next page

fehrest page

back page

گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او
او ابوالحسن محمد جعفر بن ابى احمد حسين بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام است و تولدش به سال سيصد و پنجاه و نه هجرى بوده است .
پدرش نقيب ابو احمد در دولت بنى عباس و آل بويه قدر و منزلتى بزرگ داشته و ملقب به طاهر ذوالمناقب بوده است . بهاء الدوله ابو نصر بن بويه او را به طاهر او حد مورد خطاب قرار مى داده است .
ابو احمد پنج بار عهده دار نقابت آل ابى طالب بوده و به هنگام مرگ هم همان منصب را داشته است . او پس از اينكه گرفتار انواع بيماريها گشته و چشمهايش كور شده بود، در نود و هفت سالگى درگذشت . تولدش به سال 304 و درگذشت او به سال 400 هجرى بوده است . پسرش ابوالحسن رضى در قصيده خود كه در مرثيه پدر سروده ميزان عمر او را آورده و گفته است :
نود و هفت سال كه دشمنان براى تو در آن دام مى گستردند گذشت و سپرى شد و تو بدون آنكه نكوهيده باشى درگذشتى . (54)
نقيب ابو احمد پس از مرگ ، نخست در خانه خود به خاك سپرده شد و سپس پيكرش را به كربلاء و كنار مرقد حسين عليه السلام منتقل كردند. نقيب ابو احمد عهده دار سفارت و رساندن پيامها ميان خلفاى عباسى و اميران آل بويه و آل حمدان و ديگر اميران بود. مردى فرخنده و مبارك و منشاء خير و بركت و سخت خردمند بود و گرانقدر. درباره اصلاح هر كار نابسامانى كه اقدام مى كرد، آن كار به دست او و با وساطت پسنديده و همت بلندش و حسن تدبيرى كه داشت اصلاح و رو به راه مى شد.
عضد الدوله ديلمى چون كارهاى ابو احمد نقيب را سخت بزرگ مى ديد و عظمت او چشم و دلش را آكنده كرده بود، همينكه به عراق آمد، او را فرو گرفت و به حصارى در خطه فارس فرستاد و تا هنگامى كه عضد الدوله درگذشت ، نقيب همچنان در آن حصار محصور و زندانى بود و پس از مرگ عضد الدوله ، پسرش ابوالفوارس شيردل (55)، او را آزاد كرد و چون خواست به بغداد آيد و در پايتخت باشد، او را همراه خود به بغداد آورد. هنگام مرگ عضدالدوله سيد رضى چهارده ساله بود و ضمن آن چنين سروده بود:
از من اين پيام را به حسين برسانيد كه آن كوه برافراشته و استوار پس از تو در زمين فروشد (56)
مادر سيد رضى ، فاطمه دختر حسين بن احمد بن حسن ناصر اصم است كه امير و سالار ديلم بوده است . ناصر اصم همان ابو محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) است (57) كه به روزگار خود شيخ و عالم و زاهد و اديب و شاعر آل ابى طالب بوده است و سرزمينهاى ديلم و جبل را به تصرف خويش در آورد و ميان او و سامانيان جنگهاى بزرگى رخ داد و به سال 304 در هفتاد و نه سالگى درگذشت و ملقب به الناصر للحق بود. او حسن بن قاسم بن حسين حسنى را به جانشينى خود گماشت و او ملقب به الداعى الى الحق بود. همين بانو مادر برادر سيد رضى يعنى ابوالقاسم على معروف به سيد مرتضى هم بوده است .
سيد رضى پس از آنكه سن او از سى سالگى گذشته بود در مدتى اندك ، قرآن را حفظ كرد و در فقه و احكام صاحب نظر شد. خدايش رحمت كنادكه عالمى اديب و شاعرى زبر دست بوده است . شعرش بسيار فصيح و داراى الفاظ استوار و در همه ابواب عروضى و انواع آن است . اگر خواسته است در غزل و عشق شعرى بسرايد، در زيبايى و رقت تا حد شگفتى و اعجاز پيش رفته است و اگر خواسته است در بزرگداشت و مدح سخن بگويد، كلماتى را برگزيده كه بر دامنش هيچ گردى ننشسته است و اگر آهنگ مرثيه داشته ، گوى سبقت از همگان در ربوده و شاعران همه گام بر جاى پاى او نهاده اند. در عين حال دبيرى است كه نثر او بسيار قوى و نيرومند است . داراى نفسى شريف و عفيف و بلند همت است و سخت پاى بند به دين و قوانين آن . از هيچ كس جايزه و پاداش نگرفته است و در اين مورد چنان شرف و حرمتى داشته كه حتى جوايزى را كه پدرش براى او مى فرستاده نمى پذيرفته است . آل بويه بسيار كوشيدند تا پاداشها و جايزه هاى آنان را بپذيرد و نپذيرفت .
