next page

fehrest page

back page

اى مردم مدينه ! به من خبر رسيده است كه شما بر ياران من خرده مى گيريد و گفته ايد : ايشان جوانان كم سن و سالند و اعراب بدوى و تربيت نشده هستند. اى واى بر شما! مگر ياران رسول خدا كسانى جز جوانان كم سن و سال بوده اند؟ آرى به خدا سوگند ياران من همه جوانانى هستند كه در سن جوانى پختگى كامل مردان را دارند. چشمهاى ايشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهاى ايشان از پيمودن راه باطل (بازداشته شده ) و سنگين است ، جانهايى را كه فردا مى ميرد به جانهايى فروخته اند كه هرگز نمى ميرد؛ آنان خستگى خويش را با خستگى آميخته (55) و شب زنده دارى خود را به روزه گرفتن روز خود پيوسته اند، در حالى كه پشتهاى آنان در خواندن اجزاء قرآن خميده است (در حال ركوع هستند)، هر گاه به آيه بيم و بهشت شيهه مى كشند. (56) آنان هنگامى كه به شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده و تيرهاى پرزده و فراهم مى نگرند و در آن هنگام كه صاعقه هاى مرگ لشكرها را به لرزه در مى آورد، ترس و بيم آن را در قبال ترس و بيم از خداوند كوچك و سبك مى شمرند و خويشتن را در معركه مى اندازند. خوشا بر آنان و چه سرانجان پسنديده يى ! چه بسيار چشمها كه در چنگال پرنده يى قرار مى گيرند كه صاحب آن چشم مدتها از بيم خدا گريسته است و چه بسيار دستها كه از ساعد قطع مى شود و حال آنكه صاحب آن دستها مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و ركوع بر آن تكيه داده است . اين سخن خود را مى گويم و از خداوند طلب آمرزش مى كنم و او توفيق من جز بر خدا نيست . بر او توكل مى كنم و بر او انابه مى جويم .
***
اما خطبه دوم او چنين است :
اى مردم مدينه ! براى من چه پيش آمده است كه ميان شما نشانه دين را اين چنين محو شده و آثار آن را فرسوده مى بينم . چرا هيچ پند و اندرزى نمى پذيريد و هيچ حجت و برهانى را از اهل آن نمى فهميد، گويا برندگى و تيزى آن ميان شما كند و فرسوده شده است و گويا سنت و روش دين از ميان شما رخت بربسته است . كار پسنديده دين را ناپسند و ناپسند آن را پسنديده مى پنداريد و چون عبرتها براى شما آشكار و پندها و اندرزها براى شما روشن مى شود چشمهاى شما از آن كور و گوشهاى شما از آن كر مى شود. در فراموشى غوطه وريد و در بيخبرى سرگرم ياوه ايد؛ چون باطلى پراكنده گردد دلهايتان براى آن گشاده مى شود و هرگاه حقى گفت شود از آن تنگ و گرفته مى شود، از دانش گريزان و با نادانى انس گرفته است ؛ هر پند اندرز كه بر آن وارد مى شود بر رمندگى آن از حق مى فزايد؛ گويا دلهايى در سينه ها داريد همچون سنگ يا سخت تر از آن كه با كتاب خدا هم نرم نمى شود.
همان كتاب كه اگر بر كوه نازل شود آن را از بيم خداوند شكافته و فروتن مى بينى . (57)
اى مردم مدينه ! اگر دل بيمار داشته باشيد، تندرستى شما را از آن بى نياز نمى كند. خداوند براى هر چيز سببى قرار داده كه بر آن چيره است و آن را مطيع فرمان خود قرار مى دهد و خداوند دلها را بر بدنها چيره قرار داده است و هرگاه دلها كژى پيدا كند بدنها هم پيرو آنهايند و همانا كه دلها براى اهل دل نرم نمى شود مگر آنكه صحيح و سالم باشد و چيزى جز شناخت خداوند و قوت نيت و بينش درست دل را سالم نمى دارد؛ اگر دلهاى شما تقواى پروردگار را درك كند همانا بدنهاى شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد.
