next page

fehrest page

back page

لوط ميان مردم شهر سدوم  
در اين كه چگونه و به چه علت لوط پيغمبر به ميان آن مردم رفت و آيا رفتن آن حضرت بدان شهر به درخواست مردم آن جا يا ساير نواحى بوده يا اين كه لوط از طرف خداى تعالى و ابراهيم خليل ماءمور شد تا براى ارشاد و اصلاح آن مردم به سدوم برود، اختلاف است .
على بن ابراهيم در تفسير خود روايت كرده است كه ابراهيم در سرزمين شام فرود آمد و مردم آن جا را به پرستش خدا و دين حق دعوت كرد. در هفت فرسنگى او شهرهاى آباد وپُرخيروبركتى بود كه سر راه كاروانيان قرار داشت و هر كس از آن جا عبور مى كرد، از درخت ها و كشاورزى آن ها استفاده مى كرد. اين مسئله بر اهالى آن جا گران آمد و درصدد چاره برآمدند تا اين كه شيطان به صورت پيرمردى نزدشان آمد و گفت : عملى به شما ياد مى دهم كه اگر آن را انجام دهيد، ديگر كسى به شهرهاى شما نيايد! مردم پرسيدند: اين چه كارى است ؟ شيطان گفت : هر كس از اين جا عبور كرد با او لواط كنيد و جامه هايشان را بيرون آوريد. پس از اين دستور، خودش به صورت پسرى زيباروى نزد آن ها آمده و ايشان با وى لواط كردند و از اين كار خوششان آمد. سپس بامردان و پسران ديگر نيز اين عمل را انجام دادند تا به تدريج اين كار زشت در ميانشان رواج يافت و مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا مى كردند.
مردمِ ديگر (يعنى نيكان از همان مردم ) به ابراهيم شكايت بردند. ابراهيم نيز براى پند و اندرز دادن ، لوط را نزد ايشان فرستاد. وقتى لوط را ديدند از وى پرسيدند: تو كيستى ؟ گفت : من پسرخاله ابراهيم هستم كه پادشاه او را در آتش ‍ انداخت ، ولى آتش در وى كارگر نشد و خدا آن را بروى سرد نمود و او اكنون در نزديكى شما سكونت گزيده است ، پس از خدا بترسيد و اين كارها را نكنيد كه خدا شما را هلاك و نابود مى كند.
وقتى كه قوم لوط سخنان آن حضرت را شنيدند، جرئت آزار او را پيدا نكردند و از وى ترسيدند و از آزارش دست برداشتند. لوط ميانشان سكونت گزيد و هرگاه شخص غريبى مى ديد، لوط او را از دست آن مردم نجات مى داد تا اين كه با آن ها ازدواج كرد و دخترانى پيدا نمود.
از متن حديث معلوم مى شود كه رفتن لوط به آن ديار به درخواست يا شكايت مردم بوده است .(384)
از حديث كلينى كه در روضه كافى روايت كرده (و پيش از اين بخش عمده آن را در احوالات حضرت ابراهيم نقل كرديم )استفاده مى شود كه لوط هنگام ورود به شام در همان شهرهاى سدوم و ميان قوم لوط سكونت اختيار كرد و هنگامى كه ديد مردم به آن اعمال زشت مبتلا هستند، به پندواندرز آن ها اقدام كرد و هم چنان بود تا منجرّ به هلاكت قوم لوط گرديد.
به هر ترتيب مسلّم است كه حضرت لوط با آن مردم خويشاوندى نداشت و به جز همسرى كه از آن ها گرفت ، ارتباط و نسبتى ميان آن ها نبود و لوط به درخواست مردم يا روى انجام ماءموريت الهى به آن جا آمده بود. از اين رو رسول خدا در حديثى كه صدوق از آن حضرت روايت كرده فرمود: لوط از آن مردم نبود، بلكه ميان آن ها آمده بود و عشيره و فاميلى در بين ايشان نداشت و (چون ديد به آن اعمال دست زده اند) آن ها را به خداى عزوجل دعوت كرد و از كارهاى زشت بازشان داشت ، ولى مردم بدو ايمان نياورده و سخنش را نپذيرفتند.(385)
علت شيوع لواط در قوم لوط  
درباره اين كه عمل زشت لواط(و به اصطلاح امروز هم جنس بازى ) چگونه ميان آن ها شيوع يافت - با اين كه مطابق روايات و تواريخ تا با آن روز سابقه نداشت - واين كه علت آن چه بود، اختلاف است كه در صفحات قبل نيز بدان اشاره شد. در حديثى كه كلينى و ديگران از امام باقر(ع ) روايت كرده اند، آن حضرت فرمود: قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و شيطان براى گمراهى آن ها پيوسته در تلاش بود و دنبال وسيله اى براى اين كار مى گشت . از كارهاى نيك آن ها آن بود كه براى انجام كار به طور دسته جمعى بيرون مى رفتند و زنان را در خانه ها به جاى مى گذارند. شيطان براى گمراهى آن ها به سراغشان آمد و نخستين كارى كه كرد آن بود كه چون مردم به خانه ها بازمى گشتند، آن چه ساخته و تهيه كرده بودند همه را ويران و تباه مى ساخت .
مردم كه چنان ديدند به يك ديگر گفتند: خوب است در كمين بنشينيم و بينيم اين كيست كه محصول زحمات و دست رنج ما را تباه مى سازد. وقتى كمين كردند، ديدند پسرى بسيار زيبا روست كه بدان كار دست مى زند و چون از وى پرسيدند: آيا تو هستى كه محصول كارهاى ما را ويران و تباه مى كنى ؟ گفت : آرى . مردم كه چنان ديدند تصميم به قتل او گرفتند و قرار شد آن شب او را در خانه مردى زندانى كنند و روز ديگر به قتل برسانند.
همان شب شيطان عمل لواط را به آن مرد ياد داد و روز ديگر هم از ميان آن ها رفت . آن مرد نيز آن عمل را به ديگران ياد داد و به اين ترتيب ميان مردم رسوخ كرد تا جايى كه مردان به يك ديگر اكتفا مى كردند و اندك اندك با مسافرانى كه به شهر و ديارشان وارد مى شدند اين عمل را انجام مى دادند. همين كار سبب شد كه پاى رهگذران از آن جا قطع شود و ديگر كسى بدان جا نرود.
