next page

fehrest page

back page

خطبه على (ع ) در ذوقار 
ابو مخنف از زيد بن صوحان (243) نقل مى كند كه مى گفته است : در ذوقار (244) همراه على عليه السلام بودم و او عمامه يى سياه بسته بود و جامه يى سبز كه به سياهى مى زد بر خود پيچيده و خطبه ايراد مى كرد و چنين فرمود:
سپاس و ستايش خداى را در هر كار و در همه حال به بامدادان و شامگاهان ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و رسول اوست كه او را براى رحمت به بندگان و حيات بخشيدن به سرزمينها مبعوث فرموده است ؛ به روزگارى كه زمين از فتنه آكنده و آشفته بود و شيطان در همه جاى آن پرستش مى شد و دشمن خداوند - ابليس - بر عقايد مردمش چيره بود. محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب همان بزرگوارى است كه خداوند به بركت و جودش آتشهاى زمين را خاموش كرد و شراره هاى آنرا فرو نشاند و سران و سالارهاى كفر را ريشه كن ساخت و كژى آنرا با او راست كرد، امام هدايت و پيامبر برگزيده بود؛ درود خداوند بر او و خاندانش باد. و همانا آنچه را كه به آن ماءمور بود نيكو به انجام رساند و پيامهاى پروردگار خويش را تبليغ كرد و رساند و خداوند به بركت وجود او ميان مردم را اصلاح فرمود و راهها را ايمن ساخت و خونها را محفوظ بداشت و ميان دلهايى كه نسبت به يكديگر كينه هاى ژرف داشتند الفت داد، تا آنگاه كه مرگ او فرا رسيد و خداوند او را در كمال ستودگى به پيشگاه خود فرا گرفت . سپس مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و او به اندازه توان كوشيد و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد، او هم به اندازه توان خود كوشيد و سپس مردم عثمان را به خلافت برگزيدند. او به شما دست يازيد و دشنام داد و شما به او دشنام مى داديد تا كارش آن چنان شد كه شد. آنگاه پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد، گفتم : مرا نيازى به خلافت نيست و به خانه خود رفتم . آمديد و مرا از خانه بيرون آوريد. من دست خويش را جمع كردم و شما آنرا گشوديد و براى بيعت چنان بر من ازدحام كرديد و هجوم آورديد كه پنداشتم قاتل من خواهيد بود و برخى از شما قاتل برخى ديگر. با من بيعت كرديد و من از آن شاد و خرم نبودم .
و خداوند سبحان مى داند كه من حكومت ميان امت محمد (ص ) را خوش ‍ نمى داشتم كه خود از او شنيدم مى فرمود: هيچ والى عهده دار كارى از امت من نمى شود مگر اينكه روز قيامت در حالى كه دستهايش بر گردنش ‍ بسته است او را پيش مردم مى آورند و به كارنامه اش رسيدگى مى شود، اگر عادل بوده باشد رهايى مى يابد و اگر ستمگر بوده باشد زبون و هلاك مى شود.
سر انجام سران شما هم بر من جمع شدند و طلحه و زبير با من بيعت كردند و حال آنكه آثار مكر و فريب را در چهره شان و پيمان گسلى را در چشمهايشان مى ديدم . سپس آن دو براى عمره گزاردن از من اجازه خواستند و به آن دو گفتم كه قصدشان عمره گزاردن نيست . به مكه رفتند عايشه را به سبكى كشيدند و او را گول زدند و فرزندان آزاد شدگان از بردگى با آن دو همراه شدند و به بصره رفتند و مسلمانان را در آن شهر كشتند و گناه بزرگ انجام دادند. و چه جاى شگفتى است كه آن دو در فرمانبردارى از ابوبكر و عمر پايدارى كردند و نسبت به من ستم روا داشتند!و آن دو مى دانند كه من فروتر از هيچيك نيستم و اگر مى خواستم بگويم همانا مى گفتم ، معاويه از شام براى آن دو نامه يى نوشته و آنان را در آن گول زده بود و آنرا از من پوشيده داشتند. آن دو بيرون رفتند و به سفلگان چنين وانمود كردند كه خون عثمان را طلب مى كنند. به خدا سوگند كه آن دو نتوانستند كار ناروايى را به من نسبت دهند و ميان من و خودشان انصاف ندادند و همانا كه خون عثمان بر عهده آن دو است و بايد از آن دو مطالبه شود. اين چه ادعاى واهى و پوچى است !به چه چيز فرا مى خواند و به چه چيز مى رسد؟ به خدا سوگند كه آن دو به گمراهى سخت و نادانى شگرف در افتاده انند و شيطان گروه خود را براى آن دو بر انگيخته و سواران و پيادگان خود را گرد آن دو فراهم آورده است تا ستم را به جايگاه خود و باطل را به پايگاه خويش برساند.
