next page

fehrest page

back page

از اخبار روز شورى و به ولايت رسيدن عثمان 
ما در مباحث گذشته درباره شورى چندان سخن گفتيم كه در آن كفايت است (189) و اينك مطالبى را مى آوريم كه در مباحث گذشته نياورده ايم و اين روايتى است كه آن را عوانه (190) از اسماعيل بن ابى خالد از شعبى در كتاب الشورى و مقتل عثمان نقل كرده است و ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى هم در بخش افزونيهاى كتاب السقيفه آن را آورده است . او مى گويد:
چون عمر زخم خورد تعيين حاكم و حكومت را در اختيار شورايى مركب از شش تن نهاد كه عبارتند: على بن ابى طالب ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبيدالله و سعد بن مالك (سعد بن ابى وقاص ) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت : رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از اين شش تن خشنود بود و ايشان از ديگران براى اين حكومت سزاوارترند. عمر به صهيب بن سنان وابسته و برده آزاد كرده عبدالله بن جدعان كه گفته اند اصل او از شاخه هاى قبيله ربيعه بن نزار است كه به عنزه معروف بوده اند، فرمان داد تا هنگامى كه آن گروه براى خود كسى از ميان خويش را به خلافت برنگزيده اند با مردم نماز گزارد و عمر ترديد نداشت كه حكومت به يكى از اين دو مرد يعنى على با عثمان خواهد رسيد. (191)
عمر گفت : اگر طلحه رسيد همراه ايشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از ميان خويش يكى را برگزينند. روايت شده است كه عمر پيش از آنكه بميرد سعد بن ابى وقاص را از عضويت شورى كنار نهاد و گفت : اين چهار تن ديگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذاريد كه براى امام امير و فرمانده باشد. سپس عمر گفت : اگر ابو عبيده بن جراح زنده مى بود درباره او بر دل من شك و ترديدى خطور نمى كرد، اينك اگر سه تن با حكومت كسى موافقت كردند شما هم با آنان هماهنگ باشيد و اگر اختلاف كردند با آن گروه باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنهاست .
آن گاه عمر به ابو طلحه انصارى گفت : اى ابو طلحه ! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است كه خداوند دين را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشيده است ، اينك هم از ميان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب كن و با آنان هر روز يك بار پيش اين گروه برويد و آنان را تشويق كنيد تا از ميان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزينند.
سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع كرد و به آنان گفت : كه به ابو طلحه چه سفارشى كرده است و در وصيت خود نوشت كه آن كس كه به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابو موسى اشعرى به ولايت كوفه بگمارد كه عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل كرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضايت سعد به كسى كه پس از عمر خليفه مى شود چنين سفارشى كرده باشد. (192)
شعبى مى گويد: يكى از انصار كه او را متهم نمى دارم براى من چنين گفت احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است : كه چون على بن ابى طالب از پيش عمر بيرون آمد عباس بن عبدالمطلب كنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنيدم به عباس ‍ مى گويد: به خدا سوگند، كار از دست ما بيرون شد. عباس گفت : چگونه دانستى ؟ گفت : مگر سخن عمر را نشنيدى كه مى گفت : همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد و اين به سبب آن است كه پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظير اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند براى من كارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنكه من فقط به يكى از آن دو اميدوارم ، و عمر با اين كار خود دوست مى داشت به ما بفهماند كه عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضيلتى است و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه خداوند چنين فضيلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه كه براى فرزندان ايشان هم بر فرزندان ما فضيلتى قرار نداده است . همانا اگر عمر نميرد به او خواهم گفت كه در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بدانديشى او را در مورد خودمان به او تذكر مى دهم و اگر بميرد كه بدون ترديد خواهد مرد، اين گروه هماهنگ خواهند شد كه حكومت را از ما برگردانند. اگر چنين كنند كه بدون ترديد چنين خواهند كرد، مرا چنان كه خوش ندارند خواهند ديد و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حكومت و محبت دنيا نيست بلكه حكومت را براى آشكار ساختن عدالت و قيام به كتاب و سنت خواهانم .
گويد: در اين هنگام على برگشت مرا ديد من هم او را ديدم و فهميدم كه از اين كار من ناراحت شده است . گفتم : اى ابا حسن ، باكى نداشته باش . به خدا سوگند، اين سخنى را كه من از تو شنيدم در اين جهان تا با هم باشيم هيچ كس ‍ نخواهد شنيد. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هيچ آفريده يى اين سخن را از من نشنيد.
عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است :
چون عمر مرد و او را كفن كردند و براى اينكه بر او نماز گزارده شود آماده اش كردند على بن ابى طالب جلو رفت و كنار سر عمر ايستاد و عثمان جلو رفت و كنار پاى عمر ايستاد؛ على عليه السلام فرمود: براى نماز اين چنين بايد ايستاد و عثمان گفت : نه كه چنين بايد ايستاد. عبدالرحمان گفت : چه زود اختلاف پيدا كرديد! اى صهيب ، بر عمر نماز بگزار كه او تو را پسنديده است كه نمازهاى واجب را با مردم بگزارى . صهيب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.
