next page

fehrest page

back page

گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش بودند وحتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه : اى مردم مادرتان ، مادرتان را مواظب باشيد!و مردم درهم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت : واى بر شما!شتر را تيرباران كنيد و آنرا پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تير باران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خار پشت گرديد. در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان ! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه يا محمد و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع ) شعارى را، كه پيامبر (ص ) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه اى يارى داده شده ، بميران ! و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع ) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا هنگام ادامه داشت .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز چنين بود: حم لا ينصرون ، اللهم انصرنا على القوم الناكثين (حم ، يارى داده نخواهد شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده )، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس ، عبدالله زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت . عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است ؟ گفتند: اشتر، گفت : اى واى بر بى فرزند شدن اسماء!آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند؛ گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد من و مالك را با هم بكشيد و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش ‍ نشسته بود. به هر حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است :
اى عايشه !اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم ، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى ؛ بامدادى كه مردان بر گردش ‍ بودند و با صدايى ناتوان مى گفت : من و مالك را بكشيد...
ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است : پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست ؟ گفت : اشتر است . عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهر زاده من چنان كردى ؟ گفت : آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص ‍ مى كردم . عايشه گفت : مگر نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده اند: ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم .
ابو مخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است :
عايشه گفت : به چه جرمى او را بر زمين زدى ؛ اى بى پدر!مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم : بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.
ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع ) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت (217) و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت . حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:
اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم !مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آبا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.
و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.
جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم . پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام ، گفت : آيا در جنگ بصره حضور داشتى ؟ گفتم : آرى . پرسيد با كدام گروه بودى ؟ گفتم : همراه على بودم . گفت : آيا سخن آن كسى را كه مى گفت : اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سر كش ترين مادرى كه مى دانيم ! شنيدى ؟ گفتم : آرى و او را مى شناسم . پرسيد كه بود؟ گفتم : يكى از پسر عموهاى من . پرسيد: چه كرد؟ گفتم : كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم .
گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:
آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش ‍ عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم .
مالك اشتر به مبارزه او مى رفت و او را كشت .
سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد - نام شمشيرش ولول بود- او چنين رجز خواند: من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد .
مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت . سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش ‍ آمد، رجز خواند و هماورد خواست . اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش ‍ زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.
گويند: لگام شتر را هفتاد تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آنرا به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش ‍ قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست ؟ و چون درباره آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت : اى فرزندان ناجيه ! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم . گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.
ابو مخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابو مخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم ! سوگند به مسى كه محمد (ص ) را بر حق مبعوث فرموده و چهره او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله من گمراه نشده است . و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله من دچار لغزش شده است . و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.
ابو مخنف مى گويد: مسلم اعور از حبة عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سر پا باشد آتش ‍ جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع ) به سوى شتر حركت كرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع ) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع ) به مردى از قبيله نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند، و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه عبدالله بن خلف بردند. و على (ع ) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:
اكنون به اين خداى خود كه پرستنده او شده بودى بنگر كه آنرا نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنم افكندنى . (218)
(15)(219): اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.
قطائع عبارت از زمينهاى متعلق به بيت المال است كه از آن خراج مى گيرند، امام مى تواند آنرا به برخى از افراد رعيت واگذارد و معمولا خراج را از آن بر مى داشته و درصد اندكى به عوض خراج از آن مى گرفته اند. عثمان به گروه بسيارى از بنى اميه و ديگر ياران و دوستان خود قطائع فراوان از سرزمينهاى داراى خراج را به اين صورت واگذار كرد. البته عمر هم پيش از او قطائعى در اختيار افراد گذارد، ولى آنان كسانى بودند كه در جنگها زحمت فراوان كشيده و در جهاد به موفقيتهاى چشمگيرى دست يافته بودند و عمر در واقع آنرا بهاى جانفشانى ايشان در راه فرمانبردارى از خداوند سبحان قرار داده و حال آنكه عثمان اين كار را دستاويز رعايت پيوند خويشاوندى و توجه و گرايش به ياران خويش مى كرد، بدون اينكه در جنگ متحمل رنج شده باشند يا كار چشمگيرى انجام داده باشند.