على (ع ) آنگاه دستهاى خويش را بلند كرد و عرضه داشت : پروردگارا، همانا كه طلحه و زبير از من بريدند پيوند خويشاوندى مرا بريدند و بر من ستم كردند و بر من شورش كردند و بيعت مرا گسستند. پروردگارا، آنچه را گره زده اند بگشاى و آنچه را استوار كرده اند از هم گسسته فرماى و آن دو را هرگز ميامرز و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند فرجامى ناخوش بهره شان فرماى !
ابومخنف مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر برخاست و چنين گفت :
سپاس و ستايش خداوندى را كه بر ما منت گزارد و افزونى فرمود ونسبت به ما احسان پسنديده معمول داشت .اى اميرالمؤ منين ! سخن ترا شنيديم و همانا درست مى گويى و موفقى و تو پسر عمو و داماد پيامبر مايى و نخستين كسى هستى كه او را تصديق كرده و همراهش نماز گزارده اى در همه جنگهاى او شركت كردى و در اين مورد بر همه امت فضيلت دارى .در هر كس از تو پيروى كند به بهره خود رسيده و مژده رستگارى يافته است و آن كس كه از فرمان تو سرپيچيده و از تو روى گردانده ، به جايگاه خويش در دوزخ روى كرده است اى اميرالمؤ منين ! سوگند به جان خودم كه كار طلحه و زبير و عايشه براى ما كار مهمى نيست ، و همانا آن دو مرد در آن كار در آمده اند و بدون اين كه تو بدعتى آورده و ستمى كرده باشى از تو جدا گشته اند؛ اگر مى پندارند كه خون عثمان را طلب مى كنند بايد نخست از خود قصاص بگيرند كه آن دو نخستين كسانند كه مردم را بر او شوراندند و آنان را به ريختن خونش وا داشتند، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر به بيعتى كه از آن بيرون رفته اند باز نگردند آن دو را به عثمان ملحق خواهيم ساخت كه شمشيرهاى ما بر دوشهاى ماست و دلهاى ما در سينه هايمان استوار است و ما امروز همانگونه ايم كه ديروز بوديم .و سپس برجاى خود نشست .
(23): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.
(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى نشده است ولى چند بحث اخلاقى در آن مطرح شده است كه خلاصه آن با حذف و تلخيص اشعار ترجمه مى شود)
فصلى در نكوهش حاسد و حسد و سخنانى كه در اين باره گفته شده است
بدان كه آغاز اين خطبه درباره نهى از حسد است كه از زشت ترين خويهاى نكوهيد است ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است مواظب باشيد كه نعمتهاى خداوند ستيز مكنيد گفته شد: اى رسول خدا! چه كسانى با نعمتهاى خداوند ستيز مى كنند؟ فرمود: كسانى كه به مردم حسد مى ورزند (245).
و ابن عمر مى گفته است : به خدا پناه ببريد از سرنوشتى كه موافق اراده حسود باشد.
به ارسطو گفته شد: چرا حسود اندوهگين تر از اندوهگين است ؟ گفت : زيرا كه بهره خود را از غمهاى دنيا مى برد و افزون بر آن ، اندوه او بر شادمانى مردم است .
