next page

fehrest page

back page

بخش سوم : ابوموسى و حكميت 
ابوموسى بعد از آن كه نتوانست مردم كوفه را از پيوستن به امام على عليه السلام باز دارد، از كوفه خارج شد؛ در حالى كه مورد نكوهش و سرزنش ‍ امام و مردم بود. پس از چند ماه امام او را امان داد. اما دست روزگار باز هم در سال 38 هجرى ، يعنى دو سال بعد از ماجراى عزلش از ولايت كوفه ، او را به وسط دايره قضاياى مهم كشاند و آن انتخابش از سوى جناح خوارجى عراق ، براى حكميت در پى جنگ صفين ميان سپاه اسلام و سپاه اموى شام بود.
ابوموسى خود، سالها قبل از اين رخداد، سخن از ماجراى حكميت دو نفر ميان بنى اسرائيل مى كند كه در پى آن امت بنى اسرائيل به فتنه و هلاكت دچار شده و روى خوش نديدند. فردى از او پرسيد: ابوموسى ! اگر روزى در اسلام تو را به حكميت بخوانند خواهى پذيرفت ؟ او در حالى كه در كناره هاى فرات ، سوار بر مركبش راه مى پيمود، پيراهن از تن درآورد و گفت : آن وقت خدا براى من راهى به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد.
يعقوبى جريان مكالمه ابوموسى و عبدالرحمن بن حصين بن سويد را اين چنين آورده است :
ابن كلبى گفته است ، خبر داد مرا عبدالرحمن بن حصين بن سويد، گفت در كنار فرات با ابوموسى اشعرى مى رفتيم و او آن موقع عامل عمر بود؛ پس ‍ شروع كرد با من به سخن گفتن و گفت پيوسته فتنه ها بنى اسرائيل را در زمينى پس از زمينى بلند مى كرد و پست مى كرد، تا آن كه دو گمراه را حكم قرار دادند و پيروان خود را گمراه كردند. گفتم : پس اگر خودت اى ابوموسى ، يكى از آن دو حكم باشى ؟ پس به من گفت : در آن هنگام ، خدا براى من ، راهى را به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد، اگر من حكم باشم . سويد گفت : بسا بلا كه بر سخن گماشته بوده است و او را در حكميت ديدار كردم . پس گفتم : هرگاه خدا بخواهد امرى را انجام دهد، جلو آن گرفته نمى شود. (135)
ماجراى ورود ابوموسى به حكميت در پى حيله عمروالعاص و بر نيزه كردن قرآنها توسط سپاه شام در آستانه هزيمت را - در مجلدات اول و دوم خواص و لحظه هاى تاريخ ساز - بيان كرده ايم و در اين جا به عنوان مدخل اين بخش ، به طور خلاصه مى گوييم كه :
گروهى از مردم عراق ، به سرپرستى اشعث بن قيس - كه بعدها به خوارج مشهور شدند - در پى طرح حكميت ، اصرار ورزيدند كه حكم عراق تنها ابوموسى اشعرى باشد و اصرار امام بر نماينده كردن ابن عباس يا مالك اشتر راه به جايى نبرد. اميرالمومنين پس از آن كه از پذيرش نظرش توسط اين مردم ناميد شد، فرمودند: هر چه مى خواهيد بكنيد. و آنان كه منتظر اين سخن امام بودند، شتابان سراغ ابوموسى اشعرى رفتند و او را در جريان صلح و حكميت و انتخابش به عنوان نماينده عراقيان قرار دادند. ابوموسى به سمت صفين حركت كرد و بر سپاه امام وارد شد.
براى آن كه خواننده به طور مستقيم به منابع اوليه تاريخ درباره اين حادثه آشنا شده باشد تا بهتر بتواند قضاوت كند نقل مستقيم مسعودى در مروج الذهب را مى آوريم ، سپس به مقابله نظرات مى پردازيم . آن گاه به تحليل ديدگاه و راى ابوموسى مى نشينيم .
على بن حسين مسعودى در تاريخ گران قدر خود معروف به مروج الذهب و معادن الجوهر در جلد اول ، شرح كافى ماجراى انتخاب ابوموسى و روند حكميت را آورده است . البته ساير منابع هم همين مطالب را بدون كم و كاست آورده اند و گاه طولانى تر. اما كلام مسعودى مختصر و نافذ و گوياست و حشو و زائد را در نوشته خود فرو گذاشته است ؛ از اين رو آن را انتخاب كرديم :
مردم شام ، عمرو بن عاص را انتخاب كردند. اشعث و كسانى كه بعدها عقيده خوارج گرفتند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم .
على گفت : در قسمت اول با من مخالفت كرديد. در اين قسمت مخالفت نكنيد. من نظر ندارم كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كنم . اشعث و همراهان وى گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى رضايت نخواهيم داد. گفت : واى بر شما! او قابل اعتماد نيست . از من بريد و مردم را از كمك من بازداشت و چنين و چنان كرد. و كارهايى را كه ابوموسى كرده بود، برشمرد: آن گاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم ؛ ولى اين كار را به عبدالله بن عباس ‍ مى سپارم . اشعث و ياران او گفتند: به خدا نبايد دو تن مصرى درباره ما حكميت كنند. على گفت : پس اشتر را انتخاب مى كنم . گفتند: مگر آتش اين اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است . گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد و هر چه به نظرتان مى رسد. عمل كنيد. آنها نيز كسى پيش ابوموسى فرستادند و قصه را براى او نوشتند، وقتى به ابوموسى گفتند:
مردم صلح كرده اند. گفت : الحمدالله . گفتند: و تو را حكم كرده اند.
گفت : انا لله و انا اليه راجعون .
