل خزاعه و صوفه (كه پس از جرهميان مكه ، كليد دارى كعبه و اجازه حج به دست آنان بود) امور كعبه و مكه را به دست گرفت و تمام قوم خويش را فراهم آورد و آنان را نزديك كـعـبـه جـاى داد كـه پـيـش از آن در دره هـا و قـله هـاى كـوه هـا مـنـزل داشـتند و پراكنده بودند؛ به همين روى او را مجمع نيز مى ناميده اند. او از پرستش بـت هـا نـهـى و سـفـارش مـى كرد كه فقط الله را بپرستيد. او تصدى تمام مناصب مكه از حجابت (كليد دارى خانه كعبه )، رفادت (مهماندارى حاجيان ) سقايت (آب دادن به حاجيان )، نـدوه (اجـتـمـاع بـراى مـشورت ، با دائر كردن خانه اى در كنار كعبه با نام دارالندوه ) و لواء (سرپرستى و گسيل سپاه ) را قبضه و آنرا بين فرزندان ذكور خود تقسيم كرد.
عبدمناف : پنج پسر و شش دختر داشت كه هاشم گراميترين آنهاست . او را قمر البطحاء مى گفتند.
هـاشـم : چهار پسر و پنج دختر داشت . او در موسم حج در ميان قريش بپا مى خاست و خطبه مـى خـوانـد و آنان را به بزرگداشت زوار خانه خدا ترغيب مى كرد. خود او به حاجيان در مكه و منى و عرفات و مشعر غذا مى داد و براى آنان نان و گوشت و روغن و سويق ، تريت مى كرد و بدينجهت به او هاشم مى گفتند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر بازرگانى ((زمـسـتـانى و تابستانى )) را براى قريش بر قرار ساخت (55) . تابستان بـه شـام يا حبشه و زمستان به يمن و عراق . مادر اميرالمؤ منين على عليه السلام ، فاطمه دختر اسد نوه هاشم است .
عـبـدالمـطـلب : دوازده پـسـر و شش دختر داشت . پسرانش عبارتند از: عبدالله (پدر گرامى رسـول خـدا(ص ))، ابـوطـالب ، حـمـزه ، عـبـاس ، زبـير، حارث (بزرگترين پسر اوست ) حجل ، مقوم ، ضرار، ابولهب .
هـاشـم پـدر عـبـدالمطلب ، در يكى از سفرهاى خود به يثرب با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج كـرد و عـبـدالمـطـلب تولد يافت . او در يثرب نزد مادر خود مانده بود و هنوز پسر نـابـالغى بود كه هاشم وفات يافت . مطلب بن عبدمناف بعد از برادرش هاشم امر مكه و سـقـايـت و مهماندارى حاجيان را به عهده گرفت . مطلب سفرى به يثرب كرد و برادرزاده خود را كه اينك بزرگ شده بود با اجازه مادر وى به مكه آورد و چون او را در رديف خويش ‍ بر شتر سوار كرده بود مردم بى خبر از حقيقت امر گفتند مطلب ، بنده اى خريده است ولى مـطـلب به آنان مى گفت : واى بر شما، اين فرزند برادرم هاشم است و او را از مدينه مى آورم .
اما از آنروز نام عبدالمطلب بر وى كه نام اصليش عامر بود، باقى ماند.
وقـتـى مطلب در يمن وفات يافت ؛ عبدالمطلب در مكه به سرورى رسيد و قريش او را به برترى پذيرفتند. (56)
عبدالمطلب خدا را به يگانگى مى پرستيد و از پرستش بت بر كنار بود و سنتهايى نهاد كـه بـيشتر آنها بعدا در قرآن و در سنت رسول خدا(ص ) آمده است از جمله : وفاى به نذر، پـرداخـت صـد شـتـر در ديـه ، حرمت نكاح با محارم ، بريدن دست دزد، نهى از زنده بگور كردن دختران ، حرمت زنا، تبعيد كردن زنان مشهور زناكار، حرمت مى گسارى و اينكه نبايد هـيـچـكـس ‍ بـرهـنـه پـيـرامـون كـعـبـه طـواف كـنـد و نـبـايـد هـزيـنـه حـج را جـز از امـوال پاكيزه خود بپردازد و بزرگداشتن ماههاى حرام و... (57) پيامبر در مورد جد خود فرموده است كه خدا در رستخيز جد من عبدالمطلب را به تنهايى در هياءت پيامبران و هيبت پادشاهان محشور خواهد فرمود.
يـادآورى ايـن نكته با توجه به حركات و سكنات عبدالمطلب و برخى ديگر از پدران او چـون هـاشـم و قـصـى كـه تـاريـخ به يگانه پرستى آنان و احترازشان از بت پرستى تصريح دارد؛ بى فايده نيست كه اين نشانه ها، چنان نيست كه خلق الساعه و بدون زمينه قـبـلى بـاشـد. يـقـيـنـا ديـن حـنـيـف ابـراهـيـمـى ، در فـرزنـدان اصيل وى ، خاصه آنان كه حامل نور محمدى (ص ) بوده اند، همواره پاسدارى مى شده است و اى بـسـا اگـر مـنـاصـب مـكـه در طـى تـاريـخ طـولانـى از زمـان اسـمـاعـيـل تا زمان قصى بن كلاب جد ششم پيامبر كه خاندان خود را جمع آورد و مناصب از دسـت رفـتـه را بـه بـنـى اسـمـاعـيـل بـاز گـردانـد؛ هـمـواره در بـنـى اسماعيل باقى مى ماند؛ مكه هرگز جايگاه بت ها و عرصه بت پرستان نمى شد. ولى مى دانـيـم و در سـطـور قـبـل يادآور شديم كه وقتى عمرو ابن لحى نخستين امير خزاعى پس از جـرهـمـيـان بـر مـكـه سـلطـنـت يـافـت بـه گـفـتـه رسـول اكـرم (ص ) ((اول كـسى بود كه دين حضرت ابراهيم (ع ) را دگرگون ساخت و بت ها را بر پا داشت .)) ابن هشام مى گويد: عمرو بن لحى از مكه به شام رفت و در مآب از سرزمين بلقاء بت پـرسـتـان عـمـالقـه را ديـد و از آنـان بـتـى خـواسـت ، پـس هبل را به وى دادند و او آن را با خويش به مكه آورد.

next page

fehrest page

back page