عاقبت كارشان به جايى رسيد كه يكسره از زنان روگردان شده و به پسران روى آوردند. شيطان كه ديد نقشه اش در مورد مردان عملى شده ، سراغ زنانشان آمد و به آن ها گفت : اكنون كه مردانتان براى دفع شهود جنسى به يك ديگر اكتفا كرده اند، شما هم براى دفع شهوت به يك ديگر بپردازيد و بدين ترتيب مساحقه را هب آن ها ياد داد.(386)
در حديث ديگرى كه صدوق از امام باقر(ع ) روايت كرده آن حضرت علت شيوع اين عمل را ميان آن ها خصلت نكوهيده بخل ذكر فرموده است و به ابوبصير كه راوى حديث و يكى از اصحاب اوست چنين مى گويد: اى ابامحمد، رسول خدا در هر صبح و شام از بخل به خدا پناه مى برد و ما نيز از اين صفت به خدا پناه مى بريم . خداى تعالى فرمود:و كسى كه نفسش از بخل نگه دارى شود، آنان رستگارند. و اكنون سرانجام (شوم ) بخل را به تو خبر خواهم داد. سپس داستان قوم لوط را براى ابوبصير به عنوان شاهد نقل فرمود و گفت : قوم لوط اهل قريه اى بودند كه بخل داشتند و همين بخل باعث درد بى درمانى در مورد شهوت جنسى آن ها شد. ابوبصير گويد: پرسيدم كه چه دردى براى آن ها به بار آورد؟
فرمود: قريه قوم لوط سرراه مردمى بود كه به شام و مصر سفر مى كردند و وقتى كاروانى بر آن ها مى گذشت ، از آن ها پذيرايى مى كردند. هنگامى كه اين ماجرا ادامه پيدا كرد، از روى بخل و خسّتى كه داشتند، ناراحت شده و در فكر چاره اى افتادند و همان بخل موجب شد كه چون ميهمانى بر آن ها وارد مى شد، با او لواط مى كردند بى آن كه شهوتى به اين كار داشته باشند و تنها اين عمل را با مردم انجام مى دادند تاكسى به ديار آن ها وارد نشود و همين سبب شد كه پاى مسافران از سرزمين آن ها قطع شود و ديگر كسى بدانجا نيايد، اما اين عمل ميان آن ها رسوخ پيدا كرد و سرانجام موجب هلاكت آن ها گرديد.(387)
در حديثى كه پيش از اين از تفسيرعلى بن ابراهيم نقل كرديم ، چنين بود: وقتى از رفت و آمد كاروانيان ناراحت شدند، در صدد چاره برآمدند. شيطان به صورت پيرمردى نزد آن ها آمده و بدان ها گفت : اگر مى خواهيد ديگر كسى به شهر و ديار شما نيايد، از اين پس با آن ها اين عمل را انجام دهيد. بعد خود به صورت جوانى زيبا روى نزد آن ها آمد و ايشان با او لواط كردند و از اين كار خوششان آمد. كم كم اين عمل ميانشان رسوخ كرد تا جايى كه مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا كردند.
در احاديث ديگرى هم نظير اين علت ذكر شده است . به هر صورت اين خصلت نكوهيده وسيله اى به دست شيطان داد تا آن ها را به كارى زشت و گناهى بزرگ وادار كند و سبب نابودى آن مردم تيره بخت گردد.
بحث و گفت وگوى لوط با قومش  
پس از آن كه لوط به ميان آن مردم آمد يا پس از آن كه مدتى ميان آن ها توقف كرد و آن اعمال نكوهيده را ديد، طبق فرمان الهى به موعظه و اندرز آن ها پرداخت زشتى هاى اعمالشان را به آن ها گوشزد فرمود و از عذاب الهى بيمشان داد.
از جمله تذكراتى كه لوط به آن مردم مى داد، همان بود كه ساير انبيا نيز در آغاز دعوتشان به مردم خويش تذكر مى دادند و آن اين بود كه مى گفت :مردم چرا پرهيز نمى كنيد، من پيغمبر خيرخواهى براى شما هستم از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد.(388) و براى اين كه خيال نكنند كه از دعوت خويش منظورى مادّى و دريافت مزدى دارد، اين نكته را نيز متذكر مى شد كه : من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم كه مزد من تنها برعهده پروردگار جهانيان است . آن گاه زشتى عملشان را به آن ها گوشزد مى كرد و مى گفت :چرا به مردان زمانه رو مى كنيد(389) و به وسيله آن ها دفع شهوت مى نماييد وهمسرانى را كه خدا براى شما آفريده (390) و روى قانون فطرى خلقت و ناموس طبيعت براى اين كار خلق فرموده وامى گذاريد؟ براستى كه شما مردمى متجاوز و ستمگر هستيد(391) كه از حدّ گذارنده و اسرافگرانيد و بلكه خود را به نادانى مى زنيد، يا از عقاب خدا و كيفر اعمالتان جهالت مى ورزيد!
شما دست به كار زشتى زده ايد كه هيچ يك از جهانيان پيش از شما چنين كارى نكرده اند، شما پيش مردان مى رويد و راه ها را مى زنيد و در انجمن خود (و در حضور ديگران ) كارهاى ناروا انجام مى دهيد(392) اين چه رفتار زشتى است كه شما داريد، واين چه كارهاى ناهنجارى است كه مى كنيد؟
اما آن مردم خود سر به جاى اين كه سخنان خيرخواهانه لوط را به جان و دل بپزيرند و از غفلت و بى خبرى درآيند و از آن كارهاى ناپسند دست بردارند، به گمراهى خوش ادامه داده و به تهديد آن پيغمبر بزرگوار پرداختند، تا بلكه زبان حقگوى او را ببندند و آزادانه كارهاى زشت خود را دنبال كنند.
آنان در جواب لوط گفتند:اى لوط اگر دست از اين سخنان برندارى از اين ديار تبعيد خواهى شد،(393) وتو را بيرون خواهيم كرد. و با يك ديگر گفتند كه خاندان لوط را از شهر خود بيرون كنيد كه اينان مردمانى پاكيزه جويند(394)، و رفتار ما را ناپسند مى دانند. و حتى بى شرمى را از اين حد نيز گذارنده و به لوط گفتند:اگر راست مى گويى عذاب خود را بر ما بياور.(395)
لوط كه چنان ديد از خدا خواست تا او را بر آن مردم زشت كار پيروز گرداند و خود و خاندانش را از رفتار زشت آن ها نجات بخشد و عذاب دردناك خود را برايشان بفرستد. خداى سبحان نيز دعوت پيغمبر خود را مستجاب فرمود و چند تن از فرشتگان بزرگ خود را ماءمور نابودى آن ها كرد و ايشان را به كيفر اعمال ناشايست خود رسانيد و لوط و پيروانش را نجات بخشيد.
آمدن فرشتگان براى عذاب قوم لوط  
از احاديثى كه در داستان عذاب قوم لوط نقل شده ، به دست مى آيد كه خداى تعالى هر بار كه مى خواست قوم لوط را عذاب فرمايد، شفاعت ابراهيم و محبت لوط جلوى اين را مى گرفت ، يعنى به خاطر ابراهيم و لوط آن را به تاءخير مى انداخت تا هنگامى كه عذاب بر آن ها حتم و مقدّر گرديد. خداوند خواست تا قبل از هلاكتشان ابراهيم را تسليت و دل دارى دهد و اندوه اورا در نابودى قومش به وسيله اى جبران كند. از اين رو فرشتگان خود را ماءمور كرد تا پيش از رفتن به شهر سدوم ، به خانه ابراهيم بروند و او را بشارت دهند كه صاحب فرزندى خواهد شد.
در تعداد فرشتگان مزبور اختلاف است . در بيشتر روايات تعداد آنان چهار نفر به نام هاى : جبرئيل ، ميكائيل ، اسرافيل وكروبيل ذكر شده است .
