next page

fehrest page

back page

سپس عمر به ايشان گفت : برخيزيد و كنار حجره عايشه بنشينيد و مشورت كنيد؛ و سر خود را بر بالين نهاد و زخمش شروع به خونريزى كرد. عباس به على گفت : با آنان مرو و خود را برتر از ايشان قرار بده . فرمود: مخالفت را دوست نمى دارم . عباس گفت : در اين صورت چيزى را كه خوش نمى دارى خواهى ديد. آنان وارد حجره عايشه شدند و نخست آهسته سخن مى گفتند و سپس صداهايشان بلند شد. عبدالله بن عمر گفت : هنوز اميرالمومنين نمرده است ، اين هياهو چيست ! عمر بيدار شد و صداهاى ايشان را شنيد و گفت : صهيب با مردم نماز بگزارد، و نبايد چهارمين روز مرگ من فرا رسد مگر اينكه براى شما اميرى تعيين شده باشد. عبدالله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شركت خواهد كرد ولى حق راءى ندارد. اما طلحة بن عبيدالله شريك شما در راءى دادن است ، اگر پيش از پايان سه روز آمد كه او را در جلسات شركت دهيد وگرنه بعدا او را راضى كنيد، و چه كسى رضايت طلحه را براى من مى گيرد؟ سعد بن ابى وقاص گفت : من براى تو اين كار را انجام مى دهم و به خواست خداوند هرگز مخالفت نخواهد كرد.
عمر سپس سفارش خود را به ابو طلحه انصارى انجام داد و در مورد عبدالرحمان بن عوف هم گفت : او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است ، و به ابو طلحه دستور داد كسانى را كه مخالفت كنند بكشد. آنگاه مردم از پيش عمر بيرون آمدند و على عليه السلام به گروهى از بنى هاشم كه همراهش بودند، گفت : اگر از قوم شما كه قرشى هستند پيروى كنم هرگز شما به اميرى نخواهيد رسيد.
على (ع ) به عباس گفت : اى عمو باز هم حكومت از دست من بيرون شد. عباس گفت : از كجا مى دانى ؟ گفت : عثمان را با من قرين كردند. و از سوى ديگر عمر نخست گفت همراه اكثريت اعضاى شورى باشيد و از سوى ديگر گفت اگر دو تن با يكى و دو تن ديگر با يكى ديگر موافقت كردند همراه گروهى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با ايشان است . سعد بن ابى وقاص با پسر عموى خود عبدالرحمان بن عوف مخالفت نخواهد كرد و عبدالرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر مخالفتى نخواهد كرد، و بديهى است يكى از آن دو ديگرى را امير خواهد كرد، و بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند كارى ساخته نيست . عباس گفت : در هر موردى كه به تو پيشنهاد كردم نپذيرفتى و سرانجام با خبر ناخوشايند پيش من برگشتى . هنگام بيمارى پيامبر (ص ) گفتم از ايشان بپرس خلافت از آن كيست نپذيرفتى ، و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در كار بيعت گرفتن از مردم شتاب كن و نكردى . امروز هم كه عمر نام ترا از اعضاى شورى قرار داد گفتم برترى نشان ده و در آن شركت مكن ، باز هم نپذيرفتى . اكنون يك چيز به تو مى گويم ، بشنو و عمل كن ، و آن اين است كه هر كارى را به تو پيشنهاد كردند مپذير مگر آنكه ترا خليفه كنند و اين را هم بدان كه اين قوم همواره ترا از اين كار بر كنار مى زنند تا ديگرى عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شرى به خلافت مى رسى كه هيچ خيرى با آن سود نخواهد داشت . على عليه السلام فرمود: همانا مى دانم كه آنان به زودى عثمان را خليفه خواهند كرد و او مرتكب بدعتها و كارهاى تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان كشته شود يا بميرد، بنى اميه خلافت را ميان خود دست به دست خواهند برد، و اگر زنده بمانم مرا چنان ببينند كه خوشايندشان نباشد و سپس دو بيت شعر به تمثل خواند.
در اين هنگام على عليه السلام برگشت و ابو طلحه انصارى را ديد و حضور او را خوش نداشت . ابو طلحه گفت : اى ابوالحسن !نزاع و ستيزى نيست . و چون عمر درگذشت و به خاك سپرده شد، آنان براى مشورت خلوت كردند و ابو طلحه هم بر در خانه ايستاد و مانع از آمد و شد اشخاص مى شد. در اين هنگام عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه آمدند و كنار در نشستند. سعد بن وقاص به آن دو ريگ زد و آن دو را بلند كرد و گفت : مقصود شما اين است كه مدعى شويد ما هم از اصحاب شورى بوديم و در آن حضور داشتيم .
اعضاى شورى در كار خلافت هم چشمى كردند و سخن بسيار گفته شد. ابو طلحه گفت : من از اينكه پذيرفتن خلافت را رد كنيد بيم داشتم ، نه از اينكه درباره آن با يكديگر هم چشمى كنيد! و همانا سوگند به كسى كه جان عمر را گرفت من هيچ مهلتى بيشتر از همان سه روز به شما نمى دهم ، هر چه مى خواهيد زودتر انجام دهيد!
طبرى گويد: آنگاه عبدالرحمان بن عوف به پسر عموى خود سعد بن ابى وقاص گفت : من خلافت را خوش نمى دارم و هم اكنون خويشتن را از آن خلع مى كنم و كنار مى روم ، زيرا ديشب در خواب ديدم در باغى سرسبز و خرم و پر علف هستم ؛ در اين هنگام شتر نرى ، كه هرگز بهتر از آن نديده بودم ، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تير درگذشت و به هيچ چيزى از باغ توجه نكرد و بدون درنگ از آن بيرون رفت ، سپس شترى وارد باغ شد و گام از پى آن شتر برداشت و از باغ بيرون رفت ، سپس شتر نر زيبايى در حالى كه لگام خويش را مى كشيد درآمد و همچون آن دو عبور كرد، سپس شتر چهارمى در آن باغ در آمد؛ او در علفهاى باغ در افتاد و شروع به چريدن و جويدن علفها كرد، و به خدا سوگند نمى خواهم من آن شتر چهارمى باشم و هيچكس نمى تواند بر جاى ابوبكر و عمر بنشيند و مردم از او راضى باشند.