ابوموسى پيش از جنگ صفين ، حديثى نقل كرده و گفته بود:
هفته ها پيوسته بنى اسرائيل را بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمى دادند كه مورد رضايت پيروان ايشان نبود. اين امت را نيز پيوسته فتنه ها بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمى دهند كه پيروانشان از آن راضى نباشند. و سويد بن عقله بدو گفت :
اگر به دوران حكميت رسيدى ، مبادا، يكى از دو حكم باشى . و او گفت :
من ؟ گفت : بله تو! گويد پس او بنا كرد پيراهن خود را در آورد و گفت : در اين صورت خدا در آسمان مفرى و در زمين محلى براى من نهد. در اين ايام ، سويد او را بديد و گفت : ابوموسى ! گفته خود را به ياد دارى ؟ گفت : از خدا حسن عاقبت بخواهد. (136)
اگر نگاهى دقيق به جريان منتهى به انتخاب حكميت ابوموسى بيندازيم . بخوبى در مى يابيم كه ابوموسى دانسته با ندانسته در حقه توطئه براندازى امام على عليه السلام قرار مى گيرد. اشعث بن قيس ، از سركردگان لشكر امام و از بزرگان قبيله يمنى بود كه بعد از شروع حكومت على عليه السلام گرفتار ترس از عزل خود توسط امام شد و از آن هنگام با شام و معاويه پيكها رد و بدل نمود و همواره مترصد بود تا در وقت مقتضى ، كار را به نفع معاويه به پايان برد به اين اميد كه منزلت خود را حفظ كنند. ترس او به خاطر اعمالش ‍ بود در حالى كه نشانه اى از سوى امام مبنى بر عزل او ديده نشده بود و امروز در كشاكش جنگ صفين از سركردگان سپاه امام است ، ليكن هنوز ترس در جانش و شيطان در نفسش مى دميدند!
اشعث بخوبى ابوموسى را مى شناسد و چون با تلاش او و قبيله اش ‍ حكميت بر امام تحميل شد، اينك ابوموسى را بر مى گزيند تا در سايه عداوت او با امام و حماقتش بتواند، آرزوى خود را محقق نمايد، در زمينه نقش اشعث در جنگ و حكميت و انتخاب ابوموسى و توطئه بودن اين جريان خزنده كه اينك سر بر آورده بود به سخن عبدالفتاح عبدالمقصود توجه مى كنيم :
بدون شك اشعث بن قيس در اين انتخاب دست داشته است . اين هم يكى از حلقه هاى زنجير طولانى توطئه او است . ابتدايش روزى بود كه عتبه بن ابى سفيان ؛ فكر صلح را با چرب زبانى و بزرگداشت اش در سر او انداخت . دنباله اش در ليله الهرير بود كه ايستاده به سپاهيان عراق اخطار مى كند كه در صورت ادامه جنگ همه نابود مى شويد. آن گاه حلقه ديگر را هنگامى بدان متصل كرد كه فرياد دعوت به قرآن معاويه را براى جلوگيرى از پيروزى دشمنانش ، به بانگ بلند اعلام كرد. حلقه ديگر، سلب قدرت عملى از على بود و رواج دعوت دست از جنگ كشيدن در ميان يارانش و بالاخره تحريك آنان تا آن جا كه با شمشير تهديدش كردند كه با دست از جنگ بكشد يا او را مى كشند، اكنون به اوج نفوذ خود كه مورد رضايت جان برترى جويش ‍ مى باشد رسيده است .
سخن والا از آن او است ، و نسبت به حق طبيعى اميرالمومنين - كه كوچكترين سربازانش نيز از آن برخوردار است - بخل مى ورزد و آن حق انتخاب نماينده است .
على بدون پوشانيدن تعجب خود مى گويد:
من به ابوموسى راضى نيستم و او را شايسته اين كار نمى دانم ...
ناگهان آن گروه به اعتراض برخاستند. در راس آنان اشعث بن قيس ، و زيد بن حصين ، و گروهى از پيرمردان قرآن خوان بودند كه از آن پس در دشمنى امام آن قدر پيش رفتند كه حاضر شدند با او بجنگند، گفتند:
ما جز به او به ديگرى راضى نيستيم !
چقدر عمق جانهاى بشرى به سطح نزديك است . هنوز محنتها آب مختصر آن را تكان نداده است كه تمام نهفته هاى ژرفايش پيدا مى شود! و چه شديد است بازى كردن هوا و هوس با وجدانهاى مردم !
همين ديروز بود كه على او را فراخواند تا به وى بپيوندد و همراه با او فتنه بصره را كه ياران جمل شعله ور ساخته بودند خاموش كند. اشعث دچار ترديد گشت ، و نفس پايبند به قدرت و نفوذش ترسيد كه مقام شامخى در حكومت امام نبايد و همچنان كه ديگر واليان عثمان را از پست خود بر كنار ساخته او را هم از استاندارى آذربايجان دور سازد لذا به ذهن او خطور كرد كه دست به دامان دنياى معاويه شود و به خاصان خود گفت :
نامه على مرا به وحشت افكنده است ، مى خواهد، اموال آذربايجان را بگيرد، من به معاويه مى پيوندم ...
اگر يارانش او را نگه نداشته بودند و او را نترسانيده بودند كه به جاى به دست آوردن مقامى شامخ ممكن است در مقامات پايين مردم شام قرار گيرد، بدون شك به سوى غنيمتهاى پسر ابى سفيان فرار مى كرد.
چه چيز امروز او را به امام مربوط ساخته است و تنها راسى شده است كه طاعت ديگر رووس به وى منتهى مى گردد؟
و همين ديروز بود كه آتش غيرت زيد بن حصين شعله ور شده با حرارت خواستار جنگ با معاويه بود و بدون اين كه حاضر به شنيدن و رسيدن جواب وى به دعوت امام براى همراهى جماعت مسلمانان باشد، شور مى زد. وقتى گفتار عدى بن حاتم را مبنى بر درنگ كردن در جنگ شنيد كه عدى مى گفت :
اميرالمومنين اگر نظرت اين است كه به آن مردم مهلت دهى و فرصتى تعيين كنى كه نامه هايت بدانان برسد و پيكهايت به سوى آنان روند چنين كن . اگر پذيرفتند به راه رشد و صواب رفته اند و سايه عافيت هم بر سرما گسترده مى شود هم بر سر آنان . و اگر به اختلاف ادامه دادند و دست از گمراهى نكشيدند به سوى آنان حركت كن و ما بر ايشان بهانه و دليل داريم ...
