next page

fehrest page

back page

(163) از سخنان آن حضرت (ع ) 
در اين خطبه كه خطاب به يكى از ياران على عليه السلام است كه از آن حضرت پرسيده بود چرا و چگونه قوم شما، شما را از اين مقام يعنى امامت بازداشتند و حال آنكه شما به آن سزاوار تريد؟ فرمود يا اخابنى اسدانك لقلق الوضين ترسل فى غير سدد و لك بعد زمامه الصهر (اى برادر اسدى ، همانا كه نگران و مترددى و نفس خود را در راهى نادرست مى فرستى وانگهى تو را عهد و حرمت دامادى است ). (243)
(ابن ابى الحديد) گويد: اينكه على عليه السلام به آن مرد اسدى گفته است تو را عهد و حرمت دامادى است بدين سبب است كه زينب ، دختر جحش ، همسر رسول خدا (ص ) از قبيله بنى اسد است . زينب دختر جحش بن رباب بن يعمر بن صبره بن مره بن كثير غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه است . مادر زينب اميمه (244) دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است كه عمه پيامبر (ص ) بوده است و حق دامادى كه على عليه السلام در مورد آن اشاره فرموده است بر اين مسئله استوار است .
قطب راوندى اين موضوع را نفهميده است و در شرح خود بر نهج البلاغه گفته است امير المومنين على عليه السلام همسرى از بنى اسد داشته است . و اين درست نيست چرا كه بدون ترديد على عليه السلام همسرى از بنى اسد نداشته است و ما اينك فرزندان او و مادرهايشان را بر مى شمريم : حسن و حسين و زينب كبرى و ام كلثوم كبرى مادرشان فاطمه دختر سرور ما رسول خدا (ص ) است ؛ مادر محمد خوله دختر اياس بن جعفر (245) از بنى حنيفه است ؛ ابوبكر و عبدالله مادرشان ليلى دختر مسعود نهشلى است كه از قبيله تميم است ؛ عمر و رقيه مادرشان كنيزى از اسيران بنى تغلب به نام صهباء است كه به روزگار خلافت ابوبكر و امارت خالد بن وليد در عين التمر اسير شد؛ يحيى و عون مادرشان اسماء بنت عميس حثعمى است ؛ اما جعفر و عباس و عبدالله و عبدالرحمان مادرشان ام البنين دختر حرام بن خالد بن ربيعه بن وحيد از بنى كلاب است ؛ رمله و ام الحسن مادرشان ام سعيد دختر عروه بن مسعود ثقفى است ؛ ام كلثوم و زينب صغرى و جمانه و ميمونه و خديجه و فاطمه و ام الكرام و نفيسه و ام سلمه و ام ابيها و امامه ، دختران على عليه السلام ، از كنيزان مختلف هستند.
اين شمار فرزندان على (ع ) است و مادر هيچ يك از ايشان از قبيله بنى اسد نيست و به ما هيچ خبرى نرسيده است كه امير المومنين عليه السلام همسرى از بنى اسد گرفته باشد و براى او فرزندى متولد شده باشد و قطب راوندى آنچه به خاطرش مى گذرد بدون تحقيق مى گويد.
مى گويم : منظور امير المومنين از نفوسى كه بخشش كردند، خود اوست و منظور از نفوسى كه بخل ورزيدند، به عقيده ما، نفوس كسانى از اهل شوراى پس از كشته شدن عمر است كه با خلافت على (ع ) مخالفت كردند و به عقيده شيعيان و اماميه نفوس اهل سقيفه بنى ساعده است و در متن و خبر قرينه يى وجود ندارد كه اين سخن را به اهل سقيفه برگرداند و بهتر اين است كه اين سخن را به عبدالرحمان بن عوف برگردانيم كه على (ع ) از گرايش او به عثمان متالم بود.
اما يك بيت شعرى كه در متن خطبه مورد استشهاد امير المومنين (ع ) قرار گرفته سراينده آن امرو القيس بن حجر كندى است و نقل شده است كه امير المومنين عليه السلام فقط به يك مصراع از آن بيت استشهاد فرموده است و راويان خطبه آن را به صورت كامل يك بيت نقل كرده و آورده اند (246). اما داستان امرو القيس در مورد سرودن آن بيت چنين است كه پس از كشته شدن پدرش آواره شده و ميان قبايل عرب مى گشت تا آنكه به مردى از قبيله جديله طى كه نامش طريف بن مل (247) بود پناه برد و آن مرد او را پناه داد و گرامى داشت و نسبت به او نيكى كرد. امرو القيس هم او را مدح گفت و پيش او ماند. طريف در مورد ساكنان دو كوهستان اجاء و سلمى براى امرو القيس تعهدى نكرد و او ترسيد كه مبادا طريف نتواند از او چنان كه شايد و بايد دفاع كند از پيش او رفت و به خالد بن سدوس بن اصمع نبهانى پناه برد. بنى جديله به امرو القيس كه در پناه خالد بود حمله بردند و شتران او را تاراج كردند و كسى كه عهده دار اين غارت بود باعث بن حويص نام داشت .
چون اين خبر به اطلاع امرو القيس رسيد براى خالد نقل كرد و خالد به او گفت : اينك شتران سوارى خود را در اختيار من بگذار تا خود را به آن قوم برسانم و شتران تو را برگردانم . امرو القيس چنان كرد. خالد سوار شد و به آنان رسيد و گفت : اى بنى جديله ! شما شتران پناهنده مرا غارت كرده ايد. گفتند: او پناهنده تو نيست . خالد گفت : به خدا سوگند، پناهنده من است و اين ها شتران اوست كه همراه من است . گفتند اين چنين است ؟ خالد گفت : آرى . آنان خالد را از آن شتران پياده كردند و آنها را هم با خود بردند. برخى هم گفته اند كه خود خالد آن شتران را در ربود و امرو القيس اين بيت را سرود:
داستان غارت شتران نخست را كه هياهوى آن برخاست رها كن و اينك داستانى را بگو كه تاراج شتران سوارى من است ...