كلبى اين خطبه را با اسناد خود از ابو صالح ، از ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: به گفته ابن عباس كه خدايش از او خشنود باد، على عليه السلام در دومين روز خلافت خود در مدينه آنرا ايراد فرمود و گفت : همانا هر قطيعه كه عثمان داده و آنچه كه از اموال خدا به ديگران بخشيده به بيت المال برگردانده خواهد شد و حق قديمى را چيزى باطل نمى كند مشمول مرور زمان نمى شود و اگر آن اموال را در حالى بيابم كه كابين زنان قرار داده اند و در سرزمينها پراكنده اند به حال خودش بر خواهم گرداند...
كلبى در پى اين سخن مى گويد: آنگاه على عليه السلام فرمان داد همه سلاحهايى را كه در خانه عثمان پيدا شد، كه بر ضد مسلمانان از آن استفاده شده بود، بگيرند و در بيت المال نهند. همچنين مقرر فرمود شتران گزينه زكات را كه در خانه اش بود تصرف كنند و شمشير و زره او را هم بگيرند و مقرر فرمود هيچكس متعرض سلاحهايى كه در خانه عثمان بوده و بر ضد مسلمانان از آن استفاده نشده است نشود و از تصرف همه اموال شخصى عثمان كه در خانه اش و جاهاى ديگر است خوددارى شود. و دستور فرمود اموالى را كه عثمان به صورت پاداش و جايزه به ياران خود و هر كس ديگر داده است برگردانده شود. چون اين خبر به عمرو بن عاص كه درايلة (220) از سرزمين شام بود رسيد، و عمرو بن عاص هنگامى كه مردم بر عثمان شورش كردند به آنجا رفته و پناه برده بود، او براى معاويه نوشت هر چه بايد انجام دهى انجام بده كه پسر ابى طالب همه اموالى را كه دارى از تو جدا خواهد كرد، همانگونه كه پوست عصا و چوبدستى را مى كنند.
وليد بن عقبه (221) برادر مادرى عثمان در اين ابيات كه سروده است موضوع تصرف شتر گزينه و شمشير و سلاح عثمان از سوى على عليه السلام را متذكر شده است :
اى بنى هاشم ، اسلحه خواهر زاده خود را پس دهيد و آنرا به تاراج مبريد كه تاراج آن روا نيست . اى بنى هاشم ! چگونه ممكن است ميان ما دوستى و آرامش باشد و حال آنكه زره و شتران گزينه عثمان پيش على است ! اى بنى هاشم ، چگونه ممكن است از شما دوستى را پذيرفت و حال آنكه جامه ها و كالا و ابزار زندگى پسر اروى عثمان پيش شماست !
اى بنى هاشم ، اگر آنرا بر نگردانيد، همانا در نظر ما قاتل عثمان و آن كس كه اموال او را از او سلب كرده يكسان است . اى بنى هاشم ، ميان ما و شما با آنچه كه از شما سر زد همچون شكاف كوه است كه كسى نمى تواند آنرا بر هم آورد. برادرم را كشتيد كه به جاى او باشيد همانگونه كه روزى به كسرى خسرو سر هنگانش خيانت ورزيدند.

عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب ضمن ابياتى مفصل او را پاسخ داد كه از جمله اين است :
شما شمشير خود را از ما مطالبه مكنيد كه شمشير شما تباه شده است و صاحبش آنرا هنگام ترس و بيم كنار انداخته است . او را به خسرو تشبيه كرده بودى ، آرى نظير او بود؛ سرشت و عقيده اش همچون خسرو بود. (222)
يعنى همانگونه كه خسرو كافر بود، عثمان هم كافر بوده است .