طبرى سپس مى گويد: عبدالرحمان خود را كنار كشيد، به شرط آنكه اجازه داشته باشد، برترين آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزيند. عثمان اين پيشنهاد را پذيرفت ، ولى على (ع ) سكوت كرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اينكه عبدالرحمان عهد و ميثاق آورد كه فقط حق را پيروى خواهد كرد و ترجيح خواهد داد و از هواى نفس خود پيروى نخواهد كرد و در اين باره خويشاوندى را منظور نخواهد كرد و چيزى جز خير امت را در نظر نخواهد گرفت ، به آن راضى شد. عبدالرحمان بن عوف ، در مورد على و عثمان ، به ظاهر درنگ مى كرد؛ در عين حال گاه با سعد بن ابى وقاص و گاه با مسور بن مخرمة زهرى (157) مشورت و خلوت مى كرد و چنان نشان مى داد كه در مورد گزينش يكى از آن دو تن على و عثمان سرگردان است . طبرى مى گويد: على (ع ) به سعد بن ابى وقاص گفت : اى سعد بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسالت مى كنيد و درباره پيوند خويشاوندى (158) و من اكنون به حرمت رحم اين فرزندم به رسول خدا (ص ) و به رحم و خويشاوندى عمويم حمزه نسبت به خودت از تو مى خواهم كه مبادا با عبدالرحمان بن عوف پشتيبان عثمان باشى .
مى گويم ابن ابى الحديد: منظور از خويشاوندى حمزه با سعد بن ابى وقاص ‍ اين است كه مادر حمزه هالة دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره است . هاله مادر مقوم و حجل - كه نام ديگرش مغيرة است - و عوام پسران عبدالمطلب هم هست و اين چهار پسر عبدالمطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه سعد بن ابى وقاص است ، بنابراين حمزه پسر عمه سعد و سعد پسر دايى حمزه است . (159)
طبرى مى گويد: چون روز سوم فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف آنان را جمع كرد و مردم هم جمع شدند. عبدالرحمان گفت : اى مردم ! درباره اين دو تن على و عثمان راى خود را براى من بگوييد! عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهى مردم در اين باره اختلافى نكنند با على عليه السلام بيعت كن . مقداد هم گفت : آرى ، عمار راست مى گويد كه اگر با على بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عبدالله بن ابى سرح (160) گفت : اگر مى خواهى ميان قريش اختلاف پيش نيايد با عثمان بيعت كن ؛ عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى (161) هم گفت راست مى گويد، اگر با عثمان بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عمر به عبدالله بن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو از چه هنگام خير خواه اسلام شده اى !
در اين هنگام بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند و عمار برخاست و چنين گفت : اى مردم !خداى شما را با پيامبر خويش گرامى داشت و شما را با دين خود عزت بخشيد، تا چه هنگام اين خلافت و حكومت را از اهل بيت پيامبرتان بيرون مى بريد؟! مردى از بنى مخزوم گفت : اى پسر سميه ، از حد خود فراتر رفتى ، ترا به اينكه قريش مى خواهد چه كسى را برخود امير كند چه كار!سعد بن ابى وقاص گفت : اى عبدالرحمان !پيش از آنكه مردم به فتنه در افتند، كار خود را تمام كن . در اين هنگام بود كه عبدالرحمان بن عوف خلافت را بر على (ع ) عرضه داشت ، به شرط آنكه به روش و سيره ابوبكر و عمر كار كند و على عليه السلام فرمود: نه ، كه به اجتهاد و راءى خويش عمل خواهم كرد و چون عبدالرحمان همين پيشنهاد را به عثمان كرد پذيرفت و گفت آرى و عبدالرحمان با او بيعت كرد، و على (ع ) فرمود: اين نخستين روز و نخستين بار نيست كه با يكديگر بر ضد ما پشتيبانى مى كنيد، چاره جز صبر جميل نيست و در آنچه اظهار مى داريد خداوند يارى دهنده من است ؛ (162) به خدا سوگند كار را بر او واگذار نكردى مگر براى اينكه او هم به تو بر گرداند و خداوند در هر عالم به شان و كارى پردازد. (163)
عبدالرحمان به صورت تهديد گفت : اى على براى كشتن خود دستاويز و بهانه فراهم مكن - يعنى دستور عمر به ابو طلحه انحصارى كه گردن مخالف را بزند -، على (ع ) برخاست و از مجلس بيرون رفت و فرمود: اين نامه هم به زودى به سر خواهد رسيد (164). عمار گفت : اى عبدالرحمان ، على را رها كردى و حال آنكه او از كسانى است كه به حق حكم مى كنند و در حالى به حق بر مى گردند. مقداد هم گفت : به خدا سوگند هرگز اين چنين كه بر سر اين خاندان پس از رحلت پيامبرشان آمده است نديده ام . اى واى كه جاى بسى شگفتى از قريش است ! همانا مردى را رها كرد كه درباره او چه بگويم ، من هيچكس را نمى دانم كه از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهيزگارتر. اى كاش براى اين كار يارانى مى داشتم ! عبدالرحمان گفت : اى مقداد از خدا بترس كه بيم دارم در فتنه بيفتى .