به همين مقدار خشنود بود كه او را گرامى دارند و حرمتش را محفوظ بدارند و ياران و دوستانش را عزت نهند. طائع (58) خليفه عباسى از برادرش قادر (59) به سيد رضى گرايش بيشترى داشت و او هم نسبت به طائع محبت و دوستى بيشترى مبذول مى داشت . سيد رضى در قصيده يى كه به ظاهر در مدح قادر سروده خطاب باو چنين گفته است :
اى امير مومنان ، توجه داشته باش كه ما در درخت بلندى و علو از يكديگر جدا نيستيم . هنگامى كه بخواهيم بر يكديگر افتخار كنيم ، ميان ما تفاوتى نيست و هر دو در برترى ريشه دار و عروقيم . جز خلافت كه ترا مميز ساخته و زيور آن بر من نيست و عقد آن بر گردن تو آويخته است . (60)
گويند قادر در پاسخ اين اشعار گفت : آرى بر خلاف ميل شريف و تا بينى او بر خاك ماليده شود. شيخ ابوالفرج بن الجوزى (61) در كتاب تاريخ خود ضمن بيان مرگ شيخ ابواسحاق ابراهيم بن احمد بن محمد طبرى ، فقيه مالكى ، گفته است كه اين شيخ در بغداد، شيخ همه شاهدان عدل و سالار ايشان بود و احاديث بسيار شنيده و مردى بزرگوار و بخشنده بر اهل علم بود. و شريف رضى كه خدايش رحمت كناد به هنگام جوانى قرآن پيش او مى خواند. روزى شيخ از او پرسيد: اى شريف خانه تو كجاست ؟ گفت : در خانه پدرم در محله باب محول ساكنم . گفت : كسى چون تو در خانه پدرش ‍ نمى نشيند. من خانه خود در محله كرخ را كه به دار البركة معروف است به تو بخشيدم . شريف رضى از پذيرفتن آن خوددارى كرد و گفت : من هيچگاه از پدر خويش چيزى نپذيرفته ام ، شيخ گفت : حق من بر تو از حق پدرت بزرگتر است ، كه من كتاب خداى متعال را چنان به تو آموختم كه حفظ كردى ؛ و شريف رضى آن خانه را پذيرفت .
سيد رضى به سبب علو همتى كه داشت ، همواره با نفس خويش براى رسيدن به كارهاى بسيار بزرگى كه به خاطرش خطور مى كرد در ستيز بود و آن خواستها را در شعر خويش مى سرود، ولى از روزگار براى وصول به آن يارى و مساعدتى نمى ديد و بر آن اندوه مى خورد و مى گداخت ، و در گذشت و به مقصود و خواسته خود نرسيد.
از جمله اشعار او اين ابيات است كه در اين زمينه سروده است :
من شايستگى برترى و علو را ندارم ، اگر آنچه كه از پدرم بوده براى فرزندم فراهم نباشد.
و اين گفتارش :
جاى شگفتى است از آنچه محمد يعنى سيد رضى به آن گمان مى برد و خيال مى بندد و حال آنكه همين گمان در پاره يى از موارد غدار است .
من آتش زنه يى مى بينم كه پياپى جرقه مى زند. شايد روزى براى آن آتشى باشد. (62)
در يكى از اين قصايد كه در ديوان او از اينگونه بسيار ديده مى شود، با خشونت و تندى فراوان سخن گفته است و ما به سبب كراهتى كه از ذكر آن داريم از نقل بقيه آن خوددارى كرديم .
ابواسحاق ابراهيم بن هلال صابى (63) نويسنده معروف ، كه دوست سيد رضى بود و ميان ايشان پيوند ادبى و نامه نوشتن به يكديگر و سرودن اشعار برادرانه و دوستانه معمول و متداول بود، در اين باره ضمن ابياتى براى او چنين سروده است :
فراست و زيركى من به من خبر مى دهد كه بزودى به بلندترين مرتبه علو، ارتقاء خواهى يافت . من پيش از فرا رسيدن آن ترا سخت تعظيم مى كنم و مى گويم خداوند عمر سيد را بلند و طولانى فرمايد. (64)
سيد رضى در پاسخ اين قصيده صابى ، قصيده يى طولانى سروده كه در ديوان او ثبت است و در آن به خود و صابى وعده مى دهد، كه اگر روزگار يارى كند، به خواسته ها و آرزوها برسند و به مقصود خود نايل آيند. (65) مطلع قصيده شريف رضى اين بيت است :
براى اين نيزه پيكانى بسيار تيز قرار داده اى و در اين شمشير هندى رونقى روان ساخته اى .
چون ابيات صابى منتشر شد منكر آن شد و گفت : من آن ابيات را براى ابوالحسن على بن عبدالعزيز حاجب النعمان كه خليفه الطائع بوده است سروده ام . و چنان نيست كه صابى مدعى شده ، ولى از بيم جان چنين گفته است .
ابوالحسن صابى (66) و پسرش ، غرس النعمه محمد، در كتاب تاريخ خود نوشته اند كه خليفه ، القدر بالله ، مجلسى بر پا كرد و در آن مجلس ابو احمد نقيب پدر سيد رضى و پسرش ابوالقاسم مرتضى و گروهى از قاضيان و گواهان و فقيهان را حاضر كرد و سپس اين ابيات سيد رضى را كه در مطلع آن مى گويد:
اين اقامت و درنگ من در خوارى چرا؟ و حال آنكه گفتارى چون شمشير برنده دارم و بسيار بى اعتنايم . (67)
براى آن جمع خواند. قادر به نقيب ابو احمد گفت : از پسرت بپرس چه خوارى و زبونى بر او در بارگاه ما رفته است و چه بدبختى از جانب ما ديده است و در كشور و پادشاهى ما بر او چه ستمى شده است و اگر به مصر برود پادشاه مصر با او چه خواهد كرد؟ آيا با او بهتر و بيشتر از ما رفتار خواهد كرد؟ مگر ما او را به نقابت و مظالم بر نگماشتيم ؛ مگر از او نخواستيم كه نماينده و جانشين ما در حرمين مكه و مدينه و حجاز باشد و او را امير حاجيان قرار نداديم ؟ آيا از سالار مصر توجه بيش از اين براى او فراهم مى شود؟ خيال نمى كنيم و گمان نداريم ، كه اگر در مصر مى بود، توجهى بيشتر از آنچه به يكى از افراد خاندان ابوطالب مبذول مى شود به او مى شد.