گويا منظور امير المومنين از استشهاد به اين بيت اين بوده است كه داستان نخست (سقيفه يا شورا) را رها كن و اينك داستان معاويه را بنگر كه مدعى خلافت است . (248)
مى گويم : از ابو جعفر يحيى بن محمد علوى نقيب بصره (249) هنگامى كه اين خطبه را پيش ‍ او مى خواندم پرسيدم : منظور على عليه السلام از اين سخن كه مى گويد خلافت چيز برگزيده يى بود كه نفسهاى گروهى بر آن بخل ورزيد و نفسهاى قوم ديگر آن را بخشيد و از آن گذشت چيست ؟ و آن قومى كه آن مرد اسدى گفته است شما را از خلافت كنار زدند و حال آنكه شما به آن سزاوار تريد كيستند؟ آيا منظور روز سقيفه است يا روز شورا! ابو جعفر كه خدايش رحمت كناد! با آنكه شيعه و علوى بود مردى با انصاف و سخت خردمند بود، او گفت : مقصود روز سقيفه است . گفتم : دل من به من اجازه نمى دهد كه اصحاب پيامبر (ص ) را چنين تصور كنم كه با پيامبر (ص ) مخالفت و نص را رد كنند و ناديده بگيرند.
گفت : من هم روا نمى دارم كه به پيامبر (ص ) نسبت دهم امر امامت را مهمل داشته باشد و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد و حال آنكه هيچ گاه از مدينه بيرون نمى رفت مگر آنكه اميرى بر آن مى گماشت و اين كار در حالى صورت مى گرفت كه پيامبر (ص ) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود، چگونه ممكن است براى پس از مرگ كه قادر به جبران آنچه پيش ‍ بيايد نيست كسى را امير نكند.
سپس گفت : هيچ كس از مردم در اينكه پيامبر (ص ) خردمند و كامل عقل بوده است ترديد ندارد؛ عقيده مسلمانان كه درباره او معلوم است ؛ يهوديان و مسيحيان و فلاسفه هم چنين گمان دارند كه او حكيمى در حكمت تمام است و داراى انديشه يى استوار، ملتى را برپا ساخته است و دين و آيينى فراهم آورده است و با عقل و تدبير خويش پادشاهى بزرگى را بنا نهاده است ، و اين مرد خردمند كامل ، خوى و غريزه اعراب را نيكو مى شناخته و خونخواهى و كينه توزى آنان را، هر چند پس از سالهاى دراز باشد، مى دانسته است كه هرگاه كسى مردى از خاندانى از قبيله را بكشد، اهل و خويشاوندان و نزديكان مقتول در جستجوى قاتل برمى آيند تا او را بكشند و انتقام خون خويش را بگيرند و اگر به خود قاتل دست نيابند برخى از نزديكان و افراد خانواده قاتل را مى كشند و اگر به هيچ يك از آنان دست نيابند فرد يا گروهى از قبيله قاتل را مى كشند هر چند از نزديكان قاتل نباشند و اسلام اين سرشت و خوى آنان را كه در طبيعت ايشان استوار بود چندان تغيير نداده بود و غرائز آنان همچنان به حال خود باقى بود. پس چگونه ممكن است شخص عاقل تصور كند كه پيامبر (ص )، يعنى آن شخص عاقل كامل كه اعراب و به ويژه قريش را سوگوار كرده است كسى كه او را در ريختن آن خونها و كشتن آنان و برانگيختن كينه ها يارى داده و نزديكترين پسر عمو و داماد اوست و پيامبر (ص ) به خوبى مى دانسته است كه او هم بزودى مانند ديگر مردم خواهد مرد، پسر عموى خود را به حال خود رها كند در حالى كه دخترش در خانه اوست و از او دو پسر دارد، كه پيامبر از شدت محبت و دلبستگى ، آن دو را همچون پسران خويش مى دانسته است . آيا درست است كه او را پس از خود حاكم قرار ندهد و او را به جانشينى خود نگمارد و بر خلافت او تصريح نكند. مگر آن خردمند كامل نمى دانسته است كه اگر على و همسر و پسران او را به حال خود و به صورت رعيت و مردم عادى رها كند خونهاى ايشان را پس از خود در معرض ريختن قرار داده است ؟ بلكه در آن صورت خودش ‍ موجب كشته شدن و هدر رفتن خون ايشان خواهد بود، زيرا آنان پس از رحلت پيامبر محفوظ نخواهند بود و لقمه يى براى خورندگان و صيدى براى درندگان اند كه مردم آنان را خواهند ربود و به اهداف انتقامجويانه خود در مورد ايشان خواهند رسيد. حال آنكه اگر حكومت را در ايشان و كار را به دست آنان قرار دهد، با آن رياست ، خون و جان ايشان را محفوظ داشته است و بدان وسيله مردم را از تعرض به آنان بازداشته است ، و اين كار با تجربه و دقت نظر در موارد ديگر هم معلوم مى شود. به عنوان مثال ، نمى بينى اگر پادشاه بغداد يا جاى ديگرى مردم را كشته و سوگوار كرده باشد و در دلهاى آنان كينه هاى بزرگ نسبت به خود برانگيخته باشد و براى پس از خود كار فرزندان و ذريه خويش را مهمل بدارد و به مردم اجازه دهد كه پادشاهى از ميان خود برگزينند و يكى از خود را بر آن منصب بگمارند و فرزندان خود را همچون افراد ديگر رعيت رها كند! بديهى است بقاى فرزندانش پس از او اندك خواهد بود و به سرعت هلاك مى شوند و مردم كينه توز و خونخواه از هر سو بر آنان هجوم مى برند و ايشان را مى كشند و تار و مار مى كنند، و حال آنكه اگر آن پادشاه يكى از پسران خويش را براى پادشاهى معين كند و ويژگان و خدمتكاران و بردگان او به حفظ كار فرزندش ‍ قيام كنند خون آنان و خويشاوندانشان محفوظ مى ماند و به سبب اهميت سلطنت هيچ يك از مردم به آنان دستيارى نمى كند و ابهت پادشاهى و نيروى سالارى و پاسدارى امارت مانع از آن خواهد بود.