على عليه السلام مى فرمود: من آنچه را در نفسهاى ايشان است مى دانم . مردم به قريش مى نگرند و قريش هم مصلحت خويش را در نظر مى گيرد و مى گويد: اگر بنى هاشم كار خلافت را عهده دار شوند هرگز از ميان ايشان بيرون نخواهد رفت . و تا هنگامى كه خلافت بر عهده ديگران باشد در خانواده هاى مختلف قريش دست به دست مى شود.
ابو جعفر طبرى مى گويد: همان روز كه با عثمان بيعت شد، طلحه از راه رسيد. ساعتى درنگ كرد و سپس با عثمان بيعت كرد.
طبرى روايت ديگرى هم نقل كرده و سخن را در آن به درازا كشانيده است و خطبه ها و سخنان هر يك از افراد شورى را آورده است . از جمله مى گويد على عليه السلام در آن روز چنين فرموده :
سپاس پروردگارى را كه از ميان ما محمد (ص ) را به پيامبرى برگزيد و او را براى رسالت خويش پيش ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حكمت و امان مردم زمين و مايه رستگارى طالبانيم . ما را حقى است كه اگر به ما داده شود آنرا مى گيريم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار مى شويم ، هر چند مدت شبروى دراز باشد. اگر پيامبر (ص ) در اين مورد با ما عهدى فرموده بود عهدش را اجراء مى كرديم و اگر سخنى به ما گفته بود تا پاى جان و آنگاه كه بميريم بر سر آن مجادله مى كرديم . هيچكس هرگز پيش از من به پذيرش ‍ دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى نگرفته است و قوت و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست . اكنون سخن مرا بشنويد و گفتار مرا به جان و دل بپذيرد؛ شايد از پس اين اجتماع ببينيد كه درباره اين كار شمشيرها كشيده شود و پيمانها شكسته گردد، آن چنان كه براى شما اجتماع و اتفاقى باقى نماند و برخى از شما رهبران گمراهان و شيعيان مردم نادان قرار گيريد.
مى گويم : هروى (165) در كتاب الجمع بين الغريبين اين كلام على (ع ) كه فرموده است بر پشت شتران سوار مى شويم را آورده و آنرا دو گونه تفسير كرده است : نخست اينكه اين كار همراه با مشقت و سختى بسيار است و منظور على (ع ) اين بوده است كه اگر حق ما داده نشود بر سختى صبر و شكيبايى مى كنيم ، همان گونه كه شتر سوار تحمل سختى مى كند. دوم آنكه از كس ديگرى پيروى مى كنيم همان گونه كه آن كس كه پشت سر ديگرى بر شتر سوار است پيرو نظر كسى است كه جلو نشسته است . گويى على (ع ) فرموده است : اگر حق ما را ندهند عقب مى مانيم و از ديگران پيروى مى كنيم ، همانگونه كه شخصى كه پشت سر ديگرى سوار است از او پيروى مى كند.
ابو هلال عسكرى (166) در كتاب الاوائل خود مى گويد: نفرين على عليه السلام در مورد عثمان و عبدالرحمان بر آورده و عملى شد و آن دو در حالى مردند كه از يكديگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبدالرحمان به عثمان پيام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت : به او بگو: اين من بودم كه ترا بر مردم ولايت دادم و براى من فضائلى است كه براى تو نيست . من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتى و من در بيعت رضوان شركت كردم كه تو در آن شركت نكردى و در جنگ احد گريختى و حال آنكه من پايدارى كردم . عثمان به فرستاده عبدالرحمان بن عوف گفت : به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پيامبر (ص ) به سبب بيمارى دخترش مرا برگرداند و حال آنكه من هم براى شركت در جنگ كه تو به قصد آن بيرون آمدى بيرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، ايشان را ملاقات كردم ، به من مژده دادند كه براى من هم پاداشى همچون پاداش شما منظور است و يك سهم از غنيمت هم كه معادل سهم شما از غنيمت بود، به من عطا فرمودند. اما در مورد بيعت رضوان پيامبر (ص ) مرا به مكه گسيل فرمود تا از قريش درباره ورود ايشان به مكه اجازه بگيرم و چون به اطلاع پيامبر رسانده بودند كه من كشته شده ام ، ايشان به همان سبب از مسلمانان بيعت ايستادگى تا پاى جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سويش بيعت مى كنم ؛ و يك دست خود را بر دست ديگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است . اينك به من بگو آيا دست تو برتر است يا دست رسول خدا؟ اما پايدارى تو در جنگ احد و گريز من همين گونه است كه مى گويى ، ولى خداوند در كتاب خود در اين باره و عفو و گذشت از من آيه نازل فرموده است (167) بنابراين تو مرا به گناهى سرزنش كرده اى كه خداوند آنرا بخشيده است و گناهان خود را كه نمى دانى آيا خداوند بخشيده يا نبخشيده است فراموش ‍ كرده اى .
چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء (168) بود ساخت ، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت : اى پسر عفان ، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم تبذير و اسراف را اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم . عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت : اى غلام ! او را از مجلس من بيرون ببر، و او را بيرون انداختند. عثمان به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت ، او هم براى فرا گرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت . عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت ، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت .
نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان 
منظور از سومين آن قوم ، عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف است . كنيه او ابو عمرو، و مادرش اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است .
مردم پس از سپرى شدن مدت شورى و استقرار خلافت براى او، با بيعت كردند و پيشگويى زيركانه عمر درباره او به وقوع پيوست و عثمان بنى اميه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولايات حكومت داد و زمينهاى خالصه بسيار به آنان بخشيد. به روزگار عثمان افريقيه (169) فتح شد و او تمام خمس آنرا گرفت و به مروان بخشيد و عبدالرحمان بن حنبل جمحى در اين باره چنين سرود:
سوگند مى خورم به خداوندى كه پروردگار آفريدگان است كه خداوند چيزى را ياوه رها نمى فرمايد، ولى اى عثمان تو براى ما فتنه يى پديد آوردى كه ما گرفتار تو شويم يا خود گرفتار آن شوى . همانا دو امين راه روشن را كه هدايت در آن است ، روشن و واضح ساختند. آن دو يك درهم به زور نگرفتند و يك درهم در راه هوى و هوس هزينه نكردند و حال آنكه تو به مروان خمس درآمد شهرها را دادى و راه و كوشش تو چه دور است از آنان كه سعى و كوشش كردند! (170)
در اين ابيات منظور از دو امين ابوبكر و عمرند.