اى مردم مدينه ! ديار شما ديار هجرت و محل استقرار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش ‍ دادند به روى بر او ترش كردند؛ خداوند او را به سوى شما منتقل نمود بلكه به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان در كوبيدن باطل همراه حق و جهان ديگر را بر اين جهان برگزيده بودند. آنان در سختى به اميد پاداش و ثواب آن شكيبا بودند و خدا را يارى دادند و در راه او جهاد كردند و با پيامبر(ص ) همكارى كردند و از نورى (قرآن ) كه همراه او نازل شده بود پيروى كردند و خدا را بر خود برگزيدند هر چند خود دچار سختى و تنگنا شده بودند. (58) و خداوند متعال براى آنان و امثال آنان و كسانى كه به هدايت ايشان هدايت يافته اند فرموده است : و هر كس خود را از بخل نفس خويش نگهدارد، آنان به حقيقت (59) رستگارانند و شما كه پسران ايشان و بازماندگان فرزندان آنان هستيد اقتدا به ايشان و پيروى از سنت آنان را رها كرديد؛ دلهايتان كور و گوش ‍ هوشتان كر است ؛ از هوس پيروى كرديد شما را از هدايت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل كرد، اينك پندهايى قرآنى شما را از گناه باز نمى دارد كه باز ايستد و اثرى نمى گذارد كه پند گيريد و شما را از خواب غفلت بيدار نمى كند كه بيدار شويد. شما نسبت به آن قوم كه پيش از شما بودند و درگذشتند چه جانشين و خلف ناستوده يى هستيد؛ نه آيين و روش آنان را عمل كرديد و نه وصيت ايشان را محفوظ داشتيد و نه از آنان پيروى كرديد. اگر گورهايشان شكافته و كردارهاى شما بر ايشان عرضه شود شگفت خواهند كرد كه چگونه عذاب بر شما نمى رسد و از شما بازداشته شده است ! مگر نمى بينيد كه چگونه خلافت الهى و امامت و پيشوايى مسلمانان به تباهى كشيده شده است تا آنجا كه خاندان مروان - يعنى خاندان لعنت و راندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قومى از بندگان آزاد شده كه نه از مهاجرانند و نه از تابعان - خلافت را دست به دست كردند، و مال خدا را خوردند، خوردنى و با دين خدا بازى كردند، بازى كردنى و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند. بزرگ ايشان ، آن را به كوچك خود ارث مى دهد. اى واى بر اين امت كه چه ناتوان و تباه شده است ! آنان همچنان با كارهاى ناپسند خود و كوچك شمردن كتاب خدا كه آن را پشت سر افكنده اند؛ درگذشتند. اينك آنان را لعن و نفرين كنيد كه خداى لعنى و نفرينشان كند آنچنان كه سزاوارند. آرى عمر بن عبدالعزيز كه از ميان ايشان به ولايت رسيد كوششى ولى به جايى نرسيد و از آنچه اظهار مى داشت ناتوان شد تا درگذشت
ابوالفرج مى گويد : درباره عمر بن عبدالعزيز نه بد گفت و نه خوب و چنين ادامه داد : پس از او يزيد بن وليد بن عبدالملك به ولايت رسيد نوجوانى كم خرد و گول و ناتوان كه در مورد هيچيك از كارهاى مسلمانان امين نبود او به حد رشد و مال نرسيده بود و خداوند عزوجل در مورد مال يتيم مى فرمايد : اگر از ايشان رشد و صلاحى ديديد اموالشان را به ايشان بدهيد. (60) و حال آنكه در پيشگاه خداوند كار امت محمد صلى الله عليه و آله و احكام خونها و نواميس آن بزرگتر و مهمتر از مال يتيم است هر چند مال يتيم نيز در پيشگاه خدا بزرگ است .