آيا گمان مى كنى و چنين مى بينى كه اين موضوع از نظر رسول خدا (ص ) پوشيده مانده و از خاطرش رفته است ! يا دوست مى داشته است كه ذريه و افراد خاندانش پس از او ريشه كن و درمانده شوند! در آن صورت شفقت آن حضرت نسبت به فاطمه كه در نظرش بسيار عزيز و محبوب دلش بوده است كجا مى رود؟
آيا معتقدى كه پيامبر دوست مى داشته است فاطمه را همچون يكى از بينوايان مدينه قرار دهد كه پيش مردم دست نياز بر آورد و اينكه على را كه در نظرش بسيار گرامى و بزرگ بود و حال او در نظر پيامبر معلوم است همچون ابو هريره دوسى و و انس بن مالك انصارى قرار دهد كه اميران در مورد خون و آبرو و جان او و فرزندانش هرگونه مى خواهند فرمان دهند و او نتواند از خود دفاع كند و بر سرش صد هزار شمشير كشيده باشند تا سوز جگر خود را نسبت به او فرو نشاند، به ويژه كه آنان دوست مى داشتند خون على را با دندانهاى خود بياشامند و گوشت او را با دندانهاى خود پاره پاره كنند و بخورند؛ چرا كه فرزندان و برادران و پدران و عموهاى ايشان را كشته بود و چندان روزگارى از آن نگذشته بود و هنوز زخمها بهبود نيافته و بر آن پوست تازه برنيامده بود.
به نقيب ابو جعفر گفتم : همانا در آنچه گفتى نيكو از عهده برآمدى جز اينكه گفتار على عليه السلام دلالت بر آن دارد كه نصى در مورد او نبوده است . مگر نمى بينى كه مى گويد ما از لحاظ نسب والاتريم و وابستگى ما به رسول خدا استوارتر است ؟ و حجت و برهان را در نسب و شدت قرب قرار داده است و حال آنكه اگر نصى بر او شده بود به جاى اين سخن مى فرمود و من كسى هستم كه بر من تصريح شده و نام من برده شده است . خدايش ‍ رحمت كند! چنين پاسخ داد: على عليه السلام پاسخ آن مرد را از همان جهتى كه معتقد بوده و مى دانسته است داده است نه از آن جهتى كه آن را نمى دانسته و به آن معتقد نبوده است . مگر نمى بينى كه مرد اسدى از او پرسيده است : چگونه قوم شما، شما را از اين مقام راندند و حال آنكه شما به آن مقام سزاوارتريد؟ و منظورش سزاوارتر بودن آنان از جهت عزت و خويشاوندى و اينكه در واقع پاره تن پيامبر بوده اند بوده است و آن مرد اسدى به هيچ روى تصور وجود نص را نمى كرده و به آن معتقد نبوده است و به خاطرش خطور نمى كرده و اگر اين موضوع در انديشه و خاطرش مى بود به على (ع ) مى گفت : چرا مردم تو را از اين مقام كنار زدند و حال آنكه رسول خدا (ص ) در مورد تو تصريح فرموده است . او چنين سخنى نگفته بلكه سخنى گفتى است كه در مورد همه افراد بنى هاشم است و پرسيده است : چگونه قوم شما را از اين كار كنار زدند و حال آنكه شما به اعتبار اينكه هاشمى و نزديكان رسول خداييد به آن سزاوارتر بوديد، و على (ع ) پاسخى به او داده است كه مورد نظر مرد اسدى بوده است و گفته است : آرى با آنكه ما از ديگران به رسول خدا نزديكتريم اين كار را كردند و پيش از خود ديگرى را بر ما برگزيدند. اگر على عليه السلام به او پاسخ مى داد آرى با آنكه به من و نام من در زندگى رسول خدا (ص ) تصريح شده است پاسخ او را نداده بود كه آن مرد اسدى نپرسيده بود آيا در اين مورد بر تو نصى شده است !، همچنين نپرسيده بود آيا رسول خدا در مورد خلافت كسى تصريح فرموده است يا نه ! بلكه پرسيده بود چرا قوم ، شما را از حكومت كنار زدند و حال آنكه شما به معدن و چشمه دين از آنان نزديك تر بوديد و امير المومنين به او پاسخى كه منطبق سوال اوست داده و او را نرم ساخته است و اگر براى او تصريح به نص مى كرد و باطن امر را با تفصيل براى او نقل مى كرد او از على رويگردان مى شد و او را متهم مى كرد و سخنش را نمى پذيرفت و به تصديق گفتارش كشيده نمى شد و در تدبير كار مردم و رهبرى سزاوارتر است به گونه يى پاسخ داده شود كه موجب رويگردانى و طعنه نگردد.
(165) (250) از سخنان آن حضرت (ع ) 
از جمله گفتار على (ع ) براى عثمان بن عفان ، است ، گفته اند هنگامى كه مردم پيش امير المومنين عليه السلام آمدند و از آنچه بر عثمان عيب مى گرفتند شكايت كردند و از على (ع ) خواستند از سوى آنان با عثمان گفتگو كند و از او بخواهد كه مردم را از خود خشنود گرداند. آن حضرت نزد عثمان رفت و به او چنين فرمود: ان الناس ورايى و قد استسفرونى بينك و بينهم و الله ما ادرى ما اقول لك !...
(همانا مردم پشت سر من هستند و خواسته اند مرا ميان خودشان و تو سفير قرار دهند. به خدا سوگند، نمى دانم به تو چه بگويم !...)(251)
مى گويم ما ضمن مباحث گذشته انجام كارهايى را كه بر عثمان خرده گرفته و عيب شمرده اند به اندازه كافى بيان كرديم . ابو جعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كند! در تاريخ بزرگ خود اين چنين آورده است : تنى چند از ياران پيامبر به يكديگر نامه نوشتند و بعضى از آنان براى بعضى ديگر نوشتند به اينجا بياييد كه جهاد راستين در مدينه است نه در روم . مردم نسبت به عثمان سركشى كردند و دشنامش ‍ مى دادند و اين موضوع به سال سى و چهارم هجرت بود. از صحابه نيز كسى جز چند تن ، از عثمان دفاع نمى كردند كه از آن جمله : زيد بن ثابت و ابو اسيد ساعدى و كعب بن مالك و حسان بن ثابت بودند.
