next page

fehrest page

back page

(414) 
و قال عليه السلام :
ما احسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله ، و احسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله سبحانه .
(336)
و آن حضرت فرمود: فروتنى توانگران در برابر بينوايان ، براى جستجوى آن چه پيش خداوند است چه نيكوست ، و نيكوتر از آن بزرگ منشى ، بينوايان بر توانگران است براى توكل به خداوند سبحان .
(415) 
قال عليه السلام
ما استودع الله امرا عقلا الا ليستنقذه به يوماما.
(337)
و آن حضرت فرمود: خداوند عقل راست پيش كسى به وديعت ننهاد مگر براى اينكه او را روزى به يارى آن برهاند.
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن روايات و نكته هايى در فضليت عقل آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى شود.
از پيامبر نقل است كه فرموده است : عقل نورى در دل است كه با آن ميان حق و باطل گذاشته مى شود.
انس گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره مردى كه داراى عقل پسنديده و گناهان بسيار باشد پرسيده شد، فرمود: هيچ بشرى نيست مگر اينكه مرتكب خطاها و گناهانى مى شود، هرگاه خوى كسى عقل و غريزه اش يقين باشد، گناهانش او را زيانى نمى رساند. گفته شد: از رسول خدا چگونه است ؟ فرمود: هرگاه خطايى كند چيزى نمى گذرد كه آن را با توجه و پشيمانى جبران مى كند و بدين گونه گناهانش پاك مى شود و فضيلتى براى باقى مى ماند كه او را بهشت مى برد.
گفته شده است : عاقل نخست سيراب مى شود و سپس سيراب مى كند و نخست آگاه مى شود و سپس آگاه مى سازد.
عبدالله بم معتز گفته است : چهره هاى بدى و نيكى در آينه عقل چه آشكار و ظاهر است .
اردشير بابكان گويد: چهار چيز محتاج چهار چيز است ، حسب نيازمند ادب است و شادى نيازمند امنيت و نزديكى نيازمند دوستى و عقل نيازمند تجربه است .
اسكندر گويد: راى پسنديده را از شخص كوچك ، كوچك مشمار كه ارزش مرواريد به سبب خوارى غواص آن ، زبون نمى شود.
گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا مردى را از لحاظ انجام دادن عبادت و نمازگزاران و صفات خير ستايش كردند و چون در آن مورد زياده روى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عقل او چگونه است ؟ گفتند: اى رسول خدا ما از كوشش او رد عبادت و كارهاى خير مى گوييم و شما از عقل او مى پرسيد. فرمود: آرى ، احمق با حماقت خود به زيان بزرگترى مى رسد تا تبهكار به تبهكاريهايش ، و همانا فرداى قيامت مردم به درجات مقرب به خداوند خود به ميزان عقلهاى خود مى رسند.
يكى از حكيمان گفته است : هر چيز چون فراوان شود ارزان مى شود، غير از عقل كه چون فزون شود گرانتر مى شود.
در تفسير آن گفتار خداوند كه فرموده است : تا هر كه را زنده است بيم دهد. (338)، گفته اند يعنى كسى را كه عاقل باشد.
ديگر از سخنان حكيمان اين است ، كه خردمند با زندگى سخت همراه خردمندان خشنودتر از زندگى مرفه همراه سفلگان است .
عربى بيابان نشين گفته است : اگر صورت عقل كشيده و مجسم شود، خورشيد در قبال آن تاريك مى شود و اگر چهره حماقت تصوير شود شب در قبال آن نورانى به نظر مى رسد.
(416) 
من صارع الحق صرعه . (339)
هر كسى با حق در آويخت حق هم با او در آويخت . يا هر كه بيندازد حق را، حق او را بيفكند.
نظير سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است : هر كس ‍ ستيز خود را با حق آشكار سازد هلاك مى شود.
(417) فرموده است : دل مصحف ديده است 
و قال عليه السلام : القلب مصحف البصر. (340)
فرموده است : دل مصحف ديده است .
يعنى همان گونه كه چون آدمى در محصف مى نگرد آنچه را كه در آن است مى خواند هرگاه به دوست خود مى نگرد با ديدن چهره او آن چه را كه در دل اوست مى بيند و مى داند كه در دل او چه محبت يا چه كينه اى است ، همان گونه كه با ديدن خط مصحف آن چه را كه خط به آن دلالت مى كند مى فهمد، شاعرى در اين مورد چنين سروده است : چشمها در گردش خود آن چه از دوستى و كينه را كه در دلهاست آشكار مى سازد.
