next page

fehrest page

back page

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى اميه پيام فرستاد و از على عليه السلام به ايشان شكايت برد. گفتند : تو بر او والى هستى اصلاح اين كار پسنديده تر است . گفت : من هم همين را دوست مى دارم . آنان به حضور على (ع ) آمدند و گفتند : چه خوب است پيش مروان بروى و از او پوزش بخواهى . فرمود : هرگز نه پيش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پيش او خواهم رفت .
آنان پيش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پيام داد و او همراه بنى هاشم پيش او آمد. على عليه السلام به سخن آغاز كرد و پس از ستايش و نيايش خداوند فرمود : اينكه از سخن گفتن و بدرود كردن من از ابوذر دلگير شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى كنم بلكه خواسته ام كه حق ابوذر را ادا كنم ، اما مروان ، او بود كه اعتراض ‍ كرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و اين در قبال كار او بود، اما آنچه از من درباره تو پيش ‍ آمد اين تو بودى كه مرا خشمگين كردى و خشم موجب آمد تا كارى كه نمى خواستم از من سرزند.
آن گاه عثمان سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشيدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا كه خداوندت بخشيده است و در موردى كه سوگند خوردى بدون ترديد تو نيكوكار راست گويى ، اينك دستت را نزديك بياور. عثمان دست على را گرفت و بر سينه خود نهاد.
و چون على (ع ) برخاست و برفت قريش و بنى اميه به مروان گفتند : آيا بايد تو مردى باشى كه على براى تو جبهه گيرى كند و بر مركوبت تازيانه زند و صبر كنى و حال آنكه قبيله وائل در مورد پستان و دوشيدن ماده شترى يكديگر را و قبايل ذبيان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد يك ريسمان يكديگر را نيست و نابود كردند و تو آنچه را كه على نسبت به تو انجام داد تحمل مى كنى ؟ مروان گفت : به خدا سوگند بر فرض كه بخواهم كارى انجام دهم قادر بر آن نيستم .
و بدان آنچه كه بيشتر سيره نويسان و مورخان و نقل كنندگان اخبار بر آن اند اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از اينكه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فرا خواند و چون در مدينه هم همان گونه كه در شام اعتراض مى كرد معترض شد او را به ربذه تبعيد كرد.
اصل اين واقعه چنين است كه چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ها را بخشيد و زيد بن ثابت را هم به چيزى از آن مخصوص ‍ كرد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ها و خيابانها مى گفت : كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى خود را بلند مى كرد و اين آيه را مى خواند كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده (147). اين خبر را به عثمان مكرر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزاد كرده خويش را پيش ابوذر فرستاد و گفت : از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار. ابوذر گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است منع مى كند! به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى كنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم .
اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى كه مردم گرد او بودند پرسيد : آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هرگاه بتواند پرداخت كند؟ كعب الاخبار گفت : مانعى براى اين كار نيست . ابوذر گفت : اى پسر در يهودى ، آيا دين ما را به ما مى آموزى ! عثمان به ابوذر گفت : آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو. و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد. ابوذر به فرستاده معاويه گفت : اگر اين پول به حساب مقررى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى پذيرم و اگر صله و بخشش ‍ است مرا به آن نيازى نيست ، و آن را برگرداند. پس از آن معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف . او در شام مى گفت : به خدا سوگند، كارهايى پديد آمده است كه نمى شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است و نه در سنت پيامبر (ص ). به خدا سوگند، همانا مى بينم چراغ حق خاموش ‍ مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بينم كه سخن او را تكذيب مى كنند و افراد را بدون پرهيزگارى برمى گزينند و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ترجيح داده اند.
حبيب بن مسلمه فهرى (148) به معاويه گفت : ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شما نيازى است چاره يى بينديش .
شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب السفيانيه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى كند كه مى گفته است : من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم (149) گماشته شده بودم ، روزى پيش معاويه آمدم تا درباره كارهاى خود از او بپرسم ، ناگهان شنيدم فرياد زننده يى بر در كاخ معاويه فرياد مى كشد و مى گويد : اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى كند خدايا كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را انجام نمى دهند و كسانى را كه نهى از منكر مى كنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى ! موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت : اى جلام ، آيا اين فرياد زننده را مى شناسى ؟ گفتم : هرگز گفت : چه كسى چاره ساز من از جندب بن جناده است ! هر روز بر در كاخ مى آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى گويد. سپس ‍ گفت : ابوذر را پيش من آوريد. ابوذر را در حالى كه گروهى او را مى كشيدند آوردند و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت : اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پيش ما مى آيى و چنين مى كنى ! همانا كه اگر بدون اجازه امير المومنين عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بكشم بدون ترديد تو را مى كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت .
جلام مى گويد : دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم ، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خميده پشت ديدم . او روى به معاويه كرد و گفت : من دشمن خدا و رسولش نيستم بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود : هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو كه مى خورد و سير نمى شود بر امت والى شود بايد كه امت از او بر حذر باشد. معاويه گفت : من آن مرد نيستم . ابوذر گفت : نه ، كه تو خود همان مردى ، اين را رسول خدا (ص ) به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت گذشتى شنيدم فرمود : بار خدايا او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان و هم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود : نشيمنگاه معاويه دوزخ است . معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ معاويه نوشت : جندب را بر چموش ترين و سركش ترين مركوب پيش من بفرست ، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند. معاويه ابوذر را بر ناقه يى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى كه گوشتهاى رانهايش از سختى راه ريخته بود. چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد هر جا كه مى خواهى برو. گفت : به مكه بروم ؟ گفت : نه . گفت : به بيت المقدس بروم ؟ عثمان گفت : نه . گفت : به يكى از دو شهر بروم ؟ گفت : نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى كنم . عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت .
در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه يى خواند كه چنين بود :
خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچگاه زينتى به او ندهد و هرگاه روياروى مى شويم سلام و تحيت خشم و غضب است .
ابوذر گفت : من براى خود هرگز نام قين را نمى شناسم . در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغر كرد و گفت : اى جندب ! خداى چشمت را روشن مدارد. ابوذر گفت : نامم جندب است وانگهى رسول خدا (ص ) مرا عبدالله ناميده است و من براى خود همان نامى را كه پيامبر (ص ) بر من نهاده است برگزيده ام . عثمان گفت : تو همانى كه مى پندارى ما گفته ايم دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگرانيم ؟ ابوذر گفت : اگر چنين اعتقادى نمى داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى كرديد، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود : چون پسران ابو العاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى دهند (150).
عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت : آيا اين را از رسول خدا شنيده ايد؟ گفتند : نه . عثمان گفت : ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟ ابوذر روى به حاضران كرد و گفت : آيا نمى دانيد كه من راست مى گويم ! گفتند : به خدا سوگند نه . عثمان گفت : على را براى من فرا خوانيد و همينكه على آمد عثمان به ابوذر گفت : حديث خودت درباره پسران ابو العاص ‍ را براى على بيان كن . ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به على عليه السلام گفت : آيا حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده اى ؟ فرمود : نه ، ولى بدون ترديد ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت : از راستى او چگونه آگاهى ؟ فرمود : من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود : آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است (151). كسانى كه حاضر بودند گفتند : همه ما اين حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده ايم . ابوذر گفت : من براى شما حديث مى كنم كه از پيامبر (ص ) شنيده ام و شما مرا متهم مى كنيد، گمان نمى كردم چندان زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمد (ص ) چنين بشنوم .
واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى كند كه مى گفته است : ابوذر را آن روز كه پيش عثمان آوردند ديدم ، عثمان به او گفت : تو آنى كه چنين و چنان كردى ! ابوذر گفت : تو را نصيحت كردم پنداشتى خيانت مى ورزم . دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت . عثمان گفت : دروغ مى گويى كه تو فتنه انگيزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه كردى . ابوذر گفت : از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت : اى بى مادر، تو را با اين سخن چه كار است ! ابوذر گفت : به خدا سوگند، هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم . عثمان خشمگين شد و گفت : درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم : او را بزنم ، به زندانش افكنم ، بكشم يا از سرزمينهاى اسلامى تبعيدش كنم ؟ كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است . على عليه السلام كه حاضر بود فرمود : به تو همان راهنمايى را مى كنم كه مومن آل فرعون گفت كه اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ها كه مى دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت نمى كند، (152) عثمان به على پاسخى تند داد و على عليه السلام هم همان گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى آوريم كه در آن نكوهش است .