عبدالله بن خالد بن اسيد از او صلة و پاداش خواست و عثمان چهارصد هزار درهم به او بخشيد. حكم بن ابى العاص را كه پيامبر (ص ) از مدينه تبعيد فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را بر نگردانده بودند و به مدينه برگرداند و صد هزار درهم به او جايزه داد.
پيامبر (ص ) جايى در بازار مدينه را كه به مهزور (171) معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حكم ، برادر مروان بخشيد. همچنين فدك (172) را كه فاطمه (ع ) پس از رحلت پدرش ، كه درودهاى خدا بر او باد، گاه به قاعده ميراث و گاه به عنوان بخشش ، مطالبه كرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه مروان قرار داد.
چرا گاههاى اطراف مدينه را براى چهارپايان همه مسلمانان ممنوع كرد مگر براى بنى اميه . به عبدالله بن ابى سرح تمام غنايمى را كه خداوند از فتح ناحيه شمال غربى افريقا، يعنى از طرابلس غرب تا طنجه ، براى عثمان نصيب فرموده بود بخشيد، بدون اينكه هيچكس از مسلمانان را در آن شريك قرار دهد.
به ابو سفيان بن حرب در همان روز كه براى مروان صد هزار درهم از بيت المال بخشيده بود دويست هزار درهم بخشيد و او دختر خويش ام ابان را به همسرى عثمان داده بود. در اين هنگام زيدبن ارقم (173) كه سرپرست خزانه و بيت المال بود كليدهاى آنرا آورد و برابر عثمان نهاد و شروع به گريستن كرد. عثمان گفت : از اينكه رعايت پيوند خويشاوندى را كرده ام گريه مى كنى ؟ گفت : نه ، كه گمان مى كنم اين اموال را به عوض آنچه به روزگار پيامبر (ص ) در راه خدا انفاق كرده اى بر مى دارى . به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم مى دادى بسيار بود. عثمان گفت : اى پسر ارقم كليدها را همين جا بگذار كه ما به زودى كس ديگرى غير از تو پيدا خواهيم كرد.
ابوموسى اشعرى هم براى او اموال فراوانى از عراق آورد كه تمام آنرا ميان بنى اميه تقسيم كرد. عثمان دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و صد هزار درهم از بيت المال به او داد و اين پس از آن بود كه زيدبن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.
عثمان افزون بر اين كارها اعمال ديگرى هم انجام داد كه مسلمانان بر او عيب گرفتند، مانند تبعيد ابوذر كه خدايش رحمت كناد به ربذه و زدن عبدالله بن مسعود تا آنجا كه دنده هايش شكست ؛ و براى خود پرده داران برگزيد و از روش عمر در اقامه و اجراى حدود و رد مظالم و جلوگيرى از دست يازى ستمگران و انتصاب كارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعيت خود دارى كرد و از آن راه برگشت و اين امور منتهى به اين مساله شد كه نامه يى از او خطاب به معاويه بدست آوردند كه در آن نامه به معاويه دستور داده بود گروهى از مسلمانان را بكشد، و گروه بسيارى از مردم مدينه همراه گروهى ، كه از مصر براى بر شمردن بدعتهاى او آمده بودند، جمع شدند و او را كشتند.
ياران معتزلى ما در مورد اين مطاعن عثمان پاسخهاى مشهورى داده اند كه در كتابهاى ايشان مذكور است و آنچه ما مى گوييم اين است كه هر چند كارهاى عثمان بدعت بود ولى به آن اندازه نرسيده بود كه ريختن خونش ‍ روا باشد، بلكه بر آن قوم واجب بود هنگامى كه او را شايسته خلافت نمى دانند او را از آن بركنار و خلع كنند و در كشتن او شتاب نكنند. و اميرالمومنين على عليه السلام پاك و منزه ترين افراد از خون اوست و خودش در بسيارى از كلمات خويش به اين موضوع تصريح فرموده است و از جمله گفته است : به خدا سوگند من عثمان را نكشتم و بر قتل او هم تشويق نكرده ام و كسى را بر آن وا نداشتم . و همينگونه است و راست فرموده است . درودهاى خدا بر او باد.
چند نكته ديگر 
منظور از ناكثين در اين خطبه افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از قاسطين آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند و پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام نهاده اند و مقصود از مارقين كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام اين گفتار پيامبر (ص ) است كه به على (ع ) گفته است : به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد (174) و اين خبر از دلايل و معجزات نبوت پيامبر (ص ) است ، زيرا به طور صريح ، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد و نمى توان آنرا مانند برخى از اخبار مجمل دانست و پيشگويى و سخن پيامبر (ص ) كاملا و به راستى واقع شده است . در مورد خوارج هم تعبير مارقين شده و فرموده است : آنان از دين خارج مى شوند همانگونه كه تير از كمان ، . ناكثين هم از اين روى كه بيعت خود را شكستند به اين نام معروف شدند و اميرالمومنين على (ع ) هنگامى كه آنان بيعت مى كردند اين آيه را تلاوت مى كرد: و هر كس نقض بيعت كند همانا بر خود ستم كرده است . (175)
اما شركت كنندگان در جنگ صفين كه در نظر و به عقيده اصحاب ما كه خدايشان رحمت كناد هنگى جاودانه در آتشند زيرا فاسق و تبهكارند و اين گفتار خداوند كه فرموده است : اما ستمكاران ما هميمه آتش جهنم گرديدند
. (176)
در مورد سخن ابن عباس كه مى گفته است : از اينكه سخن اميرالمومنين على عليه السلام ناتمام مانده است تاءسف مى خورم ...، شيخ و استادم ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى (177) در سال ششصد و سه هجرى براى من نقل كرد كه اين خطبه را نزد ابو محمد عبدالله بن احمد معروف به ابن خشاب (178) خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم ، ابن خشاب گفتن اگر من مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم : آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تاءسف مى خورى ؟ و به خدا سوگند او كه از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته است و فقط حرمت پيامبر (ص ) را در اين خطبه نگه داشته است .