و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن آن يارى بگيريد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك است (246).
منصور فقيه (247) چنين سروده است :
آه سرد كشيدن جوانمرد در آنچه كه زوال مى يابد دليل بر اندكى همت اوست ... .
و از جمله سخنان روايت شده از اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن است كه فرموده است : آفرين بر حسد!چه عادل است ؛ زيرا نخست به اين حاسد مى پردازد و او را مى كشد.
و از سخنان عثمان بن عفان است كه گفته است : همين انتقام براى تو از حاسد كافى است كه او به هنگام شادى تو غمگين مى شود.
مالك بن دينار (248) گفته است : گواهى دادن قاريان قرآن در هر موردى پذيرفته است جز گواهى دادن برخى از ايشان به زيان برخى ديگر، زيرا رشك و حسد در ايشان بيشتر از حشره بيد نسبت به پشم و كرك است .
ابو تمام (249) چنين سروده است :
و چون خداوند اراده فرمايد كه فضيلت پوشيده يى را منتشر و پراكنده فرمايد زبان حسود را براى آن آماده مى سازد. اگر چنين نبود كه آتش مجاور هر چه باشد در آن شعله مى كشد هرگز بوى خوش عود شناخته نمى شد، اگر بيم و بر حذر بودن از سرانجامها نباشد، حاسد را هميشه بر محسود حق نعمت است .
گروهى از اشخاص ظريف بصره درباره حسد گفتگو مى كردند. مردى از ايشان گفت : چه بسا كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك ببرند؛ ديگران منكر اين امر شدند. آن مرد پس از چند روز پيش آنان برگشت و گفت ، خليفه فرمان داده است احنف بن قيس و مالك بن مسمع (250) و حمدان حجام خون گير را با يكديگر بردار كشند آنان گفتند: اين ناپاك همراه اين دو سالار بردار كشيده مى شود! گفت : به شما نگفته بودم كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك مى برند!
انس بن مالك روايت مى كند كه رشگ حسنات و كارهاى پسنديده را چنان مى خورد كه آتش هيمه را. (251) و در كتابهاى قديمى آمده است كه خداى عزوجل مى گويد: حسود دشمن نعمت من و نسبت به كار من خشمگين و از تقسيم من ناخشنود است .
اصمعى مى گويد: مرد عربى را ديدم كه به صد و بيست سالگى رسيده بود. به او گفتم چه عمرى طولانى ! گفت : آرى ، حسد را ترك كردم و سلامت باقى ماندم .
يكى از دانشمندان گفته است : هيچ ظالمى را كه بيشتر از حسود به مظلوم شبيه باشد نديده ام . و از سخن حكيمان است كه گفته اند: از حسد بپرهيز كه آثارش در تو آشكار مى شود و در محسود آشكار نمى شود. (252)
و از جمله گفتار ايشان است كه از پستى و زشتى حسد اين است كه نسبت به هر كس كه نزديك تر است شروع مى شود. و به يكى از حكيمان گفته شد: چرا باديه نشين شده و شهر و قوم خويش را رها كرده اى ؟ گفت : مگر چيزى جز حسود بر نعمت و سرزنش كننده بر اندوه و سوگ باقى مانده است ؟
در حالى كه عبدالملك بن صالح (253) همراه رشيد و در موكب او حركت مى كرد، ناگاه صدايى شنيده شد كه مى گفت : اى اميرالمومنين !از اشراف او بكاه و لگامش را كوتاه كن و بند سخت بر او بنه ؛ و عبدالملك نزد رشيد متهم بود كه بر خلافت طمع بسته است . رشيد به عبدالملك گفت : اين شخص چه مى گويد؟ عبدالملك گفت : سخن حسود و دسيسه كينه توزى است . گفت : راست مى گويى ، كه قوم كاستى يافتند و تو بر آنان بيشى يافتى و آنان عقب ماندند و تو از ايشان سبقت ربودى ، آنچنان كه قدر تو آشكار شد و ديگران از تو فرو ماندند؛ اينك در سينه هايشان شراره پس ماندگى و سوزش دريغ است . عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، با افزون كردن نعمت بر من آنان را بيشتر شعله ور فرماى !