شعبى مى گويد: اعضاى شورى وارد حجره يى شدند و همگى براى رسيدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخيل بودند؛ گروهى براى اين جهان و گروهى براى خير آن جهان . چون كار به درازا كشيد عبدالرحمان بن عوف گفت چه كسى از شما حاضر است خود را از خليفه شدن كنار بكشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر اين امت انتخاب كند؟ من با كمال ميل حاضرم از خليفه شدن كنار بروم و آيا اجازه دارم براى شما كسى را انتخاب كنم ؟ همگان جز على بن ابى طالب گفتند: خشنوديم ، ولى على گفت : بايد بنگرم و بينديشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود. ابو طلحه انصارى روى به على (ع ) كرد و گفت : اى ابا حسن ! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حكومت براى تو باشد چه براى غير تو. على (ع ) به عبدالرحمان گفت : سوگند بخور و عهد و پيمان خدايى با من ببند كه فقط حق را برگزينى و از هواى دل پيروى مكنى و گرايش به دامادى و پيوند سببى و خويشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نكنى و كوشش كنى كه براى اين است بهترين ايشان را برگزينى . عبدالرحمان براى على (ع ) به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد و گفت : براى خودم و براى امت كمال كوشش را خواهم كرد و هيچ گرايشى به هواى نفس و خويشاوندى سببى نخواهم داشت .
گويد: عبدالرحمان بيرون رفت و سه روز با مردم رايزنى كرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسيار شد و در اين شك نداشتند كه عبدالرحمان بن عوف با على بيعت خواهد كرد. جز خاندان بنى هاشم ، هواى دل قريش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و اين گروه كمترين گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند كه با كداميك از آن دو تن بيعت شود.
گويد: در اين هنگام مقداد بن عمرو پيش آمد مردم جمع بودند؛ او گفت : اى مردم آنچه مى گويم بشنويد! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت : اين مردم ! شما اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با على بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . مقداد به او گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن كتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نكوكاران سخن تو را شنيده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربيعه هم ، به او گفت : اى پسر همپيمان فرومايه ! از چه هنگامى كسى چون تو چنين گستاخ شده است كه در كار قريش دخالت كند! عبدالله بن سعد بن ابى سرح گفت : اى گروه اگر مى خواهيد قريش گفتار اختلاف و پراكندگى نشود با عثمان بيعت كنيد. عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهيد مسلمانان اختلاف و پراكندگى پيدا نكنند با على بيعت كنيد. سپس به عبدالله بن سعد روى كرد و گفت : اى تبهكار، فرزند تبهكار! آيا تو كسى هستى كه مسلمانان از تو خيرخواهى يا در كارهاى خود با او رايزنى كنند! در اين هنگام صداها بلند شد و منادى يى كه به درستى دانسته نشد كيست و قريشيان مى پندارند كه او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه كسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است : اى عبدالرحمان ، خود را از اين كار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده كه همان صحيح و صواب است .
شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب كرد و گفت : عهد و پيمان خداوند به همان سختى و استوارى كه خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفته است بر گردن تو باشد كه اگر با تو بيعت كنم بايد به كتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ابو بكر و عمر عمل كنى . على عليه السلام فرمود: نه كه به اندازه طاقت و ميزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم كرد. و مردم گوش مى دادند.
عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان كرد و همان سخن را گفت . عثمان گفت : آرى ، هرگز از همين راه برنمى گردم و چيزى از آن را فروگذار نخواهم كرد.
عبدالرحمان بن عوف باز روى به على كرد و آن سخن را سه بار تكرار كرد و براى عثمان هم سه بار تكرار كرد. پاسخ على (ع ) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان . عبدالرحمان به عثمان ، گفت : دست دراز كن و عثمان دست دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد و آن گروه كه همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بيعت كرده بودند برخاستند و بيرون رفتند و على با عثمان بيعت نكرد.
گويد: عثمان در حالى كه چهره اش شاد و رخشان بود پيش مردم آمد و على در حالى كه شكسته خاطر و چهره اش گرفته بود پيش مردم آمد و مى گفت : اى پسر عوف ، اين نخستين روز نيست كه پشت به پشت يكديگر داديد و ما را از حق خودمان بازداشتيد و ديگران را بر ما ترجيح داديد، همانا اين كار براى ما سنت شده است و راهى است كه شما آن را رها كرده ايد.
مغيره بن شعبه به عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر با كسى ديگر غير از تو بيعت مى شد ما با او بيعت نمى كرديم . عبدالرحمان بن عوف به او گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى كه اگر با كس ديگرى هم بيعت مى شد تو با او بيعت مى كردى وانگهى اى پسر زن دباغ تو را با اين امور چه كار! به خدا سوگند اگر كس ديگرى غير از عثمان عهده دار خلافت مى شد به منظور تقرب به او و طمع به دنيا به او نيز همين سخن را مى گفتى كه اينك گفتى . اى بى پدر، پى كارت برو! مغيره گفت : اگر حفظ حرمت امير المومنين نبود چيزها كه ناخوش مى دارى به گوش تو مى رساندم ، و هر دو رفتند.
شعبى مى گويد: و چون عثمان به خانه خود رفت بنى اميه چندان پيش او آمدند كه خانه از ايشان انباشته شد درب خانه را بر روى خود بستند. در اين هنگام ابو سفيان بن حرب گفت : آيا كسى غير از خودتان در اين خانه و پيش شما هست ؟ گفتند: نه . گفت : اى بنى اميه اينك خلافت را چون گوى به يكديگر پاس دهيد، سوگند به آن كس كه ابو سفيان به او سوگند مى خورد نه حسابى است و نه عذابى و نه بهشتى و نه دوزخى و نه برانگيخته شدن و نه قيامتى !
گويد: عثمان بر او بانگ زد و در قبال آنچه او گفته بود ناراحت شد و فرمان داد او را بيرون راندند.
شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف پيش ‍ عثمان آمد و گفت : چه كردى ! به خدا سوگند، كار خوبى نكردى كه پيش از آن كه به منبر روى و خداوند را ستايش و نيايش و امر به معروف و نهى از منكر كنى و به مردم وعده پسنديده دهى به خانه ات آمدى .