واقدى گويد : پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدتى را بدين گونه گذراند. سپس او را پيش ‍ عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت : اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا (ص ) و ابوبكر و عمر را نديده اى ؛ آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است ! همانا كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى . عثمان گفت : از پيش ما و سرزمينهاى ما بيرون شو. ابوذر گفت : آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است ، بگو كجا بروم ؟ گفت : هر كجا كه مى خواهى . ابوذر گفت : به شما كه سرزمين جهاد است بروم ؟ عثمان گفت : من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا باز گرفتم اينك تو را دوباره به آنجا برگردانم !؟ ابوذر گفت : به عراق بروم ؟ گفت : نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى كنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت : آيا به مصر بروم ؟ عثمان گفت : نه . ابوذر گفت : پس كجا بروم ؟ گفت : به صحرا. گفت : مى گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم . گفت : آرى . ابوذر گفت : مى توانم به باديه نجد بروم ؟ عثمان گفت : نه ، به خاور دور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت .
واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال از موسى بن ميسره نقل مى كند كه ابو الاسود دوئلى مى گفته است : دوست مى داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم ؛ پيش او رفتم و گفتم : آيا به من خبر مى دهى كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى ؟ گفت : من كنار يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم به مدينه برگشتم ، و گفتم جايگاه هجرت و محل ياران من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى بينى . سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا (ص ) در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر (ص ) از كنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند : نبينم كه در مسجد خفته باشى ! گفتم : پدر و مادرم فدايت باد! خواب بر من غلبه كرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابيدم . فرمود : چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟ گفتم : در آن حال به شام مى روم كه سرزمين مقدس و جايگاه جهاد است . فرمود : چه مى كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟ گفتم : به همين مسجد باز مى گردم . فرمود : اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى ؟ گفتم : شمشيرم را برمى دارم و ايشان را با آن فرو مى كوبم . فرمود : آيا تو را به كارى به از اين راهنمايى كنم ؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش . شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به خدا سوگند عثمان در حالى كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.
بدان كه ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كناد، روايات بسيارى نقل كرده و آورده اند كه ابوذر به ميل و اختيار خود به ربذه تبعيد شده است .
قاضى القضاه كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از قول شيخ ما ابو على كه خداى او رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : مردم درباره ابوذر اختلاف كرده اند و روايت شده است كه به ابوذر گفتند : آيا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه كرده است ؟ گفته است : نه كه خودم همين جا را براى خويش ‍ برگزيدم .
همچنين ابو على نقل مى كند كه چون ابوذر در شام بود معاويه نامه يى به عثمان نوشت و از او شكايت كرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدينه بيا و چون به مدينه آمد به او گفت : چه چيزى تو را وادار به رفتن به شام كرد؟ گفت : من شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود چون آبادى و ساختمانهاى مدينه به فلان جا رسيد از اين شهر بيرون شو و بدين سبب از مدينه بيرون رفتم . عثمان پرسيد : پس از شام كدام سرزمين در نظرت دوست داشتنى تر است ؟ گفت : ربذه . عثمان گفت : همانجا برو. شيخ ابو على همچنين از زبد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه ابوذر در ربذه بود از او پرسيدم : چه چيز موجب آمد تا اينجا را منزل كنى ؟ گفت : خبرت دهم كه در شام بودم و اين آيه و گفتار خداوند متعال را تذكر مى دادم كه كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند... (153) معاويه گفت : اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده است . گفتم : هم در مورد ماست و هم در مورد ايشان . معاويه در اين مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدينه بيا. پيش او رفتم ، مردم چنان پشت به من مى كردند كه گويى مرا نمى شناسند، از اين موضوع به عثمان شكايت بردم مرا مخير كرد و گفت : هر جا مى خواهى ساكن شو و من در ربذه ساكن شدم .(154)
ما مى گوييم : اين اخبار اگر هم روايت شده باشد به بسيارى و شهرت آن اخبار و روايات نيست . راه درست اين است كه براى ابراز حسن ظن و تراشيدن بهانه در مورد اين كار عثمان (!) گفته شود كه او از بروز اختلاف ميان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسيده و به گمانش رسيده است كه تبعيد ابوذر به ربذه براى ريشه كن كردن فتنه و قطع اميد كسانى كه هواى تفرقه افكنى دارند سود بخش تر است و او را به رعايت مصلحت (!) تبعيد كرده است و اين كار براى امام جايز است كه شاعر چنين سروده است :
چون از دوستى براى تو لغزش سر زد خودت براى لغزش او چاره يى بينديش .