ناگهان زيد نظر او را خفيف دانسته با خشم و عصبانيت گفت :
به خدا قسم اگر ما در مورد جنگ با مخالفان شك داريم شايسته نيست قصد جنگ با آنان را داشته باشيم ، چه رسد بدين كه بدانان فرصت و مهلت دهيم . كارمان بيهوده و خسارت زده است و كوشش در گمراهى است !
به خدا قسم ما در مورد كسى كه خونش را مى طلبند به اندازه يك چشم به هم زدن هم چيزى نديده ايم ، چه رسد به پيروان بستگانش ، كه اندك بهره اى از اسلام نبرده ، ياران ظلم و بنيانگذاران تجاوز كارى و ستمگرى هستند.
وقتى يكى از ياران خواست از غلو تندرويش بكاهد گفت :
آيا گفتار سرورمان عدى بن حاتم را پست مى دانى ؟
فورى پاسخ داد:
شما بيشتر از من به حق عدى آشنا نيستيد، ولى من حرف حق را نگفته نمى گذارم اگر باعث خشم مردم شود!
اما امروزش با ديروز نظارت كرده است ، آنچه را ديروز حق بى چون و چرا مى دانست و در برابر آن به قيمت خشم مردم مى ايستاد، امروز به صورت باطلى مى بيند كه جز آن باطلى نيست .
على با تمام دلايل ممكنه ، كوشيد اين گروه تندرو در اعتراض را از راى بى منطقشان و از اصرار در مورد نامزدى اشعرى با ذكر گذشته هايش باز دارد.
فرمود:
من از او هيچ راضى نيستم . از من جدا شد، مردم را از يارى من باز داشت ، سپس فرار كرد تا اين كه به وى تامين دادم ، و ابن عباس از او شايسته تر است .
گويى شيطان بر دلهايشان مهر زده است در لجاجت خود پافشارى كردند، اگر چه تلاششان جز خسران چيزى برايشان در بر نداشت .
بدون اين كه قدرت انتخاب لفظ هم بدو بدهند با خشم فرياد زدند:
به خدا قسم فرق ندارد كه تو خودت باشى يا ابن عباس ! تنها شخصى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه بى طرف و يكسان باشد و به هيچ يك از شما دو نفر از ديگرى نزديكتر نباشد ...
با اين خشونت و سبك سرى در مقابلش ايستادند، و نظر واژگونه اى ابراز مى داشتند كه قضيه را درمان ناپذير مى كرد و هيچ پايه و اساسى برايش باقى نمى گذاردند.
آيا عمرو بن العاص مردى بى طرف بود كه على و معاويه برايش تفاوتى نداشتند؟
يا قضيه عبارت از لجاجت و عناد و كورى دلها و خردها بود؟
واقعا كار اين گروه شگفت آور است ! چيزى را كه براى دشمن روا مى شمارند براى امير خود ناروا مى دانند! على را به انتخاب حكمى بى طرف مجبور مى كنند و آزادى انتخاب را برايش باقى نمى گذارند و اين شخص كه آنان مى خواهند شخصى است كه دشمنيش نسبت به وى و يارى نكردن او از همه بيشتر است ، اما به معاويه حق انتخاب كسى را مى دهند كه از خود او هم به مطامع و اغراضش حريص تر است و از دو گوشش به خود وى نزديكتر.
و كار اين اشعث بن قيس توطئه گر سبك راى زورگو نيز شگفت انگيزتر است كه اندكى شرم و حيا هم در وجودش نيست كه مانع رسيدن نتيجه جنايتش ‍ به امام گردد! پس از اين توطئه ، روزى على ، بعد از بازگشت از صفين در ميان مردم ايستاده درباره اين حكميت با آنان سخن مى گفت ، ناگهان يك نفر پرسيد:
اول ما را از حكميت نهى كردى ، سپس بدان دستور دادى ، نمى دانيم كدام دستور درست است ...
امام نگاه خيره اى به پرسنده انداخت ، نگاه جان شكاف ديگرى هم به اشعث انداخته از روى تاسف كف بر كف كوبيد و گفت :
اين جزاى كسى است كه كار درست و استوار و انديشه محكم را از دست داده است !
ناگهان اشعث در خود جراتى يافت كه بر شرم و حيايش سرپوش گذاشته بى حيايى را ظاهر سازد و در برابر مردم چنين وانمود كند كه امام در گفتارش ‍ نظرى به او ندارد و شكست را بر عهده وى و دار و دسته اش نمى گذارد. با خودستايى گفت :
اميرالمومنين ، اين سخن به زيان تو است ، نه نفعت .