در بعضى از روايات نيز سه نفر بيشتر ذكر نشده و نام كروبيل را نياورده اند. برخى از مفسران هم تعدادشان را تا نُه يا يازده نفر ذكر كرده اند كه قبل ازاين اشاره كرديم . اين فرشتگان ، همگى به صورت جوانانى زيبا صورت و خوش لباس ‍ وارد شدند.
در اوّلين برخوردى كه ابراهيم با آنان كرد و به خصوص وقتى متوجه شد كه دست هاى به غذاى او نمى زنند(به شرحى كه در داستان ولادت اسحاق گفتيم ) ترسى از ايشان در دل او جاى گير شد، ولى طولى نكشيد كه آن ها ابراهيم را از هراس و ترس بيرون آوردند و خود را معرفى كردند و بلافاصله او را به پسرى دانا بشارت دادند.
ابراهيم پرسيد: پس از اين بشارت چه ماءموريّتى داريد و براى چه كار آمده ايد؟ گفتند: ما ماءمور عذاب قوم لوط هستيم كه مردمانى فاسق و تبه كار هستند و آمده ايم تا سنگ هاى عذاب را برايشان فرو ريزيم و آن سنگ هاى نشان دارى است كه نزد پروردگارت براى اسراف گران آماده و مهيا كرديده است .
در اين جا دل ابراهيم به حال آن مردم تيره بخت سوخت و از روى مهربانى به آن ها گفت : لوط ميان آن هاست ؟ و با بودن لوط كه پيغمبر خداست چگونه آن ها را عذاب مى كنيد؟ و با اين پرسش خواست بداند آيا رهايى آن ها از عذاب وجود دارد يانه ؟
در بعضى از احاديث آمده كه جبرئيل -كه سِمَت رياست آنان را داشت - پرسيد: اگر در شهر ايشان صدنف مرد با ايمان باشد، شما آنان را نيز هلاك مى كنيد؟
جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر پنجاه نفر باشند چطور؟ جبرئيل پاسخ داد: نه
ابراهيم گفت : اگر سى نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم گفت : اگر بيست نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر ده نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر پنج نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر يك نفر باشند؟ و چون جبرئيل پاسخ داد كه نه ، ابراهيم گفت : لوط ميان آن هاست ! يعنى وقتى لوط ميان آن ها باشد، به طور مسلم يك نفر مرد با ايمان ميان ايشان وجود دارد، پس چگونه آن ها را عذاب مى كنيد؟
اما جبرئيل و همراهانش خيال او را از اين نظر آسوده كردند و در ضمن قطعى بودن عذاب را نيز به اطلاع او رساندند و بدو گفتند: ما خود داناتريم كه چه كسى ميان آن هاست . ما لوط را با خاندانش - به جز همسر بدكارش - نجات خواهيم داد.(396) و به دنبال آن ادامه دادند: اى ابراهيم از اين موضوع درگذر.(397) و درباره عذاب قوم لوط با ما مجادله مكن و در صدد آمرزش و نجات آن ها نباش كه عذاب حتمى آن ها آمده و بازگشتى در آن نيست .(398)
فرشتگان از خانه ابراهيم بيرون آمدند و به سوى قوم لوط روان شدند و هنگامى كه لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود، نزد وى آمدند و براو سلام كردند. لوط كه نگاهش به آن قيافه هاى زيبا افتاد و از طرفى مردم بد عمل شهر را مى شناخت ، پيش خود فكر كرد كه اگر اينان به شهر درآيند، مردم بدكار دست ازايشان برنمى دارند. پس براى محافظت آنان از شرّ آن مردم به فكر افتاد كه آن ها را به خانه خود ببرد، از اين رو به منزل دعوتشان كرد آن ها نيز پذيرفتند. در روايتى است كه خود آنان به لوط پيشنهاد كردند كه امشب از ما پذيرايى كن و لوط پذيرفت . به هر صورت لوط به جانب منزل به راه افتاد و ميهمانان نيز پشت سرش مى رفتند. هنوز چند قدمى نرفته بودند كه ناگهان پشيمان شد و به فكر افتاد و پيش خود گفت كه اين چه كارى بود كردم ؟ اينان را نزد قومى مى برم كه من خود ره وضع آن ها آشناترم ! كم كم اين افكار او را احاطه كرد و از اين پيشنهادى كه كرده بود. به شدّت ناراحت شد به حدّى كه خداى تعالى مى فرمايد:از آمدنشان ناراحت شد و دل تنگ گرديد و با خود گفت : امروز براى من روز بسيار سخت و پر شرّى است .(399)
به دنبال همين افكار بود كه برگشت و به آنان گفت : اين را بدانيد كه شما نزد مردمان پست و شرورى مى آييد.
جبرئيل گفت : اين يكى !
و علت اين گفتار جبرئيل آن بود كه خداى تعالى بدو دستور داده بود در عذاب قوم لوط شتاب نكنيد تا وقتى كه خود لوط سه بار به بدى آن مردم گواهى دهد، از اين رو جبرئيل گفت كه اين يكى .
سپس مقدارى راه رفتند و براى بار دوم لوط رو بدان ها كرد و گفت : به راستى كه شما نزد بدمردمى مى رويد!
جبرئيل گفت : اين دوبار.
سپس به راه افتادند. وقتى به دروازه شهر رسيدند، لوط براى سومين بار برگشت و به آنان گفت : به راستى كه شما نزد بد مردمى مى آييد!
جبرئيل كه اين سخن راشنيد گفت : اين سه بار.
سپس وارد شهر شد و ميهمانان نيز پشت سرش وارد شدند تا به خانه رسيدند. زن لوط، كه با آن قوم هم عقيده و هماهنگ بود و در قرآن و روايات از وى به بدى ياد شده ، وقتى آن ها را با آن قيافه هاى زيبا و جامه هاى نيكو مشاهده كرد، بالاى بام رفت و فرياد كشيد و در روايتى است كه سوت كشيد، ولى مردم نشنيدند، از اين رو آتشى روشن كرد. چون دود بلند شد، مردم فهميدند كه براى لوط ميهمان آمده و شتابان و شادان به طرف خانه لوط آمدند.
در حديثى است كه ميان آن زن و قوم لوط نشانه و علامت آن بود كه اگر روزى ميهمانى براى لوط مى آمد، آن زن بالاى بام دود مى كرد و اگر شب ميهمان مى آمد، آتش روشن مى كرد. به هر صورت چون در آن شب آتش روشن كرد مردم فهميدند و به سرعت اطراف خانه لوط جمع شدند.
لوط كه چنان ديد(وهمين پيش بينى را مى كرد)، سخت پريشان شد و با لحنى تضرّع آمير بدان ها گفت : از خدا بترسيد و در مورد ميهمانانم مرا رسوا نكنيد و موجب ننگ و رسوايى من نشويد، آيا يك مرد رشيد ميان شما نيست ؟
آن مردم به جاى اين كه از خدا بترسند و از آن مرد الهى شرم كنند، به طغيان خود افزودند و در پاسخ او گفتند: مگر ما تو را از حمايت مردمان منع نكرديم (400) و نگفتيم از مسافران اين شهر حمايت نكن و كسى را به خانه ات راه نده ؟
. در حديثى است كه با كمال وقاحت به لوط گفتند: اى لوط تو هم به كار ما دست زده اى !
