next page

fehrest page

back page

(( فـرهـنـگ اسـلامـى از نـظـر روح و مـعـنى ، يا فرهنگ طبقه مستضعف است و يا فرهنگ طبقه اسـتـضـعافگر و يا فرهنگ جامع . اگر فرهنگ اسلامى فرهنگ طبقه مستضعف است پس ناچار بايد رنگ طبقه خودش را داشته باشد، مخاطبش ، رسالتش ، جهت گيرى اش همه بر محور مـسـتضعف دور بزند. و اگر فرهنگ اسلامى فرهنگ طبقه استضعافگر باشد آنچنانكه ضد اسـلامـهـا مـدعـى هـسـتند، علاوه بر آنكه رنگ طبقاتى خواهد داشت و بر محور يك طبقه خواهد گـشـت فرهنگى ارتجاعى و ضد بشرى خواهد بود و بالضروره خدايى نخواهد بود. هيچ مسلمانى چنين نظريه اى را نمى پذيرد و بعلاوه سراپاى اين فرهنگ بر خلاف آن شهادت مـى دهـد. بـاقـى مـى ماند كه بگوييم فرهنگ اسلامى فرهنگ جامع است . فرهنگ جامع يعنى فـرهـنـگ بـى طـرف ، فـرهنگ بى تفاوت ، فرهنگ بى مسؤ وليت ، فرهنگ نامتعهد، فرهنگ اعتزالى كه مى خواهد كار خدا را به خدا و كار قيصر را به قيصر واگذارد، فرهنگى كه مـى خـواهد ميان آب و آتش ، ميان مظلوم و ظالم ، ميان استثمارگر و استثمار شده آشتى دهد و هـمـه را زيـر يـك سـقـف گردآورى فرهنگى كه شعارش اين است كه نه سيخ بسوزد و نه كـبـاب چـنين فرهنگى نيز عملا يك فرهنگ محافظه كارانه و به سود طبقه استضعافگر و اسـيـتـثـارگـر و اسـتـثـمـارگـر اسـت . همان طور كه اگر يك گروه راه بى طرفى و بى تـفـاوتـى و بـى مـسـؤ وليتى و عزلت را پيش گيرند و در درگيريهاى اجتماعى كه ميان غـارتـگر و غارت شده جريان دارد شركت نجويند عملا از طبقه غارتگر حمايت كرده و دست او را بـاز گـذاشـتـه انـد، يـك فـرهـنـگ نيز اگر روحش ‍ روح بى طرفى و بى تفاوتى بـاشـد، بـايـد آنـرا عـمـلا فـرهـنـگ طـبقه استضعافگر دانست . پس نظر به اينكه فرهنگ اسلامى فرهنگ بى تفاوت و بى طرف و يا طرفدار طبقه استضعافگر نيست ، بايد آن را فـرهـنـگ طـبقه مستضعف بشماريم و خاستگاه ، پيام ، جهت گيرى و مخاطبش را همه در حوزه و بر محور اين طبقه بدانيم .))
ايـن بيان سخت اشتباه است . فكر مى كنم ريشه اصلى گرايش پاره اى روشنفكران مسلمان به ماديت تاريخى دو چيز است :
يـكـى هـمـيـن كه پنداشته اند اگر بخواهند فرهنگ اسلامى را فرهنگ انقلابى بدانند و يا اگر بخواهند براى اسلام فرهنگى انقلابى دست و پا كنند گزيرى از گرايش به ماديت تـاريـخـى نـيـسـت . باقى سخنان كه مدعى مى شوند شناخت قرآنى ما به ما چنين الهام مى كند، بازتاب شناخت ما از قرآن چنان است ، از آيه استضعاف اين گونه استنباط كرده ايم ، هـمـه بهانه و توجيهى است براى اين پيش انديشه . و همين جاست كه سخت از منطق اسلام دور مـى افـتـنـد و مـنـطـق پـاك و انـسـانـى و فـطـرى و خـدايـى اسـلام را تـا حـد يـك مـنطق ماترياليستى تنزل مى دهند.
اين روشنفكران مى پندارند يگانه راه انقلابى بودن يك فرهنگ اين است كه تنها به طبقه مـحروم و غارت شده تعلق داشته باشد، از اين طبقه برخاسته باشد، به سوى اين طبقه و بـه سـود ايـن طـبـقـه جهت گيرى كرده باشد، مخاطبش منحصرا اين طبقه باشد، رهبران و راهـنـمـايـان و پـيـشـتـازانش پايگاه اجتماعى و طبقاتى شان همان پايگاه اين طبقه باشد و رابطه آن فرهنگ با ساير گروه ها و طبقات منحصرا رابطه ستيز و دشمنى و جنگ باشد و نه هيچ چيز ديگر.
اين روشنفكران مى پندارند كه راه فرهنگ انقلابى الزاما بايد به (( شكم )) منتهى شود و هـمـه انـقـلابهاى بزرگ تاريخ ، حتى انقلابهايى كه وسيله پيامبران خدا رهبرى شده ، انـقـلاب شـكـم و بـراى شـكـم بـوده اسـت لهـذا از ابـوذر بـزرگ ابـوذر حـكيم امت ، ابوذر خـداپـرسـت ، ابـوذر مـخـلص ، ابـوذر آمـر بـه مـعـروف و نـاهى از منكر، ابوذر مجاهد فى سبيل الله ، يك (( ابوذر شكم )) و (( ابوذر عقده اى )) ساخته اند كه گرسنگى را خوب احـسـاس مى كرده و به خاطر گرسنگى خودش ، شمشير كشيدن و افتادن به جان همه مردم را روا بـلكـه لازم و واجـب شـمرده است ، بالاترين ارزش وجودى اش اين بوده كه چون درد گـرسـنـگـى را چـشـيده بوده مى فهميده كه بر گرسنگان هم طبقه خود چه مى گذرد، درد گرسنگى خلق را احساس مى كرده و نسبت به مردمى كه موجبات اين گرسنگى ها را فراهم كرده بودند (( عقده )) پيدا كرده و مبارزه پيگيرى را با آن گروه تعقيب مى كرده و ديگر هـيچ ، تمام شخصيت اين لقمان امت و اين موحد عارف پروردگار و اين مؤ من مجاهد پاكباخته اسلامى و اين دومين مؤ من كامل اسلام در همين جا پايان يافته است .
