next page

fehrest page

back page

(224)آن كسى كه بر دنيا اندوهگين باشد بر قضاى خداوند خشمگين است 
من اصبح على الدنيا حزينا، فقد اصبح لقضاء الله ساخطا.
و من اصبح يشكو مصيبه نزلت به ، فانما يشكوربه .
و من اتى غنيا فتواضع له لغناه ذهب ثلثا دينه .
و من قراء القرآن فمات و دخل النار؛ فهو كان ممن يتخذ آيات الله هزوا.
و من لهج قلبه بحب الدنيا التاط قلبه منها بثلات : هم لايغبه ، و حرص لايتركه ، و امل لايدركه .

آن كسى كه بر دنيا اندوهگين باشد بر قضاى خداوند خشمگين است ؛ و آن كس كه از مصيبتى كه بر او رسيده است ، شكوه مى كند از خداى خويش شكوه كرده است ؛ و آن كس كه پيش توانگر رود به سبب توانگرى او براى او فروتنى كند، دو سوم دين او از ميان مى رود؛ و هر كس كه قرآن بخواند و بميرد و به دوزخ در آيد، از كسانى است كه آيا، خدا را به مسخره گرفته است ؛ و آن كس ‍ كه دلش به دوستى دنيا شيفته است ، دلش به سه چيز دنيا شيفته و چسبيده خواهد بود، اندوهى كه از او دست برندارد و حرصى كه او را رها نسازد و آرزويى كه به آن نخواهد رسيد. (49)
(225)قناعت بسنده ترين دولتمندى است و خوش خويى بسنده ترين نعمت 
كفى بالقناعه ملكا، و بحسن الخلق نعيما.
قناعت بسنده ترين دولتمندى است و خوش خويى بسنده ترين نعمت .
و سئل عليه السلام عن قول عزوجل : فلنحيينه حياه طيبه (50)، فقال : هى القناعه .
و از آن حضرت درباره اين آيه زندگانى دهيم او را زندگانى پاك . (51)
پرسيدند فرمودن قناعت است .

ابن ابى الحديد درباره اين دو كلمه مطالبى آورده است كه گزينه هايى از آن ترجمه مى شود.
زهد و قناعت نزديك يكديگرند، جز آن كه زهد غالبا عبارت از فاصله گرفتن از امور دنيايى است با قدرت بر آن و قناعت عبارت است از الزام نفس به صبر از چيزهايى كه مى خواهد و قادر بر آن بر نيست . بدين سبب برخى از صوفيان گفته اند قناعت آغاز زهد است . و توانگرى حقيقى ، قناعت است كه آدميان همگى از دو جهت فقير هستند، نخست آنكه همگان در پيشگاه خداوند متعال فقيرند همان گونه كه خداوند فرموده است : اى مردم شما در پيشگاه خداوند فقيران هستيد و خداوند خود توانگر ستوده است . (52) دوم آنكه نيازهاى آدميان بسيار است ، بنابراين توانگرتر ايشان كم نيازتر آنان است .
و ترديد نيست كه زندگى پاگيزه ، زندگى توانگرى است و گفتيم كه آن كس كه قناعت مى كند همو توانگر است ، زيرا توانگرى ، بى نيازى است و توانگرتر مردم كسى است كه نيازش به مردم از همه كمتر باشد. به همين سبب خداوند توانگرترين توانگران است كه او را نيازى به هيچ چيز نيست ، و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هم ناظر به همين معنى است كه فرموده است : توانگرى به فراوانى خواسته و كالا نيست ، توانگرى بى نيازى نفس است .
شاعر گفته است : هر كس ‍ نااميدى را بياشامد - تحمل كند - بى نياز و توانگر است ، و هر كس آزمندى را بياشامد، بينوا و تنگدست است .
(227)و با كسانى كه روزى به ايشان روى آورده است ، شريك شويد كه او توانگرىرا سزاوارتر است و به روى آوردن بخت شايسته تر
شاركوا الذين قد اقبل عليهم الرزق ، فانه اخلق للغنى ، واجدر باقبال الحظ. (53)
و با كسانى كه روزى به ايشان روى آورده است ، شريك شويد كه او توانگرى را سزاوارتر است و به روى آوردن بخت شايسته تر .
سخن درباره بخت و اقبال گذاشت ، و گفته شده است : بخت سرايت مى كند همان گونه كه بيمارى جرب سرايت مى كند، و اى مطابق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام است كه آميزش و شركت با خوشبخت نظير شركت با بدبخت نيست كه در مورد اول اشتراك در خوشبختى و بهره مندى است و دومى اشتراك در بدبختى و محروم ماندن است .
درباره بخت و اقبال سخن فراوان گفته شده است .
مالك بن انس فقيه مدينه ، فقه را از ليث بن سعد آموخته بود. مردم در حالى كه ليث نشسته بود به او توجهى نمى كردند و گرد مالك جمع مى شدند. به ليث گفتند: مالك علم خود را از تو فرا گرفته است ، چرا تو چنين گمنامى و او از همه مردم نام آورتر است ؟ گفت : يك دانگ بخت بهتر از يك شتر بزرگ است كه دانش بر آن بار باشد.
سيد رضى سروده است :
از پيشامدهاى روزگار، جام خشم مى آشامم و به خشم خشمگين ، اعتنايى نمى كنند، از سوراخ با يكى اميد روزى دارم كه با ريسمان خشن حرمان مسدود مى شود، باز مى گردم در حالى كه در دو دوست خويش چيزى از آن جز پشت دست گزيدن بر بختهاى از دست شده ندارم . (54)
(228)درباره اين گفتار خداى عز و جل كه فرموده است : همانا خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد، گفته است : عدل انصاف است و احسان نكويى كردن است
و قال عليه السلام فى قوله عزوجل : ان الله يامر بالعدل و
الاحسان
(55):
العدل الانصاف ، و الاحسان التفضل .
(56)
درباره اين گفتار خداى عز و جل كه فرموده است : همانا خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد، گفته است : عدل انصاف است و احسان نكويى كردن است .
