next page

fehrest page

back page

عذاب قوم شعيب  
چنان كه در ترجمه آيات قرآن كريم گذشت ، عذاب قوم شعيب در سوره اعراف رَجْفَة يعنى زلزله آمده است . خداوند در سوره هود فرموده است : آنان را صيحه (آسمانى ) فرا گرفت . در سوره شعرا است كه به عذاب يَومُ الظُّلَّة .(676) ولى گروهى در مقابل گفتند: مردم مدين و اصحاب ايكه هر دو يك گروه بوده اند و عذاب يَومُ الظُّلَّة نيز هر دو بر همين مردم نازل شد. به اين ترتيب كه در آغز به زلزله دچار شدند و سپس ابر آتش بارى بر آن ها سايه افكند و آن ها را يك سره نابود كرد.(677)
ابن عباس و ديگران گفته اند: قوم شعيب دچار گرماى سختى شدند كه سايه خانه و آب ها نيز نمى توانست آن ها را از سختى گرما نجات دهد و آب ها داغ شده بود. در اين وقت خداوند ابرى را فرستاد كه نسيم خنكى از آن وزيدن گرفت . مردم در زير آن تكّه ابر گرد آمدند تا از گرما رهايى يابند و ديگران را نيز به گرد آمدن در زير آن ابر دعوت كردند. وقتى همگى در سايه آن جمع شدند، شراره هاى آتش از ابر بباريد و زمين هم در زير پايشان لرزيد. از بالاى سر آتش بر سرشان مى باريد و از زير پا هم به زمين لرزه سختى دچار گشتند تا همگى سوختند و خاتكستر شدند و طومار زندگيشان درهم پيچيده شد.(678)
وهب گفته است : خداى تعالى گرما را بر ايشان مسلط كرد و نه روز به عذب گرماى سخت مبتلا بودند و آب هاشان به صورت حميم داغ درآمده بود كه نمى توانستند بياشامند و به بيشه اى پناه بردند در اين وقت خداوند تكّه ابرى را فرستاد و آن ها در زير آن جمع شدند. پس خداى تعالى آتشى از آن ابر بر ايشان باريد كه هيچ يك از آن ها از آن آتش ‍ سوزان نجات نيافتند.(679)
بدين ترتيب مى توان گفت كسانى كه به عذاب زلزله و ابر آتش بار دچار شدند، همان مردم مدين يا اصحاب ايكه بودند و هر در عذاب نيز بر همان ها نازل گرديد. اما منظور از صيحه در سوره هود نيز ممكن است صيحه آسمانى با صيحه جبرئيل بوده كه هنگام نابودى يا پيش از نزول عذاب بر سر آن ها زده يا چنان كه برخى از مفسران گفته اند، كنايه از هلاكت و نابود شدن آن هاست . چنان كه عرب در مورد قومى كه نابود شده اند مى گويد: صاحَ الزَّمانُ بهم يعنى آن قوم نابود گشته اند.
داستانى از فرستاده حضرت به سوى مردم مدين 
در قصص الانبيا راوندى و برخى از كتاب هاى ديگر به اختلاف آمده است كه در زمان هشام بن عبدالملك ، جايى را در سرزمين فلسطين براى حفر قنات كندند و در اعماق زمين به جمجمه اى برخوردند. چون اطراف آن را حفر كردند، مردى را ديدند كه روى سنگى ايستاده و جامه سفيدى بر تن دارد و در سر او جاى زخمى است كه دست راستش را را روى آن گذاشته . كارگرانى كه او را ديدند، دستش را از روى زخم دور كردند و ديدند كه خون از جاى آن زخم جارى شد. وقتى دست او را رها كردند، دوباره روى زخم قرار گرفت و خون بند آمد. آن گاه به جامه اش نگريستند و مشاهده كردند روى جامه اش نوشته شده است : من فرستاده شعيب بودم كه مرا به سوى قوم خود فرستاد (تا آن ها را از عذاب خدا بيم دهم ) و آن ها مرا كتك زدند و آزارم دادند و ميان اين چاه افكندند و سپس روى بدنم خاك ريختند.
اين موضوع را به هشام زارش دادند و اوبدان ها نوشت : همان طور كه بود خاك روى او بريزيد و مكان ديگرى را حفر كنيد.(680)
مدت عمر آن حضرت  
در بعضى از تقل ها آمده است كه شعيب پس از نابود شدن قوم خويش به همراه مردمانى كه به وى ايمان آورده بودند، به مكه آمدند و همان جا ماندند تا مرگشان فرا رسيد.
در روايت ديگرى آمده است كه شعيب پس از نابودى مردم ، به مدين آمد و در آن جا بود تا وقتى كه موسى بدان شهر آمد و با وى ديدار كرد و داستان ازدواج او با دخترانش پيش آمد.(681)
در اين كه آيا مردى كه موسى در شهر مدين با او ديدار كرد و بحث ازدواج او با دخترش پيش آمد، شعيب بوده يا شخص ديگرى (از بستكان آن حضرت يا ايمان آورندگان به شعيب ) اختلاف است كه ان شاءاللّه در جاى خود خواهد آمد.
درباره عمر شعيب نيز اختلاف است . از ابن عباس نقل شده كه شعيب 242 سال عمر كرد.(682) در بعضى از نقل ها عمر آن حضرت بيش از اين مقدار نقل شده ، چنان كه ناصر خسرو مى گويد:
چون از جهان سوى دارالبقا بشد ايوب
شعيب آمد با دختران نيك اختر
دويست و پنجه و چارش ز عمر چون بگذشت
بشد شعيب و عيال كليم شد دختر
درباره محل دفن شعيب  
از تواريخ و روايات درباره مدفن شعيب چيزى به دست نيامد، جز آن كه عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياى خود نوشته كه در سرزمين حضر موت قبرى است كه مردم آن بلاد معتقدند كه ان جا قبر شعيب است . قبر مزبور در شمال شبام قرار دارد و فاصله آن قبر با شبام دو ساعت راه است كه براى زيارت آن قبر بايد از وادى ابن على بگذرند و در اطراف آن قبر نيز اثرى از عمران و آبادى نبوده و كسى جز براى زيارت آن قبر بدان جا نمى رود. اما در پايان مى گويد: من در اين كه قبر مزبور حضرت شعيب باشد، ترديد دارم .
16: موسى 
قبل از پرداختن به زندگى مموسى لازم است به طور اختصار وضع بنى اسرائيل را در كشور مصر از نظر بگذرانيم و از مشكلاتى كه داشتند و شكنجه و آزارى كه از قبطيان و فرعون زمان خود مى ديدند، اطلاع يابيم ، سپس به شرح حال موسى و هارون بپردازيم .
پيش از اين در شرح زندگانى يوسف گشت كه وقتى برادران ، آن حضرت را شناختند، يوسف به آن ها دستور داد به كنعان بازگرديد و خاندان خود را همگى نزد من آريد. پس از آن كه يعقوب با خاندان خود به مصر آمد، يوسف از فرعون و پادشاه آن زمان مصر خواست تا سرزمينى را به نام جاسان كه چراگاه هايى براى گوسفندان و شترانشان داشت به آن ها بدهد و آنان را در آن سرزمين سكونت دهد.
برخى احتمال داده اند علت ديگر اين درخواست يوسف ، آن بود كه مى خواست تا حدّ توان فرزندان يعقوب را از آميزش با مردم مصر كه به آيين بت پرستى مى زيسته اند برحذر دارد و سعى مى كرد به هر ترتيبى كه شده ، يكتاپرستى در آن ها پابرجا بماند.
يعقوب و فرزندانش بدان سرزمين رفتند و زندگانى جديدى را در كشور مصر آغاز كردند. تعداد افراد خاندان اسرائيل در آن روز طبق آن چه از تورات نقل شده است هفتاد نفر بود، ولى روزبه روز بر تعدادشان افزوده مى شد و فرزندان بيشترى پيدا مى كردند تا پس از هفده سال كه از ماندن آن ها در آن سرزمين گذشت ، يعقوب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود، جنازه اش را به فلسطين منتقل كرده و در آن جا دفن كردند.
فرزندان يعقوب پس از درگذشت او تحت سرپرستى يوسف كه مورد علاقه و محبت شديد مردم مصر بود به زندگى باشكوه خود ادامه دادند و بر اثر ازدياد نسل و فرزندان بسيارى كه پيدا كردند، به تدريج گروه زيادى شدند و زمين هاى زيادترى را در آن نواحى اشغال كردند.
اين شكوه ، امنيت و آسايش چندان طول نكشيد و با مرگ يوسف كه به اختلاف روايات ، بين بيست تا سى سال پس از فوت يعقوب اتفاق افتاد كم كم مقدمات خوارى و آزار آن ها به دست فراعنه مصر آغاز كرديد.
پادشاهان يا فراعنه مصر كه پس از يوسف روى كار آمده و به سلطنت رسيدند، از زيادى فرزندان يعقوب و كثرت آنان در آن سرزمين ، به وحشت افتادند و به گفته تورات ، ترسيدند كه اينان با دشمنان مملكت مصر هم دست شده و عليه آنان قيام كنند و حكومت را از آن ها بگيرند. از اين رو به آزار، قتل و پراكنده كردن آنان اقدام كردده و انواع اهانت ، تمسخر و اذيت را به آنان روا مى داشتند. به خصوص فرعونى كه موسى در زمان او به دنياآمد، از همه بيشتر آن ها را آزار داد و كودكانشان را به قتل رسانيد و در صدد نابودى آن ها بوده و دستور داده بود همه كارهاى سخت و پرمشقّت ، مانند عملگى و بنايى و شغل هاى پست و اهانت آميز مانند تميز كردن كوچه ها و چاه كنى را به آنان واگذار كنند.او ماءمورانى گمارده بود كه پيوسته آنان را به كار تگمارند و هميچ گاه نگذارند ايشان روى خوشى و استراحت را ببينند. هر گاه خدمت مى كردند و هر زمان مى خواستند زمينى را براى زراعت و كشت محصول آماده سازند، از وجود مردان و زنان بنى اسرائيل استفاده مى كردند. حفاظت قصرهاى سلطنتى و خانه هاى مردم به عهده آن ها بود و نظافت محوطه كاخ ‌ها و معابر، وظيفه مسلم آنان شده بود. خلاصه هر كر سخت و دشوار و هر عمل پستى ، انجامش به عهده آن ها بود.