ناگهان خشمى سركش در سينه على جوشيد و با عصبانيت بر سرش داد كشيد:
تو چه مى دانى كه زيان من كدام و نفع من چيست ؟ لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان بر تو باد. بافنده پسر بافنده ، منافق پسر كافر، به خدا قسم يك بار كفر باعث اسيريت شده است و يك بار ديگر در اسلام گرفتار شده اى و در هيچ يك دارايى و نسب باعث رهايى تو نشد، شخصى كه افراد و طايفه خود را به شمشير بسپارد و آنان را به سوى مرگ كشاند سزاى اين را دارد كه خويشاوند و نزديك او را دشمن بدارد و غير خويشاوند به وى اطمينان نكند. (137)
امام تا كاملا از وضع او نااميد نشد و از دشمن خويى خود و قبيله يمنيش كه از او پيروى كردند و پيروزى جنگ را از بين بردند و در صلح امنيت را پايمال ساختند. به تنگ نيامد اين همه با خشونت نسبت به وى رفتار نكرد، همين قبيله بودند كه تاج و تخت سلطنت امويان بر دوش آنان قرار گرفت تا اين كه پس از سالهايى دراز به دست ايرانيان واژگون گرديد و خلافت عباسيان بر ويرانه هاى آن بنا شد. پس شگفت نيست كه گذشت بى نظير امام جاى خود را به چنين خشم سركشى دهد و آن شخص و قبيله اش را با سياه ترين آلودگى تاريخشان بكوبد، و با زشت ترين گفتارها بدانان دشنام دهد. قبل از آن هم خالد بن صفوان - حكيم عرب كه او را جزء پيشگويانشان نام برده اند - درباره اهالى يمن گفته است :
كسى جز بافنده برد، يا سازنده چرم ، يا پرورش دهنده ميمون در آنان نيست ، زنى بر آنان شاهى كرد. موش آنان را در خود غرق ساخت و هدهد ايشان را نشان داد! (138)
از اين حادثه نوتر، برگشت اشعث از دين اسلام به طمع پادشاهى مملكت از ميان رفته كنده است . بنو وليعه پس از وفات پيغمبر مرتد شدند وقتى زياد بن لبيد انصارى با آنان جنگيد و تيرى شمشير را چشيدند، براى جلب يارى اشعث پيش او رفتند.
اشعث كه اين قضيه را فرصت پيش آمده اى براى عملى شدن رويايش براى تخت سلطنت و زندگى تازه بخشيدن به سلطنت قديم كنده مى ديد بديشان گفت :
تا مرا شاه نكرده ايد به ياريتان نمى آيم ...
به شرطش رضايت دادند؛ از اسلام بيرون رفت ، و مانند پادشاهان قحطان تاجگذارى كرد، وقتى پنداشت كه اين قدرت جديد او را حفظ و حمايت مى كند و در راس آنان براى جنگ با مسلمانان قيام كرد، اندكى بيش ‍ نگذشت كه غرورش بر باد رفت ، و همين كه نيروهاى زياد كار را بر او تنگ گرفتند و قلعه اى را كه با افرادش بدان پناهنده شده بود محاصره كردند، تكبرش نقش بر زمين گرديد. در اين هنگام تصميم گرفت زندگى خود را با خيانت بخرد. و دور از چشم افرادش براى خود و ده نفر از افراد خاندان خود از مسلمانان تامين گرفت ، سپس قلعه را باز كرد، و ريختن خون رعاياى خود را براى دشمنانش جايز شمرد.
همان گونه كه يك بار به حساب دين ، فكر سلطنت به سرش زد، چرا امروز به حساب على چنين چيزى را نخواهد؟ نه سرزنش مى شود، و نه حرجى بر او است . طبع خيانتكارش چنين چيزى را براى او تضمين مى كند!
امام در برابر سيل ايستاد. اين آخرين ايستادنش نبود، پس از اين هم در برابر سيلها خواهد ايستاد. فاجعه صفين شكافى در ابهت و شكوه او باز و سدى هولناك بين او و مردم ايجاد كرد، و از خلال آن دشمنى و گستاخى و نافرمانى ، روز به روز، تا پايان خلافتش به بيرون تراويد.
اما او از بذل نصيحت و كوشش براى بازگردانيدن عقلها به سرهاى سرشار از اوهام كه جايى براى درك و عقل نگذاشته اند، خوددارى نمى ورزد، اكنون تصميم دارد اختلاف بين خود و مبلغان حكميت اشعرى را به ميدانى وسيعتر بكشاند. تمام افراد خود، از فرماندهان و سپاهيان ، بزرگان و خردان را گرد خود جمع مى كند تا مطلب به صورت قضيه اى همگانى گردد، و دلايل خود را در برابر همگان بيان فرمايد:
جمعيت را مخاطب مى سازد و قضيه فيمابين خود و كسانى را كه مى خواهند حكمى براى سخن گفتن از زبان او بر وى تحميل كنند مى شكافد، آنان يكى از حقوق اوليه اش را به عنوان فردى عادل هم از او دريغ داشته اند، چه رسد بدين كه امامى صاحب نفوذ و قدرت باشد:
آيا گروه كسى را انتخاب كرده اند كه از تمام آنان به قضيه اى كه مورد علاقه شان مى باشد نزديكتر است ، و شما كسى را انتخاب كرده ايد كه از همه كس به قضيه مورد تنفرتان (پيروزى معاويه ) نزديكتر است . مگر فراموش كرده ايد، ديرى نگذشته است كه عبدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى به مردم كوفه ) مى گفت : (جنگ جمل ) فتنه اى است كمانهاى خود را در آن به كار نيندازيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد، اگر راست مى گفته است كه آمدن بدون اجبارش (به جنگ صفين ) اشتباه است و اگر گفته اش دروغ بوده است كه بايد او را متهم به دروغگويى كرد (در هر حال صلاحيت حكميت را ندارد) ... (139)
شنوندگان بدون شك از رفتار اشعرى در زمان كارگزاريش بر كوفه آگاه شده اند، كه نه تنها عليه زمامدار قانونى مملكت گستاخى به خرج داده از يارى او دست كشيد، بلكه عزم مردم را هم براى يارى امام سست كرد و اين گناهى است همسنگ با خيانت ! با وجود اين ، چرا مى خواهند وى را به عنوان نماينده امامشان در نزد دشمنان انتخاب كنند؟
گويى فرياد على صدايى از ته چاه بود، نه در گوشى فرو رفت و نه عضوى را حركت داد، جمعيت ايستاده مشاهده مى كنند و درك نمى كنند مى نگرند و نمى بينند. حتى آن رهبران و فرماندهانى هم كه پيش از اين چشمها و خاطرها را سرشار مى ساختند و سطرهاى زرين تاريخ را به همراه على مى نوشتند، اكنون - چنان كه پيدا است - قلمها را انداخته ، مركبها را ريخته سپس منتظر نشسته اند تا پرده از روى امور برداشته شود. نه اشتر، نه ابن عباس ، نه احنف بن قيس ، و نه هيچ يك از خاصان نقش مثبتى در برابر توده ها براى دور ساختن اشعرى از چيزى كه اشعث و گروه قاريان قرآن براى آن وى را انتخاب كرده بودند، ايفا نكردند. كارى جز ملاقات انفرادى ، و دور از چشم ديگران با على ، در تلاش شكستن اختيارات آن شخص ، پس ‍ از مجبور شدن به وسيله سركشان به تسليم خواستشان ، انجام ندادند. گمان مى كنم كه چنين رفتارى ، در چنين مصيبت سختى كه خلافت امام را در هم شكسته است ، دليل روشنى بر منحصر به فرد شدن اشعث بن قين - در آن هنگام - در قدرت باشد كه هيچ كس جراءت مخالفت و معارضه با او را نداشت .