نقيب ابو احمد گفت : اما اين شعر را ما از او نشنيده ايم و به خط و نوشته او نديده ايم و بعيد نيست كه يكى از دشمنانش آنرا جعل كرده و به او نسبت داده باشد.
قادر گفت : اگر چنين است هم اكنون سندى بنويسيد كه متضمن قدح و نادرستى نسب واليان مصر باشد و محمد هم به خط خود چيزى در آن بنويسد و امضا كند. در اين باره سندى نوشته شد كه همه حاضران در آن مجلس آنرا امضا كردند و از جمله ايشان نقيب ابو احمد و پسرش سيد مرتضى بودند كه امضا كردند و چون آن سند را پيش سيد رضى بردند او از نوشتن و امضا كردن خوددارى كرد و آن سند را پدرش و برادرش سيد مرتضى پيش او برده بودند. سيد رضى گفت : من در اين سند چيزى نمى نويسم و از داعيان سالار مصر بيم دارم ، ولى سرودن آن شعر سروده او نيست و آنرا نمى شناسد. پدرش اصرار كرد كه به خط خود در آن سند هم بنويسد؛ نپذيرفت و گفت : من از داعيان فاطميان بيم دارم كه مرا غافلگير كنند و بكشند و آنان در اين كار شهره آفاقند. پدرش گفت : اى واى ، جاى بسى شگفتى است ؟ از ماءموران كسى كه ميان تو و او صد ذراع فاصله است بيم ندارى ؟ و به ظاهر و از روى تقيه ، او و پسر ديگرش سيد مرتضى ، سوگند خوردند كه با سيد رضى سخن نگويند و اين كار از بيم قادر و براى آرام ساختن او بود. چون اين خبر به اطلاع قادر رسيد به ظاهر سكوت كرد و كينه نقيب را در دل گرفت و پس از چند روز او را از منصب نقابت بر كنار كرد و محمد بن عمر نهر سايسى را بر آن كار گماشت .
به خط محمد بن ادريس حلى كه فقيه امامى بوده است (68) چنين خواندم كه ابو حامد احمد بن محمد اسفراينى ، فقيه شافعى ، (69) مى گفته است : روزى پيش فخر الملك ابو غالب محمد بن خلف (70) وزير بهاء الدوله و پسرش ‍ سلطان الدولة بودم . سيد رضى پيش او آمد. فخر الملك او را سخت گرامى داشت و تعظيم كرد؛ از جاى خود برخاست و نامه ها و رقعه ها كه در دست داشت كنار نهاد و روى به سيد رضى آورد و گوش به سخنان او مى داد و با او سخن مى گفت تا برخاست و رفت . پس از او سيد مرتضى ، كه خدايش ‍ رحمت كناد، پيش او آمد. فخر الملك او را آنچنان تعظيم و اكرام نكرد و خود را سرگرم به خواندن رقعه ها كرد و به امضا كردن بعضى از نامه ها پرداخت . سيد مرتضى اندكى نشست و انجام كارى را از وزير خواست كه انجام داد و رفت .
احمد بن محمد اسفراينى مى گويد: من روى به وزير كردم و گفتم : خداوند كارهاى وزير را قرين صلاح بداراد. اين مرتضى فقيه و متكلم و صاحب فنون مختلف و از برادرش شايسته تر و افضل است و حال آنكه ابوالحسن رضى شاعر است . گفت : چون مردم بروند و مجلس خلوت شود پاسخ ترا در اين باره خواهم داد. با آنكه من تصميم داشتم بروم ، ولى چون اين موضوع پيش آمد لازم شد همچنان بمانم . چون مردم يكى يكى رفتند و كسى جز بردگان ويژه و پرده داران باقى نماند، وزير دستور آوردن غذا داد. چون غذا خورديم و او پس از غذا دستهايش را شست و بيشتر غلامانش ‍ رفتند و كسى جز من پيش به تو دادم و گفتم در فلان صندوقچه بگذار بياور. خادم آن دو نامه را آورد. وزير به من گفت : اين نامه سيد رضى است . به من خبر رسيده بود كه براى او پسرى متولد شده است . هزار دينار برايش ‍ فرستادم و نوشتم اين براى قابله است و عادت بر اين جارى است كه دوستان در اينگونه موارد براى دوستان خود و كسانى كه دوست مى دارند هديه يى بفرستند. او آن را بر گرداند و اين نامه را براى من نوشت ؛ آنرا بخوان . من نامه را خواندم و ديدم ضمن پوزش خواهى از رد كردن آن نوشته است : ما خاندانى هستيم كه قابله بيگانه نداريم - پير زنان ما عهده دار اين كارند و از آن طبقه نيستند كه براى اين كار خود از ما مزد بگيرند و پاداش هم نمى پذيرند. وزير گفت : اينچنين است كه ديدى . اما سيد مرتضى ، ما تصميم گرفتيم براى حفر و لايروبى نهر عيسى بر املاكى كه در ناحيه با دور يا قرار دارد مالياتى ببنديم . به يكى از املاك سيد مرتضى در ناحيه داهريه بيست درهم تعلق گرفته و ارزش آن ملك هم بيش از يك دينار نيست . چند روز پيش اين نامه را در اين مورد نوشته است ؛ بخوان . من آن نامه را خواندم . بيش از صد سطر بود و متضمن خضوع و خشوع و خوش آمد گويى و استدعا و خواهش براى اينكه ماليات چند درهم از املاك او برداشته شود و شرح آن نامه سخن را به درازا مى كشاند.