يزيد بن وليد بن عبدالملك نوجوانى كه از لحاظ امور جنسى و شكمبارگى نابكار است . مال حرام مى خورد و باده مى نوشد و دو جامه مى پوشد كه به حرام و ناروا بافته شده است و بهاى آن از راه نامشروع و با سيلى زدن بر چهره ها و كندن موهاى مردم فراهم شده است . (61) او كارهايى را كه خداوند براى هيچ بنده شايسته و پيامبر مرسلى روا نداشته است روا مى داد. دو كنيز معروفه خود حبابه و سلامه را بر چپ و راست خود مى نشاند كه براى او با ترانه هاى شيطانى آواز بخوانند و در همان حال باده نابى را كه به نص صريح حرام است مى نوشد و چون از آن همان گونه كه مى خواهد مى آشامد و باده با خون و گوشت و روانش آميخته مى شود و تندى و تيزى باده بر عقلش چيره مى گردد، هر دو جامه خود را بر تن خويش مى درد و به آنان دو مى نگرد و مى گويد آيا به من اجازه مى دهيد پرواز كنم ؟ آرى پرواز كن . به سوى دوزخ و لعنت و نفرين خدا كه هرگز از آن تو را برنگرداند، پرواز كن .
ابوحمزه سپس بنى اميه و كارهاى ايشان را ياد كرد و گفت : آنان به فرماندهى و امارتى كه تباه شده بود دست يافتند و بر قومى نادان و فرومايه كه براى حق آنچنان كه بايد قيام نمى كنند و ميان هدايت و گمراهى فرق نمى گذارند و بنى اميه را اربابهاى خود مى پندارند چيره شدند و در نتيجه حكومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطى چون تسلط مدعيان خدايى پيدا كردند. خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود، بر مبناى هوس ‍ حكم مى كردند و با خشم مى كشتند و با بدگمانى فرو مى گرفتند و اجراى حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطيل مى كردند. خيانت پيشگان را امان مى دادند و امانتداران را در مانده و عاصى مى ساختند و اموال را بدون رعايت فرائض به چنگ مى آوردند و آن را نابجا هزينه مى كردند. آرى همانها فرقه يى هستند كه با آنچه خداوند نازل نفرموده است حكومت مى كردند. آنان را لعنت كنيد كه خدايشان لعنت كناد!
ابوالفرج اصفهانى گويد : سپس از شيعيان خاندان ابوطالب نام برد و گفت : اما برداران شيعى ما هر چند برادران دينى ما نيستند ولى من اين گفتار خداوند را شنيده ام كه مى فرمايد : اى مردم شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه شما را شعبه ها و قبايل قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد (62) شيعه فرقه يى است كه پشت به كتاب خدا كرده و جدايى از خدا را برگزيده است ، هرگز با نظرى نافذ در قرآن نمى نگرد و با عقلى بالغ در فقه نمى انديشد و به فكر جستجو از حقيقت ثواب نيست . هوسهاى خود را ملاك كارهاى خود قرار داده اند و آيين و دين خود را فقط تعصب نسبت به حزبى كه پايبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت مى كنند؛ هر چه حزب به آنان بگويد مى پذيرند؛ چه بدبختى باشد و چه خوشبختى چه گمراهى باشد و چه هدايت . منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگيخته شدن پيش از رستاخيز ايمان دارند و براى برخى از مخلوق خدا ادعاى علم غيبت دارند و حال آنكه كسى از آنها نمى داند در خانه اش چيست بلكه نمى داند كه جامه اش بر چه چيزى پيچيده و جسم او محتوى چيست . آنان گناه را بر گناهكار عيب مى گيرند ولى خود همان گناه را مرتكب مى شوند و راه بيرون شدن از آن را نمى دانند؛ در دين خود بى ادب هستند و خردهايشان اندك است . دين خود را فقط از خانواده عربى تقليد مى كنند و چنين مى پندارند كه دوست داشتن آن خاندان ايشان را از اعمال پسنديده بى نياز و از عذاب اعمال ناپسند رها مى سازد.خدا بكشدشان به كجا مى روند!. (63)
اى مردم مدينه شما از كدام فرقه پيروى مى كنيد و به مذهب كداميك اقتدا مى كنيد؟ گفتار شما در مورد ياران : و اينكه جوانى و كم سن سالى آنان را عيب گرفته ايد به من رسيده است . واى بر شما! مگر ياران رسول خدا جز جوانان كم سن و سال بودند؟ ياران من جوانانى هستند كه در جوانى كامل مردانند. چشمهاى ايشان از شر و بدى فرو بسته است و پاهاى ايشان در پيمودند كار باطل سنگين است ، آنان از فرط عبادت لاغر هستند، خداوند در نيمه هاى شب بر ايشان نظر افكنده كه با پشتهاى خميده اجزاء قرآن را تلاوت مى كنند. هرگاه يكى از ايشان بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از بهشت باشد از شوق گريه مى كند و هرگاه بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از آتش باشد از بيم شيهه مى كشد، گويى بانگ هياهوى دوزخ بيخ گوش ‍ اوست . زمين پيشانيها و زانوهاى ايشان را ساييده و فرسايش داده است و آنان خستگى شب خويش را به خستگى روز خود پيوسته اند؛ رنگهاى چهره شان زرد و بدنهايشان از كثرت بر پاى داشتن نماز شب و روزه خشك و لاغر است آنان به پيمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست مى پندارند.
جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا كه چون دو لشكر براى جنگ روياروى مى شوند و شمشيرها به درخشش در مى آيد و تيرها در چله كمان قرار مى گيرد و نيزه ها استوار مى شود آنان با چهره و گلو و سينه خود به استقبال تيزى پيكانهاى تير و نيزه و لبه هاى شمشير مى روند، ايشان چنان پيش مى روند كه پاهايشان برگردن اسب قرار مى گيرد و ريش آنان به خون آغشته مى شود و چهره شان بر خاك و خاشاك مى افتد، در اين حال لاشخورهاى هوا بر آنان فرو مى آيند و درندگان زمين پيكرشان را از هم مى درند. چه بسا چشمى در منقار پرنده يى قرار مى گيرد كه صاحب آن چشم در دل شب از بيم خدا گريسته است و چه بسيار چهره هاى لطيف و پيشانيهاى گرانقدر كه با گرزهاى آهنين از هم شكافته شده است .
ابوحمزه سپس گريست و گفت : آه ! آه ! از دورى و فراق اين برادران ! رحمت خدا بر آن پيكرها باد! بار خدايا روان آنان را به بهشت در آور.
***
ابوالفرج مى گويد : ابوحمزه از مدينه حركت كرد و مفضل ازدى را همراه جماعتى از ياران خود در مدينه باقى گذاشت . مروان بن محمد، عبدالملك بن عطيه سعدى را همراه چهار هزار تن از مردم شام كه سواركاران و افراد دلير سپاه او بودند به جنگ ابوحمزه و عبدالله بن يحيى معروف به طالب الحق فرستاد. مروان بن ابن عطيه دستور داد كه با سرعت و كوش حركت كند و به هر مرد از سپاهيان صد دينار و يك اسب عربى و استرى براى بار و بنه اش داد.
ابن عطيه حركت كرد و چون به ناحيه معلق رسيد يكى از ياران او به مردى از مردم وادى القرى كه نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالى ابن قيس ‍ بود برخورد كرد. علاء چنين مى گويد : در آن هنگام من پسر نوجوانى بودم كه مردى از ياران ابن عطيه مرا ديد، به من گفت : پسر، نامت چيست ؟ گفتم .
علاء. پرسيد پسر كيستى گفتم : افلح . پرسيد : آيا عربى يا از موالى هستى ؟ گفتم از موالى و وابستگانم . پرسيد وابسته به چه كسى هستى ؟ گفتم : وابسته بان غيث . (64) پرسيد : هم اكنون ما كجاييم ؟ گفتم : در معلى . پرسيد : فردا كجا خواهيم بود؟ گفتم : در منطقه غالب خواهيد بود. او ديگر با من سخنى نگفت و مرا پشت سر خود سوار كرد و به راه افتاد و مرا سوى ابن عطيه برد و به او گفت : اى امير از اين پسر بپرس نامش چيست . او از من سؤ الاتى كرد و همان پاسخ را دادم ؛ و او از اين پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشيد. (از مجموعه معانى آن كلمات فال خوب زدند.)