اين تفسير صحيحى است كه همه مفسران بر آن اتفاق كرده اند و كار مستحب را زير لفظ فرمان مى دهد، آورده است تا مايه بيشى حسن آن گردد و همچون ديگر كارهاى مباح نيست كه صفتى بر زيادت حسن ندارد.
زمخشرى هم گفته است : عدل واجب است و احسان مستحب ، ولى خداوند متعال فرمان خود را مشمول هر دو مورد فرموده است .
(229) هر كه با دست كوتاه ببخشد، او را با دست دراز ببخشند 
و قال عليه السلام : من يعط باليد القصيره يعط باليد الطويله . (57)
هر كه با دست كوتاه ببخشد، او را با دست دراز ببخشند .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : معنى اين سخن اين است كه آن چه آدمى از مال خود در راه خير و نيكى كردن مى پردازد هر چند اندك باشد، خداوند متعال پاداش آن بزرگ و بسيار قرار مى دهد و منظور از كلمه يد دئر اين جا نعمت است . على عليه السلام ميان نعمت خداى متعال فرق نهاده و يكى را به كوتاه و ديگرى را به بلند توصيف فرموده است كه نعمتهاى خداوند همواره بر نعمت مخلوق فزونى بسيار دارد و چون نعمتهاى خداوندى را اصل و ريشه همه نعمتهاست ، پس همه نعمتها بر آن بر مى گيرد.
اين جمله را چون سيد رضى شرح داده است ، من از شرح آن بى نيازم .
(230) و آن حضرت به پسر خود حسن عليه السلام فرمود: كسى را به رزم فرا مخوان واگر تو را به مبارزه فرا خواندند، بپذير كه فرا خوانده به زرم ستمگر افتاده است
و قال عليه السلام لابنه الحسن :
ولاتدعون الى مبارزه ، فان دعيت اليها فاجب ؛ فان الداعى اليها باغ ، والباغى مصروع .
(58)
و آن حضرت به پسر خود حسن عليه السلام فرمود: كسى را به رزم فرا مخوان و اگر تو را به مبارزه فرا خواندند، بپذير كه فرا خوانده به زرم ستمگر افتاده است .
نمودارهايى از شجاعت على عليه السلام  
آن حضرت در اين سخن نخست حكمت را و سپس علت آن را بيان مى فرمايد و ما هيچ نشنيده ايم كه آن حضرت كسى را به مبارزه و نبرد فرا خواند و چنان بوده كه يا شخص او را به نبرد فرا خوانده اند يا كسى را به نبرد مى خواسته اند او به جنگ مى رفته و فرا خواننده را مى كشته است . پسران ربيعه بن عبد شمس ، در جنگ بدر بنى هاشم را به نبرد تن به تن فرا خواندند. على عليه السلام براى مبارزه بيرون آمد، وليد را گشت ، و او و حمزه در كشتن عتبه شريك بودند. روز جنگ احد هم طلحه بن ابى طلحه ، هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت . مرحب هم در جنگ خيبر هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت .
اما بيرون آمدن و نبرد على عليه السلام به روز جنگ خندق با عمرو بن عبدود بزرگتر از آن است كه گفته شود، بزرگ و شكوهمندتر از آن است كه گفته شود باشكوه است و آن مبارزه همان گونه است كه شيخ ما ابوالهذيل گفته است . كسى از او پرسيد على در پيشگاه خداوند بلند منزلت تر است يا ابوبكر؟ ابولهذيل گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند كه نبرد على با عمرو در جنگ خندق معادل با همه اعمال و عبادات همه مهاجران و انصار بلكه از آن فراتر است تا چه رسد به اعمال ابوبكر به تنهايى .
از حذيقه بن اليمال هم روايتى نقل شده است كه مناسب با همين مقام بلكه فراتر از آن است . قيس بن ربيع ، از ابوهارون عبدى ، از ربيعه بن مالك سعدى نقل مى كند كه مى گفته است ، پيش حذيقه بن اليمان رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ! مردم درباره على بن ابى طالب و مناقب او احاديثى نقل مى كنند و سخن مى گويند، اهل بصريت به آنان مى گويند شما در ستودن اين مرد زياده روى مى كنيد، اينك آيا تو حديثى براى من نقل مى كنى كه براى مردم نقل كنم ؟ حذيقه گفت : اى ربيعه چه چيزى را درباره على از من مى پرسى و من براى تو چه چيزى را بگويم ، سوگند به كسى كه جان حذيقه در دست اوست ، اگر همه اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله را از روزى كه آن حضرت برانگيخته شده است تا امروز در يك كفه ترازو نهند و يكى از اعمال على عليه السلام را در كفه ديگر قرار دهند، همان يك عمل على بر همه اعمال ايشان برترى خواهد داشت و ربيعه پاسخ داد كه اين ديگر مدح و ستايش غير قابل تحمل است و من آن را زياده روى مى پندارم . حذيقه گفت : اى ناكس فرومايه ، چگونه غير قابل باور و تحمل است ، مسلمانان به روز جنگ خندق كجا بودند، هنگامى كه عمرو بن عبدود و يارانش از خندق گذشته بودند و بيم و بى تابى سراپاى وجودشان را گرفت و عمرو هماورد خواست و خود را كنار كشيدند و باز ماندند. سرانجام على عليه السلام به نبرد او شتافت و او را كشت . سوگند به كسى كه جان حذيقه در دست اوست ، عمل آن روز على از لحاظ پاداش بزرگتر از اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله نه تنها تا به امروز كه تا قيام است .
و در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز هنگامى كه على عليه السلام به رويارويى عمرو رفت ، فرمود: اينك تمام ايمان با تمام شرك روياروى شد.
ابوبكر بن عياش مى گفته است : على عليه السلام ضربتى زد كه فرخنده از آن در اسلام نيست و آن ضربتى است كه به عمرو در جنگ خندق زد. و على عليه السلام ضربتى خورد كه شوم تر از آن در اسلام نيست ، يعنى ضربت ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد.
