next page

fehrest page

بسم الله الرحمن الرحيم
يوسف و برادرانش
لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين (يوسف 7)
((در داستان يوسف و برادرانش نشانه هايى براى پرسشگران است .))
پس از ابراهيم اسماعيل از سوى خداوند به پيامبرى مبعوث شد و پس از او اسحاق و به دنبال اسحاق يعقوب كه نام او اسرائيل يعنى بنده خدا است و خداوند پيامبرى را در نسل او قرار داد و همچنان در نسل او باقى بود تا هنگامى كه پيامبر اسلام مبعوث شدند كه پيامبرى به اولاد اسماعيل منتقل شد.
فرزندان يعقوب را به همين دليل كه نام ديگر يعقوب اسرائيل بود بنى اسرائيل مى نامند
وى در مصر زندگى مى كرد و داراى دوازده پسر بود كه يكى از آنها يوسف نام داشت كه در زيبايى سرآمد روزگار بود و چون او و برادرش بنيامين كوچكترين فرزندان پدرش بودند و از طرفى او در خصائل و صفات بسيار آراسته بود و ساير برادران تصورشان اين بود كه پدر به او و بنيامين توجه مخصوصى دارد و اين موجب حسادت آنها بود.
خواب يوسف (1)
((روزى يوسف به پدرش گفت من خواب ديدم كه 11 ستاره و خورشيد و ماه بر من سجده مى كنند.)) (2)
((يعقوب گفت : فرزندم اين خواب را براى برادرانت نقل نكن كه براى تو توطئه اى خواهند نمود شيطان نسبت به انسان دشمن آشكارى است .))
آرى فرزندان يعقوب با حيله شيطان نسبت به يوسف توطئه خواهند نمود و اين عمل هم دشمنى با خودشان است كه ناشى از دشمنى شيطان با انسان است كه او را به كارهايى راهنمايى مى كند كه خسران و جهنم در آن است .
يعقوب تعبير خواب او را اجمالا بيان نمود. (3)
((اينگونه خداوند تو را انتخاب خواهد نمود و تو را تعبير خواب تعليم خواهد داد و نعمت را بر تو و خاندان يعقوب تمام خواهد نمود همانگونه كه قبلا بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرده بود خداى تو عالم و حكيم است .))
حسادت برادران
گويا يوسف نتوانست خواب را از برادران كتمان كند و اين موجب شد حسادت برادران بيشتر تحريك شود و آنها جلسه اى گذاردند و در آن گفتند: (4)
((پدرمان به يوسف و برادرش بيشتر از ما محبت دارد در حاليكه تعداد ما بيشتر است و خدمات بيشترى انجام مى دهيم پدرمان در گمراهى روشنى است .)) (5)
((يوسف را بكشيم و يا او را در بيابانى رها كنيم كه توجه پدر تنها به ما باشد و پس از آن آدمهاى خوبى خواهيم بود.))
آرى آن هنگام كه حسادت و خودخواهى انسان را فراگرفت بهترين فرصت براى شيطان است كه انسان را تا حد تباهى پيش ببرد و نداى فطرت را نيز اينگونه با وعده هاى تهى پاسخ مى دهد كه اكنون اين گناه را انجام مى دهم و بعد توبه مى كنم و انسان خوبى خواهم شد اما او توجه ندارد كه اگر اين بار به سخن شيطان گوش كند همين عمل زمينه را براى گناه بعدى فراهم مى كند تا اينكه او را به جهنم وارد سازد.
يكى از برادران گفت : (6)
((يوسف را نكشيد بلكه او درون چاه آبى (كه كاروانها از آن آب برمى دارند) بيفكنيد تا او را يافته (و همراه ببرد) اگر واقعا مى خواهيد انجام دهيد.))
اين تصميم قبول شد و نزد پدر آمدند و گفتند: (7)
((پدرجان چرا ما را نسبت به يوسف امين نمى دانى در حاليكه ما دلسوز او هستيم .)) (8)
فردا او را با ما به صحرا فرست تا بازى كند و تفريح نمايد و ما مواظب او هستيم . (9)
يعقوب گفت : اگر يوسف را ببريد من دلتنگ مى شوم و مى ترسم شما غفلت كنيد و گرگ او را از بين ببرد. (10)
((اگر گرگ او را از بين ببرد در حاليكه ما با قوت هستيم ما خيلى زيان كار خواهيم بود.))
