next page

fehrest page

back page

اما جرماغون همينكه از دست يافتن به خوارزمشاه نااميد شد از كناره دريا به مازندران برگشت و با همه استوارى و دشوارى ورود به آن و سخت بودن تصرف دژها با سرعت آن را تصرف كرد. مازندران از ديرباز همين گونه بوده است مسلمانان هنگامى كه كشور خسروان ايران را از عراق تا دورترين نقاط خراسان تصرف كردند، مازندران به حال خود باقى ماند و خراج مى پرداخت و مسلمانان قادر نبودند به آن در آيند تا روزگار سليمان بن عبدالملك .
همين كه مغولان مازندران را به تصرف در آوردند كشتار و تاراج و غارت كردند و سپس ‍ آهنگ رى كردند. ميان راه به مادر سلطان محمد و زنان او برخوردند اموال و اندوخته هاى خزانه خوارزمشاه و گوهرهاى گرانبهايى كه نظير آن ديده و شنيده نشده بود همراهشان بود، آنان آهنگ رى داشتند كه به يكى از دژهاى استوار پناه ببرند؛ مغولان بر ايشان و هرچه كه همراهشان بود دست يافتند و همه را به حضور چنگيز خان كه در سمرقند بود فرستادند و آهنگ رى كردند و به آنان ضمن شايعات راست و دروغ كه ميان مردم رايج است خبر رسيده بود كه خوارزمشاه به رى رفته است . مغولان در حالى كه مردم رى از ايشان غافل بودند به آن شهر رسيدند و لشكر رى هنگامى متوجه شدند كه مغولان آن را به تصرف در آوردند و تاراج كردند و زنان را به اسيرى و پسران را به بردگى گرفتند و هر كار زشتى كه توانستند انجام دادند و در رى درنگ نكردند و شتابان به طلب خوارزمشاه رفتند و در راه خود از هر شهر و دهكده اى كه گذشتند غارت كردند و به آتش ‍ كشيدند و ويران ساختند و زن و مرد را كشتند و هيچ چيز را باقى نگذاشتند. آنان آهنگ همدان كردند؛ سالار همدان در حالى كه اموال گرانبهاى بسيارى كه شامل زر و سيم و كالا و اسب بود و از مردم همدان جمع كرده بود به استقبال مغول رفت و از آنان براى مردم شهر امان خواست كه آنان را امان دادند و متعرض ‍ ايشان نشدند و به زنجان رفتند و ريختن خون آنان را حلال دانستند از آنجا آهنگ قزوين كردند؛ مردم قزوين به دژ شهر خود پناه بردند، مغولان با زور و شمشير وارد آن شهر شدند، قزوينيان با كارد و خنجر با مغولان جنگى سخت كردند و آنان به جنگ با كارد و خنجر عادت داشتند و در جنگهاى خود با اسماعيليان آموخته بودند، از دو گروه بيرون از شمار كشته شدند و گفته شده است فقط كشته شدگان مردم قزوين به چهل هزار تن رسيد.
در اين هنگام سرماى بسيار سخت و برف و يخ انبوه بر مغولان هجوم آورد آنان نخست به سوى آذربايجان رفتند و دهكده ها را غارت كردند و هر كس را مقابل ايشان ايستاد كشتند و همه جا را ويران كردند و آتش زدند تا آنكه به تبريز رسيدند. سالار آذربايجان ازبك پسر پهلوان پسر ايلدگز در تبريز مقيم بود او نه براى جنگ با آنان بيرون آمد و نه با خود تصور جنگ با ايشان را كرد كه شب و روز به لهو و لعب و باده نوشى سرگرم بود كسى پيش مغولان فرستاد و با آنان در قبال پرداخت اموال و لباس ‍ و چهارپايان صلح نمود و همه را براى آنان جمع كرد و فرستاد و مغولان از پيش او كوچ كردند و به ساحل درياى خزر رفتند كه آنجا لشكرگاه زمستانى مناسبى بود و مراتع بسيار داشت . آنان خود را به موقان رساندند كه همان جايى است كه پيروان بابك خرمدين به روزگار معتصم در آن وارد شدند و لشكرگاه ساختند و آن دو شاعر طايى (134) در اشعار خود مكرر از آن نام برده اند. مردم امروز موقان را به صورت مغان تلفظ مى كنند. مغولان ضمن راه به برخى از نواحى گرجستان رفتند كه از مردم گرجستان ده هزار جنگجو به جنگ آنان بيرون آمدند كه با آنان جنگ كردند و ايشان را شكست دادند و بيشترشان را كشتند، و چون مغولان در ناحيه مغان مستقر شدند مردم گرجستان كه تصور مى كردند مغولان تا هنگام بهار و باز شدن برف و يخ ‌ها اقامت خواهند كرد به ازبك پسر پهلوان حاكم تبريز و موسى بن ايوب معروف به اشرف كه حاكم ارمنستان و خلاط بود پيام فرستادند و براى جنگ با مغولان تقاضاى كمك مالى كردند، ولى مغولان تا پايان زمستان صبر نكردند و در وسط زمستان از مغان آهنگ سرزمينهاى گرجستان كردند. گرجى ها به جنگ ايشان بيرون آمدند و جنگى سخت كردند و نتوانستند مقابل مغولان پايدارى كنند و به زشت ترين صورت گريختند و بيرون از شمار از ايشان كشته شدند و اين واقعه در ذى حجه سال ششصد و هفده بود.