البته ياران معتزلى ما چنين تاءويلى را درباره كسى مى كنند كه امكان اين تاءويل در موردش ‍ مانند عثمان (!) فراهم باشد ولى در مورد كسانى كه نتوان بدينگونه تاءويل كرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قديم با پيامبر (ص ) باشد چون معاويه و امثال او اين تاءويل را روا نمى دارند كه براى افعال و احوال آنان هيچ تاءويلى روا نيست و كارهاى آنان هيچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذيرد.
(134) از سخنان آن حضرت (ع ) هنگامى كه عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ با روميان مشورت كرد (155)
(اين خطبه كه با عبارت و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزاز الحوزه (همانا خداوند براى اهل اين دين بر عهده گرفته است كه قلمرو آنان را عزيز بدارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و تركيبات نكته يى را طرح مى كند و پاسخ مى دهد و آن نكته اين است كه مى گويد :)
امير المومنين على عليه السلام در اين خطبه عمر را از اينكه شخصا به جبهه جنگ برود منع كرده است كه مبادا كشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از ميان بروند. اگر بپرسى پس به چه سبب رسول خدا (ص ) خود در جنگها حاضر مى شد و فرماندهى جنگ را بر عهده مى گرفت ؟ مى گويم : به رسول خدا (ص ) وعده نصرت و پيروزى داده شده و بر جان خويش ‍ ايمنى داشت و آن وعده خداوند در اين گفتار الهى است كه فرموده است : و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد (156)، حال آنكه عمر چنين نبوده است .
اگر بگويى پس به چه سبب امير المومنين عليه السلام خود در جنگهاى جمل و صفين و نهروان حاضر شد و حال آنكه مى توانست خودش در مدينه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و اميرى كار آزموده را به جنگ بفرستد؟ مى گويم : اين اشكال دو پاسخ دارد : يكى اينكه او از سوى پيامبر (ص ) مى دانست كه در اين جنگها كشته نمى شود و گواه اين موضوع اين حديث و خبر مورد اتفاق همگان است كه پيامبر فرموده اند : پس از من ، على با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهد كرد(157)
پاسخ دوم اين است كه : على (ع ) مى پنداشته است در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كرده اند هيچ كس جز خودش نمى تواند جاى او را پر كند و امير كار آزموده اى كه خيرخواه باشد نيافته است و پيشنهاد او به عمر هم اين است كه اميرى كار آزموده و خيرخواه بيابد و اين صفات را معتبر دانسته است . برخى از ياران على عليه السلام كه اهل جنگ بودند خيرخواه نبودند و برخى از خيرخواهان او جنگاور و دلير نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالارى جنگ را عهده دار شد.
(ابن ابى الحديد سپس مبحث زيرا را در مورد جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس آورده است ).
جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس  
بدان كه اين جنگ ، جنگ فلسطين است كه در آن بيت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى آن را در تاريخ طبرى آورده است و چنين گفته است :
چون عمر به شام رفت جانشين او بر مدينه على عليه السلام بود (158) على (ع ) به عمر گفت : به تن خويش بيرون مرو كه آهنگ دشمنى سگ خو و هار دارى . عمر گفت : من مى خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبدالمطلب را به تاءخير اندازم ، كه اگر عباس را از دست بدهيد شر و بدى شما را گسسته مى كند همان گونه كه ريسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حكومت عثمان در گذشت و شر و بدى به مردم روى آورد.
ابو جعفر طبرى مى گويد : روميان از كتابهاى خود اين موضوع را دانسته بودند كه فاتح شهر ايلياء كه همان بيت المقدس است مردى خواهد بود كه نامش سه حرف است و بدين سبب هر يك از اميران و فرماندهان مسلمان كه آنجا مى آمدند روميان نخست نام او را مى پرسيدند و مى دانستند كه او فاتح شهر ايشان نيست و چون در جنگ با روميان كار براى مسلمانان به درازا كشيد از عمر مدد خواستند و به او پيام دادند كه اگر خودت در اين جنگ حاضر نشوى براى ما فتح نخواهد شد. عمر براى آنان نوشت كه در روزى مشخص در مدخل منطقه جابيه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر كه سوار بر خرى بود روياروى شدند، نخستين كس كه با او ديدار كرد يزيد بن ابى سفيان بود پس از او ابو عبيده بن جراح و سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب بودند و جامه هاى ابريشمى و ديبا بر تن داشتند با او روياروى شدند. عمر از خر پياده شد و سنگريزه هايى برداشت و به آنان پرتاب كرد و گفت : چه زود از راى و انديشه خود باز گشته ايد كه از من با اين وضع و جامه استقبال مى كنيد! معلوم مى شود در اين دو سال سير شده ايد و چه زود سيرى و فربهى شما را دگرگون ساخته است ! به خدا سوگند اگر اين كار را در حالى كه فرمانده دويست تن مى بوديد و پس از دويست سال مرتكب مى شديد شما را عوض مى كردم . گفتند : اى امير المومنين اينها قباهايى است كه زير آن جامه جنگى و سلاح پوشيده ايم . گفت : در اين صورت عيبى ندارد!
ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه روميان دانستند كه عمر به تن خويش آمده است از او تقاضاى صلح كردند و عمر با آنان صلح كرد و براى ايشان عهدنامه يى نوشت كه جزيه و خراج بپردازند و از آنجا به بيت المقدس رفت ، اسب عمر از حركت بازماند براى او ماديانى آوردند كه چون سوار شد شتابان و با جست و خيز بسيار به حركت در آمد، عمر از آن ماديان پياده شد و با رداى خود بر چهره اش زد و گفت : خداوند زشت بدارد كسى را كه حركات اين چنين به تو آموخته است !
اسبم را به من برگردانيد. او سوار بر شد تا به بيت المقدس رسيد.
گويد : عمر پيش از آن بر ماديان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و مى گفت : از تكبر و غرور به خدا پناه مى برم .
ابو جعفر طبرى مى گويد : معاويه هم هنگامى كه با عمر ديدار كرد، جامه ديبا بر تن داشت و گرد او هم گروهى از غلامان و بردگان بودند معاويه چون به عمر رسيد دست او را بوسيد. عمر گفت : اى پسر هند! اين چه حال است كه در آن نازپرورده و خودخواه و صاحب نعمت شده اى و به من خبر رسيده است كه نيازمندان بر در خانه ات مى ايستند! معاويه گفت : اى امير المومنين اين جامه از اين سبب است كه ما در سرزمين دشمن هستيم و دوست مى داريم آثار نعمت خداوند را بر ما ببينند و اما پرده دار براى اين است كه مى ترسيم اگر آسان بگيريم و بذل و بخشش كنيم مردم گستاخ شوند. عمر گفت : از هيچ چيز از تو نمى پرسم مگر اينكه مرا در تنگناى بيشترى چون بند انگشتان قرار مى دهى . اگر راستگو باشى اين انديشه خردمند است و اگر دروغ گويى باز هم خدعه زيركانه است .
مردم گفتگوى معاويه و عمر را به گونه ديگرى هم روايت كرده اند و چنين گفته اند كه : چون عمر به شام آمد در حالى كه سوار بر خر كوته قامت بود وارد شد، عبدالله بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاويه در حالى كه با لشكرى كاملا مسلح بود با آن دو رويارو شد، پاى خود را خم كرد و از اسب پياده شد و عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبدالرحمان به عمر گفت : اى امير المومنين ، بر اين جوان سخت گرفتى ، اى كاش با او سخن مى گفتى . عمر به معاويه گفت : تو سالار اين لشكرى كه مى بينم ؟ گفت : آرى . عمر گفت : علاوه بر آن به سختى خود را در حجاب قرار داده اى و نيازمندان بر در خانه ات منتظر مى ايستند! گفت : آرى همين گونه است . عمر گفت : اى واى بر تو! چرا؟ معاويه گفت : از آن رو كه ما در سرزمين و كشور دشمنيم كه جاسوسان ايشان در آن بسيارند و اگر ساز و برگ كافى نداشته باشيم ما را كوچك مى شمرند و بى حرمتى مى كنند و بر امور پوشيده ما هجوم مى آورند وانگهى من كارگزار تو هستم اگر بر من كاستى گيرى كاسته مى شوم و اگر بر قدرتم بيفزايى افزوده مى شوم و اگر مرا متوقف بدارى متوقف مى شوم . عمر گفت : اگر دروغ گويى ، اين راءى زيركانه است و اگر راست گويى ، چاره انديشى خردمندانه است ؛ هيچ گاه درباره چيزى از تو نپرسيدم مگر اينكه مرا در تنگنايى تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادى ، ديگر نه به تو فرمانى مى دهم و نه تو را از كارى نهى مى كنم . چون معاويه برگشت عبدالرحمان گفت : اين جوان در مورد ايرادى كه بر او گرفتى خوب پاسخ داد. گفت : آرى به همين سبب بود كه حرمتش را نگاه داشتيم .