و در حديث مرفوع آمده است كه چون على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت پيامبر صلى الله عليه و آله با سر برهنه دستهاى خود را سوى آسمان گشوده بود و دعا مى كرد و عرضه مى داشت : بار خدايا عبيده را در جنگ بدر و حمزه را در جنگ را در جنگ احد از من گرفتى ، پروردگار! امروز على را براى من نگه دار، پروردگار! مرا تنها مگذار و تو بهترين وارثانى . (59)
جابر بن عبدالله انصارى مى گفته است : به خدا سوگند جنگ احزاب و گشته شدن عمرو به دست على عليه السلام را به چيزى جز داستان طالوت و جالوت كه خداوند متعال بيان فرموده است ، تشبيه نمى كنم ، يعنى آن جا كه فرموده است : پس به فرمان خدا آنان را به هزيمت راند و داود جالوت را كشت . (60)
عمرو بن از هر، از عمرو بن عبيد، از حسن بصرى روايت مى كند كه چون على عليه السلام عمرو را كشت ، سرش را بريد و با خود آورد و برابر پيامبر افكند. ابوبكر و عمر برخاستند و سر على عليه السلام را بوسيدند. رسول خدا در حالى كه چهره اش ‍ مى درخشيد، فرمود: اين پيروزى است ، يا فرمود: آغاز پيروزى است . و در حديث مرفوع آمده است كه روز كشته شدن عمرو بن عبدود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: باد آنان از ميان رفت و از اين پس آنان با ما جنگ نمى كنند و به خواست خداوند ما با آنان جنگ خواهيم كرد.
قصه جنگ خندق  
شايسته است خلاصه گزارش ‍ جنگ خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بيان كنيم . آن دو چنين گفته اند: عمرو بن عبدود كه در جنگ بدر همراه قريش شركت كرده و زخمى شده بود و او از معركه بيرون كشيده بودند، در جنگ احد شركت نكرد. او در جنگ خندق شركت و در حالى كه شمشير خود كشيده و به خود نشان زده بود و به دلبرى و نيروى خود مى باليد، بيرون آمد. ضرار بن خطاب فهرى و عكرمه بن ابى جهل و هبيره بن ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغيره كه همگى از خاندان مخزوم بودند، او را همراهى مى كردند. آنان سوار بر اسبهاى خويش بر كنار خندق به اين سو و آن سو حركت مى كردند. و در جستجوى جاى تنگى از خندق بودند كه بتوانند از آن بگذرند. سرانجام كنار تنگنايى از خندق كه به مزار معروف بود، ايستادند و اسبهاى خود را وادار به عبور از خندق كردند. اسبها پريدند و به اين سوى خندق آمدند و آنان با مسلمانان در يك زمين قرار گرفتند. در آن حال پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و يارانش كنار آن حضرت ايستاده بودند. عمرو بن عبدود پيش آمد و چند بار هماورد خواست و هيچ كس ‍ براى جنگ با او برنخاست . چون فراوان تقاضاى خود را تكرار كرد، على عليه السلام برخاست و گفت : اى رسول خدا من با او جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان نشستن داد، عمرو همچنان بانگ هماورد خواهى مى داد و مردم همچنان خاموش بودند، گويى بر سرشان پرنده نشسته است . عمرو گفت : اى مردم شما كه چنين مى پنداريد كه كشتگان شما در بهشت خواهند بود و كشتگان ما در دوزخ ، آيا كسى از شما دوست ندارد به بهشت درآيد يا دشمن خود را روانه دوزخ كند. باز هم هيچ كس برنخاست ، على عليه السلام براى بار دوم برخاست و گفت : اى رسول خدا من آماده جنگ با اويم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان نشستن داد.
عمرو بن عبدود شروع به جست و خيز با اسب خويش كرد و جلو و عقب مى رفت . بزرگان و سران احزاب در آن سو بر كرانه خندق ايستاده و گردن كشيده بودند و مى نگريستند و چون عمرو بن عبدود ديد. هيچ كس پاسخ او را نمى دهد اين رجز را خواند از بس كه بر جمع آنان آواز دادم كه آيا هماوردى نيست ، صدايم گرفت ، در آن هنگام كه بدرقه كننده مى ترسد من روياروى هماورد دلير ايستاده ام ، آرى كه من همواره به سوى آوردگاه پيشى مى گيرم ، دليرى و بخشش ‍ در جوانمرد از بهترين خويهاست . (61)
در اين هنگام على عليه السلام برخاست و عرضه داشت : كه اى رسول خدا براى جنگ با او مرا دستورى فرماى . فرمود: نزديك بيا، على نزديك رفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله عمامه خويش را بر سر على عليه السلام بست و شمشير خود بر دوش او آويخت و فرمود: از پى تصميم خود باش . چون على عليه السلام رفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : بار خدايا او را بر عمرو يارى فرماى . على عليه السلام همين كه نزديك عمرو بن عبدود رسيد، فرمود:
شتاب مكن كه پاسخ دهنده بانگ تو بدون آنكه ناتوان باشد به سويت آمد، كسى كه داراى نيت و بينش است و با نبرد با تو اميد به رستگارى دارد، من اميدوارم كه مويه گران جنازه ها را بر پيكر تو برپا دارم ، از ضربتى سهمگين كه نامش در آوردگاهها باقى بماند.
عمرو پرسيد: تو كيستى ؟ و عمرو پيرمردى سالخورده بود كه از مرز هشتاد سالگى گذشته بود، و به روزگار جاهلى از دوستان و همنشينان ابوطالب بن عبدالمطلب بود. على عليه السلام نسب خود را براى او آشكار ساخت و گفت : من على بن ابى طالب ام . گفت : آرى پدرت دوست و همنشين من بود، باز گرد كه دوست ندارم تو را بكشم .