مغولان در آغاز سال ششصد و هجده آهنگ مراغه كردند و در ماه صفر آن را به تصرف خويش درآوردند. مراغه در اختيار زنى از بازماندگان پادشاهان مراغه بود كه همان زن و وزيرانش امور شهر مراغه را اداره مى كردند. مردم مراغه منجنيق هايى بر باروهاى شهر نصب كردند و مغولان اسيران مسلمان را پيشاپيش مى داشتند و اين عادت ايشان بود كه در جنگها آنان را سپر بلاى خود قرار مى دادند در نتيجه شدت و تيزى اين گونه حملات به اسيران مى رسيد و مغولان از زيان آن سلامت مى ماندند، مغولان مراغه را با زور و جنگ گشودند و شمشير بر ايشان نهادند و آنچه را براى آنان سودبخش بود تاراج كردند و آنچه را سودمند نبود آتش زدند، مردم هم از جنگ با آنان خوار و زبون شدند و چنان بود كه يكى از مغولان به دست خود صد انسان را كه شمشير در دست داشتند مى كشت ولى هيچيك از آنان را ياراى آن نبود كه شمشير خود را مقابل آن مرد تاتار به حركت در آورد و اين بدبختى بود و تقدير آسمانى كه بر آن مقدر گشته بود.
مغولان سپس به همدان برگشتند و از مردم همدان مالى را كه بار نخست داده بودند مطالبه كردند و مردم را چنان توان و مال اضافه يى نبود كه به راستى آن مال بسيار بود. گروهى از مردم همدان برخاستند و به سالار همدان سخنان درشت گفتند كه در بار نخست ما را فقير و مستمند كردى و اينك براى بار دوم مى خواهى عصاره ما را بكشى وانگهى مغولان را چاره يى جز كشتن ما نيست ، بگذار تا با شمشير با آنان جنگ كنيم و با كرامت بميريم . آنان بر شحنه يى كه مغولان بر همدان گماشته بودند حمله كردند و او را كشتند و در شهر حصارى شدند. مغولان ايشان را محاصره كردند خوراك و خوار و بار مردم همدان اندك شد و اين كار همدانيان را زيان مى رساند و حال آنكه مغولان را زيانى نمى رسيد و بر فرض كه خوار و بار فراهم نمى شد چيزى جز گوشت نمى خوردند و شمار بسيارى اسب و گله هاى بزرگ گوسپند همراه داشتند و هر كجا مى خواستند مى بردند؛ اسبهاى مغولان هم معمولا جو نمى خوردند و فقط به رستنيها و علفهاى زمين قناعت مى كردند، آنها با سم زمين را گود مى كردند و ريشه هاى گياهان را مى جستند و مى خوردند.
سالار همدان و مردمش ناچار شدند به جنگ مغولان بيرون آيند و از شهر و حصار بيرون آمدند، چند روزى جنگ و خونريزى ميان آنان ادامه داشت ولى ناگهان حاكم همدان گم شد و به سرداى و نقبى كه از قبل بيرون شهر آماده ساخته بود پناه برد و كسى هم از حقيقت حال و سرانجام او آگاه نشد مردم همدان پس از گم شدن او سرگردان شدند و به شهر برگشتند و تصميم گرفتند ميان شهر تا پاى جان و مرگ جنگ كنند. مغولان هم به سبب بسيارى كشته شدگان تصميم گرفته بودند از همدان بروند ولى همين كه ديدند كسى از شهر براى جنگ با آنان بيرون نيامد طمع بستند و آن را نشانه ضعف و سستى مردم شهر دانستند و آهنگ شهر كردند و با شمشير وارد شهر شدند و اين به ماه رجب سال ششصد و هجده بود. مردم كنار دروازه ها با مغولان جنگ كردند و از شدت ازدحام سلاح از كار افتاد ناچار به كاردها جنگ كردند و گروهى بيرون از شمار از هر دو سو كشته شدند، مغولان بر مسلمانان پيروز و چيره گشتند و همه را كشتند و نابود كردند و هيچ كس از همدانيان به سلامت نماند مگر آنان كه سرداب و نقبى زير زمين داشتند و در آن پنهان شدند. مغولان در شهر آتش افكندند و همدان را سوزاندند و سپس به شهر اردبيل و اطراف آذربايجان رفتند و اردبيل را تصرف كردند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند، از آنجا به تبريز رفتند كه شمس ‍ الدين عثمان طغرائى حاكم آن بود، پس از آنكه ازبك پسر پهلوان ، حاكم قبلى آذربايجان ، از آنجا رفته بود و از بيم مغولان مقيم نخجوان شده بود با او هماهنگ شدند. طغرايى مردم را تقويت كرد و روحيه داد كه از خود به خوبى دفاع كنند و آنان را از بدفرجامى سستى ترساند و حصار شهر را استوار كرد. همين كه مغولان آنجا رسيدند و اتفاق و اتحاد مسلمانان و استوارى حصار شهر را ديدند از آنان فقط مال و جامه خواستند و به ميزان معينى ميان آنان توافق شد و مردم شهر آن را براى مغولان فرستادند و ايشان نيز همين كه آن را گرفتند به شهر بيلقان حمله بردند و با مردمش جنگيدند و چنان ميان ايشان شمشير نهادند كه همگان را نابود كردند. سپس به شهر گنجه كه مهمترين شهر ناحيه اران است حمله كردند؛ مردم آنجا به سبب مقاومت در برابر گرجيان و تجربه اى كه در جنگ داشتند بسيار دلير و چابك بودند، مغولان كه ياراى پيروزى بر آنان نداشتند پيام دادند و مال و جامه طلب كردند و مردم گنجه براى ايشان فرستادند و مغولان از آنجا آهنگ گرجستان كردند.
گرجى ها با آنكه آماده شده بودند ولى همين كه با مغولان روياروى شدند گريختند و شمشير مغول ايشان را فرو گرفت و جز گروهى اندك به سلامت نماندند، شهرهاى آنان ويران و تاراج شد مغولان در سرزمين گرجستان پيشروى نكردند چرا كه تنگه هاى كوهستانى آن بسيار بود، آنان آهنگ دربند شروان كردند، شهر شماخى را محاصره كردند و با نردبام ها خود را بر باروى شهر رساندند و پس از جنگى بسيار سخت شهر را تصرف كردند و بسيارى را در آن كشتند.