گويد: عثمان بيرون آمد و به منبر رفت حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و گفت : اين مقامى است كه تاكنون بر آن قيام نكرده ايم و سخنى كه بايد در اين گونه موارد گفته شود فراهم نكرده ايم و به خواست خداوند بزودى فراهم خواهم ساخت و براى امت محمد از هيچ خيرى فروگذارى نمى كنم و از خداوند بايد يارى خواست و فرود آمد.
عوانه مى گويد: يزيد بن جرير، از شعبى ، از شقيق بن مسلمه نقل مى كند كه على بن ابى طالب چون به خانه خويش برگشت به اعقاب پدر خويش گفت : اى فرزندان عبدالمطلب ، اين قوم شما پس از رحلت پيامبر (ص ) با شما دشمنى و ستيز كردند همان گونه كه در زمان زندگى رسول خدا با او دشمنى مى كردند و اگر قوم شما فرمانروا باشند شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد و به خدا سوگند، گويا چيزى جز شمشير اين قوم را به حق بر نمى گرداند.
گويد: عبدالله بن عمر بن خطاب ميان ايشان بود و تمام سخن را شنيده بود پيش آمد و گفت : اى ابا حسن ، آيا مى خواهى برخى را با برخى ديگر فرو كوبى ! فرمود: واى بر تو! خاموش باش ‍ كه به خدا سوگند اگر پدرت و رفتار او نسبت به من در گذشته و حال نبود هرگز پسر عفان و پسر عوف با من ستيز نمى كردند. عبدالله برخاست و رفت .
گويد: مردم در مورد هرمزان و كشته شدنش به دست عبيدالله بن عمر فراوان سخن گفتند و آنچه كه على بن ابى طالب گفته بود به اطلاع عثمان رسيد. عثمان برخاست و به منبر رفت و پس از حمد ثناى خداوند گفت : اى مردم ، از مقدرات و قضاى خداوند (!) اين است كه عبيدالله بن عمر هزاران را كشته است . او مردى مسلمان بود ولى وارثى جز خداوند و مسلمانان ندارد و من كه امام شمايم او را عفو كردم ، آيا شما هم از عبيدالله كه پسر خليفه ديروز شماست گذشت و عفو مى كنيد؟ گفتند: آرى . عثمان او را عفو كرد. چون اين خبر به على (ع ) رسيد به ظاهر خنديد و سپس فرمود: سبحان الله ! براى نخستين بار اين عثمان است كه چنين مى كند آيا مى تواند از خون و حق مردى كه ولى او نيست در گذرد؟ به خدا سوگند كه اين كار شگفتى است . گويند: اين اولين كار عثمان بود كه مورد اعتراض قرار گرفت .
شعبى مى گويد: فرداى آن روز مقداد بيرون آمد، عبدالرحمان بن عوف را ديد، دستش را گرفت و گفت : اگر در اين كار كه كردى رضايت خدا را در نظر داشتى كه خداوندت پاداش اين جهانى و آن جهانى دهد و اگر قصد دنيا داشتى خداوند اموالت را بيشتر فرمايد. عبدالرحمان گفت : گوش بده خدايت رحمت كناد، گوش ‍ بده . گفت : به خدا سوگند گوش نمى دهم و دست خود را از دست عبدالرحمان بيرون كشيد و رفت و خود را به حضور على عليه السلام رساند و گفت : برخيز و جنگ كن تا ما همراه تو جنگ كنيم . على فرمود: خدايت رحمت كناد، به يارى چه كسانى جنگ كنم ! در اين هنگام عمار بن ياسر هم رسيد و با صداى بلند اين بيت را مى خواند:
اى خبر دهنده مرگ ، برخيز و خبر مرگ اسلام را بگو كه معروف مرد و منكر آشكار شد.
(و سپس گفت :) به خدا سوگند اگر براى من يارانى مى بود با آنان جنگ مى كردم : به خدا قسم اگر يك تن با ايشان جنگ كند من نفر دوم آنان خواهم بود.
على عليه السلام فرمود: اى ابا يقطان ، به خدا سوگند من براى جنگ با آنان يارانى نمى يابم و دوست نمى دارم شما را به كارى كه توان آن را نداريد وادار كنم و در خانه خود باقى ماند و تنى چند از افراد خانواده اش پيش او بودند و هيچ كس از بيم عثمان پيش او نمى رفت .
شعبى مى گويد: اعضاى شورى با يكديگر اتفاق نظر كرده بودند تا در قبال كسى كه بيعت نكند متحد باشند و يك سخن بگويند، بدين سبب همگى برخاستند و به على گفت : برخيز و با عثمان بيعت كن . گفت : اگر اين كار را نكنم چه مى شود؟ گفتند: با تو جهاد و ستيز خواهيم كرد. گويد: او پيش عثمان رفت تا بيعت كند و مى فرمود: خدا و رسولش راست فرموده اند و چون بيعت كرد عبدالرحمان بن عوف پيش او آمد و از على (ع ) پوزش خواست و گفت : عثمان دست و سوگند خود را در اختيار ما نهاد و تو چنان نكردى و چون دوست داشتم كار مسلمانان را استوار و همراه عهد و پيمان كنم خلافت را در او قرار دادم . فرمود: خاموش باش ‍ و سخنى ديگر گوى كه او را بر آن كار برگزيدى تا خود پس از او به خلافت رسى . خداوند ميان شما همچون عطر منشم (193) برافشاند.
شعبى مى گويد: پس از اينكه با عثمان بيعت شد طلحه از شام رسيد و به او گفتند: اين كار را برگردان و در آن راى و انديشه خود را بنگر. گفت : به خدا سوگند اگر با بدترين خودتان بيعت مى كرديد راضى بودم تا چه رسد كه با بهترين خود بيعت كرده ايد.
گويد: پس از اين طلحه و دوستش (زبير) چنان از عثمان برگشتند و بر او ستم ورزيدند كه او را كشتند، پس از آن هم مدعى شدند كه خون او را مى طلبند.
