next page

fehrest page

back page

در وادى تيه 
پس از اين كه بنى اسرائيل از اسارت فرعونيان نجات يافتند، موسى ماءمور شد تا آن ها را به سرزمين مقدس و موعود، يعنى سرزمين شام و بيت المقدس كوچ دهد. درست معلوم نيست موسى و بنى اسرائيل چند شبانه روز در صحراى سينا بودند تا به نزديكى شهرهاى شام رسيدند.
بيشتر مفسران گفته اند: نخستين شهرى كه سر راه بنى اسرائيل قرار داشت ، اريحا بود و بنى اسرائيل مجبود بودند كه با اهل آن شهر بجنگند تا آن جا را فتح نمايند و در آن شهر مردمانى قوى هيكل و نيرومند زندگى مى كردند كه عموماً گفته اند:0عمالقه ) يعنى فرزندان عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بوده اند و در نقلى است كه آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند كه عوج بن عناق در آن ها بود.
موسى دوازده نفر يعنى از هر تيره اى از اسباط بنى اسرائيل يك نفر را انتخاب كرد و آن ها را پيشاپيش بنى اسرائيل فرستاد تا به شهر رفته و از اوضاع مردم شهر اطلاعاتى كسب نموده و به موسى گزارش دهند. اين دوازده نفر به نزديك شهر اريحا آمده و مردمان قوى هيكل و نيرومندى را ديدند و چيزهاى عجيبى مشاهده كردند.(917) اينان به نزد حضرت موسى بازگشتند و آن چه را ديده بودند، به اطلاع آن حضرت رساندند. موسى به آن ها فرمود: آن چه را ديده ايد به ديگران نگوييد و به جز دو نفر از آن ها كه يكى يوشع بن نون و ديگرى كالب بن يوفنا بود، آن ده نفر ديگر آن چه را ديده بودند، به بنى اسرائيل گفتند و اين خبر ميان آن ها شايع شد و ترس و وحشت آنها را گرفت و با خود گفتند: اگر ما به جنگ اين ها برويم ، زنانمان را اسير و اموالمان را به غنيمت خواهند برد، ازاين رو خويشان خور را از رفتن به اريحا و جنگ با عمالقه ترساندند و تصميم گرفتند به سوى مصر بازگردند و به گفته ثعلبى صداها را به گريه بلند كردند و گفتند: اى كاش در سرزمين مصر بوديم يا در اين سرزمين بميريم و به اين شهر نرويم .
يوشع بن نون كه از سبط بنيامين بود - با كالب بن يوفنا كه از سبط يهودا بود و از دل به موسى ايمان آورده و فرمان بردار حق بودند، هر چه خواستند آن ها را آرام كنند و وحشت را از دلشان بيرون ببدند، موثر واقع نشد. خداى تعالى از قول آن دو نفر حكايت مى كند كه به آن ها گفتند: اى مردم ! نترسيد و به سوى دروازده شهر حركت كنيد كه چون داخل شويد پيروز خواهيد شد.(918)
چون خدا وعده پيروزى شما را داده است ، به وعده خويش وفا خواهد كرد و ما اين مردم را ديده ايم . اينان اگرچه از نظر جسم نيرومند هستند، اما از نظر روحيه ضعيف ناتوان اند.
اما بنى اسرائيل به سخن آن دو گوش نداده و حتى خواستند به دليل پافشارى آن دو را سنگ سار كنند و از آن سو به نزد موسى آمدند و گفتند: در اين شهر مردمانى جبار (و نيرومند) هستند و تا وقتى آن ها در اين شهر وجود دارند، ما هرگز داخل آن نخواهيم شد $(919) و به دنبال آن جمله اى گفتند كه حكايت از بى شرمى و بى ايمانى گويندگان آن مى كرد و آن جمله اين بود كه گفتند: تو با پروردگارت برويد و با آن ها بجنگيد و ما اين جا نشيته ايم !(920)
منظرشان اين بود كه تو با كمك خداى خودت برويد و جنگ كنيد و چون جباران را كشتيد و شهر را فتح كرديد و ديگر هيچ مانعى نبود، به ما اطلاع دهيد تا ما با خيال راحت وارد شهر شويم و از نعمت هاى آن بهره مند گرديم .
ناگفته پيداست كه اين گفتار نابه جا و اظهار ضعف تا چه حد روح باصفاى موسى را آزرده و چه اندازه قلب پاك آن بزرگوار را افسرده و ناراحت كرد. مردمى كه هيچ چيز نداشتند و فرعون ستم كار آن چنان آن ها را به اسارت خود درآورده بود كه رمقى براى آنان به جاى نگذاشته بود و حق هيچ گونه اظهار وجودى در برابرش نداشتند، اكنون اين پيغمبر بزرگوار با آن همه تلاش و با آوردن آن همه معجزات و آيات الهى ، قدرت فرعون را درهم شكسته و خداى تعالى آن جبار ستمگر را نابود كرده و اين ها را از زير بار آن همه ذلت و خوارى نجات داده ، اكنون با كمال وقاحت مانند افراد بيگانه اى كه هيچ گونه سابقه اى با موسى و پروردگار او ندارند، بدو مى گويند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما اين جا نشسته ايم !(921)
شايد همان خورى ها و تحمل ستم ها سبب اين سخن ناهنجار شد، زبرا ملتى كه قرن ها زير بار ظلم و بيدادگرى زندگى كرده و روح شهامت و شجاعت در آن ها كشته شده باشد، از شنيدن اسم جنگ هم وحشت مى كند و به قول بعضى چنان به ذلّت و پستى خو گرفته كه از تحمل ذلّت لذت مى برند.
موسى در چنين وضعى چه مى توانست انجام دهد جز آن كه به درگاه خداى تعالى و تكيه گاه هميشگى خود پناه برد و رفع اين مشكل را از او بخواهد و جز آن كه در برابر اين جسارت و اظهار ضعف مردم ، حكم آن ها را از خداى خود درخواست كند. موسى به درگاه الهى رو كرد و گفت : پروردگارا! تو خود مى دانى كه من جز خود و برادرم اختياردار كسى نيستم و كسى را ندارم . پس ميان من و اين قوم تبه كار حكم كن .(922)
خداى تعال نيز دعاى موسى را مستجاب كرد و به كيفر آن بى ادبى كه كرده بودند، ديدار آن شه ررا بر آن مردم حرام كرد و به موسى فرمود: اين شهر تا چهل سال بر اين ها حرام است كه در اين سرزمين سرگردان شوند و غم اين مردم تبه كار را مخور و آن ها را به حال خود واگذار.(923)
از آن روز به بعد، چنان كه خراى تعالى فرموده بود، چهل سال تمام در آن قسمت از بيابان سرگردان شدند و هر روز صبح كه از خواب برمى خاستند تا شب راه مى رفتند، ولى روز ديگر خو را در همان جاى ديروز مشاهد مى كردند.
در طول اين مدت همه آن ها مردند و نسل جديدى پيدا شد و طبق گفته مشهور، موسى و هارون نيز از دنيا رفتند و پس ‍ از گذشتن چهل سال ، يوشع بن نون كه پس از موسى به نبوت رسيد، فرزندان آن ها را با خود به شهر اريحا برد.
سر اين داستان چنان كه ابن خلدون و برخى از مفسران گفته اند آن بود كه آن مردم بزدل و كم دركى كه به پستى و ذلت خو گرفته بودند، شايسته استقلال و عزت نبودند و خداى تعالى خواست تا اين نسل زبون در آن مدت چهل سال از بين برود و نسل جديدى كه روح آزادى داشتند و ذلت اسارت و بندگى را نديده بودند و از جنگ با مردم اريحا باكى نداشتند از آن ها به وجود آيد و زير سايه شمشير و جنگ ، استقلال خود را بازيابند.
منّ و سَلوى و نعمت هاى ديگر 
بنى اسرائيل با زندگى بيابان و صحراى سينا ماءنوس نبودند، هم چنين بر اثر نافرمانى موسى به سرگردانى هم مبتلا شدند، اما قهراً براى ادامه زندگى احتياج به آب و خوراك و پوشش و سايه و $ داشتند و از نداشتن وسايل زندگى رنج مى برند. اگر چه خود سبب اين بدبختى و رنج شده بودند و بر اثر نافرمانى خدا به عذاب سرگردانى مبتلا گرديدند، اما خداى تعالى در آن جا نيز نيازمندى هاشان را برطرف كرد و نعمت هاى خو را بر آن ها فرود آورد.
