next page

fehrest page

back page

عام الفيل
داسـتـان حـمـله ابرهه در زمان عبدالمطلب روى داده است : ذونواس شاه يهودى مذهب يمن تمام مـردم مـسـيـحـى نـجـران را كـشـت . مـردى از ايـن اهل نجران به نام دوس ذوثعلبان از مهلكه گـريـخـت و نـزد قـيـصـر روم كـه او نيز مسيحى بود شتافت و از او بر ضد ذونواس كمك خواست . قيصر نامه اى به پادشاه حبشه فرستاد و او را معرفى كرد. شاه حبشه كه خود مسيحى بود، هفتاد هزار سوار همراه دوس گسيل داشت و ارياط را فرمانده سپاه كرد. ارياط و دوس بـر ذونـواس غـلبـه كـردنـد و ذونواس خود را در دريا غرق كرد و ارياط سلطان يمن شد. چندى نگذشت كه بين ارياط و يكى از سرداران حبشى اش به نام ابرهه اختلاف ايجاد شـد و بـه جـنـگ انجاميد و در جنگى تن به تن ، ارياط به دست ابرهه كشته شد و ابرهه سلطان يمن گرديد.
در طـول ايـن مـدت مـردى از بـنـى كـنـانـه در كليساى قليس صنعا، كثافت كرد و گريخت . ابـرهـه تـصـمـيم گرفت به تلافى ، كعبه را منهدم سازد و آيين مسيح را در مكه برقرار كـنـد. پـس بـا لشـكـرى فـراوان بـا چـنـديـن زنـجـيـر فيل ، به جانب مكه روى آورد. وقتى به اطراف مكه رسيد و خيمه زد، سپاهيانش شتران مردم مكه از جمله شتران عبدالمطلب را كه در بيابانهاى اطراف مى چريدند، ضبط كردند. چون خـبـر بـه عـبـدالمـطـلب رسـيـد، نـخست به همه اهالى مكه گفت كه مكه را تخليه كنند و در كـوهـهـاى اطـراف اطـراق نـمـايـنـد و هـيـچـكس به مقابله با ابرهه نپردازد، آنگاه از ابرهه تقاضاى ملاقات كرد.
ابـرهـه او را پـذيـرفـت و حـشمت و وقار او را ستود و سبب ملاقات را جويا شد. عبدالمطلب گفت من آمده ام تا شتران خود را كه سپاه تو غارت كرده اند، بازستانم .
چون چنين گفت در نظر ابرهه كوچك شد و ابرهه بدو گفت :
ـ مـن گمان داشتم كه تو به عنوان سيد قوم و بزرگ قريش و امير مكه بدينجا آمده اى تا شفاعت كنى از انهدام خانه كعبه صرفنظر كنم ؛ چون گمان مى كردم اين خانه مورد احترام شماست .
عـبدالمطلب گفت : من فقط مالك شتران خويشم و همان را طلبيدم ؛ اين خانه را نيز صاحبى است ؛ كه اگر بخواهد، از آن نگهدارى خواهد كرد.
شتران عبدالمطلب را بدو باز دادند و او به مكه باز گشت اما مكه را ترك نكرد و در خانه كعبه ماند و به مناجات با خدا پرداخت .
روز پـيـش از حـمـله ابرهه به كعبه ، خداوند پرندگانى را برانگيخت كه هر يك در منقار ((سـنـگـريـزه ))اى داشـتـنـد و بـر سـر سـپـاه ابـرهـه فرو افكندند و سپاه او به هلاكت رسيدند.
عـبـدالمـطـلب ، پس از اين واقعه به خاطر حسن تدبيرى كه در حفظ مردم مكه بكار برده و نـيـز شـجـاعـتـى كـه از خـويـش نشان داده و خانه خدا را ترك نكرده بود چنان در چشم مردم بزرگ شد كه او را ابراهيم دوم ناميدند.