ابو جعفر طبرى مى گويد : عمر از مدينه چهار بار آهنگ شام كرد : يك بار با اسب ، بار دوم با شترى ، بار سوم با استر و بار چهارم با خر؛ او شناخته نمى شد و چه بسا كه كسى از او مى پرسيد : امير المومنين كجاست ؟ و عمر سكوت مى كرد. گاهى مى گفت : از مردم بپرس ‍ و هرگاه به شام مى آمد جامه كهنه و فرسوده يى كه پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر مى شدند خشن ترين خوراك را مى ديدند.
طبرى مى گويد : در يكى از اين سفرهاى چهارگانه كه به شام آمد با طاعون مصادف شد كه در شام آشكار و همه گير بود، با مردم مشورت كرد همگى به او اشاره كردند كه برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبيده بن جراح كه او به عمر گفت : آيا از تقدير خداوند متعال مى گريزى ؟ گفت : آرى ، از تقدير خداوند به وسيله تقدير او به سوى تقدير او مى گريزم ، اى ابو عبيده كاش كس ديگرى غير از تو اين سخن را گفته بود. چيزى نگذشت كه عبدالرحمان بن عوف آمد و براى آنان اين روايت را از قول پيامبر (ص ) نقل كرد كه فرموده است چون در سرزمينى بوديد كه در آن طاعون است از آن بيرون مرويد و چون به سرزمينى رسيديد كه در آن طاعون است وارد مشويد عمر خدا را ستايش كرد كه آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و راءى و اشاره مردم هم با آن حديث موافق است و از همانجا به مدينه برگشت . ابو عبيده در آن طاعون مرد و اين طاعون معروف به طاعون عمواس (159) است كه به سال هفدهم هجرى بوده است .
(135) از سخنان على (ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس از آنكه ميان آن حضرت و عثمان مشاجره اى روى داد و مغيره به عثمان گفت : من او را از تو كفايت مى كنم
(اين گفتار، با عبارت يا بن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع (اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى كه نه شاخى دارد و نه ريشه يى ) (160) آغاز مى شود. ابن ابى الحديد مطالب تاريخى زير را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندك نسخه ها را هم ذكر كرده است .)
مخاطب امير المومنين عليه السلام مغيره بن اخنس بن شريق بن عمرو بن وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپيمان بنى زهره است و اينكه على (ع ) به او اى پسر لعنت شده گفته است بدين سبب است كه اخنس بن شريق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حديث او را از زمره مولفه قلوبهم دانسته اند كه روز فتح مكه به ظاهر ايمان آوردند بدون اينكه دلهايشان ايمان بياورد. پيامبر (ص ) به اخنس صد شتر از غنيمتهاى حنين عطا فرمود تا بدان طريق دل او را نرم فرمايد. (161) پسر ديگر اخنس كه ابو الحكم است در جنگ احد در حالى كه كافر بود بدست امير المومنين كشته شد (162) و او برادر مغيره است و كينه يى كه از على عليه السلام در دل دارد به اين سبب است و اينكه على (ع ) به او گفته است اى پسر شخص بى فرزند و دنباله از اين جهت است كه فرزندان هر كس ‍ گمراه و پليد باشند همچون كسى است كه بدون فرزند و اعقاب است بلكه آن كس كه بى فرزند است از او بهتر است ، بعد هم فرموده است : خداوند خير را از تو دور فرمايد.
روايت شده است كه پيامبر (ص ) قبيله ثقيف را لعنت فرموده است و نيز روايت است كه آن حضرت فرموده است اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقيف را لعنت مى كردم .
حسن بصرى روايت مى كند كه رسول خدا (ص ) سه خاندان را لعنت كرده است دو خاندان از مردم مكه كه بنى اميه و بنى مغيره اند و يك خاندان از طائف كه خاندان ثقيف است و در خبر مشهور مرعوفى است كه ضمن آن از ثقيف سخن به ميان آمده و پيامبر فرموده اند : چه بد قبيله يى است كه از آن بسيار دروغگو و بسيار هلاك كننده بيرون مى آيد و همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود، بسيار دروغگو مختار و بسيار هلاك كننده حجاج است .