در سوره بقره ضمن برشمردن نعمت هايى كه خداوند به بنى اسرائيل عطا فرموده ، يهود را مخاطب ساخته و مى گويد: و ابر را سايه بان شما كرديم و منّ و سلوى (924) براى شما فرستاديم و به شما گفتيم از نعمت هاى پاكيزه اى كه روزى شما كرده ايم بخوريد. و اينان در اين جسارت و نافرمانى موسى به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان ستم كردند.(925) كه سبب چهل سال سرگردانى و رنج و زحمت زندگى بيابان گرديدند.
در دو آيه بهد از آن مى گويد: و هنگامى كه موسى براى قوم خود آب مى خواست ما بدو گفتيم عصاى خود را به اين سنگ بزن كه ناگاه دوازده چشمه از آن سنگ بشكافت كه هر گروه (از اسباط دوازده گانه بنى اسرائيل ) آبشخور (چشمه ) مخصوص خود را مى دانست $.(926)
بدين ترتيب خداى تعالى ابر را به صورت سايه بانى براى آن ها فرستاد تا از سوزش گرماى خورشيد آسوده باشند و دوازده چشمه آب از دل سنگ براى آن ها بيرون آورد تا از تشنگى هلاك نشوند،. منّ و سلوى به آن ها عطا فرمود تا از گرسنگى نميرند.
منّ و سلوى چه بود؟ 
درباره معناى منّ و سلوى سخنان گوناگونى گفته اند. بعضى آن دو را به معناى لغوى آن گرفته و از ماده منت به نعمت و تسلى به معناى تسليت و دل دارى دادن دانسته و گفته اند: هر دوى آن ها اشاره به نعمت هايى است كه خداوند در صحراى تيه به بنى اسرائيل عطا فرموده و آن دو در حقيقت يك چيز است و اين كه نامش را من گذاشته به سبب امتنان و نعمت بخشى بر آن هاست . و سلوى موجب دل دارى و تسليت آن ها بوده است .
برخى هم آن دو را اسم عَلَم دانسته و براى آن ها معانى مختلفى ذكر كرده اند:
مجاهد درباره منّ گفته : چيزى بوده مانند صمغ كه بر روى درختان مى ريخته و مزه آن شيرين بوده است .
ضحاك گفته : ترنجبين بوده است .
وهب گفته : نان هاى نازك بوده است .
سدّى گويد: عسل بوده كه شب ها بر بروى درختان مى ريخته است .
عكرمه گويد: چيزى مانند ربّ غليظ بوده است .
از تورات نقل شده كه چيزى مانند تخم گشنيز بوده كه شب ها در آن صحرا مى ريخته و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند و مى كوبنده اند و از آن گردهايى مى ساخته اند كه طعم نان روغنى داشته است . برخى هم احتمال داده اند منظور عسل هاى طبيعى بوده كه در كوه ها و سنگلاخ ‌ها آن سرزمين وجود داشته است .
درباره سلوى نيز برخى گفته اند: معناى آن عسل است ، ولى بيشتر آن را نوعى پرنده شبيه به سمانى و كبك دانسته اند.
بعضى گفته اند: پرنده هايى شبيه به كبوتر بودند كه باد آن ها را براى ايشان مى آورد و قول ديگرى كه ثعلبى نقل كرده آن است كه آن ها نوعى پرنده بودند كه در آن صحرا به زمين نزديك مى شدند و بنى اسرائيل با دست آن ها را مى گرفتند.(927)
تاءييد اين قول ، گفتارى است كه از تفسير عهدين نقل شده كه در آن جا نوشته است : بدان كه سلوى از افريقا به طور زياد حركت كرده به شمال مى روند كه در جزيره كاپرى 16000 در يك فصل از آن ها صيد نمودند $ اين مرغ از راه درياى قلزم آمده ، خليج عقبه و سوئز را قطع نموده و در شبه جزيره سينا داخل مى شود و چون پرواز نمايد، غالباً نزديك زمين است .
بدين ترتيب مى توان گفت كه اين دو نعمت را كه خداوند تعالى در سوره بقره در ضمن نعمت هاى ديگر بنى اسرائيل ذكر فرموده ، صورت طبيعى داشته است ، چنان كه مى توان گفت : نعمت هاى ديگر بنى اسرائيل ذكر فرموده ، صورت طبيعى داشته است ، چنان كه مى توان گفت : مانند چشمه هاى دوازده گانه اى كه از سنگ بيرون مى آمد، جنبه اعجاز داشته و چيزهايى بوده كه از اسمان بر آن ها فرود مى آمده و آنان نيز به جاى غذا از آن استفاده مى كرده اند.
مدتى بر اين منوال گذشت و بنى اسرائيل از نعمت من و سلوى براى غذاى خود استفاده مى كردند، ولى به علت اين كه غذاى يك نواخت آن ها را خسته كرد يا از روى ناسپاسى و بهانه جويى كه شيوه آن ها بود خوراك هاى ديگرى از موسى خواستند و بدو گفتند: ما هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم . از پروردگار خود بخواه كه از گياهان زمين مانند خيار و گندم (يا سير) و عدس و پياز براى ما بروياند.(928)
موسى در پاسخشان فرمود: آيا غذاى پست تر را با بهتر عوض مى كنيد.(929) ظاهراً منظور آن حضرت اين بود كه مى خواهيد چيزى را كه از نظر مواد غذايى و خوراك بهتر، كامل تر و لذيذتر است با آن چه پست تر است عوض كنيد! سپس فرمود براى تهيه اين چيزهايى كه خواستيد بايد داخل شهر شويد كه در آن جا خواسته هاى شما موجود است
.(930) ديگر بايد تنبلى را كنار گذارده و هر چيز را از راه دعا از خدا نخواهيد.
مولوى در اين باره گفته است :
از خدا جوييم توفيق ادب
بى ادب محروم ماند از لطف حق
بى ادب تنها نه خود را داشت بد
بلكه آتش در همه آفاق زد
مائده از آسمان در مى رسيد
بى شرى و بيع و بى گفت و شنيد
در ميان قوم موسى چند كس
بى ادب گفتند كو سير و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بيل و داسمان
موسى و قارون 
درباده داستان قارون و انتساب او با حضرت موسى و موضوعات ديگر مربوط به او در تواريخ و اخبار اختلافاتى وجود دارد كه ما اگر بخواهيم تمامى آن ها را نقل كنيم ، از شيوه نگارش اين كتاب خارج خواهيم شد، ازاين رو نخست ترجمه آياتى را كه خداى متعال در قرآن كريم درباره داستان او بيان فرموده ذكر مى كنيم و سپس خلاصه اى از گفتار مفسران ، روايات و تواريخ را به طورى كه دربردارنده تمامى آن چه در كتاب هاى معروف نقل شده باشد براى شما ذكر خواهيم كرد.
اما آن چه در قرآن كريم بيان شده چنين است : همانا قارون از قوم موسى بود كه بر آن ها طغيان و سركشى كرد و آن قدر گنج ها بدو داديم كه حمل كليدهاى آن مردهاى نيرومند را خسته مى كرد. قومش بدو گفتند: آن قدر مغرور و شادمان مباش كه خدا مردم مغرور را دوست ندارد و بدان چه خداوند به تو داده سراى آخرت را بجوى و نصيب و بهره خود را از دنيا (نيز) فراموش نكن و چنان كه خدا به تو نيكى كرده ، تو هم نيكى كن و فسادجويى مكن (و در صدد فساد) در روى زمين (مباش ) كه به راستى خداوند مفسدان را دوست نمى دارد. قارون گفت : اين مالى را كه پيدا كرده ام روى علم و تدبير خودم بوده (ولى سخن او سخن نابجايى بود) مگر ندانست كه خدا از مردمان پيش از وى كسانى را هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند و (هنگام نزول عذاب ) از گناه مجرمان پرسش نمى شود. قارون (روزى ) با زيور و تجمل بر قوم خويش درآمد. مردمى كه زندگى دنيا مى خواستند (و دنياپرست بودند) گفتند: اى كاش ما هم مانند آن چه به قارون داده اند داشتيم ، به راستى كه او نصيبى بزرگ دارد، ولى آن كسانى كه دانشمند بودند بدان ها گفتند: واى بر شما پاداش نيك هدا براى كسى كه ايمان دارد و كار شايسته (و عمل صالح ) كرده بهتر است و جز مردمان صابر (كه در برابر سختى ها و در انجم دستورهاى الهى صبر پيشه مى كنند) بدان پاداش نخواهند رسيد. ما قارون را با خانه (و گنج و داراى ) اش به زمين فرو برديم و در آن وقت گروهى نداشت كه در قبال خدا (و عذاب الهى ) يارى اش كنند و يارى نشد. كسانى كه روز گذشته آرزوى مقام او را داشتند، گفتند: اى واى ! گويى خداوند هر يك از بندگان خود را كه خواهد روزى اش را فراخ يا تنگ سازد. به راستى اگر خدا بر ما منت نگذاشته بود، ما نيز به زمين فرو رفته بوديم . اى واى كه گويى كافران هيچ گاه رستگار نمى شوند $.(931)
در اين جا داستان قارون پايان مى يابد. به دنبال ان خداى تعالى به صورت نتيجه گيرى از سرگذشت او مى فرمايد: اين سراى آخرت را ما براى كسانى (مخصوص ) مقرّر مى داريم كه اراده سركشى و فساد در زمين نداشته باشند و عاقبت (و سرانجام نيك ) مخصوص پرهيزكاران است . هر كس كه عمل نيك آرد (و كار نيك انجام دهد) جز آن چه كرده است سزا نبيند.(932)
اما خلاصه آن چه درباره قارون در تواريخ ، روايات و سخنان مفسران آمده ، اين است :
قارون پسر عموى موسى (933) و از بنى اسرائيل بود و پس از موسى و هارون كسى در دانش و زيبايى همانند او نبود و تورات را از همه بهتر مى خواند و صداى گرم و گيرايى داشت . ابن عباس گفته است : پيش از آمدن موسى ، هنگامى كه بنى اسرائيل در مصر بودند، فرعون او را فرمان رواى بنى اسرائيل كرده بود. هم چنين نقل كرده اند كه او در همان زمان نسبت به بنى اسرائيل سركشى و تكبر داشت .
