next page

fehrest page

back page

عتبه خشم برآورد و به جعده دشنام داد. جعده از او روى برگرداند و پاسخش نداد، و چون عتبه از پيش جعده برگشت همه سواران خود را جمع كرد و هيچ چيز از آن را باقى نگذاشت و عموم ياران و سپاهيان او از افراد قبايل سكون و ازد و صدف بودند. جعده هم آن قدر كه مى توانست آماده ساخت و روياروى و درگير شدند و همگان پايدارى كردند، در آن روز جعده به تن خويش جنگ مى كرد و حال آنكه عتبه بيتابى كرد و سواران را به حال خود رها ساخت و شتابان پيش معاويه گريخت . معاويه به او گفت : جعده تو را رسوا ساخت و براى تو چنان فضيحتى بار آورد كه هرگز لكه آن از دامنت پاك نخواهد شد. عتبه گفت : به خدا سوگند، من كمال كوشش خود را كردم ولى خداوند مقدر نفرمود كه ما را بر آنان پيروزى دهد، چه كنم ؟ جعده هم پس از آن پيروزى نزد على عليه السلام منزلتى بيشتر يافت .
نجاشى در مورد دشنام دادن و ناسزا گويى عتبه به جعده چنين سروده است :
اى عتبه ! دشنام دادن به مرد گرامى گناه و ناشايسته است و بايد آن را از گناهان بزرگ بدانى ، مادرش ام هانى و پدرش از قبيله معد و از قلب خاندان لوى بن غالب است ... (59)
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد و گفت : مردى از شاميان به نام اصبغ بن ضرار از افراد پادگان معاويه و پيشاهنگان و طلايه داران او بود، على (ع ) اشتر را به مقابله او گسيل داشت و اشتر موفق شد بدون جنگ و درگيرى او را اسير كند. بدين ترتيب او را شبانه به قرارگاه خويش آورد و استوار بست و پيش ‍ ديگر يارانش افكند تا صبح فرا رسد. اصبغ ، شاعرى نام آور و سخنور بود و يقين پيدا كرد كه كشته مى شود، همين كه يارانش خوابيدند صداى خود را بلند كرد كه اشتر بشوند و اين ابيات را خواند :
اى كاش امشب بر مردم جاودانه شب باشد و براى آنان روز نياورد! كاش تا بامداد قيامت همچنين پايدار بماند كه من در فرا رسيدن بامداد بيم درماندگى و نابودى خويش را دارم ! اى شب پا بر جاى بمان كه در شب آسايش ‍ است و در بامداد يا كشته شدن من است يا رهايى از اسارت ...
گويد : پگاه روز بعد او را به حضور على عليه السلام آورد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، اين مرد از افراد پادگان معاويه است كه ديروز اسيرش كردم ، ديشب را پيش ما گذراند و با شعر خود عواطف ما را تحريك كرد، گويا خويشاوندى هم دارد، اينك اگر مستحق است او را بكش و اگر گذشت از او براى تو گوارا است او را به من ببخش . على (ع ) فرمود : اى مالك اشتر، او از تو باشد و هرگاه از ايشان اسيرى گرفتى او را مكش كه اسير اهل قبله نبايد كشته شود.
اشتر او را به جايگاه خويش برد و آزاد ساخت . (60)
126 (61) از سخنان آن حضرت در تقسيم مقررى 
(در اين خطبه كه هنگام اعتراض بر آن حضرت در مورد تقسيم مقررى به صورت برابر و يكسان ايراد شده است و با عبارت اتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه (آيا به من فرمان مى دهيد كه با ستم بر كسى كه بر او ولايت و حكومت يافته ام در جستجوى نصرت و پيروزى باشم ) (62) شروع مى شود پس از توضيح پاره اى از لغات و مشكلات بحث مختصر فقهى تاريخى زير آمده است كه اطلاع بر آن براى خوانندگان گرامى سودمند است .)
(ابن ابى الحديد مى گويد) : بدان كه اين مسئله فقهى است و عقيده على عليه السلام و ابوبكر در آن يكسان است كه بايد غنايم و صدقات ميان مسلمانان به تساوى تقسيم شود. شافعى هم كه خدايش رحمت كند همين عقيده را دارد.