شيخ ما ابوالخير مصدق بن شبيب نحوى هنگامى كه اين متن را پيش او مى خوانديم گفت : به خدا سوگند عمرو بن عبدود به على فرمان بازگشت نداد كه على زنده بماند بلكه از بيم چنين مى گفت كه كشته شدگان در جنگ بدر و احد را به دست على عليه السلام مى دانست و مى شناخت و اين را هم مى دانست كه اگر على با او نبرد كند، او را خواهد كشت ، ولى عمرو بت عبدود آزرم كرد كه از خود سستى و ناتوانى نشان دهد، و بدين سبب چنين نشان داد ككه رعايت زنده ماندن على عليه السلام را مى كند، و او در اين موضوع دروغ مى گفت . گويند: على عليه السلام در پاسخ عمرو بن عبدود گفت : ولى من دوست و مى دارم كه تو را بكشم . عمرو گفت : اى برادرزاده من خوش ‍ نمى دارم كه مرد كريمى چون تو را بكشم ، برگرد براى تو بهتر است . على عليه السلام گفت : قريش از قول تو نقل مى كنند كه گفته اى هيچ كس سه حاجت از من نمى خواهد مگر اينكه هر چند در يك مورد آن پاسخ مثبت مى دهم . عمرو گفت : آرى همين است . على عليه السلام فرمود: من نخست تو را به اسلام فرا مى خوانم . عمرو گفت : از اين سخن درگذر. گفت : دوم آنكه با كسانى از قريش كه از تو پيروى مى كنند، به مكه برگرد، گفت : در اين صورت زنان قريش مى گويند، نوجوانى مرا فريب داد. فرمود: سوم آنكه تو را به هماوردى فرا مى خوانم . عمرو به غيرت آمد و گفت : هرگز گمان نمى كردم كسى از عرب چنين تقاضاى از من بنمايد و همان دم از اسب خود فرو آمد و آن را پى كرد و گفته شده است بر چهره اسب كوفت و اسب گريخت . آن دو در آوردگاه به نبرد پرداختند و چنان گرد و خاكى برانگيخته شد كه آن دو را از ديده ها پوشيده داشت . تا آنكه مردم از ميان گرد و خاك صداى تكبير شنيدند و دانستند كه على عليه السلام او را كشته است . گرد و خاك فرو نشست ، على بر سينه عمرو نشسته بود و سر عمرو را مى بريد. همراهان عمرو گريختند تا از خندق عبور كنند. اسبهاى آنان ايشان را از خندق عبور دادند، غير از نوفل بن عبدالله كه اسبش نتوانست بپرد و با او در خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگ باران كردن او كردند. نوفل گفت : اى مردم مرا بهتر از اين بكشيد و على عليه السلام به جانب او رفت و او را كشت . زبير هم خود را به هبيره بن ابى وهب رساند و ضربتى به دنباله زين اسب او زد. و زرهى كه هبيره با خود داشت افتاد و زبير آن را برگرفت . عكرمه بن ابى جهل هم نيزه خود را انداخت . عمر بن خطاب هم به ضرار بن عمرو حمله كرد. ضرار بر او حمله آورده و همين كه نيزه اش را بر پشت عمر نهاد و عمر آن را احساس كرد، نيزه اش را برداشت و گفت : اى پسر خطاب اين نعمت را سپاسگزار باش كه سوگند خورده ام ، بر هيچ قرشى كه دست يابم او را نكشم و ضرار به ياران خود پيوست . چنين اتفاقى در جنگ احدت هم ميان ضرار و عمر بن خطاب صورت گرفته بود، و اين هر دو قصه را محمد بن عمر واقدى در كتاب مغازى خود آورده است . (62)
(231) 
خيار خصال النساء، شرار خصال الرجال : الزهو و الجبن و البخل ، فاذا كانت المراه مزهوه لم تمكن من نفسها، و اذا كانت بخيله حفضلت مالها و مال بعلها، واذا كانت جبانه فرقت من كل شى ء يعرض لها.(63)
گزيده ترين خويهاى زنان ناپسندترين خويهاى مردان است ، تكبر كردن و ترس و بخل ورزيدن ، كه چون زن متكبر باشد رخصت نمى دهد كه كسى بدو دست يازد، و چون ترسو باشد از هر چيز كه به او روى آورد مى ترسد، و چون بخيل باشد مال خود و شوهرش را حفظ مى كند.
طغرايى (64) شاعر عجم همين معنى را گرفته و چنين سروده است :
بخشش و دليرى در جوانمردان ايشان است و در دوشيزگان بخل و بيم ... .
از جمله سخنان حكمت آميز افلاطون اين است كه مى گويد: از نيرومندترين انگيزه ها در مورد محبت مرد نسبت به زنش و دوستى و اتفاق ميان ايشان آن است كه صداى زن فروتر از صداى مرد و خشم گرفتن او كمتر از خشم گرفتن مرد و دلش ‍ سست تر از دل او باشد و اگر در هر يك از اين مورد زن بر مرد فزونى داشته باشد به همان اندازه ميان آن دو تنافر پيدا مى آيد.
(232)خردمند كسى است كه هر جيز را به جاى خويش ‍ نهد 
و قيل له عليه السلام : صف لنا العاقل ، فقال : هو الذى يضع الشى ء مواضعه . فقيل : فصف لنا الجاهل ، قال : قد قلت .
قال الرضى رحمه تعالى ، يعنى ان الجاهل هو الذى لايضع الشى ء مواضعه ، فكان ترك صفته صفه له ، اذ كان بخلاف وصف العاقل .

و آن حضرت را گفتند: براى ما خردمند را توصيف كن ، فرمود: خردمند كسى است كه هر جيز را به جاى خويش نهد. گفتند: نادان را براى ما وصف كن ، فرمود: وصف كردم .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: يعنى جاهل كسى است كه چيزها را به جاى خويش ‍ ننهد، گويى وصف نكردن جاهل وصف اوست كه به خلاف وصف خردمند است .
(233)به خدا سوگند دنياى شما در ديده من خوارتر از استخوان خوكى است كه اندكىگوشت داشته باشد و در دست شخص گرفتار به جذام باشد
و الله لدنيا كم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم . (65)
به خدا سوگند دنياى شما در ديده من خوارتر از استخوان خوكى است كه اندكى گوشت داشته باشد و در دست شخص ‍ گرفتار به جذام باشد .