از نظر مال و ثروت هم در زمان خود بى نظير بود و كسى پايه ثروتش بدو نمى رسيد. انبارهاى طلا و نقره و اندوخته اش ‍ به قدرى زياد بود كه براى آن ها كليدهاى چرمى ساخته بود، زيرا حمل و نقل كليدهاى آهنى براى انبارداران كار دشوارى بود و با اين حال مى بايستى هنگام نقل و انتقال چندين نفر آن كليدهاى چرمى را با خود حمل كنند.
برخى از مفسران گفته اند: وى به علم كيميا دست يافته بود و بدين وسيله هر روز به ثروت سرشار و اندوخته طلا و نقره خويش مى افزود و همين زيادى ثروت ، موجب طغيان بيشتر او گرديد تا جايى كه در برابر تذكرات دوستانه و نصايح خيرخواهانه مومنان قوم بر طغيان خود افزود و همه آن مال و ثروت را مرهون علم و تدبير خود دانست و در حقيقت خود را يك سره بى نياز از حق تعالى پنداشت .
روزى براى آن كه قدرت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخشان بكشد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات بياراست و در ميان جمع زياد از نزديكان و طرف داران خود با كبكبه و جلال به راه افتاد و چشم مردم را خيره كرد تا جايى كه مردم ظاهربين و دنياپرست آرزوى چنان مقام و شوكتى راكرده ، اظهار داشتند كه اى كاش ‍ ما هم چنين مال و شوكتى داشتيم ، ولى افراد حقيقت بين و دانشمندان روشن دل مرعوب آن ظواهر فريتنده نشده و چنان كه خداى تعالى در قرآن بيان فرموده ، با آن ها به بحث و گفت وگو پرداختند.
قدرت و ثروت روز افزون قارون قارون سبب شد تا اندك اندك به فكر مقابله با موسى برآيد و سران بنى اسرائيل را عليه او تحريك كند و بر ضدّ آن حضرت به دسته بندى پرداخت و به همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پذيرايى افراد در آن خانه وجود داشت و بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و غذا مى خوردند و به گفت وگو و مذاكره با او مى پرداختند و به طور خلاصه فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود.
موسى نيز به دليل خويشى كه با قارون داشت ، بااو مدارا مى كرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت ، تا اين كه دستور زكات بر موسى نازل گرديد و موسى كسى را براى گرفتن زكات نزد قارون فرستاد. قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سازد، از اين رو در صدد بر آمد تا مخالفت خود را با موسى آشكار نموده و مردم را از اطراف آن حضرت پراكنده سازد.
قارون گروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به ايشان گفت : موسى به هر چيز شما را فرمان داد و شما هم پيروى اش كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.
حاضران گفتند: هرچه بگويى انجام دهيم . قارون گفت : فلان زن بدكار را پيش من آريد تا من ترتيب كار را بدهم . وقتى آن زن را كه صورت زيبايى داشت نزد وى آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد و برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه كرد تا در اجتماع بنى اسرائيل بر خيزد و موسى را به زناى با خود متّهم سازد.
روز ديگز بنى اسرائيل را جمع كرد و سپس به نزد موسى آمد و گفت : مردم جمع شده و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در ميان آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را براى آن ها بيان كنى . موسى نزد آنان آمد و ميانشان ايستاد و آن ها را موعظه كرد و از آن جمله فرمود: اى بنى اسرائيل هر كس دزدى كند دستش را قطع مى كنيم . كسى كه به ديگرى افترا بزند، هشتاد تازيانه اش مى زنيم . هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه اش مى زنيم و هر كس ‍ زناى محصنه كند سنگسارش مى كنيم .
در اين وقت قارون برخاست و گفت : اگر چه خودت باشى ؟
آرى اگر چه من باشم .
پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى ؟
من ؟
آرى .
آن زن را بياوريد. وقتى او را آوردند، موسى از وى پرسيد: اى زن ! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام ؟ و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.
آن زن تاءملى كرد و گفت : نه ! اينان دروغ مى گويند، ولى حقيقت اين است كه قارون پولى و وعده اى به من داده است تا چنين تهمتى به تو بزنم .
قارون كه اين سخن را شنيد، به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد. موسى نيز سر به سجده گذارد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا مى خواست . اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا بر او مسلط گردان .
خداى سبحان به موسى وحى فرمود كه زمين را در فرمان تو قرار دادم هر فرمانى خواستى بده كه زمين فرمان بردار تو خواهد بود. موسى رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: هم چنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فريتاد، اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده ، پس هر كه با اوست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از وى كناره جويد. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند، از نزد قارون دور شدند جز دو نفر كه ايستادند. در اين وقت موسى به زمين فرمان داد و گفت : اى زمين ! آن ها را در كام خود گير.
زمين از هم باز شد و آن ها را تا زانو در خود فرو برد.
براى بار دوم و سوم موسى به زمين گفت : آن ها را بر گير. بار دوم تا كمر و بار سوم تا گردن در زمين رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت . در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به خويشاوندى سوگند مى داد، ولى موسى توجهى نكرده و زمين را فرمان داد تا آن ها را در كام خود ببرد.(934)
در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسرائيل در وادى تيه گرفتار شدند و دانستند كه چهل سال بايد در آن بيابان سرگردان باشند، به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شده و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند. قارون تورات را از همه بهتر مى خواند، ولى حاضر نشد با آن ها در توبه شركت كند. موسى او را دوست مى داشت و هنگامى كه به نزد وى آمد فرمود: اى قارون ! قوم تو مشغول توبه هستند و تو اين جا نشسته اى . برخيز و در توبه آن ها شركت كن وگرنه عذاب بر تو فرود آيد. قارون به سخن موسى اعتنايى ننمود و او را مسخره كرد. موسى غمگين از نزد او خارج شد و پشت قصر او بنشست . قارون دستور داد مقدارى خاكستر كه با خاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند. هنگامى كه اين كار را كردند، موسى به سختى خشمگين شد و نابودى او را از خدا خواست و چنان كه در نقل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد.(935)
از اين نقل مشخص مى شود كه جريان مزبور و داستان هلاكت قارون در وادى تيه اتفاق افتاده ولى معلوم نيست آن گنج هاى بى حساب و اندوخته ها نيز همراهش بوده يا در جاى ديگر بوده و به زمين فرو رفته است و البته احتمال اوّل بعيد است ، و اللّه اعلم .
داستان ذبح بقره 
در اين فصل نيز نخست آيات قرآنى را كه در سوره بقره ذكر شده براى شما آورده ، سپس به نقل روايات و گفتار اهل تفسير مى پردازيم .