(418)پرهيزگارى مهتر خلقهاست 
التقى رئيس الاخلاق . (341)
پرهيزگارى مهتر خلقهاست .
يعنى مهتر و سر اخلاق دينى ، و اين بدان سبب است كه اخلاق پسنديده همچون جود و بردبارى و شجاعت و عفت ، در صورتى كه فرض كنيم تكاليف عقلى و شرعى هم وجود نداشته باشد، پسنديده است و تقوى نمى تواند مهتر آنها باشد و رياست و مهترى پرهيزگارى فقط با ثبوت تكاليف شرعى است و تقوى در شريعت عبارت از ترس و بيم از خداوند است و اگر تقوى فراهم آمد همه طاعات فراهم مى آيد و همه زشتيها از ميان مى رود و انسان معصوم مى شود كه عصمت برترين طبقه رشد آدمى است و برتر از همه صفاتى است كه آدم به آن ستوده مى شود از قبيل شجاعت و بخشندگى و ديگر صفات پسنديده ، عصمت و تقوى چنان فضيلتى است كه آدمى با آن به بهشت و سراى پاداش جاودانه منتقل مى شود و اين خود بزرگترين مزيتى است كه بر همه طبقات ديگر اخلاق برترى دارد.
(419)تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده ورسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده
لا تجعلن ذرب لسانك على من انطلقك ، و بلاغه قولك على من سددك . (342)
تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده و رسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده .
مى فرمايد: شبهه اى در اين نيست كه خداوند تو را به سخن آورده است و سخن تو را استوار فرموده است و بيان را به تو آموخته است ، همچنان كه خداوند سبحان فرموده است : آدمى را آفريد و بيان را به او حكمت آموخت . (343) بنابراين بسيار زشت است كه آدمى تيز زبانى و فصاحت خود را براى ستيز با كسى قرار دهد كه او را به سخن آورده و به عبادت توانا ساخته است و همچنين زشت است كه بلاغت خود را براى كسى قرار دهد كه او را بليغ فرموده است تا بتواند معنيهاى درونى خود را بيان كند، و اين مثل آن است كه كسى به ديگرى شمشيرى دهد و او را با آن شمشير با ظلم و ستم آن شخص را بكشد و زشتى اين كار فزون بر آن است كه او را با شمشير ديگرى بكشد.
(420)در ادب نفس تو همين تو را بس كه از آن چه از غير خود خوش نمى دارى ، خوددارىكنى
كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك . (344)
در ادب نفس تو همين تو را بس ‍ كه از آن چه از غير خود خوش ‍ نمى دارى ، خوددارى كنى .
اين سخن و نظير آن مكرر فرموده است و ما هم در اين مورد مكرر به نظم و نثر سخن گفته و شواهدى آورده ايم .
(421) 
و قال عليه السلام يعزى قوما:
من صبر صبر الاحرار، و الا سلا سلو الاغمار.
و فى خبر آخر انه عليه السلام قال للاشعث بن قيس مغريا عن ابن له :
ان صبرت صبر الاكارم ، و الا سلوت سلو البهائم .
(345)
در تسليت دادن به قومى فرمود: هر كه صبر كند بايد صبر آزادگان كند و اگر نه اندوهى چون اندوه نادانان .
در خبر ديگرى است كه آن حضرت ضمن تسليت به اشعث بن قيس در مرگ پسرى از او فرمود: اگر صبر كنى چون بزرگواران بايد وگرنه فراموشى اى چون فراموشى چهارپايان .

ابوتمام هم اين سخن را به شعر سروده است .
(422) 
و قال عليه السلام فى صفه الدنيا:
الدنيا تغر و تضر و تمر؛ ان الله سبحانه لم يرضها ثوابا لاوليائه ، و لا عقابا لاعدائه .
(346)
و آن حضرت در صفت دنيا فرموده است : دنيا مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود، و همانا كه خداوند سبحان آن را پاداشى براى دوستان و عقابى براى دشمنان خود نپسندد.
پيش از اين سخن بسيار در نكوهش دنيا گفته ايم ، و اين جمله مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود.، چه سخن پسنديده اى است و جمله دوم پسنديده تر و زيباتر است .