ايـن روشـنـفـكـران پـنداشته اند كه همان طور كه ماركس نظر داده است : (( انقلاب فقط مى تـوانـد از يـك جـنـبـش قـهـرآمـيـز و يك جنبش توده ناشى مى شود)) 118. اينان نمى تـوانـنـد تصور كنند كه اگر يك فرهنگ ، يك مكتب ، يك ايدئولوژى خاستگاه الهى داشته باشد و مخاطبش انسان ، و در حقيقت فطرت انسانى انسان باشد و پيامش جامع و كلى باشد و جهت گيرى اش به سوى عدالت و مساوات و برابرى و پاكى و معنويت و محبت و احسان و مـبـارزه با ظلم باشد، بتواند جنبشى عظيم به وجود آورد و انقلابى عميق بر پا نمايد اما انـقـلابـى الهـى و انـسانى كه در آن شور الهى ، نشاط معنوى ، جذبه خدايى و ارزشهاى انسانى موج زند، آنچنانكه نمونه اش را مكرر در تاريخ مشاهده كرده ايم و انقلاب اسلامى نمونه روشن آن است .
ايـن روشـنـفـكـران نـمـى تـوانـنـد تـصـور كـنـنـد كـه بـراى مـتـعـهـد و مـسـؤ ول بـودن و بـى طـرف و بـى تفاوت نبودن يك فرهنگ ، ضرورتى نيست كه خاستگاه آن فرهنگ طبقه محروم و غارت شده باشد، پنداشته اند كه يك فرهنگ جامع لزوما بى طرف و بـى تـفـاوت هـم هـسـت ، نـتـوانـسـتـه انـد تصور كنند كه يك مكتب جامع و فرهنگ جامع اگر خـاسـتـگـاه خـدايـى داشـتـه بـاشـد و مـخـاطـبـش انسان يعنى فطرت انسانى انسان باشد، مـحـال اسـت كـه بـى طـرف و بـى تـفـاوت و يـر مـتـعـهـد و غـيـر مـسـؤ ول بـاشد. آنچه تعهد و مسؤ وليت مى آفريند وابستگى به طبقه محروم نيست ، وابستگى به خدا و وجدان انسانيت است .
اين يك ريشه اصلى اسشتباه اين آقايان كه در رابطه اسلام با انقلاب دچار آن شده اند.
ريـشـه اصـلى ديـگـر اين اشتباه در رابطه اسلام با جهت گيرى اجتماعى اش بايد جستجو كرد. اين روشنفكران به وضوح مشاهده كرده اند كه در تفسير تاريخى قرآن از نهضتهاى پـيامبران يك جهتگيرى نيرومند از ناحيه آنها به سود مستضعفين مشاهده مى شود، و از طرف ديـگـر، اصـل (( تـطـابـق مـيـان جـهـت گـيـرى و خـاسـتـگـاه )) و بـه تـعـبـيـر ديـگـر اصـل (( تـطـابـق مـيـان پايگاه اجتماعى و پايگاه اعتقادى و عملى )) كه اصلى ماركسيستى است ، از نظر اين روشنفكران خدشه ناپذير تلقى مى شده و نمى توانسته اند خلاف آن را تـصـور كـنـنـد، در مجموع چنين به نتيجه گيرى پرداخته اند كه چون قرآن جهت گيرى نـهضتهاى مقدس و پيش برنده را به وضوح و به سود مستضعفين و در جهت تاءمين حقوق و آزدايهاى آنها مى داند، پس از نظر قرآن خاستگاه همه نهضتهاى مقدس ‍ و پيش برنده طبقه مـحـروم و غارت شده و مستضعف بوده است ، پس از نظر قرآن تاريخ هويت مادى و اقتصادى دارد و اقتصاد (( زيربنا)) است .
از آنـچـه تـاكـنـون گـفـتـه ايـم روشـن شـد كـه نـظـر بـه ايـنـكـه قـرآن بـه اصـل فـطـرت قـائل اسـت و بـه مـنـطـقـى حـاكـم بـر زنـدگـى انـسـان قـائل اسـت كـه مـنـطـق فـطـرت نـامـيـده مـى شـود و نـقـطـه مـقـابـل مـنـفـعـت اسـت كـه مـنـطـق انـسـان مـنـحـط حـيـوان صـفـت اسـت ، لهـذا اسـلام اصـل (( تـطـابق خاستگاه و جهتگيرى )) و يا (( تطابق پايگاه اجتماعى و پايگاه اعتقادى )) را نـمـى پـذيـرد و آن را اصـلى غير انسانى مى شمارد، يعنى اين تطابق در انسانهاى بـه انسانيت نرسيده و تعليم و تربيت انسانى نيافته مصداق دارد كه منطقشان منطق منفعت اسـت نـه در انـسـانـهـاى تـعـليـم و تـربـيـت يافته و به انسانيت رسيده كه منطقشان منطق فـطـرت اسـت . گـذشـته از اينها اين تعبير كه مى گوييم اسلام جهت گيرى اش به سود مستضعفين است ، خالى از نوعى مجاز و مسامحه نيست . اسلام جهت گيرى اش به سوى عدالت و مـسـاوات و بـرابـرى اسـت . بـديهى است كسانى كه از اين جهت گيرى سود مى برند و مـنـتفع مى گردند محرومان و مستضعفان اند و كسانى كه از اين جهت گيرى زيان مى بينند، غارتگران و استيثارگران و استثمار گران اند.