چون شماخى را تصرف كردند خواستند از دربند بگذرند ولى بر آن كار اقدام نكردند به شروان شاه پيام فرستادند كه كسانى را براى گفتگو درباره صلح بفرستد. او ده تن از افراد مورد اعتماد خويش را پيش مغولان فرستاد، مغولان آنان را جمع كردند يكى از ايشان را در حضور ديگران كشتند و به نه تن ديگر گفتند : اگر راهى به ما نشان دهيد كه از دربند بگذريم براى شما امان خواهد بود وگرنه شما را همان گونه كه دوستتان را كشتيم خواهيم كشت . آنان گفتند : در اين دربند راهى نيست ولى جايى را به شما نشان مى دهيم كه آسان ترين جا براى گذر كردن اسب و سواركار است .
آنان پيشاپيش مغولان حركت كردند و از دربند گذشتند و آن را پشت سر نهادند مغولان در آن سرزمينها حركت كردند كه آكنده از قبايل مختلف از جمله لان و لكر و اصناف ديگر تركان بود. مغولان آنجا را تاراج كردند و بسيارى از ساكنان منطقه را كشتند و سپس به (جايگاه ) قبيله لان برگشتند كه گروهى بسيار بودند و چون خبر مغول به ايشان رسيده بود آماده و جمع شده بودند و گروههايى از قپچاق هم به آنان پيوسته بودند. مغولان و ايشان با يكديگر جنگ كردند و هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، در اين هنگام مغولان به افراد قبيله قپچاق پيام دادند كه شما برادران ماييد و ما از يك نژاديم و حال آنكه لان از نژاد شما نيستند كه آنان را يارى دهيد و آيين ايشان آيين شما نيست و ما با شما پيمان مى بنديم كه متعرض شما نشويم و اگر به سرزمين خود برگرديد هر اندازه مال و جامه كه به توافق برسيم براى شما مى فرستيم . كار بر مقدارى مال و جامه قرار گرفت كه مغولان براى آنان بردند و مردم قپچاق از مردم لان كناره گرفتند و مغولان به مردم لان درافتادند و آنان را كشتند و اموال را تاراج و زن و فرزندشان را اسير كردند و چون از جنگ با آنان آسوده شدند آهنگ سرزمينهاى قپچاق كردند. آنان با اعتماد به صلح و سازشى كه ميان ايشان و مغولان بود پراكنده و در امان بودند و بدون آنكه متوجه شدند ناگاه مغولان به سرزمين و شهرهاى آنان درآمدند و با ايشان درافتادند و چند برابر آنچه به ايشان داده بودند بازستدند.
كسانى كه در سرزمينهاى دوردست قپچاق بودند چون اين موضوع را شنيدند بدون جنگ گريختند برخى به بيشه ها و برخى به كوهها و برخى به سرزمين روس پناه بردند، مغولان در قپچاق ماندند كه در زمستان داراى چراگاههاى بسيار است و مناطق سردسيرى هم براى تابستان دارد كه آنها هم داراى چراگاهها و نيزارها و بيشه ها بر كرانه درياست .
آن گاه گروهى از مغولان به سرزمينهاى روس ‍ رفتند كه بسيار گسترده و مذهب مردمش ‍ مسيحى است و اين به سال ششصد و بيست بود، روس ها و مردم قپچاق براى پاسدارى و دفاع از سرزمين خود متحد شدند و چون مغولان به آنان نزديك شدند و از اجتماع ايشان آگاه شدند چون نسبت به روس ها شناخت درستى نداشتند نخست عقب نشينى كردند و روس ها را به اين گمان انداختند كه از ترس و بيم عقب مى نشينند و فرار مى كنند؛ روسها در تعقيب تاتارها كوشش كردند و آنان همچنان عقب نشينى مى كردند تا آنجا كه دوازده روز در تعقيب ايشان بودند و در اين هنگام بود كه مغولان ناگاه برگشتند و بر روسها و قپچاق ها حمله كردند و بسيارى را كشتند و اسير گرفتند و جز اندكى از آنان به سلامت نماندند آنان هم كه سالم ماندند سوار قايقها شدند و ميان دريا آهنگ ساحل شامى كردند و برخى از قايقها غرق شد.
همه اين كارها را تاتارهاى مغربى كه سالارشان جرماغون بود انجام دادند و سالار بزرگ ايشان چنگيز خان بود كه در تمام اين مدت در سمرقند ماوراء النهر سكونت داشت . چنگيز خان لشكريان خويش را به چند بخش كرد، بخشى را به فرغانه و اطراف آن گسيل داشت كه آن را تصرف كردند بخشى را به ترمذ و اطراف آن فرستاد كه آن را به تصرف خود در آوردند و بخشى را به بلخ و اطراف آن كه از توابع خراسان است گسيل داشت ، مردم بلخ را امان دادند و معترض نشدند و هيچ كشتار و تاراجى نكردند و فقط شحنه يى از سوى خود بر آن شهر گماشتند و نسبت به فارياب و بسيارى از شهرهاى ديگر همين گونه رفتار كردند ولى مردم آن شهرها را با خود بردند و آنان را در برابر هر كس كه مقاومت مى كرد سپر بلاى خويش ‍ قرار دادند.