در يكى از كتابهاى خواندم كه عيسى عليه السلام از كنار دهكده اى گذشت كه مردمش ‍ همگى مرده و بر كنار راه و گوشه و كنار افتاده بودند، عيسى به شاگردانش فرمود: اين گروه به خشم خداوند گرفتار شده و مرده اند و اگر به غير اين صورت مرده بودند دفن شده بودند. آنان گفتند: اى سرور ما! دوست مى داريم از خبر آنان آگاه شويم . عيسى عليه السلام از پيشگاه خداوند متعال مسالت كرد. خداوندش فرمود: چون شب فرا رسيد ايشان را فراخوان ، پاسخت خواهند داد. چون شب فرا رسيد، عيسى عليه السلام به جاى بلندى رفت و آنان را صدا كرد، يكى از آن ميان پاسخش را داد. عيسى عليه السلام پرسيد: داستان و حال شما چگونه است ؟ گفت : شب را به سلامت گذرانديم و بامداد در بدبختى و دوزخ فتاديم ، عيسى پرسيد: به چه سبب ؟ گفت : به سبب دوستى ما دنيا را* پرسيد: محبت شما به دنيا چگونه بود؟ گفت : چون محبت كودك به مادرش كه چون روى مى آورد شاد مى شود و چون پشت مى كند اندوهگين مى شود و مى گريد. عيسى عليه السلام گفت : چرا ياران ديگرت پاسخى به من نمى دهند؟ گفت : زيرا كه به دست فرشتگان سخت گير و تند خو بر دهان آنان لگامهاى آتش ‍ زده شده است . فرمود: چگونه از آن ميان تو پاسخ مرا دادى . گفت : از اين جهت كه هر چند ميان ايشان بودم ولى از آنان نبودم ولى چون بر ايشان عذاب نازل شد مرا هم فرو گرفت ، و من اينك آويخته بر دهانه دوزخم نمى دانم آيا رهايى مى يابم يا با چهره در آن مى افتم . عيسى عليه السلام به شاگردانش فرمود: همانا خوردن نان جو با نمك ناسوده و پوشيدن گليم و خوابيدن كنار مزبله ها و بر خاك و خاشاك در گرماى تابستان در صورتى كه همراه با عافيت و رهايى از عذاب آخرت باشد، نعمت بسيارى است .
(423)و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگبر آنان زند و كوچ كنند
و ان اهل الدنيا كركب ، بيناهم حلوا اذ صاح بهم سائقهم فارتحلوا(347)
و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگ بر آنان زند و كوچ كنند .
(424) 
و قال عليه السلام لا بنه الحسن عليه السلام :
يا بنى ؛ لا تخلفن ورائك شيئا من الدنيا فانك تخلفه لا حد رجلين : اما رجل عمل فيه بطاعه فسعد بما شقيت به ، و اما رجل عمل فيه بمعصيه الله فشقى بما جمعت له ؛ فكنت عونا له على معصيته ؛ و ليس احد هذين حقيقا ان توثره على نفسك .
و يروى هذا الكلام على وجه آخر، و هو:
اما بعد؛ فان الذى فى يديك من الدنيا قد كان له اهل قبلك ، و هو صائر الى اهل بعدك ، و انما انت جامع لاحد رجلين ؛ رجل عمل فيما جمعته بطاعة الله ؛ فسعد بما شقيت به ، او رجل عمل فيما جمعته بمعصية الله فشقى بما جمعت له ؛ و ليس احد هذين اهلا ان توثره على نفسك ، او تحمل له على ظهرك ؛ فارج لمن مضى رحمة الله ، و لمن بقى رزق الله تعالى
(348)
و آن حضرت به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :
پسركم ! چيزى از دنيا پس از خود به جا مگذار، كه آن را براى يكى از دو كس وامى گذارى يا كسى كه آن را در فرمانبردارى از خداوند به كار مى برد او سعادتمند مى شود به آن چه كه تو با آن بدبخت شده اى ، يا مردى كه آن را نافرمانى از خدا به كار مى برد و با آنچه كه تو براى او گرد آورده اى بدبخت مى شود و تو بدين گونه ياور او در نافرمانى او بوده اى و هيچ كدام از اين دو سزاوار نيستند كه بر خود مقدمش دارى .
اين سخن به صورت ديگرى هم نقل شده كه چنين است :
اما بعد، آن چه در دنيا به دست توست پيش از تو آن را صاحبى بوده است ، و پس از تو به كس ‍ ديگرى مى رسد، و جز اين نيست كه تو براى يكى از دو كس گرد مى آورى : كسى كه با آن چه تو گرد آورده اى به فرمان خدا عمل مى كند و با آنچه تو بدبخت شده اى نيكبخت مى شود و كسى كه با آن چه گرد آرده اى به نافرمانى خدا مى پردازد و با آنچه تو براى او گرد آورده اى ، بدبخت مى شود. هيچ يك از اين دو سزاوار آن نيستند كه بر نفس خود ايشان را بر گزينى ، و بر پشت خود بار گناه كشى . براى آنان كه در گذشته اند رحمت خدا را اميد داشته باش و براى آنان كه باقى مى مانند روزى خداى متعال را.