مصدق مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم : يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است ؟ گفت : به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع ) است ، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى . گفتم : بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيد رضى است كه خدايش رحمت كناد. گفت : اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم ، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد، نه سركه است و نه شراب ابن خشاب سپس گفت : به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تاءليف شده است و آنرا با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابو احمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند.
من ابن ابى الحديد مى گويم : بسيارى از اين خطبه را در كتابهاى شيخ خود ابوالقاسم بلخى (179) كه پيشواى معتزله بغداد است و به روزگار مقتدر عباسى يعنى مدتها پيش از آنكه سيد رضى متولد شود ديده ام . همچنين مقدار بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابو جعفر بن قبة كه يكى از متكلمان بزرگ اماميه است (180) ديده ام . اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است اين ابو جعفر بن قبة از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در همان عصر و پيش ‍ از آنكه سيد رضى متولد درگذشته است .
(5): سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموىپيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند.
اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص ) 
هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود و على عليه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابوبكر به خلافت بيعت شد. در اين هنگام زبير و ابوسفيان و گروهى از مهاجران با عباس و على (ع ) براى تبادل نظر و گفتگو خلوت كردند. آنان سخنانى گفتند كه لازمه آن تهييج مردم و قيام بود. عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، گفت : سخنان شما را شنيديم و چنين نيست كه به سبب اندك بودن ياران خود از شما يارى بخواهيم و چنين هم نيست كه به سبب بدگمانى آراى شما را رها كنيم ما را مهلت دهيد تا بينديشيم ؛ اگر براى ما راه بيرون شدن از گناه فراهم شد، حق ميان ما و ايشان بانگ بر خواهد داشت ، بانگى چون زمين سخت و دشوار؛ و در آن صورت دستهايى را براى رسيدن به مجد و بزرگى فرا خواهيم گشود كه تا رسيدن به هدف آنها را جمع نخواهيم كرد، و اگر چنان باشد كه به گناه درافتيم خوددارى خواهيم كرد و اين خوددارى هم به سبب كمى شمار و كمى قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه اين است كه اسلام مانع از هر گونه غافلگيرى است ، چنان سنگهاى بزرگ را بر هم فرو مى ريختم كه صداى برخورد و ريزش آن از جايگاههاى بلند به گوش رسد.
در اين هنگام على (ع ) كه جامه بر خود پيچيده بود، آنرا گشود و چنين فرمود: صبر اصل بردبارى است و پرهيزگارى دين است و محمد (ص ) حجت است و راه راه راست و مستقيم است ؛ اى مردم امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد... تا آخر خطبه ، سپس برخاست و به خانه خويش ‍ رفت و مردم پراكنده شدند. براء بن عازب (181) مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى اشخاص ‍ شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم . در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى كردم و چهره سران قريش را هم زير نظر داشتم . در همين حال متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت : با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت كه ديدم همراه عمر و ابو عبيدة و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچكس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان بيرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم . در بسته بود، محكم به آن كوفتم و گفتم : مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عباس خطاب به ديگران گفت : تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم ، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را ديدم ، و آنان مى خواستند خلافت را به شورايى مركب از مهاجران برگردانند.
اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابو عبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام فرستادند و پرسيدند: راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راى درست اين است كه هر چه زودتر عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره يى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى على بن ابى طالب دست بردارند.
ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه ، در شب دوم رحلت پيامبر (ص ) به خانه عباس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :
همانا خداوند محمد (ص ) را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولى مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت تا آنكه با اتفاق و بدون اختلافى كسى را براى برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم بر خود و رعايت كننده امور خويش ‍ برگزيدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم ، و به يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچگونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى جويم بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، ولى به من خبر مى رسد كه برخى در اين موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن مى گويند و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى دهند و شما حصار استوار و مايه اتكاى آنانيد. اكنون مناسب است كه شما در بيعتى در آييد كه مردم در آمده اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده ايم و مى خواهيم براى تو در اين كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره يى قرار دهيم ، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند و اين موضوع مسلم است كه پيامبر (ص ) از ما و شماست .
در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت : به خدا سوگند همينگونه است ، وانگهى ما براى نيازى پيش شما نيامده ايم ، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق كرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.
در اين هنگام عباس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : همانگونه كه تو گفتى ، خداوند متعال محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و او را ولى مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس ‍ نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتى ، حق ما را گرفته اى و اگر به راءى مومنان متكى هستى ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم ، نه براى آن كارآيى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم ؛ و اگر تصور مى كنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مومنين واجب شده است ، در صورتى كه ما آنرا خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده اند و از يك سو مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. اما آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حق خود تو مى باشد و مى خواهى آنرا به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى ، و اگر حق خود ماست ما به اين راضى نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن در آمده اى بر كنار سازم ، ولى دليل و حجت را بايد گفت و بيان كرد. اما اين گفتارت كه مى گويى رسول خدا (ص ) از ما و شماست ، فراموش مكن كه رسول خدا از همان درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و اما سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع كرديد ما از خداوند يارى مى جوييم و از او بايد يارى خواست .