ابوالفرج مى گويد ابوحمزه حركت كرد، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پيشاپيش او در مقدمه حركت مى كرد تا با عبدالملك بن عطيه جنگ كند .او چند روز از جمادى الاولاى سال يكصد و سى گذشته بود كه در وادى القرى با ابن عطيه روياروى شد و چون دو گروه ، مقابل ايستادند بلج آنان را به كتاب و سنت فراخواند و از بنى اميه و ستم ايشان ياد كرد. شاميان او را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا، شما نسبت به آنچه گفتيد سزاوراتريد. بلج و يارانش بر آنان حمله كردند، گروهى از شاميان از هم پاشيده شده و گريختند، ولى ابن عطيه همراه گروهى كه با او صبر كردند پايدارى نمود و او شاميان را ندا داد و گفت : اى مردم شام كه اهل حفاظت هستيد از دين و امير خود پاسدارى كنيد. و آنان پايدارى و جنگى سخت كردند. بلج و بيشتر يارانش كشته شدند.و گروهى از ياران او كه حدود صد تن بودند به سوى كوهى عقب نشستند و به آن پناه بردند. ابن عطيه با آنان سه روز جنگ كرد هفتاد تن از ايشان را كشت و سى تن باقى مانده گريختند و جان به در بردند و پيش ابوحمزه كه خود هنوز در مدينه بود رفتند و سخت اندوهگين و بيتاب بودند و گفتند : ما از جنگ گريختيم . ابوحمزه به آنان گفت : بيتابى مكنيد كه ما پشتيبان و ياور شماييم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من كرده ايد.
در اين هنگام ابوحمزه به مكه رفت . عمر بن عبدالرحمن زيد بن خطاب مردم مدينه را براى جنگ با مفضل كه جانشين ابوحمزه در مدينه بود فرا خواند، ولى كسى را براى خود نيافت زيرا كشتار در مردم وحشت ايجاد كرده بود و سران اهل پيرامون عمر بن عبدالرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ كرد؛ مفضل و بيشتر يارانش كشته شدند و كسانى هم كه باقى مانده بودند گريختند و هيچ كس از آنان باقى نماند.- سهيل برده وابسته به زينب دختر حكم بن ابى العاص - در اين باره چنين سروده است : اى كاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را مى ديد كه چگونه ننگ را از خود شستيم و شمشيرهاى مشرفى را بركشيديم
گويد : چون ابن عطيه به مدينه آمد عمر بن عبدالرحمان پيش او رفت و گفت : خداوند كارهايت را اصلاح و رو به راه فرمايد. من قض و قضيض (خرد و كلان ) خود را جمع و با اين خوارج جنگ كردم ، و مردم مدينه به عمر بن عبدالرحمان لقب قض و قضيضى دادند.
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه يك ماه در مدينه ماند و ابوحمزه مقيم مكه بود، ابن عطيه پس از آنكه آهنگ او كرد. على بن حصين عبدى به ابوحمزه گفت : من در جنگ قديد به تو پيشنهاد كردم و پيش از آن هم تذكر دادم كه اسيران را بكش و تو چنان نكردى و سرانجام مفضل و ياران ما را كه با او در مدينه بودند كشتند؛ اينك هم به تو پيشنهاد مى كنم كه در مردم مكه تيغ بگذار كه آنان كافران تبهكارند و اگر ابن عطيه بيايد مردم مكه نسبت به تو سخت تر از مردم مدينه خواهند بود. او گفت : من اين راى را ندارم كه آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حكومت ما كرده اند و بدينگونه حق ولايت براى آنان واجب شده است . على بن حصين گفت : آنان بزودى غذر و مكر مى ورزند. او اين آيه را تلاوت كرد. هر كه نقض بيعت كند همانا بر زيان خوايش اقدام كرده است .