مردم جمع شدند و با على عليه السلام مذاكره كردند و از او خواستند با عثما گفتگو كند. او پيش عثمان رفت و به او گفت مردم پشت سر من هستند...
طبرى نام اين خطبه را با همين الفاظ نقل كرده است و مى گويد: عثمان به على گفت : مى دانستم كه همين سخنان را خواهى گفت . به خدا سوگند، اگر تو در مسند حكومت و به جاى من مى بودى با تو چنين نمى گفتم و عتاب نمى كردم ، وانگهى من كار ناپسندى انجام نداده ام و كارهايى را عهده دار شده ام كه شبيه كارهاى عمر است . اى على ! تو را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه مغيره بن شعبه حاكم كوفه بوده است ! گفت : آرى مى دانم . عثمان گفت : آيا نمى دانى كه عمر او را بر حكومت گماشته بود! گفت : آرى . عثمان گفت : پس چرا مرا در مورد اينكه ابن عامر را با توجه به پيوند خويشاوندى و نزديكى او به كار گماشته ام سرزنش مى كنى ؟ على عليه السلام فرمود: عمر پاى بر بيخ گوش و گردن كسى كه او را به حكومت مى گماشت مى نهاد و اگر به او خبر مى رسيد كه كارى ناپسند انجام داده است در مورد او سخت ترين عقوبت را معمول مى داشت و تو اين چنين نيستى ، بلكه ناتوانى و نسبت به نزديكان خود نرم و سستى .
عثمان گفت : آنان خويشاوندان تو هم هستند. على فرمود: آرى ، به جان خودم سوگند كه خويشاوندى ايشان با من نزديك است ولى فضل و برترى ميان ديگران است .
عثمان گفت : آيا نمى دانى كه عمر معاويه را به حكومت گماشت ! من هم او را به حكومت گماشته ام . على فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه نمى دانى كه معاويه بيشتر از يرفا، غلام عمر، از عمر مى ترسيد؟ گفت آرى ، همين گونه است .
على فرمود: ولى معاويه كارها را بدون نظر و اطلاع تو انجام مى دهد و به مردم مى گويد: اين كار به فرمان عثمان است و تو اين موضوع را مى دانى و هيچ گونه اعتراضى بر او نمى كنى .
على عليه السلام برخاست و رفت . عثمان هم از پى او بيرون آمد و بر منبر نشست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت : اما بعد، هر كار را آفتى و هر چيز را آسيبى است . آفت اين امت و آسيب اين نعمت گروهى عيبجو و طعنه زننده اند كه آنچه را خوش مى داريد براى شما آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد از شما پوشيده مى دارند، آنان براى شما سخنى مى گويند و شما هم همان را مى گوييد، همچون شتر مرغ كه از نخستين بانگ زننده پيروى مى كند و خوشترين آبشخورها در نظرش ‍ دورترين آن است ، جز آب تيره ننوشند و جز گل آلودگى نخواهند.
همانا به خدا سوگند كارهايى را بر من عيب مى گيريد كه همان ها را براى پسر خطاب مى پسنديديد و به آن اقرار داشتيد در حالى كه او شما را لگدكوب مى كرد و با دست خود مى زد و با زبان خود شما را سركوب مى كرد ناچار در آنچه خوش و ناخوش مى داشتيد تسليم او بوديد. اما من با شما نرمى كردم و شانه فروتنى فرو آوردم و دست و زبان خويش را از شما بازداشتم ، نسبت به من گستاخ شديد. همانا به خدا سوگند، ياران من نزديكتر و جمع من بيشتر و نيرومندترند و اگر استمداد كنم پاسخ مثبت مى دهند. اينك افرادى نظير خودتان فراهم آورده ام و به شما دندان نشان خواهم داد و ممكن است شما موجب رفتارى از من شويد كه آن را خوش نمى دارم و سخنانى بگويم كه تاكنون نگفته ام . بنابراين زبان از من بداريد و سرزنش و خرده گيرى از حاكمان را بس كنيد. شما چه حقى را از دست داده ايد؟ به خدا سوگند من در مورد رسيدن به كسانى كه پيش از من بوده اند كوتاهى نكرده ام و نمى ديدم كه در آن مورد اختلاف داشته باشيد. پس شما را چه مى شود، دردتان چيست ؟
در اين هنگام مروان بن حكم برخاست و گفت : اگر هم بخواهيد ميان خود و شما شمشير را حاكم مى كنيم . عثمان گفت : خاموش باش كه خدايت خاموش بدارد! مرا با ياران خودم واگذار. سخن گفتن تو در اين مورد چه معنى دارد؟ مگر به تو دستور نداده بودم كه سخن نگويى (!
مروان خاموش شد و عثمان از منبر فرود آمد. (252)
(166) از سخنان آن حضرت (ع ) در بيان شگفتيهاى آفرينش طاووس 
اين خطبه با عبارت ابتدعهم خلقا عجيبا من حيوان و مولت (خداوند متعال موجودات را از جانور و جماد زنده و مرده بيافريد)، شروع مى شود.
(اگر چه هيچ بحث تاريخى مطرح نشده است ولى چند نكته در آن آمده است .)
مى گويم : طاووس در مدينه نبوده است و امير المومنين عليه السلام آن را در كوفه ديده است كه در آن هنگام هر چيز گزينه را به كوفه مى آورده اند و هداياى ارسالى پادشاهان از گوشه و كنار در آن جمع مى شده است .
(ابن ابى الحديد سپس از كتابهاى الحيوان جاحظ و شفاء ابن سينا پاره يى از ويژگيهاى اين پرنده را نقل كرده است كه از جمله عمر متوسط و چگونگى تخمگذارى آن است .