مغولان به طالقان رسيدند كه ناحيه يى مركب از چند شهر است و دژى استوار هم دارد و در آن دژ مردانى دلير و كار آزموده بودند. آنان چند ماه شهر را محاصره كردند و نتوانستند بگشايند، ناچار به چنگيز خان پيام فرستادند و از اين كار اظهار ناتوانى كردند. او شخصا حركت كرد و در حالى كه گروهى بى شمار همراهش بودند از جيحون عبور كرد و كنار اين دژ و قلعه فرود آمد و بر گرد آن دژى ديگر از خاك و گل و چوب و هيمه ساخت و بر آن منجنيق ها نصب كرد و شروع به سنگباران كردن قلعه كرد. ساكنان آن دژ كه چنان ديدند دروازه دژ را گشودند و بيرون آمدند و همگى با هم حمله كردند گروهى از ايشان كشته شدند و گروهى به سلامت ماندند، آنان كه به سلامت مانده بودند خود را به دره ها و كوهستانهاى اطراف رساندند و خويشتن را نجات دادند. مغولان وارد دژ شدند اموال و كالاها را غارت و زنان و كودكان را اسير كردند.
پس از آن چنگيز خان لشكرى گران به فرماندهى يكى از پسرانش به شهر مرو گسيل داشت . در مرو دويست هزار مسلمان ساكن بودند و ميان مغولان و ايشان جنگهاى سختى در گرفت كه مسلمانان نخست پايدارى كردند و سپس به هزيمت شدند و خود را به شهر انداختند و دروازه ها را بستند. مغولان مدتى دراز آن شهر را محاصره كردند و سپس به سالار شهر امان دادند. چون سالار شهر پيش مغولان رفت پسر چنگيز او را گرامى داشت و بر او خلعت پوشاند و با او پيمان بست كه متعرض ‍ هيچ كس از مردم مرو نخواهد شد. مردم دروازه ها را گشودند و همين كه مغولان بر ايشان دست يافتند آنان را بر شمشير عرضه داشتند و هيچ كس از ايشان را زنده نگذاشتند و اين پس ‍ از آن بود كه اموال توانگران را پس از شكنجه هاى سخت از چنگ آنان بيرون كشيدند.
مغولان پس از آن به نيشابور رفتند و همان كار را كه در مرو انجام داده بودند - از كشتار و درماندگى - نسبت به مردم نيشابور انجام دادند. سپس به طوس رفتند مردم طوس را كشتند و شهر را تاراج كردند و مرقد على بن موسى الرضا عليه السلام و رشيد بن هارون پسر مهدى را ويران ساختند، (135) سپس به هرات رفتند، نخست شهر را محاصره كردند و سپس ‍ به آنان امان دادند و چون دروازه ها را گشودند گروهى را كشتند و بر ديگران شحنه يى گماردند و همين كه مغولان دور شدند مردم هرات بر آن شحنه شورش كردند و او را كشتند، لشكرى از مغولان برگشتند و آنان را از دم شمشير گذراندند و همه را كشتند. آنان سپس به طالقان برگشتند كه چنگيز خان پادشاه بزرگ و سالارشان ، آنجا بود. چنگيز گروهى از مغولان را كه سران و بزرگان يارانش در آن بودند به خوارزم گسيل داشت ، در آن هنگام خوارزم پايتخت خوارزمشاه بود و گروهى بسيار از خوارزميان و لشكرهاى ايشان آنجا بودند، مردم عادى شهر هم معروف به شجاعت و دليرى بودند، مغولان حركت كردند و به خوارزم رسيدند و دو گروه روياروى شدند و سخت ترين جنگى كه شنيده شده است صورت گرفت ، مسلمانان ناچار به شهر پناه بردند و مغولان پنج ماه ايشان را در محاصره داشتند مغولان به چنگيز پيام فرستادند و از او مدد خواستند و او لشكرى از لشكرهاى خود را گسيل داشت كه چون رسيدند مغولان قوى شدند و حمله هاى پيوسته و پياپى انجام دادند و گوشه يى از بارو را تصرف و به داخل شهر نفوذ كردند. مسلمانان درون شهر با مغولان به جنگ و ستيز پرداختند ولى ياراى ايستادگى نداشتند، مغولان شهر را متصرف شدند و هر كس را كه در آن بود كشتند. چون از اين كار آسوده شدند و آنچه خواستند تاراج و كشتار كردند سدى را كه از ورود آب به خوارزم جلوگيرى مى كرد شكستند و آب جيحون به شهر سرازير شد و همه شهر را غرق كرد و ساختمانها همه ويران شد و آنجا دريايى باقى ماند و بديهى است كه يك تن هم از مردم خوارزم به سلامت ماند، در ديگر شهرها گروهى اندك از مردم به سلامت مى ماندند ولى در خوارزم هر كس برابر شمشير ايستاد كشته شد و هر كس پنهان شده بود غرق شد يا زير آوار ماند و خوارزم ويرانه شد.
چون مغولان از اين شهرها آسوده شدند، سپاهى به غزنين فرستادند كه جلال الدين منكبرى پسر سلطان محمد خوارزمشاه مالك آن سرزمين بود و همه لشكريان پدر را كه به سلامت مانده بودند و ديگر سپاهيان را جمع كرده بود و حدود شصت هزار تن بودند. سپاه مغولان كه براى جنگ با آنان حركت كرده بود دوازده هزار تن بودند؛ دو سپاه حدود غزنه روياروى شدند و جنگى سخت كردند كه سه روز پياپى طول كشيد و خداوند نصرت را نصيب مسلمانان كرد. لشكر تاتار روى به گريز نهاد و مسلمانان هرگونه كه خواستند آنان را كشتند و كسانى از مغولان كه نجات پيدا كردند به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان هم آنجا بود.