يـعـنـى اسـلام آنـجـا هـم كه منافع و حقوق طبقه اى را مى خواهد تاءمين كند، هدف اصلى اش تـحـقق يك ارزش و پايه گذارى يك اصل انسانى است . اينجاست كه بار ديگر به ارزش فـوق العـاده (( اصـل فـطـرت )) كـه در قـرآن صـريـحا مطرح است و در فرهنگ و معارف اسلامى (( ام المعارف )) بايد شناخته شود روشن مى گردد.
درباره فطرت زياد سخن گفته مى شود، اما كمتر به عمق و ژرفاى آن و ابعاد وسيعى كه در بـر مـى گيرد توجه مى شود، غالبا مى بينيم كه افرادى دم از فطرت مى زنند ولى چون درست به ابعاد گسترده آن توجه ندارند نظرياتى كه در نهايت امر انتخاب مى كنند بر ضد اين اصل است .
نظير اين اشتباه ، و وحشتناك تر از آن ، درباره خاستگاه خود مذاهب به وجود آمده است . آنچه تاكنون بحث كرديم درباره هويت و خاستگاه پديده هاى تاريخى از نظر مذهب (البته مذهب اسـلام ) بـود. اكـنون بحث درباره خود مذهب به عنوان يك پديده اجتماعى تاريخى است كه به هر حال از فجر تاريخ تا كنون و جود داشته و دارد. خاستگاه و جهت گيرى اين پديده اجتماعى بايد روشن شود.
مـكـرر گفته ايم كه ماترياليسم تاريخى ماركسيستى ، اصلى را طرح مى كند كه طبق آن مـيـان خـاسـتـگـاه هـر واقـعـيـت فـرهـنـگـى و جـهـت گـيـرى آن تـطـابـق قـائل اسـت . در حـقـيـقـت ، آن اصـلى را كـه عـرفـا و حكماى الهى در جريان كلى نظام هستى قـائل انـد كـه مى گويند: (( النهايات هى الرجوع الى البدايات )) (پايانها بازگشت به آغازهاست )، به گفته مولوى :
جزءها را رويها سوى كل است
بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دريا به دريا مى رود
از همانجا كامد آنجا رود
از سر كه سيلهاى تيز رو
و ز تن ما جان عشق آميز رو
مـاركـسـيـسـم شبيه آن را در مورد امور فكرى ، ذوقى ، فلسفى ، مذهبى بالاخره پديده هاى فـرهنگى اجتماعى مى گويد. اين مكتب مدعى است كه جهت هر انديشه همان سو است كه از آن سـو بـرخاسته است (النهايات هى الرجوع الى البدايات ) انديشه ، فكر، مذهب ، فرهنگ بـى طـرف و خـالى از جـهـت و يـا جـهـت دار و امـا خواستار زندگى موضعى اجتماعى غير از موضع اجتماعى كه از آن برخاسته است وجود ندارد. از نظر اين مكتب هر طبقه از خود نوعى خـاص تجلى فكرى و ذوقى دارد، از اين رو در جامعه طبقاتى و تجزيه شده از نظر حيات اقـتصادى ، دوگونه دارد، دو طرز فكر فلسفى ، دو سيستم اخلاقى ، دو سبك هنر، دو جور شـعـر و ادبـيـات ، دو نوع ذوق و احساس و نگرش به هستى و احيانا دو تيپ علم وجود دارد. زير بنا و روابط مالكيت كه دو شكل مى شود همه اينها دو شكلى و دو سيستمى مى گردند.
مـاركـس شـخصا دو اشتباه براى دو سيستمى قائل است : مذهب و ديگر دولت . از نظر ماركس ايـن دو اخـتـراع خـاص طـبقه غارتگر و متد ويژه بهره كشى آن طبقه است و طبعا جهتگيرى و جـبـهـه گـيـرى ايـن دو پـديده به سود همان طبقه است . طبقه استثمار شده بر حسب موقعيت اجتماعى خود نه خاستگاه مذهب است و نه خاستگاه دولت ، مذهب و دولت از طرف طبقه مخالف بـه او تـحـمـيـل مـى شـود، پـس دو سيستم مذهب وجود ندارد، همچنانكه دو سيستم دولت وجود ندارد.
برخى روشنفكران مسلمان مدعى شده اند كه بر خلاف نظريه ماركس ، دو سيستمى بر مذهب نيز حاكم است .
(( هـمـانـطـور كـه اخـلاق و هـنـر و ادبـيات و ساير امور فرهنگى در جامعه هاى طبقاتى دو سـيستمى است و هر سيستم خاستگاه وجهت گيرى اش خاص طبقه خودش است يكى تعلق دارد بـه طـبـقـه حـاكم و ديگرى به طبقه محكوم - مذهب نيز دو سيستمى است ، همواره در جامعه دو مذهب وجود دارد: مذهب حاكم كه مذهب طبقه حاكم است ، و مذهب محكوم كه مذهب طبقه محكوم است .))
(( مـذهـب حـاكـم مـذهـب شـرك اسـت و مذهب محكوم مذهب توحيد، مذهب حاكم مذهب تبعيض است و مذهب مـحـكـوم مـذهـب مـسـاوات و بـرابر، مذهب حاكم مذهب توجيه وضع موجود است و مذهب محكوم مذهب انقلاب و محكوم كردن وضع موجود، مذهب حاكم مذهب جمود و سكون و سكوت است و مذهب محكوم مذهب خيزش و حركت و فرياد، مذهب حاكم ترياك جامعه است و مذهب محكوم انرژى جامعه .))