يعقوب قبول كرد و يوسف را همراه آنها فرستاد (11)
((وقتى او را بردند و تصميم گرفتند در چاه بياندازند ما به يوسف وحى كرديم كه آنها را به اشتباهشان متوجه خواهيم نمود در حاليكه آنها متوجه نيستند كه تو يوسف هستى .)) (12)
شب هنگام برادران يوسف گريان نزد پدر آمدند. (13)
گفتند پدرجان ما براى مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد اثاث گذارديم كه گرگ او را پاره كرد گو اينكه اگر چه ما راست بگوييم تو قبول نمى كنى . (14)
پيراهن او را نيز دروغين خون آلود كردند و نزد پدر آوردند. (15)
((يعقوب گفت : بلكه نفس شما مطلبى را براى شما ساخته و صبر نيكويى لازم است و نسبت به آنچه از قتل يوسف تعريف مى كنيد از خداوند كمك مى خواهم .))
از اينجا نقطه فراق يعقوب از يوسف آغاز مى شود
يوسف در چاهى قرار گرفت كه در مسير كاروانها بود و از آن آب برمى داشتند (16)
كاروانى رسيد و آبرسان را براى آوردن آب فرستادند و او دلو خود را درون چاه انداخت
با رسيدن دلو به انتهاى چاه يوسف درون دلو نشست و همينكه او دلو را بالا كشيد و چشمش به جمال و زيبايى يوسف افتاد بى اختيار فرياد زد: بشارت اين يك كودك است .
او را مانند كالايى مخفى نمودند(تا مبادا چشم صاحب و يا فاميلش بر او افتاده او را بگيرند. (17)
در حاليكه خداوند بر عمل آنها آگاه بود (و مى دانست كه كاروان حق ندارد او را همراه خود ببرد او كودكى است كه بايد پدر يا مادر يا بستگان او را مى يافتند و وى را تحويل او مى دادند اما براى رسيدن به مال دنيا پدر را در فراق او گذاردند و خانواده اى را در نگرانى شديد قرار دادند و او را همراه خود بردند تا با فروش او پولى به دست آورند گو اينكه پول زيادى هم نصيب آنها نشد كه خداوند مى فرمايد: (18)
((او را با قيمت اندكى در برابر چند درهم محدود فروختند و نسبت به او رغبتى نداشتند.))
آنها كه غلام خريدارى مى كردند براى اين بود كه از خدمات او استفاده كنند و يوسف هفت يا نه ساله بود و كسى رغبتى به خريد او نداشت و نسبت به فضايل و اخلاق و شمايل و شخصيت او نيز كسى اطلاعى نداشت تا به آن جهت طالب خريد او باشد بنابراين در عين حال كه بسيار زيبا بود اما خريدار نداشت .
نخست وزير مصر فاقد فرزند است و از اين ماجرا با خبر مى شود و او را خريدارى مى كند تا به عنوان فرزند او باشد. (19)
((آنكه يوسف را خريد به همسرش گفت او را در وضعيت خوبى قرار بده اميد است كه بعدا بتواند به ما سودى برساند و يا او را به عنوان فرزند انتخاب نماييم .
ورود در خانه نخست وزير وسيله اى بود براى ارتقاى يوسف در دستگاه حكومت كه خداوند مى فرمايد:
اينگونه يوسف را در زمين به قدرت رسانديم .
و تا تعبير خواب را نيز به او بياموزيم و خداوند بر انجام امر خود قادر است گو اينكه بيشتر مردم اين را نمى دانند.))
ورود به منزل وزير
در آغاز ورود او به منزل وزير خداوند اين مطلب را بيان مى دارد كه اينجا نقطه رسيدن او به قدرت در مصر بود.
رسيدن به مقامات عاليه چه دنيايى و چه اخروى تنها در پناه عبور از سختيها و مشكلات است يوسف بايد دورى از پدر، افتادن در چاه ، مشقت اسارت و فروش در بازار عام با قيمتى اندك را تحمل كند تا در منزلى واقع شود كه مقدمه به قدرت رسيدن او در مصر است . (20)
((هنگامى كه او به سن رشد رسيد او را حكمت و علم آموختيم و خداوند پاداش نيكوكاران را اينگونه مى دهد.))
تقاضاى نامشروع
يوسف در خانه وزير مصر رشد كرد و طبيعى بود زيبايى او نيز رشد كند بويژه كه با نعمت فراوان منزل وزير همراه بود.
اين مساءله موجب شد تا همسر وزير فريفته او شود و از او تقاضاى نامشروع نمايد. (21)
((زنى كه يوسف در خانه او بود يوسف را به سوى خود فرا خواند.)) (22)
((همه درها را بست و گفت من در اختيار تو هستم .)) (23)
((يوسف گفت پناه بر خدا او پروردگار من است و اين جايگاه راحت را به من عطا فرموده و او ستمكاران را رستگار نخواهد كرد.))