به جان خودم سوگند كه به راستى گفته است كه حضرت همواره راستگو بوده است و هر كس به سيره و روش او چه به هنگام بركنارى از كار و چه به هنگامى كه عهده دار خلافت بوده است ، بنگرد، درستى اين سخن را مى شناسد.
(234)گروهى خدا را به اميد پاداش پرستش مى كنند، اين پرستش بازرگانان است و...
ان قوما عبدوا الله رغبه فتلك عباده التجار، و ان قوا عبدوا الله رهبه فتلك عباده العبيد، و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عباده الاحرار.(66)
گروهى خدا را به اميد پاداش ‍ پرستش مى كنند، اين پرستش ‍ بازرگانان است و گروهى خدا را از بيم پرستش مى كنند، اين پرستش بردگان است و گروهى خدا را براى سپاس پرستش ‍ مى كنند، اين پرستش آزادگان است .
اين مقام چنان مقام جليلى است كه نيروى بيشتر مردم از رسيدن به آن فروتر است و در مباحث گذشته شرح داديم و گفتيم عبادت به اميد پاداش ، بازرگانى و معاوضه است و عبادات از بيم عقاب ، به منزله عبادت براى پادشاه نيرومندى است كه از چشم او بيم شود و عبادات براى سپاسگزارى ، عبادت سودمند است .
(236)هر كسى از سستى پيروى كند، حقوق را تباه سازد و هر كس از سخن چين پيروىكند، دوست را تباه سازد
من اطاع التوانى ضيع الحقوق ،و من اطاع الواشى ضيع الصديق .
هر كسى از سستى پيروى كند، حقوق را تباه سازد و هر كس از سخن چين پيروى كند، دوست را تباه سازد .
پيش از اين درباره سستى و ناتوانى و هم درباره سخن چينى و خبر كشى سخن گفته شد.
به خسرو پرويز گزارش دادند مسيحيانى كه به درگاه پادشاه مى آيند، معروف به تجسس براى پادشاه روم هستند. گفت : براى هر كس گناهى نشود، از سوى ما عقوبتى براى او آشكار نخواهد شد.
به او گزارش دادند كه مردم گوش ‍ دادن پادشاه را به سخنان سخن چينان زشت مى شمرند. بر پشت رقعه نوشت : ايشان همچون روزنه هايى هستند كه در خانه تاريك نور و روشنايى مى آورند و به علت نياز به اين روزنه ها، نبايد آنها را بست و در راى خردمندان اين كار به مصلحت نيست ...
(237)سنگ غصبى در خانه در گرو ويرانى آن است 
الحجر الغصب فى الدار رهن على خرابها.(67)
قال الرضى رحمه ال تعالى : و قد روى ما يناسب هذا لكلام عن النبى صلى الله عليه و سلم ، و لا عجب ان يشبته الكلامان فان مستقا هما من قليب و مفرعهما من ذنوب
.
سنگ غصبى در خانه در گرو ويرانى آن است .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله هم روايت شده است و شگفت نيست كه هر دو سخن از يك آبشخور است و در يك سطل انباشته ريخته شده است .

ابن ابى الحديد مى گويد: معنى اين كلمه اين است كه خانه اى كه با سنگ غصبى هر چند با يك آجر غصبى ساخته شده باشد، ناچار به سرعت ويران مى شود، گويى همان يك سنگ همچنان در گرو ويرانى آن خانه است و همان گونه كه رهن بايد فك شود، ويرانى آن خانه هم بايد حاصل شود.
ابن بسام (68) براى ابن مقله كه خانه خود را در محله زاهر بغداد با ستم به مردم و غصب ساخته بود، چنين سروده است : كنار خانه ات دو خانه ويران شده قرار دارد و خانه تو سومين خانه ويران شده خواهد بود، اى كاش ‍ سلامت اشخاص باانصاف ادامه يابد تا چه رسد به سلامت كسانى كه ستم مى ورزند.
اين دو خانه كه ابن بسام گفته است ، خانه ابوالحسن بن فرات و خانه محمد بن داود بن جراح است . ابن بسام در اين باره اين دو بيت را هم سروده است :
به ابن مقله (69) بگو، آرام باش و شتابان مباش كه در حال ديدن خوابهاى پريشانى ، با كوشش ‍ ضمن ويران ساختن خانه هاى مردم براى خود خانه اى مى سازى كه به زودى پس از اندك زمان ويران خواهد شد.
آن چه ابن بسام فهميده بود راست در آمد و خانه ابن مقله به روزگار الراضى بالله با خاك يكسان شد.
(238)روز - چيرگى - ستمديده بر ستمگر سخت تر است از روز - چيرگى - ستمگر برستمديده
يوم المظلوم على الظالم ، اشد من يوم الظالم على المظلوم . (70)
روز - چيرگى - ستمديده بر ستمگر سخت تر است از روز - چيرگى - ستمگر بر ستمديده .
درباره ستم سخن مكرر گفته شد، و گفته شده است به هنگام ستم ، عدل خداوند را در مورد خودت به ياد آور و به هنگام قدرت از قدرت خداوند متعال بر خود ياد آور. و معلوم است كه روز چيرگى ستمديده بر ستمگر سخت تر از روز چيرگى ستمگر بر اوست كه در آن روز - قيامت - پاداش و انتقام بزرگ مطرح است . نهايت ستم ستمگر در دنيا اين است كه مظلوم را مى كشد و يك بار او را مى ميراند و ديگر ياراى رنج رساندن به او ندارد. ولى روز قيامت روزى است كه ستمگر نمى ميرد كه راحت شود بلكه عذاب او جاودانه است و همواره تجديد مى شود. از خشم و شكنجه الهى به ذات مقدس ‍ خودش پناه مى بريم .