قرآن كريم در سوره هاى متعددى مانند بقره ، اعراف و ابراهيم ، ضمن تذكر نعمت هاى بسيارى كه به بنى اسرائيل عطا فرمود، همين نجاتشان را از آن وضع طاقت فرسا مى داند و چنين مى گويد: وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ(683)
به ياد بياوريد كه ما شما را از فرعونيان نجات داديم كه به شكنجه سخت و بد دچارتان كرده بودند، پسرانتان را مى كشتند و زنان (و دخترانتان ) را زنده مى گذاشتند و در اين كار بلايى بزرگ از پروردگارتان بود.
در سوره قصص به همين شكنجه ها و اهانت هايى كه فرعون به بنى اسرائيل روا مى داشت اشاره كرده و مى فرمايد:
إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ؛(684)
به راستى كه فرعون در آن سرزمين بزرگى نمود و مردم آن جا را فرقه ها كرد كه دسته اى از ايشان را زبون و خوار مى شمرد، پسرانشان را مى كشت و زنان (و دخترانشان ) را زنده نگه مى داشت ، به راستى كه او از فسادگران بود.
انگيزه فرعون از اين سخت گيرى ها چه بود؟ 
در اين كه چرا فرعون به اين اندازه در مورد بنى اسرائيل سخت گيرى مى كرد و انگيزه اش از اين همه آزار و شكنجه چه بود، اختلاف است . قدر مسلم آن است كه همان طور كه گفته شد، مى ترسيد آن ها به علّت تعداد زيادشان ، موجبات سقوط او را فراهم سازند و حكومت مصر را از وى بگيرند و اين مطلبى است كه از قرآن كريم هم استفاده مى شود، در آن جا كه مى فرمايد: و اراده كرديم بر آن ها كه در آن سرزمين زبون و ناتوان به شمار رفته بودند منّت نهيم و پيشوايشان كنيم و آنان را وارث (سرزمين هاى فرعونيان و اموالشان ) قرار داده و قدرت را در آن سرزمين به آنان بسپاريم و آن چه را از ناحيه ايشان مى ترسيدند، به فرعون و هامان و لشكريانشان بنمايانيم .(685)
يعنى به فرعون و دار و دسته اش نشان دهيم كه كار به دست آن ها نيست و چنان كه اراده ما تعلق گيرد، با تمام سخت گيرى ها، شكنجه و آزارها، سربريدن ها و زنده به گور كردن ها، سرانجام باز هم بدان چه از آن بيم داشتند، دچار خواهند شد و حكومت و شوكتشان را به دست همان بنى اسرائيل و فرزندان يعقوبى ، كه آن همه اهانت درباره ايشان روا مى داشتند و پست و زبونشان مى شمردند، درهم مى كوبيم .
به گفته برخى از مفسران و مورخان ، انگيزه فرعون در كشتن نوزادان بنى اسرائيل خوابى بود كه ديد. اينان گفته اند: فرعون شبى در خواب ديد آتشى از طرف بيت المقدس بيامد و خانه هاى مصر و قبطيان را فراگرفت و همه را سوزاند و ويران كرد و تنها بنى اسرائيل را فرا نگرفت . وقتين كه صبح خواب خود را براى منجّمان ، جادوگران و خواب گزاران نقل كرد و تعبير آن را از ايشان جويا شد، بدو گفتند: در بنى اسرائيل نوزادى به دنيا خواهد آمد كه نابودى سلطنت تو به دست او خواهد بود و تو و پيروانت را از اين سرزمين بيرون خواهد كرد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است .
فرعون كه اين سخن را شنيد، قابله هاى مصر را فرا خواند و به آن ها دستور داد كه هر پسرى از بنى اسرائيل به دنيا آمد، فوراً او را به قتل برسانند و اگر دختر بود او را زنده بگذادند و براى انجام اين دستور افرادى را ماءمور كرد.(686)
برخى ديگر گفته اند فرعون خوابى نديد، ولى وقتى زمان ولادت حضرت موسى فرا رسيد، منجمان به او خبر دادند كه ما در علم خود يافته ايم كه نوزادى در بنى اسرائيل به دنيا مى آيد و بر تو پيروز مى شود و سلطنت تو را از بين مى برد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است . فرعون كه اين سخن را شنيد، دستور سر بريدن نوزادان و پسران بنى اسرائيل را صادر كرد.(687)
از ابن عباس نقل شده است كه وقتى تعداد بنى اسرائيل در مملكت مصر زياد شد، بناى سركشى گذاشتند و گناه مى كردند. بعد نيكان آن ها نيز با اشرار و بدان همگام شده و امر به معروف و نهى از منكر را رها كردند، پس خداى تعالى قبطيان را بر آن ها مسلط كرد كه به آن عذاب هاى سخت معذّبشان كنند.(688)
كار به كجا رسيد 
كار سر بريدن فرزندان بنى اسرائيل به جايى رسيد كه بزرگان مصر و نزديكان فرعون نزد وى آمدند و گفتند: با اين ترتيب طولى نخواهد كشيد كه با كشتن فرزندان و مردن پيران بنى اسرائيل ، نسل ذكور آنان از بين خواهد رفت و كارهاى آنان به عهده ما خواهد افتاد. خوب است در اين باره فكر ديگرى بكنى . فرعون كه چنان ديد، دستور داد يك سال نوزادان را به قتل برسانند و سال ديگر زنده شان بگذارند و هارون در آن سالى كه نوزادان را نمى كشند به دنيا آمد و موسى در سالى كه پسران را سر مى بريدند، متولد شد.
امام صادق (ع ) در حريثى كه صدوق از آن حضرت روايت كرده فرمود: وقتى فرعون اطلاع يافت كه نابودى سلطنت او به دست موسى است ، كاهنان و پيش گويان را خواست و نسب موسى را از آن ها پرسيد. هنگامى كه نسب آن حضرت را دانست و فهميد كه وى از بنى اسرائل خواهد بود، دستور داد شكم زن هاى حامله بنى اسرائيل را پاره كنند و نوزادان را به قتل برسانند. به اين ترتيب بيش از بيست هزار نوزاد را كشت ، ولى چون اراده حق تعالى بر اين تعلق گرفته بود كه موسى را حفظ كند، به وى دست نيافت .(689)
وهب بن منبه گفته است : براى دست يافتن به موسى هفتاد هزار كودك را سر بريدند.(690)
اما خدا مى خواست  
اما چون خدا مى خواست كه موسى به دنيا بيايد و به رشد و كمال برسد و به كمك همنى افراد ستم ديده فرعون بيدادگر را نابود كند، با تمام نقشه هايى كه طرح كردند و با همه سخت گيرى ها و فشارى كه بر بنى اسرائيل وارد ساختند، خداوند نطفه ان حضرت را از صلب پدرش عمران به رحم مادرش منتقل فرمود و پس از گذشت دوران آبستنى ، او را به دنيا آورد و تقدرات الهى آن حضرت را در دامان خود فرعون تربيت كرد.
عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياى خود مى نويسد: عمران (پدر حضرت موسى ) يوكابد دختر را به همسرى اختيار كرد و خداوند از وى هارون و موسى را بدو داد، ولى جمعى اين مطلب را انگار كرده و گفته اند: ازدواج با عمه در همه دين ها حرام بوده و گفته اند يوكابد از نوه هاى لاوى بوده است .(691)
به هر صورت ، برخى از مورخان داستان انعقد نطقه موسى را اين گونه نوشته اند كه منجمان به فرعون گزارش دادند كه در فلان شب نطفه آن فرزند بنى اسرائيلى كه نابودى تو به دست اوست ، منقد خواهدشد و فرعون دستور داد كه در آن شب هيچ مردى از بنى اسرائيل در كنار همسر خود نخوابد و مدرها را از همسرانشان جدا كرد.
عمران ، پدر موسى كه خود از بنى اسرائيل بود ولى در دستگاه فرعون خدمت مى كرد و از نزديكان و ياران فرعون بود، در آن شب ماءموريت يافت كه از قصر فرعون نگهبانى كند. نيمه هاى شب بود كه عمران همسرش دا ديد كه به نزد وى مى آيد، تمايل همبستر شدن در دو طرف به وجود آمد و تقدير الهى كار خود را كرد و در كنار قصر فرعون نطفه موسى منعقد شد.
عمران كه احساس كرد آن چه فرعون از آن مى ترسيد، به وسيله او انجام شده ، به همسرش سفارش كرد داستان آن شب را پنهان دارد و دنباله ماجرا را به خدا بسپارد.
روز ديگر منجمان به فرعون خبر دادند با تمام پيش بينى ها و سخت گيرى ها، نطفه آن نوزاد بنى اسرائيل در شب گذشته منعقد شده و طولى نخواهد كشيد آن مولود به دنيا مى آيد.
فرعون كه چنان ديد، دستورد داد تا از آن پس هر پسرى كه در بنى اسرائيل به دنيا آمد، او را بكشند و افرادى را براى اين كار تعيين كرد و قابله هاى شهر را نيز ماءمور كرد تا گزارش تولّد نوزادان را به ماءموران بدهند.