توجه داشته باش كه اين گفتگو در حضور عثمان نبوده است ، عوانه از اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : چون شكايت عثمان از على عليه السلام بسيار شد هر كس از ياران پيامبر (ص ) كه پيش عثمان مى رفت ، عثمان از على شكايت و گله گزارى مى كرد، زيد بن ثابت انصارى كه از خواص ‍ ياران عثمان بود به او گفت : آيا اجازه مى دهى پيش على بروم و او را از اين دلتنگى تو آگاه سازم ؟ عثمان گفت : آرى . زيد پيش على عليه السلام رفت و مغيره بن اخسن بن شريق ثقفى هم همراهش بودند كه چون پيش على عليه السلام رسيدند زيد نخست حمد و نيايش ‍ خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت : خداوند متعال براى تو گذشته درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پيش رسول خدا منزلتى است كه خداوند قرار داده است و تو براى همه كارهاى خير شايسته و سزاوارى . امير المومنين عثمان پسر عموى تو و والى اين امت است و او را بر تو دو حق است : يكى حق خويشاوندى و ديگر حق ولايت . او پيش ما شكايت آورده است كه على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم باز مى گرداند و ما اينك به عنوان خيرخواهى پيش تو آمده ايم كه مبادا ميان تو و او كارى پيش آيد كه آن را براى شما خوش ‍ نمى داريم .
گويد، على عليه السلام خدا را ستايش كرد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد كنم مگر در موارد حقوق خداوند كه نمى توانم در آن جز بر حق چيزى بگويم و به خدا سوگند تا آنجا كه بتوانم از او خوددارى مى كنم .
مغيره بن اخنس كه مردى بى آزرم و از ويژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند يا بايد خودت از اين كار دست بردارى يا آنكه به اين كار وادار خواهى شد كه عثمان بر تو قدرتمندتر است كه تو نسبت به او، و اين مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است كه پيش آنان حجت بر تو تمام شود، در اين هنگام بود كه على عليه السلام آن سخنان را فرمود.
زيد بن ثابت به على (ع ) گفت : به خدا سوگند، ما پيش تو براى اين كار نيامده ايم كه گواه باشيم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلكه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بين و اينكه كلمه شما را متحد فرمايد و هماهنگ شويد آمده ايم . سپس براى على و عثمان دعا كرد و برخاست و آنان كه همراهش بودند برخاستند.
فصلى در نسب ثقيف و برخى از اخبار ايشان 
امير المومنين على عليه السلام به مغيره بن اخنس فرموده است و درختى كه آن را نه ريشه يى است و نه شاخه يى و اين بدان سبب است كه در مورد نسب ثقيف شك و ترديد و طعنى است . گروهى از نسب شناسان گفته اند : ايشان از هوازن هستند و اين همان سخنى است كه خود ثقيفى ها مى گويند و مدعى هستند كه نام اصلى ثقيف قسى و نسب اش چنين است ؛ قسى بن منيه بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بن خصفه بن قيس بن عيلان بن مضر. عموم مردم هم همين سخن را قبول دارند.
گروهى ديگر مى پندارند كه ثقيف از نسل اياد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از يكديگر جدا شده اند يكى از ايشان در شمار و زمره هوازن است و ديگرى در شمار و زمره مذحج بن مالك بن زيد بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است .
ابو العباس مبرد در كتاب الكامل ابياتى را از خواهر مالك اشتر نخعى در مرثيه او سروده است كه ضمن آن گفته است :
ثقيف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند كه همگى خردمندند و استوار (163).
ابو العباس مى گويد : يحيى بن نوفل كه شخصى بدزبان و هجو كننده بوده است عريان بن هيثم بن اسود نخعى را هجو گفته است و چنان بوده كه عريان زنى به نام زياد را كه از اعقاب هانى بن قيصه شيبانى و قبلا همسر وليد بن عبدالملك بن مروان بوده به همسرى گرفته است ، برادر آن زن كه نامش يحيى است چنين گفته است :
اى عريان ، كسى را كه وابسته به شماست و در مورد شما پرسيده مى شود نمى داند كه آيا شما از مذحج هستيد يا از اياد. اگر مى گوييد از قبيله مذحج هستيد آنان سپيد چهرگان اند و كوته قامت و داراى زلف پيچيده نيستند و حال آنكه شما داراى سرهاى كوچك هستيد، و خميده گردن ، گويى به چهره هاى شما مركب ماليده اند....