سخن در نكوهش اندوخته كردن و گردآورى مال بسيار است و شاعران هم در اين باره فراوان سخن گفته اند و معانى پسنديده بسيارى گنجانيده اند.
(425) 
و قال عليه السلام لقائل قال بحضرته استغفر الله : ثكلتك امك ! اتدرى ما الاستغفار؟ ان للاستغفار درجه العليين ، و هو اسم واقع على سته معان : اولها الندم على ما مضى ، و الثانى العزم على ترك العود اليه ابدا. و الثالث ان تودى الى المخلوقين حقوقهم حتى تلقى الله عزوجل املس ‍ ليس عليك تبعه . و الرابع ان تعمد الى كل فريضه عليك ضيعتها فتودى حقها، و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت السحت فتذيبه بالاحزان حتى تلصق الجلد بالعظم ، و ينشا بينهما لحم جديد، السادس ان تذيق الجسم الم الطاعه كما اذقته حلاوه المعصيه ، فعند ذلك تقول استغفر الله . (349)
و آن حضرت به كسى كه در حضورش استغفرالله گفت ، فرمود: مادر بر تو بگريد! آيا مى دانى استغفار چيست ؟ استغفار درجه بلند پايگان است و بر نامى اطلاق مى شود كه شش ‍ معنى لازمه آن است ، نخست پشيمانى بر آن چه گذشت ، دوم تصميم استوار كه هرگز به سوى آن برنگردد، سوم آنكه حقوق خلق را به آنان چنان بپردازى كه خداوند عزوجل را نرم و در حالى كه بر تو گناهى نيست ديدار كنى ، چهارم آنكه آهنگ اداى هر فريضه كه بر تو بوده است و آن را تباه ساخته اى كنى ، پنجم آنكه قصد آن كنى كه گوشتى را كه از حرام روييده است با اندوه ها چنان آب كنى كه پوست تو به استخوان چسبد و ميان پوست و استخوان گوشت نو برويد، ششم آنكه به جسم خويش درد طاعت را بچشانى همان گونه كه شيرينى معصيت را به آن چشانده اى ، در اين هنگام مى توانى بگويى : استغفر الله .
ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره كلمه عليين كه در اين جا جمع على است يعنى مرد بلند مرتبه و رد سخن قطب راوندى كه آن را نام جايى زير پايه عرش دانسته است و كلمه سحت كه به معنى حرام است ، بحثى درباره استغفار و توبه بر طبق عقيده معتزليان آورده است كه سرچشمه آن را همين گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام دانسته است و گفته است در اين سخن على عليه السلام با همه اختصار تمام اصول توبه و استغفار گنجانيده شده است .
(416)و فرمود: بردبارى همچون قبيله است 
و قال عليه السلام : الحلم عشيره .
و فرمود: بردبارى همچون قبيله است .
و گفته شده است : بردبارى لشكرهاى آماده بدون جيره و مواجب است . و على عليه السلام فرموده است : بردبارى و تحمل كردن را براى خود يارى دهنده تر از مردان يافتم . شاعرى در اين باره گفته است :
همانا خوددارى از دشنام دادن فرومايه از روى بزرگوارى براى فرومايه زيان بخش تر از دشنام دادن به اوست هنگامى كه دشنام مى دهد.
و گفته شده است : هر كس درخت بردبارى بكارد، ميوه صلح و سلامت مى چيند.
درباره بردبارى پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شد.
(427) 
و قال عليه السلام :
مسكين ابن آدم ، مكتوم الاجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل ، تولمه البقه ، و تقتله الشرقه ، و تنتنه العرقه .
(350)
فرمود: بيچاره پسر آدم ! مرگش ‍ پوشيده است و بيماريهايش ‍ نهان ، كردارش نگهداشته شده است ، پشه اى آزارش مى دهد و جرعه گلوگيرى مى كشدش و عرق او را گندناك مى كند.