در بـرخـى از كتب مانند سيره ابن هشام (58) و بحارالانوار (59) آمده است كه كه عبدالمطلب هنگامى كه به حفر مجدد چاه زمزم مى پرداخت (چرا كه اين چاه مدتها بـود پـر شـده بـود) بـه اين دليل كه مى خواست افتخار و مواهب آن ، فقط نصيب او شود. تنها به اين كار پرداخت . همانوقت با خود انديشيد كه اگر فرزندان بيشترى مى داشتم ايـن كـار مشكل را زودتر از پيش پا بر مى داشتم بنابراين نذر كرد كه اگر خداوند به او ده فـرزند عطا كند، يكى از آنها را به حكم قرعه در راه خدا قربانى كند. سالها بعد، ايـن خـواسـتـه او بر آورده شد و 12 فرزند يافت و عبدالمطلب درصدد برآمد كه به عهد خود وفا كند. مطلب را با فرزندان خود در ميان گذاشت و قرار شد قرعه بيفكند. چنين كرد و قرعه به نام عبدالله پدر گرامى رسول خدا(ص ) افتاد. او در اين هنگام جوانى بيست و چـهـار سـاله بـود و بـه نـيـكـى و زيـبـايـى شـهـرت داشـت و مردم بدو دلبستگى داشتند. بـزرگان قريش و به ويژه افراد فاميل به عبدالمطلب اصرار ورزيدند كه راه حلى جز قـربانى كردن فرزند براى اداى عهد و نذر خويش بيابد و او بر اثر اصرار همگنان و هـمگان پذيرفت كه مساءله را از يكى از دانايان عرب بپرسد. كاهنى در مدينه بود با او در ميان نهادند پرسيد كه ديه و خونبهاى يك انسان در نزد شما چقدر است ؟ گفتند ده شتر؛ دسـتـور داد كـه بـين نام عبدالله و ده شتر قرعه بيندازند و هر بار كه نام عبدالله آمد، ده شتر اضافه و قرعه را تجديد كنند تا آنگاه كه قرعه به نام شتران افتد. چنان كردند. نـه بـار قرعه به نام عبدالله افتاد و بار دهم به نام شتران . عبدالمطلب براى اطمينان بيشتر دو بار قرعه كشى را تجديد كرد و هر دو بار نتيجه همان بود. اصرار عبدالمطلب از آنجهت بود كه بداند آيا رضايت خداوند حاصل و نذر او بدين طريق ادا شده است يا نه . بـدينترتيب عبدالمطلب صد شتر به جاى فرزند دلبند خويش قربان كرد و بى درنگ پـس از مراجعت از قربانگاه ، ((در حالى كه دست فرزند خود را در دست داشت ، به سوى خـانـه وهب بن عبدمناف بن زهره رفت و دختر او آمنه را كه به پاكى و عفت معروف بود به عـقـد عبدالله در آورد و نيز در همان مجلس ((دلاله )) دختر عموى آمنه را خود تزويج كرد و حمزه عمو و همسال پيامبر، از دلاله متولد گشت )) (60)
عـبـدالمـطـلب در سـال هـشـتـم عـام الفـيـل ، پـس از يـكـصـد و بـيـسـت سال ، زندگى را بدرود گفت (61) . و اگر اين تاريخ درست باشد بنابراين ازدواج عـبـدالمـطـلب با مادر حمزه در سن 112 سالگى بوده است زيرا مى دانيم كه حمزه هـمـسـال پـيامبر اكرم (ص ) است و پيامبر هشت ساله بودند كه پدربزرگ بزرگوارشان عبدالمطلب وفات يافت .
ما داستان نذر عبدالمطلب را چنانكه در برخى از كتب و مراجع آمده بود، در اين مقدمه آورديم ؛ در وقـوع ايـن داستان تقريبا نمى توان شك كرد زيرا علاوه بر ذكر همه مورخين ، وجود لقـب ((ذبيح )) در بين القاب ((عبدالله ))، قرينه ديگرى بر وقوع اين داستان است . امـا نـمـى تـوان شگفتى خود را از انجام آن بدست عبدالمطلب پنهان كرد زيرا: موحد بودن عـبـدالمطلب نزد اماميه مسلم و متواتر است و از سوى ديگر، او اقدام به عملى كرده است كه با توجه به اصل رجحان در نذر؛ عملى حرام و ناپسند محسوب مى گردد و تنها از اعراب بـت پـرسـت جـاهـليـت مـى تـوانـد سـر بـزنـد. تازه آنهم در مورد اولاد ذكور، مشابه اقدام عبدالمطلب در تاريخ جاهليت گزارش نشده ، يا صاحب اين قلم نديده است . تنها مواردى از زنـده بـگـور كـردن دخـتران از سر تعصب ننگ يا فقر، در بين آنان سراغ داريم كه قرآن كريم هم وقوع آن را تاءييد مى فرمايد.
جاى شگفتى است كه مرد بزرگوار و عاقلى چون عبدالمطلب با آن برخورد ابراهيمى خود بـا ابـرهـه و تكيه او بر اينكه كعبه خدايى توانا دارد (مناجاتهاى او را كه به صورت شـعـر بـوده ؛ شـيـخ مـفـيـد در مـجـالس كـراجـكـى در كـنـز نـقـل كـرده انـد (62) )؛ عـمـلى انـجـام دهـد كـه از بـرخـى بـت پـرسـتـان و امثال آنان سر مى زند.
اگـر حـضـرت ابراهيم عليه السلام هم ، اسماعيل را به قربانگاه مى برد، پيامبر است و بـه امـر خـداونـد چـنـيـن مـى كـنـد. بـنـابـرايـن ، تـنها مى توان گفت : عبدالمطلب با وجود بـزرگـوارى و مـوحد بودن ، معصوم نبوده است . شايد در ايام جوانى چنان عهدى با خداى يـكتا كرده و در پيرى مى خواسته است آن را انجام دهد و خداوند اسبابى فراهم فرمود كه هم نذر او ادا شود و هم پدر بزرگوار پيامبر از قربانى شدن ، نجات يابد.
عـبـدالله : پـدر گـرامـى حـضـرت رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله و سـلم . فـرزند عبدالمطلب ؛ مادرش فاطمه دختر عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم .
از مجموع هيجده فرزند عبدالمطلب ، عبدالله ، ابوطالب ، زبير و پنج تن از شش دختر وى ، از همين بانوى گرامى ، بوده اند.
كنيه عبدالله را ابوقشم و ابومحمد و ابواحمد و لقبش را ذبيح ذكر كرده اند.