فخر الملك به من گفت : حال كداميك را شايسته تر و سزاوارتر براى تعظيم و تكريم مى بينى ، اين علم فقيه متكلم يگانه روزگار را كه چنين نفسى دارد، يا آن يكى را كه مشهور نيست مگر به شاعرى و نفس او چنان نفسى است ؟ گفتم : خداوند سرور ما را موفق بداراد و همواره موفق است . به خدا سوگند سرور ما كار را چنان كه بايد و در محل خود انجام داده است . برخاستم و رفتم (71)
سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، در محرم سال 404 درگذشت . وزير فخرالملك و همه اعيان و اشراف و قضاوت در مراسم تشييع جنازه و نماز گزاردن بر او شركت كردند و او را در خانه خويش ، كه كنار مسجد انباريها در محله كرخ بود، به خاك سپردند. (72) برادرش سيد مرتضى از بى تابى و آنكه ياراى نگريستن به تابوت و مراسم خاك سپارى را نداشت به حرم امام موسى بن جعفر عليهما السلام پناه برد. فخر الملك بر جنازه سيد رضى نماز گزارد و سپس شامگاه به حرم شريف كاظمى رفت و همراه سيد مرتضى به خانه برگشت .
از جمله مرثيه يى كه برادرش سيد مرتضى براى او سروده اين ابيات مشهور است :
اى مردان ! واى بر اين سوگ پر گداز كه دستم را بريد و دوست مى داشتم كه اى كاش سرم را مى بريد. همواره از آشاميدن اين جام بلا بر حذر بودم و سرانجام آنرا همراه ديگر جامهاى بلا آشاميدم ... (73)
فخار بن معد علوى موسوى (74)، كه خدايش رحمت كناد، براى من نقل كرد كه سيخ مفيد ابو عبدالله محمد بن نعمان ، كه فقيه و امام است ، در خواب چنين ديد كه حضرت فاطمه دختر رسول خدا (ص ) به مسجد او در محله كرخ بغداد آمد و دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در حالى كه كودك بودند آورد و به شيخ سپرد و فرمود: به اين دو فقه بياموز. شيخ شگفت زده از خواب بيدار شد. بامداد آن شب ، چون روز بر آمد، فاطمه دختر ناصر، در حالى كه كنيز كانش بر گرد او بودند و دو پسرش ‍ محمد رضى و على مرتضى را همراه داشت به مسجد شيخ مفيد آمد. شيخ بر پا خاست و به فاطمه سلام داد. فاطمه گفت : اى شيخ ! اينان دو پسر منند. پيش تو آورده ام تا به آنان فقه بياموزى . مفيد گريست و خواب خود را براى فاطمه نقل كرد و تعليم فقه را بر آن دو به عهده گرفت و خداوند بر آن دو نعمت بخشيد و براى آنان چنان درهايى از علوم و فضائل گشود كه در سراسر گيتى شهره شدند و تا روزگار باقى باشد نامشان باقى خواهد بود. (75)
مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه 
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد در مورد چگونگى كلام على عليه السلام چنين گفته است :
از شگفتيهاى اميرالمومنين على (ع ) كه در آن يكتاست و هيچكس در آن با او انباز نيست اين است كه سخنان او در مورد زهد و مواعظ و پند و نصيحت باز دارنده از گناه ، چنان است كه چون متاءمل و انديشمند در آن بينديشد و اين موضوع را از انديشه خود بيرون آورد كه على (ع ) چه بزرگى قدر و نفوذ امرى داشته و صاحب رقاب بوده است ، برايش شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين سخنان بايد از مردى باشد كه هيچ بهره يى جز زهد و پارسايى و هيچ شغلى جز عبادت نداشته ؛ در گوشه خانه خود نشسته ، يا به دامن كوهى پناه برده كه چيزى جز آواى دم و باز دم خويش را نمى شنيده و جز خويشتن كسى را نمى ديده است . و نمى تواند به يقين بپذيرد كه اين سخنان از كسى است كه به هنگام جنگ با شمشير كشيده تا قلب سپاه دشمن پيش مى رفته و گردنها مى زده است و پهلوانان را بر خاك مى افكنده ، و در حالى كه از شمشيرش خون مى چكيده و جان مى ربوده باز به حمله روى مى آورده است ، و با همين حال زاهدترين پارسايان و نمودار و جايگزين همه ابدال است . (76). و اين خود از فضائل شگفت و خصائص ‍ لطيف اوست كه صفات اضداد در او جمع است و چيزهايى را كه به ظاهر بايد از يكديگر پراكنده باشد در خود پيوسته و فراهم آورده است . و چه بسا كه با دوستان و برادران در اين باره گفتگو مى كنم و مى بينم همگان از اين موضوع در شگفتند و به راستى اين موضوع از مواردى است كه بايد در آن انديشيد و پند گرفت .
شرح ابن ابى الحديد: اميرالمومنين عليه السلام داراى خويهاى متضاد بوده است و از جمله همين مطلبى است كه سيد رضى آورده و جاى شگفتى است ، زيرا خوى و سرشت غالب بر مردم شجاع و دلاور و گستاخ و جنگجو، اين است كه سنگدل و سر كش و دلير و غافلگير كننده اند، و خوى و سرشت غالب بر مردم زاهد و پارسا، كه دنيا را كنارى افكنده و از خوشيهاى آن دورى گزيده اند و به موعظه مردم و بيم دادن ايشان از رستاخيز و به ياد آوردن مرگ سر گرمند، اين است كه مردمى مهربان و نرم و دل نازك و نرم خويند و اين دو حالت متضاد است و حال آنكه هر دو براى على (ع ) جمع و فراهم بوده است .