اما عمر همين كه به خلافت رسيد برخى از مردم را بر برخى برترى داد و افراد پيشگام و باسابقه را بر ديگران و مهاجران قريش را بر مهاجران ديگر و عموم مهاجران را بر همه انصار و عرب را بر عجم و آزاد را بر برده و وابسته برترى داد. عمر به روزگار حكومت ابوبكر هم به او پيشنهاد كرد كه همين گونه عمل كند، ابوبكر نپذيرفت و گفت : خداوند هيچ كس را بر ديگرى برترى نداده است بلكه فرموده است : همانا صدقات براى فقيران و مسكينان و... است . (63) و هيچ قومى را بر قوم ديگر تخصيص نداده است .
هنگامى كه خلافت به عمر رسيد به همان چيزى كه اشاره كرده بود عمل كرد و بسيارى از فقهاى مسلمان عقيده او را پذيرفته اند، و اين مساءله از موارد اجتهاد است و امام مى تواند به آنچه اجتهاد او مى رسد عمل كند، (64) هر چند پيروى كردن از على عليه السلام در نظر ما بهتر و سزاوارتر است خاصه هنگامى كه ابوبكر هم در اين مساءله با او موافق بوده است و اگر اين خبر صحيح باشد كه پيامبر (ص ) هم به صورت مساوى تقسيم مى فرمود، مساءله منصوص ‍ خواهد شد زيرا كردار و عمل پيامبر (ص ) هم چون گفتار او حجت است .
(127) از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به خوارج 
(در اين خطبه كه همچنان خطاب به خوارج است و با عبارت فان ابيتم الا ان تزعموا انى اخطات و ضللت (و اگر شما چيزى را نمى پذيريد مگر اينكه به تصور باطل شما خطا كرده و گمراه شده ام ) (65) شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحثى كلامى درباره مذهب خوارج و اينكه به اعتقاد آنان كسانى كه مرتكب گناه كبيره شوند كافرند آورده و آيات قرانى مورد استناد و استشهاد خوارج را نقل كرده و استدلال آنان را به آن رد كرده است . سپس ‍ فصلى درباره غلات شيعه و نصيريه و فرقه هاى ديگر آورده است كه هر چند بحث ملل و نحل است و بحث تاريخى صرف نيست ولى ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نيست .)
كسانى كه درباره على عليه السلام غلو كرده اند در هلاكت افتاده اند، همچنان كه غلو كنندگان درباره عيسى بن مريم عليه السلام هلاك شده اند، محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده اند : در تو مثلى از عيسى بن مريم است . يهوديان او را چندان دشمن داشتند كه فراتر از قدر و منزلتش ‍ بردند.
اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار گروهى از اصحاب خود شد كه با اغواى شيطان از حد محبت و دوستى او بيرون شدند و به خداى خود كافر گشتند و آنچه را پيامبرشان آورده بود انكار كردند و مدعى الوهيت على شدند و به او گفتند : تو خالق و رازق مايى ؛ على عليه السلام از ايشان خواست توبه كنند و مدتى منتظر توبه آنان ماند و سپس تهديدشان كرد و آنان همچنان بر گفته و عقيده خود پافشارى كردند. او نخست براى آنان گودالهايى حفر كرد كه در آن به آنان دود بدهد به اميد آنكه از عقيده خويش باز گردند و آنان از اين كار خوددارى كردند در نتيجه آنان را سوزاند و در اين باره چنين فرمود :
هان ! مرا نمى بينيد كه چون كار بسيار زشتى ديدم خندقهايى حفر كردم و آتش بر افروختم و قنبر را فرا خواندم ؟ (66)
ابو العباس احمد بن عبيدالله بن عمار ثقفى ، از محمد بن سليمان بن حبيب مصيصى - كه معروف به نوين است - و از على بن محمد نوفلى از قول مشايخ او نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام از كنار گروهى گذشت كه روز ماه رمضان آشكارا چيزى مى خوردند، على (ع ) از آنان پرسيد : مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچكدام . فرمود : آيا از اهل كتاب هستيد و جزيه مى پردازيد و در ذمه مسلمانانيد؟ گفتند : نه . فرمود : پس به چه دليل در روز ماه رمضان چيزى مى خوريد؟ آنان برخاستند و گفتند : تو تويى - با اين سخن به ربوبيت على (ع ) اشاره مى كردند. على (ع ) از اسب خود فرود آمد و چهره به خاك نهاد و گفت : اى واى بر شما! كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند. او ايشان را مكرر به راه راست فرا خواند، نپذيرفتند و بر كفر خود پايدار ماندند. على (ع ) برخاست و فرمود : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيمه و آتش بياوريد و دستور داد دو خندق كندند كه يكى سربسته و ديگرى سرگشوده بود، در خندق سرگشوده هيمه ريختند و آتش زدند و ميان آن خندق و خندق سرپوشيده راهى گشودند و بدان گونه نخست به آنان دود دادند و على (ع ) شخصا آنان را فرا خواند و سوگندشان داد كه از عقيده خود برگردند؛ بازنگشتند و نپذيرفتند. آن گاه بر آنان آتش افكند و همگى در آتش سوختند و شاعر در اين باره چنين سروده است :
اينك كه مرگ مرا در آن دو خندق نيفكند هر كجا مى خواهد درافكند، هرگاه هيمه و آتش ‍ براى ما برافروخته شود مرگ نقد است و نسيه نيست .