در دنباله همين خطبه كه در وصف بهشت است او روايتى درباره امير المومنين عليه السلام آورده كه چنين است :)
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار اين چنين روايت كرده است و مذهب زمخشرى در اعتزال و نصرت او در مورد عقايد ياران معتزلى ما معلوم است و انحراف او از شيعه و بى ارزش شمردن گفته هاى آنان نيز آشكار است ، او مى گويد: پيامبر (ص ) فرموده است هنگامى كه مرا به معراج بردند جبريل دست مرا گرفت و بر فرشى از فرشهاى بهشت نشاند و گلابى يا بهى به من داد، همانگونه كه من آن ميوه را در دست خود مى چرخاندم از هم گشوده شد، دوشيزه يى از آن بيرون آمد كه زيباتر و نكوتر از آن نديده بودم ، بر من سلام داد. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : راضيه مرضيه ام كه خداوند جبار مرا از سه آفريده است : بخش بالاى بدنم از عنبر و بخش وسط از كافور و بخش پايين از مشك است ، آنگاه مرا با آب حيات در آميخت و فرمود: چنين باش و چنان شدم و مرا براى برادر و پسر عمويت على بن ابى طالب آفريده است .
(167) از سخنان آن حضرت (ع ) 
اين خطبه با عبارت ليناس صغيركم يكبيركم و ليراف كبيركم بصغيركم (بايد خرد و كوچك شما به بزرگ شما تاسى كند و بايد بزرگ شما به خرد شما مهر ورزد) (253) شروع مى شود، (ابن ابى الحديد ضمن شرح جملات و كلمات آن چند نكته تاريخى را روشن ساخته است .
گويد: على عليه السلام احوال ياران و شيعيان خود را پس از خود بيان مى كند و مى گويد: آنان پس از اجتماع و الفت پراكنده مى شوند و از اصل خود جدا مى گردند. يعنى پس از جدا شدن از من برخى از آنان به همان شاخه ها از ذريه رسول خدا كه من پس از خود به خلافت مى گمارم چنگ مى زنند و با آنان به هر راهى كه بروند مى روند و برخى اين چنين نخواهند بود. البته على عليه السلام فقط همان نوع اول را گفته است و نوع دوم را بيان نكرده است كه همان نوع اول دلالت بر وجود نوع دوم دارد.
سپس فرموده است : همانا تمام آن قوم را، چه آنان كه در عقيده خود نسبت به ما پايدار باشند و چه آنان كه پايدار نباشند، خداوند متعال براى روزى كه بدترين روز بنى اميه است جمع خواهد كرد. و همين گونه شد كه تمام شيعيان بنى هاشم چه آنانى كه بر دولت و ولايت على بن ابى طالب عليه السلام باقى و پايدار بودند و چه آنان كه از آن عقيده برگشته بودند همگى هنگام ظهور دولت هاشمى (يعنى عباسيان ) در اواخر حكومت مروان حمار متحد شدند. سپس على عليه السلام سوگند مى خورد كه به ناچار آنچه در دست بنى اميه است پس از حكومت و برترى آنان آب خواهد شد همان گونه كه دنبه بر آتش ذوب مى شود.
آن گاه مى فرمايد: اگر سستى و فروگذارى شما نباشد هرگز كسانى كه فروتر از شمايند در شما طمع نمى بندند.
(169) (254) از سخنان على عليه السلام پس از اينكه به خلافت با او بيعت شد وگروهى از صحابه به او گفتند: مناسب و شايسته است گروهى كه مردم را براى كشتن عثمان جمع كردند عقوبت فرمايى ، و در پاسخ ايشان چنين فرمود:
يا اخوتاه ان لست اجهل ما تعلمون و لكن كيف لى بقوه (اى برادران من ، چنان نيستم كه آنچه را شما مى دانيد ندانم ولى چگونه مرا توان و ياراى آن است ...)
مى گويم : بدان كه اين سخن دلالت بر آن دارد كه در نفس على عليه السلام چنين بوده است تا محاصره كنندگان عثمان را عقوبت و كشندگان او را قصاص فرمايد، البته به شرطى كه كسى از آنان كه به كشتن او مباشرت داشته اند زنده باقى مانده باشد. و به همين جهت فرموده است چنين نيست كه آنچه را شما مى دانيد من ندانم و اعتراف كرده است كه او هم به وجوب آن دانا است و متعذر شده است كه آن چنان تمكن و قدرتى ندارد و درست هم فرموده است ، زيرا بيشتر مردم مدينه در آن كار شركت داشتند و از مردم مصر و كوفه گروهى بزرگ از سرزمينهاى خود آمده بودند و راههاى بسيار دور را به آن منظور پيموده بودند و گروهى از اعراب سبك سر صحرانشين هم به آنان پيوسته بودند و همچنان كه على (ع ) گفته است كارى چون كارهاى جاهلى بود و اگر موضوع آرامى را دوباره برمى انگيخت مردم اختلاف پيدا مى كردند و مضطرب مى شدند.
گروهى مى گويند على (ع ) درست رفتار كرده است و گروهى مى گويند خطا كرده است و گروهى هم در اين مورد متوقف اند و به صواب و خطاى آن حكم نمى كنند.