مولوى مى گويد:
چون زن عمران به عمران در خزيد
تا كه شد استاره موسى پديد
بر فلك پيدا شد آن استاره اش
كورى فرعون و مكر و چاره اش
مرحوم صدوق در روايتى از امام باقر(ع ) روايت كرد كه وقتى فرعون دستور كشتن نوزادان بنى اسرائيل ر صادر كرد، مردان بنى اسرائيل با هم گفتند: حال كه پسران را مى كشند و دختران را زنده مى گذارند، ما هم از رنان خود دورى كرده و با آن ها يزديكى نمى كنيم . ولى عمران پدر موسب گفت : اين كار را نكنيد و با آنان نزديكى كنيد، زيرا امر خدا انجام خواهد شد اگر چه مشركان نخواهند. آن گاه رو به درگاه خداى تعالى نمود گفت : پروردگارا! هر كس نزديكى زنان را بر خود حرام كند، من بر خود حرام نخواهم كرد و هر كس آن را ترك نمايد، من آ را ترك نمى كنم و به دنبال آ با مادر موسى همبستر شد و آن زن به موسى حامله شد.(692)
ولادت موسى 
بارى به گفته مولوى ، به كورى چشم فرعون و دار و دسته اش ، همسر عمران باردار شد و هر روز كه مى گذشت ، ولادت موسى نجات دهنده بنى اسرائيل از ظلم و بيدادگرى فرعون نزديك تر مى شد و مثل رواياتى كه در باب ولادت حضرت مهدى ارواحنا فداه رسيده است ، در دوران حاملگى آثار آن در يوكابد ظاهر نشد و تا روزى كه موسى به دنيا آمد، كسى از آبستنى او خبردار نشد.
از وهب بن منبه نقل شده است كه وقتى سال به دنيا آمدن موسى رسيد، فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش كنند و بنگرند تا كدام يك از آن ها حامله است ، ولى از آن جا كه خدا مى خواست ، در مادر موسى هيچ اثرى از آبستنى ظاهر نشد.نه شكمش برآمدگى پيدا كرد نه رنگش تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد، به جز دختر يوكابد (مريم ) خواهر موسى ، كس ديگرى از ولادت او مطلع نشد.(693)
در رواين صدوق آمده است كه فرعون قابله اى را مخصوص مادر موسى گماشته بود كه در هر حال با وى بود و چون وى حامله شد، قابله ديد كه آ زن روزبه روز رنگش زرد و لاغر مى شود. روزى بدو گفت : دختركم ! چرا هر روز زرد مى شوى و گوشتت آب مى شود؟
مادر موسى در جواب گفت : براى آن كه اگر من فرزندى به دنيا بياورم ، او را مى گيرند و سر مى برند.
قابله كه محبّتى از آن مولود در دلش جاى گير شده بود، بدو گفت : غم مخود كه من ولادت او را پنهان خواهم كرد.
مادر موسى سخن او را باور نكرد تا وقتى كه موسى به دنيا آمد. آن زن قابله پيش يوكابد آمد و به جاى آن كه به ماءموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد، به پرستارى وى مشغول شد و او را در بستر خوابانيد. سپس نزد ماءموران كه بيرون در خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به ايشان گفت : به دنبال كار خود برويد كه از اين زن فقط مقدارى خون آمد و فرزندى نزاييد.
ماءموران رفتند و مادر با خاطرى آسوده به شير دادن و تربيت فرزند دل بند خود مشغول شدتا وقتى كه بر اثر گريه طفل ترسيد مبادا ماءموران و همسايه ها از وجود چنين نوزادى در خانه او مطلع گردند و در صدد قتل او برآيند.(694)
قرآن كريم دنباله داستان را چنين نقل مى كند: به مادر موسى وحى كرديم كه و را شير بده و چون بيمناك شدى به دريايش افكن و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيغمبرانش خواهيم كرد.(695)
برخى از اهل تاريخ ، مثل عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياء گفته اند: موسى سه ماه نزد مادر بود و آن گاه مادرش ‍ ترسيد كه مطلب فاش شود و به دستور خداى تعالى او را به دريا افكند.
در سوره مباركه طه آمده است كه خداى تعالى در زمره نعمت هايى كه به موسى عنايت فرموده ، بدو مى گويد: بار ديگر نيز به تو منّت نهاديم ، آن گاه كه به مادرت آن چه لازم بود، وحى كرديم كه او را در تابوت (و صندوق ) بگذار و آن را به دريا افكن تا دريا او را به ساحل افكند و دشمن من و دشمن او وى را برگيرد $(696) تا به آخر آيه .
مادر موسى طبق فرمان الهى ، در صدد تهيه صندوقى برآمد تا موسى را در آن بگذارد و به رود نيل افكند. طبق برخى از روايات طرز ساختن آن صندوق را نيز خداوند به او الهام كرد. به گفته برخى از مورخان ، براى ساخت آن صندوق ، از حزقيل يا حزبيل كه از قبطيان بود، ولى به خداى جهان ايمان داشت و شغل او نجّارى بود، كمك خواست تا براى وى صندوقى بسازد و پس از اين كه صندوق ساخته شد، موسى را ميان پارچه و پنبه وپيچيد و در آن صندوق گذاشت و اطراف آن را قير اندود كرد و سوراخ آن را با قير گرفت . آن گاه طبق گفته برخى شبانه به كنار رود نيل آمد و صندوق را به آب انداخت .(697)
امواجى كه بر اثر وزش باد بر سطح آب برخاسته بود، صندوق موسى را در خود فروبرد و مادر موسى با دلى مضطرب و چشمانى بى فروغ آن منظره هولناك را مى نگريست و چنان كه در دروايت است ، بى تاب شد و خواست فرياد بزند، اما خداوند دلش را آرام كرد و او از فرياد زدن خوددارى نمود.
در اين جا بد نيست شعر پروين اعتصامى را كه نمايشگر قلب سوخته آن مادر و مهر و لطف خداى دادگر است و هم چنين از شاهكارهاى ادبيات فارسى به شمار مى رود، براى شما نقل كنيم . وى با عنوان لطق حق داستان را اين گونه سروده است :
مادر موسى چو موسى را به نيب
درفكند از گفته ربّ جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت :كاى فرزند خرد بى گناه
گر فراموشت كند لطف خداى
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
گر نيارد ايزد پاكت به ياد
آب خاكت را دهد ناگه به باد
وحى آمد كاين چه فكر باطل است
رهرو ما اينك اندر منزل است
پرده شك را برانداز از ميان
تا ببينى سود كردى يا زيان
ما گرفتيم آن چه را انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى
در تو تنها عشق و مهر مادرى است
شيوه ما عدل و بنده پرورى است
نيست بازى كار حق خور را مباز
آن چه برديم از تو باز آريم باز
مطح آب از گاهوارش خوش تد است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رود از خود نه طغيان مى كند
آن چه مى گويى ما آن مى كند
ما به دريا حكم توفان مى دهيم
ما به سيل و موج فرمان مى دهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين به دوش خود منه
به كه برگردى به ما بسپاريش
كى تو از ما دوست تد مى داريش
نقش هستى نقشى از ايوان ماست
خاك و باد و آب سرگردان ماست
قطره اى كز جويبارى مى رود
از پى انجام كارى مى رود
ما بسى گم گشته باز آورده ايم
ما بسى بى توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست هر كس بى نواست
آشنا با ماست چون بى آشناست
ما بخوانيم ارچه ما را درّ كنند
عيب پوشى ها كنيم ار بد كنند
سوزن ما دوخت هر جا خر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت
موسى در خانه فرعون  
امواج خروشان رود نيل ، صندوق حامل موسى را با خود برد. مادر موسى نيز به خاطر وحى الهى و وعده اى كه خداى تعالى به وى داده بود كه فرزندش را به او باز خواهد گردانيد،با دلى آرام به خانه برگشت و چنان كه ابن اثير در كامل گويد: سه روز بيشتر طول نگشيد كه ديدگان مادر به ديدار فرزندش روشن شد.