ديگر از خويها، كه بر شجاعان و اشخاص خونريز غلبه دارد، اين است كه درنده خوى و داراى طبع و غرائز وحشيانه اند و پارسايان و ارباب وعظ و آنان كه دنيا بر يكسو نهاده اند، معمولا تند خوى و ترش روى و از مردم رمنده و گريزانند، و اميرالمومنين عليه السلام با آنكه شجاع ترين همه مردم و در جاى خويش از خونريزترين مردم است ، پارساترين مردم و از همگان از خوشيهاى اين جهانى كنار گيرتر است و از همگان بيشتر پند و اندرز داده و مردم را متوجه رستاخيز و عقوبتها فرموده و از همگان در عبادت و انجام اعمال عبادى كوشاتر بوده است و با وجود اين ، اخلاق او از همه جهانيان لطيف تر و چهره اش گشاده تر و خنده رو تر و شوخ تر بوده است . از گرفتگى و هر گونه خوى رمنده و ترش رويى و خشونت و سنگدلى ، كه موجب رميدن جان و كدورت دل گردد، سخت به دور بوده است ، چندان كه چون هيچ عيب و دستاويزى در او نيافتند، همين گشاده رويى و شوخ طبعى او را مايه سرزنش حضرتش قرار دادند و براى آنكه مردم را از او متنفر سازند به اين بهانه دست يازيدند، و حال آنكه اين خود مايه افتخار اوست و اين موضوع به راستى از عجايب و امور لطيف اوست .
ديگر آنكه معمولا اشخاص نژاده و كسانى كه از خاندانهاى رياست و سرورى هستند اهل تكبر و بزرگ منشى و گزافه گويى و ستمگرى هستند، به ويژه كه علاوه بر جهت نسب و تبار، از جهات ديگر هم داراى امتياز باشند. امير المومنين على (ع ) تبلور راستين شرف و كان پر عمق آن بوده است . هيچ دوست و دشمن در اين موضوع ترديد ندارد كه او پس از پسر عموى بزرگوارش (ص ) از لحاظ نسب و تبار، شريف ترين خلق خداوند است و علاوه بر شرف نسب ، جهات بسيار ديگرى براى مزيد شرفش جمع شده است كه برخى از آن را بيان كرديم و با وجود اين از همگان ، براى بزرگ و كوچك ، فروتن تر و نرمتر و خوشخوتر بوده است . و اين حال را چه به روزگار خلافتش و چه پيش از آن داشته و فرماندهى و حكومت در او و سرشت او هيچ تغييرى نداده است ؛ و چگونه ممكن است رياست ظاهرى خوى و سرشت او را تغيير دهد كه همواره رئيس بوده است !و چگونه ممكن است امارت و فرماندهى طبيعت او را دگرگون سازد كه همواره امير بوده است ! و از خلافت ظاهرى شرفى بدست نياورد و خلافت مايه زيورش ‍ نگرديد و او همانگونه است كه ابو عبدلله احمد بن حنبل (77) گفته است و سخن او را شيخ ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به المنتظم معروف است آورده است و مى گويد در حضور احمد حنبل درباره خلافت ابوبكر و على سخن گفتند و فراوان گفتند. سر بر آورد و به حاضران گفت : بسيار سخن گفتيد!همانا كه خلافت زيورى بر على نيفزود و اين او بود كه مايه زيور و آرايش خلافت شد. از فحواى اين سخن چنين استنباط مى شود كه ديگران چون به خلافت مى رسيدند، نقايص آنان پايان مى پذيرفت و حال آنكه در على (ع ) هيچ نقيصه يى وجود نداشته كه نياز داشته باشد با خلافت آنرا مرتفع سازد و حال آنكه خلافت را بدون او نقيصه بوده است و چون او بر آن دست يافته كاستى خلافت با وجود او از ميان رفته و به كمال رسيده است .
ديگر آن است كه بر افراد شجاع و آنان كه در جنگ هماورد را مى كشند و خونريزى مى كنند، اين خوى غلبه دارد كه كم گذشت هستند و از عفو و بخشش فاصله دارند، زيرا جگرهايشان آكنده از كينه و دلهايشان از آتش ‍ خشم برافروخته است ، و نيروى خشم در آنان سخت پايدار است و حال آنكه تو خود چگونگى حال على (ع ) را مى دانى كه با همه خونريزى در جنگها و موارد لازم چه مقدار گذشت و بردبارى داشته و بر هواى نفس ‍ چيره بوده است . نمونه رفتارش را در جنگ جمل خوانده و دانسته اى و مهيار ديلمى (78) چه نيكو سروده است آنجا كه مى گويد:
در آن هنگام كه آسياى ستم آنان بر زيان ايشان به چرخش در آمد و شمشير از هر نكوهشى پيشى گرفت ، به عفو بزرگوارى كه عادتش عفو بود و بر همه حال براى آنان عفو را بر دوش مى كشيد پناه بردند...