شعبى مى گويد: آنچه مردم از سوگند خوردن و سوگند دادن على عليه السلام ، اعضاى شورى را، نقل كردند كه به آنان مى گفته است آيا ميان شما كسى هست كه رسول خدا درباره اش چنين فرموده باشد؟ به روز بيعت نبوده است بلكه اندكى پس از آن رخ داده است و چنين بود كه على عليه السلام پيش عثمان رفت و گروهى از مردم و اعضاى شورى پيش او بودند و سخنانى زشت و نادرست از ايشان شنيده بود. به آنان فرمود: آيا ميان شما كسى هست كه چنين باشد؟ و همگان مى گفتند: نه . على فرمود: ولى من شما را در مورد خودتان خبر مى دهم ، اما تو اى عثمان ، در جنگ حنين گريختى و در جنگ احد پشت كردى ؛ و تو اى طلحه ، گفتى : اگر محمد بميرد ميان خلخالهاى پاهاى زنان او خواهيم دويد، همان گونه كه او نسبت به زنان ما چنين كرد؛ اما تو اى عبدالرحمان صاحب قير اطهايى و تو اى سعد، اگر درباره تو چيزى گفته آيد درهم شكسته خواهى شد. على عليه السلام سپس بيرون رفت . عثمان گفت : آيا ميان شما هيچ كس نبود كه پاسخ او را بدهد؟ گفتند: تو را كه امير المومنين هستى چه چيزى از پاسخ دادن بازداشت ؟ و پراكنده شدند.
عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى نقل مى كند كه مى گفته است :
عبدالرحمان بن جندب از قول پدر خويش ‍ جندب بن عبدالله ازدى (194) نقل مى كند كه مى گفته است : روزى كه با عثمان بيعت شد من در مدينه بودم رفتم كنار مقداد بن عمرو نشستم ، شنيدم مى گفت : به خدا سوگند، هرگز چيزى كه بر سر اين خاندان آمده است نديده ام ، عبدالرحمان بن عوف كه نشسته بود گفت : اى مقداد، تو را با اين موضوع چه كار است ؟ مقداد گفت : به خدا سوگند كه من آنان را به سبب محبت به رسول خدا (ص ) دوست دارم و من از قريش و دستيازى ايشان بر مردم به بهانه اينكه رسول خدا از ماست در شگفتم و آن گاه چگونه حكومت را از دست خاندانش ‍ بيرون مى كشند! عبدالرحمان گفت : به خدا سوگند كه من خود را براى شما سخت به زحمت افكندم و كوشيدم . مقداد گفت : همانا به خدا سوگند مردى از آن گروه را كه به حق فرمان مى دهد و به آن گرايش دارد رها كردى ، به خدا سوگند اگر براى من يارانى وجود مى داشت با آنان همان گونه كه در جنگهاى بدر واحد جنگ كردم مى جنگيدم .
عبدالرحمان گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين سخن تو را مردم نشوند كه بيم آن دارم موجب فتنه و پراكندگى شوى .
مقداد گفت : كسى كه به حق و اهل حق و كسانى كه به راستى واليان امر هستند دعوت مى كند نمى تواند فتنه انگيز باشد ولى آن كس كه مردم را در باطل مى افكند و هواى دل را بر حق برمى گزيند فتنه انگيز و پراكنده كننده است .
گويد: چهره عبدالرحمان برهم آمد و به مقداد گفت : اگر بدانم كه مقصودت من هستم براى من و تو كارى خواهد بود. مقداد گفت : اى پسر مادر عبدالرحمان ! مرا تهديد مى كنى ؟ سپس ‍ برخاست و رفت .
جندب بن عبدالله مى گويد: من از پى مقداد رفتم و به او گفتم : اى بنده خدا من از ياران تو خواهم بود. گفت : خدايت رحمت كناد! اين كار كارى است كه براى آن دو سه مرد بسنده نيست .
جندب گفت : هماندم به خانه على عليه السلام رفتم و چون كنارش نشستم گفتم : اى ابا حسن ! به خدا سوگند قوم تو كار صحيحى نكردند كه خلافت را از تو برگرداندند. فرمود: صبرى پسنديده بايد و از خداوند بايد يارى جست .
من گفتم : به خدا سوگند كه تو صبور و شكيبايى . فرمود: اگر صبر كنم ؟ گفتم : من هم اكنون كنار مقداد و عبدالرحمان بن عوف نشسته بودم و چنين و چنان گفتند و مقداد برخاست من او را تعقيب كردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را داد. على عليه السلام فرمود: مقداد راست مى گويد: من چه كنم ؟ گفتم : ميان مردم برخيز و آنان را به حكومت خود فرا بخوان و به آنان بگو كه تو به پيامبر (ص ) سزاوارترى و از مردم بخواه كه تو را بر اين گروهى كه به ستم بر تو پيروز شده اند يارى دهند و اگر ده تن از صد تن سخن تو را پذيرفتند و با آنان بر ديگران سخت بگير، اگر تسليم نظرت شدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهى كرد و چه كشته شوى و چه زنده بمانى عذر تو موجه و در پيشگاه خداوند حجت تو روشن خواهد بود.