گويا همسر عزيز گمان كرده كه با بستن درها ديگر كسى شاهد گناه و فحشاء او نخواهد بود اما يوسف توجه دارد كه خداوند در همه جا حاضر و ناظر است بنا بر اين مى گويد او پروردگار من است گويا او را مى بيند پس هرگز رعايت حق نعمت او گناه و خلاف نيست . (24)
((زن تصميم فحشا با يوسف داشت يوسف هم اگر خداوند نشانه و دليل خود را به او نشان نداده بود چنين تصميمى مى گرفت .))
آرى زمينه اى را كه همسر وزير مهيا كرده بود به گونه اى بود كه شيطان براى وارد كردن انسان در گناه و فحشاء چيزى كم نداشت و طبيعى بود كه با اين وضعيت آنها مشغول گناه شوند و همسر وزير مهيا بود اما يوسف بر خلاف شرايط مهياى براى گناه چنين تصميمى نداشت چون يك عامل بزرگ او را كمك كرد و آن توجه به دليل روشن الهى بود كه تنها همان عامل مى توانست به او كمك كند و از وقوع فحشاء جلوگيرى نمايد. (25)
((اينگونه برهان خود را به او نشان داديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم او از بندگان خالص شده براى ما بود. يوسف به سوى در خروجى فرار كرد و زن نيز او را تعقيب نمود تا مانع خروج او شود و پيراهن او را گرفت اما در همين هنگام وزير را در آستانه در مشاهده كردند زن بلافاصله يوسف را متهم كرد و گفت جزاى كسى كه نسبت به همسر تو نيت بد داشته باشد يا زندان است يا شكنجه . يوسف گفت او از من درخواست فحشاء دارد كسى از بستگان همسر وزير در آنجا حاضر بود و گفت اگر لباس يوسف از قسمت جلو پاره شده معلوم است كه زن راست مى گويد و يوسف دروغگو است . و اگر لباس يوسف از قسمت پشت پاره شده زن دروغ مى گويد و يوسف راست مى گويد. به لباس يوسف نگريستند و مشاهده كردند كه از پشت پاره شده وزير گفت اين از حيله شما زنهاست و حيله شما خيلى بزرگ است .))
آنگاه از يوسف خواست تا اين سر را مخفى نگاه دارد. و گفت : (26)
((يوسف از اين ماجرا درگذر.))
و به زن گفت : (27)
((تو از گناهت طلب مغفرت كن كه تو خطاكار بودى .))
ملامت زن وزير
خبر در ميان زنهايى كه با همسر وزير آشنا بودند منتشر شد و آنها زن وزير را ملامت مى كردند و در باره او عيب جويى مى كردند كه : (28)
((گروهى از زنهاى شهر گفتند كه همسر عزيز قصد ارتباط نامشروع با غلام خود داشته محبت يوسف قلبش را پاره كرده و نظر ما اين است كه او در گمراهى روشنى است .((
گويا اين سخنها جهت آبروريزى و خرده گيرى از او بوده و نه براى اصلاح از اينرو: (29)
((هنگامى كه سخنان توطئه آميز آنها را شنيد آنها را دعوت كرد و اطاقى فراهم ساخت و براى هر يك پشتى قرار داد و به دست هر يك چاقويى داد و آنگاه به يوسف گفت در برابر زنها حاضر شود همينكه يوسف را ديدند حواسشان به او رفت و با چاقو دستانشان را بريدند و مى گفتند منزه است خداوند اين بشر نيست بلكه ملكى زيبا است .
در اينجا زن وزير گفت : (30)
((اين همان كسى است كه در باره او مرا سرزنش مى كرديد و من او را به سوى خويش فرا خواندم اما او خوددارى كرد. و اگر به فرمان من عمل نكند او را زندانى خواهم نمود و او خوار خواهد شد.
يوسف به خداوند متعال عرض كرد:
خدايا زندان را از آنچه اين زنها مرا به آن دعوت مى كنند بيشتر دوست دارم و اگر نيرنگ آنها را از من دور نكنى در دام آنها قرار مى گيرم و آنگاه از بى خردها خواهم بود. خداوند دعاى او را اجابت نمود و حيله آنها را بر طرف ساخت خداوند شنوا و دانا است . وقتى علائم نااميدى را از يوسف ديدند به اين نتيجه رسيدند تا مدتى او را زندانى كنند.))