امام در تكميل گفتارى كه آغاز كرده بود گفت :
... نيت و قصد پنهانى عمرو بن العاص را به وسيله عبدالله بن عباس از ميان ببريد. فرصت روزگار را از دست ندهيد، و مرزهاى اسلام را حفظ كنيد. نمى بينيد كه كشورتان مورد تجاوز جنگ قرار گرفته شما را هدف تيرهاى خود ساخته اند؟...
بدين ترتيب دوست داشت ، تا مى توانيد و شرايط اقتضا مى كند، از نيرنگ آتش بس كه آنان را غفلت زده كرده محصول پيروزى را از آنان گرفته است - بكاهد. ابن عباس به معايب عمروعاص آشناتر بود، و براى مذاكره با او نيرومندتر، و اين آتش بس تحميلى ، به هر حال ، فرصتى بود كه نمى گذاشتند، بدون استفاده از آن بگذارد و در آن مدت سپاه خود را تقويت نكنند و صفها را به نظم درنياورند تا اگر حكميت شكست خورد بار ديگر با دشمن رو به رو شوند ...
ليكن نظرش را ناديده انگاشتند و سر و صداهاى اعتراض در ميانشان پخش ‍ شد؛ منطقش را - كه هيچ دليل و برهانى در برابرش نمى توانست ايستادگى كند - نپذيرفتند. بارها خواست آنان را به قبول نظر خود وادار سازد، ولى هر بار لجاجت و عنادشان افزوده شد، سپس اشعث آمده با خشونت و خشم خود تمام اميدهايى را كه براى دست كشيدن از آن لجاجت پست وجود داشت ، از ميان مى برد. سرشت ناپاك خود را مخفى نساخته مى خواهد مساله را از صورت يك قضيه همگانى كه چاره آن به مصالح عموم مسلمانان وابسته است بيرون آورده به شكل قضيه اى خصوصى در آورد، زيرا حل آن به وسيله اى انجام مى پذيرد كه از تكبر و تفاخر او مى كاهد و با حال خودستاى پرغرورش موافق نيست ، امام در ضمن يكى از تلاشهاى خود مى فرمايد:
معاويه ، براى اين موضوع ، هرگز كسى را تعيين نمى كند كه نظر و رايش ‍ محكمتر از عمرو بن العاص باشد، و براى شخصى از قبيله قريش كسى مناسبتر از او نيست . پس شما هم بايد در برابرش عبدالله بن عباس را قرار دهيد؛ زيرا عمرو گروهى را نمى بندد؛ مگر اين كه عبدالله آن را بگشايد و گرهى را باز نمى كند كه عبدالله آن را نبندد، امرى را محكم نمى كند، مگر اين كه آن را سست سازد، و كارى را سست نمى كند كه آن را محكم نسازد ...
اشعث در برابر اين دليل كه با شناخت قدرت جانهاى بشرى ، كسى همسنگ با او را معرفى مى كند كه از يك منشا سرچشمه گرفته اند، و براى كوبيدن آهن ، آهن به ميدان مى آورد، چه مى تواند بگويد؟
او خشمگين و منقلب مى شود، توجهى به منطق سليم در گفتار امام و نتيجه آن ندارد. پس توجهى به اصل قضيه و نتيجه مورد انتظار از مذاكره ندارد. خصوصا كه طرف مذاكره شخصى از قريش است ، و اين خيانتكار انتخاب او را دليل برنده اى بر محكوم كردن قبيله يمن به سستى و نداشتن شايستگى براى حكم شدن مى بيند!
اشعث با چنين نظر كوتاهى از راى امام استقبال مى كند، حس مفاخره جويى او را به ده ها سال عقبتر و به تعصبات جاهليت نخستين كه به وسيله اسلام دفن شد، بر مى گرداند، واقعا خشمگين و منقلب شد؟ با اين دليل عاجزكننده او را به فرارى ، زير پرده منقلب شدن پناهنده ساخت تا تسليم و اقرار را نپذيرد؟ به هر حال ، از پيدا كردن وسيله براى تحقق مقصود در نمى ماند، و همانند هر متكبرى در مقابل نور درخشان حق چشم را مى بندد، تظاهر به خشم مى كند يا واقعا اشعث نعره زد و منقلب شد. شايد غرورش جريحه دار شده است كه قبيله خود را پست و قدرتش را ناديده مى بيند. زيرا اگر نظر على پذيرفته شد و تسليم منطقش گرديدند، از سلطنت و قدرت خود بيش از چند ساعت بهره ور نبوده رو به زوال مى گذارد. فرياد مى زند:
نه به خدا قسم ! تا روز قيامت هم نبايد دو تن از قبيله مضر حكم شوند!