گويد : على عليه السلام از جاى خود برنخاست تا آنان همگى سوخته شدند.
اين ادعا و سخن حدود يك سال پوشيده ماند و سپس عبدالله بن سباء كه يهودى بود و تظاهر به اسلام مى كرد پس از وفات اميرالمؤ منين ظهور كرد و آن را دوباره آشكار ساخت ؛ (67) گروهى از او پيروى كردند كه به سبئيه معروف اند. آنان معتقد بودند كه على عليه السلام نمرده بلكه مقيم آسمان است و صداى رعد و برق آواى اوست . آنان هرگاه بانگ رعد مى شنيدند مى گفتند : اى اميرالمؤ منين سلام بر تو باد. آنان در مورد رسول خدا (ص ) بدترين سخن را گفتند و زشت ترين افترا را بر آن حضرت بستند و گفتند : نه دهم وحى را پوشيده داشت و اظهار نكرد. اين سخن آنان را حسن بن محمد بن حنيفه - كه خداى از او خشنود باد - در رساله اى كه درباره ارجاء تاءليف كرده آورده و رد كرده است .
سليمان بن ابى شيخ ، از هيثم بن معاويه ، از عبدالعزيز بن ابان ، از عبدالواحد بن ايمن مكى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور داشتم كه حسن بن على بن محمد بن حنيفه اين رساله را املاء كرد و ضمن آن مى گفت : از جمله سخنان اين سبئيان يكى هم اين است كه مى گويند : ما به وحيى راهنمايى و هدايت شده ايم كه مردم از آن فرو مانده اند و به علمى دست يافته ايم كه از ايشان پوشيده مانده است و آنان چنين تصور باطلى دارند كه پيامبر (ص ) نه دهم وحى را پوشيده داشته است ، و حال آنكه اگر قرار بود پيامبر (ص ) چيزى را از آنچه خداوند بر او نازل فرموده است پوشيده بدارد، موضوع زينب همسر زيد و اين آيه را كه خداوند در سوره تحريم مى فرمايد : در جستجوى رضايت و خرسندى همسرانت هستى پوشيده مى داشت . سپس مغيره بن سعيد (68) وابسته قبيله بجيله ظهور كرد و او خواست سخنى تازه بگويد و مردمى را بفريبد و به آن وسيله به هدفهاى دنيايى خود برسد و درباره على (ع ) بسيار غلو كرد و گفت : على اگر بخواهد مى تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام ديگرى را كه در اين ميان بوده اند زنده كند.
على بن محمد نوفلى نقل مى كند كه مغيره بن سعيد به حضور ابو جعفر محمد بن على بن حسين عليهم السلام آمد و گفت : تو به مردم بگو من علم غيب دارم و من از درآمد عراق به تو مى دهم . ابو جعفر باقر (ع ) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت كه او را ناخوش آمد و از پيش او برگشت . مغيره سپس ‍ پيش ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه - كه خدايش رحمت كند - رفت و همان سخن را گفت . ابو هاشم كه مردى نيرومند و قوى دست بود برجست و مغيره را تا حد مرگ زد، او مدتى خود را معالجه كرد تا بهبود يافت . مغيره سپس ‍ نزد محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن - كه خدايش رحمت كند - رفت ، محمد مردى خاموش بود كه كمتر سخن مى گفت . مغيره همان سخنانى را كه بر آن دو گفته بود به او هم گفت . محمد سكوت كرد و هيچ پاسخى به او نداد، مغيره از خانه محمد بيرون آمد و به سكوت و خاموشى او طمع بست و گفت : گواهى مى دهم كه اين محمد همان مهدى است كه رسول خدا (ص ) به (ظهور) او مژده داده است و او قائم اهل بيت است . سپس مدعى شد كه على بن حسين عليه السلام همين محمد بن عبدالله را وصى خود قرار داده است .