و شاعرى چنين سروده است :
اى كسى كه خواهان زندگى در امن و آسايشى و مى خواهى كدورتى در آن نباشد و صاف و بدون ناخوشى باشد، دل خود را از كينه و رشك پاك گردان كه كينه در دل ، چون غل و زنجير بر گردن است .
از سخنان عبدالله بن معتز است كه مى گويد: چون آن چيزى كه بر آن رشك برده مى شود زائل گردد، خواهى دانست كه حسود بدون سبب و بيهوده حسد مى ورزيده است . (254)
و هم از سخنان اوست كه حسود بر كسى كه او را گناهى نيست خشمگين است و نسبت به آنچه كه مالك آن نيست بخيل است . و هم از سخنان اوست كه براى حسود آسايش نيست و آزمند را آزرم نيست .
و از سخنان اوست كه بر مرده رشك كم مى شود، ولى دروغ بستن بر او بسيار مى شود.
و از سخنان اوست كه هيچ قومى زبون نمى شود تا ناتوان نگردد و ناتوان نمى شود تا پراكنده نشود و پراكنده نمى شود تا اختلاف پيدا نكند و اختلاف پيدا نمى كند تا نسبت به يكديگر كينه توزى نكند و كينه توزى نمى كند تا رشك و حسد به يكديگر نورزند و رشك و حسد نمى ورزند مگر آنكه برخى از ايشان بر برخى ديگر افزون طلبى كنند و چيزهايى را ويژه خود گردانند.
شاعرى چنين سروده است :
اگر بر من رشك مى برند آنان را سرزنش نمى كنم كه پيش از من بر مردم اهل فضل رشك و حسد برده اند. براى من آنچه داشته ام و براى آنان آنچه دارند ادامه يافته است و بيشتر ما به سبب غيظى كه دارد مى ميرد. (255)
و از گفتار حكيمان است كه هيچ جسدى از حسد خالى نيست .
حد حسد اين است كه از آنچه به ديگرى روزى و نصيب شده است خشمگين شوى و دوست بدارى كه آن نعمت از او زايل شود و به تو برسد و غبطه آن است كه از آن خشمگين نشوى و دوست نداشته باشى كه نعمت از او زايل شود، ولى دوست بدارى و آرزو كنى كه نظير آن نعمت به تو نيز ارزانى شود و غبطه نكوهيده و ناپسند نيست . شاعر چنين گفته است :
چون به سعى و كوشش جوانمرد نمى رسند بر او حسد مى ورزند و همگان نسبت به او دشمن و ستيزه جويند، همانگونه كه هووهاى زن زيبار و از حسد و ستم مى گويند زشت روى است . (256)
فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است
و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه پس از آنكه از حسد نهى فرموده است به صبر و انتظار فرج از خداوند فرمان داده است ، يا به مرگى كه راحت كننده است ، يا با دست يافتن و پيروزى به خواسته .
صبر از مقامات شريف است و در آن باره احاديث فراوان رسيده است ، از جمله عبدالله بن مسعود از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : صبر نيمى از ايمان است و يقين تمام آن .
و عايشه گفته است : اگر صبر به صورت مردى بود مردى بزرگوار مى بود. (257) و على عليه السلام فرموده است : صبر، يا صبر بر مصيبت است ، يا صبر بر طاعت ، يا با صبر در پرهيز از معصيت ، و اين نوع سوم ، از دو نوع ديگر آن بلند مرتبه تر و گرانقدرتر است . (258)
و از همان حضرت است كه حياء مايه زيور و تقوى كرم است و بهترين مركبها مركب صبر است .