(( پـس نـظـريـه مـاركس مبنى بر اينكه جهت گيرى مذهب مطلقا به سود طبقه حاكم و عليه طـبـقـه مـحـكوم است و مذهب ترياك اجتماع است ، در مورد مذهبى كه خاستگاهش طبقه حاكم است صـادق اسـت و تـنها همان مذهب بوده كه عملا وجود داشته و حكومت مى كرده ، نه درباره مذهب مـحـكـوم يـعـنـى مـذهـب پـيـامـبـران راسـتـيـن كـه هـرگـز نـظـامـات حـاكـم مجال بروز و تجلى و عرض اندام به آن نداده است . اين روشنفكران به اين وسيله نظريه مـاركـس را كـه مـطـلقـا جهت گيرى مذهب را به سوى منافع طبقه حاكم دانسته رد كرده اند و پـنـداشـتـه انـد كـه بـه ايـن وسيله ماركسيسم را رد كرده اند، توجه نفرموده اند كه آنچه خـودشـان گـفـتـه انـد نـيـز هـرچـنـد بـرخـلاف نظر شخص ماركس و انگلس و مائو و ساير پـيشروان ماركسيسم است اما عينا توجيهى ماركسيستى و ماترياليستى از مذهب است كه سخت و حـشـتـنـاك اسـت و قـطـعـا بـه آن تـوجـه نـداشـتـه انـد، چـون بـه هـر حـال بـراى مـذهـب مـحـكـوم نـيـز خـاسـتـگـاهـى طـبـقـاتـى فـرض كـرده و اصـل تـطـابـق خـاسـتـگـاه و جـهـت گـيرى را مورد پذيرش قرار داده اند به عبارت ديگر، اصـل مـاديـت مـاهـيـت مـذهـب و مـاهـيـت هـر پـديـده فـرهـنـگـى را و اصـل ضـرورت تـطـابـق مـيـان خاستگاه يك پديده فرهنگى و جهت گيرى آن را ناآگاهانه پـذيـرفـتـه انـد، چـيـزى هـسـت كـه بـرخـلاف نـظـر مـاركس و ماركسيستها به مذهبى هم كه خـاسـتـگـاهـش و جـهـتـگـيـريـش اش طـبـقـه مـحـروم و غـارت شـده بـاشـد نـيـز قـائل شـده انـد، و در حـقـيـقـت براى مذهب محكوم از نظر جهت گيرى توجيه جالبى به دست آورده اند، اما از نظر ماهيت خاستگاه كه بالاخره مادى و طبقاتى است ،نه .
نـتـيـجـه اى كـه گـرفـتـه مى شود چيست ؟ اين است كه مذهب شرك و مذهب حاكم كه به طبقه حـاكمه تعلق داشته و دارد، تنها مذهب تاريخى عينى است كه در زندگى نقش داشته است ، زيـرا جـبـر تـاريـخ پشت سر آنها بوده ، قدرت اقتصادى و سياسى در اختيار آنها بوده ، لاجرم مذهب آنها هم كه توجيه كننده وضع آنها بوده استوار مى مانده و حكومت مى كرده است . و امـا مـذهـب تـوحـيـد خـود به خود نتوانسته به شكل يك تحقق خارجى و عينى در جامعه وارد شود، مذهب توحيد هيچ نقش تاريخى در جامعه ايفا نكرده و نمى توانسته ايفا كند، زيرا رو بنا بر زيربنا نمى تواند پيشى گيرد.
(( از اين رو نهضتهاى پيامبران توحيدى نهضتهاى محكوم و شكست خورده تاريخ است و نمى تـوانـسـتـه اسـت جـز ايـن بـاشـد. پيامبران مذهب توحيد، مذهب برابرى آورده اند، اما طولى نـكـشيده كه مذهب شرك در زير نقاب توحيد و تعليمات پيامبران به حيات خود ادامه داده و با تحريف آن تعليمات از همان تعليمات تغذيه كرده و بيش از پيش ‍ نيرومند شده و بر آزار طبقه محروم تواناتر شده است .))
(( در حـقـيقت ، پيامبران راستين كوشش كرده اند قاتق نانى براى مردم آورند اما بلاى جان مردم شده ، ابزارى شده در دست طبقه مخالف كه حلقه طناب را تنگ تر و گلوى محرومان و غـارت شـدگـان را بـيـشـتر بفشارند. آنچه پيامبران از طريق تعليمات خود خواسته اند. انجام يابد انجام نشده است و آنچه شده است آنها خواسته اند به تعبيرفقها: (( ما قصد لم يقع ، و ما وقع لم يقصد)) .
(( ايـنـكـه مـاديـون و ضـد مـذهـبـهـا مـى گـويـنـد ديـن تـريـاك جـامـعـه اسـت ، تخدير است عـامـل ركـود و تـوقـف اسـت ، تـوجـيـه گـر مـظـالم و تـبـعـيـضـات اسـت ، نـگـهـبـان جهل است ، افيون توده هاست ، راست است اما درباره مذهب حاكم و مذهب شرك و مذهب تبعيض كه سـوار بـر تـاريـخ بـوده اسـت ، و دروغ اسـت امـا دربـاره مـذهـب راسـتين ، مذهب توحيد، مذهب محكومان و مستضعفان كه همواره از صحنه زندگى و تاريخ بيرون رانده شده است )) .
