fehrest page

back page

نـظـريـه اقـتـصـادى تـاريـخ نـيـز فـاقـد جـنبه فنى و اصولى است ، يعنى به صورت اصـولى طـرح نـشـده اسـت . نظريه اقتصادى تاريخ به اين صورت كه طرح شده فقط مـاهـيـت و هـويـت تـاريـخ را روشـن مى كند كه مادى و اقتصادى است و همه شؤ ون ديگر به مـنـزله اعـراض ايـن جـوهـر تاريخى است . روشن مى كند كه اگر در بنياد اقتصادى جامعه دگـرگـونـى رخ دهـد، جـبـرا در هـمـه شـؤ ون جـامـعه دگرگونى رخ مى دهد. اما اينها همه (( اگر)) است . پرسش اصلى سر جاى خود باقى است و آن اينكه فرض مى كنيم اقتصاد زيـر بـنـاى جامعه است و (( اگر)) زير بنا تغيير كند همه جامعه تغيير مى كند. اما چرا و تـحـت نـفـوذ چـه عـامـل يـا عـوامـلى زيـربـنـا تـغـيـيـر مـى كـنـد و بـه دنبال آن همه روبناها؟ به عبارت ديگر، زيربنا بودن اقتصاد براى تحرك داشتن و محرك بـودن آن كـافـى نـيـسـت . آرى ، اگر طرفداران اين نظريه به جاى اينكه اقتصاد را كه زيـربـنـاى جامعه است (به عقيده آنها) محرك تاريخ معرفى كنند و ماديت تاريخ را براى حـركـت تـاريـخ كـافى بشمارند، مساءله تضاد درونى جامعه ، يعنى زير بنا و روبنا را طرح كنند و بگويند عامل محرك تاريخ تضاد زيربنا و روبنا يا تضاد دو وجهه زيربنا (ابـزار توليد و روابط توليدى ) است ، مساءله به صورت صحيح طرح مى شود. شك نـيـسـت كـه مقصود اصلى طرح كننده مساءله فوق به صورت فوق (اقتصاد محرك تاريخ اسـت ) هـمـيـن اسـت كـه عـلت اصـلى هـمه حركتها تضادهاى درونى است و تضاد درونى ميان ابـزار تـوليـد و روابـط تـوليـد محرك تاريخ است . اما سخن ما در خوب و صحيح طرح كردن است نه در اينكه مقصود و مافى الضمير طرح كنندگان چه بوده است .
نظريه قهرمانان ، اعم از اينكه درست باشد يا نادرست ، مستقيما به فلسفه تاريخ يعنى به عامل محرك تاريخ مربوط مى شود.
عليهذا تا اينجا درباره نيروى محرك تاريخ ، دو نظريه به دست آورديم :
يـكـى نـظـريـه قهرمانان كه تاريخ را مخلوق افراد مى داند، و در حقيقت اين نظريه مدعى اسـت كـه اكـثـريت قريب به اتفاق افراد جامعه فاقد ابتكار و قدرت پيشروى و پيشتازى اند. چنانچه افراد جامعه همه از اين دست باشند هرگز كوچكترين تحولى در جامعه پديد نـمـى آيـد. ولى يـك اقليت با نبوغى خدادادى كه در جامعه پديد مى آيند ابتكار مى كنند و طرح مى ريزند و تصميمى مى گيرند و سخت مقاومت و مردم عادى را در پى خود مى كشانند و بـه ايـن وسـيـله دگـرگـونـى بـه وجـود مـى آورنـد. شـخـصـيـت ايـن قـهـرمانان صرفا مـعلول جريانهاى طبيعى و موروثى استثنايى است ، شرايط اجتماعى و نيازهاى مادى جامعه نقشى در آفرينش اين شخصيتها ندارد.
دوم نظريه تضاد ميان زير بنا و روبناى جامعه كه تعبير صحيح نظريه محركيت اقتصاد است و به آن اشاره كرديم .
سـوم نـظـريه فطرت . انسان خصايصى دارد كه به موجب آن خصايص ‍ زندگى اجتماعى اش متكامل است . يكى از آن خصايص و استعدادها حفظ و جمع تجارب است ، آنچه را كه وسيله تجربه و اكتساب به دست مى آورد آن را نگهدارى مى كند وپايه تجارب بعدى قرار مى دهد.