جلال الدين فرستاده اى سوى چنگيز فرستاد و از او خواست جايى را براى جنگ تعيين كند و چنان اتفاق كردند كه جنگ در كابل باشد. چنگيز خان لشكرى به كابل گسيل داشت ، جلال الدين ، خود به آنجا رفت و همانجا جنگ كردند و پيروزى از آن مسلمانان بود. مغولان به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان همچنان آنجا بود. مسلمانان غنيمت بسيار بدست آورند و ميان ايشان در مورد غنايم فتنه اى بزرگ در گرفت و اين بدان سبب بود كه ميان يكى از اميران جلال الدين كه نامش بغراق بود و در جنگ با تاتار متحمل رنج بسيار شده بود و امير ديگرى كه نامش ملك خان و از خويشاوندان سلطان محمد خوارزمشاه بود گفتگو و بگو و مگويى صورت گرفت كه منجر به كشته شدن برادر بغراق شد، بغراق خشمگين گشت و همراه سى هزار تن از سلطان جلال الدين جدا شد. سلطان خود از پى او رفت و از او دلجويى كرد و رضايتش را طلبد ولى بغراق برنگشت و بدينگونه سپاه جلال الدين ضعيف شد در همين حال خبر رسيد كه چنگيز خان به همراه سپاههايش از طالقان به سوى جلال الدين حركت كرده است . جلال الدين از پايدارى برابر چنگيز ناتوان ماند و دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز نيست ، سوى سرزمين هند رفت و از رودخانه سند گذشت و غزنه را همچون شكارى براى شير خالى و رها كرد. چنگيز خان به غزنين رسيد و آن را تصرف كرد مردمش را كشت زنانش را اسير و كاخهايش را خراب كرد و آن را چون ويرانه هاى گذشته درآورد.
پس از اينكه مغولان غزنين را به تصرف درآوردند و خون و مال مردمش را روا دانستند وقايع بسيار ديگرى ميان ايشان و پادشاهان روم كه خاندان قليچ ارسلان بودند صورت گرفت . مغولان در سرزمينهاى آنان پيشروى نمى كردند بلكه گاهى بر آن شبيخون مى زدند و هرچه بدست مى آوردند با خود مى بردند. پادشاهان مناطق فارس و كرمان و مكران و تيز (136) همگان فرمان و طاعت ايشان را پذيرفتند و خراج براى آنان فرستادند و در مناطق فارسى زبان هيچ منطقه يى نماند مگر اينكه شمشير مغولان يا حكم و فرمان ايشان حاكم بود. آنان مردم بيشتر شهرها را كشتند و شمشير ميان ايشان از هر نكوهشى پيش گرفت و ديگران هم بر خلاف ميل خود و با حقارت و كوچكى ، پرداخت خراج ، اطاعت از ايشان را پذيرفتند و چنگيز خان به ماوراء النهر برگشت و همانجا درگذشت .
پس از چنگيز پسرش قاآن جانشين او شد. او جرماغون را همچنان بر حكومت آذربايجان گماشت و هيچ جاى فتح ناشده اى ، غير از اصفهان ، براى مغولان باقى نماند. آنان در فاصله سالهاى ششصد و بيست و هفت تا ششصد و سى و سه چند بار كنار اصفهان فرود آمدند و هر بار مردمش با آنان جنگ كردند و از هر دو گروه بسيارى كشته شدند ولى مغولان به خواسته خود نرسيدند. سرانجام مردم اصفهان كه دو مذهب شافعى و حنفى داشتند و ميان آنان همواره جنگ و ستيز و تعصب وجود داشت اختلاف پيدا كردند، گروهى از شافعيان اصفهان به ديگر شافعيانى كه در همسايگى اصفهان بردند پيوستند و به برخى از سران لشكر مغول گفتند : شما آهنگ اين شهر كنيد تا ما آن را به شما تسليم كنيم . اين سخن و پيشنهاد براى قاآن پسر چنگيز نقل شد كه پس از مرگ پدرش پادشاهى به راى و تدبير او بسته بود. او لشكرهايى از شهر استوار و نو سازى كه ساخته بودند و قراحرم نام نهاده بودند گسيل داشت كه از رود جيحون گذشتند و آهنگ باختر كردند. گروهى نيز به صورت نيروهاى امدادى از كسانى كه جرماغون فرستاده بود به ايشان پيوستند و آنان به سال ششصد و سى و سه حدود اصفهان فرود آمدند و آن را محاصره كردند، ميان شهر شمشيرهاى حنفيان و شافعيان با يكديگر در افتادند آن چنان كه گروهى بسيار كشته شدند.
در اين هنگام دروازه هاى اصفهان گشوده شد. شافعى ها با قرارى كه ميان خود و مغولان داشتند مبنى بر اينكه چون شهر را بگشايند مغولان حنفيان را بكشند و شافعيان را ببخشند، اين كار را كردند ولى مغولان همين كه وارد شهر شدند نخست شافعيان را كشتند و بر عهدى كه با آنان بسته بودند پايدار نماندند و بسختى تمام آنان را كشتند و سپس حنفيان و پس از آن ديگر مردم را كشتند، زنان را اسير كردند و شكم زنان آبستن را دريدند و اموال را تاراج كردند و اموال توانگران را ستاندند، سپس آتش افروختند و اصفهان را آتش زدند، آن چنان كه به صورت تپه هايى از خاكستر درآمد.
چون هيچ سرزمينى از سرزمينهاى ايران زمين باقى نماند مگر اينكه آن را مغولان تصرف كردند به سال ششصد و سى و چهار آهنگ تصرف اربل كردند كه پيش از آن هم مكرر بر آن شبيخون زده بودند و به برخى از نواحى آن دست يازيده ولى در آن پيشروى نكرده بودند، اميرى كه در آن هنگام اربل را در دست داشت بانكين رومى بود. در ذى قعده سال ششصد و سى و چهار حدود سى هزار تن از مغولان را كه جرماغون گسيل داشته بود و يكى از سرداران بزرگ مغول به نام جغتاى فرمانده آنان بود بر كرانه اربل فرود آمدند و هر صبح و شام با مردم آن به جنگ پرداختند. لشكرى گران از مسلمانان در اربل مقيم بود، از هر دو لشكر گروهى بسيار كشته شدند؛ سرانجام مغولان نيرو يافتند و به شهر درآمدند. مردم به دژ شهر گريختند و در آن پناه گرفتند و مغولان ايشان را محاصره كردند و مدت محاصره چندان به طول انجاميد كه گروهى در آن دژ از تشنگى مردند، بانكين از مغولان تقاضا كرد كه در قبال دريافت مالى كه از سوى مسلمانان پرداخت كند مصالحه كنند. مغولان اين پيشنهاد را به ظاهر پذيرفتند اما همين كه مال را فرستاد آن را گرفتند و سپس حيله گرى كردند و حمله هاى بزرگ و پياپى بر قلعه اربل كردند و منجنيق ها نصب كردند. در اين هنگام مستنصر باالله (137) خليفه عباسى لشكرهاى خود را همراه غلام ويژه اش ‍ شرف الدين اقبال شرابى به تكريت روانه كرد. مغولان همين كه از حركت ايشان آگاه شدند پس از اينكه گروه بسيارى از مردم اربل را كشتند و شهر را ويران و آن را با خاك يكسان كردند (138) به تبريز برگشتند كه جايگاه جرماغون و پايتخت او بود.