ابو العباس مى گويد : مغيره بن شعبه هنگامى كه والى كوفه بود كنار صومعه هند دختر نعمان بن منذر رفت - هند كور شده بود و در آن صومعه به صورت راهبه ها زندگى مى كرد - مغيره اجازه خواست پيش او برود، به هند گفتند : امير اين منطقه بر در ايستاده و اجازه مى خواهد. گفت : به او بگوييد آيا از اعقاب جبله بن ابهم هستى ؟ مغيره گفت : نه . هند گفت : آيا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى ؟ گفت : نه . هند گفت : پس ‍ تو كيستى ؟ گفت : من مغيره بن شعبه ثقفى هستم . هند گفت : خواسته و نياز تو چيست ؟ گفت : براى خواستگارى آمده ام . هند گفت : اگر براى جمال يا مال آمده بودى مى پذيرفتم ولى مقصود تو اين است كه در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگويى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خيرى در ازدواج و همزيستى يك زن كور و يك مرد يك چشم است .
مغيره بن شعبه به او پيام داد كه سرانجام و كار شما چگونه بوده است ؟ هند گفت : پاسخى مختصر به تو مى دهم : روز را به شام آورديم و بر روى زمين هيچ عربى نبود مگر اينكه از ما مى ترسيد يا با ميل آهنگ درگاه ما مى كرد و شب را به بامداد رسانديم در حالى كه هيچ عربى روى زمين نيست مگر اينكه ما از او مى ترسيم يا به او رغبت مى كنيم . مغيره به هند گفت : پدرت درباره ثقيف چه مى گفت : گفت : دو مرد پيش او داورى آوردند : يكى نسبش به اياد مى رسيد و ديگرى به هوازن ؛ پدرم به سود آن يكى كه ايادى بود حكم كرد و گفت همانا كه ثقيف از هوازن نيست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد.
:
مغيره گفت : ولى ما از خاندان بكر بن هوازن هستيم پدرت هر چه مى خواهد بگويد، و برگشت و رفت .
گروه ديگرى هم گفته اند كه قبيله ثقيف از بازماندگان قوم ثمودند كه از اعراب بسيار قديمى هستند كه از ميان رفته و منقرض ‍ شده اند.
ابو العباس مبرد مى گويد : حجاج بن يوسف ثقفى روى منبر گفت : مردم مى پندارند كه ما از بازماندگان ثموديم و حال آنكه خداوند متعال با اين گفتار خود كه فرموده است : و ثمود فما ابقى و ثمود را باقى نگذاشت (164) بار ديگر گفت : بر فرض كه ما از باقى ماندگان ثمود باشيم كسى جز برگزيدگان و نيكوكاران ايشان همراه صالح (ع ) نجات پيدا نكرده است .
حجاج روزى به ابو العسوس طايى گفت : كداميك از اين دو واقعه قديمى تر است : سكونت قبيله ثقيف در طائف يا سكونت قبيله طى در ناحيه جبلين ؟ ابو العسوس گفت : اگر قبيله ثقيف از اعقاب بكر بن هوازن باشند سكونت قبيله طى پيش از ايشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قديمى ترند. حجاج گفت : بايد از من بترسى كه من شخص ‍ احمق متهور را زود فرو مى گيرم . ابو العسوس ‍ شعرى گفته كه از جمله آن اين بيت است :
آرى كه من از ضربت ثقفى كه شانه و گردن كسى را كه با او مخالفت كند قطع مى كند بيم دارم .
ابو العباس مبرد مى گويد : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد. (165)
مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم . (166)
جزء هشتم شرح نهج البلاغه پايان پذيرفت و جزء نهم از پى اين خواهد آمد.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند يكتاى عادل را
بيان برخى از اختلافات كه ميان على (ع ) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد
بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان امير المومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد؛ و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم .
احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زياد بن جبل ، از قول ابو كعب حارثى (167) كه معروف به ذوالاداوه (داراى مشك چرمى ) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است .
ابو بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابو كعب از اين جهت به ذوالاداوه معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم : در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم : اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون مى آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم ، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد : اى ابو كعب ، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت : تو زنى ياوه گويى ؛ آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت : گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم . به سويش دويدم و گفتم : خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى ؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوار ترم . گفت : ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت : تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى .
ابو كعب مى گويد : سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم : اين امير المومنين ، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار بده .
گويد : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : كيست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه گويى بر سرشان پرنده نشسته است (168)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم ، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت : از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.

next page

fehrest page

back page