و از على (ع ) روايت شده است كه قناعت شمشيرى است كه كند نمى شود و صبر مركبى است كه بر روى در نمى افتد و بهترين ساز و برگ ، صبر در سختى است . (259)
امام حسن مجتبى (ع ) فرموده است : ما و ديگر تجربه كنندگان آزموده ايم ، هيچ چيز را سود بخش تر از صبر و هيچ چيز را زيان بخش تر از نبودن آن نديده ايم . همه كارها با صبر مداوا مى شود ولى آن با چيزى جز خودش ‍ مداوا نمى شود.
سعيد بن حميد كاتب چنين سروده است : (260)
بر پيشامدهاى دشوار خشمگين مشو و سرزنش مكن ، كه روزگار هر سرزنش كننده خشمگين را بر خاك مى افكند. بر پيشامدهاى روزگار شكيبا باش كه براى هر كارى سرانجامى است ؛ چه بسيار نعمتها كه براى تو پيچيده در ميان پيشامدهاى دشوار است و چه بسيار شادمانى كه از آنجا كه انتظار مصيبتها را دارى فرا مى رسد.
و از گفتار حكيمان است كه جام صبر تلخ است و كسى جز آزاده آنرا نمى آشامد.
مردى اعرابى گفته است : به هنگام تلخى مصيبت ، تو شيرينى صبر باش .
خسرو انوشروان به بزرگمهر گفت : چه چيز نشانه ظفر و پيروزى برخواسته هاى سخت است ؟ گفت : همواره در جستجوى بودن و محافظت بر صبر و پوشيده نگهداشتن راز.
احنف به يكى از دوستان گفت : من بردبار نيستم ؛ همانا كه من صبورم و اين صبر بود كه براى من بردبارى را به ارمغان آورد.
از على (ع ) پرسيده شد: چه چيزى به كفر از همه نزديك تر است ؟ گفت : فقيرى كه او را صبر نباشد، و همو فرموده است : صبر با حوادث نبرد مى كند و بى تابى از ياران زمانه است .
اعشى همدان چنين سروده است :
اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم و چون در رسيدن به آن گوى سبقت از من بربايند اندوهگين نمى شوم ؛ و هر گاه از حوادث روزگار نكبتى به تو رسد، شكيبا باش كه هر پوشش و ظلمتى باز و گشوده مى شود.
و سخن سخنى ديگر فرا ياد آورد؛ اين دو بيت اعشى همان دو بيتى است كه حجاج بن يوسف روزى كه او را كشت براى او خواند. اين موضوع را ابوبكر محمد بن قاسم بن بشار انبارى در كتاب الامالى خود آورده و گفته است : چون اعشى همدان را اسير كردند و پيش حجاج آوردند؛ و اعشى با عبدالرحمان بن محمد بن اشعث خروج كرده بود. حجاج به او گفت : اى پسر زن بويناك ! آيا تو براى عبدوالرحمان - و منظورش عبدالرحمان بود- اين ابيات را سروده اى ؟
اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ، من در دوستى با تو از سرزنش پروايى ندارم . تو سالار پسر سالار و از همه مردم نژاده ترى . به من خبر رسيده است كه حجاج بن يوسف از پشت ستور لغزيده و در هم شكسته شده است ...
آنگاه حجاج فرياد برآورد كه عبدالرحمان در افتاد و در هم شكست و زيان كرد و فرو كوفته شد و آنچه را دوست مى داشت نديد. در اين حال شانه هاى حجاج مى لرزيد و دو رگ پيشانيش بر آمده بود و چشمانش سرخ شده بود و هيچكس در آن مجلس نبود مگر اينكه از او به بيم افتاده بود. اعشى گفت : اى امير! من اين شعر را هم سروده ام :
خداوند نمى پذيرد مگر آنكه نور خود را به تمام و كمال رساند و پرتو كافران را خاموش مى فرمايد و خاموش مى شود. خداوند به عراق و مردم آن از اين جهت كه عهد استوار و موثق را شكستند خوارى فرود خواهد آورد، آنچنان كه چيزى نگذشت كه حجاج بر ما شمشير كشيده و جمع ما پشت كرد و گسسته شد.