قرآن كريم در سوره قصص فرموده : خاندان فرعون او را (از آب ) گرفتند تا دشمن و مايه اندوهشان شود. به راستى كه فرعون و هامان و سپاهيانشان خطاكار بودند.(698)
در روايتى كه صدوق از امام باقر روايت كرده ، آن حضرت تفصيل داستان را اين گونه بيان فرمود كه همسر فرعون كه زنى صالح و از قبيله بنى اسرائيل بود (699) در آن روزها كه مصادف با فصل بهار بود، از فرعون خواسته بود تا جايى براى وى در كنار رود نيل درست كند تا از هواى بهارى دريا بهره مند گردد. فرعون نيز طبق درخواست او، دستور داد قبّه اى براى او و همسرش در كنار رود نيل بزنند. روزى چنان كه رود نيل را نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كه آب آن را به جلو مى برد و به كنيزكان و نزديكانش گفت : آن چه را بر دوى آب مى بينم شما نمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم ! ما هم چيزى بر روى آب مى بينيم . و به دنبال اين سخن پيش آمده و صندق را از آب گرفتند و وقتى در صندق را گشودند، نوزادى زيباروى در آن ديدند. به محض ديدن او، علاقه آن نوزاد در دل همسر فرعون جاى گير شد و او را در دامن خود گرفته و گفت : اين پسر من است .(700)
طبرى و ابن اثير گفته اند كه رود نيل صندوق حامل موسى را هم چنان آورد تا نزديكى خانه هاى فرعون و ميان دخت هاى آن جا انداخت . كنيزكان آسيه ، همسر فرعون ، كه براى شست وشو(701) و شنا رفته بودند، صندوق مزبور را ديده و آن را برداشتند و نزد آسيه آوردند. ان ها خيال مى كردند كه در آن مال يا اندوخته اى باشد. وقتى آن را باز كردند و چشم آسيه به آن نوزاد افتاد، محبت او در دلش حاى گير شد و او را نزد فرعون آورده و از وى خواست تا او را نكشند و به فرزندى برگيرند.(702)
اين دو مورّخ در دنباله داستان گفته اند: به همين سبب اين نوزاد را موسى نام نهادند، زيرا مو در اغت عبرى به معناى آب و سا به معناى درخت است ، پس چون او را از ميان آب درخت گرفته بودند، موسى نام نهادند. شيخ صدوق نيز در كتاب علل الشرائع همين معنا را از مقاتل بن سليمان روايت كرده است .(703)
در اثبات الوصيه گويد: هنگامى كه مادر موسى براى دايگى و شير دادن او به قصر فرعون آمد و فرزند را در آغوش ‍ گرفت ، بى اختيار گفت : مادرت به قربانت اى موسى ! فرعون كه اين سخن را شنيد، به سختى خشمگين شد و پى برد كه آن زن مادر اوست ، اما خداوند زبان مادرش را گويا كرد و گفت : چون من شنيدم كه شما او را از آب گرفته ايد، به اين نام خطابش كردم . فرعون كه اين سخن را شنيد خشمش آرام شد و گفت : آرى مانيز او را موسى مى ناميم . از اين روايت برمى آيد كه اين نام را قبلاً روى او گذارده بودند و اين قول به درستى نزديك تر است ، واللّه اءعلم .(704)
خداوند موسى را به مادر باز مى گرداند 
مادر موسى پس از اين كه كودك خردسال خود را به دريا افكند، به خانه بازگشت ، اما لحظه اى از ياد فرزند دل بند خود بيرون نرفت . افكار گوناگونى مغز او را احاطه كرد و شايد هر ساعت با خود فكر مى كرد كه بر سر فرزندم چه مى آيد؟ آيا اكنون در كام نهنگ به سر مى برد يا در امواج دريا هم چنان پيش مى رود و يا به صخره هاى قعر رود نيل برخورد كرده و نابود گشته است ؟
اما وقتى به ياد وعده جان بخش خداى جهان مى افتاد و مژده بازگرداندن او را كه از پروردگار مهربان دريافت كرده بود، به ياد مى آورد، دلش آرام مى گشت و خاطر خود را به انتظار ساعت ديدار فرزند آسوده مى ساخت .
تنها كارى كه كرد اين بود كه به دخترش مريم (705) گفت : به جست وجوى بادرت برو و بنگر تا بر سر او چه آمده است .(706)
مريم به تحقيق و جست وجو پرداخت و اطلاع يافت كودك را خاندان فرعون از آب گرفته و اكنون در خانه آن ها است . پس از تحقيق بيشتر مطلع شد كه خداوند محبت او را در دل همسر فرعون انداخته و اكنون به دنبال دايه اى هستند كه او را شير دهد و هر زن شيردهى را نزد او آورده اند، پستانش را قبول نكرده و همسر قرعون مشتاقانه در صدد پيدا كردن زن شيردهى است كه كودك پستان او را قبول كند و شير او را بخورد.
خداى تعالى اين موضوع را نيز ضمن نعمت هايى كه به موسى عنايب فرمود، در قرآن كريم يادآور شده و مى فرمايد: زنان شيرده را از پيش بر او حرام كرديم .(707) خواهرش گفت : آيا شما را به خانواده اى راهنمايى كنم كه او را براى شما سرپرستى كنند و خيرخواه او باشند.(708)
بارى آسيه براى تربيت اين نوزاد كه بسيار مورد علاقه اش قرار گرفته بود به دنبال زنان شيرده فرستاد، ولى هر دايه اى كه مى آورند، موسى پستانش را به دهان نمى گرفت و شيرش را نمى خورد. آسيه سخت ناراحت شد و در اندوه شديدى فرو رفت . فرعون نيز از اندوه همسرش رنج مى برد و افراد زيادى را براى يافتن دايه به اين طرف و آن طرف فرستاده بود و با اين كه زنان شيرده كه فرزندانشان به دست ماءموران فرعون به قتل رسيده بود بسيار بودند، اما هر دايه اى را به دربار مى آوردند و كودك را به او مى سپردند، پستانش را به دهان نمى گرفت .
در اين جا مطابق روايتى كه صدوق از امام باقر(ع ) روايت كرده خواهر موسى به خانه فرعون رفت و گفت : شنيده ام كه شما براى تربيت كودك خود در جست وجوى دايه اى هستيد. من زن پاكى را سراغ دارم كه مى تواند از فرزند شما سرپرستى كند.
ماءموران ، همسر فرعون را از سخن آن دختر مطلع كردند. او دستور داد دخترك را به داخل كاخ ببرند. از وى پرسيدند: اى دختر! از چه خاندانى هستى ؟
پاسخ داد: از بنى اسرائيل .
همسر فرعون گفت : دخترك برو كه ما را به تو نيازى نيست .
زنانى كه حضور داشتند بدو گفتند: اجازه بده تا او را بياورند و ببين آيا كودك پستان او را قبول مى كند يا نه ؟
زن فرعون گفت : شما خيال مى كنيد اگر اين كودك پستان اين زن را قبول كند، فرعون نيز به اين امر تن مى دهد كه زنى از بنى اسرائيل كودكى از همان ها را در خانه او شير دهد و بزرگ كند؟ هرگز فرعون به چنين امرى راضى نخواهد شد.
زنان اصرار كردند تا همسر فرعون به دختر گفت : برو و آن زن را نزد ما بياور. دختر نزد مادر آمد و او را به دبار فرعون برد. هنگامى كه موسى را به او سپردند و پستان در دهان وى گذارد، كودك با اشتياق تمام شروع به شير خوردن كرد.همسر فرعون كه جريان را مشاهده كرد، برخاسته و نزد فرعون رفت بدو گفت : دايه اى براى فرزندم پيدا كردم كه پستانش را به دهان گرفته و شير مى خورد.
فرعون پرسيد: اين دايه از چه خانواده اى است ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه كودك از بنى اسرائيل و دايه نيز از همان ها باشد.
همسرش با اصرار او را راضى كرد كه با اين امر موافقت كند. از آن جمله بدو گفت : از اين كودك چه بيم دارى ؟ او فرزند توست كه در كنار تو تربيت شده و در فرمان توست .
فرعون قبول كرد و بدين ترتيب خداى مهربان كودك را به مادر خود بازگرداند و مادر با كمال آسودگى خاطر به شير دادن و بربيت فرزند خود همّت گماشت .(709)
خداى تعالى در پايان اين قسمت از دوران كودكى موسى مى فرمايد:و ما او را به مادرش بازگردانديم تا ديده اش ‍ روشن شود و غم نخورد و بداند كه وعده خدا حق است ، ولى بيشتر مردم (اين حقيقت را) نمى دانند.(710)
مادر موسى فرزند را به خانه خود مى برد 
تاريخ نگاران گفته اند: همگامى كه همسر فرعون ديد كودك پستان آن زن را قبول كرد و فرعون را نيز براى نگهدارى و دايگى آن زن اسرائيلى كه در حقيقت مادر موسى بود راضى كرد وبراى او حقوق ماهيانه مقرر داشت ، از وى خواست تا در قصر فرعون و نزد آن ها بماند و آن كودك را شير داده و سرپرستى كند، ولى مادر موسى كه با ديدن فرزند به وعده خدا دل گرم شده بود، از ماندن در قصر فرعون امتناع ورزيد و به ايشان گفت : من داراى خانه و فرزند هستم و نمى توانم به خاطر تربيت اين كودك ، از خانه و فرزندان خود دست بردارم و از آن ها صرف نظر كنم . اگر مايل باشيد من مى توانم اين كودك را به خانه خود ببرم و در آن جا به او شير داده و تربيتش را به عهده بگيرم .همسر فرعون با اين امر موافقت كرد. بدين ترتيب مادر موسى فرزند دل بند خود را به خانه آورده و با خاطرى اسوده و خيالى راحت به تربيت او همت گماشت .(711) و چنان كه پيش از اين اشاره شد، از روزى كه فرزند را در صندوق گذاشته و به درياى نيل افكند تا آن ساعتى كه ديده اش به ديدار فرزند روشن شد و او را در خانه فرعون به آغوش كشيد، سه روز بيشتر طول نكشيد.
روزها و ماه ها مى گذشت و موسى در دامان پر مهر مادر پرورش مى يافت و به زندگى خانواده خود روشنى مى بخشيد تا هنگامى كه دوران شير خوارگى او به پايان رسيد و او را به خانه فرعون باز گردانيد. البته طبيعى است كه در طول اين مدت نيز كه در تاريخ ذكرى از مقدار آن نشده به تقاضاى همسر فرعون گاه گاهى موسى را به خانه فرعون مى بردند و ديدارى از وى تازه مى كردند.