اگر على (ع ) شروع به عقوبت مردم و گرفتن ايشان مى كرد در امان نبود كه فتنه يى ديگر و بزرگتر از فتنه نخست پديد آيد، و از لحاظ تدبير و آنچه كه شرع و عقل بر آن مقتضى است خوددارى از عقوبت تا آرام گرفتن فتنه و پراكنده شدن مردم و برگشتن هر قوم به سرزمين خودشان است . وانگهى على عليه السلام در آن موضوع تامل مى فرمود تا معاويه و ديگران به اطاعت او درآيند و پسران عثمان پيش او حاضر شوند و خون پدر خويش را مطالبه كنند و گروهى را مشخص كنند و بگويند چه كسانى عهده دار كشتن و چه كسانى عهده دار محاصره و چه كسانى عهده دار بالا رفتن از ديوار بوده اند؛ همان گونه كه به طور معمول دادخواهان در حضور امام و قاضى دادخواهى مى كنند و در آن هنگام امكان عمل كردن به حكم خداوند متعال فراهم مى بود. و كار بدين گونه انجام نپذيرفت ، بلكه معاويه و مردم شام از فرمان او سرپيچى كردند، وارثان عثمان هم به او پناهنده شدند و از حوزه حكومت امير المومنين جدا شدند و قصاص را نه از راه شرع بلكه آن را از راه زور مطالبه كردند و معاويه هم آن را همراه با تعصب دوره جاهلى قرار داد و هيچ يك از ايشان از راه درست وارد نشدند. در همان حال يا پيش از آن موضوع طلحه و زبير و پيمان شكنى آن دو در مورد بيعت و غارت كردن آن دو اموال مسلمانان را در بصره و كشتن آن دو اشخاص صالح آن شهر را پيش آمد و كارهايى صورت گرفت كه همه آن امور امام (ع ) را از اينكه قصاص را انجام دهد باز داشت و اعتماد لازم فراهم نشد و حال آنكه اگر كار بر قاعده درستى استوار مى شد و با آرامش و پذيرفتن اصل حكومت در طلب خونخواهى برمى آمدند، اصلاح مى شد (همان گونه كه ) امير المومنين عليه السلام به معاويه فرمود اما اين كه تو قاتلان عثمان را مطالبه مى كنى نخست در اطاعت من در آى و سپس درباره آن قوم پيش ‍ من محاكمه طرح كن تا من تو و ايشان را به آنچه كتاب خدا و سنت رسول خدا حكم مى كند در آورم .
ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كند! گفته اند كه اين پيشنهاد و گفتار على عليه السلام عين حق و صواب محض است زيرا لازم است نخست مردم به اطاعت امام در آيند و پيش او محاكمه برند؛ اگر بر حق حكم كند امامت او پابرجا باقى مى ماند و اگر به ستم حكم كند حكومت او در هم مى شكند و خلع او لازم مى شود.
اگر بگويى معنى اين گفتار على چيست كه فرموده است و اين كار را با مدارا تا آنجا كه ممكن باشد اصلاح مى كنم و چون چاره نيابم آخرين دوا داغ كردن است (255). مى گويم : معناى اين سخن آن نيست كه از عقوبت قاتلان عثمان تا آنجا كه ممكن باشد خوددارى مى كنم و چون چاره يى نيابم آنان را عقوبت مى كنم . بلكه اين سخن را در آغاز حركت طلحه و زبير به بصره فرموده است ، در همان حال گروهى به او پيشنهاد كردند تا كسانى كه مردم را بر عثمان شورانده اند عقوبت فرمايد، على عليه السلام نخست همان عذرى را كه طرح فرموده است آورد و سپس گفت : من از جنگ با اين پيمان گسلان كه بيعت را درهم شكسته اند تا آنجا كه برايم ممكن باشد خويشتندارى مى كنم و با پيام دادن و ترساندن ايشان و كوشش در برگرداندن ايشان به اطاعت با بيم و اميد درنگ مى كنم و اگر چاره يى از جنگ نيابم آخرين دارو داغ كردن (جنگ ) است (256) كه آخرين اقدام است كه چاره كار عاصيان است .
(170) از سخنان آن حضرت (ع ) هنگام حركت اصحاب جمل به بصره
اين خطبه با عبارت ان الله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق و امر قائم ... (بدرستى كه خداوند رسولى راهنما با كتابى ناطق بر حق و فرمانى راست بفرستاد... (257))
(در اين خطبه ابن ابى الحديد پس از شرح و توضيح برخى از لغات و اصطلاحات چنين آورده است :)
على عليه السلام سوگند خورده است كه اگر آنان با خلوص و رغبت از حكومت اطاعت نكنند خداوند سلطان اسلام خلافت را از ايشان منتقل خواهد كرد و هرگز به سوى ايشان برنخواهد گشت و حكومت براى ديگران فراهم خواهد شد.
(ابن ابى الحديد پس از آنكه لغت ارز را به معنى جمع شدن آورده به اين حديث استناد مى كند كه همانا اسلام در مدينه مجتمع مى شود و پناه مى گيرد آنچنان كه مار در لانه خود (258) )
اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است خلافت به ايشان برنخواهد گشت و حال آنكه با خلافت بنى عباس به آنان برگشته است ؟ مى گويم :
از اين جهت است كه آن شرط، يعنى عدم اطاعت ، صورت نگرفته است بلكه بيشتر ايشان از على (ع ) بدون آنكه اكراه داشته باشند خالصانه اطاعت كردند و چون شرط صورت نگيرد مشروط صورت نخواهد گرفت .
گروهى هم بر اين اعتراض پاسخ ديگر داده و گفته اند: امير المومنين شيعيان طالبيه و علويه را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : اگر از من اطاعت محض نكنيد خداوند خلافت را از اين خاندان منتقل خواهد فرمود و براى خاندان ديگرى فراهم خواهد شد. و همين گونه شد و خلافت به خاندان ديگرى از بنى هاشم (يعنى عباسيان ) رسيد.
گروهى ديگر به گونه يى متفاوت پاسخ داده و گفته اند منظور على عليه السلام از كلمه ابدا مبالغه بوده است ، آن چنان كه گفته مى شود اين وام دار را براى ابد زندانى كنيد، و مقصود از گروه ديگرى كه حكومت به آنان خواهد رسيد بنى اميه است ، گويى على (ع ) فرموده است اگر چنان نكنيد خداوند خلافت را از ميان شما مى برد و در قومى ديگر كه دشمنان شما از مردم شام و بنى اميه هستند قرار مى دهد و تا مدتى طولانى آن را به شما برنمى گرداند و همان گونه هم شد.
(173) (259) از سخنان آن حضرت (ع ) 
اين خطبه با عبارت الحمدلله الذى لاتوارى عنه سماء و لا ارض ارضا (سپاس خداوندى را كه آسمان آسمانى را و زمين زمينى را از او پوشيده نمى دارد) شروع مى شود.