خداى سبحان داستان را اين گونه بيان فرموده است : و هنگامى كه موسى به قوم خود گفت كه خداوند به شما دستور مى دهد گاوى را سر ببريد، گفتند كه آ يا ما را مسخره مى كنى ؟ موسى گفت : پناه مى برم به خدا كه از نادانان باشم . قومش گفتند از خدا بخواه براى ما روشن كند كه چگونه گاوى ؟ موسى گفت : خداوند مى فرمايد كه گاوى باشد نه پير و از كار افتاده و نه جوان ، بلكه ميان آن دو. پس آن چه را ماءمور بدان شده ايد انجام دهيد و دستور خدا را به تاءخير نيندازيد.(936)
قوم گفتند: پروردگارت را بخوان تا باى ما روشن سازد كه رنگش چگونه بايد باشد؟
موسى گفت : خداوند مى فرمايد كه گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بيننده را شادمان سازد.(937) گفتند: از خداى خود بخواه تا براى ما روشن سازد كه چگونه گاوى باشد، زيرا چنين گاوى بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد!(938)
موسى گفت : خدا مى فرمايد گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعت را آب دهد (و آب كشى كند) و از هر عيبى سالم و هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نباشد! آن ها گفتند: اكنون حق مطلب را آوردى . پس از پيدا كردن آن گاو با آن ويژگى آن را سر بريدند و نمى خواستند آن كار را بكنند.(939)
هنگامى كه كسى را كشته بوديد، سپس درباره (قاتل ) آن شخص به نزاع پرداختيد و خداوند آن چه را پنهان مى كرديد، آشكار ساخت . پس گفتيم قسمتى از آن را به مقتول بزنيد (تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند) خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد درك كنيد.(940)
اما اصل داستان مطابق آن چه در زوايات و تفاسير آمده ، اين بود كه شخصى از بنى اسرائيل را كشتند و جنازه اش را بر سر راه انداختند و كسى نمى دانست چه كسى او را كشته و انگيزه قتل او چه بوده است ؟ اين مومضوع سبب شد تا هر دسته از تيره هاى بنى اسرائيل ديگرى را متّهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه اختلاف سختى ميان اسباط پيش آمد. بستگان مقتول براى شناختن قاتل پيش موسى آمدند و حلّ مشكل را از او خواستند و موسى نيز با يارى وحى الهى و دستور پروردگار متعال به آن ها دستور داد گاوى را بكشند و عضوى از اعضاى آن گاو را به بدن مقتول بزنند تا مقتول زنده شود و قاتل خود را معرّفى كند. بنى اسرائيل طبق عادت ديرينه خود بناى بهانه جويى گذاشته و ضمن اين كه اين دستور را به مسخره گرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام را رعايت ننمودند، توضيح بيشترى از موسى خواستند و چنان كه در آيات خوانديد، موسى به دستور خداى تعالى خصوصياتى براى آن گاو ذكر فرمود تا سرانجام قانع شده و در جست وجوى چنان گاوى برآمدند و پس از جست وجوى زياد، آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از وى خريدارى كرده و ذبح نمودند.
پس از كشتن گاو چنان كه خداوند دستور داده بود، عضوى از آن را كه برخى گفته اند دمش بود، برگرفتند و آن را به بدن مقتول زدند و او زنده شد و قاتل را معرفى كرد.(941)
اين بود اجمال داستان كه مفسران نقل كرده اند و البته چند جاى آن به توضيح احتياج دارد كه در خود روايات و تفاسير توضيح برخى از قسمت هاى آن ذكر شده است :
اول . انگيزه اين قتل چه بود؟
دوم . اساساً علت اين كه ماءمور به كشتن گاو شدند چه بود؟
سوم . چه شد كه ماءمور به كشتن گاوى با اين خصوصيات شدند و چه سرّى در اين كار بود؟
اما انگيزه اين قتل را مفسران به دو صورت نقل كرده اند: بعضى گفته اند مقتول شخص ثروتمندى بود كه اموال زيادى داشت و عمرى طولانى كرده بود و وارثى جز پسر عموى خود نداشت و وارث هر چه انتظار كشيد كه عمويش به مرگ طبيعى از دنيا برود، چنين نشد و او هم چنان به زندگى خود ادامه مى داد. عاقبت حوصله آن پسر عمو تنگ شد و در صدد برآمد پنهانى او را بكشد واموالش را تصاحب كند و همين كار را كرد و سپس بدن كشته او را آورد و سر راه مردم انداخت و خود به نزد موسى آمده تقاضاى معرفى قاتل را كرد.(942)
برخى گفته اند كه قابل جوانى بود كه دختر مقتول را كه زيبايى فوق العاده اى داشت مى خواست ، ولى مقتول حاضر به اين ازدواج نشد و دختر را به ديگرى شوهر داد. همين مساءله سبب شد كه قاتل كينه او را به دل گيرد و پنهانى او را بكشد، آن گاه نزد موسى بيايد و از او بخواهد كه قاتل را معرفى كند. اين مطلب در برخى از روايات از ائمه نيز آمده است .(943)
به هر صورت انگيزه قتل ، يكى از دو موضوع مالى يا شهوت جنسى بوده چنان كه امروزه نيز اساس بيشتر جنايات و خون ريزى ها همين دو چيز است .
اما اين كه چرا ماءمور به كشتن گاو شدند؟ شايد علت آن همان طور كه پيش از اين اشاره كرديم ، اين بود كه گاو در نزد بنى اسرائيل مقدّس بود و برخى از آن ها كه گاو و گوساله را تا سرحدّ پرستش احترام مى كردند. سامرى هم براى گمراه كردن آنان از همين نقوه ضعفى كه داشتند استفاده كرد. پس خداى تعالى مى خواست به وسيله اين دستور، اهميت گاو را از نظر آن ها ببرد و اين فكر غلط را از مغز آن ها دور سازد.
و اما اين كه چرا ماءمور به كشتن آن گاو با آن اوصاف و خصوصيات شدند، روايتى از امام هشتم نقل شده كه آن حضرت فرمود هنگامى كه بنى اسرائيل آن گاو را پيدا كرده و ذبح كردند، بعضى از آن ها به موسى گفتند: اين گاو داستانى دارد. موسى پرسيد كه داستانش چه بوده ، آن ها گفتند: كه صاحب گاو جوانى است كه نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود. زمانى اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى رافروخت و سپس براى تحويل دادن آن به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد و جنس را تحويل خريدار دهد، اما متوجه شد كه كليدها زير سر پدرش است و او هم به خواب رفته . جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله صرف نظر كرد. هنگامى كه پدر بيدار گرديد و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جاى سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد.
موسى اين داستان را شنيد فرمود: بنگريد كه نيكى و احسان با نيكوكار چه مى كند.(944)
هم چنين از اين داستان چند مطلب ديگر هم استفاده مى شود:
1. ضعف ايمان و سستى عقيده بنى اسرائيل درباره موسى و پروردگار متعال ؛ زيرا اوّلاً هنگامى كه موسى طبق درخواست خودشان و دستور الهى بدان ها فرمود: خدا به شما دستور مى دهد گاوى بكشيد، اين دستور الهى را به مسخره رفته و گفتند: ما را به مسخره گرفته اى ؟ در صورتى كه موسى از پيش خود چنين دستورى را ايشان نداده بود و آشكارا به آن ها گفت كه خدابه شما دستور داد چنين كارى بكنيد، تازه اگر هم از پيش خود گفته بود، باز هم بايد آن ها اطاعت مى كردند، چون وى پيغمبر خدا بود و اطاعت آن حضرت بر آن ها فرض و لازم بود. پاسخى هم كه موسى به آن ها داد جالب است ، زيرا فرمود:
أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ (945)؛
پناه مى برم به خدا كه از مردمان جاهل و نادان باشم .
يعنى مسخره كردن مردم ، كار مردم نادان است و ما پيامبران الهى از اين گونه اعمال جاهلانه مبرّا هستيم . ثانياً وقتى مى خواستند به موسى بگويند از خدا بپرس اين چگونه گاوى بايد باشد، مى گفتند: اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يعنى از خداى خودت بخواه كه اين هم نشانه ديگرى از بى ايمانى آن ها به خداى تعالى است ، گويا خداى خود را از خداى موسى جدا مى دانستند و اين جمله را چند بار تكرار كردند. ثالثاً وقتى موسى تمام خصوصيات گاو را بيان فرمود بدو گفتند: اَلآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ يعنى اكنون حقيقت را بيان كردى ، مثل آن كه تا آن وقت موسى حق نگفته بود و گفته هاى قبلى موسى از روى حقيقت نبود و واقعيت نداشت كه اين هم نشانه ديگرى از ضعف عقيده آن ها به موسى بود.
2. لجاجت و بهانه جويى و ايرادتراشى بنى اسرائيل ؛ زير موسى در آغاز به آن ها دستور داد گاوى را بكشند، اما اينان شروع به بهانه جويى كرده و خصوصيات آن گاو را پرسيدند، در صورتى كه اگر به دستور نخستين عمل مى كردند، گذشته از اين كه پرسش آن ها صورت لجاجت به خود نمى گرفت و دستور الهى را زودتر انجام مى دادند، بكليف را نيز بر خود مشكل و دشوار نكرده بودند.