بازگشت به خانه فرعون  
موسى دوباره به قصر فرعون قدم گذاشت و تحت سرپرستى سخت ترين دشمنان خود در بهترين آسايش ها و نعمت ها، نخستين روزهاى دوران كودكى را پشت سر نهاد. از اتفاقات دوران كودكى موسى در خانه فرعون كه بيش تر مورخان نوشته اند و در روايات غير معتبر نيز ذكرى از آن شده ، آن است كه روزى هم چنان كه موسى در دامان فرعون يا پيش روى او بازى مى كرد، دست انداخته و تارهايى از ريش بلند و انبوه فرعون را بر كند(712) يا به گفته بعضى چوبى در دست داشت و با آن بازى مى كرد كه ناگاه آن چوب را بلند كرد و بر سر فرعون زد. فرعون خشمناك شد و گفت كه اين كودك دشمن من است و مى خواهد مرا بكشد. به همين منظور به دنبال ماءمورانى كه سر فرزندان را مى بريدند فرستاد تا كودك را به آن ها بسپارد. زن فرعون پيش آمده گفت : از كودكى است كه نمى فهمد و براى اين كه صدق گفتار مرا بدانى ، طبقى خرما و يا به گفته بعضى ياقوت و ظرف ديگرى از آتش گداخته پيش روى از مى گذاريم . اگر خرما را برداشت ، مى فهمد و او را به قتل برسان و اگر آتش گداخته را برداشت بدان كه وى كودكى است كه نمى فهمد.
فرعون قبول كرد و دستور داد ظرفى خرما و طبقى از آتش گداخته آورده و پيش روى موسى گذاشتند. موسى خواست خرما يا ياقوت را بردارد، ولى جبرئيل بيامد و دست او دا به طرف آتش برد و موسى قطعه اى آتش را برداشت و بر زبان نهاد و چون زبانش بسوخت ، آن را بينداخت . فرعون كه چنان ديد از قتل از صرف نظر كرد. اينان گفته اند كه همين موضوع سبب شد كه در زبان موسى لكنتى پديد آيد و به همين علت نيز هنگامى كه ماءمور ارشاد و هدايت فرعون شد، به خدا عرض مى كند $ وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (713) پروردگارا!گره از زبانم بگشا.
ولى اين داستان به افسانه نزديك تر است تا به حقيقت و روايات معتبرى درباره آن نرسيده كه ما ناچار به قبول آن باشيم و برخى آن را از ساخته هاى يهود دانسته اند. هم چنين معناى آيه نيز معلوم نيست كه اين باشد كه آن ها گفته اند، زيرا تفسير آن در آيه بعدى است كه خود موسى به دنبال آن مى گويد: يَفقَهُوا قَولى يعنى زبانم را بگشا كه سخنم را فهم كنند، نه اين كه لكنت زبانم را بر طرف كن ، واللّه اءعلم .
به هر صورت موسى دوران كودكى را در خانه فرعون پشت سر گذاشت و اندك اندك پا در سنين جوانى گذاشت و به حدّ رشد و كمال رسيد و خداى تعالى به او علم و حكمت آموخت و پاداش نيكوكارى خود را از خداى تعالى اين چنين دريافت كرد. خداوند اين موهبت را در سوره قصص يادآور شده و مى فرمايد: و چون موسى به قوت (و رشد) رسيد و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم و نيكوكاران را اين چنين پاداش مى دهيم .(714)
بنى اسرائيل چشم به راه آمدن نجات دهنده خود بودند 
در صفحات قبل گفته شد كه فرعون و قبطيان كار را بر بنى اسرائيل بسيار سخت كرده بودند و انواع ظلم ها و ستم ها را بر آنان روا مى داشتند. پسرانشان را سر مى بريدند و دختران را زنده مى گذاشتند و كارهاى پر مشقت و شغل هاى پست را به آنان ميد دادند و براى انجام آن نيز ماءموران تندخو و دژخيمانى را بر سرشان مسلط كرده بودند تا اگر خواستند شانه از زير بار خالى كنند، در زير ضربات شلاق ، آنان را از پاى در آورند. اساساً فرزندان اسرائيل در نظر آن ها ارزش و احترامى نداشتند و هيچ حقى ، حقوق ابتدايى يك انسان در مصر براى آنان منظور نشده بود.
بنى اسرائيل همه اين زجرها و سختى ها را تحمل مى كردند و از همه سخت تر آن كه هيچ دادرس و پناهگاهى هم نداشتند كه بدو شكايت كنند. تنها دل خوشى و روزنه اميد آن ها، وعده اى بود كه پيغمبران گذشته و بزرگانشان به آن ها داده بودند كه چون كار بر شما سخت شود و مرد ظلم و اهانت فرعونيان واقع شده و دادرسى نداشته باشند، در آن زمان خداوند شما را به دست مردى از فرزندان لاوى كه نامش موسى بن عمران است نجات خواهد داد.
صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: هنگامى كه مرگ يوسف فرا رسيد، فرزندان يعقوب را كه 80 نفر مرد بودند جمع كرد و به ايشان گفت : به زودى اين قبطيان بر شما پيروز شده و حكومت خواهند كرد و شما را به شكنجه و عذاب دچار مى كنند. در آن وقت خداوند شما را به وسيله مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است ، نجات خواهد داد. او پسرى بلند بالا و گندم گون و پيچيده موست . به خاطر همين آرزو، مرد بنى اسرائيلى نام پسرش را عمران مى گذارد و او هم پسرش را موسى نام گذارى مى كرد.(715)
امام پنجم (ع ) فرمود: موسى هنگامى ظاهر شد كه پنجاه دروغ گو پيش از او آمده و هر كدام مدعى بودند كه همان موسى بن عمران موعود هستند.(716)
در حديث ديگرى است كه امام چهارم از رسول خدا(ص ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چون مرگ يوسف در رسيد، پيروان و خاندان خود را جمع كرد و پس از حمد و سپاس الهى ، آن ها را از سختى هايى كه در پيش داشتند، خبر داد و گفت : چنان كار بر شما سخت شود كه مردان را بكشند و زنان آبستن را شكم پاره كنند و كودكان را سر ببرند تا آن كه خداوند حق را به وسيله قيام كننده اى از فرزندان لاوى بن يعقوب ظاهر سازد. او مردى است گندم گون و بلند قامت و اوصاف او را بر شمرد و بدان ها سفارش كرد كه اين وصيت را به ياد بسپارند.
دوران سختى بنى اسرائيل فرا رسيد و چهار صد سال تمام آن ها در انتظار قيام قائم (و آمدن موسى ) بودند تا هنگامى كه مژده ولادت او را دريافتند و نشانه هاى ظهورش را به چشم ديدند.(717)
در حديثى امام باقر(ع ) فرموده اند: بنى اسرائيل در شبى مهتابى از خانه بيرون آمده و نزد پيرمردى كه از علوم
گذشته اطلاع داشت رفتند و بدو گفتند: ما از شنيدن اخبار (آينده ) آرامش خاطر مى يابيم . چقدر بايد چشم به راه باشيم و چه اداره بايد در اين گرفتارى به سر بريم ؟ پير گفت : به خدا سوگند در اين سختى و رنج خواهيد بود تا زمانى كه خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوى بن يعقوب را بياورد كه نامش موسى بن عمران و پسرى بلند قامت و پيچيده موى است .
در همين گفت وگو بودند كه موسى سوار بر استرى پيش آمد و به آن ها رسيد.آن پير سر بلند كرده و از روى نشانه هايى كه از موسى مى دانست او را شناخت و بدو گفت : نامت چيست ؟ گفت : موسى نيز آن ها را شناخته و پيروانى پيدا كرد.
مدتى از اين موضوع گذشت و موسى هم چنان بود تا داستان درگيرى آن مرد اسرائيلى كه از پيروان بود با آن مرد قطبى پيش آمد كه خداوند قصه آن دو را در سوره قصص نقل كرده است .(718) و ذيلاً آن را مى خوانيد:
داستانى كه منجر به خروج موسى از مصر شد 
قرآن كريم به طور اختصار داستان دعواى مرد اسرائيلى و قطبى را كه منجر به مهاجرت موسى شد، اين گونه بيان فرموده است : موسى در هنگام بى خبرى مردم به شهر درآمد. در آن جا دو مرد را ديد كه با هم مى جنگند. يكى از پيروان او و آن ديگرى از دشمنان او بود. آن كه از پيروانش بود بر ضدّ آن كه از دشمنانش بود از موسى كمك خواست و موسى مشبى بدان مرد زد و رد دم بى جانش كرد. (موسى ) گفت : اين كار شيطان است كه به راستى او دشمنى گمراه كننده و آشكار است . سپس گفت كه پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم . مرا بيامرز و خدا او را آمرزيد كه او آمرزنده و رحيم است . موسى گفت : پروردگار! به پاس اين نعمت كه مرا دادى ، من پشتيبان بدكاران نخواهم بود و در آن شهر با حال ترس و نگرانى شب را به روز آورد كه ناگاه آن كه روز پيش از او يارى خواسته بود، باز از وى فريادرسى خواستاء موسى بدو گفت : به راستى كه تو گمراهى آشكار هستى و همين كه خواست به سوى آن كه دشمن هر دوشان بود دست بگشايد، آن مرد گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ چنان كه دشمن را كشتى . تو مى خواهى در اين سرزمين ، ستم كارى بيش نباشى و نمى خواهى كه اصلاحگر باشى $.(719)
اين بود اجمال داستان كه قرآن كريم آن را نقل كرده است . البته چون برخى از قسمت هاى آن به نظر در ظاهر با مقام عصمت و نبوت سازگار نيست و موجب ايراد انتقاد كنندگان شده است ، مفسّران توضيحاتى براى آن داده و در روايات و تواريخ به نحوى كه به اشكالات مزبور نيز پاسخ داده شود، براى شما نقل مى كنيم و اگر لازم بود، در پايان نيز توضيحاتى خواهيم داد.