در اين عبارت خبر بر مبتدا مقدم شده است و در واقع چنين بوده است :
آدمى زاده بيچاره است . و سپس فرموده است : بيچارگى او از كجاست ؟ و توضيح داده است كه به شش جهت است ، مرگش ‍ پوشيده است و نمى داند چه هنگام فرو گرفته مى شود، بيماريش نهان است و نمى داند چه هنگام طغيان مى كند، كردارش هم نگاشته شده و محفوظ است همچنان كه خداوند فرموده است : اى واى بر ما، اين چه نامه اى است كه هيچ گناه خرد و بزرگى را وانگذاشته مگر آنكه در شمار آورده است . (351) و گزش پشه او را آزار مى دهد، و به گلو گرفتن آب او را مى كشد و هر گاه عرق مى كند گندناك مى شود و بوى بدنش دگرگون مى شود، كسى كه صفاتش چنين است به ناچار درمانده است و سزاوار نيست كه فخرفروشى و احساس ايمنى كند.
(428) 
و يروى انه عليه السلام كان جالسا فى اصحابه اذ مرت بهم امراه جميله فرمقها القوم بابصار هم فقال عليه السلام :
ان ابصار هذه الفحول طوامح ، و ان ذلك سبب هبابها؛ فاذا نظر احدكم الى امراه تعجبه فليلامس اهله ، فانما امراه كامراته .
فقال رجل من الخوارج : قاتله الله كافرا ما افقهه !
قال : فوثب القوم ليقتلوه ؛ فقال عليه السلام : رويدا، انما هو سب بسب ، او عفو عن ذنب .
(352)
و روايت شده است كه آن حضرت ميان ياران خود نشسته بود. ناگاه زنى زيبا از كنار ايشان گذشت ، آن قوم ديده بر او دوختند، فرمود: همانا ديدگان اين نرينگان ديدگان اين نرينگان به شهوت نگران است و اين سبب هيجان است ، هر گاه كسى از شما به زنى نگريست كه او را خوش آمد با همسر خويش گرد آيد كه آن زن هم زنى چون زن خود اوست .
مردى از خوارج گفت : خدايش ‍ اين كافر را بكشد كه چه فقيه دانايى است .
همنشينان على عليه السلام براى كشتن آن مرد بر جستند، فرمود: آرام باشيد كه بايد دشنامى در قبال دشنام داد يا بايد از آن گناه گذشت كرد.
دوست ما على بن بطرق (353) درباره اين موضوع از من پرسيد و گفت : چگونه اميرالمؤ منين از اين مرد خارجى با اينكه او را به كفر طعنه زده است ، گذشت و چشم پوشى كرده است و حال آنكه وقتى اشعث گفته است : اين موضوع به زيان و بر عهده خود توست نه به سود تو. تحمل نفرموده و گفته است : خدايت لعنت كناد تو از كجا و چگونه مى توانى درك كنى چه چيزى به سود و چه چيزى به زيان من است ، اى جولاهى پسر جولاهى و اى منافق پسر كافر، و حال آنكه آن چه اين مرد خارجى گفته است بدتر از چيزى است كه اشعث گفته است . گفتم : نمى دانم . او گفت : از اين جهت بوده است كه اگر در فضيلت هر صاحب فضليتى طعنه بزنند بر او گران مى آيد به ويژه اگر بگويند در آن فضيلت ناقص است ، و على عليه السلام آكنده از علم بود و چون اشعث بر او طعنه زد كه تو تشخيص نمى دهى چه چيزى به سود و زيان توست بر او گران آمد و خشم گرفت و روياروى اشعث را لعنت فرمود. اما آن مرد خارجى در علم او طعنه نزد بلكه به آن اقرار و اعتراف كرد و از دانش و فقه او تعجب هم كرد و على عليه السلام در قبال اين اعتراف او از كلمه كافرى كه براى او گفته بود، گذشت فرمود و خشنونتى را كه در مورد اشعث به كار برده بود به كار نبرد، وانگهى اين كلمه را از خوارج مكرر شنيده بود كه به او كافر مى گفتند و مقصود آنان موضوع حكميت بود، و به اين كلمه اعتنا نكرد و ياران خود را از كشتن او بازداشت به پاس ستايشى كه از مقام علم و فقاهت آن حضرت كرده بود. (354)
(429) 
و قال عليه السلام : كفاك من عقلك ، ما اوضح لك سبل غيك من رشدك . (355)
و فرمود: از خرد تو همين تو را بس كه راههاى گمراهى را از راه رستگارى تو برايت روشن سازد.