امام هشتم در حديثى فرموده اند كه اينان سخت گيرى كردند و خداوند نيز كار را بر آن ها سخت كرد، چنان كه در تفسير على بن ابراهيم روايت شده كه تمام خصوصيات گاو را پرسيدند و موسى به آن ها فرمود، به سراغ گاو مزبور آمدند تا آن را از صاحبش خريدارى كنند. صاحب گاو گفت : من آن را به شما نمى فروشم جز آن كه پوستش را از طلا پر كنيد و به من بدهيد. اين حرف بر آن ها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چنين بهاى گزافى براى خريد آن گاو حاضر كنند. ازاين رو نزد موسى آمدند راه چاره اى خواستند. موسى در جوابشان فرمود: اكنون ديگر چاره اى نيست جز آن كه همان گاو را با همان خصوصيات بكشيد، لذا ناچار شدند تا آن بهاى گزاف را بپردازند و گاو مزبور را خريدارى كنند و بكشند.
3. خداوند در دنبال داستان فرموده است :
فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ
پس آن را كشتند، ولى مايل نبودند كه اين كار را انجام دهند.
كه مى توان از اين استفاده كرد علت اين همه سؤ الات و بهانه جويى ها آن بود كه حقيقت را لوث كنند و تا جايى كه مى توانند كارى كنند كه قاتل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ول از آن جا كه خدا مى خواست پرده از جنايت آن ها بردارد و مسئله را آشكار سازد، سرانجام نتوانستند حقيقت را از بين ببرند و بهانه جويى هاى آنان كارى صورت نداد، جز آن كه تكليف را بر خود سخت و دشوار كردند.
و اين مطلب را از آيه بعد نيز مى توان استفاده كرد كه مى فرمايد:
وَ اللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (946)؛
و خداوند آن چه را كه شما مى خواستيد پنهان داريد، آشكار خواهد ساخت .
كه از اين جمله به دست مى آيد عده اى از آن ها از ماجراى قتل اطلاع داشته و قاتل را مى شناخته اند، لكن آ را پنهان مى داشتند.
4. آخرين مطلبى را كه خداى تعالى در دنبال اين داستان بدان اشاره فرموده موضوع رنده شدن مردگان و مسئله معاد جسمانى است :
كَذلِكَ يُحْيِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (947)؛
اين چنين خداوند مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد تعقل كنيد.
از اين آيه نيز استفاده مى شود كه دستور مزبور فقط براى شناساندن يك قاتل نبوده است ، بلكه خداى تعالى بدين وسيله مى خواست يك حقيقت بزرگ را به ايشان نشان دهد و آن مسئله زنده شدن مردگان و زندگى پس از مرگ است .
موسى و خضر 
خواننده محترم ! قبل از اين كه وارد داستان موسى و خضر شويم ، بايد بدانيد كه ما داستان مزبور را طبق نقل مشهور ميان مفسران و تاريخ ‌نگاران نقل مى كنيم وگرنه درباره داستان مزبور اختلافاتى در تواريخ و گفتار مفسران ديده مى شود؛ از آن جمله گفته اند:
1. موسى (كه نام او در اين داستان ذكر شده است ) موسى بن عمران نبوده است ، بلكه موسى بن ميشا بن يوسف بوده كه يكى از پيامبران بنى اسرائيل و قبل از موسى بن عمران بوده است وت دليلى هم كه براى گفتار خود ذكر كرده اند، آن است كه گفته اند: موسى بن عمران پيغمبر اوالوالعزم بوده و بايستى دانشمندترين افراد زمان خود باشد و با اين وصف چگونه ماءمور شد تا از فرد ديگرى دانش فرا گيرد و براى تعليم دانش نزد او برود؟
پاسخى كه به اين گفتار داده شده آن است كه در قرآن كريم نام موسى در آيات بسيارى ذكر شده است كه بيش از يك صد و سى مورد است و در همه جا مقصود از موسى همان موسى بن عمران است و اگر در اين داستان منظور شخص ‍ ديگرى بود، لازم بود قرينه اى دنبال آن ذكر شود كه موجب اشتباه نگردد و وقتى قرينه اى ركلام ذكر نشده ، معلوم مى شود كه مقصود همان كليم خدا موسى بن عمران است . اما اين كه چگونه ماءمور شد با آن مقامى مه داشت ، از شخص ديگرى دانش فراگيرد، پاسخش را سيد مرتضى اعلى الله مقامه - اين گونه فرموده كه آن عالمى كه موسى ماءمور شد از او علم فراگيرد، از پيغمبران دانشمند بوده است و مانعى ندارد كه خداوند تعالى به پيغمبر چيزهايى ياد داده باشد كه به موسى ياد نداده و موسى را ماءمور كند تا نزد او برود و از او دانش بياموزد، اشكال فوق صحيح است و كه پيغمبرى از پيغمبران الهى براى به دست آوردن علمى نيازمند به يكى از رعيت هاى خود باشد، اما اگر به غير رعيت خود نيازمند بود جايز است و ياد گرفتن وى از آن عالم ، مانند تعليم وى از فرشته اى است كه وحى بر او نازل مى نمود و اين دليل نمى شود كه آن عالم در همه علوم برتر از موسى بوده است ، زيرا احتمال دارد كه موسى در ساير علوم از او برتر بوده باشد.
در روايات آمده است ، علت آن كه مومسى ماءمور شد تا از آن عالم ، دانش ياد بگيرد آن بود كه روزى ميان بنى ايراديل خطبه مى خواند. كسى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانشمندتر از خود سراغ دارى ؟ موسى پاسخ داد: نه . در اين وقت به او وحى شد كه بنده ما خضر از تو دانشمندتر است . (948) در برخى از روايات شيعه است كه موسى پيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت : خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده ، در آن وقت خداى تعالى به جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كرد و به او بگو: در مجمع البحرين مردى است كه دانشمندتر از توست ، به نزد او برو و از او علم بياموز.(949)
اهل عرفان نيز موسى را داراى علم ظاهر و خضر را داراى علم باطن و از اوليا دانسته و گفته اند: آن حضرت ماءمور شد تا ار وى علم باطن بياموزد و اينان براى خضر اهميت زيادى قائل اند و در اشعار خود نام آن حضرت را بسيار ذكر كرده و او را مظهر عشق و پير طريقت و داراى عمر جاويدان مى دانند.
2. درباره آن شخصى كه موسى ماءمور شد از وى كسب دانش كند، اختلاف است كه او چه كسى بوده است و چون در قرآن كريم نام آن شخص ذكر نشده ، سخن د راين باره بسيار گفته اند. البته مشهور همان است كه گفته اند: آن شخص ‍ خضر بوده است . هم چنين اختلاف ديگرى دراره خضر كرده اند كه آيا وى همان الياس پيغمبر يا يَسَع بوده كه نامش در قرآن مذكور است يا شخص ديگرى بوده و اساساً پيغمبر بوده يا نه ؟ سپس درباره نسب او نيز اقول مختلفى نقل شده و طبق روايتى كه صدوق از امام صادق (ع ) نقل كرده ، آن حضرت فرمود: خضر از پيغمبران مرسل بود كه خداوند او را به سوى قوم خود مبعوث فرمود و او مردم را به توحيد خداوند و اقرار به پيغمبران و كتاب هايى كه بر آن ها نازل شده بود دعوت كرد و معجزه اش آن بود كه بر هيچ چوب خشك يا زمين بى علفى نمى نشست ، جز آن كه چون برمى خاست سرسبز مى گرديد و به همين سبب او را خضر گفتند و نامش تاليا بوده او فرزند ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بوده است .
در پاره اى از روايات آمده كه وى امير لشكر اسكندر بوده و در جلوى لشكر او بود و از آب حيات آشاميد، ازاين رو عمر طولانى يافت و هنوز هم زنده است .(950) در حديثى از حضرت رضا(ع ) نقل شده است كه خضر از آب حيات آشاميد و تا دميدن صور زنده است . در روايات ديگرى كه محدثان شيعه (رضوان اللّه عليهم ) نقل كرده اند، پس از رحلت رسول خدا براى تسليت خاندان آن حضرت به طور ناشناس به خانه آن حضرت آمد و بارها نزد رسول خدا و اميرالومنان آمد و سؤ الاتى از آن دو بزرگوار كرد و هنگام شهادت اميرمومنان نيز به كوفه آمد و كلماتى گفت و نزد ساير ائمه اطهار نيز مى رفته و در زمان غيبت حضرت بقية الله نيز نزد آن بزرگوار مى رود و با آن حضرت انس گرفته ، او را از وحشت تنهايى مى رهاند و هر سال در حج حاضر مى شود و مناسك حج را انجام مى دهد.(951) چنان كه نقل شده در جاهاى زيادى هم افراد عادى او را ديده اند و داستان ها از او نقل كرده اند كه اگر كسى در صدد جمع آورى همه احاديث و داستان هايى كه راجع به خضر نقل شده است باشد مى تواند كتابى در اين باره بنويسد كه فهرستى از آن را محدث قمى در سفينة البحار نقل كرده و ما به همين اندازه اكتفا مى كنيم .