چنان كه از گفتار تاريخ نويسان برمى آيد، بنى اسرائيل طبق بشارت هايى كه گذشتگان براى ظهور موسى به آن ها داده بودن و نشانه هايى كه در او ديدند، كم كم متوجه شدند كه دوران بدبختى و ذلّت آن ها به سر رسيده و خداى تعالى اراده فرموده تا به دست موسى همان جوان نيرومند و رشيدى كه در خانه فرعون تربيت شده است آنان را از زير بار ستم و شكنجه قبطيان و فرعونيان نجات بخشد. از اين رو هرگاه او را مى ديدند، مقدمش را گرامى داشته و به او از حال خود شكايت مى كردند. آن حضرت نيز در فرصت هاى مختلف به ديدارشان رفته و آنان را به آينده اميدبخشى اميدوار مى كرد و گاهى هم اگر شرايط اجازه مى داد، به نفع آن ها وارد عمل مى شد و به هر اندازه كه مقدور بود، ظلم و ستم را از آن ها دفع مى نمود.
در اين احوال ، روزى بى خبر از مردم و دور از چشم ماءموران فرعون به شهر مصر يا به گفتع ء برخى به شهر منف كه مركز حكومت فرعون بود وارد شد. وقتى كه در شهر مى گشت تا به وضع بنى اسرائيل ستمديده و پيروان خود سركشى كند، يكى از افراد بنى اسرائيل را ديد كه با مردى از قبطيان به جنگ و نزاع مشغول است . آن مرد قبطى ، كارى را بر آن مرد اسرائيلى تحميل كرده و به زور مى خواه او را بر آن كار وادارد، و آن مرد اسرائيلى هم حاضر به انجام آن نيست و در نتيجه كار آن دو به كتك كارى و نزاع كشيده است . مرد اسرائيلى كه چشمش به موسى افتاد او را به كمك طلبيده و از او يارى خواست . موسى كه براى ايجاد زمينه قيام خود با فرعون ، درگير شدن يك مرد اسرائيلى را با يك مرد قبطى به اين گونه صلاح نمى دانست و از جنگ و نزاع بى ثمر ناراحت شده بود، فرمود: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ؛(720)
اين كار شما عملى شيطانى است و او دشمن گمراه كننده و آشكارى (براى پيش رفت آيين حق در جهان ) مى باشد.
يا منظورش اين بود كه عمل اين مرد قطبى كه مى خواهد به ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تتحميل نموده و زورگويى بكند، كارى شيطانى است . به دنبال اين سخن ، به يارى مرد اسرائليى آمد و مشتى بر سر مرد قبطى زد.
به دنبال آن وقتى متوجه شد كه مرد قبطى بر اصر مشت او از پا درآمد و نقش بر زمين شد، رو به درگاه خداى خود كرد و گفت :
رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ؛(721)
پروردگارا! من به خود ستم كردم . تو مرا بيامرز خدا نيز او را آمرزيد $.
و منظورش اين ستم به نفس خود اين بود كه من در دفاع از ستم ديدگان بنى اسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان به اين زودى فراهم كردم و بدين وسيله ، مشكلاتى در راه پيش برد هدف خويش ايجاد نمودم . اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و قبطيان پوشيده دار.
يا چنان كه د رروايتى از امام هشتم نقل شده است ،(722) منظورش اين بود كه پروردگار! من با ورود به اين شهر و اين پيش ‍ آمد، خود را در معرض تعيب قبطيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم . اكنون تو مرا از دشمنان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دست رسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. خلاصه منظور آن حضرت ، طلب كمك از خداى تعالى بود و منظور اين نبود كه خدايا! گناهى از من سرزده و تو آن را بيامرز. شاهد بر اين مطلب مطلب ، جمله اى است كه خداى تعالى به دنبال آن از زبان موسى نقل فرموده است :
قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ ؛(723)
كه موسى عرض كرد:پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى ، من پشتنبان مجرمان نخواهم بود.
و اگر اين عمل موسى گناه بود، اين جمله را نمى گفت .
به هر صورت موسى آن شب را ترسان و نگران و شايد دور از انظار د رخفاگاهى به سر برد. وقتى داستان كشته شدن مرد قبطى كه برخى گفته اند وى نانواى مخصوص فرعون بود در شهر شايع شد، مردم مى دانستند كه وى به دست يكى از افراد بنى اسرائيل كشته شده است . كسى هم جز همان مرد اسرائيلى كه موسى به كمكش شتافته بود، نمى دانست كه قاتل آن مرد موسى است . وقتى خبر قتل مرد قبطى به گوش فرعون رسيد، ماءمورانى براى شناختن و دستگيرى او در شهر گماشت و جاسوسانى را براى پيدا كردن وى به گوشه و كنار شهر فرستاد.
موسى كه نگران اتفاق روز گذشته بود كه مبادا او را بشناسند و دستگيرش سازند، در شهر گردش مى كرد كه ناگهان همان مرد اسرائيلى را كه با قبطى ديگرى درگير شده و به زد و خورد مشغول است . وقتى آن شخص چشمش به موسى افتاد دوباره از موسى كمك طلبيد و او را به يارى خواست . موسى كه از اتفاق و پيش آمد روز گذشته دل خوشى نداشت و هم چنان نگران بود، رو بدان مرد كرد و فرمود: به راستى كه تو مرد گمراه آشكارى هستى . منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان درگير مى شوى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى ، به اين ترتيب تو شخص گمراهى هستى .
اين سخن را فرمود و به دنبال آن براى يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حمله كند. مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد خود او را مورد حمله قرار دهد، ازاين رو با فرياد گفت : مى خواهى همان طور كه ديروز شخصى را به قتل رساندى ، مرا هم به قتل رسانى ؟
با اظهار اين جمله مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در دز گذشته موسى بوده و كسى كه جاسوسان فرعون و ماءموران در جست وجوى وى هستند، ازاين رو خود را به ماءموران رساند و ماجرا را به آن ها اطلاع داد. آن ها نيز براى دستگيرى و كشتن موسى بسيج شده و به تعقيب آن حضرت پرداختند. در اين جا بود كه همان حزبيل (يا حزقيل )(724) كه به مؤ من آل فرعون مشهور بود، خود را به موسى رسانيد و از روى خيرخواهى ، پيشنهاد فرار از شهر را به آن حضرت داد.
خداى تعالى در سوره قصص داستان آمدن او به نزد موسى و پيشنهادش را اين گونه بيان مى فرمايد: و مردى از انتهاى شهر شتابان بيامد و گفت كه اى موسى سركردگان قوم درباره تو راءى مى زنند (و نقشه كشيده اند) كه تو را به قتل برسانند، پس از شهر خارج شو كه من خيرخواه تو هستم .(725) و او همان كسى است كه رسول خدا طبق روايتى كه در ايمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم برهم زدنى به خدا كافر نشدند:
1 حزقيل ، مؤ من آل فرعون ؛ 2 حبيب نجّار، صاحب ياسين ؛ 3 على بن ابى طالب ، و او برتر از ديگران است .(726)
خروج موسى از مصر 
در اين هنگام بود كه موسى با از شهر خارج شد و از خداى تعالى درخواست كرد تا او را از شرّمردمان ستمگر نجات بخشد. ناگفته پيداست كه شخصى مانند موسى كه تا به آن روز از مصر خارج نشده و مسافرتى نكرده بود7 تا چه حدّ اين سفر براى او دشوار به نظر مى رسيد. نه زاد و توشه اى داشت كه بتواند با آ از گرسنگى برهد و نه مركبى كه بر آن سوار شود و طى راه كند و اساساً نميدانست به كدام جهت برود از اين رو در برخى از روايات و تواريخ آمده كه چون از شهر خارح شد، سرگردان ماند كه به چه سمتى برود؟ ناگهان فرشته اى بيامد و او را به سوى مدين راهنمايى كرد. برخى هم گفته اند كه هم چنان با تحير و بى اطلاعى پيش رفت تا به طور تصادفى به مدين رسيد. به هر صورت براى اين كه در بيابان ها سرگردان نشو، باز هم از خداى تعالى كمك طلبيده و راهنمايى خواست و خدا هم او را به مدين هدايت فرمود.
بيشتر تاريخ ‌نويسان گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين هشت روز راه و به مقدار فاصلهئ كوفه تا بصره بوده است . البته در حديثى هم آمده كه فاصله ، سه روز راه بوده و در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و پياده طى طريق مى كرد.(727)
آن قدر علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوست شكم لاغرش نمودار بود. و آن قدر با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش زخم شده و خون از كف پايش مى ريخت ، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيش آمد سخت و ناگوارى از او كمك مى طلبيد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى كرد.(728)
پس از گذشت ، شب ها و روزها و تحمل همه مشكلات و سختى ها، به دروازه شهر مدين رسيد و براى رفع خستگى در زير درختى آرميد كه چاهى در نزديكى آن قرار داشت . موسى ديد كه جمعى از مردم شهر براى آب دادن گوسفندانشان در سر آن چاه جمع شده اند و در گوشه اى نيز دو زن را ديد كه گوسفندانى در پيش دارند، ولى براى آب دادن آن ها به جلو نمى آيند و تنها از كوسفندان خود نگهدارى مى كنند تا با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند.
حسّ انسان دوستى و غيرت موسى اجازه نداد كه هم چنان تنشيند و آن منظره را تماشا كند. با كمال خستگى كه داشت برخاست و پيش آن دو زن رفت و به آن ها گفت : كار شما چيست و باى چه ايستاده ايد؟ و با اين جملات در صدد تحقيق حال آن دو برآمد. آنان در پاسخ موسى گفتند: پدر ما پيرمردى كهنسال است كه نمى توند براى آب دادن گوسفندان به سر چاه بيايد و ما نيز نمى توانيم براى آب دادن آن ها با مردان بيگانه همراه شويم و از اختلاط با آنان پرهيز داريم . اكنون ايستاده ايم تا آن ها گوسفندانشان را آب دهند و سپس ما بر سر چاه رويم و از باقى مانده آب ها گوسفندانمان را سيراب كنيم .