حجاج به حاضران نگريست و گفت : چه مى گوييد؟ گفتند: اى امير نيكو گفته است و با سخن آخر خود بدى سخن اولش را محو كرده است ؛ مناسب است حلم و بردبارى تو او را در برگيرد. حجاج گفت : هرگز، خدا نكند! او آنچه شما مى پنداريد اراده نكرده ، بلكه خواسته است با اين ابيات ياران خود را به جنگ ترغيب كند. سپس به اعشى گفت : اى واى بر تو! مگر تو گوينده اين ابيات نيستى اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم ...؟ و همانا به خدا سوگند، چنان سيه بختى و ظلمتى ترا فرو گرفته كه هرگز باز نخواهد شد، مگر تو درباره عبدالرحمان چنين نسروده اى و چون بپرسى جايگاه مجد كجاست ، مجد ميان محمد و سعيد است ؛ مجد ميان اشج و قيس فرود آمده است . به به ، به پدر و فرزندش . ؟
به خدا سوگند كه پس از اين هرگز رهايى و رستگارى نخواهد يافت ؛ اى جلاد گردنش را بزن !
و از مطالبى كه درباره صبر آمده آن است كه به احنف گفتند: تو پيرمردى ناتوانى و روزه ترا درهم مى شكند. گفت : من آنرا براى شر روزى بسيار طولانى فراهم مى سازم و همانا صبر بر اطاعت از خداوند آسان تر است از صبر بر عذاب خدا.
و از سخنان هموست كه هر كس بر شنيدن يك سخن صبر نكند ناچار سخن ها خواهد شنيد! چه بسا خشمى را كه فرو خوردم و تحمل كردم ، از بيم آنچه كه از آن سخت تر است .
يونس بن عبيد (261) گفته است : اگر به ما فرمان به بى تابى شده بود صبر مى كرديم . ابن السماك (262) مى گويد: مصيبت يك درد است و اگر مصيبت زده بى تابى كند دردش دو مى شود، يعنى فقدان آنكه از دست داده است و فقدان ثواب .
حارث بن اسد محاسبى (263) مى گويد: هر چيز راگهرى است ؛ گهر انسان عقل است و گهر عقل صبر است .
جابر بن عبدالله مى گويد: از پيامبر (ص ) از ايمان پرسيده شد، فرمود: صبر و بخشندگى است . عتابى (264) چنين سروده است :
چون پيشامد سختى ناگهان به تو برسد شكيبا باش و آن كس كه به صبر پيوسته است بى آرام نمى شود. صبر شايسته ترين چيزى است كه به آن چنگ يازى و چه نيكو چيزى است براى انباشتن سينه از آن .
و از سخنان على عليه السلام است كه صبر كليد پيروزى است و توكل بر خداوند پيام آور گشايش است . و از سخنان هموست كه انتظار گشايش با صبر عبادت است .
اكثم بن صيفى (265) گفته است : صبر بر جرعه هاى مرگ گواراتر از پيامدهاى پشيمانى است . و از سخنان يكى از زاهدان است كه گفته است : در مورد كارى كه از ثواب آن بى نياز نيستى شكيبا باش و از انجام كارى كه بر عذاب آن يارا ندارى صبر كن .
ابن العميد نوشته است : درباره صبر سوره هايى مى خوانم و خوانده ام و در مورد بى تابى يك آيه هم نخوانده ام . و درباره خوددارى و دليرى نمودن قصائدى حفظ دارم و درباره خود را به پستى و فرومايگى زدن حتى يك بيت هم حفظ نيستم .
ابو حية نميرى چنين سروده است :
همانا كه خود ديده ام و به روزگاران تجربه ثابت كرده است كه صبر را سرانجامى پسنديده و اثرى نيكو است . كمتر اتفاق مى افتد كسى در كارى كه در جستجوى آن است كوشش كند و صبر پيشه سازد و به آن دست نيابد. (266)
حسن بصرى على عليه السلام را توصيف كرده و گفته است : هيچگاه نادان نبود، و اگر نسبت به او نادانى مى شد بردبارى مى كرد. و هرگز ستم نمى كرد، و اگر نسبت به او ستم مى شد گذشت مى فرمود. و بخل نمى ورزيد و اگر دنيا به او بخل مى ورزيد شكيبايى مى فرمود.