ديگر آنكه ما كمتر ديده ايم كه شجاعى بخشنده و جواد باشد. عبدالله بن زبير شجاع بود ولى از بخيل ترين مردمان شمرده مى شد. پدرش زبير هم شجاع ولى سخت بخيل بود، آنچنان كه عمر به او گفت : اگر به خلافت هم برسى باز در بطحاء با مردم بر سر يك صاع و يك مد چانه خواهى زد. (79) و على (ع ) مى خواست عبدالله بن جعفر را به سبب اسراف و تبذيرى كه مى كرد از تصرف در اموالش ممنوع و محجور كند. عبدالله چاره انديشى كرد و با زبير شريك شد. على (ع ) فرمود اينك به بهترين پناهگاه پناه برد و ديگر او را محجور نكرد. طلحه هم مردى شجاع ولى بسيار بخيل بود و چندان از خرج كردن خوددارى كرد كه اموالى بيرون از شمار از او باقى ماند. عبدالملك بن مروان هم شجاع بود ولى چندان بخيل بود كه ضرب المثل بخل بود و او را نم سنگ (80) مى گفتند و حال آنكه احوال اميرالمومنين على (ع ) را در شجاعت و سخاوت مى دانى كه چگونه بوده و اين موضوع هم خود از شگفتيهاى آن حضرت است .
خطبه هاى نهج البلاغه 
(1): در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است .
اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى 
بدان كه مردم درباره آغاز و چگونگى آفرينش آدمى اختلاف عقيده دارند. آنان كه پيرو اديان الهى هستند، يعنى مسلمانان و يهوديان و مسيحيان ، معتقدند كه مبداء و سر آغاز آفرينش بشر، همان پدر نخستين ، يعنى آدم عليه السلام است و بيشتر قصص آفرينش آدم در قرآن عزيز مطابق است با آنچه كه در اين باره در تورات آمده است . گروهى از مردم عقايدى ديگر در اين مورد دارند.
فلاسفه چنين پنداشته و گمان برده اند كه براى نوع بشر و ديگر انواع ، موجود نخستين وجود نداشته است .
هنديان ، گروهى كه با فلاسفه هم عقيده اند همان سخن را كه گفتيم مى گويند و گروهى از آنان كه معتقد به عقيده فلاسفه نيستند ولى اعتقاد به حدوث اجسام دارند، باز هم وجود آدم نخستين را ثابت نمى كنند و مى گويند: خداوند متعال افلاك را آفريد و براى آنها حركتى ذاتى قرار دارد و چون افلاك به حركت در آمد اجسامى آنرا آكنده كرد كه خلاء ناممكن است . اين اجسام اگر چه بر يك سرشت و طبيعت بودند ولى به سبب حركت فلكى سرشت آنان دگرگون شد. هر چه به فلك متحرك نزديك تر بود، گرمتر و لطيف تر بود و هر چه از آن دورتر بود، سردتر و سنگين تر. سپس عناصر با يكديگر آميختند و از اين آميزش اجسام مركب پديد آمد و سپس از اجسام مركب نوع بشر پديد آمد، همچنان كه كرم در ميوه ها و گوشت و پشه در آبگيرها و جاهاى بوى ناك پديد مى آيد و سپس برخى انسانها از برخى ديگر به روش تكثير و توليد مثل به وجود آمدند و اين مساءله به صورت قانونى پايدار درآمد و آنگاه آفرينش نخستين به فراموشى سپرده شد. و گويند ممكن است برخى از افراد بشر در برخى از مناطق دور افتاده ، نخست به وسيله تركيب اجسام پديد آمده باشند و سپس اين كار قطع شده و طريق تولد و زايمان جانشين آن شده است زيرا طبيعت هر گاه براى به وجود آوردن راهى بهتر بيابد، از راه ديگر بى نياز مى شود.
اما مجوسيان ، آدم و نوح و سام و حام و يافث را نمى شناسند و به عقيده ايشان نخستين بشر كه پديد آمده كيومرث است و لقب او كوشاه يعنى پادشاه كوهستان بوده و اين بشر در كوه مى زيسته است . برخى از مجوسيان اين انسان نخستين را گل شاه يعنى پادشاه خاك و گل نام داده اند كه در آن هنگام بشرى كه بر آنان پادشاهى كند وجود نداشت . و گفته اند معنى كلمه كيومرث يعنى موجود زنده و ناطق كه سرانجام مى ميرد (زنده گويا و فانى ). گويند او را چندان زيبايى عنايت شده بود كه چشم هيچ جاندارى بر او نمى افتاد مگر اينكه مبهوت و مدهوش مى شد و چنين مى پندارند كه مبداء آفرينش و حدوث او چنين بود كه يزدان ، يعنى به اعتقاد ايشان صانع نخست ، در كار اهرمن ، كه به اعتقاد ايشان همان شيطان است ، انديشه كرد و چنان در درياى انديشه فرو رفت كه بر پيشانى او عرق نشست . با دست بر پيشانى خود كشيد و عرق آنرا بر افشاند و كيومرث از آن قطره عرق پديد آمد. مجوسيان را درباره چگونگى پديد آمدن اهرمن سخنان آشفته و بسيارى است كه آيا او از فكرت و انديشه يزدان ، يا از شيفته شدنش به خويشتن ، يا از اندوه و وحشت او پديد آمده است . همچنين در مورد اعتقاد به قديم يا حادث بودن اهرمن ميان ايشان اختلاف نظر است و شايسته و جاى آن نيست كه اختلاف عقايد آنان را اينجا بررسى كنيم . (81)
مجوسيان همچنين در مورد مدتى كه كيومرث در دنيا باقى بوده است اختلاف نظر دارند. بيشتر گفته اند سى سال بوده و گروهى اندك گفته اند چهل سال بوده است . گروهى از مجوس گفته اند كيومرث سه هزار سال در بهشتى كه در آسمان بوده اقامت داشته است و اين سه هزار سال عبارت از هزاره هاى حمل (بره ) و ثور (گاو نر) و جوزاء (دو پيكر) است . آنگاه به زمين فرو فرستاده شد و سه هزار سال ديگر در زمين در كمال ايمنى و آرامش ‍ زيست و عبارت است هزاره هاى سرطان (خرچنگ = تيرماه ) و اسد (شير=مرداد) و سنبله (خوشه گندم = شهريور). پس از آن سى يا چهل سال ديگر در زمين زيست كه جنگ و ستيز ميان او و اهرمن در گرفت و سرانجام درگذشت و نابود شد.