(239)از خدا بترس به مقدارى از پرهيزكارى ، هر چند اندك باشد و ميان خودت و خداوندپرده اى قرار بده هر چند نازك باشد
اتق الله بعض التقى و ان قل ؛ و اجعل بينك و بين الله سترا و ان رق . (71)
از خدا بترس به مقدارى از پرهيزكارى ، هر چند اندك باشد و ميان خودت و خداوند پرده اى قرار بده هر چند نازك باشد .
در مثل گفته شده است : هر چند كه همه اش درك نمى شود، نبايد همه اش را ترك كرد. (72) براى كسى كه رعايت همه نكات پرهيزكار دشوار است ، واجب است در پاره اى از امور از خدا بترسد و ميان خودش و خدا پرده اى قرار دهد هر چند نازك باشد.
در امثال عاميانه آمده است ميان خودت و خدا روزنه اى قرار بده و روزنه لغت درست معربى است ، يعنى ميان خودت و خدا را كاملا بسته و تاريك قرار مده .
(240)چون جواب بسيار شود، صواب پوشيده ماند 
اذا ازدحم الجواب ، خفى الصواب . (73)
چون جواب بسيار شود، صواب پوشيده ماند .
نظير اينكه كسى در مسائل در حضور جمعى از اهل نظر اشكالى طرح كند و آنان همگى شروع به پاسخ دادن كنند و آنچه در انديشه دارند بگويند كه ترديد نيست در آن حال پاسخ درست پوشيده مى ماند. اين كلمه در حقيقت امر به انصاف در بحث است و گرنه منجر به ستيز و جدال مى شود.
(241)همانا خداوند متعال را در نعمتى حقى است ، هر كس آن را ادا كند، خداوند آن نعمت بر اوافزون فرمايد و هر كس در آن كوتاهى كند به زوال نعمت در خطر افتد
ان الله تعالى فى كل نعمه حقا، فمن اداه زاده منها، و من قصر فيه خاطر بزوال نعمته . (74)
همانا خداوند متعال را در نعمتى حقى است ، هر كس آن را ادا كند، خداوند آن نعمت بر او افزون فرمايد و هر كس در آن كوتاهى كند به زوال نعمت در خطر افتد .
در اين باره در گذشته سخن گفته شد، در خبر هم آمده است به هر كس نعمتى داده شود و با يارى درمانده و بر آوردن نياز و كشف ستم ، حق آن را بپردازد، نعمتش ‍ سزاوار دوام است و هر كس ‍ كوتاهى كند، عمر نعمتش كوتاه مى شود.
(242)چون قدرت بسيار شود، شهوت و آرزو اندك گردد 
اذا كثرت المقدره قلت الشهوه . (75)
چون قدرت بسيار شود، شهوت و آرزو اندك گردد .
اين سخن نظير اين گفتار است كه هر چيز در اختيار باشد خسته كننده و ملال انگيز مى شود، نظير گفتار اين شاعر كه مى گويد:
چه بسا دوست و برادرى كه چندان بر او دوستى كردم كه از من ملول شد، آرى هر چيز كه ارزان مى شود خسته كننده است ، اى كاش اينك كه دوستى مرا فروخته است به كسى مى فروخت كه افزون از من دوستى مى ورزيد نه به كسى كه كمتر از آن است .
(243)بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده باز آورده شود 
احذروا نفار النعم ، فما كل شارد بمردود. (76)
بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده باز آورده شود .
اين سخن فرمان به سپاسگزارى بر نعمتها و ترك معصيتهاست كه گناهان نعمتها را به زوال مى آورد.
(244)جوانمردى مهر آورتر از خويشاوندى است 
الكرم اعطف من الرحم .
جوانمردى مهر آورتر از خويشاوندى است .
(245)هر كه به تو گمان نيكى برد، گمانش را راست گردان 
من ظن بك خيرا فصدق ظنه . (77)
هر كه به تو گمان نيكى برد، گمانش را راست گردان .
اين سخن از جمله وصيت اميرالمؤ منين عليه السلام به فرزندانش امام حسن عليه السلام است كه پيش از اين گذشت . يكى از بزرگان گفته است : من شرمسار مى شوم كه كسى پيش من آيد و چهره اش از شرمسارى سرخ يا از بيم زرد شود و نسبت به من گمان خير برده باشد و شب را به آن اميد به روز آورده و بامداد پيش ‍ من آمده باشد و او را نااميد برگردانم .
(246)بهترين كارها آن بود كه به ناخواه خود را به آن وا دارى 
افضل الاعمال ما اكرهت نفسك عليه . (78)
بهترين كارها آن بود كه به ناخواه خود را به آن وا دارى .
ترديد نيست كه ثواب به اندازه مشقت است كه گويى ثواب عوض آن است ، همان گونه كه عوض از درد و رنج است و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : بهترين عبادت دشوارترين آن است .
(247)خداوند سبحان را با باطل شدن عزيمتها و گشودن گره ها و شكستن همتها شناختم
عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم ، و حل العقود، و نقض الهمم (79)
خداوند سبحان را با باطل شدن عزيمتها و گشودن گره ها و شكستن همتها شناختم .
اين يكى از راههاى شناخت خداوند سبحان است كه آدمى عزم كارى مى كند و تصميم خود را در آن مورد استوار مى كند، چيزى نمى گذرد كه خداوند متعال انديشه ديگرى به خاطر او مى آورد كه از آن تصميم باز مى گردد و اين موضوع به هيچ روى در حساب او نبوده است . اين مقوله ، بحث دقيقى است كه متكلمان در آن باره سخن گفته اند و اين جا محل استقصاى اقوال ايشان نيست .
گفته شده است : در دست عضدالدوله رقعه اى افتاد و او همان گونه كه رقعه ها را بررسى مى كرد فرمان داد، نويسنده آن رقعه را بردار كشند. آن گاه خادمى را روانه كرد و گفت : به مطهر - كه وزير عضدالدوله بود - بگو او را بردار نكشد، از زندان بيرونش آورد و دست راستش را قطع كند. سپس خادم ديگرى را فرستاد و گفت : بگو فقط پى هاى هر دو او را ببرد. سرانجام خادم ديگرى فرستاد و گفت : بگو، فقط او را همچنان بسته به زنجيرهايش به دژ سيراف منتقل و آنجا زندانى كند. مى بينيد كه در كمتر از يك ساعت چهار انگيزه و تصميم مختلف گرفته است .