مى فرمايد: براى آدمى همين بس ‍ از خرد و عقلش كه فرق ميان گمراهى و رستگارى نهد و عقيده حق و باطل را تشخيص دهد كه تكليف او به همين اندازه تمام مى شود و نيازى نيست كه براى تشخيص و فرق ميان گمراهى و رستگارى تجربه هايى را كه موجب دورانديشى كامل و شناخت احوال دنيا و مردم آن است انجام دهد، همچنين نيازى نيست كه چنان هوش و زيركى داشته باشد كه دقايق كلام و حكمت و هندسه و علوم دشوار را داشته باشد كه همه اينها فضل است ، البته اگر براى آدمى فراهم شود، كامل مى شود و اگر فراهم نشود، از لحاظ تكليف و نجات او از عقاب گناه همان تشخيص ميان حق و باطل كافى است كه عبارت از حصول علوم بديهى در دل است و علوم ديگرى كه در اين زمينه است و آن چه ياران معتزلى ما درباره تكليف گفته اند.
(430) 
و قال عليه السلام :
افعلوا الخير، و لا تحقروا منه شيئا، فان صغيره كبير، و قليله كثير و لا يقولن احدكم : ان احدا اولى بفعل الخير منى ، فيكون و الله كذلك
(356)
و فرمود: كار نيك را انجام دهيد و چيزى از آن را كوچك مشمريد كه كوچك آن بزرگ و اندكش ‍ فزون است و هيچ يك از شما نگويد ديگرى در انجام دادن كار خير از من سزاواتر است كه به خدا سوگند بود كه چنين شود.
(431)همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دواهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند
ان للخير و للشر اهلا، فمهما تركتموه منهما كفا كموه اهله . (357)
همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دو اهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند .
(432) 
و قال عليه السلام :
من اصلح سريرته ، اصلح الله علانيته ، و من عمل لدينه ، كفاه الله دنياه ، و من احسن فيما بينه و بين الله ، احسن الله ما بينه و بين الناس .
(358)
هر كس نهان خود را اصلاح كند، خداوند آشكار او را اصلاح فرمايد، و هر كس براى دين خود كار كند، خداوند كار دنيايش را اصلاح فرمايد و آن كس كه ميان خود و خدا را اصلاح و نيكو كند، خداوند آن چه را كه ميان او و مردم است ، نيكو گرداند.
ترديد نيست كه اعمال ظاهرى پيرو اعمال باطنى است و هر كس ‍ نهان او درست باشد آشكار او هم درست است و عكس اين موضوع هم درست است ، زيرا قلب همچون اميرى مسلط بر جوارح است و رعيت از امير خود پيروى مى كند، و ترديد نيست آن كس كه براى دين خود كار كند خداوند كار دنيايش ‍ راست كفايت مى فرمايد و كتاب عزيز خداوند بر اين موضوع گواه است كه فرموده است : هر كس ‍ بپرهيزد از خدا براى او راه بيرون شدى قرار مى دهد و او را از جايى كه گمان نمى برد روزى مى دهد. (359) براى اين موضوع يك علت ظاهرى هم هست و آن اين است كه هر كس ‍ براى دين و خداوند كار كند در بيشتر موارد حال او از مردم پوشيده نمى ماند و شك نيست كه چون عقيده مردم درباره كسى نيكو شود و استوارى دين او را بدانند، درهايى از امور دنيا را بر او مى گشايند كه در انجام دادن آن به تكلف و زحمت نمى افتد و روزى او بدون رنج و زحمت مى رسد و شك نيست هر كس آن چه را ميان او و خداوند است ، اصلاح فرمايد، خداوند آنچه را ميان و مردم است ، اصلاح مى فرمايد و اين بدان سبب است كه دلها به او گرايش مى يابد و به ضرورت او را دوست مى دارد زيرا آن كس كه بين خود و خدا را اصلاح كند از تعرض به اموال و خونها و آبروى مردم خوددارى مى كند و در چيزهاى بى معنى دخالت نمى كند و بدون شبهه آن كس كه چنين باشد رابطه اش با مردم پسنديده و نيكو مى شود.
(433) 
و قال عليه السلام :
الحلم غطاء ساتر. و العقل حسام قاطع ، فاستر خلل خلقك بحلمك ، و قاتل هواك بعقلك .
(360)
و فرمود: بردبارى پرده اى پوشنده و خرد شمشيرى برنده است ، كاستيهاى خوى خود را با بردباريت بپوشان و با عقل خويش هواى خود را بكش .
چون خداوند بردبارى را پرده و خرد را شمشير برنده قرار داده است كاستيهاى خلق خود را با آن پرده بپوشاند و با هواى خويش با آن شمشير جنگ كند و پيش از اين سخن درباره بردبارى و عقل گفته شد.