و از سخنان برخى از حكيمان است كه هر كس نيكو بنگرد صبر پيشه مى سازد. صبر روزنه هاى اميد را گشاده مى سازد و در بسته را باز مى كند. به محنت چون با رضايت و صبر برخورد شود خود نعمتى دائم است ، و نعمت هر گاه از سپاسگزارى خالى باشد خود محنتى پيوسته است .
به ابو مسلم خراسانى صاحب دولت گفته شد: با چه چيز به اين قدرت رسيدى ؟ گفت : شكيبايى را رداى خود ساختم و پوشيده داشتن راز را آزار خويش ؛ با دور - انديشى پيمان بستم و با هواى نفس مخالفت ورزيدم ؛ دشمن را دوست و دوست را دشمن قرار ندادم .
از جمله گفتار اميرالمومنين على عليه السلام است كه فرموده است : شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر با تازيانه زدن به پهلوهاى شتران و با كوشش ، خود را به آنها برسانيد، سزاوار است . همانا كه هيچيك از شما اميدى جز به خداى خود نبندد و از هيچ چيز جز گناه نترسد و اگر از او چيزى را كه نمى داند بپرسند شرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون چيزى را نداند از آموزش و فرا گرفتن آن آزرم نكند. و بر شما باد بر صبر از ايمان همچون سر از بدن است و همانگونه كه در بدن بدون سر خيرى نيست ، در ايمانى كه صبر همراهش نباشد خيرى نيست . (267)
و از گفتار همان حضرت است كه شخص صبور پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند زمان آن طول بكشد. و همو فرموده است : اندوههاى رسيده را با افسون صبر و حسن يقين از خود دور گردان ، و فرموده است : اگر بر آنچه كه از دست داده اى بى تابى مى كنى بنابراين بايد بر آنچه كه به دست تو هم نرسيده است بى تابى كنى !
و در نامه يى كه اميرالمومنين عليه السلام به برادر خود عقيل نوشت چنين آمده است : (268) و چنين مپندار كه اگر پسر مادرت يعنى على عليه السلام را مردم رها كنند خوار و زبون باشد و با سستى تن به زير بار ستم دهد و به سادگى لگام خود را به دست قائد سپارد، يا به آسانى پشت براى راكب فرود آورد؛ بلكه او چنان است كه آن مرد قبيله بنى سليم سروده :
اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ؛ بدان كه من بر پيشامد روزگار شكيبا و سختم . بسيار بر من گران است كه بر من اندوهى ديده شود كه موجب آيد دشمن شاد و دوست اندوهگين شود.
فصلى در رياء و نهى از آن 
و بدان كه على عليه السلام ، پس از اينكه ما را به صبر فرمان داده است ، از رياء و خودنمايى در عمل نهى فرموده است . از رياء در عمل نهى شده است ، بلكه عملى كه در آن ريا باشد در حقيقت عمل نيست ، زيرا با آن قصد قربت و رضاى خداوند نشده است . ياران متكلم ما معتقدند و مى گويند كه سزاوار و شايسته است مكلف عمل واجب را فقط به همين نيت كه واجب است انجام دهد و از انجام كار زشت فقط براى آنكه زشت است پرهيز كند، و چنين نباشد كه طاعت و ترك معصيت را به اميد ثواب با بيم از عقاب انجام دهد كه خود اين فكر عمل او را از اينكه راهى براى رسيدن به ثواب باشد باز مى دارد، و اين موضوع را با عذر خواهى تشبيه كرده و گفته اند: آن كس كه از بيم اينكه او را عقوبت كنى ، از گناهى كه كرده است از تو عذر خواهى مى كند - نه از پشيمانى بر كار زشتى كه انجام داده است - عذرش در نظرت پذيرفته و گناهش در نظرت بخشوده نيست . و البته اين مقامى جليل است كه فقط از هزاران هزار ممكن است تنى چند به آن برسند.