يكى ديگر استعداد يادگيرى از راه بيان و قلم است . تجارب و مكتسبات ديگران را نيز از راه زبـان ودر مـرحـله عـالى تـراز راه خـط بـه خـود مـنـتقل مى كند. تجارب يك نسل از طريق مكالمه و از طريق نوشتن براى نسلهاى بعد باقى مى ماند و روى هم انباشته مى شود. بدين جهت است كه قرآن نعمت بيان و نعمت قلم و نوشتن را با اهميت ويژه اى ياد مى كند:
الرحمن ، علم القرآن خلق الانسان ، علمه البيان 151.
خـداى بـسـيـار مـهـربـان قـرآن را تـعليم داد، انسان را آفريد و به انسان بيان (و بهره بردارى از ما فى الضمير براى ديگران ) را آموخت .
اقـرا بـاسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم 152.
بـخـوان بـه نـام پـروردگـارت كـه آفـريده است ، انسان را از خون بسته آفريده است . بخوان و پروردگار كريم ترت آن است كه تعليم قلم داد.
ويـژگـى سـوم مـجـهـز بـودن انـسـان به نيروى عقل وابتكار است . انسان به واسطه اين نيروى مرموز، قدرت آفرينندگى و ابداع دارد مظهر خلاقيت و ابداع الهى است .
چهارمين ويژگى او ميل ذاتى و علاقه فطرى به نو آورى است ، يعنى انسان تنها استعداد ابـداع و خـلاقـيـت نـدارد كـه هـرگـاه ضـرورت پـيدا كند به خلق و ابداع بپردازد، بلكه بالذات ميل به خلاقيت و ابداع در او نهاده شده است .
اسـتـعـداد حـفـظ و نـگـهـدارى تـجـارب بـعـلاوه اسـتـعـداد نـقـل و انـتـقـال تـجـارب بـه يـكـديـگـر بـعـلاوه اسـتـعـدادابـداع و مـيـل ذاتـى بـه خـلاقـيـت و ابـداع ، نـيـرويـى اسـت كه انسان را همواره به جلومى راند. در حـيـوانـات ديـگـر نـه اسـتـعـداد حـفـظ تـجـارب و نـه اسـتـعـداد نقل و انتقال مكتسبات 153 و نه استعداد خلق و ابتكار كه خاصيت قوه عاقله است و نه مـل شـديـد و نوآورى ، هيچ كدام وجود ندارد. اين است كه حيوان در جا مى زند و انسان پيش ‍ مى رود. اكنون به نقد اين نظريات بپردازيم .
نقش شخصيت در تاريخ
بعضى ادعا كرده اند كه : (( تاريخ جنگ ميان نبوغ و حد عادى است )) ، يعنى همواره افراد عـادى و متوسط طرفدار وضعى هستند كه به آن خو گرفته اند و نابغه خواهان تغيير و تـبـديـل وضـع مـوجـود بـه وضـع عـالى تـر اسـت . كـارلايـل مـدعـى اسـت كه تاريخ با نوابغ و قهرمانان آغاز مى شود. اين نظريه در حقيقت مبتنى بر دو فرض است :
اول ايـنـكـه جـامـعه فاقد طبيعت و شخصيت است . تركيب جامعه از افراد تركيب حقيقى نيست . افراد همه مستقل از يكديگرند. از تاءثير و تاءثر افراد از يكديگر يك روح جمعى و يك مـركـب واقـعـى كـه از خود شخصيت و طبيعت و قوانين ويژه داشته باشد به وجود نمى آيد. پـس ‍ افـرادنـد و روان شـنـاسـيهاى فردى و بس . رابطه افراد بشر در يك جامع از نظر اسـتـقـلال از يـكـديگر نظير رابطه درختان يك جنگل است . حوادث اجتماعى چيزى جز مجموع حـوادث جـزيـى و فردى نيست ، از اين رو بر جامعه بيشتر (( اتفاقات )) و (( تصادفات )) كـه نـتـيـجـه بـرخـورد عـلل جـزيـى اسـت حـاكـم اسـت نـه علل كلى و عمومى .