(248)تلخى اين جهان شيرينى آن جهان و شيرينى اين جهان تلخى آن جهان است 
مراره الدنيا حلاوه الاخره ، و حلاوه الدنيا مراره الاخراه . (80)
تلخى اين جهان شيرينى آن جهان و شيرينى اين جهان تلخى آن جهان است .
چون دنيا ضد آخرت است ، واجب است احكام اين يكى ضد آن يكى باشد، چون سياهى و سپيدى كه در چشم و بينايى اثر معكوس دارد و چون حرارت و برودت كه يكى موجب سبكى و ديگرى موجب سنگينى است . چون در دنيا اعمالى است كه بر مذاق آدمى تلخ است و شرع فرمان به اجراى آن داده است ، انجام دادن آنها براى شخص مايه ثواب و پاداشى است كه در آخرت شيرين است و همچنين عكس آن هم صادق است .
(249)خداوند ايمان را براى پاكى از شرك ورزيدن واجب فرموده ، و... 
فرض الله الايمان تطيهرا من الشرك ، و الصلاه تنزيها عن الكبر، و الزكاه تسبيبا للرزق ، و الصيام ابتلا لاخلاص الخلق ، و الحج تقويه للدين ، و الجهاد عزا للاسلام ، و الامر بالمعروف مصلحه للعوام ، والنهى عن المنكر ردعا للسفهاء، و صله الرحم منماه للعدد، و القصاص ‍ حقنا للدماء، و اقامه الحدود اعظاما للمحارم ، و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل ، و مجانبه السرقه ايجابا للغفه ، و ترك الزنا تحصينا للنسب ، و ترك اللوط تكثير للنسل ، و الشهادات استظهار على المجاحدات ، و ترك الكذب تشريفا للصدق ، و السلام امانا من المخاوف ، و الامانه نظاما للامه ، و الطاعه تعظيما للامامه . (81)
خداوند ايمان را براى پاكى از شرك ورزيدن واجب فرموده ، و نماز را براى پاك گردانيدن از تكبر، و زكات را تا مايه رسيدن روزى گردد، و روزه را براى آزمودن اخلاص مردمان و حج را براى نيرومند ساختن اسلام ، (82)
و جهاد را براى عزت اسلام ، و امر به معروف را براى اصلاح كار همگان ، و نهى از منكر را براى بازداشتن سفلگان ، و پيوند با خويشاوندان را براى فزونى شمار، و قصاص را براى حفظ خونها، و برپايى حدود را براى بزرگ نشان دادن محرمات ، و ترك باده نوشى را براى نگه داشتن عقل ، و دورى از دزدى را براى پايدارى پاكدامنى ، و ترك زنا را براى نگهدارى نسب ، و ترك لواط را براى فزونى نسل ، و گواهى دادنها را براى استيفاى حقوق انكار شده ، و ترك دروغ را براى حرمت راستگويى ، و سلام دادن را براى ايمنى از ترسها، و امانت را براى نظام امت ، و فرمانبردارى را براى بزرگداشت امامت مقرر فرموده است .

ابن ابى الحديد سپس شرحى درباره علل عبادات و محرمات با استفاده از آيات قرآنى ايراد كرده است كه خارج از بحث ماست و مراجعه به آن براى اهل آن بسيار سودبخش است .
(250)هر گاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد، چنين سوگندش دهيد كه ... 
و كان عليه السلام يقول : احلفوا الظالم اذا اردتم يمينه ، بانه برى ء من حول الله و قوته ، فانه ، فانه اذا حلف بها كاذبا عوجل ، و اذا حلف بالله الذى لا اله الا هو لم يعا يعاجل ، لانه قد وحد الله سبحانه و تعالى . (83)
و آن حضرت مى فرمود: هر گاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد، چنين سوگندش دهيد كه او از حول و قوت خدا بيزار است كه اگر به دروغ چنين سوگندى بخورد در عقوبت او شتاب خواهد شد، و اگر به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد در عقوبت او شتاب نمى شود كه خدا را يگانه دانسته است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن داستان زير را نقل كرده است .