وقتى حضرت موسى اين سخن را شنيد، دلش به حال آن ها سوخت . پيش رفت و مقدارى آب كشيده و گوسفندان آن ها را آب داد و سپس به جاى خود بازگشت و آن دو نيز گوسفندان را به خانه بردند.
برخى گفته اند: چاهى كه موسى از آن آب كشيد، غير از چاهى بود كه شبانا از آن آب مى كشيدند، زيرا وقتى موسى آن وضع را ديد، بر سر چاه ديگرى كه در آن نزديكى بود و سنگ بزرگى بر روى آن قرار داشت رفت و آن سنگ را كه ده نفر نمى توانستند از سر آن بردارند، به تنهايى برداشت و دلوى آب كشيد و گوسفندان آن دو زن را آب داد.(729)
در روايت ديگرى آمده است كه به نزد شبانان آمد و گفت : بگذاريد تا من يك دلو براى شما و يك دلو نيز براى خود بردارم . آن ها كه براى كشيدن يك دلو آب مى بايست ده نفرى با هم كمك كنند تا آن را از چاه بكشند، آن را به دست موسى دادند و خود به كنارى رفتند. آن حضرت براى آن ها يك دلو آب كشيد و دلو ديگرى هم براى گوسفندان آن دو زن كشيد و گوسفندان را آب داد.
به هر صورت زنان را خيلى زود به خانه فرستاد و دوباره به جاى خود بازگشت و از شدت گرسنگى به خداى تعالى شكايت حال خود كرد و گفت : پروردگارا! من به چيزى كه برايم بفرستى نيازمندم .(730)
از اميرمؤ منان روايت شده كه فرمود: موسى در آن وقت از خداوند جز نانى كه بخورد و رفع گرسنگى كند درخواستى نداشت .(731) در خديث ديگرى نقل شده كه امام باقر فرمود: موسى در آن وقت به يك تكه خدما نيازمند بود (كه با آن خود را از گرسنگى برهاند).(732)
بارى آن دو زن برخلاف عادت هر روز، خيلى زود به خانه برگشتند و گوسفندان را با خود آوردند. پدرشان كه از آمدنشان به آن زودى تعجب كرده بود، پرسيد: چه شد كه امروز به اين زودى بازگشتند؟ دختران گفتن : مرد صالحى بر سر چاه بود كه با ديدن وضع ما بر ما رحم آورد و گوسفندانمان را آب داد و ما زودتر به خانه آمديم . پيرمرد روشن ضمير به يگى از آن دو گفت : نزد آن مرد برو و او را پيش من آر تا پاداش كارش را به وى بپردازم .آن دختر براى آوردن موسى حركت كرد و با كمال حيا و آزرم به راه افتاد و خود را به وى رسانيد و اظهار كرد: همانا پدرم تو را فرا خوانده است تا پاداش آب دادن گوسفندانمان را به تو بدهد.(733)
موسى كه در آن وقت خور را در سرزمين غربت و تنهايى مى ديد كه نه مسكنى داشت تا خود را از سرما و گرما و جانوران حفظ كند و نه لقمه نانى كه بدان از گرسنگى برهد، چاره اى نديد جز آن كه پيشنهاد آن دختر را بپذيرد. پس ‍ بى درنگ به دنبال او به راه افتاد و به خانه پير كهنسال رسيد.
آيا پير كهنسال شهر مدين همان شعيب بود؟ 
تا اين جا ما نامى از اين پيرمرد روشن ضمير مدين كه بر اثر پيرى نمى توانست خورش گوسفندان را به چرا گاه و سر چاه آب ببرد و دخترانش اين كار را انجام مى دادند، نبرديم . به سبب آن كه ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران در نام وى اختلاف است : بيشتر آن ها عقيده دارند كه وى همان شعيب پيغمبر بود كه پيش از اين شرح حالش مذكور شد و از برخى هم مثل سعيدبن جبير نقل شده است كه نام او يثرون يا يترون يا يثرى برادر شعيب بوده و شعيب پيش از وى از دنيا رفته و مابين زمزم و مقام در كنار خانه كعبه دفن شده بود.(734)
از ابن عباس نيز نقل شده است كه وى برادر شعيب و نامش يثرون بود.(735) برخى هم در مقابل اينان عقيده دادند كه شعيب سال ها يا قرن ها پس از موسى به دنيا آمده و معاصر(736) او نبوده است .(737) با توجّه به رواياتى كه از اهل بيت نقل شده ، قول اوّل صحيح تد به نظر مى رسد، از اين رو ما همان را اختيار كرده و از اين پس نام آن را ذكر مى كنيم .
طبرسى و ديگران از سلمة بن دينار نقل كرده اند: وقتى موسى به دنبال دختد شعيب به راه افتاد و نگران بود تا و از چه راهى مى رود كه او نيز به دنبالش حركت كند، متوجه شد كه گاهى بر اثر وزش باد، پست و بلندى هاى بدن دختر از پشت نمودار مى گردد و ديدن آن منظره براى موسى كه از دودمان نبوت و مردى غيور بود ناگوار آمد. ازاين رو ناچار شد ديدگان خود را به زير اندازد و به بدن آن دختر نگاه نكند. ولى طاقت نياورد و به آن دختر فرمود، من از جلو مى روم و تو پشت سر من بيا. هر جا كه ديدى من به خطا مى دوم ، سنگ ريزه اى جلوى پاى من بينداز تا من راه را تشخيص دهم ، زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم .
وقتى كه به خانه شعيب درآمد، آن حضرت دستور داد براى وى شام آورند و بدو فرمود: بنشين و بخور.
مومسى گفت : به خدا پناه مى برم .
شعيب پرسيد: مگر گرسنه نيستى ؟
موسى گفت : آرى ، ولى مى ترسم اين غذا مزد كار من باشد و ما خانواده اى هستيم كه كارهاى اخروى (و اعمالى ) را كه براى خدا انجام مى دهيم ، به چيزى نمى فروشيم اگر چه زمين را پر از طلا كنند (و بخواهند مزد آن را بدهند.
شعيب گفت : اى جوان ! به خدا اين غذا مزد عمل تو نيست ، بلكه عادت و شيوه من و پدرانم اين است كه از ميهمان پذيرايى كنيم و به مردمان غذا بدهيم . در اين وقت موسى نشست و غذا خورد.(738)
عبدالوهاب نجّار پس از نقل اين داستان مى گويد: داستان خوبى است ، اما بايدتوجه داشت كه موسى در آن وقت يقين داشت شعيب جز براى آن او را نخواسته كه مزد آب دادن گوسفندان را به او بپردازد. پس با اين ترتيب نمى شود گفت كه چون به نزد شعيب رسيد، خود را به نادانى و بى اطلاعى زد و اين سخن را گفت .(739) ازاين رو معلوم نيست قسمت آخر اين داستان صحيح باشد.
به هر خورت ، بعد از چند ساعت دعاى موسى برآورده شد و چنان كه مفسران گفته اند، نياز او به غذا مرتفع گرديد.
پس از صرف غذا، شعيب حال او را پرسيد و موسى سرگذشت خودرا نقل كرد. در اين همگام شعيب او را دل دارى داد و فرمود: اكنون ديگر ترسى نداشته باش كه از گروه ستم كاران نجات يافته اى .(740)
ازدواج موسى با دختر شعيب  
گويا شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهده اخلاق و كمالات آن حضرت ، مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندان خود، چند سالى از وجود او استفاده كند و شايد در فكر اين بود كه با چه شرايطى اين مطلب را به موسى پيشنهاد دهد.
در اين جا يكى از دختران كه به گفته جمعى دختر بزرگ شعيب بود به سخن آمد و گفت : پدر جان ! او را اجير كن كه بهترين اجيرى كه مى شود گرفت آن كسى است كه نيرومند و امين باشد (و اين مرد چنين است ).(741) شعيب رو به دختد كرد و فرمود: نيرويش را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى ، ولى امانتش را از كجا فهميدى ؟
دختر در پاسخ ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه موسى براى نديدن پست و بلندى هاى بدن او، تكليف كرد تا پشت سرش بيايد را براى پدر بازگفت . سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: من مى خواهم يكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى ) تو درآورم به شرط آن كه هشت سال اجير من شوى و اگر ده سال را تمام كنى (و دو سال ديگر بر آن بيفزايى ) به اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نموده اى ، ولى من تو را ملزم به ده سال نمى كنم ) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى ) كنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت .(742) و خواهى ديد كه به عهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم .
موسى پيشنهاد شعيب را پذيرفت و در پاسخ وى گفت : همين قرار ميان من و تو باشد و هر يك از دو مدت را به پايان بردم ، به من ظلمى نشود و خدا بر آن چه مى گوييم شاهد و گواه است .(743)
بدين ترتيب موسى به دامادى شعيب درآمد و با دخترش كه بيشتر نام او را صفورا نوشته اند ازدواج كرد و در كنار شعيب زندگى جديدى را آغاز نمود و با كمال صداقت و درست كارى به خدمت مشغول شد.
عصاى موسى 
مى گويند هنگامى كه موسى خواست گوسفندان شعيب را به چراگاه ببرد، از وى عصايى درخواست كرد كه درندگان را به وسيله آن از از گوسفندان دور كند و آن ها را در وقت چرانيدن ، رام خويش گرداند. شعيب نيز همان عصاى تاريخى و معجزه آسا را به موسى داد كه پيوسته همراه موسى بود تا وقتى كهبه مصر آمد و آن را در دربار فرعون بيفكند و به صورت اژدهايى عظيم درآمد.