(( يـگـانـه نـقـشى كه مذهب محكوم ايفا كرده اعتراض و انتقاد بوده است ، مانند اينكه حزبى اكـثـريـت را در قـوه مـقـنـنـه بـبـرد و دولت را از اعـضـاى خـود تـشكيل دهد و برنامه هاى خود را پياده و تصميمات خود را اجرا كند، و جزئى ديگر هر چند مترقى تر و پيشروتر اما هميشه در اقليت بماند، كه جز اعتراض و انتقاد از اكثريت كارى از او سـاخـتـه نـيست . حزب اكثريت گوشش به اين انتقادها بدهكار نيست ، هر طور دلش مى خـواهـد جـامـعـه را مـى چرخاند و احيانا از انتقادها و اعتراضها اقليت براى استحكام كار خود اسـتـفـاده مـى كـنـد. اگـر ايـن انتقادها نبود ممكن بود خود به خود در اثر فشار روزافزون سقوط كند اما انتقادهاى اقليت به او هشدار مى دهد و به اين وسيله وضع خود را مستحكم تر مى نمايد.
بـيـان گـذشـتـه بـه هـيـچ وجـه صـحـيـح نـيـسـت ، نـه از جـهـت تـحـليـل مـاهـيـت مـذهـب شـرك و نـه از جـهت تحليل ماهيت مذهب توحيد و نه از جهت نقشى كه در تاريخ براى اين دو مذهب تصوير شده است ، بدون شك هميشه مذهب در جهان بوده است ، اعم از مـذهـب تـوحـيـد و يـا مـذهـب شـرك و يـا هردو. در اينكه آيا مذهب شرك تقدم داشته بر مذهب تـوحـيـد و يـا بـرعكس ، مذهب توحيد بر مذهب شرك تقدم داشته است ، علماى جامعه شناسى نـظـرهـاى مـخـتـلف داده انـد، غـالبـا گـفـتـه انـد اول مذهب شرك وجود داشته و مذهب تدريجا تكامل يافته و به توحيد رسيده است ، و برخى برعكس گفته اند.
روايات دينى ، بلكه برخى از اصول دينى ، نظر دوم را تاءييد مى كند، اما اينكه به هر حـال چـرا مـذهـب شـرك پـديد آمده است آيا واقعا مذهب شرك براى توجيه مظالم و تبعيضات بـوسـيـله سـتـمـگـران تـاريـخ اخـتـراع شـده اسـت يـا عـلت ديـگـر دارد، مـحـقـقـان عـلل ديـگـرى ذكـر مـى كـنـنـد و بـه ايـن سـادگـى نـمـى تـوان قـبـول كـرد كـه شـرك مـولود تـبـعـيـضـات اجـتـمـاعـى اسـت . تـحـليـل مـذهـب تـوحـيد به عنوان اينكه توجيهى است براى خواسته هاى طبقات محروم ضد تـبـعـيـض و طـرفـدار بـرادرى و بـرابـرى و يگانگى ، از اين هم غير عالمانه تر است و بعلاوه با مبانى اسلامى به هيچ وجه سازگار نيست .
بـيـان گـذشـتـه ، پيامبران راستين خدا را به صورت (( تبرئه شدگان ناكام )) در مى آورد، نـاكـام از آن جـهـت كـه در بـرابـر بـاطـل شـكـسـت خـورده و در طـول تـاريـخ مـغـلوب بـوده انـد، مـذهـبـشـان نـتـوانـسـتـه در مـتـن جـامـعـه نـفـوذ و سـهـم قـابـل تـوجـهـى لااقـل در حـد مذهب حاكم و باطل به خود اختصاص دهد، نقشى جز اعتراض و انـتـقـاد بـه مـذهـب حـاكم نتوانسته ايفا كند. و اما (( تبرئه شده )) از آن جهت كه بر خلاف ادعـاى مـاديـون ، در قـطـب اسـتـثـمـارگـران و چـپـاولگـران قـرار نـداشـتـه و عـامـل تـوقـف و ركـود نبوده اند، جهت گيرى آنها به سود آن طبقه نبوده ، برعكس ، در قطب مستضعفان و استثمار شدگان جاى داشته ، درد آنها را چشيده و از ميان آنها برخاسته و به سـود آنـهـا و در جـهـت احـقـاق حـقـوق از دسـت رفـتـه آنـهـا كوشا بوده اند. پيامبران راستين هـمچنانكه از روح دعوت و رسالتشان كه همان جهت گيرى و جبهه گيرى آنان است تبرئه مـى شـونـد، از جـنـبـه نـاكـامـى شـان نـيـز كـامـلا تـبـرئه گـردنـد، يـعـنـى آنـهـا مـسـؤ ول نـاكـامـى خـود نـيـستند، زيرا (( جبر تاريخ )) ناشى از مالكيت اختصاصى ، پشت سر حـريـف بـوده اسـت . پـيـدايـش مالكيت اختصاصى جبرا و قهرا جامعه را به دو نيم كرد: نيم اسـتثمارگر و نيم استثمار شده . نيم استثمارگر كه مالك توليدات مادى بود قهرا مالك تـوليـدات مـعنوى هم بود. و با جبر تاريخ كه همان قضا و قدر است در تعبير مادى اش ، قـضـا و قـدرى كه خدايش نه در آسمان بلكه در زمين ، خدايش نه مجرد بلكه مادى ، يعنى هـمـان قـدرت حـاكمى كه نامش زيربناى اقتصادى جامعه و شاه فنرش (( ابزار توليد)) اسـت ، نـمـى تـوان پـنـجـه در پـنـجـه افـكـنـد. پـس پـيـامـبـران مـسـؤ ول ناكامى خود نبوده اند.