لوط كه آن ها را مست شهوت رانى ديد، براى دفع آن ، آن ها را به پيروى از قانون مشروع طبيعى دعوت كرد و به كام جويى از همسران خودشان هدايت كرد و از شدت ناراحتى و پريشانى ، ازدواج با دختران خود را پيش نهاد كرد و تذكر داد كه اين ، براى آن ها پاك تر است . اما آن مردم بى شرم باز هم زبان به پاسخ پيغمبر بزرگوار الهى گشوده و گفتند:تو خود دانسته اى كه ما را به دختران تو نيازى نيست ، و تو خود خواسته ما را بهتر مى دانى .(401)
به گفته بعضى منظور آن حضرت شايد دختران صُلبى و نسبى وى نبود و نظرش به همان زنان و همسران خودشان بود، چون زنان امت هر پيغمبر به منزله دختران اويند، چنان كه مردانشان هم چون پسران او هستند.(402)
به هرحال آن مردم باز هم سخن لوط را نپذيرفتند و به خانه او حمله كردند. لوط كه چنان ديد، دست هاى خود را به دوطرف در گذارد و دو طرف را محكم گرفت ، ولى مردم فشار آورده و در خانه را شكستند و لوط را به كنارى انداخته وارد خانه شدند.
راستى كه شهوت چگونه انسان را پست مى كند و او را كوروكر مى سازد! خداى متعال قوم لوط را به مردمان مستى تشبيه كرده كه عقل از سرشان پريده و به حال سرگردانى به چپ و راست متمايل مى شوند و در سوره حجر مى فرمايد:به جان تو سوگند (اى محمد) كه آن ها، (در آن حال ) در مستى خود سرگردان بودند.
لوط كه در كمال اندوه فرو رفته بود و فشار روحى سختى او را آزار مى داد و راه چاره اى هم به نظرى نمى رسيد، آه سردى از دل كشيد و گفت :اى كاش نيرو(يا فاميلى ) داشتم (كه با آنان از ميهمانان خود دفاع مى كردم ) يا به پناه گاهى سخت پناه مى بردم !(403)
بدين ترتيب ناله غربت و بى كس لوط بلند شد. در حديث است كه پس از لوط خداوند هيچ پيغمبرى را نفرستاد جز آن كه او را ميان قوم و عشيره اى نيرومند مبعوث فرمود.
امام صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه لوط اين سخن را برزبان جارى كرد، جبرئيل گفت : اى كاش مى دانست اكنون چه نيرويى در خانه دارد!
بارى مردم هجوم آوردند و وارد خانه شدند و لوط نيز به هر وسيله مى توانست آن ها را دور مى كرد. فرشتگان كه افسردگى حال و پريشانى خاطر آن بزرگوار را مشاهده كردند و متوجه شدند كه براى دفاع از ميهمانان عزيز خود چه ناگوارى هايى را متحمل شده و چگونه رنج مى برد، به منظور دل دارى او خود معرفى كردند و بدو گفتند:اى لوط بيمناك مباش و خوفى در دل راه مده كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم .(404) كه براى نابودى اين مردم آمده ايم و اين ها هرگز نمى توانند آسيبى به تو برسانند، و خاطرات از اين بابت آسوده باشد. ما توو خاندانت را نجات خواهيم داد، به جز زنت كه او از ماندگان است و ما به مردم اين دهكده عذابى آسمانى نازل مى كنيم به جرم تبه كارى و عصيانى كه مى كردند، گفتند: خود را اذيت نكن و راه مردم را براى ورود به خانه باز كن (تا كيفر اين وقاحتشان را به آن ها بدهيم )!
اين جملات ، براى خاطر افسرده و پريشان لوط - كه از بى شرمى آن قوم رنج مى برد و از اين كه مى ديد وسيله اى براى دفاع از ميهمانان خود ندارد و هم اكنون آبروى او را مى برند و در آن حال كه تحت شكنجه و فشارروحى سختى قرار گرفته بود- دارويى جان بخش و درمانى مؤ ثر بود كه يك باره خيالش آسوده شد و به كنار رفت . مردم وارد خانه شدند، ولى با اشاره اى كه جبرئيل با انگشت خويش به سوى آن هاكرد، همه به عقب بازگشتند و قوه بينايى خود را از دست دادند و براى بازگشت به بيرون خانه ناچار شدند دست ها را به ديوار خانه بكشند و بدين ترتيب در خانه را پيدا كنند.
مردم كه آن وضع را مشاهده كردند، هول ووحشتى در دلشان افتاد و برگشتند: اما لوط را تهديد كردند و گفتند: چون صبح شد، سزاى اين كارت را به تو مى دهيم . بعد با يك ديگر پيمان بستند كه اگر صبح شود يك تن از خاندان لوط را باقى نگذارند.
در تاريخ طبرى نقل شده كه به هم ديگر گفتند كه لوط ما را با مردمى ساحر وجادوگر مواجه ساخته و به صورت تهديد به لوط گفتند: تو براى ما افراد ساحر مى آورى تا ما را سحر وجادو كنند، باشد تا فردا صبح شود آن وقت سزاى كارت خواهى ديد!(405)
لوط كه خيالش آسوده و پريشانى اش برطرف شده بود، به سخن تهديدآميز آن ها وقعى ننهاد و خود را به ميهمانان رسانيد و از آن جايى كه حوصله اش از دست آن مردم تنگ گرديده و كاسه صبرش لبريز شده بود، مى خواست تا هر چه زودتر از دست آن مردم بدكار نجات يابد و عذاب دردناك آن ها را به چشم ببيند. از اين رو صورت خواهش از جبرئيل درخواست كرد و گفت : اكنون كه براى عذاب اين قوم آمده ايد، پس شتاب كنيد و هر چه رودتر آن ها را نابود گردانيد!
جبرئيل در پاسخ وى گفت : موعد هلاكت و نابودى ايشان صبح است .(406) و به دنبال آن براى دل دارى او اين جمهل را افزود و گفت :آيا صبح نزديك نيست !(407)
فرشتگان سپس به لوط دستور دادند كه چون پاسى از شب گذشت ، تو و خاندانت از شهر بيرون رويد تا دچار عذاب الهى نشويد. ميان خاندان تو، زنت تنها كسى است كه به عذاب دچار خواهد شد و به سرنوشت شوم اين قوم مبتلا مى گردد.