(65) ابن عطيه به مكه آمد و ياران خود را به دو دسته بخش كرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت ، خودش در برابر ابوحمزه و در منطقه پايين مكه و گروه ديگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند. ابرهه كشته شد و ابن هبار كه فرمانده سواران سپاه دمشق بود كمين ساخت و ابرهه را كنار چاه ميمون كشت . ابن عطيه هم با ابوحمزه روياروى شد و مردم مكه نيز همگى با ابن عطيه همراه شدند و با ابوحمزه نبرد كردند و ابوحمزه در دهانه دره كشته شد و زن او هم كشته شد. او چنين رجز مى خواند :
من دلير و سركش و دختر اعلم هستم و هر كس از نام من مى پرسد نامم مريم است ، هر دو دستبند زرين خود را به شمشيرى برنده فروختم .
خوارج به سختى كشته و چهارصد تن از ايشان اسير شدند؛ ابن عطيه به آنان گفت : واى بر شما چه چيزى شما را وادار به خروج و همراهى با اين مرد كرد؟ گفتند : براى ما كنة (66) (بهشت ) را ضمانت كرده بود. و منظورشان جنة بود. او همه ايشان را كشت و پيكر ابوحمزه و ابرها را در دره خيف بردار كشيد. على بن حصين عبدى وارد يكى از خانه هاى قريش ‍ شد شاميان آن خانه را محاصره كردند و آتش زدند؛ او خود را بر ايشان انداخت و جنگ كرد اسير و كشته شد و جسدش را همراه ابوحمزه بردار كشيدند و آنان را هم چنان بر دار بودند تا حكومت به بنى هاشم (67) رسيد و در حكومت ابوالعباس سفاح جسد آنان از دار پايين آؤ رده شد.
ابوالفرج مى گويد : ابن ماجشون (68) چنين گفته است كه چون ابن عطيه با ابوحمزه روياروى شد، ابوحمزه به ياران خويش گفت : با آنان جنگ مكنيد تا (عقايدشان ) را بيازماييد. خوارج فرياد بر آوردند، : اى شاميان ! درباره قرآن (و عمل به آن ) چه مى گويد؟ ابن عطية گفت : قرآن را ميان جوالها مى گذاريم . خوارج گفتند : در مورد مال يتيم چه مى گوييد؟ گفتند : مالش را مى خوريم و با مادرش تباهى مى كنيم . و بدانگونه ؟ به من خبر رسيده است پرسشهاى ديگرى هم كردند كه چون پاسخ آنان را شنيدند جنگ كردند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج فرياد بر آورند : اى پسر، - عطيه ! خداوند شب را براى آرامش قرار داده است آرام بگير تا آرام بگيريم او نپذيرفت و همچنان با آنان جنگ كرد تا نابودشان ساخت .
گويد : و چون ابوحمزه از مدينه رفت خطبه خواند و گفت : اى مردم مدينه ! اينك ما براى جنگ با مروان بن محمد بيرون مى رويم ، اگر بر او پيروز شويم در احكام شما دادگرى مى كنيم و شما را به رعايت سنت پيامبرتان وا مى داريم و اگر چنان شود كه شما براى ما آرزو داريد بزودى آنان كه ستم كردند خواهند دانست به كجا بازگشت مى كنند (69)
گويد : گروهى از مردم مدينه از عقيده ابوحمزه پيروى و با او بيعت كردند كه از جمله ايشان بشكست نحوى است (70) و چون خبر كشته شدن ابوحمزه به مدينه رسيد مردم بر ياران او هجوم بردند و آنان را كشتند و از جمله همين بشكست بود كه به جستجويش بر آمدند از پلكان خانه يى بالا رفت به او رسيدند و پايينش كشيدند و كشتند و او فرياد مى كشيد : اى بندگان خدا به چه جرمى مرا مى كشيد؟
در مورد عبدالعزيز در بشكست اهل قرآن خواندن مسجد بود، عبدالعزيز از بشكست دوربادا ولى قرآن هرگز دو مباد.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : يكى از ياران ما براى من نقل كرد كه در آن جنگ مردى را در مكه بر پشت بامى ديده اند كه به ياران ابوحمزه سنگ مى زد. به او گفته شد : با اين اخلاط و درگيرى از كجا مى دانى كه به چه كسى سنگ مى زنى ؟ گفت : به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه چه كسى را سنگ مى زنم همانا سنگ من به مردى شامى يا مردى از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه كداميك را مى كشم .