فرمود: اى جندب ، آيا گمان مى كنى از هر ده تن يك تن با من بيعت خواهد كرد؟ گفتم : آرى ، اين اميد را دارم . فرمود: نه ، به خدا سوگند، من اميدوار نيستم كه از هر صد تن يك تن با من بيعت كند و بزودى خبرت مى دهم كه مردم به قريش مى نگرند و مى گويند: آنان قوم و قبيله محمد (ص ) هستند. قريش هم ميان خود مى گويند: خاندان محمد (ص ) براى خود از اين جهت كه محمد (ص ) از ايشان است فضيلتى مى بينند و چنين گمان دارند كه آنان براى خلافت از قريش سزاوارترند و از ديگر مردم شايسته ترند و اگر آنان حكومت را به دست گيرند هرگز به دست كس ديگرى غير از ايشان نخواهد رسيد و حال آنكه اگر حكومت در اختيار كس ديگرى غير از ايشان باشد قريش آن را دست به دست خواهد داد. نه ، به خدا سوگند كه مردم با ميل و رغبت اين حكومت را هرگز با ما واگذار نمى كنند.
گفتم : اى پسر عموى پيامبر، فدايت گردم ! كه با اين سخن خود دلم را شكستى ، آيا اجازه مى دهى به شهر برگردم و اين سخن را براى مردم بگويم و آنان را به حكومت تو فراخوانم ؟ فرمود: اى جندب ، اينك زمان اين كار نيست .
(گويد:) من به عراق برگشتم و همواره فضل و برترى على عليه السلام را براى مردم بيان مى كردم ولى هيچ كس را نيافتم كه با من در اين باره موافق باشد بهترين سخنى كه مى شنيدم سخن كسى بود كه مى گفت : اين را رها كن و به چيزى كه براى تو سودبخش است بپرداز. و چون مى گفتم : همين سخن چيزى است كه براى من و تو سودبخش است از كنار من برمى خاست و رهايم مى كرد.
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در پى اين سخن از قول جندب چنين آورده است : اين سخنان مرا هنگامى كه وليد بن عقبه در كوفه بر ما ولايت داشت به او گزارش دادند، وى مرا احضار كرد و به زندان انداخت ؛ تا درباره من شفاعت كردند، سپس آرام ساخت .
جوهرى روايت مى كند و مى گويد: عمار بن ياسر در آن روز با صداى بلند مى گفت : اى گروه مسلمانان ! روزگارى ما چنان اندك و زبون بوديم كه ياراى سخن گفتن نداشتيم ، خداوند با دين خود ما را عزت بخشيد و با رسول خود گرامى داشت . و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را اى گروه قريش ! تا چه هنگام اين حكومت را از اهل بيت پيامبر خود باز مى داريد؟ يك بار به جايى و بارى به جاى ديگر، من در امان نيستم كه خداوند اين حكومت را از دست شما بيرون نكشد و به غير از شما ندهد همان گونه كه شما آن را از دست اهل آن بيرون كشيديد و به دست نااهل سپرديد.
هاشم بن وليد مغيره به او گفت : اى پسر سميه ، منزلت خويش را نشناختى و پاى از گليم خود فراتر نهادى ! تو را به آنچه كه قريش براى خود مصلحت مى بيند چه كار؟ تو را نشايد كه در كار قريش و اميرى ايشان سخن گويى ، خود را از اين كار كنار بكش . قريش هم همگان سخن گفتند و بر عمار فرياد كشيدند و او را بسختى راندند. عمار گفت : سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه همواره ياران حق خوار و زبون اند. سپس برخاست و رفت .
(140) از سخنان آن حضرت (ع ) در نهى از غيبت كردن از مردم 
(در اين خطبه كه با عبارت و انما ينبغى لاهل العصمه و المصنوع اليهم فى السلامه ان برحموا اهل الذنوب و المعصيه (همانا براى آنان كه اهل عصمت اند و سلامت از گناه براى آنان فراهم است شايسته است كه بر بزهكاران و گنه پيشگان رحمت آورند) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى نيامده است ولى مبحثى بسيار خواندنى و عبرت آموز درباره زشتى غيبت و بر شمردن عيب مردم در غياب ايشان در چهار فصل آورده است كه با راستى بسيار مفيد است : فصل نخست ، درباره سخنان خداوند و بزرگان در نكوهش غيبت و گوش ‍ دادن به آن است كه با بخشى از آيه دوازدهم سوره حجرات شروع مى شود و خداوند فرموده است و غيبت مكنيد برخى از شما برخى را و سپس به ذكر احاديث و سخنان برخى از زهاد و لطايفى پرداخته و نيكو از عهده برآمده است . فصل دوم ، درباره حكم غيبت از لحاظ دين است كه آن را از جهات مختلف بررسى كرده و اين روايت را نيز آورده است كه معاذ بن جبل روايت مى كند و مى گويد: در حضور رسول خدا (ص ) نام مردى برده شد؛ گروهى گفتند: چه مرد ناتوانى است . پيامبر (ص ) فرمود: از دوست خويش غيبت كرديد. گفتند: همان چيزى كه در اوست گفتيم . فرمود: اگر چيزى كه در او نبود مى گفتيد بر او تهمت زده بوديد.
فصل سوم ، در علل و انگيزه هاى غيبت است و فصل چهارم در نشان دادن راه توبه از غيبت . اين تذكر براى اطلاع خوانندگان محترمى بود كه اگر علاقه مند باشند به متن مراجعه كنند.)
(144) (195) از سخنان آن حضرت (ع ) 
در اين خطبه كه با عبارت بعث رسله بما خصهم به من وحيه (خداوند پيامبران خويش را با وحى كه ويژه آنان فرموده برانگيخته است ) شروع مى شود پس از توضيح مختصرى درباره مطالب كلامى خطبه بحث مختصر زير را ايراد كرده است كه اگر چه طاهر آن به كلام بيشتر شباهت دارد ولى حاوى نكات تاريخى و اجتماعى است . )
اختلاف فرقه هاى اسلامى در اينكه ائمه بايد از قريش باشند 
مردم در مورد شرط نسب براى امامت اختلاف نظر دارند، گروهى از ياران قديمى معتزله ما گفته اند: در امامت نسب به هيچ روى شرط نيست و امامت براى قرشى و غير قرشى سزاوار است به شرطى كه فاضل و داراى شرايط معتبر ديگر باشد و اجتماع كلمه مسلمانان در مورد پيشوايى او صورت گرفته باشد. خوارج نيز همين عقيده را دارند.