لوط و خاندان و پيروانش اوايل شب از شهر خارج شدند و مردم گنه كار آن شهر نيز شب سختى را به سربردند. صبح ، عذاب خداوند رسيد و فرشتگان الهى آن شهر را زيرورو كرده و سپس بارانى از سنگ ريزه برآن ها باريدند و هنگام روز، شهر سدوم و سرزمين هاى آن ها به صورت تلّى خاك و بيابان درآمده بود و اثرى از آن مردم كه به قول بعضى چهار هزار نفر بودند، به جاى نمانده بود.(408)
به دنبال اين داستان ، خداى تعالى فرمود:واين عذابى است كه از ستم كاران ديگر نيز دور نيست .(409)
در حديثى كه در تفسير اين آيه از امام صادق (ع ) روايت شده ، آن حضرت فرمود: هر كس عمل قوم لوط را حلال بداند واز دنيا برود، دچار همان عذاب خواهد شد و به همان سنگ ريزه ها خواهد سوخت ، ولى مردم نمى بينند.
آرى اين بود سرنوشت ملتى كه خداى تعالى انواع نعمت ها را به آن ها ارزانى داشت و همه گونه وسايل تحصيل سعادت مادى و معنوى را در اختيارشان گذاشت ، اما قدردانى نكرده و آن را در راه گناه و گمراهى صرف كردند و به عذاب و نابودى دچار شدند و به چنان روز شوم و سرنوشت بدى گرفتار آمدند كه يكسره از رحمت حق دور شدند. در نتيجه مايه عبرت و پند ديگران گرديدند، چنان كه خداى سبحان فرموده :از اين داستان نشانه روشنى به جاى گذاريم براى مردمى كه خردورزى مى كنند.(410)
12: يعقوب (ع ) 
نام يعقوب در قرآن كريم ، به جز در داستان ابراهيم خليل ، بيشتر در سوره يوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذكر شده و به طور جداگانه از يعقوب كمتر يادشده است ، به ويژه از داستان ازدواج او با دختران لابان وغيره كه در تواريخ به اجمال و تفصيل نقل شده ، ذكرى به ميان نيامده است . فقط بعضى از مفسران گفته اند: آيه 23 سوره نساء كه درباره حرمت ازدواج دوخواهر و جمع كردن ميان آن دو در اسلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بيان فرموده ، اشاره به داستان ازدواج يعقوب با دختران لابان است ، به شرحى كه خواهد آمد.
در روايات هم از پيغمبر گرامى اسلام و ائمه بزرگوار چيزى در اين باره ذكر نشده و به دست ما نرسيده است ، از اين داستان مزبور با آن ويژگى هايى كه ذكر شده ، چندان اعتبار و سندى براى ما ندارد.
اما آن چه در قرآن كريم در خصوص يعقوب ذكر شده ، يكى داستان تحريم يك نوع خوردنى است كه يعقوب برخود حرام كرد و در ضمن آن لقب اسرائيل را نيز خدا به وى داد و ديگر وصيت او به پسرانش و گفتارى است كه آن حضرت هنگام مرگ به فرزندان خويش فرموده است . در جاهاى ديگر قرآن يا نام آن حضرت به دنبال نام ابراهيم و اسحاق ذكر شده يا همراه با نام فرزندانش اسباط و در ضمن سرگذشت يوسف و برادارن او آمده است .
آن چه يعقوب بر خود حرام كرده و معناى اسرائيل
در مورد آنچه يعقوب برخود حرام كرده بود در سوره آل عمران چنين بيان شده است :همه خوردنى ها بر فرزندان اسرائيل حلال بود، مگر آن چه اسرائيل برخود حرام كرده بود پيش از آن كه تورات نازل گردد.(411)
دراين كه آن چه يعقوب بر خود حرام و تورات آن را حلال كرد اختلاف است و بيشتر مفسران گفته اند: يعقوب مبتلا به بيمارى عرق النساء شد و براى برطرف شدن آن نذر كرد كه اگر خدا او را شفا دهد،ديگر گوشت شتر، كه محبوب ترين غذاى او بود، نخورد.(412)
در حديثى كه كلينى در كافى كه كلينى در كافى و على بن ابراهيم و عياشى در تفسيرخود از امام صادق (ع ) روايت كرده اند،آن حضرت فرمود: اسرائيل هرگاه گوشت شتر مى خورد به درد پهلو و كمر مبتلا مى شد، از اين رو گوشت شت را برخود حرام كرد.(413)
و در معناى اسرائيل (لقب يعقوب ) اختلاف است . طبرى روايتى نقل كرده و آن را مشتق از سيروسفر دانسته و مى گويد: در داستان اختلاف ميان يعقوب و برادرش عيص ، يعقوب از فلسطين گريخت و به فدان آرام رفت . او شب ها حركت مى كرد و روزها مخفى مى شد، به اين دليل اسرائيل ناميده شد.
مرحوم صدوق در قولى كه از كعب الاخبار نقل كرده ، گفته است : اين كه يعقوب را اسرائيل گفتند، به سبب آن بود كه يعقوب خدمت كار بيت المقدس بود و هنگام ورود نخستين كسى بود كه بدان جا وارد مى شد و هنگام بيرون آمدن نيز آخرين نفرى بود كه بيرون مى رفت و چراغ هاى آن جا روشن مى كرد. اما صبح كه مى آمد، مى ديد چراغ ها خاموش ‍ است تا اين كه شبى را در مسجد بيت المقدس به كمين نشست .
ناگهان متوجه شد كه يكى از جنيان بيامد و چراغ ها را خاموش كرد. يعقوب برخاسته و او را بگرفت . جنّى كه چنان ديد او را به ستون مسجد بست و اسير كرد و هنگام صبح ، مردم او را اسير وبسته ديدند و چون نام آن جنى ايل بود او را اسرائيل خواندند.(414)
ولى در روايتى كه از امام صادق (ع ) آمده ، آن حضرت فرمودند كه معناى اسرائيل ، عبداللّه است ، زيرا اسرا به معناى عبد است و ايل هم نام خداى عزوجل مى باشد. در روايت ديگر است كه اسراء به معناى قوّت و ايل هم نام خداست ، پس معناى اسرائيل : نيروى خداست .(415) در كتاب معانى الاخبار نيز همين دو معنا را براى اسرائيل ذكر كرده است .(416) مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيان گويد:اسرائيل اللّه يعنى بنده خالص خدا.(417)
سخن يعقوب با فرزندان هنگام مرگ  
موضوع ديگرى كه در قرآن كريم درباره يعقوب آمده ، وصيتى است كه به پسران خود در وقت مرگ كرد و در سوره بقره آمده است :
ابراهيم پسران خود را وصيت كرد و يعقوب نيز به پسرانش وصيت كرد (وگفت :) اى پسران من ! خدا اين دين را براى شما برگزيد.نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد. آيا شما حاضر بوديد در آن هنگام كه مرگ يعقوب در رسيد و به پسران خود گفت : پس از من چه مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق ، خداى يگانه را مى پرستيم و تسليم فرمان اوييم .(418)
چنان كه مفسران گفته اند، منظور از اين آيات اين است كه دين حق و آيين درستى كه ابراهيم و فرزندان او آوردند، اسلام است و اين كه يهوديان به يعقوب نسبت مى دهند كه هنگام مرگ خود به فرزندانش سفارش كرد كه هميشه بر دين يهود باشيد، تهمتى بيش نيست و آن بزرگوار چنين چيزى به پسران خود نگفته است .