اين چه دليل و برهانى است ! سپس همان نظر قديمش را تكرار مى كند:
چون او يك نفر از افراد قبيله مضر را تعيين كرده است تو يك نفر از اهالى يمن را حكم قرار داده .
على به آرامى پاسخ مى دهد:
مى ترسم آن يمنيان فريب بخورد، اگر عمرو به چيزى علاقه مند باشد هيچ پروايى از خدا ندارد ...
ولى اين اخطار آرام بر گمراهى او افزوده مى گويد:
به خدا سوگند، در صورتى كه يكى از آن دو تن از اهالى يمن باشند و به چيزى كه تا اندازه اى مورد اكراه ما است حكم كنند، پيش ما بهتر از اين است كه هر دو از قبيله مضر باشند و كاملا مطابق ميلمان حكم برانند! (140)
مسعودى جريان اجتماع حكميت و چگونگى دفاع نمايندگان عراق و شام از حقوق موكلين خود را مشروحا آورده است ؛ از آن جمله مى گويد:
اجتماع حكمين به سال سى و هشتم در دومه الجندل رخ داد و به قولى در جاى ديگر بود؛ به ترتيبى كه قبلا اختلاف در اين مورد را گفته ايم .
على ، عبدالله بن عباس و شريح بن هانى همدانى را به چهارصد مرد - كه ابوموسى اشعرى نيز از آن جمله بود - بفرستاد. معاويه نيز عمرو بن عاص ‍ را بفرستاد كه شرحبيل بن سمط و چهارصد كس همراه او بودند، وقتى جماعت به محلى كه اجتماع در آن جا مى بود، نزديك شدند. ابن عباس به ابوموسى گفت : اين كه على به تو رضايت داد، نه براى آن بود كه فضيلتى دارى ؛ زيرا بهتر از تو بسيارند، ولى مردم جزء به تو رضايت ندادند و به پندار من اين براى آن است كه شرى در انتظار آنهاست كه داهيه عرب را همرديف تو كرده اند. هر چه را فراموش مى كنى ، اين را فراموش مكن كه همه كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند. با على نيز بيعت كرده اند و صفتى ندارد كه او را از خلافت دور كند. معاويه نيز صفتى ندارد كه او را به خلافت نزديك كند. عمرو بن عاص نيز وقتى از معاويه جدا مى شد و براى ملاقات ابوموسى مى رفت . معاويه بدو گفت : اى ابوعبدالله مردم عراق على را مجبور كردند كه ابوموسى را بپذيرد؛ ولى من و مردم شام به تو رضايت داده ايم و مردى دراز زبان كوتاه راى را همرديف تو كرده اند.
محتاط باش و دقت كن و همه راى خويش را با وى مگو. سعد بن ابى وقاص ، عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن عوف زهرى ، مغيره بن شعبه ثقفى و ديگران كه از بيعت على دريغ كرده بودند، با جمعى ديگر از مردم به محل اجتماع رفتند و اين در ماه رمضان از سال سى و هشتم بود، و چون ابوموسى و عمرو با هم بنشستند. عمرو به ابوموسى گفت : سخن بگو و نكو بگو. ابوموسى گفت : نه ، تو بگو. عمرو گفت : من هرگز بر تو پيشى نخواهم گرفت كه تو را به جهت سالخوردگى و صحبت پيمبر، و اين كه مهمانى حقوقى هست كه رعايت آن واجب است .
آن گاه ابوموسى حمد خدا گفت و ثناى او كرد. دو حادثه اى را كه در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را به اختلاف كشيده بود، ياد كرد، سپس گفت : اى عمرو، بيا كارى كنيم كه خداوند به وسيله آن الفت آرد، و اختلاف را بردارد، و ميان مسلمانان اصلاح شود. عمرو براى او جزاى خير خواست و گفت : سخن را آغازى و انجامى است و چون در سخن اختلاف كنيم ، تا به انجام رسيم ، آغاز را فراموش كرده ايم . بنابراين ، سخنانى را كه ميان ما مى گذرد، بنويسيم كه بدان مراجعه توانيم كرد. گفت : بنويس .
عمرو ورقه و نويسنده اى بخواست . نويسنده غلام عمرو بود و از پيش بدو گفته بود كه در آغاز كار، نام وى را بر ابوموسى مقدم دارد. كه با او سر حيله داشت . آن گاه به حضور جماعت گفت : بنويس كه تو شاهد مايى و چيزى را كه يكى از ما نگويد، ننويس تا راى ديگرى را نيز درباره آن معلوم كنى و چون او نيز بگفت ، بنويس و اگر گفت ننويس ، ننويس تا راى ما متفق شود، بنويس بسم الله الرحمن الرحيم ، اين چيزى است كه فلان و فلان درباره آن توافق كرده اند.
او نيز بنوشت و نام عمرو را مقدم كرد. عمرو گفت : اى بى مادر! مرا بر او مقدم مى دارى . گويا از مقام او خبر ندارى ؟ پس او نام عبدالله بن قيس را كه همانا ابوموسى بود، مقدم داشت و نوشت : توافق كردند كه هر دو شهادت مى دهند كه خدايى جز خداى يكتاى بى شريك نيست و محمد بنده و فرستاده او است كه او را با هدايت و دين حق فرستاد تا بر همه دينها غالب كند، و گرچه مشركان كراهت داشته باشند. سپس عمرو گفت :
شهادت مى دهيم كه ابوبكر جانشين پسر خدا صلى الله عليه و آله بود و به كتاب خدا و سنت پيمبر خدا عمل كرد تا خدا او را پيش خود برد و وظيفه اى را كه به عهده داشت ، به انجام رسانيد. ابوموسى گفت : بنويس ! سپس درباره عمر نيز مانند آن گفت : ابوموسى گفت : بنويس ! آن گاه عمرو گفت :
بنويس كه عثمان به اجتماع مسلمانان و شورى و رضايت اصحاب پيمبر خدا صلى الله عليه و آله عهده دار خلافت شد و او مومن بود. ابوموسى گفت : اين جزو چيزهايى نيست كه براى آن اين جا نشسته ايم . عمرو گفت : به خدا ناچار يا مى بايد مومن باشد يا كافر! ابوموسى گفت : مومن بود. عمرو گفت : به او بگو بنويسد. ابوموسى گفت : بنويس ! عمرو گفت : عثمان ظالم كشته شد يا مظلوم ! ابوموسى گفت : مظلوم كشته شد. عمرو گفت : مگر خدا براى ولى مظلوم ، حجتى قرار نداده كه خون او را مطالبه كند؟
ابوموسى گفت : چرا! عمرو گفت : آيا عثمان ولى ديگرى بهتر از معاويه دارد؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : مگر معاويه حق ندارد قاتل او را هر جا باشد، بجويد تا او را بكشد يا از جستنش وا بماند. ابوموسى گفت : چرا! عمرو به نويسنده گفت : بنويس ! ابوموسى نيز گفت و او نوشت .