در احاديث و اخبار در مورد نهى از رياء و ظاهر سازى روايات بسيار آمده است و از پيامبر(ص ) روايت شده كه فرموده است : روز قيامت كسى را مى آورند كه به اندازه كوهها- يا فرموده است : كوههاى تهامه - اعمال خير انجام داده و فقط يك گناه مرتكب شده است . به او گفته مى شود: آن اعمال خير را انجام دادى كه گفته شود آنها را تو انجام داده اى و چنين گفتند، و همان پاداش تو است ، و اين يكى گناه تو است ؛ او را به دوزخ بريد.
و پيامبر (ص ) فرموده است : نماز قيام و قعود تو نيست . همانا كه نماز اخلاص تو است و اينكه با گزاردن آن تنها رضايت خداوند را اراده كنى .
حبيب فارسى (269) گفته است : اگر خداوند روز قيامت مرا بر پاى دارد و بگويد: آيا مى توانى يك سجده بشمرى كه انجام داده باشى و شيطان را در آن بهره يى نبوده باشد؟ نخواهم توانست .
عبدالله بن زبير به خواهر مختار بن ابى عبيد ثقفى كه همسر عبدالله بن عمربود متوسل شد كه با شوهرش گفتگو كند تا با عبدالله بن زبير بيعت كند؛ او در اين مورد با شوهر گفتگو كرد و ضمن آن از نماز و نماز شب و فراوانى روزه اش ياد كرد. عبدالله بن عمر به او گفت : آيا آن استران سرخ و سپيدى را كه در حجر اسماعيل ديديم و زير پاى معاويه بود و با آنها به مكه آمده بود ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : ابن زبير با نماز و روزه خود در جستجوى همانهاست .
و در خبر مرفوع است كه پيامبر (ص ) فرموده اند: همانا ترسناك ترين چيزى كه از آن بر امت خود ترسانم رياى در عمل است ، و آگاه باشيد كه رياى در عمل شرك خفى است . (270)
نماز مى گزارد و روزه مى گرفت براى كارى كه در جستجوى آن بود و چون آنرا صاحب شد نه نماز مى خواند و نه روزه مى گيرد.
ابن ابى الحديد پس از اين سه فصل كه گذشت سه فصل ديگر هم درباره يارى خواستن و اعتضاد به عشيره و قبيله و حسن شهرت و نيك نامى و مواسات با خويشاوندان آورده كه استناد او بيشتر به اشعار عرب و نمونه هايى از نظم و نثر است و در آن كمتر به آيات و احاديث توجه داشته است كه ترجمه آن خارج از بحث ماست و براى اطلاع مى توان به متن عربى صفحات 330-326 جلد اول شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق ، مراجعه كرد. و براى مباركى و اهميت صله رحم ، دو حديثى را كه آورده است ترجمه مى كنم :
ابو هريره در حديث مرفوعى مى گويد: كلمه رحم مشتق از رحمان است و رحمان از نامهاى بزرگ خداوند است و خداوند به رحم فرموده است : هر كس تو را پيوسته دارد من به او مى پيوندم و هر كس ترا بگسلد من از او مى گسلم . (271) و در حديث مشهور است كه رعايت پيوند خويشاوندى بر عمر مى افزايد . (272)
(25)(273): اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود.
نسب معاوية و بعضى از اخبار او 
كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .
مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .
هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.
ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه (274)
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. (275)
خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . (276)
عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .
اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . (277) اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .
بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .
از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار (278) خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .
و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . (279)
كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن مضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. (280)
معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.
معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . (281) آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه - يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات - همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.
معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :
ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .
و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است (282). اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.
اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .
على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.
بسربن ارطاة و نسب او 
بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .
معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :
اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ (283)

next page

fehrest page

back page