و چون مهاجران بر بيعت با ابوبكر اجتماع كردند، ابوسفيان آمد و مى گفت : به خدا سوگند خروش و هياهويى مى بينم كه چيزى جز خون آنرا خاموش ‍ نمى كند؛ اى فرزندان عبد مناف ، به چه مناسبت ابوبكر عهده دار فرمانروايى بر شما باشد! آنان دو مستضعف ، آن دو درمانده كجايند؟ و مقصودش على (ع ) و عباس بود. و گفت : شاءن خلافت نيست كه در كوچكترين خاندان قريش باشد. سپس به على عليه السلام گفت : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدينه را براى جنگ با ابوفضيل - يعنى ابوبكر - انباشته از سواران و پيادگان مى كنم . على عليه السلام از اين كار به شدت روى بر گرداند و تقاضاى ابوسفيان را رد كرد، و چون ابوسفيان از او نا اميد شد برخاست و رفت و اين دو بيت متلمس را خواند (182):
چيزى جز دو چيز خوار و زبون ، كه خر و ميخ طويله اش باشد، بر ستمى كه بر آنان شود پايدار نمى ماند، آن يك با قطعه ريسمانى در پستى فرو بسته است و اين يك را بر سرش مى كوبند و هيچكس برايش مرثيه يى نمى سرايد.
روزى كه ابوبكر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار كار خلافت شد. او اين آيه را تلاوت كرد: بگو بار خدايا، اى پادشاه ملك هستى !هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و آنرا از هر كه بخواهى باز مى گيرى . (183)
سپس پرسيد: چرا او را بر خود خليفه ساختند؟ گفتند: به سبب سن او. گفت : من از او به سال بزرگترم .
ابوسفيان در كارى با ابوبكر منازعه كرد و ابوبكر با او درشت سخن گفت . ابو قحافه به ابوبكر گفت : پسر جان آيا با ابوسفيان كه شيخ و پيرمرد مكه است چنين سخن مى گويى ! ابوبكر گفت : خداوند با اسلام خاندانهايى را بر كشيده و خاندانهايى را پست فرموده است ، واى پدر جان از خاندانهايى كه بر كشيده خاندان تو است و از خاندانهايى كه پست فرموده خاندان ابوسفيان است .
(6): اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود. 
طلحه و زبير و نسب آن دو 
ابو محمد طلحة بن عبيدالله بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تبم بن مرة ، پدرش پسر عموى ابوبكر و مادرش صعبة ، دختر حضرمى است (184) و پيش از آنكه همسر عبيدالله شود همسر ابوسفيان صخربن حرب بوده است . ابوسفيان او را طلاق داد، ولى دلش همچنان در پى او بود و درباره اش شعرى سرود كه مطلع آن چنين است : من و صعبه هر چند آنچنان كه مى بينم از يكديگر دوريم ، ولى وداد و دوستى ما وداد نزديك است .
اين بيعت همراه ابيات مشهور ديگرى است . و طلحة يكى از آن ده تنى است كه براى او گواهى و مژده به بهشت رفتن داده شده است و يكى از اصحاب شورى است و او را در جنگ احد در دفاع از پيامبر (ص ) اثرى بزرگ است و يكى از انگشتهايش شل شد و او دست خود را سپر رسول خدا در برابر شمشير كافران قرار داد و پيامبر فرمودند: امروز طلحه كارى كرد كه بهشت براى او واجب شد. (185)
زبير، ابوعبدالله زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى است . مادرش صفية دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ، عمه رسول خدا (ص ) است . او هم يكى از آن ده تنى است كه مژده به بهشت داده شده اند و يكى از شش تن اعضاى شورى است و از كسانى است كه در جنگ احد همراه پيامبر پايدارى كرد و بسيار زحمت كشيد و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى هر پيامبر حوارى است و حوارى من زبير است . و حوارى يعنى ويژگان و دوستان مخصوص هر كس . (186)
بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )
طارق بن شهاب احمسى براى استقبال از على (ع )، كه به تعقيب عايشه و اصحاب او به ربذه آمده بود، آمد. طارق (187) از شيعيان و اصحاب على عليه السلام است . طارق مى گويد پيش از آنكه على (ع ) را ببينم پرسيدم : چه چيز موجب آمدن او شده است ؟ گفته شد: طلحه و زبير و عايشه با او مخالفت كرده و به بصره رفته اند. با خود گفتم : اين جنگ خواهد بود!آيا من بايد با ام المومنين و حوارى رسول خدا جنگ كنم ؟ اين كارى بس بزرگ است ، آنگاه با خود گفتم : آيا على را كه نخستين مومنان است كه به خدا ايمان آورده و پسر عموى پيامبر و وصى اوست رها كنم ؟ اين كه گناه بزرگترى است ! پيش ‍ على (ع ) آمدم و سلام دادم و كنارش نشستم . ايشان موضوع خود و آن قوم را براى من بازگو فرمود و آنگاه با ما نماز ظهر گزارد، و چون از گزاردن نافله خويش آسوده شد، حسن پسرش پيش او آمد و گريست . على (ع ) پرسيد: ترا چه شده است ؟ گفت : از اين مى گريم كه فردا شما كشته مى شوى و هيچ يار و ياورى براى شما نيست ؛ من از شما مكرر تقاضا و خواهش كردم و مخالفت كرديد. على (ع ) فرمود: همواره مانند كنيز زارى مى كنى . چه چيزى را خواسته و گفته اى كه من با تو مخالفت كرده ام ؟ گفت : هنگامى كه مردم عثمان را محاصره كردند، از شما استدعا كردم گوشه گيرى كنيد و گفتم مردم پس از اينكه عثمان را بكشند هر كجا باشى به جستجوى تو بر مى آيند تا با تو بيعت كنند كه چنان نكردى . پس از كشته شدن عثمان پيشنهاد كردم با بيعت موافقت نكنى تا همه مردم بر آن كار هماهنگ شوند و نمايندگان قبايل عرب به حضورت بيايند، نپذيرفتى ، (188) و چون اين قوم با تو مخالفت كردند، تقاضا كردم از مدينه بيرون نيايى و ايشان را به حال خود رها كنى ، اگر مردم و امت بر تو جمع شدند چه بهتر، وگرنه بايد به تقاضاى خدا راضى شوى . در اين هنگام على عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود.