عمرو گفت : ما شاهد مى آوريم كه على عثمان را كشته است . ابوموسى گفت : اين حادثه اى است كه در اسلام رخ داده و ما براى كارى ديگر اجتماع كرده ايم و بايد كارى كنيم كه خدا به وسيله آن كار امت را به صلاح آرد. عمرو گفت : آن چيست ؟ ابوموسى گفت : مى دانى كه مردم عراق هرگز معاويه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نيز هرگز على را دوست نخواهند داشت . بيا هر دو را خلع كنيم و خلافت به عبدالله بن عمر دهيم . عبدالله بن عمر، شوهر دختر ابوموسى بود. ابوموسى گفت : بله ، اگر مردم او را به اين كار وادار كنند، قبول خواهد كرد. عمرو همه چيزهايى را كه ابوموسى مايل بود، بگفت و او تاييد كرد. آن گاه به او گفت : سعد چطور است ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو جماعتى را برشمرد و ابوموسى جز ابن عمر، كسى را نپذيرفت . آن گاه عمرو ورقه را پس از آن كه هر دو آن را مهر كردند، بگرفت و پيچيد و زير پاى خود نهاد و گفت : به نظر تو، اگر مردم عراق به خلافت عبدالله بن عمر راضى شدند و مردم شام نپذيرفتند. آيا با مردم شام جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اگر مردم شام راضى شدند و مردم عراق نپذيرفتند، آيا با مردم عراق جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اكنون كه صلاح و خير مسلمانان را در اين كار مى بينى ، برخيز و براى مردم سخن بگو و اين هر دو شخص را خلع كن و نام كسى را كه خلافت بدو مى دهى ، ياد كن . ابوموسى گفت : نه ، تو برخيز و سخن بگو، كه بدين كار شايسته ترى . عمرو گفت : نمى خواهم بر تو پيشى گرفته باشم . سخن من و سخن تو براى مردم تفاوت ندارد، به مباركى برخيز!
ابوموسى نيز برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ما در كار خود نگريستيم و به نظر ما كوتاه ترين راه امن و صلاح و رفع اختلاف و جلوگيرى از خونريزى و ايجاد الفت ، اين است كه على و معاويه را خلع كنيم . من همان طور كه عمامه ام را بر مى دارم ، على را خلع مى كنم (در اين وقت عمامه خود را از سر برداشته ) و مردى را كه شخصا صحبت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و پدر او نيز صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و سابقه او نكو بوده ، به خلافت برداشتم و او عبدالله بن عمر است و ثناى او گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. آن گاه فرود آمد.
پس از آن عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ابوموسى عبدالله بن قيس ، على را خلع كرد و او را از كار خلافت كه طالب آن است ، بر كنار داشت و ابوموسى ، على را بهتر شناسد. بدانيد كه من نيز مانند او على را خلع مى كنم و معاويه را بر خودم و شما نصب مى كنم . ابوموسى در ورقه نوشته كه عثمان مظلوم و شهيد كشته شده ، ولى او حق دارد خون او را هر جا باشد، بخواهد. معاويه شخصا صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته ، پدرش نيز صحبت پيمبر صلى الله عليه و آله داشته . در اين جا ثناى معاويه گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. سپس گفت : او خليفه ماست و با او براى خونخواهى عثمان بيعت مى كنيم و او را اطاعت مى كنيم . ابوموسى گفت : عمرو دروغ مى گويد. ما معاويه را به خلافت برنداشتيم ؛ بلكه معاويه و على را با هم خلع كرديم . عمرو گفت : عبدالله بن قيس دروغ مى گويد. او على را خلع كرد، اما من معاويه را خلع نكردم .
مسعودى گويد: در صورت ديگر از روايتها ديده ام كه آنها توافق كردند كه على و معاويه را خلع كنند و پس از آن كار را به شورى واگذارند تا مردم كسى را كه صلاحيت داشته باشد، انتخاب كنند. پس از آن عمرو ابوموسى را مقدم داشت و ابوموسى گفت : من على و معاويه را خلع كردم . درباره كار خود بينديشيد. و به كنار رفت . آن گاه عمرو به جاى او ايستاد و گفت : اين شخص رفيق خود را خلع كرد. من نيز رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق خودم معاويه را نصب مى كنم .