اين سخن دلالت بر آن دارد كه زمينهايى را بر فراز يكديگر ثابت مى كند همان گونه كه آسمانها چنان است و آيه خداوندى كه هفت آسمان آفريده و از زمين مانند آن آسمانها پديد آورده است (260) شاهد اين سخن است .
سپس امير المومنين (ع ) مى فرمايد: و قد قائل انك على هذا الامريا بن ابى طالب لحريص ، فقلت انتم و الله لا حرص و ابعد (همانا گوينده يى به من گفت : بدرستى كه تو اى پسر ابى طالب ، بر اين كار (خلافت ) حريصى . گفتم : به خدا سوگند كه شما آزمند تريد و حال آنكه از آن دورتريد).
اين از خطبه يى است كه على عليه السلام در آن موضوع روز شورا را كه پس از كشته شدن عمر تشكيل شد طرح فرموده است . كسى كه به او گفت همانا كه تو بر اين كار حريصى سعد بن ابى وقاص بود و با توجه به اينكه همو در مورد على (ع ) روايت تو نسبت به من به منزلت هارون از موسى هستى را روايت كرده است عجيب است ، و على عليه السلام به همه آنان فرمود به خدا سوگند كه شما حريص تر و دورتريد و اين سخنى است كه عموم مردم آن را روايت كرده اند.
اماميه مى گويند: اين گفتار مربوط به روز سقيفه است و كسى كه به على عليه السلام گفته است تو بر اين كار حريصى ، ابو عبيده بن جراح بوده است و روايت نخست مشهورتر و آشكارتر است (261).
اما عبارت استعديك يعنى پروردگارا، من از تو بر قريش و كسانى كه آنان را يارى دادند انصاف و يارى مى طلبم .
على عليه السلام فرموده است آنان تنها برگرفتن حق من و سكوت از ادعاى ديگرى قناعت نكردند بلكه حق مرا گرفتند و مدعى شدند كه حق از ايشان است و بر من واجب است كه نزاع در آن مورد را رها كنم . اى كاش با اعتراف به اينكه حق من است حق مرا مى گرفتند كه در آن صورت مصيبت آن سبك و آسان مى بود.
بدان كه اخبار متواتر از على عليه السلام رسيده كه سخنان ديگرى نظير اين گفتار فرموده است ، چون اين سخن او كه گفته است من همواره از هنگامى كه خداوند رسول خويش را فرا گرفت و قبض روح كرد تا هنگامى كه مردم اين شخص ‍ را به امامت برگزيدند مظلوم بوده ام و اين گفتارش كه فرموده است بار خدايا قريش را زبون فرماى ، كه حق مرا از من باز داشتند و حكومت مرا غصب كردند!.
و اين گفتار آن حضرت كه پروردگارا من قريش ‍ را از سوى من كيفر دهد كه آنان در حق من ستم كردند و حكومت پسر مادرم (برادرم ) را از من به زور بازگرفتند.
و گفتار او هنگامى كه شنيد كسى بانگ برداشته است : من مظلومم . فرمود بيا با يكديگر فرياد بر آوريم كه من هم همواره مظلوم بوده ام
.
و اين گفتارش كه و همانا كه او (ابوبكر) به خوبى مى داند كه منزلت و محل من در مورد خلافت همچون محور آسيا سنگ است .
و اين گفتارش كه ميراث خود را تاراج شده مى بينم .
و اين گفتارش كه آن دو مرد ظرف ما را واژگون ساختند و مردم را بر دوشهاى ما سوار كردند.
و اين سخن او همانا ما را حقى است كه اگر به ما داده شود مى گيريم و اگر از آن بازداشته شويم تحمل سختى مى كنيم اگر چه به درازا كشد. (262)
و اين گفتار آن حضرت كه همواره ديگرى را بر من برگزيدند و من از آنچه سزاوار و شايسته آن هستم بازداشته شده ام . (263)
و ياران (معتزلى ) ما همه اين سخنان را بر آن حمل مى كنند كه على عليه السلام با توجه و استناد به برترى و شايستگى در مورد حكومت ادعا مى فرموده است و همين توجيه درست و حق است زيرا معنى كردن اين كلمات بر اينكه او با نص و تصريح استحقاق آن را داشته است موجب تكفير يا فاسق شمردن سرشناسان مهاجران و انصار است . ولى اماميه و زيديه اين سخنان را بر ظاهر آن تحمل مى كنند و بر كارى دشوار دست مى يازند، و البته به جان خودم سوگند كه اين سخنان بسيار وهم انگيز است و چنين به گمان مى آورد كه سخن درست همان است كه شيعيان مى گويند؛ ولى بررسى اوضاع و احوال اين گمان را باطل مى كند و اين وهم را زايل مى سازد و واجب است كه اين سخنان را همچون آيات متشابه قرآنى دانست كه گاهى چيزهايى را كه براى خداوند متعال روا نيست به گمان مى آورد و معمولا اين آيات را به ظاهرش معنى نمى كنيم و آن ها را مورد عمل قرار نمى دهيم زيرا با بررسى دلايل عقلى چنين اقتضاء مى شود كه از ظاهر آن آيات عدول كنيم و با تاويلاتى كه در كتابهاى مورد نظر آمده است تاويل كنيم .
يحيى بن سعيد بن على حنبلى كه معروف به ابن عاليه (264) و از ساكنان ناحيه قطفتا (265) در بخش غربى بغداد بود و يكى از شاهدان عادل آن منطقه به شمار مى رفت براى من نقل كرد و گفت : حضور فخر اسماعيل بن على حنبلى فقيه ، معروف به غلام ابن المنى ، بودم اين فخر اسماعيل بن على داناترين حنبليان بغداد در فقه و مسائل مورد خلاف بود و تدريس ‍ مختصرى هم در منطق داشت و داراى بيانى شيرين بود من او را ديده بودم و حضورش رفته و سخنش را هم شنيده بودم ، به سال ششصد و ده درگذشت ، ابن عاليه مى گفت در همان حال كه ما پيش او بوديم و سخن مى گفتيم مردى از حنبليان وارد شد، او طلبى از يكى از مردم كوفه داشته و براى وصول طلب خود به كوفه رفته بود و چنان اتفاق افتاده بود كه رفتن او به كوفه مقارن با زيارت روز غدير بود و در آن حال او در كوفه بوده است زيارت غدير يعنى روز هجدهم ذى حجه كه در آن روز در مزار امير المومنين عليه السلام آن چنان جمعيتى جمع مى شوند كه بيرون از حد شمار است .
