يعقوب (ع ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و
اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدنن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا
يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو
برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با
خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و
در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و بدبينى
به خوش گمانى و خوش بينى مبدّل شود.
آنان چاره اى جز تسول به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به
صورتى خيرخواهانه درآورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از
كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و
مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى
سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند:پدرجان ، تو را چه شده است كه ما را بر
يوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (در
چمن ) بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.(450)
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و راه انجام نقشه شوم خود را
هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند: زيرا يعقوب كينه باطنى آنان را
درباره يوسف مى دانست و از حسد درونى شان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اين
مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم
آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان ، در محذور عجيبى دچار شد،
چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بدگمانى اش را به آن ها اظهار كند
تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و ازسوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز
نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت اين گونه بيان داشت :بردن او سخت مرا غمگين
مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.(451)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده
كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى
متحد و نيرومنديم ، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار
خواهيم بود.(452)
يعقوب (ع ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و
تحمل جدايى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان
كه مرتع گوسفندان وچراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده
نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان
سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است
كه آن ها سرگرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى
برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه
شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند واز ارتكاب دروغ و
نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدّى به خود گرفته و صراحت آن سخن خلاف
تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى ؟ و چگونه
ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علّت اين كه يعقوب گفت : مى ترسم گرگ او را
بخورد خوابى بود كه يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به
يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند در ميان آن گرگان ، گرگى از يوسف حمايت
كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود
فروبرد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همان برادران يوسف بود
كه از رشك آن ها بروى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه
شما او را ازبين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفّافه بيان فرمود.(453)
جلال الدين بلخى در اين باره چنين گويد:
يوسفان از رشك زشتان مخفيند
|
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
|
يوسفان از مكر اخوان در چهند
|
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند
|
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
|
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
|
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
|
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت
|
اين حسد در فعل هميشه خوف و بيم
|
زخم كرد اين گرگ و زعذر سبق
|
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
|
عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست
|
زانكه حشر حاسدان روز گزند
|
بى گمان برصورت گرگان كنند
|
به هرحال از دنباله داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (ع ) اساس دروغ بعدى آنان
گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا
كنند و گرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا
نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام
يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران
پسران يعقوب (ع ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را
برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها
نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِ
دورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما
از نظر حفاظت از گرگ و درنده به من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراقش را چگونه
تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس
العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و
رشك آن ها را تحريك كند، به هرحال برخلاف
ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل
ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال (454) از عمرش گذشته بود - نمى دانست برادران
چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه
كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با
كمال مهربانى و ملاطفت وبا اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و
گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از
پدر خواسته باشتد تا با رفتنش موافقت كند.(455)
بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ
وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب
پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه
مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا
جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور
شدن ، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را برزمين انداخت و
شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به
برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى ، به آزار و شكنجه اش دست
گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى
از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا
مخالفت كرده و گفت : قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع
قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.