موضوعات ديگرى نيز در زندگى حضرت يعقوب در تاريخ آمده كه در زير مى خوانيد:1. علت نام گذارى يعقوب
طبرى ، ابن اثير و بعضى از مفسران از سدّى ، ابن عباس و ديگران نقل كرده اند كه يعقوب و برادرش عيص دوقلو بودند و با هم به دنيا آمدند، با اين كه يعقوب بزرگ تر از عيص بود، اما عيص زودتر به دنيا آمد. علتش آن بود كه دو برادر، هنگام خروج از رحم مادر به نزاع پرداختند و هريك خواست قبل از ديگرى به دنيا آيد تا اين كه عيص به يعقوب گفت : به خدا اگر تو پيش از من خارج شوى در شكم مادر خواهم ماند و او را هلاك خواهم كرد. يعقوب كه چنان ديد عقب رفت و عيص جلو آمد و به همين علت او را عيص ناميدند، چون عصيان كرده و پيش از يعقوب بيرون آمد. يعقوب را هم كه هنگام آمدن پاشنه پاى عيص را - كه در لغت به معنى عقب است - گرفته بود، يعقوب خواندند. اين مطلبى است كه حضرات گفته اند و از تورات نيز قريب بدين مضمون نقل شده است .
اما در روايات شيعه در حديثى كه صدوق در علل الشرائع از امام صادق (ع ) روايت كرده و در معانى الاخبار نيز مختصر آن را بدون سند ذكر كرده است ، از نزاع يعقوب و عيص درشكم مادر و اين كه يعقوب پاشنه عيص را گرفته و سخنانى كه از عيص نقل كرده بودند، اثرى نيست و اصل داستان و علت نام گذارى يعقوب اين گونه بيان شده است : يعقوب و عيص دو قلو بودند و نخست عيص به دنيا آمد و بعد يعقوب ، به همين سبب يعقوب ناميده شد، چون عقب برادرش ‍ عيص به دنيا آد.(419)
وچنان چه بنابر پذيرش اين داستان باشد روايت صدوق از هر نظر به پذيرش و قبول سزاوارتر و از هر اشكالى ، سالم و مبرّاست . به علاوه نام عى در بسيارى از تواريخ با سين ضبط شده و در برخى از آن ها عيسو است و به دنبال سين واو نيز وجود دارد كه با علت نام گذارى عيص مطابق نقل طبرى و ابن اثير مناسبت ندارد، واللّه اءعلم .
2. اختلاف يعقوب با عيص  
مطلب ديگرى كه در كتاب هاى ياد شده به اجمال و تفصيل نقل شده ، اين است كه نوشته اند: يعقوب نزد مادرش ‍ رفقه از عيص محبوب تر بود و اسحاق برعكس ، عيص را بيش از يعقوب دوست مى داشت . عيص اهل شكار بود و حيوانات بيابانى را شكار مى نمود. روزى اسحاق كه در پايان عمر نابينا شده بود، به عيص كه بدنى پشمالو داشت گفت : غذايى از گوشت شكار براى من مهيا كن تا همان دعايى را كه پدرم درباره من كرده است ، من نيز درباره تو بكنم . عيص به دنبال تهيه شكار خارج شد و مادرش رفقه كه سخن اسحاق را شنيده بود، از روى علاقه اى كه به يعقوب داشت و مى خواست تا دعاى اسحاق شامل حال او گردد، نزد يعقوب كه برخلاف عيص بدن كم مويى داشت رفت و بدو گفت : برخيز و گوسفندى ذبح و گوشتش را كباب كن و پوستش را هم بپوش و آن را نزد پدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عيص هستم !
يعقوب نيز اين كار را كرد و وقتى نزد اسحاق آمد بدو گفت : پدرجان بخور! اسحاق پرسيد: تو كيستى ؟ يعقوب گفت : من پسرت عيص هستم . اسحاق دستى به سروبدن او كشيد و گفت : بدن ، بدن عيص است ، اما بوى تو بوى يعقوب است . مادرش كه نزدى وى بود گفت : پسرت عيص است . برايش دعا كن . اسحاق گفت : غذا را نزديك بياور. يعقوب غذا را پيش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت : پيش بيا. هنگامى كه يعقوب پس از اين دعا از نزد پدر برخاست و طولى نكشيد كه عيص آمد و به پدر گفت : آن شكارى كه خواستى براى تو آوردم ! اسحاق گفت : پسرجان ! برادرت يعقوب بر تو سبقت گرفت . و همين موضوع سبب غضب عيص بر يعقوب شد. و به دنبال آن سوگند ياد كرد كه يعقوب را بكشد. اسحاق بدو گفت : پسر جان دعايى هم براى تو مانده ، اكنون پيش بيا تا آن دعا را در حق تو بكنم . وقتى عيص ‍ نزديك شد، اسحاق درباره اش دعا كرد كه نژادش بسيار گردند و كسى جز خودشان بر آن ها فرمان روا نشود.
و اين هم مطلبى است كه در مورد اختلاف يعقوب و عيص نقل شده ، ولى در روايات از آن ذكرى به ميان نيامده است و به نظر مى رسد كه مطلب فوق ، جزء اسرائيلياتى است ه از دانشمندان يهود و تورات كنونى به دست مورخان رسيده و گرنه با ساحت مقدس پيمبرانى چون اسحاق و يعقوب سازگار نيست و قرآن كريم آنان را از اين گونه مطالب پاك ساخته و براى مثال ، تنها اين آيات كافى است كه درباره آنان فرموده است :
واذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اولى الايدى و الابصار. انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدّار و انّهم عندنا لمن المصطفين الاخيار؛(420)
بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ياد كن كه صاحبان قوت و بصيرت بودند. ما موهبت ياد سراى آخرت را خاص ‍ ايشان كرديم و به راستى كه آنان در نزد ما از برگزيدگان و نيكان بودند.
3. ازدواج يعقوب با دختران لابان 
در كتاب هاى فوق داستان ازدواج يعقوب با ليا (ياليه ) و راحيل دختران دايى خود لابان ، با مختصر اختلافى اين گونه نقل شده است : هنگامى كه يعقوب به تدبيرى كه در بالا گذشت ، دعاى پدر را شامل حال خود گردانيد و عيص سوگند ياد كرد كه او را به جرم اين كار خواهد كشت ، مادرش رفقه (421) بترسيد كه مبادا يعقوب به دست عيص به قتل برسد، از اين رو به يعقوب گفت : اكنون نزد دايى خود لابان برو و بدو ملحق شو. يعقوب براى انجام دستور مادر و ديدار دايى خود لابان به سمت فدان آرام حركت كرد و از ترس عيص شب ها راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا به آن جا رسيد. يعقوب مايل بود با دختر لابان ازدواج كند و او دو دختر به نام هاى ليا و راحيل داشت . ليا از راحيل بزرگ تر بود، اما يعقوب راحيل را مى خواست . وقتى از داييى خود او را خواستگارى كرد، لابان با ازدواج او موافقت كرد، مشروط بر اين كه مدت معينى گوسفندانش را بچراند.