مغيره پس از آن به كوفه آمد و شعبده بازى مى كرد. او مردم را به عقيده خود فرا خواند و آنان را فريفت و گمراه ساخت و گروه بسيارى از او پيروى كردند. مغيره به دروغ مدعى شد كه محمد بن عبدالله به او اجازه داده است مردم را خفه كند و به آنان در صورت لزوم زهر بياشاماند، و او ياران خود را گسيل مى داشت كه نسبت به مردم همان گونه رفتار مى كردند. برخى از ياران مغيره به او گفتند : ما كسانى را كه نمى شناسيم خفه مى كنيم . گفت : در اين مورد بر شما گناهى نيست اگر از ياران خودتان باشد كه او را زودتر به بهشت فرستاده ايد و اگر از شما نباشد زودتر او را روانه دوزخ كرده ايد. به همين سبب منصور دوانيقى محمد بن عبدالله را خناق (بسيار خفه كننده ) لقب داده بود و آنچه را كه مغيره به دروغ ادعا مى كرد منصور بر محمد بن عبدالله مى بست .
پس از مغيره كار غلات بالا گرفت و آنان در غلو بيشتر سخن گفتند و مدعى شدند كه ذات خداوند مقدس در گروهى از فرزند زادگان اميرالمؤ منين عليه السلام حلول كرده است و منكر برانگيخته شدن و زنده شدن پس از مرگ و ثواب و عقاب را از معتقدات خود حذف كردند و گروهى از ايشان گفتند : ثواب و عقاب همان خوشيها و رنجهاى اين جهانى است . آنگاه از اين معتقدات قديمى كه پيشگامان غلات به آن اعتقاد داشتند مذاهب و معتقدات زشت تر و نارواتر كه اعقاب ايشان به آن معتقد نبودند پديد آمد، تا آنجا كه فرقه معروف نصيريه پديد آمد و اين فرقه را محمد بن نصير نميرى كه از اصحاب امام حسن عسكرى بود به وجود آورد و فرقه ديگرى كه به اسحاقيه معروف اند و آن را اسحاق بن زيد بن حارث كه از اصحاب عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است پديد آورد. او معتقد به حلال و مباح بودن بسيارى از محرمات گرديد و تكاليف را اسقاط كرد و براى على عليه السلام شركت در رسالت پيامبر (ص ) را به گونه ديگرى ، غير از آنچه از ظاهر اين سخن فهميده مى شود و مردم استنباط مى كنند، ثابت مى كرد.
محمد بن نصير از ياران حسن بن على بن محمد ابن الرضا - حضرت امام حسن عسكرى - بود و چون امام حسن رحلت فرمود، او مدعى وكالت پسر امام حسن كه شيعيان معتقد به امامت اويند شد و خداوند متعال او را به سبب الحاد و غلو و اعتقاد به تناسخ ارواح رسوا ساخت . محمد بن نصير سپس مدعى شد كه خودش پيامبرى از پيامبران خداوند است و او را على بن محمد بن الرضا - حضرت امام هادى - گسيل داشته و منكر امامت امام حسن عسكرى و پسر آن حضرت شد بعد هم ادعاى خدايى كرد و معتقد به روا بودن ازدواج با محارم شد.
غلات ، داراى معتقدات بسيار و مفصل هستند و من گروهى از ايشان را ديده ام و سخنان آنان را شنيده ام . ميان ايشان هيچكس نديدم به دنبال تحصيل حقيقت و قابل مباحثه باشد و اميدوارم بزودى تمام فرقه هاى غلات و معتقدات ايشان را به خواست خداوند متعال در كتابى كه سرگرم تاءليف و تصنيف آن بودم - و به سبب پرداختن به شرح نهج البلاغه و اهتمام به اين كار از آن منصرف شدم - و نام آن مقالات الشيعه است جمع كنم (69).
(128) از سخنان آن حضرت (ع ) درباره خونريزيهاى آينده در بصره 
(اين خطبه با عبارت يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون الذى له غبار و لا لجب (اى حنف گويى او (صاحب زنج ) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است ).
اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او 
صاحب زنج ، سالار زنگيان به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش ‍ را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است (70) و سياهانى كه با لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.
بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است ، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيد بن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين (71) بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش يافت . نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان (72) بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.
على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود (73)، لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت و از جمله اشعار او اين قصيده مشهور اوست كه مطلع آن چنين است :
درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم .
و در همين قصيده مى گويد :
هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد.
از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است .
همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست .
و از شعر او در غزل اين ابيات است :
چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد بر آورم ...
و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است :
چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود.
مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد : كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابو طالب - و علوى - نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند؛ زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : الا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست . (74)
برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز كار خود به جادوگرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است .
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى گفته است : (75) على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش ‍ مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر هجر مردم را به اطاعت از خويش فرا خواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.
مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر (ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.
على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است : در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان - اسراء - و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم :
با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .
همچنين درباره او نقل شده كه هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر (76) است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است .
بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش ردم بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.
چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود، و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش ‍ قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان پراكنده شدند و على بن محمد از بصره گريخت . محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره ، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت . به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند. على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود كتابى را مى ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است .
ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى (77) و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابو احمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.
چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش ‍ برنخل و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.
طبرى مى گويد : از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم ياران او را مرا گرفتند و پيش او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم ، سالار زنگيان پرسيد : از كجا مى آيم : به او گفتم كه : از بصره آمده ام . گفت : آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى ؟ گفتم : نه . پرسيد : خبر قبايل بلالى و سعدى چيست ؟ (78) گفتم : در مورد ايشان خبرى نشنيده ام . در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت : براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش ‍ فرا خواند، پذيرفتم ، به من گفت : چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم ، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم .
فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم ، رفيق ، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بندگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش ‍ شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ (79) اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه : همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند... تا آخر آيه ، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش ‍ نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد.
چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سركارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابو حديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت .
آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پاخاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.
آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سركارگران را احضار كرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم .
سركارگران به سالار زنگيان گفتند : خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت ، نه ترا عادت مى كنند و نه ما را، بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى - صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان را رها كرد.
آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان (80) از رودخانه دجيل (اهواز) عبور كرد و به شورشيان گفت : مواظب بردگان خود باشيد و آنان را حفظ كنيد، و آنجا پانزده هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر سو پيش او جمع شدند. (81)
چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : روز سوم شوال ، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابو صالح قصير بود همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد، و چون شمار سياهان كه بر او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت : هر كس از ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد بود.
ابو جعفر طبرى مى گويد : به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود داشت ، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم ، در اين هنگام آن قوم رسيدند و زنگيان فرياد بر آوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه (سودان ) و كنيه اش ابو صالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام (خونگير) پيش ‍ دويدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان - خليفه - با او روياروى شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و - آنها بر آنان شوره و نمك بار مى كردند - بنهاد.
ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت (82) گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد؛ ياران صاحب زنج گفتند : اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم . گفت : اين كار روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ وگرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن را به حال خود رها كرد و رفت (83).
ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت ، بزرگان آن دهكده پيش ‍ او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و ليف خرما بر آن بست و سوار شد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين وضع تصديق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه است كه فرموده است : گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : نخستين مالى كه كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى شد.
ابو جعفر مى گويد : پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى در گرفت كه در همه آنها پيروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل خويش بر نيزه مى زد و از فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.
ابو جعفر مى گويد : پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با شش ‍ هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه به بيش ‍ از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و يارانش ‍ شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به كثير و شيطان افتادند، او بر آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابو لجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.
در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى (84) بر تن داشت و عمامه يى بر سر و كفش بر پا داشت ، در دست راستش ‍ شمشير و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست خويش كشت و شروع به فرا خواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از يارانش كسى غير از ابو الشوك و مصلح و رفيق و مشرق ، يعنى همان دو برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش ‍ باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از بصره با شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه بسيارى از ايشان گريخته اند و چون دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اين رو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت .
گويد : مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش بود دست يافتند. آنگاه گروهى از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است .
محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد؛ بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى پيش ‍ صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.
سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت .

next page

fehrest page

back page