عبدالله چنانكه پيشتر هم گفتيم در 24 سالگى با آمنه دختر وهب بن عبدمناف ازدواج كرد و آمـنـه پـيامبر را از او به روايت كلينى در ايام تشريق (يازده ، دوازده ، سيزده ذى الحجه ) (63) يـكـسـال پـس از آنـكـه عـبدالمطلب براى آزادى عبدالله از كشته شدن صد شـتر فديه داد (و بقولى ديگر در همان سال ) در خانه اى واقع در نزديكى جمره وسطى مـتـعلق به شوهرش عبدالله باردار شد و سپس در خانه اى واقع در شعب ابيطالب پيامبر را بـه دنـيا آورد. (پيامبر اين خانه را به عقيل بن ابيطالب بخشيده بودند و فرزندان او بـعدها آنرا به محمد بن يوسف ثقفى برادر حجاج بن يوسف فروختند. مادر هارون الرشيد بعد آن را مسجد كرد)
عبدالله در بيست و پنجسالگى ، در بازگشت از سفر شام ، در خانه اى از خانه هاى بنى النـجـار (دائى هاى پدرش ) معروف به دارالنابغه ، بنابه مشهور پيش از ولادت پيامبر وفات يافت .
وضع اجتماعى عربستان
((... جـزيـرة العـرب يـا شـبـه جـزيـره عـربـستان ، سرزمينى است پوشيده از صحراهاى سوزان و كوههاى برهنه كه تابش تند و مداوم آفتاب به آن رنگ و جلوه خاصى داده است . قـسـمـت شـمـالى ايـن سـرزمـيـن صـحـراى نـفـود اسـت كـه بـه بـاديـة الشـام مـتـصـل مـى شـود و در قـسـمـت مـشـرق و شـمـال شرقى آن ، صحراى دهناء است كه تا ربع الخـالى امـتداد دارد. ربع الخالى كه گاه آن را الدهناء هم مى گويند و بين نجد و الاحساء قـرار دارد در جـنـوب شـرقـى شـبه جزيره واقع است . اين بيابان پهناور در عصر ما نيز تـقـريبا همچنان خالى است . جز در منطقه جنوبى شبه جزيره ، باران اندك و غير منظم مى بـارد و مـوسم آن زمستان آغاز بهار است . ممكن است اين باران اندك هم ، سالها نبارد و ممكن اسـت چـند سال پياپى بارانهاى سيل آسا سرازير شود و همه چيز را با خود ببرد و زير توده هاى شن پنهان سازد. فرو رفتن اين سيلها در زمين سبب مى شود كه در جاى جاى ، آب اندك تراوش كند. زه آبها به گودالها مى ريزد و گودالهاى آب ، خانواده هاى كوچك را در كنار خود نگهميدارد. تلاش براى بدست آوردن آب كه مايه زندگى است و سبزه كه بايد خـوراك شتر يعنى وسيله ادامه حيات در چنين صحرا را فراهم كند، بيابان نشينان را مجبور مـى سازد تا هر دم از جايى به جايى كوچ كنند. نتيجه اين سرگردانى و جا به جا شدن ايـن اسـت كه در بيشتر اين سرزمين قانونهايى كه شهر نشينان براى خود درست كرده اند تـا بـا اجراى آن زندگى را بهتر سازند؛ وجود ندارد. در اين منطقه ها، شمار مردم اندك و همين گروه اندك هم پيوسته در حركت اند.
امـا در جـنـوب بـه خـاطـر مـسـاعـد بـودن اوضاع طبيعى و در حاشيه درياى سرخ به خاطر مـوقـعـيـت اقـتـصـادى زنـدگـانـى مـتـشـكـل تـر و جمعيت نسبتا متراكم است و طبعا به مقتضاى محل ، قانونهاى روستايى يا شهرنشينى بر مردم آن حكومت مى كند. به حكم غريزه كوشش بـه خـاطـر ادامـه حـيـات ، در چـنـيـن محيط مردم به دو دسته يا بهتر بگوييم به دو گروه اجتماعى تقسيم مى شوند: چادرنشينان و شهرنشينان و يا به تعبير ديگر: ساكن و متحرك . در آغـاز دعـوت اسـلام قـسـمـت عـمـده سـاكـنـان اين سرزمين را دسته دوم (يعنى چادرنشينان ) تـشـكـيـل مـى داد. در عـصـر مـا هـم كـه مـاشـيـنـهـاى آخـريـن مـدل و ابـزارهـاى بـرقـى سـاخـت اروپـا و آمـريـكـا از راديـو تـرانزيستورى گرفته تا بسيارى وسايل برقى درون چادر شيخ ديده مى شود، باز مردمى كه رقم درشتتر ساكنان شبه جزيره را تشكيل مى دهند، چادرنشينان هستند.