3. درباره مجمع البحرين ، جاى گاهى كه موسى و خضر هم ديگر راملاقات كردند نيز اختلاف است . هم چنين اختلافات ديگرى درباره برخى از موضوعات داستان نقل شده كه ان شاءاللّه ضمن داستان بدان اشاره خواهيم كرد.
اصل داستان 
بارى چنان كه در روايات مشهور نقل كرده اند، موسى فكر مى كرد كسى ميان بندگان خدا دانشمندتر از او نيست يا چنان كه بعضى گفته اند، در محفلى اين مطلب را اظهار كرد، و ماءمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش ‍ بياموزد.
بيضاوى صاحب تفسير معروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟ وحى شد: آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند. موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت در قضاوت برتر از ديگران است ؟ خداوند فرمود: آن كس كه به حق قضاوت كند و از هواى نفس پيروى نكند؟ موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت دانشمندتر است ؟ فرمود: آن كس كه عم ديگران را به علم خود بيفزايد، شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت راهنما گردد يا از هلاكت بازدارد. موسى عرض كرد: چگونه او را بيابم ؟ بدو وحى شد: يك ماهى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى ، خضر آن جاست .
موسى آماده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى نمك سود يا پخته اى در آن نهاد و يوشع بن نون وصى خود را نيز همراه برداشت تا در سفر ملازم وى باشد. (952) به او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را باخبر كند. آن دو هم چنان آمدند تا به مجمع البحرين (953) رسيدند. خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كنند و به همين منظور به سنگى كه در آن جا بود تكيه زدند و موسى در آن حال به خواب رفت . به گفته برخى در اين وقت بارانى بباريد و به بدن ماهى خورد و آن ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت ، ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آجا وجود داشت و چشمه حيات و آب زندگانى بود، وضو گرفت و مقدارى از آب وضوى او بر بدن ماهى ريخت و همين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ يك از اين مقدمات از روى اعجاز ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت ، ولى يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد تا وقتى كه از آن جا گذشتند و مقدارى داه دفتند. در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فرمود: غذايمان را بياور كه از اين سفر خسته شده و به تعب افتاده ايم .(954)
اين جا بود كه يوشع به ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت : به ياد دارى آن هنگامى را كه به سنگ تكيه زده بوديم ، در همان جا ماهى زنده شد و به دريا افتاد و من فراموش كردم ماجرا را به تو خبر دهم . سبب اين فراموشى هم شيطان بود.(955)
موسى كه منتظر شنيدن همين سخن بود، از آن راه طولانى بازگشت و در خود احساس كام يابى نمود و فرمود: ما جوياى همان نقطه هستيم و به دنبال اين گفتار به ان جا بازگشتند و خضر را ك مرد لاغر اندامى بود و آثار نبوت در چهره اش مشاهده مى شد ديدار كردند.
موسى پيش رفته بر وى سلام كرد و بدو گفت : آيا رخصت مى دهى تا از تو پيروى كنم و آن چه را كه خدا به تو تعليم كرده به من ياد دهى ؟ در روايتى آمده كه موسى بدو گفت : من ماءمور شده ام كه به نزد تو بيايم و از تو دانش فراگيرم . خضر گفت : تو به كارى ماءمور شده اى كه من طاقت آن را ندارم و من به كارى گمارده شده ام كه تو تاب آن را ندارى و تو هرگز نمى توانى با من صبر كنى ، زيرا كارهايى از من مشاهده خواهى كرد كه از باطن آن آگاهى ندارى و تحمل نتوانى كرد.
موسى گفت : ان شاءاللّه مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى نافرمانى تو را نخواهم كرد.
خضر گفت : پس اگر همراه من آمدى بايد هر چه ديدى از من نپرسى تا خود براى تو بيان دارم . موسى پذيرفت و همراه خضر به راه افتاد (956) تا به يك كشتى رسيدند و از آن افرادى كه در كشتى بودند خواستند تا آن دو را نيز با خود سوار كنند. آنان كه آثار نبوت را در چهره شان مشاهده كردند، با تقاضايشان موافقت نموده و بدو اجرت آنان را بر كشتى سوار كردند. هنگامى كه كشتى در كنارى لنگر انداخت ، موسى با تعجب ديد خضر برخاست و كشتى را سوراخ كرد و چنان كرد كه كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفت . اين كار به قدرى در نظر موسى بزرگ امد كه پيمان خود را فراموش كرد و سخت برآشفت و برخلاف وعده اى كه داده بود رو به خضر كرد و گفت : اين چه كارى بود كردى ؟ مگر مى خواهى مردم كشتى را غرق كنى ؟ راستى كه كار بزرگ و خطرناكى انجام دادى !
خضر با آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت : مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز با من شكيبايى ندارى ؟
موسى به ياد پيمان خود افتاد و زبان به عذرخواهى گشود و گفت : مرا به فراموشيم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محرومم مدار.
خضر ديگر سخنى نگفت و از كشتى بيرون آمدند و به راه افتادند. هم چنان كه مى رفتند به پسرى خوش سيما برخوردند كه با هم سالان خود مشغول بازى بود. موسى ناگهان دند خضر آن كودك را گرفت به كنارى برده و او را كشت . اين منظره براى موسى بسيار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پيمانى كه بسته بود زبان به اعتراض گشود و گفت : چرا انسان بى گناهى را بدون جرم مى كشى ، به راستى كه كار ناپسندى كردى ؟(957)
خضر با همان آرامى موسى را مخاطب ساخته و گفت : نگفتم كه تو طاقت همراهى مرا ندارى ؟(958) موسى كه با اين جمله متوجه شتاب خود گرديد و به ياد پيمان افتاد، به صورت عذرخواهى اظهار داشت : اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با من مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست .(959) اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند.
در اين وقت به دهكده اى رسيدند(960) و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خواستند، ولى مردم آن جا از پذيرايى آن دو بزرگوار خوددارى كردند و بخل ورزيدند و موسى و خضر ناچار شدند با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون روند.
در خارج دهكده ديوارى را ديدند كه در حال ويرانى بود، موسى ناگهان ديد كه خضر ايستاد و دست به كار مرمت ديوار گرديد و آن را به پاداشت . در اين جا بود كه موسى بى تاب شد و نتوانست خوددارى كند و براى سومين بار پيمان خود را فراموش كرد و زبان به ايراد گشود و گفت : تو كه مى خواستى چنين كارى بكنى خوب بود مزدى براى كار خود مى گرفتى كه بدان رفع گرسنگى كنيم .
خضر كه ديد موسى ديگر تاب همراهى و مشاهده كارهاى او را ندارد، رو بدو كرد و گفت : اكنون وقت جدايى من و توست و اينك رمز و راز كارهايى را تاب ديدنش را نداشتى به تو خواهيم گفت .(961)
آن گاه حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد: اما آن كشتى را كه ديدى سوراخ كردم ، به آن سبب بود كه كشتى مزبور متعلق به عده اى از مسكينان بود كه در دريا كار مى كردند و با درآمد آن زندگى خود را اداره مى كردند، ولى آن كشتى سر راه پادشاهى بود كه كشتى هاى سالم و بى عيب را به زور مى گرفت و تصاحب مى كرد. من خواستم آن كشتى را معيوب سازم تا چون پادشاه آن را ببيند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسيله درآمد يك عده مسكين به دست آن ستم كار نيفتد.
اما آن پسر خوش سيما را كه ديدى به قتل رساندم ، بدان سبب بو كه وى اگر چه ظاهرى زيبا داشت ، ولى در باطن كافر و بى ايمان بود، اما پدر و مادرش مردمانى باايمانى بودند و بيم آن بود كه اين فرزند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان وادارد و علاقه و محبت آن ها به او منجر به كفر و انحرافشان گردد. من ماءمور شدم آن پسر را بكشم تا خداى تعالى به جاى او فرزند پاك و مهربانى به آن دو عنايت كند.