وقتى مدت مزبور به پايان رسيد، لابان دختر بزرگ خود را به همسرى او درآورد و در جواب يعقوب كه گفت : من راحيل را مى خواست ، گفت : رسم ما نيست كه دختر كوچك را قبل از دختر بزرگ شوهر دهيم . اكنون همان اندازه براى ما چوپانى كن تا راحيل را نيز به همسرى تو درآورم و يعقوب دوباره به همان مقدار چوپانى كرد تا وى راحيل را نيز به ازدواج او درآورد.
گفته اند كه ازدواج با دو خواهر در آن زمان جايز بوده و منظور از آيه سوره نساء كه فرمودند:
... وان تجمعوا الّا ما قد سلف ؛
ازدواج با دوخواهر و جمع ميان آن دو نكنيد، مگر آن چه در سابق گذشته است .
همين داستان يعقوب است .(422)
ولى يعقوب داستان را اين گونه نقل مى كند كه اسحاق به يعقوب گفت : خداوند تو و فرزندانت را پيغمبر خواهد كرد و در تو خير و بركت نهاده است ، سپس بدو دستور داد به فدان - كه جايى در شام است - برود.
يعقوب به دستور پدر به فدان رفت . در آن جا زنى را ديد كه گوسفندانى همراه دارد و بر سر چاهى ايستاده و مى خواهد گوسفندان را آب دهد، ولى سنگى بر سرآن است كه چند مرد بايستى به يك ديگر يارى دهند تا آن را بلند كنند. يعقوب از آن زن پرسيد: تو كيستى ؟
پاسخ داد: من ليا دختر لابان هستم . و لابان دايى يعقوب بود. يعقوب كه آن سخن را شنيد، پيش آمد و سنگ را از سرچاه دور كرد و آب كشيد و گوسفندان ليا را آب داد و سپس نزد دايى خود رفت . لابان همان دختر را به همسرى او درآورد. يعقوب گفت : آن كه نامزد من بود، راحيل خواهر اوست ؟ لابان گفت : اين بزرگ تر بود و من راحيل را نيز به ازدواج تو درخواهم آورد. سپس هر دو را به يعقوب داد.(423)
در مقابل گفته اينان ، جمعى معتقدند كه يعقوب راحيل را پس از اين كه ليا از دنيا رفت گرفت و ميان دو خواهر جمع نكرد و اين نظرى است كه طبرسى مفسر بزرگوار شيعه اختيار كرده و آيه ... و ان تجمعوا بين الاختين را درباره عمل مردم زمان جاهليت دانسته كه هم زمان با دو خواهر ازدواج مى كردند و اين به نظر صحيح تر مى رسد،(424) واللّه اءعلم .
به هر صورت مورخان نوشته اند كه ليا و راحيل هر كدام كنيزى داشتند كه آن ها را نيز به يعقوب بخشيدند. كنيز ليا، زلفا و كنيز راحيل ، بلها بود. يعقوب از اين چهار زن ، صاحب دوازده پسر شد:
روبيل يا به گفته بعضى روبين ، شمعون ، لاوى ، يهودا، يشجر - يا يشاكر-، ريالون - يا زبولون -. مادر اين شش تن ليا بود و يوسف و بنيامين كه مادرشان راحيل بود. دان و نفتالى از بلها به دنيا آمدند. جاد واشير كه اين دو را نيز خداوند از زلفا به يعقوب داد.(425)
به جز بنيامين ، فرزندان ديگر يعقوب همه در شهر فدان آرام به دنيا آمدند و تنها بنيامين پس از آمدن يعقوب به فلسطين متولد شد.(426)
در مقابل ، مسعودى دوازده پسر يعقوب را از ليا و راحيل مى داند و از كنيزان آن دو ذكرى نكرده است .(427)
يعقوب سال ها در فدان آرام نزد دايى خود ماند و به كار گوسفند دارى روزگار مى گذرانيد تا اين كه داراى گوسفندان بسيار و اموال زيادى شد و تصميم گرفت به شام و فلسطين (428) باز گردد، اما از برادرش عيص مى ترسيد و بيم داشت كه عيص در صدد قتل و آزار وبرآيد .از اين رو به گفته مسعودى هديه اى پيشاپيش خود براى عيص فرستاد و مى گويند كه يعقوب 5500 راءس گوسفند داشت (429) ويك دهم آن ها را براى برادرش فرستاد و در نامه اى به برادر نوشت : عبدك يعقوب يعنى از بنده ات يعقوب . هم چنين طبرى گفته است كه يعقوب به چوپانان خود سپرد كه اگر كسى آمد و از شما پرسيد كه شما كه هستيد؟ بگوييد كه ما چوپانان يعقوب - كه بنده عيص است - هستيم .
از آن سو عيص با لشكريان خود از شام بيرون آمد تا يعقوب را به قتل برساند، ولى هنگامى كه نامه را خواند و هديه يعقوب بدو رسيد، از كشتن وى صرف نظر كرد و به خوبى از برادر استقبال نمود و تا وقتى يعقوب در كنعان بود، آزارى بدو نرساند.(430)
ادامه شرح حال يعقوب را در بخش آينده ، ضمن داستان فرزندش يوسف صديق خواهيد خواند.
وفات يعقوب  
يعقوب پس از ناملايمات و اندوه بسيار كه در زندگى كشيد، در سنّ 140 يا 147 سالگى (431) در مصر از دنيا رفت . هنگام مرگ به يوسف وصيت كرد كه جنازه او را به فلسطين برده و نزد پدر و جدّش اسحاق وابراهيم دفن كند. يوسف نيز پس ‍ از فوت پدر، طبق وصيت او جنازه را به شام برد و در كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمود.
طبرسى در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه جنازه يعقوب را در تابوتى از چوب ساج (آبنوس ) گذاشته و به شهر بيت المقدس منتقل كردند. روز ورود آن تابوت به بيت المقدس ، مصادف شد با روزى كه عيص هم از دنيا رفته بود، از اين رو هر دو را در يك قبر دفن كردند وبه همين سبب است كه يهوديان مرده هاى خود را به بيت المقدس ‍ مى برند.
چون يعقوب و عيص هر دو با هم به دنيا آمدند و با هم از دنيا رفتند، عمرشان (432) در دنيا به يك اندازه بود ودر وقت مرگ 147 سال از عمرشان مى گذشت .