چـادرنشينان فرزند صحراست و زير آسمان صاف و در دامن دشت پهناور تربيت مى شود. بـديـن جـهـت تـنـدرسـت ، نـيـرومـنـد، آزاد، مـسـتـقـل و بـى اعـتـنا به قيد و بندهايى است كه شهرنشينان براى خود درست كرده اند و زندگى شهرى براى مردم خويش هديه آورده است ... واحـد زنـدگـى دسـتـه جـمـعـى قـبـيـله اسـت . قـبـيـله از چـنـد تـيـره پـيـوسـتـه بـه هـم تـشـكيل مى شود. هر قبيله شيخى دارد. شيخ (يا رئيس قبيله )، حاكم ، قاضى ، قانونگذار، فـرمانده جنگ و پدر مهربان مردم خويش است . در اين اجتماع ، آنچه قانون مى سازد، آنچه قـضاوت مى كند و حتى آنچه عقيده پديد مى آورد و آنچه عقيده را تقويت مى كند راءى شيخ اسـت . شـيخ بايد تمام صفات و امتيازاتى را كه لازمه چنين سمتى است ، دارا باشد. شيخ دليـر، باهوش ، با اراده ، قاطع و جوانمرد است . معمولا جوانمردى بيش از ديگر خصلتها در شيخ آشكارا ديده مى شود تا آنجا كه به درجه فداكارى مى رسد. آن هم فداكارى كه گـاهـى بـا مـنـطـق عقلى سازگار نيست . تا آنجا كه نه تنها براى دفاع از مردم خود جان خويش را به خطر مى افكند بلكه براى نجات جاندارى كه به سايه خيمه او پناه برده اسـت ، آمـاده كـارزار مـى گـردد. دربـاره مـثـل مـعـروف (( احـمـى مـن مـجـيـر الجـراد )) ( حمايتگرتر از پناه دهنده ملخ )، نوشته اند كه يكى از رئيسان قبيله گروهى را ديد كه با جـوال و ابـزار بـه خـيـمه او رو آورده اند. پرسيد چه مى خواهيد؟ گفتند: دسته اى ملخ شب هـنـگـام در كنار خيمه تو نشسته اند مى خواهيم تا آفتاب برنيامده آنها را بگيريم . گفت : مـلخـهـا بـه پـنـاه من آمده اند؛ نخواهم گذاشت به آنها آسيب بزنيد. اين بگفت و نيزه خود را بـرداشـت و بـر اسـب سوار شد و مقابل آنان ايستاد تا آفتاب برآمد و ملخها پرواز كردند آنگاه گفت : ملخها از همسايگى من رفتند حالا خود مى دانيد!
خصلت جوانمردى و فداكارى و از خودگذشتگى كه نمونه اعلاى آن در شيخ وجود دارد در عـمـوم صـحـرانـشـيـنـان ديـده مـى شـود. ايـن آزادگـى ، استقلال و صفاى طينت را صحرانشين از معلم خود يعنى صحراى گسترده و طبيعت آرام و هواى صـاف مـى آمـوزد، ايـن يـك روى از روحـيـه چنين مردمى است . اما؛ همين مرد آرام فداكار را مى بـيـنيم كه ناگهان بهم بر مى آيد، درخشم مى شود، به كينه توزى مى گرايد، بپا مى خـيـزد، مـى جـنـگـد، مـى كشد تا پيروز گردد يا كشته شود. چرا؟ چون شتر آن قبيله ، بى رخصت او، به چراگاه قبيله وى آمده است و او اين بى رخصتى را اهانتى به خود و قوم خود مـى پـنـدارد. ديرى نمى كشد كه آتش جنگ افروخته مى شود آن هم نه يك روز و يك هفته و يـك مـاه و يـك سـال ، بـلكـه بـراى مـدت چـهـل سـال ! در ايـن چـهـل سال صدها پير و جوان ، دختر و پسر خردسال و حتى گربه و سگ را از دم تيغ مى گـذرانـند، بى آنكه بدانند چه مى كنند و چرا چنين مى كنند. شگفت تر اينكه از اين جنگها، حماسه نامه ها و قصيده ها و قطعه ها مى سازند. كودكان و نوجوانان آن را از بر مى كنند و از سينه نسلى به سينه نسلى ديگر منتقل مى گردد و بسا كه حادثه ها مى آفريند. گاه اتفاق مى افتد كه جمعى گردهم نشسته اند و مى گويند و مى خندند و دقيقه ها را با صفا و آرامـش مـى گـذرانـند، ناگهان بيتى يا جمله اى به خاطر يكى مى گذرد كه با قصد يا بى قصد آن را بر زبان مى آورد. بر زبان آوردن همان و به جان يكديگر افتادن جمع ، همان . چرا كه آن بيت يا آن جمله ، طعنى يا طنزى از قومى يا قبيله اى را در بر دارد و يكى از آن قـوم يـا قـبـيـله در ايـن جـمع نشسته است . اين هم چشمى ، برترى جويى و خود را از ديگران كهتر و كمتر ندانستن و چون برق سوزاندن و چون رعد غريدن رويه ديگر روحيه صـحـرانـشـيـنـان اسـت كـه از طـبـيعت خروشان و متلون و متغير صحراى عربستان ، الهام مى گـيـرد. فـرزنـد صـحـرا از اين دو موهبت برخوردار است : قهرمانى و عشق و فداكارى بى نهايت و خشم و كينه توزى بيش از اندازه و حد.)) (64)
