next page

fehrest page

back page

باب پنجم : در بيان قصص حضرت هود عليه السلام و قوم آن حضرت و قصه شديد وشداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است
فصل اول : در قصه هود عليه السلام و قوم او عاد است
ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبدالله پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر سام پسر نوح عليه السلام است . (620)
و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ ارفخشد پسر سام پسر نوح است . (621)
و ابن بابويه رحمة الله گفته است : آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند. (622)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است ، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق ، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.
پس شيعيان پيوسته انتظار قدومن هود عليه السلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس ‍ خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است ، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السلام ظاهر شد. (623)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله روايت كرده اند از وهب كه : چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه : برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من ، اگر تو را اجابت كنند قوت و اموالشان را زياده گردانم ، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت :اى قوم !عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست .
ايشان گفتند :اى هود!تو ندز ما ثقه و محل اعتماد و امين بودى .
گفت : من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.
چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند،و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت : خداوندا!آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى .
پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت : حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشد بر زدن تو.
پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبر كرديد در زمين ، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.
گفتند:اى هود!ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى .
هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد به توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.
پس چون قوم ، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت :اى قوم !بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السلام بر قوم خود نفرين كرد.
ايشان گفتند:اى هود!خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان ، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند).
پس بر اين حال هتفصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را بر گرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى ماءمور شوند و عذابى گردند بر شما.
و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان ، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السلام را كه : شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.
چون هود اين ندا شنيد فرمود:اى قوم !از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.
چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد، هود عرض كرد: خداوندا!رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر. خدا وحى فرمود بسوى او كه : من باران را از ايشان باز مى دارم .
هود گفت :اى قوم !خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.
و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همه وحشيان و درندگان و مرغان ، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند:اى هود!آيا ما را هلاك مى گردانى با هالكان ؟
پس هود در حق ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است . (624)
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : عاد كه قبيله و قوم هود عليه السلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند ، و خدا هود عليه السلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى ، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت ، پس جمعى آمدند به در خانه او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانه هود پير زالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت : كيستيد شما؟
گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم ، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است ، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.
آن زن گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش ‍ همه سوخته است از كم آبى .
گفتند: الحال كجاست ؟
گفت : در فلان موضع است .
پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند:اى پيغمبر خدا!شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.
پس هود مهياى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت : برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.
گفتند:اى پيغمبر خدا!ما چيز عجيبى ديديم .
فرمود كه : چه ديديد؟
گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم . و سخنان او را نقل كردند.
فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.
گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟!
فرمود: چون خدا هيچ مؤ منى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است ، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.
پس هود عليه السلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت : ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.
پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوز كننده ، و مسخر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم .
حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز. (625)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست ، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.
و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السلام ، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به رحمت خود، و عذابى كه مقدر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فرا گرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.
و اما ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم ، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان ، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا!اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.
پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت : بيرون آى همان قدر كه ماءمور شده اى ، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود. (626)
و در حديث حسن منقول است كه : معتصم امر كرد در بطانيه چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سر اين امر را ندانستند. پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است ، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد. و هود عليه السلام به ايشان مى گفت : طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده ، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان .
پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه : عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد. پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.
هود گفت : بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد. (627)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى ، پس هلاك كرد قوم عاد را. (628)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است ، پس پناه مى بريم به خدا از شر آن . (629)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : ريح عقيم روى اين زمينى است (630) كه ما بر روى آنيم ، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و و موكل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك ، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت ، پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه : بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت ، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابه ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلتهت كالرميم (631) يعنى : ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست ، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى در پى ، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس ‍ سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه ، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند. (632)
و ايضا از وهب روايت كرده است كه : امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان ، و پيشتر ريگ در شهرها بود اما بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرهها و شهرهاه و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم ، و مرد گندم گون بسيار موى و خوشرو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السلام ، پس هود عليه السلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم ، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب ، پس لجاجت نمودند و از طريقه باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب .
پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه : ما را به باد مى ترسانى ؟ پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در دره اى از اين دره ها و ايستادند بر در آن دره كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد ، پس ايشان را از هوا به دريا افكندن ، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آنقدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان ، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضرموت . (633)
و بعد از هلاك ايشان ، حضرت هود عليه السلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه ، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السلام نيز چنين كرد و در اين دره روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافته پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف ، و از جمله اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و يونس عليهم السلام ، و هود مرد تاجرى بود. (634)
و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه : منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى ، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت : البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم ، پس يقطين برادر خود ابوموسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آنقدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابوموسى نقل كردند، ابوموسى به نزد چاه آمد و گفت : مرا به چاه فرو فرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فرو فرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت : خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.
پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم ، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده ، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى ماند.
ابوموسى اين خبر را به مهدى نوشت ، چون همه علما در اين امر متحير شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه : اينها بقيه قوم عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرو رفتند، اينها اصحاب احقافند.
مهدى پرسيد: احقاف چيست ؟
فرمود: ريگ . (635)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و اما ديگران پس گفتند: كيست كه قوتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم ، و هود عليه السلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السلام . (636)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس ‍ چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را خلجان مى گفتند، به هود عليه السلام گفت :اى هود!اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟
هود گفت : اينها فرشتگان خدايند.
خلجان گفت : اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم ، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم ؟
هود گفت كه : خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.
خلجان گفت : آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟
هود گفت : خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.
خلجان گفت : خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد. (637)
و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه : بيرون رفتيم با اميرالمؤ منين عليه السلام بسوى نخيله ، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟
امام حسن گفت : مى گويند: قبر هود است .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السلام است . پس فرمود كه : كى از اهل مهره در اينجا هست ؟
مرد پيرى گفت : من از ايشانم .
فرمود: در كجاست منزل تو؟
گفت : در مهره بر كنار دريا.
فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است ؟
گفت : نزديك است به آن .
فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن ؟
گفت : مى گويند كه قبر ساحرى است .
فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، آن قبر هود عليه السلام است . (638)
مؤ لف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت ؛ بعضى گفته اند: در غارى است در حضر موت . (639)
و ارباب تاريخ از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده اند كه : بر تل سرخى در حضر موت . (640)
و بعضى گفته اند كه : در مكه در حجر اسماعيل مدفون است . (641)
و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه : مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السلام دفن كن . (642)
و در روايت ديگر از امام حسن عليه السلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود. (643)
پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محل دفن هود عليه السلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزنده قوم عاد است . (644)
و احاديث معتبره بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى انا ارسلنا عليهم ريحا صر صرا فى يوم نحس مستمر (645) كه ترجمه اش اين است : بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى يعنى تند يا سرد در روز نحسى كه نحوسش مستمر است ، يا مستمر بود بر ايشان .
و در احاديث وارد شده است كه : مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبه آخر ماه است . (646)
و از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : خدا را خانه بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است ، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى ، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند. (647)
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : قوم هود به قدرى بلند بود مانند درخت خرما بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند. (648)
و از وهب روايت كرده اند كه : آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايام است كه عرب ايام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همه بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پير زالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود. (649)
و حق تعالى در آيات بسيار قصه قوم هود را بيان فرموده است ، چنانچه در يك جا فرموده است :.فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را يعنى كه از قبيله ايشان بود گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟
گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او، بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان .
گفت :اى قوم من !نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان ، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم ، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است ياد آورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى يعنى شما را قوى و تنومند آفريد پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.
گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟!پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى .
هود گفت كه : بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى ، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهنده خود نام كرده ايد نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى ، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم .
پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خدا و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما يعنى مستاءصل نموديم ايشان را و نبودند ايمان آورندگان . (650)
و در جاى ديگر فرموده است :. فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان ؛اى قوم من !سؤ ال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى ، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديد آورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من !طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوتى بسوى قوت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان .
گفتند به دروغ و از روى عناد كه :اى هود!نياورده اى براى ما بينه اى و معجزه اى ، و ما نيستيم ترك كننده خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان ، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان .
هود گفت : بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همه شما در مقام كيد و ضرر باشييد و مرا مهلت مدهيد يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزه من است بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيه او را يعنى مقهور اوست بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب ، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض ‍ شما در جاى شما قرار خواهد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطلع است .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت . (651)
و در جاى ديگر فرموده است :. تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد بعضى گفته اند كه : بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه : برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب مى ساختند (652) و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان ، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را. گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پند دهندگان ، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتنند و نيستيم ما عذاب كرده شده .
پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را . (653)
و در جاى ديگر فرموده است : اى محمد!اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس ‍ بگو، مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه : عبادت مكنيد مگر خدا را.
. گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هر آينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم . اما عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند: كيست كه قوتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوتش از ايشان بيشتر است ؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خوار كننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند . (654)
و در جاى ديگر فرموده است : ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه : مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ .
گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه را وعده مى كنى از عذاب اگر از راست گويانى .
گفت : نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن ، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان .
.پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.
هود گفت : بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن ، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش ، پس صبح كردند در حالى كه كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان ، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را .(655)
و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آنقدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آنقدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون ، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب ، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد. (656)
فصل دوم : در قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد است  
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمة الله و غير ايشان روايت كرده اند كه : مردى كه او را عبدالله بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت ، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچكس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (657) و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازه شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن امكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظركنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه ، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده ، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازه شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصع كرده ، و فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران .
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت : اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقه خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.
پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤ ال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت : آيا شنيده اى و در كتب ديده اى ؟ در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزه قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است ؟
كعب گفت : بلى ، اين شهر را شداد پسر عاد بنا كرده است ، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لم يخلق مثلها فى البلاد (658) يعنى : خلق نشده است مثل آن در شهرها .
معاويه گفت : حديثش را براى ما بيان كن .
كعب گفت : عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت : يكى را شديد نام كرد و ديگرى را شداد، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شداد بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت : برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهرها عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب ، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم .
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا ونقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كرديم ؟ شداد گفت : مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است ؟
گفتند: بلى .
گفت : برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.
پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شداد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت : برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همه اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار نبندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شداد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم ، چون به مكانى رسيدند كه يك شب ويك روز راه مانده بود كه به ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پر ابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت : و الله اين مرد است ، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان . (659)
و ابن بابويه فرموده است كه : ديدم در كتاب معمرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت : سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه : منم شداد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند. (660)
باب ششم : در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السلام و ناقه آن حضرت ، و قوم اوست
بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است ، و ما ترجمه ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سوره اعراف فرموده است :. فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بينه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقه خدا از براى شما آيت و معجزه اى است ، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس ‍ مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك ، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم ، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى كنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بود در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه : آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش ؟
. گفتند مؤ منان : بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤ منيم .
گفتند آنها كه تكبر كردند كه : ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم ، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند:اى صالح !بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران ، پس گفت ايشان را رجفه اى ، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين ، و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب ، و بعضى گويند: يعنى صاعقه ، و بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد (661) پس ‍ گرديدند در خانه هاى خود مردگان خاكستر سرد شده .
پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت :اى قوم !من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را . (662)
و در سوره هود فرموده است : فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين ، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين يا زمين را در ايام زندگى شما به شما ارزانى داشته است پس طلب آمرزش خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كننده دعاى داعيان است ، گفتند:اى صالح !بتحقيق كه بودى تو در ميان محل اميد ما پيش از اين ، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟!و بدرستى كه ما در شكيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم .
صالح گفت :اى قوم من !خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بينه و حجتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود يعنى پيغمبرى پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم ؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى ، و اى قوم من !اين ناقه خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است ؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح : متمتع شويد در خانه خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست . پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان ، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است ، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم ، پس ‍ گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود . (663)
و در سوره حجر فرموده است :. بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السلام در آنجا ساكن بودند و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان ، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه ، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند
. (664)
و در سوره شعرا فرموده است :
تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح : آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟!بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت ؟!پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند: نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان .
صالح گفت : اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى معلوم هست زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و ناقه نزديك آب نيايد و صالح گفت : آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان ، پس گرفت ايشان را عذاب
. (665)
مؤ لف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسر خواهد شد.
قطب راوندى گفته است كه : حضرت صالح عليه السلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود؛ (666)؛ و مشهور آن است كه : صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود. (667)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمه لفظشان آن است كه : نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همه ما متابعت كنيم ، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است . (668)
حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السلام گفتند: اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.
پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند ، و حق تعالى وحى نمود كه :اى صالح !بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همه آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست ، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن ، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.
پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.
پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را قدار مى گفتند به ضم قاف شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان ، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبه آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت ؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين ، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد. پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن ، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.
چون حضرت صالح عليه السلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت :اى قوم !چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السلام كه : قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان ، و در بودن ناقه بر ايشان ضرورى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبه ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم ، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم .
پس حضرت صالح عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت :اى قوم !من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبه شما را قبول مى كنم .
چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند:اى صالح !بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى .
صالح گفت :اى قوم من !بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.
پس چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت ، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند: نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است .
چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند:اى قوم !آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت ، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.
چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند:اى قوم !آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پرده گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان ، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان ، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصه ايشان . (669)
و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السلام سؤ ال كرد كه : چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح ؟
جبرئيل گفت : يا محمد!صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان نماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسيو هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت :اى قوم !بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام ، و بر شما عرض ‍ مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤ ال كنيد از من تا سؤ ال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤ ال مى كنم ، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من .
گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح .
پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.
پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند:اى صالح !سؤ ال كن .
پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟
ايشان نامش را گفتند: پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت ، پس صالح عليه السلام گفت : چرا جواب نمى گويد؟
گفتند: ديگرى را بخوان ، آن هم جواب نگفت ، و همچنين تا همه آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچيك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود كه :اى قوم !ديديد كه من همه خدايان شما را ندا كردم و هيچيك جواب من نگفتند، پس از من سؤ ال كنيد كه من از خداى خود سؤ ال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.
پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند:اى صالح !دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى .
چون حضرت صالح عليه السلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم .
پس حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: الحال سوال كن تا جواب بگويند، پس صالح عليه السلام يك يك را ندا كرد و هيچيك جواب نگفتند.
صالح عليه السلام گفت :اى قوم !روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤ ال كنيد تا از خداى خود سؤ ال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.
پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند:اى صالح !ما از تو سؤ ال مى كنيم .
حضرت صالح عليه السلام فرمود: اين قوم همه راضيند بر شما؟
همه گفتند: بلى ، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم .
پس آن هفتاد تن گفتند:اى صالح !ما از تو سؤ ال مى كنيم ، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.
پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤ ال كنيد، ايشان اشاره كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند:اى صالح !بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤ ال كنيم .
چون به نزد كوه رسيدند گفتند:اى صالح !سؤ ال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر ماده سرخ موى بسيار سرخ پر كركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ .
حضرت صالح عليه السلام گفت : از من سؤ ال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است .
پس صالح عليه السلام از خدا سؤ ال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن ، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس ‍ جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.
چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند:اى صالح !چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤ ال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.
پس از خدا سؤ ال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و بر گرد ناقه مى گرديد. پس حضرت صالح عليه السلام فرمود:اى قوم !ديگر چيزى ماند؟
گفتند: نه بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.
راوى گفت : من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است . (670)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت صالح عليه السلام غايب شد از قوم خود مدتى ، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند ، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز بر نمى گردد ؛ و طايفه ديگر شك داشتند؛ و طايفه ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت .
پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت : من صالحم . پس ‍ او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.
پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم .
پس آمد بسوى طايفه سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح .
گفتند: ما را خبر ده كه شك نكنيم كه تو صالحى ، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.
فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم .
گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم ، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟ فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.
گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.
پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران ، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان ؛ ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم .
راوى پرسيد:اى فرزند رسول خدا!در آن روز عالمى بود؟
فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى ، پس چون صالح عليه السلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد. (671) و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.
و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات الله عليه منقول است كه فرمود: اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است ، و يك طايفه ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحب گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولى كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولى تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست ؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولى صالح عليه السلام به ايشان گفت : من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم ؟
گفتند: بلى . و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولى صالح پيغمبر عليه السلام برابر آن ماهى آمد و گفت : بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم . پس ، از آن ماهيها فرود آمد، ولى گفت : باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولى صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت ، پس وحى رسيد بسوى ولى حضرت صالح عليه السلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقره بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويه بر صغير و كبير قسمت كرد. (672)
و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكه معظمه واقع است و به رس ‍ مشهور است .
عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا على !شقى ترين پيشينيان كيست ؟
گفت : پى كننده ناقه صالح .
گفت : راست گفتى ، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان ؟
گفت : نمى دانم يا رسول الله .
فرمود: آنكس كه ضربت بر فرق سر تو بزند. (673)
و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت : در غزوه عشيره من و على بن ابى طالب عليه السلام بر روى خاك خوابيده بوديم ، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟
گفتيم : بلى يا رسول الله .
فرمود كه : احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند. (674)
و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابيطالب عليه السلام در دستش بود و مى فرمود:اى گروه انصار!اى گروه فرزندان هاشم !اى گروه فرزندان عبدالمطلب !منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم : من و على و حمزه و جعفر.
پس شخصى گفت : يا رسول الله !اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت ؟
فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس : من و على و فاطمهه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم ، و فاطمه دختر من بر ناقه عضباى من ، و صالح بر ناقه خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حله سبز پوشيده باشند پس ‍ بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه : نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل ، پس ندا كند منادى كه : اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت . (675)
و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السلام كه : كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السلام ، و ناقه حضرت صالح عليه السلام و مار بهشت ، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه الله . (676)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم ، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم ، پس شب بر سر خانه او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند. (677)
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را ملكاء مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را قطام مى گفتند و او معشوقه قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را قبال مى گفتند و او معشوقه مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت : اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكه ما دلگير و غمگين است براى ناقه صالح ، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.
پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند ، (678) چنانچه حق تعالى فرموده است كه : در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند . (679)
مترجم گويد: بنا بر اين روايت ، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصه شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، لهذا آن حضرت را ناقة الله مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امت ، (680)، و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه ، آنها به عذاب ظاهر معذب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمه حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم عليه اللعنه به پى كننده ناقه ، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق ، (681) و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السلام نزد حضرت اميرالمؤ منين مدفون است . (682)
و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه : عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند. (683) و منافاتى در ميان اين دو روايت هست .

next page

fehrest page

back page