بيشتر مردم همچنين بيشتر ياران ما بر اين عقيده اند كه نسب در آن شرط است و امامت سزاوار كسى جز اعراب نيست و از ميان اعراب هم سزاوار قريش است . بيشتر ياران (معتزلى ) ما مى گويند: معنى اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است ائمه از قريش هستند اين است كه اگر ميان قريش كسى پيدا شود كه براى امت شايسته باشد حق تقدم با اوست ولى اگر ميان قريش كسى كه شايسته امت است موجود نباشد شرط قرشى بودن ملاحظه نخواهد شد.
برخى از ياران ما گفته اند: معنى اين خبر اين است كه قريش هيچ گاه خالى از كسى كه شايسته امامت است نخواهد بود و با اين خبر اين موضوع را واجب دانسته اند كه در هر عصر و زمان كسى از قريش كه شايسته و سزاوار حكومت است وجود نخواهد داشت .
گروه بيشترى از زيديه معتقدند كه امامت فقط ويژه فرزندان و فرزند زادگان فاطمه (ع ) و از نسل ابو طالب است و براى هيچ كس ديگر غير از اين دو گروه روا نيست و امامت صحيح نخواهد بود مگر اينكه شخص فاضل زاهد عالم عادل شجاع و سياستمدار براى آن قيام كند و مردم را به آن فرا خواند. برخى از زيديه امامت را در افرادى كه فاطمى نباشند ولى از نسل على عليه السلام باشند جايز مى دانند ولى اين از اقوال شاذ و نادر ايشان است .
راونديه (196) خلافت و امامت را از ميان همه خانواده هاى قريش مخصوص عباس عموى پيامبر كه رحمت خدا بر او باد و فرزندانش ‍ مى دانند و اين عقيده و سخن به هنگام خلافت منصور دوانيقى و مهدى عباسى اظهار شده است .
اما اماميه امامت را ميان فرزند زادگان حسين عليه السلام مى دانند كه آن هم براى اشخاص ‍ معينى از ايشان و به اعتقاد اماميه امامت براى كسى ديگر غير از ايشان روا نيست .
كيسانيه هم امامت را در محمد بن حنفيه و فرزندان او مى دانند و برخى از ايشان آن را قابل انتقال به فرزندان ديگران هم دانسته اند.
اگر بگويى تو اين كتاب را بر مبناى قواعد معتزله و اصول ايشان شرح داده اى بنابراين ، اين سخن تو چيست كه تصريح بر آن است كه در نظر اماميه امامت از ميان قريش فقط سزاوار بنى هاشم است و اين موضوع اعتقاد و مذهب هيچ يك از معتزله نه قدماى ايشان و نه متاخران آنان است . مى گويم : اين موضوع مشكل است و مرا در آن نظر خاصى است و آن اين است كه اگر ثابت شود على عليه السلام آن را فرموده است من هم همان عقيده را خواهم داشت كه براى من ثابت شده است كه پيامبر (ص ) درباره على عليه السلام فرموده است او همراه حق است و به هر كجا كه رود حق با او خواهد بود وانگهى ممكن است اين سخن را تاويل كرد و مطابق مذهب معتزله باشد و چنين معنى شود كه مراد از آن مرحله كمال امامت است همان گونه كه اين گفتار رسول خدا (ص ) را كه فرموده اند نماز براى همسايه مسجد نيست مگر در مسجد بايد به مرحله كمال نماز معنى كرد نه اينكه نمازى كه در خانه گزارده شود صحيح نيست .
(146) (197) از سخنان على عليه السلام هنگامى كه عمر با او مشورت كرد كه به تنخويش به جنگ ايرانيان برود.
(در اين خطبه كه با عبارت ان هذالامر لم يكن نصره و لاخذ لانه بكثره و لا بقله (198) (همانا نصرت و زبونى در اين كار افزونى و كمى شمار افراد بستگى ندارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مباحث تاريخى زير را آورده است .)
جنگ قادسيه 
بدان كه درباره اين موضوع كه اين سخنان را چه هنگامى براى عمر فرموده است اختلاف نظر است ؛ برخى گفته اند: در مورد جنگ قادسيه بيان داشته است و برخى گفته اند: در مورد جنگ نهاوند است . مدائنى در كتاب الفتوح خود سخن اول را پذيرفته است و طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود سخن دوم را قبول كرده است و همان گونه كه روش ماست و در مورد بيان مطالب سيره و جنگها تاكنون معمول داشته ايم اشاره به مختصرى به اين دو جنگ خواهيم داشت .
جنگ قادسيه به سال چهاردهم هجرت بوده است . عمر به مسلمانان در مورد اين جنگ رايزنى كرد و در روايت ابو الحسن على بن محمد بن سيف مدائنى چنين آمده است : على عليه السلام به وى پيشنهاد كرد كه او شخصا نرود و گفت : اگر تو بروى ايرانيان را همتى جز درمانده كردن تو نخواهد بود كه مى دانند تو محور آسياى عربى و پس از آن براى اسلام دولتى نخواهد بود. كسان ديگرى غير از على عليه السلام به عمر پيشنهاد كردند كه خود برود و او نپذيرفت و راى و پيشنهاد على را پذيرفت . كسان ديگرى غير از مداينى روايت كرده اند كه اين راى را عبدالرحمان بن عوف پيشنهاد كرد.