در چگونگى نابود شدن كيومرث هم ، با آنكه در موضوع كشته شدنش ‍ همگى متفقند، اختلاف نظر است . بيشتر مجوسيان مى گويند: كيومرث پسرى از اهرمن را كه نامش خزوره بود كشت . اهرمن از يزدان يارى و فرياد رسى خواست و يزدان با توجه به پيمانهايى كه ميان او و اهرمن وجود داشت ، چاره يى جز قصاص كردن كيومرث نداشت و او را در قبال خون پسر اهرمن كشت . قومى هم مى گويند: ميان اهرمن و كيومرث جنگ و ستيزى در گرفت و سرانجام در كشتى يى كه با يكديگر گرفتند، اهرمن بر او چيره شد و چون بر او دست يافت او را خورد و از ميان برد.
درباره چگونگى اين ستيز مى گويند: در آغاز كيومرث بر اهرمن چيره بود، آنچنان كه بر او سوار مى شد و بر اطراف جهان مى گشت . اهرمن از كيومرث پرسيد كجا و چه چيزى براى او از همه جا و همه چيز خوف انگيزتر و بيمناك تر است ؟ گفت : دروازه دوزخ . و چون اهرمن او را بر دروازه دوزخ رساند چموشى كرد، آنچنان كه كيومرث نتوانست تعادل خود را حفظ كند و فرو افتاد و اهرمن بر او چيره شد، و به او گفت : از كدام سوى بدنش شروع به خوردن كند؟ كيومرث گفت : از پاى من شروع كن تا گاهى كه زنده ام بتوانم به حسن و زيبايى جهان بنگرم . اهرمن بر خلاف گفته او شروع به خوردن او از ناحيه سرش كرد، و چون به بيضه هاى كيومرث و كيسه هاى منى او رسيد دو قطره از نطفه كيومرث بر زمين افتاد و از آن نخست دو شاخه ريباس در كوهى به ناحيه اصطخر، كه به كوه دام داذ معروف است ، چكيد و سپس بر آن دو شاخه ريباس ، در آغاز ماه نهم ، اندام هاى بشرى پديدار شد و در آخر آن ماه به صورت دو انسان نر و ماده درآمد و نام آن دو ميشى و ميشانه يا ملهى و ملهيانه است كه همان آدم و حواء در اعتقاد پيروان اديان الهى است . مجوسيان خوارزم آن دو موجود را مرد و مردانه نام نهاده اند. آنان چنين مى پندارند كه اين دو موجود، پنجاه سال بدون آنكه نيازى به خوراكى و آشاميدنى داشته باشند، از همه نعمتها برخوردار بودند و از هيچ چيز آزار نمى ديدند تا آنكه اهرمن به صورت پيرى فرتوت بر آن دو آشكار شد و آنان را به خوردن ميوه هاى درختان وا داشت و نخست خود از آن ميوه ها خورد و آن دو كه به او مى نگريستند ديدند كه او به صورت جوانى درآمد و در اين هنگام بود كه آن دو هم از آن ميوه ها خوردند و در گرفتاريها و بديها در افتادند و حرص در ايشان پديد آمد و با يكديگر ازدواج كردند و فرزندى براى ايشان متولد شد كه او را به سبب حرص و آزى كه داشتند خوردند. آنگاه خداوند بر دل آنان محبت افكند و پس از آن شش بار ديگر فرزند براى آنان به دنيا آمد كه هر بار دخترى و پسرى با يكديگر همراه بودند و نامهاى ايشان در كتاب اوستا كه كتاب زرتشت است ثبت و معروف است . هفتمين بار براى آن دو سيامك و پرواك متولد شدند كه اين دو با يكديگر ازدواج كردند و براى آنان اوشهنج (هوشنگ ) متولد شد و او نخستين پادشاه است و پيش از او كسى به پادشاهى شناخته نشده است و هموست كه جانشين نياى خود، كيومرث شده و براى خود تاج و افسر فراهم آورده و بر تخت شاهى نشسته و دو شهر بابل و شوش را ساخته است .
و اين مطالبى است كه مجوسيان درباره آغاز آفرينش مى گويند. (82)
اديان عرب در دوره جاهلى 
امتى كه حضرت محمد (ص ) ميان ايشان برانگيخته شد امت عرب است كه از لحاظ عقايد گوناگون بودند. برخى از آنان منكر وجود خالق اند و برخى ديگر وجود خالق را انكار نمى كنند.