آنـچـه بـه قـلم زيـبـاى استاد شهيدى خوانديم ، خصلت عام گروه چادرنشين عربستان است گـرچـه گـروه ديـگـر يـعـنـى گـروه شـهـرنـشـيـن هـم كـم و بـيـش داراى هـمـيـن خـصـائل عـام مـى بـاشـد. آنـچـه در هـر دو دسـتـه بـراى مـا مـهـم اسـت ايـنـسـت كـه ايـن خـصائل و ويژگيها، يا دستكم زمينه آن را، در عقايد آنها و سپس در همه رفتارهاى اجتماعى شان منعكس مى بينيم . طه حسين مى نويسد:
((... كـيـش عـرب ، مـانـنـد زنـدگـانـيـش درشـت و ناهموار بود. دين عرب همان بت پرستى سـطـحـى خشنى بود كه خردهاى ايشان در آن انديشه نكرده و به دلهاى آنان ، راه نيافته بـود؛ فـقـط دسته اى عقايد بهم آميخته داشتند كه از پدران خود به ارث برده و چيزى از آن را تغيير نداده بودند... اينان اين خدايان را از آن جهت كه مى توانستند سودى بدهند يا زيـانى برسانند، نمى پرستيدند بلكه اين خدايان را پرستش مى كردند تا در نزد خدا بـراى ايـشـان شـفـاعـت كـنـند و ايشان را به خدا نزديك سازند، چنانكه در قرآن كريم مى خـوانـيـم . پـس اينان مشركند و خدا را انكار ندارند اما تنها او را پرستش ‍ نمى كنند بلكه خـدايـان ديـگـرى را نيز كه ميان ايشان و خدا واسطه اند، عبادت مى نمايند. قرنها بر اين بـت پـرستى مى گذرد و در گذشت زمان خرافات و موهوماتى بدان افزوده مى گردد تا آنـجـا كه نزد معبودهاى خود قربانى مى برند، چنانكه گويى به آنها رشوه مى دهند تا بـراى ايـشـان نـزد خـدا شفاعت كنند؛ در بيشتر كارهاى خود با بتها مشورت مى كنند و نزد آنـهـا بـا چـوبـه هـاى تـيـر قرعه مى زنند؛ هنگامى كه بتها خشنودشان مى سازند از آنها خـشـنـود مـى شوند و هر گاه به خشمشان آورند بر آنها به خشم مى آيند؛ بفكرشان نمى رسد كه بتها ناتوان تر از آنند كه خشنود يا خشمگين سازند...)) (65)
البته اين ساده دلى و جهالت ؛ ويژه اكثر مردم است اما در شهرها، خاصه در مكه و بالاخص در بـيـن طـبـقـات اشراف بزرگ و تاجر مآب ؛ همين اعتقاد سطحى نيز، در عمق دلشان وجود ندارد.
((... مردم مكه در آن زمان از سه طبقه تشكيل مى شدند:
اول قـريـش كـه چـون خـود را شـريف النسب مى دانستند و هم همه كاره خانه كعبه بودند از تمام حقوق و امتيازها برخوردار مى شدند؛ اين طبقه خود به سه دسته تقسيم مى شد:
1. دسته ثروتمندان كه دارائى سرشار داشتند.
2. دسـتـه اى كـه ثروتشان همان اندازه بود كه راهى به تجارت داشتند و يا خود براى تـجـارت سـفـر مـى كـردند و يا سرمايه خود را براى تجارت به ديگر بازرگانان مى دادند.
3. دسـتـه بـيـچـاره ديگرى كه گاه اندك مايه ثروتى مى داشتند و با همان داد و ستد مى كردند و گاه هيچ نداشتند و ناچار براى زندگى ، كارگر ديگران بودند.
ايـن سـه گـروه قـريـش ، هـمگى در شرافت و بهره مندى از همه حقوق با يكديگر برابر بودند و از ايشان طبقه ممتاز اشراف به وجود آمده بود.
دوم طـبـقه حلفاء (هم پيمانان ) بود و اينان مردمى از قبيله هاى مختلف عرب بودند كه به مـكه پناه آوردند تا در آنجا آسوده باشند زيرا مكه شهر حرام بود و پناهنده بدان ـ جنايت و گناهانش نسبت به قومش هر چه بود ـ در امان بود.
و نـيـز مردم ديگرى از عرب كه داستان توانگرى قريش و زندگى آسوده مكه به گوش ايـشـان رسـيـده بـود و بـراى گـشـايـش زنـدگـى بـه مـكـه آمـده بـودنـد (نـه مثل دسته قبل به عنوان پناهنده به آن )؛ ولى اينان نمى توانستند در مكه به آسودگى و اطـمـيـنان زندگى كنند مگر آنگاه كه با يكى از تيره ها يا يكى از افراد قريش هم پيمان شـونـد و در ايـن صـورت مـادام كـه حـق پـيـمان و امان همسايگى را رعايت كنند، آزاد هستند و قـريـش از آنـان حـمايت مى كند، ليكن اينان از قريش نيستند، بلكه طبقه پايين ترى هستند كه در سايه قريش ‍ زيست مى كنند و در حقوق با قريش شركت ندارند.