منصور دوانيفى هر گاه ابيات وليد را مى خواند مى گفت : خدا وليد را لعنت كناد! اوست كه با سرودن اين شعر ميان فرزندان عبد مناف تفرقه انداخت .
(16): على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود
در اين خطبه كه با عبارت ذمتى بما اقول رهينة (ذمه و پيمان من در گرو سخنانى است كه مى گويم ) شروع مى شود، پس از توضيح لغات اين مطالب آمده است :
اين خطبه از خطبه هاى شكوهمند و مشهور على عليه السلام است و همه آن را روايت كرده اند و در روايات ديگران در آن افزونيهايى است كه سيد رضى آنرا حذف كرده است ، بدين معنى كه يا خواسته است آنرا مختصر كند يا خواسته است كه شنوندگان و خوانندگان را افسرده و اندوهگين سازد. اين خطبه را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين به صورت كامل آورده و آنرا از ابو عبيدة معمر بن مثنى نقل كرده و گفته است (223): نخستين خطبه يى كه اميرالمومنين على عليه السلام پس از خلافت خود در مدينه ايراد فرموده چنين است .
شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد، گفته است : ابو عبيده گفته كه در روايت جعفر بن محمد عليهما السلام از قول نياكانش اين عبارات هم در همين خطبه آمده است و سپس مطالبى در مورد اهميت نيكان و برگزيدگان عترت آمده است و در پايان آن فرموده است : دولت حق به ما ختم مى شود نه به شما، و اين اشاره به مهدى است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. و بيشتر محدثان معتقدند كه او از نسل فاطمه عليها السلام است . ياران معتزلى ما هم منكر او نيستند و در كتابهاى خود به نامش ‍ تصريح كرده اند و شيوخ معتزله به وجود او معترفند، با اين تفاوت كه به اعتقاد ما او هنوز آفريده و متولد نشده است و به زودى آفريده مى شود.
اصحاب حديث اهل سنت هم در اين مورد همين عقيده را دارند.
قاضى القضاة قاضى عبدالجبار معتزلى از كافى الكفات ابوالقاسم اسماعيل بن عباد كه خدايش رحمت كناد با اسنادى كه به على (ع ) مى رسد نقل مى كند كه از مهدى ياد كرده و فرموده است (224) كه او از فرزندان و اعقاب حسين عليه السلام است و صفات ظاهرى او را بر شمرده و گفته است : مردى گشاده رو و داراى بينى كشيده و شكم بزرگ و رانهايش از يكديگر گشاده است دندانهايش رخشان و بر ران راستش خالى موجود است ...
اين حديث را عبدالله ابن قتيبه (225) هم همينگونه در كتاب غريب الحديث خود آورده است .
(19)(226): اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است ، با عبارت ما يدريك ما علىممالى (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مىشود
ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه ، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است : مقصود على (ع ) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است . و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه شمشير راهنمايى كرده است ؛ داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد (227) و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار(يال و شراره آتش ) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است :
اشعث و نسب و برخى از اخبار او 
نام اصلى اشعث ، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى ) - و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد - پسر معدى كرب بن معاوية بن معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبدالعزى بن ربيعة بن معاوية بن اكرمين بن حارث بن معاوية بن حارث بن معاوية بن ثوربن مرتع بن معاوية بن كندة بن - عفير بن عدى بن حارث بن مرة بن ادد است .
مادر اشعث ، كبشة دختر يزيد بن شر حبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است .
چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد و آشكار مى شد همين كلمه اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان (228) خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث (229) چنين سروده است :
اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم . تو مهمتر و نژاده تر مردمى .
پيامبر (ص ) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. (230)
اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد، و افراد قبيله كندة در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعة بن معاويه اكرمين بود - هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت ، مى گفت : بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم . فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود، و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله مراد را اشتباه كردند و با آنان در نيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و مورد فديه هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است . عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است :
فديه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود.
اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است . بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص ) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص ) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضرموت اختصاص دادند و پيامبر زياد بن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خود دارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم ، با شتران باكشى كه دارى براى ما بفرست . زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص ) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.
و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص ) نقل شده است كه به خاندان وليعه فرمود: آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت وزن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت . عمر بن خطاب مى گفته است : هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص ) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است ، ولى پيامبر (ص ) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: آن شخص اين است . آنگاه پيامبر (ص ) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند. (231)
و در هنگام پيامبر (ص ) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص ) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.
محمد بن حبيب مى گويد (232): اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص ) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع بودند چون به دهانه دره رسيدند اسامة بن زيد براى بول كردن رفت . پيامبر (ص ) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود باز گردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است ! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت .
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: ابوبكر هم زيادبن لبيد را همچنان بر حكومت حضرموت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضرموت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه ؛ و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه عمرو بن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذرة و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار باز داشت و گفت : شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت : اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين . زياد نپذيرفت ، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت : كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس (233) باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن ؛ نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند:
اين شتر را پير مردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد .
مسروق برخاست و آن شتر را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد برگرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت . گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت : شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت . ابوبكر به مهاجرين ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت . آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند؛ مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير (234)پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد نم و گفته شده است : ده تن از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فرو آوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص ) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروة دختر ابوقحافه را كه كور بود و به همسرى در آورد و ام فروة براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد.
روزى كه اشعث با ام فروة عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آنرا مى كشت و مى گفت : گوشت اين چهارپا وليمه عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده من است ، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت كرد.
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.
اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين على آورده و گفته است : منظور از اين عبارت همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است ؛ و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست ؟ يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند. كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفة و نمى دانم سيد رضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است !
اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع ) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد، و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش ‍ برخاست و گفت : نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود!على (ع ) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راءى و دور انديشى را رها كردم ، زيرا اين سخن دو پهلو است . مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است ، براى تسكين ايشان ، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راءى درست را رها كند و با حزم و دور انديشى مخالفت ورزد، و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است ؛ هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است . و اميرالمومنين على (ع ) مرادش همان بوده كه ما گفتيم ، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است . و چون اشعث به على عليه السلام گفت : اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من ، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!
اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع ) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است ، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پيامبر (ص ) بود و؛ هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه آن بوده اند.
اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است : اى بافنده پسر بافنده ، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.
و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان (235) درباره يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده پوست يا پرورش دهنده بوزينه نيست ! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن ، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه سليمان را بر آنان راهنمايى كرد.
(20): اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.
اين سخن دلالت بر صحت اعتقاد به عذاب قبر دارد و اصحاب معتزلى ما همگى بر اين اعتقادند كه عذاب گور خواهد بود هر چند دشمنان ايشان از اشعريان و ديگران اتهام انكار آن را بر ايشان زده اند. قاضى القضات عبدالجبار كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچ معتزلى شناخته نشده است كه عذاب گور را نفى كند، نه از متقدمان ايشان و نه از متاخران . آرى ، ضرار بن عمرو (236) اين موضوع را گفته است و عذاب گور را نفى كرده است و چون او با ياران ما آميزش داشته و از مشايخ ما كسب دانش مى كرده است ، سخن و گفته او را به معتزله نسبت داده اند. و ممكن است كسى بگويد: اين گفتار دليلى بر صحت اعتقاد به عذاب قبر نيست ، زيرا جايز است كه منظور از آنچه كسانى كه مرده اند ديده اند، چيزهايى باشد كه محتضر مى بيند و دلالت بر سعادت يا بدبختى او دارد و در خبر آمده است : هيچكس نمى ميرد مگر آنكه سرانجام خود را مى داند كه به كجا مى رود؛ آيا به بهشت خواهد رفت يا به دوزخ . و ممكن است مقصود على عليه السلام همان چيزى باشد كه درباره خود فرموده است كه هيچ كس ‍ نمى ميرد مگر اينكه او را پيش خود خواهد ديد و شيعيان همين قول را پذيرفته و به آن معتقدند و از على (ع ) شعرى را روايت مى كنند كه خطاب به حارث اعور همدانى (237) سروده و فرموده است :
اى حارث همدان ! هر كس بميرد. چه مؤ من باشد و چه منافق ، مرا مقابل خود مى بيند، نگاهش مرا مى شناسد و من هم او و نامش و آنچه را انجام داده است مى شناسم . به آتش كه براى عرضه داشتن او بر افروخته مى شود مى گويم : او را واگذار و به اين مرد نزديك مشو؛ او را رها كن و به او نزديك مشو كه رشته يى از او به ريسمان وصى پيوسته است . و تو اى حارث ! چون بميرى مرا خواهى ديد و از لغزش و خطا بيم نداشته باش . من در آن تشنگى بر تو آبى سرد مى آشامانم كه آنرا در شيرينى همچو عسل خواهى پنداشت . و اين چيز عجيبى نيست ، و اگر صحت انتساب آن محرز باشد كه على (ع ) خود را در نظر داشته است در قرآن عزيز آيه يى است كه دلالت بر آن دارد كه هيچكس از اهل كتاب نمى ميرد مگر اينكه پيش از مرگ عيسى بن مريم عليه السلام را تصديق خواهد كرد و آن آيه ، اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هيچكس از اهل كتاب نيست جز آنكه پيش از مرگ خود، به او ايمان مى آورد و روز قيامت ، او بر ايشان گواه خواهد بود. (238) بسيارى از مفسران گفته اند: معنى اين آيه چنين است كه هر يهودى و كسان ديگرى كه پيرو كتابهاى گذشته اند، به هنگام احتضار، حضرت عيسى مسيح را كنار خود مى بيند و به او ايمان مى آورد و او را تصديق مى كند و حال آنكه به هنگام تكليف او را تصديق نكرده است منظور اين است كه چنين ايمان آوردنى سودى نخواهد داشت و در حال مرگ و احتضار تكليف از او برداشته است .
شبيه گفتار على عليه السلام ، گفتار ابو حازم مكى به سليمان بن عبدالملك بن مروان است كه ضمن موعظه او به او گفت : همانا نياكان تو اين حكومت را بدون آنكه شورى و مشورتى باشد از چنگ مردم بيرون كشيدند و سپس ‍ مردند. اى كاش بدانى چه پاسخ داده اند و به آنان چه گفته شده است ! گويند: سليمان چندان گريست كه بر زمين افتاد.
(22)(239): اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است ) شروع مى شود.
اين خطبه آنچنان كه قطب راوندى گفته و پنداشته است ، از خطبه هاى ايراد شده در جنگ صفين نيست ، بلكه از خطبه هاى جنگ جمل است و ابومخنف كه خدايش رحمت كناد بسيارى از آنرا نقل كرده است . او مى گويد: مسافربن عفيف بن - ابى الاخنس نقل مى كند كه چون فرستادگان على عليه السلام از پيش طلحه و زبير و عايشه برگشتند و آنان به على (ع ) اعلان جنگ داده بودند، برخاست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و بر رسول خدا سلام و درود فرستاد و چنين گفت :
اى مردم من اين گروه را زير نظر گرفتم و مدارا كردم كه شايد تبهكارى را بس ‍ كنند و به حق باز گردند و در مورد پيمان گسلى ايشان آنان را سرزنش كردم و جور و ستم آنان را بر ايشان گفتم ، ولى آزرم نكردند و اينك براى من پيام فرستاده اند كه براى نيزه زدن به ميدان روم و براى شمشير زدن شكيبا باشم ، و حال آنكه نفس تو آرزوهاى ياوه به تو مى دهد و ترا مى فريبد. مادرشان بى فرزند گردد، مرا از دير باز هيچگاه از جنگ و ضربه شمشير نترسانده و بيم نداده اند! آرى : آن كس كه با قبيله قاره مسابقه تير اندازى بدهد داد قبيله را مى دهد. (240) حال چون رعد و برق بانگى بر آرند و بدرخشند. آنان از ديرباز مرا ديده اند و چگونگى حمله و كشتار مرا مى شناسند. مرا چگونه ديده اند! من ابوالحسنم ، همانى كه تندى و تيزى حمله مشركان را كند كرده و جماعت ايشان را پراكنده ساخته ام . امروز هم با همان دل با دشمن روياروى خواهم شد و من به اميد وعده يى هستم كه پروردگار من براى نصرت و تاءييدم داده است ، و در كار خود كه بر حق است يقين دارم و در مورد دين خود هيچ شبه ندارم .