ابن عاليه مى گفت : شيخ فخر اسماعيل شروع به پرسيدن از آن مرد كرد كه چه كسردى و چه ديدى ؟ آيا تمام طلب خود را گرفتى يا چيزى از آن بر عهده وام دار باقى ماند! و آن مرد پاسخ مى داد، تا آنكه به فخر اسماعيل گفت : اى سرور من ، اگر روز زيارتى غدير حضور مى داشتى مى ديدى كنار آرامگاه على بن ابى طالب چه رسوايى به بار آوردند و چه سخنان زشت و دشنامها كه به صحابه دادند آن هم آشكارا و با بانگ بلند و بدون هيچ گونه مراقبت و بيم و هراسى ! فخر اسماعيل گفت : آنان چه گناهى دارند؟ به خدا سوگند، كسى آنان را بر اين كار گستاخ نكرد و براى آنان اين در را نگشود مگر صاحب همان گور! آن مرد پرسيد: صاحب آن گور كيست ؟ فخر اسماعيل گفت : على بن ابى طالب است . آن مرد گفت : اى سرور من ، يعنى على اين سنت را براى آنان معمول داشته و ايشان را به آن راه برده و به آنان تعليم داده است ؟ فخر گفت : آرى به خدا سوگند. آن مرد گفت : اى سرور من ، اگر على در اين كار محق بوده است چه لزومى دارد كه فلان و فلان (ابوبكر و عمر) را دوست بداريم و اگر على بر باطل بوده است چه لزومى دارد و بر عهده ما نيست كه او را دوست ميداريم ! به هر حال سزاوار است كه يا از او يا از آن دو تبرى بجوييم ! ابن عاليه گفت : اسماعيل شتابان برخاست و كفشهايش را پوشيد و گفت : خداوند اسماعيل را لعنت كناد اگر پاسخ اين مساله را بداند و به اندرونى خود رفت . ما هم برخاستيم و برگشتيم .(266)
گويد: اينكه امير المومنين فرموده است حال اين موضوع را كنار بگذار كه آنان به شمار همان گروهى كه وارد بصره شده اند از مسلمانان كشته اند يعنى اگر فقط يك تن را كشته بودند براى من كشتن همه آنان روا بود تا چه رسد به شمار كسانى كه وارد بصره شده اند كشته اند.
و على عليه السلام راست فرموده است چرا كه آنان گروهى بسيار از دوستان على و گنجوران بيت المال را در بصره كشتند، نسبت به بعضى مكر ورزيدند و آنها را غافلگير كردند و گروهى را پس از دستگيرى اعدام كردند.
جنگ جمل و حركت عايشه براى جنگ (267) 
ابو مخنف روايت خود را از اسماعيل بن خالد، از قيس بن ابى حازم ، و كلبى روايت خود را از ابو صالح ، از ابن عباس ، و جرير بن يزيد از عامر شعبى ، و محمد بن اسحاق از جبيب بن عمير و همگى به اتفاق چنين نقل كرده اند كه چون عايشه و طلحه و زبير از مكه آهنگ بصره كردند از كنار آب حواب كه در منطقه سكونت بنى عامر بن صعصعه است گذشتند و سگها چنان بر آنان پارس كردند كه شتران سركش و چموش ‍ هم رم كردند. يكى از آن ميان گفت : نفرين خدا بر حواب باد كه سگهايش چه بسيار است . همين كه عايشه نام حواب را شنيد گفت : آيا اينجا محل آب حواب است ؟ گفتند: آرى . گفت : مرا برگردانيد، برگردانيد. از او پرسيدند: به چه سبب ، چه پيش آمده است ؟ گفت : خودم از پيامبر (ص ) شنيدم كه فرمود: گويى مى بينم كه سگهاى منطقه يى كه نامش حواب است بر يكى از زنان من پارس مى كنند و سپس به من فرمود: اى حميراء بر حذر باش كه تو آن زن نباشى . زبير گفت : خدايت رحمت كناد! آرام بگير كه ما فرسنگهاى بسيارى از آب حواب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهانى دارى كه شهادت دهند كه اين سگهاى پارس كننده كنار آب حواب نيستند؟ طلحه و زبير پنجاه اعرابى را كه براى آنان جايزه يى تعيين كرده بودند فراخواندند كه براى عايشه سوگند خوردند و گواهى دادند كه آن آب ، آب حواب نيست . اين نخستين گواهى دروغ در اسلام بود. و عايشه به حركت خويش ادامه داد.
ابو مخنف مى گويد: عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه روزى پيامبر (ص ) به زنانش كه در محضرش حاضر بودند فرمود اى كاش مى دانستم كداميك از شما صاحب شتر پرمويى است كه سگهاى حواب بر آن زن پارس مى كنند و گروهى بسيار در سمت راست و چپش كشته مى شوند و همگى در آتش ‍ خواهند بود و آن زن پس از آنكه نزديك به هلاكت مى رسد نجات پيدا مى كند. (268)
مى گويم : ياران معتزلى ، ما كه خدايشان رحمت كناد! گفتار پيامبر (ص ) را كه فرموده است نجات پيدا مى كند به نجات عايشه از آتش ‍ معنى مى كنند ولى اماميه آن را به نجات او از كشته شدن معنى مى كنند. معنى ما بهتر است زيرا جمله در آتش خواهند بود در عبارت به فعل نجات پيدا مى كند نزديكتر است تا جمله كشتگان برگرد او كشته مى شوند و در اين مورد نزديكى آن جمله معتبرتر است . مگر نمى بينى كه دانشمندان علم نحو بصره با توجه به نزديكى عامل آن را معتبر مى شمرند.

next page

fehrest page

back page