***
ابوالفرج مى گويد : اين عطيه با طائف رفت . خبر كشته شدن ابوحمزه به عبدالله بن يحيى طالب الحق كه در صنعاء بود رسيد. او با يارانش براى جنگ با ابن عطيه بيرون آمد، ابن عطيه هم به سوى او حركت كرد و چون روياروى شدند ميان دو صف گروه بسيارى كشته شدند عبدالله بن يحيى همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پياده چندان نبرد كردند كه همگى كشته شدند، عبدالله بن يحيى هم كشته شد و ابن عطيه سر او را پيش مروان بن محمد فرستاد و ابوصخر هذلى (71)؛ در اين باره چنين سروده است :
ما عبيد و آن كس كه چند كنيه داشت يعنى ابوحمزه قارى مصلى يمنى را كشتيم و ابرهه كندى را نيزه هاى ما فرو گرفت و به بلج هم شمشيرهاى برنده داديم ...
عمرو بن حصين عنبرى (72) مرثيه يى درباره ابوحمزه و خوارج ديگر سروده كه از اشعار برگزيده عرب (و مطلع آن چنين ) است :
پيش از دميدن سپيده دم هند آمد و در حالى كه اشك او فرو مى ريخت چنين مى گفت ....
***
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه پس از اينكه بر خوارج پيروز شد در حضرموت (73) مقيم شد تا آنكه نامه مروان بن محمد به او رسيد كه در آن به او فرمان داده بود شتابان به مكه رود و عهده دار امارت حج گردد. ابن عطيه شتابان و سبكبار فقط همراه نوزده سوار عازم مكه شد، مروان نامه يى كه نوشته بود پشيمان شد و گفت : با اين كار ابن عطيه را به كشتن دادم و او بزودى شتابان و سبكبار از يمن بيرون خواهد آمد كه به حج برسيد و خوارج او را خواهند كشت . و همانگونه شد كه او گفته بود. ميان راه گروهى انبوه با او برخوردند ، كسانى كه از خوارج بودند گفتند : منتظر چه هستيد هم اكنون بايد انتقام خون برادران خود را بگيريم و كسانى كه از خوارج نبودند پنداشتند كه او از خوارج است و از چنگ ابن عطيه گريخته است ، سعيد و جمانه پسران اخنس كه از قبيله كنده بودند همراه گروهى از قوم خويش كه از خوراج بودند بر او حمله بردند. ابن عطيه آهنگ سعيد كرد و بر او شمشيرى زد و در همين حال جمانة بر ابن عطيه نشست . او به سعيد گفت : نمى خواهى گرامى ترين مردم عرب اسير تو باشند؟ سعيد گفت : اى دشمن خدا آيا مى پندارى كه خداوند به تو مهلت مى دهد تو با آنكه طالب الحق و ابوحمزه و ابرهه و بلج را كشته اى هنوز هم به زنده بودن طمع دارى ؟ و سرش را بريد و همه يارانش نيز كشته شدند.
(74) و اين اندكى از احوال خوارج در سختگيرى آنان در دين و مواظبت آنان از ناموس خود است ، هر چند اصل عقيده ايشان بر گمراهى بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين گونه در مورد ايشان خبر داده و فرموده است : نماز و روزه هر يك از شما در قبال نماز و روزه آنان كوچك و اندك شمرده مى شود. (75)
و معلوم است كه معاويه و حاكمان بنى اميه پس از او روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنيا دارى و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گيرى از لذتها بوده اند و نسبت به دين كم توجه و برخى از ايشان نيز به زندقه و الحاد متهم بوده اند.
اخبارى پراكنده از احوال معاويه 
گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :
مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟ گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است . گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة (76) (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : اشهد ان محمدا رسول الله . بنابر اين اى بى پدر (77) پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .
***
اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد (78)
معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .
همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است . و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .
(79) در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد. بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است با خوارج پس از من جنگ نكنيد يعنى در دوره پادشاهى معاويه .
ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .

next page

fehrest page

back page