اى مردم ! نه آن كس كه استوار و پابر جاست از چنگال مرگ در امان است و نه آن كس كه مى گيرد مى تواند مرگ را از تعقيب خود باز دارد و ناتوان سازد. از مرگ هيچ چاره و گريز گاهى نيست و آن كس كه كشته هم نشود خواهد مرد. همانا بهترين مرگ كشته شدن است و سوگند به كسى كه جان على در دست اوست همانا هزار ضربه شمشير سبك تر و آسان تر از يك مرگ در بستر است .
بار خدايا! طلحه پيمان و بيعت مرا گسست . او خود مردم را بر عثمان شوراند تا او را كشت و سپس تهمت نارواى كشتن او را به من بست . پروردگارا، او را مهلت مده ! خداوندا! زبير پيوند خويشاوندى مرا بريد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا بر ضد من يارى داد، امروز به هر گونه كه مى خواهى شر او را از من كفايت فرماى . و سپس از منبر فرو آمد.
خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت (241) 
بدان كه گفتار اميرالمومنين على عليه السلام و گفتار بيشتر ياران و كارگزارانش در جنگ جمل بر همين الفاظ و معانى كه در اين فصل خواهد آمد دور مى زند؛ از جمله خطبه يى است كه آنرا ابوالحسن على بن محمد مدائنى از قول عبدالله بن جنادة نقل مى كند كه مى گفته است : از حجاز به قصد رفتن به عراق حركت كردم و اين در آغاز خلافت على (ع ) بود. نخست به مكه رفتم و عمره گزاردم و سپس به مدينه آمدم و چون وارد مسجد پيامبر (ص ) شدم ، منادى مردم را به مسجد فرا خواند و مردم جمع شدند. على عليه السلام در حالى كه شمشير بر دوش داشت آمد و همه نگاهها به سوى او كشيده شد. او نخست حمد و ثناى خداى را بر زبان آورد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
اما بعد، چون خداى پيامبر خويش را كه درودش بر او و خاندانش باد به سوى خود باز گرفت ، ما با خود گفتيم كه ما افراد خاندان و عترت و وارثان اوييم و از ميان همه مردم ، ما اولياى اوييم ، و هيچكس با ما در مورد حكومت ستيز نخواهد كرد و هيچ آزمندى به حق ما طمع نخواهد بست ؛ ولى ناگهان قوم ما در قبال ما خود را تراشيدند و حكومت پيامبر ما را از دست ما ربودند و غضب كردند و امارت براى كسى غير از ما فراهم شد. ما رعيت شديم آنچنان كه هر ناتوانى در ما طمع بست و هر فرومايه و زبونى بر ما عزت و تكبر فروخت . چشمهاى ما از اين پيشامد گريست و سينه ها به بيم افتاد و جانها بى تابى كرد، و به خدا سوگند كه اگر بيم جدايى و پراكندگى ميان مسلمانان و اينكه كفر به قدرت خود برگردد و دين نابود شود نبود، ما به گونه ديگرى - غير از آنچه بوديم و تحمل كرديم - مى بوديم . واليانى حكومت را عهده دار شدند كه براى مردم خواهان خير نبودند. و سپس اى مردم ، شما مرا از خانه ام بيرون كشيديد و با من بيعت كرديد در حالى كه اميرى بر شما را نمى پسنديدم ، زيرا فراست و زيركى من آنچه را كه در دلهاى بسيارى از شما بود براى من گواهى مى كرد. اين دو مرد هم پيشاپيش همه بيعت كنندگان