مسعودى مى نويسد: هنگامى كه يعقوب از دنيا رفت ، يوسف چهل روز به عزادارى مشغول شد و در اين مدت ، فرزندان يعقوب و برزگان مصر در تدارك بردن جنازه به فلسطين بودند. پس از گذشتن چهل روز، به فلسطين حركت كردند. در آن جا هنگامى كه خواستند او را در كنار قبر ابراهيم دفن كنند، عيص بيامد و مانع دفن يعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت . در اين وقت فرزند شمعون كه جوانى نيرومند بود، پيش آمده و به عيص حمله كرد و او را به قتل رسانيد. همين موضوع سبب شد كه يعقوب و عيص را در يك جا دفن كنند.(433)
چنان كه مورخان ذكر كرده و طبرسى (ره ) نيز در دنباله داستان فوق مى گويد، خود يوسف براى دفن پدر به فلسطين آمد و پس از دفن او در بيت المقدس ، به مصر بازگشت .(434)
يعقوبى گويد: هنگامى كه مرگ يعقوب فرا رسيد، پسران و نوه هاى خود را جمع كرد و در حق همه آن ها دعا نموده و به هر يك سفارشى كرد و سخنى گفت . سپس شمشير و كمان مخصوص خود را به يوسف بخشيد و به وى سفارش كرد جنازه اورا به بيت المقدس برده و كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمايد. وقتى يعقوب از دنيا رفت ، هفتاد روز براى او عزا و ماتم گرفتند، آن گاه يوسف و غلامان مصرى اش او را به فلسطين بردند و كنار ابراهيم و اسحاق دفن كردند و به مصر بازگشتند.(435)
13: يوسف (ع ) 
يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آنان يوسف و برادرش بنيامين را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيش تر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبّت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايات ها نيز علّتى براى آن نيامده است ، ولى مفسّران گفته اند كه سبب آن كودكى ونوباوگى آن دو بوده و معمولا كودك احتياج بيش ترى به محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى راحيل نيز در همان دروان صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس ‍ غربت و بى مادرى آنان شود.
و نيز گفته اند: علّت اين كه يعقوب ، يوسف و برادرش را بيش تر دوست مى داشت ، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف ، آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث مقام نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيش تر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيش تر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيش ترى به او مى كرد.
به هر صورت علت اين كه يعقوب (ع ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت ، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا ودوستى در راه خدا بود.
اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست وجوى علّت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصوّر خام و نادانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متّهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند:يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - بااين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم ). به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است .(436)
خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حدّ اعتدال بيرون رفته است ، به حدّى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حلّ اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف ، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا از دل برود هر آن كه از ديده برفت .
خواب يوسف  
آن چه به انجام نقشه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك كرد و مصمّمشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى وبد كه يوسف (ع ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر بازگفت . يعقوب (ع ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت . اما از آن جا كه چنين مقدّر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار گيرد و از دامن پرمهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمّم شدند. البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت اختلاف است .صدوق و عياشى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اند كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت .(437)
ابن اثير مى گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب اورا از نقل آن براى پسران ديگرش نهى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت .(438) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته اند كه از يوسف در آن سنّ كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستعبد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق ، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است ، چنان چه فردوسى گويد:
خلاف پدر كرد و راز نهفت
به نزديك شمعون يكايك بگفت
در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم (كه در قرآن كريم نقل شده ) خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت : اين چه خوابى است كه ديده اى ؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كريمه قرآنى هم سازگار نيست .
بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت :اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است .(439)
خواب يوسف و تعبير آن  
زمانى را كه يوسف به پدرش گفت : اى پدر، من (در خواب ) يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند...(440)يعقوب (ع ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت : و اين چنين پروردگارت تورا برمى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناىِ حكيم است .(441)
و بدين ترتيب استنباط وبرداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.
ابن عباس در تفسير آيه گفته است :يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و هم چنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش ‍ سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش سدّى نيز گفته است كه : خورشيد پدرش بود. ماه ، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود.(442)
در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خدا(ص ) نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.
شيخ صدوق (ره ) در علل الشرائع و عيّاشى در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود:رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه ، شخص سائل با ايمانى ، در حالى كه روزه هم بود، به درِ خانه اش آمد و غذايى از آن ها خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او نداند. سائل وقتى از آنان ماءيوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد و فرداى آن روز را هم روزه گرفت . ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب ار به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش وبه قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندنت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد - و دنبال اين مطلب امام (ع ) فرمودند - در همان شب بود كه يوسف آن خواب را ديد.
نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است .(443) در تفسير عيّاشى از امام صادق (ع ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع ) هر روز صبح فرياد برمى آورد:هركس روزه نيست در سرغذاى ناهار يعقوب حاضر شود. وچون شام مى شد باز ندا مى كرد:هركس روزه است در سرغذاى شام يعقوب حاضر گردد.(444)
آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم ما در هر روز و شب ، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كيفر زودرس آن نشويم ، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرّب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا: خداوند متعال آنان را در مورد هرگونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبّه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حدّ اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سرنزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.
به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشضت كه نخستين اثر را روى برادران گذراد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصممّ ساخت .
در جلسه مشورتى  
قرآن كريم گفت وگوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است :... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجّه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردمى شايسته باشيد. يكى از آن ها گفت : يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند.(445) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند.)
از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(446) اما يكى از آنان - كه معلوم مى شود از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاءثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود- پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت ، وى (كه بعضى گفته اند يهودا برادر بزرگشان بود) گفت : مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبّت او را در دل پركنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه ، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده و اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن اورا بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد.
ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيش تر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاءثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و در صدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو در صدد بودند تا به طريقى ناراحى خود را برطرف كرده و راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت ، به دست آورند.
سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: ...پس از او مردمى شايسته باشيد.(447)
اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى - اگر چه اندك - با دين و ديانت و عقيده اى - ولو مختصر- به خدا و پيغمبر دارند(448) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا: توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم ، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد، زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست ؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان ، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، وگرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه است - اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه انّما التوبة على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب ... نيز همين مطلب استناط مى شود.(449)
به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه در صدد حلّ آن برآمدند.
حلّ مشكل 
يعقوب (ع ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدنن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدّل شود.
آنان چاره اى جز تسول به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند:پدرجان ، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (در چمن ) بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.(450)
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند: زيرا يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونى شان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان ، در محذور عجيبى دچار شد، چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بدگمانى اش را به آن ها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و ازسوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت اين گونه بيان داشت :بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.(451)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم ، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود.(452)
يعقوب (ع ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جدايى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان وچراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سرگرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند واز ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدّى به خود گرفته و صراحت آن سخن خلاف تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى ؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علّت اين كه يعقوب گفت : مى ترسم گرگ او را بخورد خوابى بود كه يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند در ميان آن گرگان ، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فروبرد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آن ها بروى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را ازبين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفّافه بيان فرمود.(453)
جلال الدين بلخى در اين باره چنين گويد:
يوسفان از رشك زشتان مخفيند
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
يوسفان از مكر اخوان در چهند
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت
اين حسد در فعل هميشه خوف و بيم
زخم كرد اين گرگ و زعذر سبق
آمده كانّا ذهبنا نستبق ؟
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست
زانكه حشر حاسدان روز گزند
بى گمان برصورت گرگان كنند
به هرحال از دنباله داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (ع ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند و گرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران 
پسران يعقوب (ع ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِ دورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده به من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراقش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آن ها را تحريك كند، به هرحال برخلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال (454) از عمرش گذشته بود - نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت وبا اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشتد تا با رفتنش موافقت كند.(455)
بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن ، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را برزمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى ، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت : قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

next page

fehrest page

back page