اما آن ديوار را كه ديدى برپا داشتم ، متعلق به دو كودك يتيم بود كه پدرى صالح داشته اند و در زير آن گنجى از آن دو نهفته بود. من از طريق وحى ماءمور شدم آن ديوار را برپا دارم تا آن دو كودك به سن رشد برسند و گنج خود را بيرون آورند و از آن بهره مند گردند.(962) و اين رحمتى بود از جانب پروردگار متعال كه به خاطر خوبى پدرشان شامل حال آن دو كودك گرديد و من اين كارها را از خواسته دل و اراده خود انجام ندادم ، بلكه فرمان الهى و وحى پروردگار متعال مرا ماءمور به آن ها كرد و اين بود حكمت و تاءويل آن چه تحمل صبر و شكيبايى آن را نداشتى و سپس از يك ديگر جدا شدند.(963)
سفارش خضر به موسى  
صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: هنگامى كه موسى خواست از خضر جدا شود رو به آن حضرت كرد و گفت : به من وصيّتى كن . از جمله وصيت هايى كه خضر به موسى كرد آن بود كه از لجاجت و از اين كه بدون هدف به كارى دست زنى يا اين كه بى علت بخندى بپرهيز و خطاى خود را در نظر بياور و از گفتن خطاهاى مردم بپرهيز.(964)
در حديث ديگرى كه صدوق از امام سجاد(ع ) روايت كرده آن حضرت فرمود: آخرين وصيتى كه خضر به موسى كرد آن بود كه بدو گفت : هيچ كس را به گناهش سرزنش نكن و بدان كه محبوب ترين چيزها در نزد خدا سه چيز است : ميانه روى در هنگام دارايى ، گذشت در وقت قدرت ، و مدارا كردن با بندگان خدا، و هيچ كس نيست كه در دنيا با ديگرى مدارا كند، جز اين كه خداى عزوجل در قيامت با او مدارا كند. اساس فرزانگى ترس از خداى تبارك و تعالى است .(965)
وفات موسى و هارون 
درباره مدت عمر موسى و هارون و هم چنين كيفيت وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديده مى شود. مشهور آن است كه عمر موسى هنگام رحلت 120 و عمر هارون 123 سال بوده و در روايتى كه صدوق در اكمال الدين از رسول خدا روايت كرده عمر موسى 126 و عمر هارون 123 سال ذكر شده است .
قبر موسى را عموماً در كوه نبا يا نبو در كنار جاده اصلى ، كنار تل قرمز رنگ ذكر كرده و قبر هارون را در كوه هور در طور سينا نوشته اند.(966)
ضمناًدر ايت باره نيز اختلاف است كه آيا وفات موسى د روادى تيه و پيش از آن كه بنى ايرائيل از آن جا بيرون روند و به سرزمين اريحا درآيند اتفاق افتاديا پس از خروج از آن ، در روايات مشهور آمده است كه وفات آن حضرت در وادى تيه اتفاق افتاد و پس از وى ، وصى آن حضرت يوشع بن نون با بنى اسرائيل به اريحا رفت و آن جا را فتح كرد. برخى نيز عقيده دارند كه موسى زنده ماند تا خداى متعال به دست او اريحا را فتح كرد آن گاه رحلت نمود.
مطابق حديثى كه صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده ،داستان وفات هارون اين گونه بود كه موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آن جا به خانه اى برخوردند كه بر آن درختى بود و دو جامه بر آن درخت آويزان بود. موسى به هارون گفت : جامه ات را بيرون آر و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بخواب . هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد.
موسى به نزد بنى اسرائيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آن ها خبر داد. بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قتل هارون كردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روى تختى در هوا حاضر كردند و بنى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است .(967)
در حديث ديگر كه در امالى و اكمال الدين از آن حضرت روايت كرده اند، موضوع رحلت موسى را اين گونه فرموده كه چون عمر حضرت موسى به سر رسيد، خداى تعالى ملك الموت را فرستاد و او به نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: تو كيستى ؟
ملك الموت هستن كه براى قبض روح تو آمده ام .
از كجا قبض روح مى كنى ؟
از دهانت .
چگونه ! با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام .
از دست هايت .
چگونه ! با اين كه تورات را با آن ها گرفته ام .
از پاهايت .
چگونه ! با اين كه با آن ها به طور سينا رفته ام .
از ديدگانت .
چگونه ! با اين كه پيوسته با اميد نگران پروردگارم بوده ام .
از گوشهايت .
چگونه ! با اين كه سخن پروردگارم را با آن شنيده ام .
خداى سبحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند. اين موضوع گذشت و موسى يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را بدو كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد. در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى مى كند. موسى بدان مرد گفت : ميل دارى در كندن اين قبر به تو كمك كنم ؟ آن مرد گفت : آرى .
موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت ، آن گاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تا ببيند چگونه است . د رهمان حال پرده از جلوى چشم موسى برداشته شد و جاى گاه خود را در بهشت ديد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر. همان مرد كه در واقع ملك الموت بود و به صورت آدميان درآمده بود و قبر را حفر مى كرد، موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت .
در اين وقت كسى فرياد زذ: موسى كليم اللّه از دنيا رفت كيست كه نمى ميرد؟(968)
شيخ طوسى (اعلى اللّه مقامه ) در كتاب تهذيب روايت كرده كه رحلت موسى در شب بيست و يكم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنان كه حضرت عيسى را نيز در همان شب به آسمان بردند. در روايتى كه صدوق نقل كرده ، مرگ يوشع بن نون وصى حضرت موسى نيز در همان شب اتفاق افتاد.(969)
17: انبياء بنى اسرائيل پس از موسى 
يوشع بن نون 
چنان كه پيش از اين اشاره كرديم ، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفات او، نبوت به وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.
يوشع ، بنى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تعالى پيروزى ار نصيب او فرمود و شهر اريحا را فتح كرد و بنى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد.(970)
در روايتى آمده است كه يوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سرزمين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كردند، صفورا همسر موسى بود كه جمعى از بنى اسرائيل را با خود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند،(971) نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.
داستان بلعم بن باعور 
ضمن داستان جنگ هاى يوشع بن نون با دشمنان بنى اسرائيل ، نام بلعم بن باعور در تواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.
خداى تعالى در آن سوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شيطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بالا مى برديم ، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى است كه اگر بر او حمله كنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مردمى كه آيات ما را تكذيب كنند. اين داستان را بر ايشان بخوان شايد انديشه كنند.(972)
صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فتح شد، نقل مى كند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: موسى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن . بلعم كه اسم اعظم خدا را مى دانست - به ايشان گفت : پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هر ترتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.
بلعم برخاست و سوار بر الاغ خود شد تا ره كوهى كه مشرف بر بنى اسرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت ، الاغ از حركت ايستاد و روى زمين خوابيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست ، ولى هنوز چند قرمى نرفته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حيوان را به زبان آورد و به بلعم گفت : واى بر تو اى بلعم ! به كجا مى روى ؟ مگر فرشتگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چنان پيش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست . هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كامش خارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست . آن وقت بود كه به قوم خود گفت : اكنون ديگر دنيا و اخرتم تباه شد و كارى از من ساخته نيست و راهى جز مكر و حيل به آن هابه جاى نمانده . سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دست آن ها بدهيد و به عنوان فروش ‍ كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سفارش كنيد اگر مردى از لشكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.
پس زنان را آراستند و اجناسى به عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر موسى فرستادند. زمرى بن شلوم كه رئيس شمعون بن يعقوب بود يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت : به عقيده تو اين زن بر من حرام است ، ولى به خدا ما از تو اطاعت نمى كنيم . سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بود كه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت ، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد.(973)
از راوندى هم در قصص الانبياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بيشترى نقل شده ، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است ، چنان كه مسعودى نيز در اثبات الوصيه به همين گونه نقل كرده ، و اللّه اعلم .(974)
عمر يوشع بن نون را 126 سال نوشته اند (975) و قبر او را برخى از تواريخ ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند.(976)
كالب بن يوفنا 
صاحب كامل التواريخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت ، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود.(977) مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيه 244 سوره بقره قولى به همين مضمون نقل مى كند.(978)
ثعلبى در عرائس الفنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يعنى شوهر مريم دختر عمران بود و ابن اثير د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است .(979)
ولى قول به پيامبرى پس از يوشع (980) با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است ، مخالفت دارد.