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: پس از آنكه براى عمر از حركت خويش انصراف حاصل آمد سعد بن ابى وقاص را بر مسلمانان امير قرار داد، يزدگرد هم رستم ارمنى را بر ايرانيان فرماندهى داد. سعد بن ابى وقاص ، نعمان بن مقرن را به رسالت پيش يزدگرد گسيل داشت . نعمان به حضور او در آمد و سخنى درشت گفت . يزدگرد گفت : اگر نه اين است كه رسولان را نمى كشند تو را مى كشتم . سپس ‍ توبره يى پر از خاك بر سرش نهادند و او را براندند و از دروازه هاى مداين بيرونش كردند و يزدگرد به او گفت : پيش سالار خود برگرد كه من براى رستم نوشته ام تا او و سپاهيان عربش را در خندق قادسيه به خاك بسپارد و پس از آن اعراب را به يكديگر گرفتار و سرگرم خواهم ساخت و ايشان را سخت تر از آنچه شاپور ذوالاكتاف زخمى ساخت زخمى خواهم كرد. نعمان بن مقرن پيش سعد برگشت و او را آگاه ساخت . سعد به او گفت : مترس كه خداوند سرزمين ايشان را در اختيار و ملك ما قرار داد و اين را به فال نيك مى گرفت كه خود خاكشان را به او داده اند.
ابو جعفر طبرى گويد: رستم از آغاز كردن به جنگ تن مى زد و آن را خوش نمى داشت و سلامت را ترجيح مى داد. يزدگرد چند بار او را به شتاب در جنگ واداشت و او همچنان نمى پذيرفت و مصلحت مى ديد كه كار به درازا كشد. شمار لشكريان سعد بن ابى وقاص سى و اند هزار و شمار لشكريان رستم يكصد و بيست هزار بود. رستم از قادسيه تا مداين مردان را گماشته بود كه به فاصله كم ايستاده بودند و همين كه رستم سخن مى گفت آنان به يكديگر مى گفتند و همان دم آن سخن به آگاهى يزدگرد مى رسيد. در جنگ قادسيه طليحه بن خويلد و عمرو بن خويلد و عمرو بن معدى كرب و شماخ بن ضرار و عبده بن طبيب شاعر و اوس ‍ بن معن همراه مسلمانان بودند و ميان مردم برپا مى خاستند و براى آنان شعر مى خواندند و ايشان را به جنگ تحريض مى كردند. ايرانيان براى اينكه نگريزند خويشتن را با زنجيرها به يكديگر بسته بودند و آن گروه كه خود را بسته بودند حدود سى هزار تن بودند.
نخستين روزى كه دو گروه به جان يكديگر افتادند فيلهايى كه همراه لشكر رستم بود بر اسبها و سواركاران (مسلمانان ) حمله بردند و آنان را زير پا گرفتند ولى گروهى از پيادگان در قبال فيلها ايستادگى كردند. شمار فيلها سى و سه بود كه فيل پادشاه يكى از آنها بود و فيلى سپيد و تنومند بود. مردان پياده با شمشير خرطوم فيلان را قطع كردند و نعره آنها بلند شد در اين روز كه نخستين روز جنگ بود پانصد تن از مسلمانان و دو هزار تن از ايران كشته شدند.
روز دوم ابو عبيده بن جراح با لشكرهاى مسلمانان از شام رسيد كه پشتيبان سعد بن ابى وقاص بودند و اين روز كه در آن جنگ دوم صورت گرفت بر ايرانيان دشوارتر از روز نخست بود و از مسلمانان دو هزار تن و از مشركان ده هزار تن كشته شدند.
روز سوم از بامداد به جنگ پرداختند و روزى سخت بر عرب و عجم بود و هر دو گروه پايدارى كردند و آن روز و آن شب همچنان جنگ ادامه داشت و هيچ كس سخن نمى گفت و سخن آنان جز هياهو نبود و به اين سبب آن شب را شب هرير نام نهادند.
همه اخبار و صداها از سعد بن ابى وقاص و رستم قطع شد و سعد فقط به نماز و دعا خواندن و گريستن روى آورده بود و مردم آن شب را خسته و فرسوده به صبح آوردند كه تمام آن شب ديده فرو نبسته بودند و جنگ همچنان تا هنگام ظهر ادامه داشت . در اين هنگام خداوند طوفانى سخت برانگيخت و اين به روز چهارم بود و گرد و خاك را به سوى ايرانيان جهت داد و آنان شكست خوردند و اعراب كنار تخت رستم رسيدند؛ رستم از تخت خود برخاست تا سوار بر شترى شود و پرچم فراز سرش بود، هلال بن علقمه بارى را كه رستم روى آن بود زد و با شمشير ريسمانهاى آن را بريد، يكى از دو لنگه بر هلال افتاد و ديگرى بر رستم و مهره هاى پشت او را درهم شكست ، رستم خود را به جانب آب كشاند و خويشتن را در آن انداخت و هلال هم بر او حمله برد و پايش را بگرفت و از آب بيرونش كشيد و او را زير سم اسبان افكند و خود بالاى تخت رفت و فرياد برآورد: من هلالم ، من قاتل رستم هستم ! در اين هنگام ايرانيان شكست خورده و به هزيمت رفتند و گروهى از ايشان در آب سقوط كردند و حدود سى هزار تن از ايرانيان كشته شدند و اموال و جامه هاى آنان كه بسيار فراوان بود به غارت رفت . اعراب به كافور بسيارى دست يافتند و چون آن را نمى شناختند اهميتى ندادند و به وزن مساوى با نمك فروختند و از اين كار شاد بودند و مى گفتند: نمك خوبى از آنها گرفتيم و نمك ناپسندى به آنان داديم . مقدار بسيارى جام زرين و سيمين كه بيرون از حد شمار بود به دست آوردند و گاه مردى از اعراب دو جام زرين را به دوست خود مى داد تا از او يك جام سيمين بگيرد زيرا از سپيدى و رخشندگى آن بيشتر لذت مى برد و فرياد مى زد:
چه كسى حاضر است دو (جام ) زرد را با يك (جام ) سپيد عوض كند.