طارق بن شهاب هر گاه اين داستان را نقل مى كرد و مى گريست .
(8)(189): اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود.
زبير همواره مى گفته است (190): من فقط با دست خود بيعت كردم و با دل خوش بيعت نكردم . گاهى هم مى گفت : او را مجبور به بيعت كرده اند. گاهى هم مى گفته است كه توريه كرده است و با نيت ديگرى بيعت كرده است ، و بهانه هايى طرح مى كرد كه با ظاهر عمل او مطابق نبود. على عليه السلام گفت : اين سخن او ضمن اقرار به بيعت ادعاى چيز ديگرى است كه براى آن نه دليلى دارد و نه مى تواند برهانى بياورد، بنابراين او يا بايد دليل بر بطلان و فساد بيعت ظاهرى خود بياورد و ثابت كند كه آن بيعت بر گردنش نيست يا آنكه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.
على عليه السلام روزى كه زبير با او بيعت كرد فرمود: بيم آن دارم كه بر من مكر كنى و بيعت مرا بشكنى . گفت : مترس كه اين كار هرگز از ناحيه من صورت نخواهد گرفت . على (ع ) فرمود: در اين مورد خداوند كفيل و گواه باشد. گفت : آرى ، براى تو بر عهده من است و خداوند كفيل و گواه خواهد بود.
كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او 
چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى او معاويه چنين نوشت : اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست .
چون فرستاده على (ع ) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه يى براى زبيربن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است : بسم الله الرحمان الرحيم . براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان ، از معاوية بن ابى سفيان :
سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم ، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحة بن عبيدالله هم بيعت گرفته ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فرا خوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد. (191)
و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع ) متحد شدند.
زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ؛ خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد و راءى عثمان هم متوجه بنى اميه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود؛ ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع ) به آن دو گفت : اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم . آن دو در حالى كه نااميد شده بودند از پيش على (ع ) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. (192)
طلحه و زبير از على عليه السلام خواستند كه آن دو را به حكومت بصره و كوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در اين كار بنگرم . سپس در اين مورد از مغيرة بن شعبه نظر خواهى كرد. گفت : چنين مصلحت مى بينم كه آن دو را تا هنگامى كه خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حكومت بگارى . على عليه السلام در اين مورد با ابن عباس خلوت و مشورت كرد و از او پرسيد: تو چه مصلحت مى بينى ؟ گفت : اى اميرالمومنين !كوفه و بصره سرچشمه خلافت است و گنجينه هاى مردان آنجاست . موقعيت و منزلت طلحه و زبير هم در اسلام چنان است كه مى دانى . اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نيستم كه كارى پيش نياورند و على (ع ) به راءى و نظر ابن عباس رفتار كرد. پيش از آن هم على (ع ) با مغيره درباره معاويه مشورت فرموده و مغيره گفته بود: چنان مصلحت مى بينم كه اكنون او را همچنان بر حكومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنكه هياهوى مردم فرو نشيند، سپس ‍ مى توانى درباره او راءى خود را عمل كنى ؛ و على (ع ) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغيرة پس از آن مى گفت : به خدا سوگند پيش از اين براى على خيرخواهى نكرده بودم و از اين پس هم تا زنده باشم برايش ‍ خيرخواهى نخواهم كرد.
زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع ) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد، و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى مؤ كد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت : به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين ، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت : تا خداوند قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند. (193) و چون زبير و طلحه از مدينه به مكه رفتند، هيچكس را نمى ديدند مگر آنكه مى گفتند: بيعتى از على بر گردن ما نيست و ما با زور و اجبار با او بيعت كرديم ؛ و چون اين سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: خداوند آنان را و خانه هايشان را از رحمت خود دور بدارد، و همانا به خدا سوگند به خوبى مى دانم كه خود را به بدترين وضع به كشتن مى دهند و بر هر كسى هم كه وارد شوند بدترين روز را برايش به ارمغان مى برند و به خدا سوگند كه آهنگ عمره ندارند. آنان به دو چهره تبهكار پيش من آمدند و با دو چهره كه از آن مكرر و شكستن بيعت آشكار بود برگشتند و به خدا سوگند از اين پس آن دو با من برخورد و ديدار نمى كنند مگر در لشكرى انبوه و خشن و در آن خود را به كشتن مى دهند؛ از رحمت خدا بدور باشند.