هنگامى كه مغولان از اربل كوچ كردند لشكر بغداد به شهر خود بازگشت . پس از اين هم مغولان حملات بسيارى به سرزمينهاى شام كردند كه كشتند و به تاراج بردند و اسير گرفتند تا آنجا كه سواران ايشان به حلب رسيدند و به آن در افتادند و مردم و امير حلب با چاره سازى آنان را عقب راندند. مغولان سپس آهنگ سرزمينهاى كيخسرو، سالار روم كردند و اين پس از مرگ جرماغون بود. شخصى كه به جاى جرماغون نشست بابايسيجو بود. پادشاه روم تمام امكانات و لشكرهاى خويش را آماده ساخت و گروهى از كردان عتمرى و لشكريان شام و حلب را هم گرد آورد - گفته شده است : صد هزار پياده و سواره جمع كرد. مغولان با بيست هزار سپاهى با او روياروى شدند و ميان آنان جنگهاى سختى درگرفت . مغولان تمام افراد مقدمه لشكر كيخسرو را كشتند كه تمام يا بيشتر آنان از دليران و نامداران حلب بودند و همگى كشته شدند و بدينگونه لشكر روم شكست خورد و سالارشان گريخت و به دژ انطاكيه كه كنار دريا بود پناهنده شد و لشكرهايش از هم پاشيده شد و گروهى بيرون از شمار كشته شدند. مغولان به شهر قيساريه در آمدند و كارهاى زشت و ناپسندى چون كشتار و تاراج و آتش زدن مرتكب شدند همچنين در شهر سيواس و ديگر شهرهاى بزرگ روم همانگونه رفتار كردند. سالار روم براى اطاعت از ايشان سر فرود آورد و كسى نزد آنان فرستاد و از ايشان خواست كه پرداخت مال و جزيه را از او بپذيرند. مغولان براى او خراجى مقرر داشتند كه همه ساله بپردازد و از كشور او كوچ كردند.
پس از آن مغولان نسبت به همه سرزمينهاى اسلامى موضعى همراه با آرامش و صلح نسبى داشتند تا سال ششصد و چهل و سه فرا رسيد. در اين سال سليمان بن برجم يكى از اميران بغداد كه سالار طايفه تركمانان ايواء بود در يكى از دژهاى كوهستان شحنه يى از مغولان را كه نامش خليل بن بدر بود كشت . قتل او موجب آمد كه از تبريز ده هزار غلام مغول به سالارى جغتاى صغير بيرون آيند و شتابان منازل را بپيمايند آن چنان كه خود از خبر خويش پيشى گرفتند و مردم در بغداد به خود نيامده بودند كه ناگهان مغولان را كنار شهر ديدند و اين در ماه ربيع الآخر آن سال و در فصل خزان بود. قضا را خليفه المستعصم بالله لشكر خود را بنابر احتياط كنار باروى بغداد مستقر ساخته بود، اين خبر به مغولان رسيده بود ولى جاسوسهاى آنان ايشان را فريب داده بودند و در ذهن ايشان چنين افكنده بودند كه بيرون از بارو چيزى جز خيمه و خرگاههاى خالى نيست و مردانى در آنها وجود ندارند و شما همين كه بر آنان مشرف شويد بر بار و بنه آنان دست خواهيد يافت و حداكثر اين است كه گروهى اندك آنجا خواهند بود و ناچار مى گريزند و به ديوارهاى شهر پناه خواهند برد. مغولان بر اين وهم و گمان همچنان آمدند و چون نزديك بغداد رسيدند و نزديك بود كه بر لشكرگاه مشرف شوند مستعصم بالله غلام ويژه خود و سالار لشكرش شرف الدين اقبال شرابى را كنار ديوار و باروى بغداد فرستاد، بيرون آمدن او در اين روز از الطاف خداوند متعال نسبت به مسلمانان بود كه اگر مغولان مى رسيدند و او كنار لشكر خود نرسيده بود لشكر از هم پاشيده مى شد، چرا كه بدون سالار و فرمانده بودند و هر يك خود را امير خويش مى پنداشت و اختلاف نظر داشتند و يكدل نبودند و هيچ كس ‍ بر آنان حاكم نبود و در مظان پراكندگى و نگرانى و از هم پاشيدگى و اختلاف قرار مى گرفتند. بيرون آمدن شرف الدين اقبال شرابى به روز شانزدهم اين ماه بود و مغولان روز هفدهم كنار ديوار و باروى شهر رسيدند و در يك صف برابر لشكريان بغداد ايستادند. لشكر بغداد آرايش و نظم پسنديده يى داشت . مغولان كثرت شمار و سلاح و اسبهاى آنان را چنان ديدند كه هرگز چنان نمى پنداشتند و براى آنان روشن شد كه جاسوسهايشان ياوه و بيهوده گفته اند.