زندانى شدن يوسف
يوسف به زندان رفت و در زندان به تبليغ توحيد پرداخت . دو جوان از دربار همزمان با يوسف زندانى شدند و در كنار او قرار گرفتند. بلافاصله متوجه شدند او شخصيت ممتازى است و داراى علومى است كه ديگران فاقد آن هستند لذا خوابى را كه ديده بودند براى او نقل و تقاضا كردند تعبيرش را بيان دارد. (31)
((يكى از آنها گفت : من خواب ديدم شراب سازى مى كنم ديگرى گفت من خواب ديدم كه نان بر سر خود حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند تاءويل خواب را براى ما بيان نما ما تو را از نيكوكاران مى بينيم . يوسف گفت : قبل از اينكه غذاى امروز را بياورند تاءويل خوابتان را خواهم گفت قبل از اينكه وقت انجام تاءويل فرا رسد. اين از امورى است كه خداوند به من تعليم داده من از ميان گروهى مى آيم كه به خداوند ايمان ندارند و منكر قيامت هستند. من از روش پدران ابراهيم و اسحاق و يعقوب تبعيت نمودم ما حق نداريم براى خداوند هيچ چيز را شريك قايل شويم اين را خداوند بر ما عنايت فرموده ليكن بسيارى از مردم شاكر نيستند. دوستان زندانى من آيا اربابهاى متعدد بهتر است يا خداى يگانه توانا؟ آنچه غير از خدا مورد پرستش قرار مى دهيد چيزى نيست مگر چند اسم كه شما و پدرانتان بر آنها نهاده ايد خداوند هيچ قدرتى در اختيار آنها قرار نداده حكومت فقط براى خداوند است او دستور داده كه تنها عبد او باشيم اين دين محكم است گو اينكه بسيارى نمى دانند.))
تعبير خواب
يوسف پس از آنكه با استفاده از فرصت پيش آمده آن دو جوان را به توحيد دعوت نمود به تعبير خواب آنها پرداخت و گفت : (32)
((اى دوستان هم زندان من آنكه خواب ديده شراب سازى مى كند او ساقى پادشاه مى شود و اما ديگرى كه خواب ديد بر سر نان دارد و مرغان از او مى خورند او را به دار مى كشند و مرغان هوا از مغز او مى خورند آنچه سؤ ال كرديد همين است كه انجام خواهد شد.)) (33)
((يوسف به آن دوست زندانى كه مى دانست آزاد مى شود گفت داستان مرا نزد پادشاه بيان كن و مرا به ياد او بيانداز اما شيطان اين مطلب را از ياد دوست آزاد شده برد و زندانى همچنان ساليانى در زندان باقى ماند.))
و پس از گذشت چند سال اتفاقى رخ داد و پادشاه خوابى ديد (34)
((پادشاه گفت خواب ديدم هفت گاو چاق مشغول خوردن هفت گاو لاغر هستند و هفت خوشه گندم تازه و هفت خوشه گندم خشك ديدم و به مشاورانش گفت اگر توانايى تعبير خواب را داريد آن را تعبير كنيد.)) (35)
((به او گفتند اين از نوع خواب بى تعبير است و خواب آشفته است كه ما نسبت به تعبير آن عالم نيستيم .)) (36)
در اينجا يكى از دو رفيق هم زندانى يوسف كه آزاد شده و (ساقى پادشاه ) بود پس از مدتها به ياد يوسف افتاد و گفت : (37)
((من تعبير آن را بيان مى كنم مرا (به درون زندان ) اعزام كنيد.))
او درون زندان رفت و به نزد يوسف شتافت و به او گفت : (38)
((يوسف ، دوست راستگوى من تعبير هفت گاو چاق كه مشغول خوردن هفت گاو لاغر هستند و هفت خوشه گندم تازه و هفت خوشه گندم خشك را براى ما بيان كن تا بازگردم و مردم را با خبر سازم .)) (39)
((يوسف گفت : هفت سال پى در پى كشت كنيد و آنگاه به جز مقدار كمى كه مورد نياز خوراكتان هست بقيه محصول را پس از جمع آورى بدون اينكه خرمن كوبى كنيد نگهدارى كنيد. پس از آن هفت سال دچار سختى (خشكسالى ) مى شويد كه آنچه قبلا انبار كرده ايد مصرف مى كنيد مگر مقدارى را كه در انبار نگاه داريد.)) (40)
((پس از آن سالى مى آيد كه باران مى آيد و محصول فراوان است .))