سوم ، بردگانى هستند كه حتى بر خود، حقى ندارند. خواجه ، چنانكه اثاث خانه خود را مالك است برده اش را نيز مالك است و او را به هر گونه كه بخواهد و در هر كار كه اراده كـنـد بـكـار مـى گمارد، بى آنكه برده را حق انكار يا اعتراض بر خواجه اش بوده باشد بـلكـه بـر او واجـب اسـت كـه بـشـنـود و فـرمان برد. خواجه او مى تواند آزادش كند و مى تـوانـد او را بـفـروشـد يـا بـبـخشد، چنانكه مى تواند او را به سخت ترين يا آسانترين صـورتى شكنجه نمايد و بر او حق مرگ و زندگى دارد، ليكن قريش در بكار بردن اين حق ، زياده روى نمى كردند.
در هـمسايگى اين طبقات سه گانه ، مردمان پراكنده بيگانه اى زندگى مى كردند. اينان عـرب نـبودند بلكه از نواحى مختلف و از ملتهاى مختلف عجم ( غير عرب ) فراهم آمده و در كـسـب و كـارى كـه مـورد نـيـاز طـبـقـه ثـروتـمـنـد و مـتـوسـط بـود، دسـت به كار بودند. شغل برخى از اينان لهويات و كارهاى سرگرم كننده بود...
بـه ايـن صـورت در مـكـه مـردمـى از نـژادهـاى مختلف و داراى كيشهاى مختلف فراهم گشته بـودنـد و طـبـيـعى بود كه همه اين عوامل در زندگى قريش تاءثير مى كرد و هيچ چيز در زنـدگـى مـردم بـه انـدازه ارتـبـاط ايـشـان بـا مـردمان مختلف كه داراى تمدنها و كيشهاى گـونـاگـون بـاشـند، تاءثير ندارد؛ و همين امر، سر امتياز قريش آن روزگار را بر همه عـرب ، در تـيـزهـوشـى و چـاره انـديـشـى و دقـت نظر و دوربينى و حسن اداره و هنرمندى در نـگـهـدارى سـرمايه و سود بردن از آن و مردم شناسى و راه يافتن به باطن هاى ايشان ؛ بـراى ما روشن مى سازد ليكن با اينهمه ، قريش ساكن شهرى در دره اى بى كشت و گياه بـود. شـهـرى كـه از كـشـورهـاى مـتمدن كاملا دورمانده بود و اگر اين دورماندگى دامنگير نبود، همه چيز قريش و مكه را براى تمدنى برجسته و درخشان آماده مى ساخت ... من اطمينان دارم كـه بـت پـرسـتـى اهـل مـكـه از روى صـدق و خـلوص نـبـود بـلكـه بـه وسـيـله ديـن ، بازرگانى مى كردند...
قريش در قرن ششم ميلادى چنين مى زيست و آسان نيست كه هيچ قسم از اقسام حكومتهايى كه مـيـان مـردم مـعـروف اسـت بـراى قـريـش معين كنيم زيرا ايشان را پادشاهى نبود و جمهورى اشرافى يا جمهورى دموكراسى به معنى متعارف اين كلمات ، نداشتند. زورمند بيدادگرى هم بر ايشان مسلط نبود كه بازور و استبداد جمعيت را اداره كند؛ بلكه قبيله اى از عرب بود كـه بـسـيـارى از ويـژگـيـهـاى قبيله هاى باديه نشين را نگهدارى كرده بود. اين قبيله به طـائفـه هـا و تـيـره هـا و عـشـيـره هـا تـقـسـيـم مـى شـد و مـيان اين طوايف و عشائر و تيره ها گيرودارى هميشگى بود كه گاه به سختى مى كشيد و گاه آرامتر مى گشت ليكن كار آن ، مـانـنـد مـردم بـاديـه ، بـه جـنـگـهـاى خونين نمى كشيد و كارهاى حكومت ـ اگر تعبير حكومت صـحيح باشد ـ به همان صورتى كه در قبيله باده نشين فيصله مى يافت ، به انجام مى رسـيـد. سـروران و بـزرگـانـى داشـتند كه از ايشان در مسجدالحرام يا دارالندوه انجمنى تشكيل مى شد و دشواريهاى بازرگانى و اختلافات ميان طائفه ها و گاهى فتنه هايى كه مـيـان اشـخـاص ‍ انـگيخته مى شد؛ اگر به حدى مى رسيد كه شايد دشمنى ميان دو يا چند طائفه برانگيزد، در آن انجمن طرح مى گرديد.
وضع قريش تا پايان دوره جاهليت بدين قرار مى گذشت . و گويا اندكى پيش ‍ از بعثت دريـافـتـه بـود كـه ايـن آيـين ضامن عدالت عمومى نيست بلكه ضامن عدالت ميان اشراف و طـبـقـه مـتـوسـط ايـشـان اسـت و راه زورگويى اينان را نسبت به طبقه هم پيمان بيچاره يا كـسـانى كه به مكه پناه آورده اند تا كم و بيش در اين شهر بمانند، باز مى گذارد. به هـمـيـن جـهـت در ايـن اواخر انجمنى از نيكان اشراف فراهم آمده بود و اعضاى آن با هم پيمان بسته بودند كه ظلم را بردارند و به يارى مظلوم تا آنجا كه داد او را از ظالم بستانند، بـرخـيـزند. اين همان پيمان معروف به حلف الفضول است كه پيغمبر(ص ) پيش از بعثت بـا كـسـانـى از بـنـى هـاشـم در آن شـركـت نـمـودنـد و بـعـدهـا نـيـز حـضـرت رسول (ص ) اين پيمان را به نيكى ياد فرمودند...