ابوموسى گفت : چه مى كنى ! خدايت توفيق ندهد، حيله كردى و بد كردى . قصه تو، چون خرى است كه كتاب بار داشته باشد. عمرو گفت : خدا تو را لعنت كند، دروغ گفتى و حيله كردى ، قصه تو، چون سگ است كه اگر بدو حمله كنى ، پارس كند و اگر ولش كنى ، پارس كند. و لگدى به ابوموسى زد و او را به پهلو در افكند، و چون شريح بن هانى اين بديد، با تازيانه به جان عمرو افتاد و ابوموسى از جواب واماند و بر مركب خود نشسته ، به مكه رفت و ديگر به كوفه بازنگشت ؛ با اين كه علاقه و زن و فرزندش آن جا بود. (141)
چنان كه گذشت جناح خوارجى سپاه عراق ، ابوموسى را بر امام تحصيل كردند و اينك امام با مشكلى جديد كه جهل و نفاق آفريده بودند، روبه رو شد. ابوموسى علاوه بر سوابق تاريكش درباره اهل بيت - بويژه در آغاز خلاف امام على عليه السلام به روايت تاريخ - مردى پر سخن و كوتاه عقل بود و اين صفت او را، دوست و دشمن بيان كرده اند. در مقابل ، عمرو يكى از داهيان مكار عرب بود كه هيچ زمانى پايبند شرع و اخلاق و عهد و اصول نبود و مكر و حيله و خدعه ، سراسر وجود و دوران عمرش را فرا گرفته بود. از سويى ميان معاويه و عمرو، هماهنگى كامل وجود داشت ؛ ولى عقلاى قوم مى دانستند كه اساسا ابوموسى به تحكيم موقعيت اميرالمومنين علاقه ندارد و از اول كار، پيدا بود كه عزل امام گزينه اول انتخابش بود، و اكنون باز مى گرديم به روايت تاريخ از موضوع حكميت در آغاز كار، پيرامون موضوع حكميت و نمايندگان انتخابى و حدود و ثغور وظايف و حقوق آنها پيمان نامه اى تنظيم شد كه اميرالمومنين على عليه السلام و معاويه و جمعى از ياران آنان ، پاى آن را امضا نمودند.
متن اين پيمان نامه و جهد عمروعاص بر حذف عنوان اميرالمومنين در صدر نامه - آن چنان كه امثال او و معاويه و ابوسفيان در صلح حديبيه نپذيرفتند تا عنوان رسول خدا براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در نامه ذكر شود - و سكوت مرگبار ابوموسى خود گواه روشنى بود كه ابوموسى و هواخواهان او در اصل ، با اين عنوان براى على عليه السلام مشكل دارند. طبرى در تاريخ خود پيمان نامه حكميت ميان اميرالمومنين و معاويه بن ابوسفيان را به شرح زير آورده است :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه حكميت على امير مومنان است .
عمرو گفت : نام وى و نام پدرش را بنويس ، او امير شماست ؛ اما امير ما نيست .
احنف به على گفت : عنوان امارت مومنان را محو مكن ، كه بيم دارم اگر محو كنى ، هرگز به تو باز نگردد. آن را محو مكن ؛ اگر چه كسان همديگر را بكشند.
گويد: على لختى از روز اين را نپذيرفت ، آن گاه اشعث بن قيس گفت : اين نام را محو كن كه خدايش دور كند.
پس على آن را محو كرد و گفت : الله اكبر، رفتارى از پى رفتارى و مثلى به دنبال مثلى ، به خدا به روز حديبيه در حضور پيمبر خدا مى نوشتم كه بدو گفتند: تو پيمبر خدا نيستى و ما به اين معترف نيستيم ، نام خودت و نام پدرت را بنويس ، و او چنين كرد.
عمرو بن عاص گفت : سبحان الله ، اين مثل چنان است كه ما را كه ايمان داريم ، با كافران همانند مى كنند.
على گفت : اى روسپى زاده ! بار فاسقان و دشمن مسلمانان بوده اى ؛ همانند مادرت هستى كه تو را زاد.
عمرو برخاست و گفت : از اين پس ، هرگز با تو به يك مجلس ننشينم .
على گفت : اميدوارم خدا مجلس مرا از تو و امثال تو پاك بدارد.
و نامه را نوشتند.
احنف گويد: معاويه به على نوشت كه اگر مى خواهى صلح شود، اين نام را محو كن ، على مشورت كرد، سراپرده اى داشت كه بنى هاشم را آن جا راه مى داد. مرا نيز با آنها راه مى داد. گفت : درباره آنچه معاويه نوشته كه اين نام را محو كن ، چه راى داريد؟
گويد گفت : نام مبارك يعنى امير مومنان .
گفتند: خدايش دور كند. پيمبر خدا صلى الله عليه و آله نيز وقتى با مردم مكه صلح مى كرد، نوشته بود، محمد پيمبر خدا و اين را نپذيرفتند. تا نوشت :
اين نامه صلح محمد بن عبدالله است .
بدو گفتم : اى مرد! وضع تو با پيمبر خدا فرق دارد. به خدا ما اين بيعت را به خاطر تو نكرديم ، اگر كسى را شايسته تر از تو مى دانستيم ، با او بيعت كرده بوديم و به جنگ تو آمده بوديم به خدا سوگند! اگر اين نام را كه من بر آن بيعت كرده ام و بر سر آن جنگيده ام ، محو كنى ، هرگز به تو باز نمى گردد.
راوى گويد: به خدا چنان شد كه او گفته بود، كمتر ممكن بود كه راى او در مقابل را ديگرى قرار گيرد و از آن برتر نباشد.
ابو مخنف گويد: نامه را چنين نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه حكميت على بن ابى طالب است و معاويه بن ابى سفيان .
على از جانب اهل كوفه و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد. معاويه نيز از جانب اهل شام و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد، ما به حكم خدا عزوجل و كتاب او تسليم مى شويم و جز آن ميان ما نخواهد بود.
كتاب خدا از آغاز تا انجام ميان ماست . آنچه را زنده كند، زنده مى داريم و آنچه را بميراند، مرده مى داريم . هر چه را حكمان ، ابوموسى اشعرى عبدالله بن قيس ، و عمرو بن عاص قرشى در كتاب خدا يافتند، بدان عمل كنند و هر چه را در كتاب خدا نيافتند، به سنت عادل وحدت آور، نه تفرقه انداز، رو كنند.

next page

fehrest page

back page