در نقل ديگرى است كه آن عصا را فرشتهاى به شعيب داده بود. وقبن موسى عصايى از وى خواست ، شعيب به دخترش دستور داد كه به هانه رفت و همان عصا را آورد. وقتى چشم شعيب به آن عصا افتاد گفت : اين را ببر و عصاى ديگرى بياور. دختر برفت و آن را در حاى خود گذاشت و خواست عصاى ديگر بياورد؛ ولى ديد همان عصا در دست او قرار گرفت . اين جريان چند بار تكرار شد تا سرانجام شعيب همان عصا را به موسى داد.(744)
طبرسى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود: عصاى موسى از چوب آس بخشت بود كه جبرئيل آن را براى موسى آورد.
كلينى در كتاب شريف كافى از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: عصاى موسى از آدم به شعيب و از شعيب به موسى بن عمران رسيد و همان عصا اكنون در نزد ماست و به دست قائم ما (عجل اللّه فرجه ) خواهد رسيد.(745)
در حديثى در كتاب عرائس الفنون داستان هاى عجيت و كارهاى خارق العاده بسيارى براى عصاى مزبور نقل كرده است ؛ مانند اين كه موسى در بيابان به جاى چراع از آن استفاده مى كرد و عصا براى او نور مى داد يا هرگاه سر چاهى مى رسيد و به آب نياز داشت ، آن را داخل چاه مى كرد و آن عصا به شكل طناب و دلوى مى شد و به وسيله آن آب مى كشيد و يا هرگاه محتاج به غذا مى شد، آن را به زمين مى زد و هر چه مى خواست از زمين بيرون آمده و مى خورد $ و چيزهاى ديگرى كه قسمت هايى از آن به افسانه شبيه تر است تات به حقيقت . و العلم عنداللّه .
بازگشت به وطن 
بارى موسى چنان كه وعده كرده بود، ده سال نزد شعيب ماند و در كمال درست كارى به او خدمت كرد. هنگامى كه ده سال سپرى شد، نزد شعيب آمد و گفت : من بايد به وطن خود بازگردم و مادر، برادر و خاندانم را ديدار كنم . شعيب با مراجعت او به وطن موافقت كرده و طبق قرارداد قبلى يا بدون آن ، گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم به همراه همسر خود كه حامله بود و روزهاى آخر باردارى را مى گذرانيد بار سفر بست و با گوسفندانى كه شعيب به او داده بود، راه مصر را در پيش گرفت .(746)
موسى از ترس آن كه گرفتار فرمان روايان شام شود، از بى راهه مى رفت و همه جا سعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين سبب در يكى از شب هاى بسيار سرد و تاريك ، راه را گم كرد و باران شديد نيز سبب شد تا گوسفندانش پراكنده شوند و در كار خود سرگردان شود. در اين ميان مشكل ديگرى هم براى وى پيش آمد كه بر حيرت و نگرانى او در آن بيابان تاريك افزود و آن اين بود كه همسرش را درد زايمان گرفت .
در وارى طور 
مكانى كه موسى در آن قرار داشت ، بيابان طور و قسمت جنوبى بيت المقدس بود. موسى به اين سو و آن سو مى نگريست و در فك رچاره اى بود كه ناگهان از جانب طور آتشى ديد. در اين وقت به همراهان و خانواده اش گفت : در اين جا توقف كنيد كه من آتشى ديدم . اكنون مى ردم شايد خبرى يا پاره اى از آن را براى شما آورم كه شما گرم شويد و به وسيله اتش راه را بيابيم .(747)
خاندان موسى همان جا ايستادند و او به طرف آتش روان شد. هنگامى كه نزديك آن رسيد، درخت سبزى را ديد كه از آن آتش شعله ور است . وقتى نزديك رفت تا از آن آتش برگيرد، ناگهان ديد آن آتش به سوى او حمله ور شد و يا به گفته برخى آتش را ديد كه به عقب دفت . همين سبب وحشت و ترس موسى گرديد و خواست برگردد، ولى به ياد آورد كه آتش مورد حاجت و نياز اوست . به ناچار براى بار دوم به سمت آتش رفت ، ولى اين بار نداى جان تخشى از سمت راست آن درخت به گوشش خورد كه مى گفت : همانا من خداى يكتا، پروردگار جهانيانم . اى موسى ! من پروردگار تو هستم . نعلين خويش را به در كن (748) كه در وادى مقدس (طور) هستى و بدان كه من تو را (به پيامبرى ) برگزيده ام ، پس به اين وحى كه مى رسد گوش فرادار. من خداى يكتا هستم كه معبودى جز من نيست . مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپادار. قيامت آمدنى است . مى خواهم آن را نهان كنم تا هر كس برابر كوششى كه مى كند، سزا بيند. آن كه به رستاخيز ايمان ندارد و از هواى نفس همد پيروى كند، تو را از آن باز ندارد كه هلاك مى شوى $.(749)
اين ندا را در حالت بهت فرو برد و انديشناك گرديد، ولى نوازش حق او را فرا گرفت و با قدمى استوار به سوى صدا پيش رفت و به دنبال جملات بالا، ندايى را شنيد كه فرمود: اين چيست كه به دست راست دارى ؟(750)
موسى كه تازه متوجه بود به مقام پيامبرى رسيده و خداى جهان او را تا اين اندازه مقرب درگاه خويش قرار داده كه بدون واسطه با او سخن مى گويد، فرصتى به دست آورد تا هر چه بيشتر با محبوب حقيقى و هستى بخش جهان هستى به گفت وگو و راز و نياز پردازد و لذت بيشترى از راز دل با خالق هستى برگيرد. ازاين رو با آرامش به پاسخ حق تعالى لب گشود و گفت : اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن براى گوسفندانم برگ مى تكانم و مرا در آن (بهره ها و) حاجت هاى ديگر (نيز) هست .(751)
اين سؤ ال و پاسخ بدين جا پايان نيافت ، زيرا سؤ ال حق تعالى مقدمه وحى رسالت بود و شايد مى خواست تا موسى را براى ديدن معجزه شگفت انگيز خويش آماده سازد، ازاين رو در ادامه گفت وگو، او را ماءمور كرد تا عصا را بيفكند و در ضمن قدرت حق تعالى را در زنده كردن مردگان از نزديك ببيند.
موسى به دنبال دستور حق تعالى عصا را بيفكند و ناگهان ديد كه عصا به صورت مارى درآمد كه از نظر بزرگى و هيبت چون اژدها و از نظر سرعت عمل و چابكى چون افعى تيزرو بود و با قرار گرفتن در روى زمين شروع به حركت كرد.
كليم اللّه از ديدن آن منظره وحشت كرد و بگريخت ، ولى دنباله وحى الهى كه بدو فرمود: بگيرش و تنرس كه ما آن را به حالت اولش بازمى گردانيم .(752) وى را از رفتن بازداشت و براى گرفتن آن عصا شگفت انگيز بازگشت .
برخى از مفسران گفته اند: موسى جبّه اى پشمين در برداشت و براى گرفتن عصا، دست خود در آستين جبّه برد و جلو رفت . اما در اين جا نداى ديگرى آمد كه اى موسى دست خود را از آستين بيرون آر و بدون واهمه و ترس عصا را برگير.
بدين ترتيب موسى دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز معجزه اوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواه رسالت خويش سازد.
معجزه ديگرى كه خداند به موسى داد، اين بود كه بدو وحى شد: دست در گريبان فرو بر تا دستى بى عيب و درخشان بيرون آيد و اين هم معجزه ديگر، تا نشانه هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم .(753) موسى دست در گريبان خود فرو برد و چون بيرون آورد، نورى خيره كننده كه فضا را روشن كرد از آن برتافت و با وحى الهى دانست كه اين هم معجزه ديگرى است كه براى تبليغ رسالت بدو عطا گرديد. كليم خدا هم چنان گوش فرا داد و با جمله زير دنباله ماءموريت بزرگ خويش را از طرف خداى تعالى دريافت كه بدو فرمود: به سوى فرعون (و فرعونيان ) برو كه به راستى او طغيان كرده است .(754)
در اين جا موسى به يادآورى ماجراى قتل آن مرد قبطى و نيز شوكت و نيروى عظنم فرعون و قبطيان و انحطاط فكرى و نادانى پيروان او و مشكلات ديگرى كه انجام اين ماءموريت به دنبال داشت ، خود را به يارى برادرش هارون نيازمند ديد. پس از روى تضرع عرض كرد: پروردگارا! من شخصى از آن ها را كشته ام و مى ترسم مرا بكشند و برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است . او را به كمك من بفرست كه تصديقم كند زيرا بيم آن دارم تكذيبم كنند.(755)
در سوره طه آمده است كه درخواست هاى خود را به اين صورت عرضه داشت : پروردگارا! سينه ام بگشاى و كار را برايم آسان كن و گره از زبانم باز كن تا گفتارم را بفهمند(756) و براى من از خاندانم پستيبانى قرار ده ، هارون برادرم را و پشتم را بدو محكم كن ، و در رسالتم او را شريك من گردان تا تو را تسبيح بسيار گوييم و بسيار يادت كنيم كه تو از حال ما آگاهى .(757)
ماءموريت سنگينى بود و موسى مى خواست تا از خداى تعالى نيروى بيشترى براى پيشرفت كار و انجام آن ماءموريت دشوار دريافت دارد. خداى تعالى نيز وعده پيروزى كامل به او داد و دل او را نيرومند ساخته ، در پاسخ او فرمود: خواسته ات به تو داده شد(758) بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم و شما را با آيه هاى خويش تسلى مى دهيم تا به شما دست نيابند، شما و هر كه پيرويتان كند، پيروزيد.(759)

next page

fehrest page

back page