سعد بن ابى وقاص غنيمتها و آنچه را به دست آمده بود براى عمر فرستاد و عمر براى سعد نوشت ايرانيان را تعقيب مكن و همانجا كه هستى بمان و آن را جايگاه خويش قرار ده . سعد همانجا كه محل امروز كوفه است فرود آمد و نخست حدود مسجد آن را مشخص ‍ ساخت و سپس در آنجا خانه و جايگاههايى براى اعراب ساخت .
جنگ نهاوند 
در مورد جنگ نهاوند، ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ چنين آورده است : چون عمر مى خواست با ايرانيان و سپاههاى خسرو كه در نهاوند جمع بودند جنگ كند با اصحاب پيامبر (ص ) رايزنى كرد. عثمان برخاست و پس ‍ از گفتن تشهد گفت : اى امير المومنين ! من چنين مصلحت مى بينم كه براى شاميان بنويسى از شام حركت كنند و بروند و براى يمنى ها بنويس ‍ از يمن حركت كنند و سپس خود همراه مردم اين دو شهر محترم (مكه و مدينه ) به سوى دو شهر بصره و كوفه برو و به كمك نيروهاى مسلمانان با نيروى مشركان روياروى شو و اگر چنين كنى و با همه كسانى كه نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندك خواهد آمد و تو نيرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چيزى از خود باقى مخواه و ديگر از دنيا عزت و قدرتى نخواهى يافت و در هيچ پناهى نخواهى بود. اين روز را روزهايى از پى است ، تو خود به تن خويش و راى و ياران خود در آن حاضر باش ‍ و از آن غيبت مكن .
ابو جعفر طبرى مى گويد: طلحه برخاست و گفت : اى امير المومنين ! همانا كارها تو را استوار كرده است و سختيها تو را آزموده است و تجربه ها ورزيده ات ساخته است تو خود دانى ، اينك اين تو و اين انديشه تو، در دست تو وا نمانيم و كار خود را جز به تو وا نمى گذاريم . اينك فرمان بده تو را اجابت كنيم و ما را فرا خوان تا فرمانبردارى كنيم و دستور سوار شدن بده تا سوار شويم و به هرسو كه مى خواهى ما را روانه كن تا روانه شويم كه تو عهده دار و سالار اين كارى و تو خود آزموده و محنت كشيده اى و هيچ چيز از فرجام كارها براى تو جز با نيكى و پسنديدگى نبوده است .
على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در اين كار به بيشى و كمى افراد نيست همانا كه آيين خداوند است كه آن را ظاهر ساخته است و لشكر خداوند است كه آن را عزت بخشيده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به اين پايه و مايه رسيده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم اميد داريم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشكر خود را نصرت مى بخشد. جايگاه تو در مورد ايشان همچون بند و رشته گلوبند است كه همه گوهرها را جمع مى كند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هرچه بر آن است پاشيده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود. اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندك اند ولى در پناه اسلام ، عزيز و نيرومنداند. بر جاى خود باش و براى مردم كوفه كه سران و بزرگان عرب اند بنويس كه دو سوم آنان به جنگ بروند و يك سوم ايشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنويس كه با بخشى از نيروهاى خود آنان را مدد كنند و مردم شام و يمن را از جايگاه خود حركت مده كه اگر شاميان را حركت دهى روميان ، آهنگ حمله به زن و فرزند ايشان مى كنند و اگر يمنى ها را از اين سرزمين و از يمن ايشان حركت دهى حبشيان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى كنند و اگر خودت از اين سرزمين حركت كنى و بروى اعراب باديه نشين از هر سو پيمان شكنى مى كنند و چنان خواهد شد كه نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نواميس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود كه در پيش روى دارى و ايرانيان هم فردا همين كه تو را ببينند خواهند گفت : اين مرد ريشه و امير عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد. اما آنچه كه درباره حركت مشركان گفتى ، خداوند حركت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است كه آنچه را ناخوش مى دارد تغيير دهد. اما آنچه درباره شمار ايشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تكيه بر شمار و بسيارى نيرو جنگ نمى كرديم بلكه با صبر و پايدارى و انتظار نصرت مى جنگيديم . عمر گفت : آرى ، همين راى درست است و دوست مى داشتم همين كار را انجام دهم . اينك بر من اشاره كنيد كه چه كسى را به حكومت آن مرز بگمارم ؟ گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پيش تو آمده اند ايشان را ديده اى و با آنان گفتگو كرده اى . عمر گفت : آرى ، به خدا سوگند كار ايشان را به مردى وامى گذارم كه در قبال سرنيزه هاى نخستين دشمن پايدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى امير المومنين او چه كسى است ؟ گفت : نعمان بن مقرن . گفتند: آرى كه شايسته براى آن كار است .
نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد: عمر براى نعمان چنين نوشت : به نهاوند برو كه تو را سالار جنگ با فيروزان كه سالار سپاهيان كسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه يى آمد فرمانده حذيقه بن اليمان خواهد بود و اگر براى او حادثه يى پيش آمد نعيم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پيروزى نصيب فرمود غنايم را كه خداوند بر مردم ارزانى فرموده است ميان ايشان تقسيم كن و چيزى از آن پيش من مفرست و اگر قوم پيمان شكنى كردند ديگر نه مرا ببينى و نه من تو را. اينك طليحه بن خويلد و عمرو بن معدى كرب را به سبب آنكه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم ؛ با آن دو مشورت كن ولى ايشان را بر كارى مگمار.

next page

fehrest page

back page