ولى ضمن اينكه با بيان گذشته ، پيامبران راستين تبرئه مى شوند، نظام راستين هستى كـه گـفـتـه نظام (( خير)) است ، نظام (( حق )) است ، خير بر شر غلبه دارد، تخطئه مى شـود. الهـيـون كـه با ديده خوشبين به نظام مى نگرند، ادعا مى كنند كه نظام هستى نظام راسـتـيـن اسـت ، نـظـام حـق اسـت ، نـظـام خـيـر اسـت ، شـر و بـاطـل و نـاراسـتـى وجـود عـرضـى و طـفـيـلى و مـوقـت و غـيـر اصيل دارد، آن كه محور و مدار نظام هستى يا نظام اجتماعى بشر است ، (( حق )) است :
فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ماينفع فيمكث فى الارض 119.
و گفته مى شود در مبارزه حق و باطل ، حق پيروز است :
بل نقذف بالحق على الباطل فيد معه فاذا هو زاهق 120.
و گفته مى شود دست تاءييد خداوند پشت سر پيامبران راستين است
انـا للنـصر رسلنا والذين آمنوا فى الحيوه الدنيا ويوم يقوم الاشهاد.121و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون . وان جندنالهم الغالبون ...122
ولى بـا بـيـان گـذشـتـه ايـن اصـول مـورد ترديد قرار گيرد. با بيان گذشته هر چند پيامبران و رسولان و ساير مصلحان گذشته تاريخ تبرئه مى شوند، اما خداى پيامبران تخطئه مى شود.
راستى مشكله اى است . از طرفى قرآن نوعى ديد خوشبينانه به جريان كلى جهان مى دهد . قـرآن اصـرار مى ورزد كه (( حق )) را محور هستى و محور زندگى اجتماعى انسان معرفى نـمـايـد. حـكـمت الهى نيز روى اصول ويژه خود مدعى است كه همواره خير بر شر و حق بر بـاطـل مـى چـربـد، شـر و بـاطـل وجـودهـاى عـرضـى و طـفـيـلى و غـيـر اصيل اند.
از طـرف ديـگـر، مـطـالعـه و مـشـاهـده تـاريـخ گـذشـتـه و حـال نـوعـى بـدبـيـنـى بـه نـظـام جـارى ايجاد مى كند و اين تصور را به وجود آورد كه نـظـريه كسانى كه مدعى هستند سراسر تاريخ (( فجايع )) و مظالم و حق كشى و بهره كشى است ، بيجا نيست .
چه بايد گفت ؟ آيا ما در فهم نظام هستى و نظام اجتماعى انسان اشتباه مى كنيم ، يا در اين اشـتـبـاه نـمـى كـنيم ، در فهم مقاصد قرآن اشتباه مى كنيم كه فكر مى كنيم نظر قرآن به هـسـتـى و بـه تـاريـخ خـوشبينانه است ، يا در هيچكدام اشتباه نمى كنيم و اين تناقض ميان واقعيت و قرآن وجود دارد و غير قابل حل است ؟
مـا ايـن شـبـهـه را تـا آنـجـا كـه بـه نـظـام هـسـتـى مـربـوط مـى شـود در كـتـاب عدل الهى طرح كرده و به لطف خدا آن راحل كرده ايم و آنچه به جريان تاريخ و زندگى اجـتـمـاعـى بـشـر مـربـوط مـى شـود در يـكـى از بـحـثـهـاى آيـنـده تحت عنوان (( نبرد حق و بـاطـل )) طـرح خـواهـيـم كـرد و بـا عـنـايـت حـق نـظـر خـود را در حـل ايـن شـبـهـه بـيـان خواهيم كرد. خرسند خواهيم شد اگر صاحبنظران نظر خود را در اين مساءله متسدلا ابراز دارند.
معيارها
بـراى بـه دسـت آوردن (( ديـدگـاه )) يـك مـكـتـب درباره (( هويت )) تاريخ از يك سلسله (( مـعـيـارهـا)) توان استفاده كرد و با توجه به آن معيارها مى توان دقيقا درك كرد كه آن مكتب با چه ديدى به جنبشهاى تاريخى و ماهيت رويدادهاى تاريخى مى نگرد.
مـعـيـارهـايـى كـه بـراى ايـن منظور به نظرمان رسيده عرضه مى داريم . البته ممكن است معيارهاى ديگرى هم وجود داشته باشد كه از نظر ما پنهان مانده است . پيش از آنكه معيارها را بـه دسـت دهـيـم و بـخـواهـيـم نـظر اسلام را با محك آن معيارها به دست آوريم ، لازم به تـذكـر اسـت كـه از نـظـر مـا در قـرآن بـه بـرخـى اصـول اشـاره شده كه صريحا (( اولويت )) بنياد معنوى جامعه رانسبت به بنيادهاى مادى مى رساند. قرآن صريحا به صورت يك اصل مى فرمايد:
ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا مابانفسهم 123
خـدا وضع و حال مردمى را دگرگون نمى سازد تا آنها با دست خود و اراده و تصميم خود آنچه را كه به رفتار و كردار خودشان مربوط است دگرگون سازند.
بـه عـبـارت ديگر، سرنوشت مردم عوض نمى شود تا وقتى كه آنچه به نفوس و روحيه مـردم مـربـوط اسـت وسـيـله خودشان عوض نشود. اين آيه جبر اقتصادى تاريخ را صريحا نفى مى كند.
در عـيـن حـال مـا مـعـيـارهـايى كه تشخيص داده ايم بيان مى كنيم و منطق اسلام را با محك اين معيارها نيزمى سنجيم .