مسعودى گويد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نزد اوست به فرزندش فنحاس ‍ بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بدو سپرد و از دنيا رفت و پس از فنحاس نيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد.(981)
يعقوبى گويد: پس از يوشع بن نون ، دوشان كفرى زمام كار بنى اسرائيل را به دست گرفت و هشت سال ميان آن ها بود و پس از وى ، عثنايل بن قنز برادر كالب كه از سبط يهودا بود به كار بنى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود.(982)
حزقيل 
پس از كالب ، چنان كه تاريخ نويسان گفته اند، حزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير (983) و طبرى (984) گفته اند كه حزقيل را ابن العجوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نمى شد تا عافبت در سّن پيرى از خدا فرزندى درخواست كرد و خداوند حزقيل را به او داد. طبرسى از حسن نقل كرده كه همان ذوالكفل است و علت موسوم شدنش به اين نام آن بود كه هفتاد پيغمبر را از قتل نجات داد و به آن ها گفت : شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم ، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.
چون يهوديان به نزد حزقيل آمده و در مورد هفتاد پيغمبر از او سوال كردند، به آن ها گفت : از اى جا رفتند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل (985) را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود.(986)
بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده : آيا نشنيدى داستان آن مردمى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت : بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است ، ولى بيشتر آن ها نمى دانند.(987)
گفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را با مقدارى اختلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقر(ع ) روايت كرده ، داستانشان اين گونه بوده است :
اينان مردم يكى از شهرهاى شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود كه در فصول مختلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران كه نيرويى داشتند به مجرد اين كه احساس مى كردند طاعون آمده از شهر خارج مى شدند و مستمندان به دليل ناتوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خارج شده بودند، كمتر به مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طاعون آمد، همگى يك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويرانى رسيدند كه طاعون مردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شدند، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.
رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه نامش حز بود بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان ها افتاد گريست و به درگاه خداى تعالى رو كرد و گفت : اگر اراده فرمايى ، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى ، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان ديگرت به پرستش تو مشغول شوند. خداى تعالى بدو وحى فرمود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حزقيل عرض كرد: آرى پروردگارا آن ها را زنده كن . خداوند كلماتى را به حزقيل تعليم فرمود تا آن ها را بخواند (امام صادق (ع ) فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر متصل شده و همگى زنده شدند و به تسبيح ، تكبير و تهليل خداوند مشغول گشتند.
حزقيل كه آن منظره را ديد گفت : گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست .
امام صادق (ع ) به دنبال نقل اين داستان فرمود: آيه مزبور درباره آن ها نازل گرديد.(988)
در داستان احتجاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كرده كه آن حضرت به جاثليق (رئيس مذهب نصارى ) فرمود: حزقيل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريم (ع ) كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هزار مرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد.(989) البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.(990)
از كلبى ، ضحاك و مقاتل نقل كرده اند كه يكى از ملوك بنى اسرائيل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولى آن ها از ترس مرگ خود را به بيمارى زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزيدند و گفتند: در سرزمينى كه ما را به رفتن آن جا ماءمور كرده اى ، بيمارى وبا آمده و تا بيمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهيم رفت . خداى تعالى مرگ را بر آن مردم مسلط كرد و پادشاه مزبور نيز بر آن ها نفرين كرد و گفت : اى پروردگار يعقوب و موسى ! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بينى ، پس نشانه و آيتى در خودشان نشان ده كه بدانند از فرمان تو گريزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود كرد و پس از گذشتن هشت روز بدن هاشان متورم گرديد و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند، ولى نتوانستند آن ها را دفن كنند، از اين رو، ديوارى اطراف بدن هايشان كشيدند و هم چنان سال ها بودند تا اين كه گوشت بدنشان از بين رفت و استخوان هايشان پديدار گشت . در اين وقت حزقيل بر ايشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فكر فرو رفت . خداى تعالى بدو وحى كرد: اى حزقيل ! آيا مى خواهى آيتى از آيات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمايانم كه بردگان را چگونه زنده مى كنم ؟ حزقيل عرض كرد: آرى . پس خداى تعالى آن ها را زنده كرد.
در روايات ديگر آمده است كه آن قوم پس از آن كه زنده شدند، سال ها زندگى كردند و پس از آن به مرگ طبيعى از دنيا رفتند.(991)
الياس اليا 
در قرآن كريم ، دو جا نام الياس ذكر شده است : يكى در سوره اعام و ديگر در سوره صافات .
در سوره انعام خداى تعالى فرموده است : و زكريا و يحيى و عيسى و الياس ، همگى از شايستگان بودند.(992)
در سوره صافات مى فرمايد:و الياس از پيغمبران بود، هنگامى كه به قوم خود گفت : چرا نمى ترسيد؟ آيا بعل (993) را (به پرستش و خدايى ) مى خوانيد و بهترين آفريدگار را وامى گذاريد، آن خدايى كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شماست . پس او را تكذيب كردند و (بايد بدانند كه ) احضار مى شوند (و كيفر تكذيب خود را خواهند ديد) مگر بندگان با اخلاص خدا و نامش را ميان آيندگان به جاى گذاشتيم . سلام بر الياس (ياالياسيان ) كه ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم ، و او از بندگان مؤ من ما بود.(994)
اما درباره اليا در قرآن كريم ذكرى نشده و بعيد نيست اليا همان الياس پيغمبر باشد، چنان كه بسيارى احتمال داده اند.
درباره الياس نيز اختلاف است . ابن مسعود گفته است كه الياس همان ادريس پيغمبر است . وهب گفته كه ذوالكفل است و ابن عباس گفته است كه الياس ، نام خضر پيغمبر است و در جاى ديگر از او نقل شده كه الياس يكى از پيغمبران بنى اسرائيل و از فرزندان هارون بن عمران ، عموزاده يَسَع است و نسب او چنين است : الياس بن ياسين بن فنحاص ‍ بن عيزار بن هارون بن عمران .
در احوالات آن حضرت گفته اند: وى پس از حزقيل مبعوث گرديد؛ يعنى در هنگامى كه پيش آمدهاى ناگوارى در بنى اسرائيل رخ مى داد. طبرسى نقل كرده كه گفته اند چون يوشع بن نون شام را فتح كرد، بنى اسرائيل را در آن جا سكونت داد و زمين هاى آن جا را ميان ايشان تقسيم كرد و سبط الياس را به نبوت ميان آن ها مبعوث فرمود و پادشاه شهر دعوتش را پذيرفت ، ولى همسرش او را وادار كرد تا از پيروى الياس سر پيچى كند و به مخالفت با او قيام نمايد. پس پادشاه از پيروى الياس دست كشيد و در صدد قتل آن حضرت برآمد. الياس به كوه ها و بيابان ها گريخت و به قولى يسع را به جاى خود براى بنى اسرائيل منصوب كرد و خداى تعالى او را از ميان آن ها برد.(995)
نظير آن چه در بالا گفته شد، از قاموس الاعلام تركى نقل شده كه در آن جا گفته است : الياس يكى از انبياى بنى اسرائيل و از اهالى بعلبك بود و 9 قرن قبل از ميلاد در زمان آخار (يا احاب ) مى زيست و بنى اسرائيل را به راه راست و ترك بت پرستى دعوت مى كرد، ولى قوم او دعوتش را نمى پذيرفتند و آزارش مى دادند و هر چه معجزه مى آوردند، انگار مى كردند، ازاين رو بيشتر زمان ها را در صحرا و غارها به سر مى برد. عاقبت يسع را در نبوت وارث خود قرار داد و در تاريخ 880 پيش از ميلاد به آسمان ها عروج كرد.
در پاره اى از روايات و تواريخ نقل است كه الياس هم چون خضر پيغمبر از آب حيات نوشيد و هميشه زنده است و او موكل بر درياهاست ، چنان كه خضر موكل بر خشكى است يا بالعكس . در حديثى كه از رسول خدا رويت شده كه فرمود: خضر و الياس هر ساله در هنگام حج يك ديگر را ديدار مى كنند.(996) و در روايت ديگرى نقل است كه الياس ‍ خدمت رسول خدا رسيد و با آن حضرت ملاقات كرد، ولى براى هيچ يك از اين سخنان سند معتبرى به دست نيامد، و العلم عند اللّه .
كلينى در اصول كافى (997) و صفار در بصائر الدرجات دعاهايى نيز از الياس و اليا نقل كرده اند كه ائمه (ع ) آن دعاها را مى خوانده اند. ثعلبى در عرائس الفنون داستانى از مردى از اهل عسقلان نقل كرده كه الياس را در بيابان اردن ديده و سؤ الاتى از او كرده و پاسخ ‌هايى شنيد كه در مجموع بعيد به نظر مى رسد.
از قصص الانبياء راوندى (998) نيز در كتاب بحارالانوار داستانى درباره الياس نقل شده كه چون سندش به وهب بن منبه مى رسد، خالى از اعتبارست ؛ لذا از نقل آن خوددارى شد.

next page

fehrest page

back page