تدبير كار دولت و وزارت در اين هنگام با وزير مؤ يد الدين محمد بن احمد علقمى بود كه خود در جنگ حاضر نشد و در دربار و ديوان خلافت حضور مى يافت و لشكر اسلام را از آراء و تدبيرهاى خود بهره مند مى كرد به نحوى كه همان كار و تدبير را به كار مى بستند. مغولان بر لشكر بغداد حمله هاى پياپى آوردند و چنين مى پنداشتند كه يك حمله لشكر بغداد را منهزم خواهد ساخت زيرا عادت كرده بودند كه هيچ لشكرى برابر ايشان ايستادگى نكند و اينكه ترس و بيم از ايشان كفايت مى كند و لزومى ندارد كه جنگ كنند، ولى لشكر بغداد برابر مغولان به بهترين صورت پايدارى كرد. بغداديان مغولان را تيرباران كردند مغولان نيز نسبت به ايشان چنين كردند و خداوند آرامش ‍ را به لشكر بغداد عنايت فرمود و پس از آرامش ‍ نصرت و پيروزى را. بدين گونه براى لشكر بغداد نشانه هاى نيرومندى و براى مغولان نشانه هاى ناتوانى و زبونى آشكار مى شد تا آنكه شب ميان دو لشكر مانع گشت ، دو لشكر و رايتهاى بزرگ درگير نشدند بلكه حملات پراكنده و سبكى بود كه ضرورتى براى درگيرى پيوسته نبود فقط زوبين اندازى بسختى ادامه داشت .
چون شب تاريك شد مغولان آتشهاى بزرگ افروختند كه چنين به نظر برسد كه آنان كنار آتش مقيم هستند و همان شب سوى سرزمينهاى خود برگشتند.لشكر بغداد چون شب را به صبح آورد از آنان هيچ نشانى نديد، مغولان شتابان منازل را درمى نورديدند و از دهكده ها بدون توقف مى گذشتند تا آنكه به دربند رسيدند و به سرزمينهاى خود پيوستند.
اين هم نشانى ديگر از معجزات و دلايل نبوت بود كه پيامبر (ص ) اين ملت را وعده فرموده است كه تا روز قيامت پيروز و باقى خواهد ماند و حال آنكه اگر از مغولان بر بغداد حادثه يى مى رسيد همان گونه كه بر شهرهاى ديگر رسيده بود آيين اسلام منقرض مى شد و چيزى از آن باقى نمى ماند.
تاكنون كه در شرح نهج البلاغه به اينجا رسيده ايم عراق را جز همين موضوع كه نوشتيم تهديد ديگرى از سوى مغولان نبوده است .
مى گويم : كه از سخنان امير المومنين عليه السلام در اين خطبه براى من چنين روشن شد كه بر بغداد و عراق از مغولان شرى نخواهد رسيد و خداوند متعال شر آنان را از اين سرزمين كفايت مى فرمايد و كيد و مكر آنان را از اين كشور برمى گرداند. اين سخن را از آنجا مى گويم كه على عليه السلام فرموده است و يكون هناك استحرار قتل (و در آنجا خونريزى و كشتار بسيار خواهد بود). كلمه هناك دلالت بر دورى و بعد دارد، براى اشاره به نزديك هنا و براى اشاره به دور هناك مى گويند و اين در زبان عربى منصوص و قطعى است و اگر مغولان در عراق خونريزى پيوسته و بسيار داشتند امير المومنين در كلام خود هناك نمى فرمود بلكه هنا مى گفت .
على عليه السلام اين خطبه را در بصره ايراد فرموده است و معلوم است كه بصره و بغداد از يك كشور و سرزمين است و هر دو در اقليم عراق قرار دارد و يك ملك محسوب مى شود و پادشاه هر دو منطقه يكى است ، بايد به اين مسئله دقت كرد كه لطيف است .
پس از اين جريان كه در آن اسلام نصرت و پيروزى يافت و مغولان خوار و زبون شدند و بر پاشنه هاى خود چرخيدند و برگشتند ابيات زير را سرودم و براى مؤ يد الدين وزير فرستادم كه در آن فتح و پيروزى را متذكر شده ام و اشاره كرده ام كه مؤ يد الدين علقمى براى اين فتح و پيروزى قيام كرده است هر چند كه خود شخصا در آن جنگ شركت نكرده است و از اينكه نمى توانم چنانكه شايد و بايد به مدح او بپردازم از او پوزشخواهى كرده ام كه گرفتاريها و دل نگرانى ها مانع از آن آمده است كه بتوان پيوسته به آن كار قيام كرد. و آن اشعار چنين است :
خداوند اين وزير را براى ما جاودانه بداراد! و او را با سواران و لشكرهايى از نصرت و پيروزى فرا گيرد!
سايه بلند پايه اش بر ميهمانان او مستدام و آبهاى آبشخورش براى آشامندگان صاف و گوارا باد!
اين نگهبان اسلام ، به هنگامى كه نيزه فراخ پيكان كه بانگ خونريزى و تاراج برداشته بود بر آن نازل شد...

اين قصيده بسيار بلند است و از آن آنچه كه مقتضى حال بود آورده شد.
(129) 
(در اين خطبه كه با عبارت عباد الله ! انكم و ماتاءملون من هده الدنيا اثوياء مؤ جلون (اين بندگان خدا! شما و آنچه از اين جهان آرزو مى كنيد ساكنان و ميهمانانى هستيد كه براى شما اجل و مدتى تعيين شده است . شروع مى شود (139) هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است . ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه پس از توضيح لغات مى گويد در اين خطبه كه سيد رضى به آن عنوان مكاييل و موازين داده است هيچ گونه سخنى كه در آن ذكرى از مكيال ها و ترازوها شده باشد نيست . و سپس در مبحثى نسبتا كوتاه كه چهار صفحه است نمونه هايى از سخنان حكيمان و صالحان و صوفيه را همراه با اشعارى در زهد و پارسايى آورده است كه بسيار خواندنى و مايه پند و عبرت است و براى تبرك و تيمن به ترجمه يك مورد آن بسنده مى شود.)