1- استراتژى دعوت
هـر مـكـتـب كه پيامى براى جامعه دارد و مردم را به پذيرش آن مى خواند، ناچار از روش و متد ويژه بهره جويد كه از طرفى با هدفهاى اصلى مكتب مربوط مى شود واز طرف ديگر بـا نـوع بـيـنش آن مكتب درباره ماهيت حركتها و جنبشهاى تاريخ . دعوت يك مكتب يعنى نوعى آگـاهـى دادن بـه مـردم و فـشـار آوردن بر روى اهرمهاى خاصى براى به حركت در آوردن آنها.
مـثـلا مـكـتـب انـسـانـيـت اگـوسـت كـنـت كـه مـدعـى نـوعـى (( مـذهـب عـلمـى )) اسـت و جـوهـر تـكـامـل انـسـان را در نـاحـيـه ذهـنيت او مى داند و معتقد است انسانيت خود دو مرحله را كه مرحله اساطيرى و فلسفى است طى كرده و به مرحله علمى رسيده است ، ناچار آگاهيهايى كه لازم مـى شـمارد همه به اصطلاح علمى است و اهرمهايى كه مى خواهد وسيله حركت خود قرار دهد اهرمهاى علمى است .
يا ماركسيسم كه تئورى انقلابى طبقه كارگراست ، آگاهيهايى كه مى بخشد از نوع وارد كـردن تـضـادهـاى طبقاتى در خود آگاهى كارگران است و اهرمى كه برروى آن فشار مى آورد اهرم عقده ها و احساس ‍ محروميتها و مغبونيتها است .
عـلاوه بـر ايـنـكـه مـكتبها برحسب اينكه ديدشان از جامعه و تاريخ چه باشد، نوع آگاهى بـخـشـيهايشان و نوع اهرمهايى كه روى آنها فشار مى آورند فرق مى كند، مكتبها بر حسب ايـنـكـه ديـدشـان از تـاريخ و تكامل تاريخ و از انسان چه باشد، درباره شعاع تاءثير دعـوت و دربـاره رابـطـه دعـوت بـازور، و اخـلاقـى و غـيـر اخـلاقـى بودن زور نظريات مختلفى خواهند داشت .
بـعـضى مكتبها، مانند مسيحيت ، تنها چيزى را كه در مواجهه با انسانها اخلاقى مى شمارند، دعـوتـهـاى مـسـالمـت آميز است ، زور را به هر شكل و به هر صورت و در هر شرايطى غير اخلاقى مى شمارند لهذا در اين مذهب دستور مقدس اين است كه اگر به گونه راستت سيلى زدنـد گـونـه چـپـت را پـيـش آر، و گـر جـبه ات را ربودند كلاهت را هم تسليم كن . متقابلا بـرخـى مـكـتـبـهـا مـانـنـد مـكـتـب نـيـچـه تـنـهـا چيزى را كه اخلاقى مى داند زور است ، زيرا كـمـال انـسـان در قـدرت است و ابر مرد مساوى است با مقتدرترين مرد. از نظر نيچه اخلاق مسيحيت ، بردگى و ضعف و ذلت و عامل اساسى ركود بشريت است .
بـرخـى ديـگـر اخـلاق را وابـسـتـه بـه قـدرت و زور مى دانند، اما هر زورى را اخلاق نمى شـمارند. از نظر ماركسيسم زورى كه استثمارگر عليه استثمار شده به كار مى برد غير اخـلاقـى اسـت ، چـون در جـهـت حـفـظ وضـع مـوجـود و عـامـل تـوقـف است ، و اما زورى كه استثمار شده به كار مى برد اخلاقى است ، چون در جهت دگرگون شدن جامعه و تحول به مرحله عالى تر است . به عبارت ديگر، در نبرد دائمى حـاكـم بـر جامعه كه دو گروه با يكديگر در نبردند، يكى نقش (( تز)) را ايفا مى كند و يـكـى نـقـش (( آنـتـى تـز)) را. زورى كـه نـقـش تـز را ايـفـا مـى كـنـد بـه دليـل ايـنـكـه ارتجاعى است ، غير اخلاقى است ، و زورى كه نقش (( آنتى تز)) را ايفا مى كـنـد بـدليـل ايـنـكـه انـقلابى و تكاملى است ، اخلاقى است . و البته همين نيرو كه اكنون اخـلاقى است ، در مرحله بعد با نيروى ديگرى كه نقش نفى كننده اين را ايفا مى كند مواجه مـى گـردد و در آن وقـت نـقـش او ارتـجاعى و نقش رقيب تازه نفس اخلاقى خواهد بود و لهذا اخـلاق نـسـبـى اسـت ، آنـچـه در يـك مـرحـله اخـلاق اسـت در مـرحـله بـالاتـر و كامل تر ضد اخلاق است .
پس ، از نظر مسيحيت رابطه مكتب با گروه مخالف كه از نظر مكتب ضد تكاملى است ، تنها يـك رابـطـه اسـت و آن رابطه دعوت مقرون به نرمى و ملايمت است و تنها اين رابطه است كه اخلاقى است . از نظر نيچه تنها رابطه اخلاقى رابطه قدرتمند با ضعفيت است ، هيچ چـيـزى اخـلاقـى تـر از قـدرت نـيست و هيچ چيزى غير اخلاقى تر از ضعف نيست يا جرمى و گـنـاهـى بـالاتـر از ضعف وجود ندارد. از نظر ماركسيسم رابطه دو گروه مخالف از نظر پـايـگـاه اقـتـصـادى جـز رابـطـه زور و اعـمـال قـدرت نـمـى تواند باشد. در اين رابطه اعـمـال قـدرت طـبـقـه اسـتـثـمـارگـر بـه دليـل ضـد تـكـامـلى بـودن ، غـير اخلاقى است و اعـمـال قـدرت استثمار شده ، اخلاقى است . ديگر بحثى نيست كه رابطه نيروى تازه نفس با نيروى كهن همواره ، هم ستيزه باشد و هم اخلاقى .