... بـا تـوجـه بـه آنـچه از وضع ملت عرب در شهر و باديه به اختصار بيان شد؛ دور نـيـسـت كـه از اين نوع زندگى ، اخلاقى به درشتى و عادتهايى به زشتى ، پديد آيد. زيـرا از مردمى كه بت هاى ساخته دست خود و درختها را مى پرستند و در صورت احتياج از انـتـفـاع از مـيـوه و شـاخـه هـاى هـمين درختها باكى ندارند، انتظار نمى رود كه داراى طبعى پاكيزه و خلقى برجسته و دلى مهربان و سجايايى نيكو باشند.
عـلاوه بـر ايـن ، بـا تـوجـه بـه نـادارى و سـخـتـى زنـدگـانـى اهل باديه كه از لوازم باديه نشينى است و اينكه شهرنشينان مردمى هستند كه نخست باديه نـشـين بوده اند سپس در شهرها جاى گرفتند بى آنكه جز كمى از خصائص باديه نشينى را از دسـت بـدهـنـد؛ ديـگـر بـعـيـد نـيـسـت كـه عـربـهـا را داراى عـادتـهـايـى از قـبـيـل درشـتـى و سـنگدلى و نامهربانى بياييم و نيز عجيب نخواهد بود كه بدانيم اينان فـرزنـدان خود را از بيم نادارى و تنگدستى مى كشته اند و دختران خود را از همان بيم از بـيـم ننگ ، زنده بگور مى كرده اند و شگفتى نخواهد داشت اگر روابط ميان زنان و مردان ايـشان پاك و پاكيزه و بركنار از نارواييها نباشد؛ همچنين عادتهاى زشت فراوان ديگرى كه اسلام همه آنها را تغيير داد...)) (66)
آدمـى از خـويش مى پرسد: آيا ابراهيم عليه السلام كه خانه خدا را به امر خداوند در اين مـنـطـقـه دورافـتـاده جـهـان بـه هـمـراه فـرزنـد خـويـش اسماعيل بنا نهاد و قرآن از زبان وى تصريح دارد كه نيمى از عائله را در آنجا سكنى داد تـا نـمـاز را بـر پـا دارند. (67) پس چگونه شد كه مردم مكه ، به تدريج از ديـن حـنـيـف او روى بـرتافتند و جز خاندان محمد(ص )، هيچكس بر آن دين استوار نماند. از خاندان محمد(ص ) هم تنها آنان كه حامل نور پاك او در اصلاب خويش بودند، و برخى كه جـان خود را به ابليس نفروختند؛ موحد و يكتاپرست ماندند، و گرنه كسانى چون ابولهب نيز، از خاندان محمد(ص ) بودند.
آيـا روى آوردن مـكـه بـه فـحـشـاء و قـمار و عيش و نوش و زنا و رواج ربا و زراندوزى و تـيـرگـيـهـا و فـسـادهـاى ديـگـر نـبـود كه محمد امين ، محمد پاك ، محمد موحد را در سالهاى ميانسالى به تدريج به اعتكاف در حراء و انزواى از جامعه پليد مكه ، سوق مى داد؟
ايـنـهـمه ، به ويژه ستم ناروا و فجيعى كه برخى پدران از سر فقر و برخى ديگر از جـهـل و تـعـصـب پـوچ و بـه نام عار و ننگ از داشتن دختر، سر فرزندان خويش با زنده در گـور كـردن آنـان مـى آوردنـد، بـى گمان دل ملكوتى محمد را به درد مى آورده است و مى تـوان حـدس زد كـه آن جـان برتر؛ آن گل باغ وجود؛ هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى بـرده اسـت . بـت پـرسـتـى عـده اى و زراندوزى برخى ديگر و پليدى رباخواران و ستم بـرده داران ؛ بـا خـرد و ايـمـان وى سـازگـار نـمـى آيد. او از رنج مستمندان و ناگزيرى بـردگـان و فـقـر و فـلاكـت آنـان حتى بيش از خاطره مرگ مادر خويش درد مى كشيده است و هـمواره از خود مى پرسيده كه آيا راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام در خاطر دارد دريافته است كه به هر كجا برود، آسمان همين رنگ است و اين رنجمايه ها، ويژه مكه نـيـسـت و بـايد راهى براى نجات جهان از پليدى و ستم جست . دلش با او مى گويد تنها خـداسـت كـه راهـنـمـاست . دلش بيش از همه از جهل و تعصب مردم ساده ، فشرده مى شود به ويـژه از جـنـايـت هـولنـاك زنده بگور كردن دختران . قيس بن عاصم از بنى تميم ، دوازده دخـتـر خـود را بـا دسـت خـويـش زنـده در گـور كـرده اسـت . آنـهـم تـنـهـا بـه دليل جهل و تعصب :
روزى كـه نـعـمـان بـن مـنـذر، دست نشانده شاه ساسانى و فرمانرواى عراق ، با لشكرى انـبوه براى سركوب مخالفان به عربستان تاخت و آنها را تار و مار كرد و اموالشان را مـصـادره كـرد و دخـتـران آنـها را به اسيرى گرفت ؛ نمايندگان بنى تميم به حضور او بار يافتند و تقاضاى استرداد دختران قبيله خود را كردند. اما برخى از اين دختران در ايام اسارت با لشكريان دشمن ازدواج كرده بودند. نعمان آنان را مخير ساخت كه يا از پدران خود ببرند و بمانند و يا طلاق بگيرند و به كشور خود باز گردند.