آزادى يوسف (41)
پادشاه پس از شنيدن تعبير دستور داد يوسف را به دربار بياورند
يوسف كه خود را در آستانه آزادى مى ديد و از طرفى با حيله و مكر زن وزير زندانى شده و احتمال دارد بار ديگر آنها با جوسازى و ايجاد زمينه او را زندانى كنند از بيرون رفتن خوددارى نمود. (42)
((وقتى پيك پادشاه پيام را به او رساند يوسف به او گفت نزد پادشاه بازگرد و ماجراى زنهايى كه دستهاى خود را با چاقو بريدند سؤ ال كن خداى من به حيله آنها عالم است .))
پادشاه زنها را احضار كرد و آنها را مورد بازجويى قرار داد و (43) گفت ماجراى كامخواهى شما از يوسف چه بود؟ گفتند خدا منزه است در باره او هيچ بدى سراغ نداريم .
همسر عزيز كه با اعتراف زنها مواجه شد گفت اكنون حق افشا شد من او را به سوى خود مى خواندم و او راست مى گويد (كه در اين داستان بى گناه است ) (44)
((اين اعترافها را براى اين گفتم كه او بداند من در حالى كه او زندان است به او خيانت نكردم و حقيقت را گفتم و خداوند حيله خائنين را به انجام نمى رساند.)) (45)
((من خود را تبرئه نمى كنم نفس دائما به بدى دستور مى دهد مگر خداوند كمك كند او بخشنده و مهربان است .)) (46)
((پادشاه گفت او را بياوريد تا او را مشاور مخصوص خود قرار دهم .))
يوسف از زندان بيرون آمد و نزد پادشاه رفت و با او به گفتگو نشست (47)
((وقتى با او گفتگو كرد به يوسف گفت تو امروز نزد ما داراى جايگاه ممتاز و مورد اعتماد ما هستى .)) (48)
((يوسف گفت مرا مسؤ ول خزائن و انبارها قرار ده من در نگهدارى توان و دانايم .))
اينجا يوسف به مقام بالايى در حكومت رسيد و قدرت يافت و اين همان مطلبى بود كه خداوند براى او تقدير نموده تا يوسف مقدمه رهايى بنى اسرائيل از ضعف مطلق و بروز حق باشد. (49)
((و اينگونه يوسف را در زمين به قدرت رسانديم تا هر نقطه اى را كه بخواهد منزل خود قرار دهد ما هر كس را بخواهيم مورد رحمت خود قرار مى دهيم و اجر محسنين را ضايع نخواهيم نمود. و البته پاداش آخرت براى مؤ منين متقين بهتر است .))
برخورد يوسف با برادران
تعبير يوسف اتفاق افتاده و ساليان قحطى فرا رسيد و در نقاط نزديك و دور آثار قحطى ظاهر شد و مردم براى دريافت گندم به مركز مصر مى آمدند و آنجا يوسف مسؤ ول تقسيم آذوقه بود كه عدالت او در اينجا خود را نمايان ساخت .
يعقوب و خاندان او نيز دچار همين قحطى بودند و براى گرفتن سهميه آذوقه بايد به مركز مى آمدند.
آنها هرگز نمى دانند مسؤ ول توزيع در مركز مصر برادرشان يوسف است . هيچ اطلاعى از يوسف نداشتند اكنون شايد بيش از سى سال از هنگامى كه يوسف را در چاه افكندند مى گذرد و شايد يوسف اكنون در خانه اى مشغول كار است و يا از دنيا رفته است
اين بار يعقوب برادر يوسف بنيامين را كه با ارشاد او يوسف از مرگ نجات يافته بود و يعقوب پس از فراق يوسف به او انس بيشترى داشت نزد خود نگاه داشت و از فرستادن او خوددارى نمود. (50)
((برادران براى گرفتن سهميه آذوقه به مركز مصر آمدند همينكه در مركز توزيع وارد شدند يوسف آنها را ديد و شناخت اما آنها يوسف را نمى شناختند.))
يوسف آمار آنها را سؤ ال نمود و آنها پاسخ دادند و بر اساس آمارشان به آنها آذوقه داد. (51)
((وقتى آذوقه آنها بسته شد يوسف به آنها گفت آن برادرى را كه از طرف پدر با شما نسبت دارد بار آينده با خود بياوريد نمى بينيد كه من سهميه هر كس را كامل پرداخت مى كنم و من بهترين ميزبانانم . اگر او را نياوريد آذوقه به شما نخواهم داد و به من نزديك نشويد. گفتند سعى مى كنيم پدرمان را قانع كنيم و ما اين كار را انجام خواهيم داد.))
آذوقه را در برابر پول و يا ساير اجناس مى دادند و برادران يوسف نيز براى دريافت آذوقه اجناسى را آورده و پرداخت كرده بودند.

next page

fehrest page