از نظر اسلام تمام نظريات بالا محكوم است . اخلاقى بودن آنچنانكه مسيحيت مى پندارد در روابط مسالمت آميز و دعوت ملايم و صلح و صفا و صميميت و محبت خلاصه نمى شود، احيانا زور و قـدرت نيز اخلاقى مى شود، لهذا اسلام مبارزه عليه زور و ظلم را مقدس و مسؤ وليت مى شمارد و جهاد را كه همان قيام مسلحانه است در شرايط خاصى تجويز مى كند.
بديهى است كه نظريه نيچه يك نظريه پوچ و ضدانسانى و ضد تكاملى است . نظريه مـاركـسـيـسـم مـبـتـنـى بـر هـمـان مـكـانـيـسـمـى اسـت كـه بـراى تـكـامـل تـاريـخ قـائل اسـت . از نـظـر اسلام رابطه مواجهه بازور با گروه ضد تكاملى بـرخـلاف نـظـريـه مـاركـسـيـسـم ، رابـطـه دوم اسـت نـه رابـطـه اول . رابـطـه اول رابـطـه حـكـمـت و مـوعـظـه حـسـنـه اسـت (ادع الى سـبـيـل ربـك بـالحـكـمـه و المـوعـظـه الحـسـنـه )124. رابـطـه اعمال زور با جبهه ضد تكاملى آنگاه اخلاقى است كه مرحله اقناع فكرى (حكمت = برهان ) و مرحله اقناع روحى (موعظه = تذكر) طى شده باشد و بلا نتيجه مانده باشد.
ايـن اسـت كـه تـمـام پـيـامـبـرانـى كـه جـنـگـيـده انـد، مـرحـله اول دعوت خود را با حكمت و موعظه حسنه و احيانا مجادله كلامى گذرانده اند و پس از آنكه از آن راه بـه نـتيجه نرسيده اند و يا به نتيجه كلى نرسيده اند (غالبا به نتيجه نسبى رسـيـده انـد)، مـبارزه و جهاد و اعمال قدرت و زور را اخلاقى شمرده اند. ريشه اساسى اين اسـت كـه اسـلام ، نـظـر بـه ايـنـكـه روحـى مـى انـديـشـد نـه مـادى ، بـراى بـرهـان و اسـتـدلال و مـوعـظـه و انـدرز نـيـروى شگرف قائل است و همان طور كه (به تعبير ماركس بـراى انـتـقـاد سـلاحـهـا نـيـرو قـائل اسـت بـراى سـلاح انـتـقـاد هـم نـيـرو قـائل است و از آن بهره مى جويد و البته آن را تنها نيرويى كه همه جا بايد از آن بهره جـسـت نمى داند. راز اين مطلب كه اسلام مبارزه با جبهه ضد تكاملى را رابطه دوم مى داند نـه رابـطـه اول ، و بـراى بـرهـان و مـوعـظـه و جـدال بـه احـسـن نـيـرو قائل است ، ديد خاص روحى اسلام درباره انسان و بالتبع درباره جامعه و تاريخ است .
پـس مـعلوم شد اينكه رابطه يك مكتب با جبهه مخالف بر دعوت محض ‍ باشد يا بر مبارزه مـحـض و يـا رابـطـه اولش دعـوت بـاشـد و رابـطـه دومش ‍ مبارزه و درگيرى ، ديد مكتب را دربـاره تـاءثـيـر نيروى منطق و تذكر و حدود تاءثير آنها و همچنين ديد مكتب را در جريان تاريخ و نقش مبارزه را در آن روشن مى كند.
اكنون وارد قسمت ديگر بحث مى شويم ببينيم نوع آگاهيهاى اسلامى واهرى كه (اسلام ) در دعوتهاى خود روى آنها فشار مى آورد چيست ؟
آگاهيهاى اسلامى كه در درجه اول از نوع تذكر به مبداء و معاد است . اين متدى است كه هم در قـرآن بـه كـار مـى بـرد و هـم از پـيـامـبـران پـيـشـيـن نقل مى كند. پيامبران هشدارى كه مى دهند درباره اين امر است كه از كجا و در كجا و به كجا آمـده اى و هـسـتى و مى روى ؟ جهان از كجا پديد آمده و چه مرحله اى را طى مى كند و به چه سـويـى مى رود؟ اولين دغدغه مسؤ وليت كه پيامبران به وجود مى آورند دغدغه مسؤ وليت دربـرابـر كـل آفـريـنـش و هـستى است . دغدغه مسؤ وليت اجتماعى جزئى است از دغدغه مسؤ وليـت در بـرابـر هـسـتـى و آفرينش . قبلا اشاره كرديم كه سوره هاى مكيه كه در سيزده سال اول بعثت رسول اكرم نازل شده است ، كمتر مطلبى جز تذكر مبداء و معاد در آنها هست .125
رسـول اكرم دعوت خود رابا (( قولولااله الاالله ، تفلحوا)) يعنى با يك جنبش اعتقادى با يك پاكسازى فكرى آغاز كرد. درست است كه توحيد ابعاد گسترده اى دارد و همه تعليمات اسـلامـى اگـر تـحـليـل شـود بـه تـوحيد بر مى گردد واگر توحيد تركيب شود به آن تـعـليـمـات مـنـتهى مى شود،126 ولى مى دانيم كه در آغاز كار نه مقصود از آن جمله بيش ‍ از يك گرايش فكرى و عملى از اعتقادات شرك آميز و عبادتهاى شرك آميز به توحيد فـكـرى و تـوحـيـد در عـبـادت بـود، و نه فرضا چنين مقصود گسترده اى در كار بود مردم متوجه مى شدند.

next page

fehrest page

back page