با من بيعت كردند و شما اين موضوع را مى دانيد و اينك آن دو پيمان شكنى و مكر كردند و با عايشه به بصره رفته اند تا جمع شما را به پراكندگى بكشند و قدرت و شجاعات شما را ميان خودتان روياروى قرار دهند. پروردگارا! ايشان را در قبال كارى كه كرده اند سخت فرو گير و شكست و فرو افتادن آن دو را جبران مفرماى و لغزش آن را ميامرز و آنان را به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه يى اندكى مهلت مده ، كه آن دو اينك حقى را كه خود آنرا رها كردند مى طلبند و خونى را كه خود آنرا بر زمين ريختند مى خواهند. پروردگارا! از تو مى خواهم تا وعده خويش را بر آرى كه خود فرموده اى و سخنت بر حق است كه بر آن كس كه ستم شود خداى او را نصرت خواهد داد. پروردگارا! وعده خويش را براى من بر آور و مرا به خودم وامگذار كه تو بر هر كارى توانايى .
و سپس از منبر فرو آمد.
خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره (242) 
كلبى روايت كرده است كه چون على عليه السلام آهنگ رفتن به بصره فرمود برخاست و براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر رسول خدا (ص ) چنين فرمود:
چون خداوند متعال پيامبرش را به سوى خود فرا گرفت ، قريش در مورد حكومت بر ضد ما بپا خاست و ما را از حقى كه به آن از همه مردم سزاوارتر بوديم باز داشت . و چنان ديدم كه شكيبايى بر آن كار بهتر از پراكنده ساختن مسلمانان و ريختن خون ايشان است كه بسيارى از مردم تازه مسلمان بودند و دين همچون مشگ آكنده از شير بود كه اندك غفلتى آنرا تباه مى كرد و اندك تخلفى آنرا باژ گونه مى ساخت . گروهى حكومت را بدست گرفتند كه در كار خود چندان كوششى نكردند و آنان به سراى ديگر كه سراى جزاء است منتقل شدند و خداوند ولى ايشان است تا كارهاى بد ايشان را پاكيزه فرمايد و از لغزشهاى ايشان درگذرد. ولى طلحه و زبير را چه مى شود و آنان را كه بر اين حكومت راهى نيست !يك سال و حتى يك ماه بر حكومت من شكيبايى نكردند و برانگيخته و از دايره فرمان بيرون شدند و در كارى با من به ستيز پرداختند كه خداوند براى آن دو در آن راهى قرار نداده است ، آن هم پس از اينكه با آزادى و بدون آنكه مجبور باشند بيعت كردند. اكنون از پستان مادرى كه شيرش باز گرفته شده است مى خواهند شير بخورند. و بدعتى را كه مرده است مى خواهند زنده كنند. آيا به گمان واهى خود خون عثمان را مى خواهند؟ كه به خدا سوگند گرفتارى آن فقط نزد آنان و ميان خودشان است و بزرگترين حجت و برهان آن دو به زيان خودشان است ، و من به حجت خدا و رفتارش با آنان خشنودم . اكنون اگر تسليم شوند و باز گردند، بهره آنان محرز است و جان خويش را به غنيمت خواهند برد كه چه بزرگ غنيمتى است ! و اگر نپذيرند و سرپيچى كنند، من لبه شمشير به ايشان خواهم داد و آن بهترين ياور حق و شفا دهنده باطل است !
و سپس از منبر فرو آمد.

next page

fehrest page

back page