(434) 
ان لله عبادا يختصهم بالنعم لمنافع العباد، فيقرها فى ايديهم ما بذلوها فاذا منعوها نزعها منهم ، ثم حولها الى غيرهم . (361)
همانا خدا را بندگانى است كه آنان را به نعمتهاى مخصوص ‍ فرموده است براى منافع بندگان ، پس تا هنگامى كه آنها را ببخشند در دست ايشان وا مى نهد و هر گاه آنها را باز دارند، خداوند از ايشان بيرون كشد و به ديگران ارزانى فرمايد.
در مباحث گذشته در اين باره سخن گفتيم ، شاعران هم در اين مورد سخن گفته اند و فراوان سروده اند، از جمله اين اشعار تصريح به همين معنى دارد:
نعمتهاى را كه خداوند به تو ارزانى داشته است براى اين است كه به هر كس از تو اميد دارد گشايش دهى و اگر جلوگيرى كردى ، سزاوار آنى كه آنها را دسته دسته با يكى يكى در حال پريدن از چنگ خود بينى .
(435) 
و قال عليه السلام :
لاينبعى للعبد ان يثق بخصلتين : العافيه و الغنى ، بينا تراه معافى اذ سقم و بينا تراه غنيا اذ افتقر.

و فرمود: بنده را نشايد كه به دو خصلت اعتماد كند، سلامتى و توانگرى ، در حالى كه او را به سلامت مى بينى ، ناگاه رنجور مى شود و در حالى كه او را توانگر مى بينى ، ناگاه درويش ‍ مى شود.
پيش از اين در اين باره سخن گفته شد. شاعرى سروده است :
در همان حال كه آدمى ميان زندگان آرزومند است ، ناگهان در گور قرار مى گيرد و بادهاى گرم بر او مى وزد.
ديگرى گفته است : شب آرام تو را نفريبد كه مرگها - پيشامدها - سحرگاه عبيدالله بن طاهر سروده است : چون روزگار چيزى به تو عاريت دهد ناچار آن چه را به عاريت داده است مى گيرد.
(436) 
و قال عليه السلام :
من شكا الحاجه الى مومن فكانما شكاها الى الله ،
و من شكاها الى كافر فكانما شكا الله .
(362)
و فرمود: هر كس نياز خود را به مومنى شكايت برد، گويى به خداوند شكايت برده است و هر كس به كافرى شكايت برد، گويا از خدا شكايت كرده است .
در مورد شكايت از احوال و ناخوشايند بودن آن پيش از اين سخن گفته شد. اين سخن نهج البلاغه عليه السلام دلالت بر آن دارد كه شكايت احوال به مومن كراهت ندارد و آن را به غير مومن مكروه دانسته است و اين مذهب دينى و غير از مذهب عرفى است و بيشترين مقصد و روش آن حضرت در گفتارش منطبق بر دين و پارسايى و اسلام است و گويى در اين سخن خويش شكايت به مومن را همچون شكايت به خداوندى سبحان دانسته است كه انسان به مومن شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او از خشم و دلگيرى خالى است و به كافر شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او آميخته با دلتنگى و گله مندى است و در نتيجه اين دو حالت با يكديگر فرق دارد.
(437) 
و قال عليه السلام فى بعض ‍ الاعياد:
و انما هو عيد لمن قبل الله صيامه ، و شكر قيامه ، و كل يوم لاتعصى الله (363) فيه فهو يوم عيد.

در يكى از اعياد - فطر - فرمود: همانا براى كسى عيد است كه خداوند روزه اش را بپذيرد و نماز او را سپاس دارد، و هر روز كه خدا را در آن نافرمانى نكنى آن روز عيد است .
معنى اين سخن آشكار است ، يكى از محدثان آن را به غزل چنين سروده است : گفتند عيد آمد، گفتم خوش آمد، اگر همراه وصل است عيد خواهد بود، هر كس دستهايش به آرزوهاى برسد همه روزهاى او فرخنده است .
يكى از صوفيه را ديدم كه چون اين دو بيت را از خواننده كار آزموده اى شنيد به طرب آمد و دست بر دست كوبيد و آن را به معنايى كه خود در نظر داشت گرفت .
(438) 
و قال عليه السلام :
ان اعظم الحسرات يوم القيامه حسره رجل كسب مالا فى غير طاعه الله فورثه رجلا فانفقه فى طاعه الله سبحانه فدخل به الجنه ، و دخل الاول به النار.