دختر قيس بن عاصم ، شوى را بر پدر برگزيد. پير مرد كه از اعضاى نمايندگان بود چـنـان از ايـن تـصـمـيم دختر سر خورد كه سوگند ياد كرد دختران خود را در آغاز زندگى نـابـود كـنـد و ايـن رسـم كـم كم به ساير قبائل هم سرايت كرد و برخى حتى با انگيزه هايى ديگر نيز، چون ترس از فقر؛ دختران خويش را زنده در گور مى كردند.
ايـن فـاجـعـه گـاه چنان سوزناك و تاءثرآورتر مى شد كه استخوان آدمى را آب مى كرد. هـمين قيس بن عاصم نقل مى كند كه من تمام دختران خود را زنده به خاك كردم و هيچ متاءثر هم نشدم اما در يك مورد سخت دلم سوخت .
هـمـسـرم باردار بود كه من به سفر رفتم و طول كشيد. وقتى به خانه باز آمدم از همسرم پرسيدم :
ـ بچه كجاست ؟
ـ مرده به دنيا آمد.
اما همسرم حقيقت را نگفته بود؛ گرچه من باور كرده بودم . او فرزند خود را كه دختر بود از ترس من به خواهران خويش سپرده بود و سالها بى آنكه من بدانم از اين ماجرا گذشت .
يـكـروز در خـانه نشسته بودم كه دخترى بسيار زيبا وارد شد و سراغ مادرش را گرفت . مـوهـايـش را بـافـتـه بـود و گـردن بـند زيبايى به گردن آويخته و در نهايت طراوت و شادابى بود. من همسرم را كه در اطاق ديگرى بود صدا زدم و از او پرسيدم كه اين دختر، كيست كه مادر خود را مى طلبد.
همسرم در حاليك اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ گفت :
ـ بـه خـاطـر دارى كه سالها پيش هنگامى كه من آبستن بودم و تو به سفر رفته بودى ؛ در بازگشت از فرزند خود پرسيدى ؟
ـ آرى ، و گفتى مرده به دنيا آمده بود.
ـ من آن روز به تو دروغ گفته بودم ، اين دختر، همان فرزند توست كه من از ترس تو او را نزد خاله هايش بزرگ كردم .
مـن در پـاسخ همسرم ساكت ماندم و او بسيار خوشحال شد، زيرا سكوت مرا نشانه رضايت دانـست و پنداشت چون دختر، بزرگ شده و نزديك شوى دادن اوست ؛ از كشتن او، چشم خواهم پـوشـيـد. مـن آنـقـدر درنـگ كـردم تـا روزى هـمـسـرم بـا خـيال آسوده ، از خانه خارج شد و من به موجب عهدى كه با خود داشتم ، دست او را گرفتم و بـه نـقـطـه اى دوردسـت بـردم . در آنـجـا بـا وسـائلى كـه بـه هـمـراه آورده بـودم ، مشغول كندن زمين شدم .
دختر بيچاره كه كنار من ايستاده بود، دائما مى پرسيد:
ـ بابا، در اين مكان ، براى چه كارى زمين را گود مى كنى ؟
من به او پاسخ نمى دادم و به كار خود مشغول بودم . وقتى قبر دخترم آماده شد؛ دست او را گـرفـتـم و كشان كشان در گودال افكندم و بى درنگ شروع كردم به ريختن خاك . دخترم مى گريست و ضجه مى كرد و با التماس ‍ مى گفت :
ـ بابا، مرا زير خاك دفن مى كنى و تنها مى گذارى و تنها به نزد مادرم باز مى گردى ؟
من با آنكه اين بار دلم مى سوخت اما به خاطر عهدى كه با خود كرده بودم ، به التماس هـاى او تـوجهى نمى كردم و همچنان خاك روى او مى ريختم . گيسوان بافته اش خاك آلود شـده بـود و چـون تـلاش مى كرد از گودال بزرگى كه كنده بودم بالا بيايد، عرق بر جـبـيـنـش نـشـسـتـه بود و جاى جاى خاكها را مى شست ... و پوست پرطراوت و نوجوان او را نمايان مى ساخت و او همچنان ناله مى كرد:
ـ پدر جان ، مرا در اين گوشه تنها نگذار!
و مـن همچنان خاك مى ريختم ؛ تا به حدى كه كم كم تا گردن بند زيبايش ، رسيد و سپس بـكـلى زيـر خـاك دفـن شـد. تـنـهـا مـوردى كـه بـه راسـتـى دلم سـوخـت هـمـيـن مورد بود. (68)
آيـا تـبلور اين رنجمايه ها در دل محمد(ص ) و انديشيدن به عمق فجايعى كه گريبانگير بـشـر شده است ، او را واداشته است كه از چندى پيش از بعثت ، براى انديشيدن و مناجات ، به غار حراء بيايد و گاه در غار مدتها اعتكاف كند..؟

next page

fehrest page

back page