آنان كه منكر وجود خدايند و در اصطلاح به معطله معروفند چند گروهند. برخى از ايشان منكر خدا و قيامت و بازگشت در جهان ديگرند و همان سخن را مى گويند كه قرآن عزيز از قول ايشان بيان داشته است ، در آنجا كه مى فرمايد: چيزى جز همين زندگى اين جهانى ما نيست كه مى ميريم و زنده مى شويم و چيزى جز دهر ما را نمى ميراند. (83) و بدينگونه طبيعت را پديد آورنده و جامع خود و دهر و روزگار را نابود كننده و ميراننده خود مى دانند. گروهى ديگر منكر خداوند سبحان نيستند، ولى منكر قيامت و رستاخيزند. آنان همان گروهند كه خداوند از قول ايشان چنين فرموده است : گويد چه كسى استخوانها را كه پوسيده و خاك شده است زنده مى كند؟ . (84)
گروهى ديگر از ايشان به خالق و نوعى از بازگشت و رستاخيز معتقدند، ولى وجود پيامبران را منكر شده اند و بتها را پرستش مى كنند و مى پندارند كه آنان در آخرت شفيع ايشان در پيشگاه خداوند خواهند بود. آنان براى بتها حج مى گزاردند و قربانيها را مى كشتند و براى تقرب به بتها قربانى مى بردند و احرام مى بستند يا از احرام بيرون مى آمدند و بيشتر عرب همين گروهند و آنان همانها كه خداوند از قول ايشان چنين بيان مى فرمايد: گفتند اين رسول را چه مى شود كه خوراك مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ (85)
از جمله اشعارى كه حاكى از اين عقيده است شعر شاعرى است كه كشته شدگان در بدر را مرثيه سروده و چنين گفته است :
در آن چاه ، يعنى چاه بدر، چه جوانمردان و چه قومى گرامى مدفون شدند! آيا محمد به ما خبر مى دهد كه ما به زودى باز زنده مى شويم ؟ چگونه ممكن است خاك باز مانده در گور و مرغ جان زنده شود...؟
آيا هنگامى كه زنده ام مرا مى كشد و آنگاه كه استخوانهايم پوسيده و خاك شد زنده ام مى سازد
. (86)
گروهى از اعراب هم معتقد به تناسخ بودند و مى گفتند ارواح به اجساد ديگرى منتقل مى شوند و از جمله ايشان كسانى هستند كه اعتقاد به هامة (87) دارند و پيامبر (ص ) فرموده اند: نه سرايت است و نه مرغى كه از گور در آيد و نه مارى .
ذوالصبع (88) هم چنين سروده است :
اى عمرو! اگر دشنام دادن و نكوهش مرا رها نكنى ، چنان ضربتى به تو مى زنم تا مرغ جانت بانگ بر آورد كه مرا سيراب كنيد و انتقام خونم را بگيريد.
و آورده اند كه چون ليلى اخيليه (89) كنار گور توبة بن حمير ايستاد و بر آن گور سلام داد، ناگهان از آن گور جغدى ناله كنان بيرون پريد و ناقه ليلى از آن جغد ترسيد و او را بر زمين زد و ليلى مرد و بدينگونه اين ابيات توبة بن حمير كه مى گويد:
اگر من در گور و زير سنگ لحد باشم و ليلى اخيليه بر من سلام دهد، با شادى پاسخ مى گويم و مرغ جانم از گور ناله كنان به سوى او خواهد پريد (90)، مصداق پيدا كرد. توبه و ليلى به روزگار بنى اميه بوده اند.
اعراب در چگونگى پرستش بتها هم مختلف بودند برخى از آنان براى بتها نوعى مشاركت با خداوند متعال را اعتقاد داشتند و لفظ شريك را هم بر بتها اطلاق مى كردند و از جمله در تلبيه حج خود چنين مى گفتند: لبيك اللهم لبيك . لا شريك لك . الا شريكا هولك . تملكه و ماملك . و برخى از ايشان بر بتها لفظ شريك اطلاق نمى كردند، بلكه آنها را وسيله و سبب تقرب به خداوند سبحان مى دانستند و آنان همانهايى هستند كه به نقل قرآن مجيد چنين مى گفتند: ما آن بتان را نمى پرستيم مگر آنكه ما را به درگاه خداوند نزديك سازند (91).
گروهى از اعراب هم مشبهه و براى خداوند قائل به جسميت هستند كه امية بن ابى الصلت (92) از آن گروه است و هموست كه چنين سروده است :
بر فراز عرش نشسته و پاهاى خود را بر تختى كه براى او منصوب است نهاده است .
بيشتر اعراب بت پرست بوده اند. بت ود از قبيله كلب و ساكنان منطقه دومة الجندل بوده است . سواع بت قبيله هذيل است . بت نسر از قبيله حمير و بت يغوث از قبيله همدان و بت لات از قبيله ثقيف طائف و بت عزى از قبيله كنانة و قريش و برخى از شاخه هاى قبيله بنى سليم و بت منات از قبايل غسان و ارس و خزرج بوده است . بت هبل كه در پشت كعبه قرار داشته ، ويژه قريش بوده است و اساف و نائله هم بر كوه صفا و مروه بوده است . (93)
ميان اعراب افرادى هم بوده اند كه به آيين يهود مايل بوده اند كه از جمله ايشان گروهى از خاندان تبع و پادشاهان يمن هستند. گروهى هم مسيحى بوده اند و از جمله ايشان بنى تغلب و عبادى ها هستند كه قبيله عدى بن زيد بوده اند. برخى از اعراب هم صابئى بوده و اعتقاد به تاءثير ستارگان و افلاك داشته اند.
اما آن گروه از اعراب كه منكر خدا نبوده اند بسيار اندك اند و همانان هستند كه به خداوند اعتقاد داشته و پارسا بوده اند و از انجام كارهاى زشت و ناپسند خوددارى مى كرده اند و آنان اشخاصى همچون عبدالمطلب و پسرانش عبدالله و ابوطالب و زيدبن عمرو بن نفيل و قس بن ساعده ايادى و عامربن عدوانى و گروهى ديگرند.

next page

fehrest page

back page