و فرمود: همانا بزرگترين اندوه ها به روز قيامت اندوه مردى است كه مالى را در غير طاعت خدا به دست آورده است باشد و آن را براى مردى به ميراث گذارد كه او آن را در راه فرمانبردارى خداوند سبحان هزينه كرده باشد در نتيجه به بهشت در آيد و اولى به سبب آن مال به آتش درافتد.
به عمر بن عبدالعزيز بن مروان ، نيكبخت پسر بدبخت مى گفتند و اين بدان سبب بود كه عبدالعزيز در مصر و شام و عراق و مدينه اموال فراوانى را به زور حكومت برادرش عبدالملك و امارت خودش از راه نافرمانى نسبت به خداوند به دست آورد و سپس ‍ براى پسرش عمر باقى گذاشت و او آن اموال را در فرمانبردارى از خداوند متعال و راههاى خير و تقرب به خداوند هزينه مى كرد تا آنكه خلافت بدو رسيد و چون خليفه شد اسناد و قباله هاى آن املاك را كه عبدالملك به عبدالعزيز داده بود بيرون آورد و در حضور مردم آنها را دريد و گفت : اين اموال بدون رعايت اصل شرع فراهم شده است و من آنها را به بيت المال برگرداندم .
(439) 
و قال عليه السلام :
ان اخسر الناس صفقه ، و اخيبهم سعيا، رجل اخلق بدنه فى طلب ماله ، (364)
و لم تساعده المقادير على ارادته ، فخرج من الدنيا بحسرته ، و قدم على الاخره بتبعته .
(365)
و فرمود: زيان كارترين مردم در معامله و بى بهره ترين ايشان از لحاظ كوشش كسى است كه در جستجوى مال خود تن خويش را فرسوده كرد و و سرنوشتها او را به رسيدن به خواسته اش يارى نداد و با اندوه آن از دنيا بيرون شد و با گناه آن به حضرت در آمد.
(440) 
و قال عليه السلام :
الرزق رزقان : طالب و مطلوب ، فمن طلب الدنيا طلبه الموت حتى يخرجه عنها، و من طلب الاخراه طلبته الدنيا حتى يستوفى منها رزقه .
(366)
و فرمود: روزى دو گونه است : يكى جوينده و ديگرى كه بجويندش ، آن كس كه دنيا را بجويد مرگ در پى اوست تا او را از دنيا بيرون برد و آن كس كه آخرت را جويد دنيا در پى اوست تا روزيش را به كمال فراگيرد.
اين سخن تحريض به طلب آخرت است و وعده آن است كه هر كس در طلب آخرت باشد از طلب دنيا كفايت مى شود و دنيا خود در جستجوى اوست تا روزى خود را به كمال از دنيا فرا گيرد. و گفته شده است مثل چون سايه توست ، هر چه در جستجوى آن بر آيى از تو دور مى شود و اگر پشت به آن كنى از پى تو مى آيد.
(441) 
و قال عليه السلام :
ان اولياء الله هو الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظر الناس ‍ الى ظاهرها و اشتغلوا باجلها اذا اشتغل الناس بعاجلها، فاماتوا منها ما احسوا ان يميتهم و تركوا منها ما علموا انه سيتركهم و راوا استكثار غيرهم منها استقلالا، و دركهم لها فواتا، اعداء لما سالم الناس ، و سلم لمن عادى الناس ، بهم علم الكتاب ، و به علموا، و بهم قام كتاب الله تعالى ، و به قاموا، لايرون مرجوا فوق ما يرجون ، و لا مخوفا فوق ما يخافون
(367)
و آن حضرت فرمود: همانا دوستان خدا كسانى هستند كه چون مردم به ظاهر دنيا مى نگرند ايشان به درون آن مى نگرند، و به فرجام و آينده آن پرداختند هنگامى كه مردم سرگرم امروز آن اند، پس بميرانند از دنيا آن چه را كه مى ترسند ايشان را بميراند، و آن چه را از آن كه دانستند به زودى رهايشان مى كند رها كردند، بهره گيرى فراوان ديگران را از دنيا خوار و اندك شمردند و دست يافتن آنان بر نعمت دنيا را از دست دادن آن پنداشت ، با آنچه كه مردم با آن از در آشتى هستند - امور دنيايى - دشمن اند و با آنچه مردم با آن از در جنگ اند - امور آخرت - در آشتى اند، كتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به كتاب خدا دانايند، كتاب خدا دانايند، كتاب خداى متعال وسيله آنان برخاست و آنان به - احكام - كتاب قيام كردند، بيش از آنچه به آن اميد بسته اند در ديده نمى آرند و جز آن چه مى ترسند از چيزى بيم ندارند.

next page

fehrest page

back page