فـرض دوم ايـن اسـت كـه افـراد بـشـر بـسـيار مختلف و متفاوت آفريده شده اند. با اينكه افـراد بـشـر عـمـومـا مـوجـودات فـرهنگى ، و به اصطلاح فلاسفه حيوان ناطق اند، درعين حـال ، اكـثـريـت قريب به اتفاق انسانها فاقد ابتكار و خلاقيت و آفرينندگى مى باشند، اكـثـريـت مـصرف كننده فرهنگ و تمدن اند نه توليد كننده آنها. فرقشان با حيوانات اين اسـت كـه حيوانات حتى مصرف كننده هم نمى توانند باشند. روح اين اكثريت روح تقليد و دنباله روى و قهرمان پرستى است ، اما اقليتى بسيار معدود از انسانها قهرمان اند، نابغه انـد، فـوق حـد عـادى و مـتـوسـطـانـد، مستقل الفكر، مبدع و مبتكر و داراى اراده قويه اند، از اكـثـريـت مـتـمايزند، گويى (( ز آب و خاك دگر و شهر و ديار دگرند)) . اگر نوابغ و قـهـرمانان علمى ، فلسفى ، ذوقى ، سياسى اجتماعى ، اخلاقى ، هنرى و فنى ظهور نكرده بـودنـد بـشـريـت بـه هـمـان حـال بـاقـى مـى مـانـد كـه روز اول بود، يك قدم به جلو نمى آمد.
از نـظـر مـا هـر دو فـرض مـخـدوش اسـت . امـا فـرض اول از آن جهت كه قبلا در بحث (( جامعه )) ثابت كرديم كه جامعه از خود شخصيت و طبيعت و قانون و سنت داردو بر طبق آن سنن كلى جريان مى يابد و آن سنتها در ذات خود پيشرونده و تـكـامـلى مـى بـاشـنـد. پـس اين فرض را بايد به كنارى نهيم و آنگاه ببينيم با وجود ايـنـكـه جـامـعـه دارى شـخـصـيـت و طـبـيعت و سنت است و بر وفق همان سنن جريان مى يابد، شـخـصـيـت فـرد مـى تـوانـد نقش داشته باشد يا نه ؟ درباره اين مطلب بعدا سخن خواهيم راند. و اما فرض دوم از آن جهت كه هر چند اين مطلب جاى انكار نيست كه افراد بشر، مختلف آفريده شده اند ولى اين نظر هم صحيح نيست كه تنها قهرمانان و نوابغ ، قدرت خلاقه دارند و اكثريت قريب به اتفاق مردم فقط مصرف كننده فرهنگ و تمدن اند. در تمام افراد بـشـر بـيـش و كـم اسـتـعـداد خـلاقـيـت و ابـتـكـار هـسـت و بـنـابـرايـن هـمـه افـراد و لااقل اكثريت افراد مى توانند در خلق و توليد و ابتكار سهيم باشند گو اينكه سهمشان نسبت به سهم نابغه ناچيزاست .
نـقـطـه مـقـابـل ايـن نـظـريـه كـه مـدعى است (( تاريخ را شخصيتها به وجود مى آورند)) نـظـريـه ديـگـرى است كه درست عكس آن را مى گويد، مدعى است تاريخ شخصيتها را به وجـود مـى آورد نـه شخصيتها تاريخ را، يعنى نيازهاى عينى اجتماعى است كه شخصيت خلق مى كند.
از زبـان مـنـتـسـكـيـو گـفـتـه شـده اسـت : (( اشـخـاص بزرگ حوادث مهم نشانه ها و نتايج جـريـانـهـاى وسـيـع تـر و طـولانـى تـرى هـسـتـنـد)) و از زبـان هـگـل : (( مردان بزرگ آفريننده تاريخ نيتسند، قابله اند)) . مردان بزرگ (( علامت )) اند نه (( عامل )) . از نظر منطق افرادى كه مانند (( دور كهايم اصاله الجمعى )) مى انديشند و معتقدند افراد انسان مطلقا در ذات خود فاقد شخصيت اند، تمام شخصيت خود را از جامعه مى گـيـرنـد، افـراد و شـخـصـيـتـهـا جـز تـجـلى گـاه روح جـمـعـى وبـه قول محمود شبسترى (( مشبكهاى مشكوه )) روح جمعى نيستند.
و كـسـانـى كـه مـانـنـد مـاركـس عـلاوه بـر آنـكه جامعه شناسى انسان را كار اجتماعى او مى شـمـارنـد آن را مـقـدم بر شعرو اجتماعى اش تلقى مى كنند، يعنى شعور افراد را مظاهر و جـلوه گـاه هـاى نيازهاى مادى اجتماعى مى دانند، از نظر اين گروه شخصيتها مظاهر نيازهاى مادى و اقتصادى جامعه اند، نيازهاى مادى ...

fehrest page

back page