آن چه ميان يحيى بن عبدالله و ابن عبدالله و ابن مصعب در حضور هارون الرشيد گذشت
ابوالفرج على بن حسن اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين چنين نقل كرده است كه يحيى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را پس از آنكه در طبرستان خروج كرده بود هارون الرشيد امان داد و چون يحيى به درگاه رشيد پيوست ، هارون در گرامى داشت و نيكى كردن نسبت به او زياده روى مى كرد. پس از مدتى عبدالله بن مصعب زبيرى كه يحيى را دشمن مى داشت پيش هارون سعايت كرد و گفت : يحيى همچنان پوشيده مردم را به بيعت با خويش فرا مى خواند، و شكستن امان او را در نظر هارون پسنديده جلوه مى داد. هارون يحيى را احضار كرد، تا او را با عبدالله بن مصعب رو در رو كند و موضوع اتهام و گزارشى را كه داده بود روشن سازد. ابن مصعب روياروى يحيى در محضر رشيد، گفت : كه يحيى در صدد خروج و دريدن اتفاق ميان مسلمانان است . يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ، آيا سخن اين مرد را درباره من تصديق مى كنى و او را خيرانديش مى پندارى و حال آنكه او از فرزند زادگان عبدالله بن زبير است كه نياى تو عبدالله بن عباس و فرزندانش را در دره اى جا داد و براى سوزندان ايشان آتش برافروخت تا سر انجام ابوعبدالله جدلى كه از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام بود، او را با زور از چنگ ابن زبير خلاص كرد. و عبدالله بن زبير همان است كه در چهل خطبه نماز جمعه صلوات فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله را ترك كرد و چون مردم بر او اعتراض ‍ كردند، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله را خويشاوندى حقيرى است كه گاه به محمد صلى الله عليه و آله در درود مى فرستم يا نامى از او مى برم گردنهاى خود را برافروخته مى دارند و بر خود مى بالند، بدين سبب خوش اندرم ايشان را شاد كنم و چشم ايشان را روشن بدارم . و او همان كسى است كه به نياى تو چندان دشنام داد و چندان عيب براى او برشمرد كه از اندوه جگرش آماس ‍ كرد. روزى براى نياى تو ماده گاوى را كشتند كه جگرش متورم و سوراخ شده بود. على پسر او گفت : پدر جان ، آيا جگر اين ماده گاو را مى بينى ؟ نياى تو گفت : پسر كم ، ابن زبير جگر پدرت را چنين كرده است . سپس ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد، و چون مرگ نياى تو - يعنى عبدالله بن عباس - فرا رسيد، به پسرش ‍ على گفت : پسرم چون من مردم به خويشاوند خودت از خاندان عبد مناف كه در شام زندگى مى كنند ملحق شو و در كشورى كه عبدالله بن زبير فرمانروا باشد اقامت مكن و همنشينى بايزيد بن معاويه را براى او به همنشينى با عبدالله بن زبير ترجيح داد. و به خدا سوگند اى اميرالمؤ منين ، دشمنى اين مرد براى همه ما يم اندازه است ولى او به يارى تو بر من قدرت يافته است و از ابراز دشمنى با تو ناتوان مانده است و با اين كار خود نسبت به من قصد دارد به تو تقرب جويد تا به آن چه را در مورد تو مى خواهد انجام دهد. وانگهى براى تو نيز شايسته نيست كه آرزوى او را در مورد من برآورى و به او چنين اجازه دهى ، و معاويه بن ابى سفيان كه با از لحاظ نسب دورتر از توست ، روزى از حسن بن على عليه السلام نام برد و او را دشنام داد. عبدالله بن زبير هم كه حاضر بود در اين كار با او شريك شد. معاويه او را از آن كار بازداشت و به او پرخاش كرد. عبدالله بن زبير گفت : اى اميرالمؤ منين ، من تو را يارى دادم . معاويه گفت : حسن گوشت من است ، مى توانم آن را بخورم ولى هرگز خوراك ديگرى قرار نمى دهم ، و با وجود همه اينها اين شخص همراه برادرم محمد برنياى تو منصور خروج كرد و براى برادرم ضمن قصيده بلندى چنين سروده است :
مگر تو والا تبارتر مردم و پاك جامه تر ايشان از آلودگيها نيستى ؟ مگر تو در نظر مردم داراى منزلت بزرگتر و از همگان دورتر از عيب و سستى نيستى ؟ اى بنى حسن براى بيعت گرفتن قيام كنيد ما فرمانبردارى كنيم كه خلافت بايد ميان شما باشد و اميدواريم دوستى ما پس از پشت كردن كينه ها و دشمنيها به حال خود بازگردد و دولتى كه احكام رهبران آن - يعنى بنى عباس - ميان ما نظير احكام بت پرستان است ، سپرى شود.
رشيد همين كه اين شعر را شنيد چهره اش دگرگون شد و بر اين مصعب خشم گرفت . ابن مصعب شروع به سوگند خوردن به خدايى كه خدايى جز او نيست و به حرمت بيعت خويش كرد و گفت : اين اشعار از او نيست و از سديف است . يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ، به خدا سوگند اين شعر را كسى جز او نگفته است و من نگفته است و من پيش از اين نه به دروغ و به به راست به خدا سوگند نخورده ام ، و خداوند عزوجل هرگاه بنده در سوگند خود او را تجليل مند بگويد به خداوند طالب غالب رحمان رحيم ، آزرم مى فرمايد كه او را سرعت عقوبت كند. اجازه بده تا من او را به كلماتى سوگند دهم كه هيچ كس با آنها سوگند دروغ نمى خورد مگر آنكه به سرعت عقوبت مى شود. رشيد گفت : سوگندش بده . يحيى به ابن مصعب گفت : بگو، اگر من اين شعر را گفته باشم از حول و قوت الهى بيزارى مى جويم و به حول و قوت خود پناه مى برم و خود بدون نياز به خدا و براى برترى جويى و تكبير نسبت به خداوند اظهار بى نيازى از او عهده دار حول و قوت خويش مى شوم . عبدالله بن مصعب از اين سوگند خوردن خوددارى كرد. رشيد خشمگين شد به فضل بن ربيع گفت : اى عباسى ! اگر اين مرد راستگوست چرا سوگند نمى خورد، من كه اين جامه و ردايم از آن من است ، اگر بخواهد درباره آنها سوگندم دهد، همين گونه سوگند مى خورم . اين سخن فضل بن ربيع را كه دل با عبدالله بن مصعب بود وادار كرد كه پاى خود به ابن مصعب بزند و بگويد: سوگند بخور چرا معطلى ! ابن مصعب در حالى كه چهره اش ‍ دگرگون شده بود و مى لرزيد شروع به سوگند خوردن با اين كلمات كرد. يحيى ميان دوش او زد و گفت : اى ابن مصعب عمر خود را بريدى و پس از آن هرگز رستگار نخواهى شد. گوينده : ابن مصعب هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه نشانه هاى جذام در او پديد آمد، چشمهايش گرد چهره اش كژ شد و به خانه خود رفت . گوشتهاى بدنش شكافته و فرو ريخته شد و موهايش ريخت و پس از سه روز درگذشت . فضل بن ربيع به تشييع جنازه اش آمد. و چون او را در گور نهادند ناگاه لحد فرو شد و گرد و خاك بسيارى برخاست . فضل مى گفت : خاك بريزيد خاك ! و هر چه خاك ى ريختند همچنان فرو مى شد و نتوانستند گور را پر كنند، ناچار تخته بر آن نهادند و روى تخته انباشته از خاك كردند.
رشيد پس از آن به فضل مى گفت : اى عباس ، ديدى چگونه و با چه شتابى براى يحيى از ابن مصعب انتقام گرفته شد. (84)

next page

fehrest page

back page