ابن المبارك (140) گويد : به روزگاران گذشته ستمگرى بود كه مردم را به خوردن گوشت خوك مجبور مى كرد و اگر كسى آن را نمى خورد او را مى كشت . اين كار همچنان ادامه داشت تا نوبت به عابدى مشهور رسيد كه او را وادار به خوردن گوشت خوك كرد و گفت : اگر نخورى تو را خواهم كشت . اين كار بر مردم گران آمد؛ سالار شرطه آن ستمگر به عابد گفت : من فردا براى تو بزى مى كشم و چون اين ستمگر تو را فرا خواند كه از آن بخورى بخور كه گوشت بز خواهد بود. چون آن ستمگر عابد را فرا خواند كه بخورد او خوددارى كرد. گفت : او را بيرون ببريد و گردنش را بزنيد. سالار شرطه به عابد گفت : چه چيز مانع آن شد كه از گوشت بز بخورى ؟ گفت : من مردى مورد توجه ديگرانم خوش نمى دارم كه مردم در معصيت به من اقتداء كنند. او را پيش بردند و كشتند.
(130) از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه 
در اين خطبه به ابوذر (141) كه خدايش رحمت كناد، به هنگام تبعيد او به ربذه ايراد شده است و با اين عبارت آغاز مى شود يا اباذر انك غضبت الله فارج من غضبت له (اى اباذر، همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان كسى كه برايش خشم گرفته اى اميدوار باش ). (بحث تاريخى زير ايراد شده است .)
اخبار ابوذر غفارى هنگام بيرون شدنش به ربذه (142) 
واقعه ابوذر كه خدايش رحمت كناد و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است . اين سخن را ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه (143) از قول عبدالرزاق ، از پدرش ، از عكرمه ، از ابن عباس روايت كرده است كه گفته است : هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند. او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز على بن ابى طالب عليه السلام و برادرش عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار ياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند. حسن عليه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر كرد؛ مروان به او گفت : اى حسن ! آرام بگير مگر نمى دانى امير المومنين از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده است ! اگر هم نمى دانى اينك بدان . در اين هنگام على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و گفت : دور شو كه خدايت به آتش در افكند! مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على عليه السلام خشم گرفت . چون ابوذر ايستاد آن گروه با او وداع كردند. ذكوان آزاد كرده ام هانى دختر ابو طالب كه حافظ حديث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است : من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود : على عليه السلام فرمود : اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى ، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمين بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند خداوند براى او راه بيرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چيزى جز حق با او انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد. سپس على (ع ) به همراهان خود گفت : با عموى خويش بدرود كنيد و به عقيل فرمود : با برادر خويش بدرود كن . در اين هنگام عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى ابوذر چه بگوييم كه تو مى دانى ما تو را دوست مى داريم و تو نيز ما را دوست مى دارى ، از خدا بترس و تقوى پيشه ساز كه تقوى رستگارى است و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت است و بدان كه اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بيتابى است و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است ، بنابراين نااميدى و بيتابى را رها كن .
سپس حسن (ع ) سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ! اگر نه اين است كه شايسته نيست آن كس كه بدرود مى كند سكوت كند و آن كس كه بدرقه مى كند برگردد با همه اندوه سخن كوتاه مى شد، مى بينى كه اين قوم با تو چه كردند! اينك دنيا را با ياد آوردن اينكه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها كن و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هوار ساز و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.
سپس حسين عليه السلام سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى بينى دگرگون سازد و خداى هر روز در شاءن و كارى است . آن قوم دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نيازى و ايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بيتابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتى يك روز را مقدم نمى دارد و بيتابى اجل و مرگ را به تاءخير نمى افكند.
سپس عمار ياسر كه خدايش رحمت كناد، خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است آرامش ندهاد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنياى ايشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تاءمين مى كردند و اگر به كارهاى ايشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هيچ چيز مردم را از اينكه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بيتابى و بيم از مرگ و آنان به همان چيزى گرايش يافته اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است و پادشاهى از آن كسى است كه چيره مى شود. (144) مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است .
ابوذر، خدايش رحمت كناد! كه پيرى فرتوت بود بگريست و گفت : اى خاندان رحمت ، خدايتان رحمت كناد! كه هرگاه شما را مى بينم رسول خدا (ص ) را فرياد مى آورم ، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى يى جز به شما نبوده و نيست . اينك در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه كه بر معاويه در شام گرانبار بودم ، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسر خاله اش در يكى از دو شهر (145) باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم . او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن هيچ ناصر و دفاع كننده يى جز خدا برايم نخواهم بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم . (146)
بدرقه كنندگان به مدينه باز آمدند و چون على عليه السلام پيش عثمان آمد، عثمان به على (ع ) گفت : چه چيز تو را بر اين واداشت كه فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا كوچك بشمارى ؟ على فرمود : فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم . اما فرمان تو را كوچك نشمردم . عثمان گفت : مگر نهى كردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسيده بود؟ على گفت : مگر به هر گناهى كه تو فرمان دهى بايد از تو اطاعت كنيم ! عثمان گفت : داد مروان را از خود بخواه . على فرمود : از چه چيزى ؟ گفت : از ناسزا گفتن به او و تازيانه زدن به مركوبش . فرمود : در مورد مركوب او، مركوب من آماده است ؛ اما در مورد ناسزا گفتن او به من ، به خدا سوگند، هيچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اينكه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست . عثمان سخت خشمگين شد و گفت : چرا مروان تو را دشنام ندهد، گويى از او بهترى ! على عليه السلام فرمود : آرى به خدا و از تو نيز بهترم ، و برخاست و برفت .

next page

fehrest page

back page