ابو مخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: چون زبير و طلحه همراه عايشه از مكه به قصد بصره بيرون آمدند، اميرالمومنين على (ع ) خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت : همانا عايشه به بصره حركت كرد و طلحه و زبير هم همراه اويند. هر يك از آن دو چنين مى پندارد كه حكومت فقط از اوست نه از دوستش . اما طلحه پسر عموى عايشه است (194) و زبير شوهر خواهر اوست ، به خدا سوگند بر فرض كه به خواسته خود برسند، كه هرگز نخواهند رسيد، پس از نزاع و ستيز بسيار سخت كه با يكديگر خواهند كرد، يكى از ايشان گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند اين زن كه بر شتر سرخ موى سوار است هيچ گردنه يى را نمى پيمايد و گرهى نمى گشايد مگر در معصيت و خشم خداوند، تا آنكه خويشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى ، به خدا سوگند يك سوم از لشكر آنان كشته خواهد شد و يك سوم ايشان خواهند گريخت و يك سوم ايشان توبه خواهند كرد و او همان زنى است كه سگهاى منطقه حواءب بر او پارس ‍ مى كنند و همانا كه طلحه و زبير هر دو مى دانند كه خطا كارند و اشتباه مى كنند و چه بسا عالمى را كه جهل او مى كشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترين كارگزار است و همانا فتنه يى بر پا خاسته است كه گروه ستمگر در آنند. باز دارندگان از كناه كجايند؟ مومنان و گروندگان كجايند؟ اين چه گرفتارى است كه با قريش ‍ دارم ؟ همانا به خدا سوگند در آن حال كه كافر بودند با آنان جنگ كردم و اينك هم در حالى كه به فتنه در افتاده اند بايد با آنان جنگ كنم ؛ و ما نسبت به عايشه گناهى نكرده ايم ، جز اينكه او را در پناه و امان خويش قرار داده ايم ؛ و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم دريد كه حق از تهيگاهش ‍ آشكار شود و به قريش بگو ناله كننده اش ناله بر آرد. و از منبر به زير آمد. (195)
روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك فرمود: اى ابا عبدالله ! زبير از لشكر خود بيرون آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت . على (ع ) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص ) به من و تو فرمودند به يادت آورم . آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى ؟ و تو گفتى : چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى ، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى . ؟ زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چيزى را فرا يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت . پسرش عبدالله گفت : با چهره يى غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى ! گفت : آرى كه على (ع ) سخنى را فرا يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم . عبدالله به او گفت : جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى . آرى آنها را شمشيرهاى بسيار تيزى است كه جوانمردان برگزيده بر دست دارند. زبير گفت : اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم . گفت : كفاره سوگندت را بده تا زنان قريش نتوانند بگويند كه تو ترسيدى و تو هيچگاه تر سو نبوده اى . زبير گفت : برده من مكحول به عنوان كفاره سو گندم آزاد است . آنگاه پيكان نيزه خويش را بيرون كشيد و كنار افكند و با نيزه بدون پيكان بر لشكر على عليه السلام حمله كرد و على (ع ) فرمود: براى زبير راه بگشاييد كه او بيرون خواهد رفت . زبير پيش ياران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله كرد و سپس به پسر خود گفت : اى واى بر تو! نديدى ، آيا اين بيم و ترس است ؟! گفت : نه كه در اين باره حجت آوردى . (196)
چون على عليه السلام آن سخن را به ياد زبير آورد و او برگشت ، زبير اين ابيات را خواند:
على سخنى را ندا داد كه منكر آن نيستم و عمر پدرت از آن هنگام سراپا خير خواهد بود، به او گفتم اى ابوالحسن ! ديگر سرزنشم مكن كه اندكى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است . كارهايى را كه از سرانجام آن بايد ترسيد رها بايد كرد و خداوند براى دنيا و دين بهترين است . اينك من ننگ را بر آتش فروزانى كه براى آن مردمان از ميان گل و خاك بر پا مى خيزند برگزيدم .
هنگامى كه على عليه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبير بيرون آمد سر برهنه و بدون زره بيرون آمد در حالى كه زبير زره بر تن كرده بود و كاملا مسلح بود. على (ع ) به زبير فرمود: اى اباعبدالله !به جان خودم سوگند كه سلاح آماده كرده اى و آفرين ! آيا در پيشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى ! زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداوند است ، و على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: در آن هنگام خداوند پاداش و كيفر آنان را تمام و كامل خواهد پرداخت و خواهند دانست كه خداوند حق آشكار است . (197) و سپس آن خبر را براى زبير فرمود و زبير پشيمان و خاموش ‍ پيش ياران خود برگشت و على (ع ) شاد و استوار بازگشت . يارانش گفتند: اى اميرالمومنين سر برهنه و بدون زره به مبارزه زبير مى روى و حال آنكه او سراپا مسلح است و از شجاعتش آگاهى ! فرمود: او كشنده من نيست . همانا مردى گمنام و فرومايه مرا در غير ميدان جنگ و آوردگاه غافلگير مى كند؛ واى بر او كه بدبخت ترين بشر است و دوست خواهد داشت كه اى كاش ‍ مادرش بى فرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى كه ناقه ثمود را كشت در يك بند و ريسمان خواهند بود.
چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت : من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است ؛ خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى ؟ گفت آمده ام از تو درباره كار مردم بپرسم . زبير گفت : آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم . ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرا رسيد زبير گفت : اى فلان ! من مى خواهم نماز بگزارم . ابن جرموز گفت : من هم مى خواهم نماز بگزارم . زبير گفت : بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من ترا. گفت : آرى . زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد. احنف گفت : به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع ) برو و به او خبر بده . او پيش على عليه السلام آمد و به كسى كه اجازه مى گرفت گفت : به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست . آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت . على (ع ) به او گفت : تو او را كشته اى ؟ گفت : آرى . فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش ‍ را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع ) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت : اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص ) اندوه زدوده است .
ابن جرموز گفت : اى اميرالمومنين ! جايزه من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص ) فرمود: كشنده و قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده . ابن جرموز نوميد بيرون آمد و اين ابيات را سرود:
سر زبير را پيش على بردم و بدان وسيله از او پاداش مى خواستم . او به آتش روز حساب مژده داد؛ چه بد مژده يى براى صاحب تحفه ! گفتم اگر رضايت تو نمى بود كشتن زبير كار ياوه يى بود. اگر به آن خشنودى ، خشنود باش و گرنه مرا بر عهده تو پيمانى است و سوگند به خداوند كسانى كه براى حج محرمند يا از احرام بيرون آمده اند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى ، كه پيش من كشتن زبير و ضرطه بزى در ذوالحجفه يكى و برابر است . (198)
عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على عليه السلام خروج كرد و در آن جنگ كشته شد.

next page

fehrest page

back page