next page

fehrest page

back page

سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس
در روز سه شنبه 23 جمادى الاولى 1326 به دستور محمد على شاه قاجار، لياخوف روسى با قزاقان ، مجلس شوراى اسلامى را محاصره و به توپ بسته و عده زيادى را كشته و مشروطه را برانداخت . اما متاءسفانه آزاديخواهان كه به دفاع از مجلس برخاسته بودند در همان حالى كه يكى يكى فرو مى غلطيدند به اصطلاح خودشان هواى كشور را هم داشتند: اينان به يكديگر سپرده بودند كه به افسران روسى تيراندازى نشود مبادا بهانه به دست روسها بيفتد و روزگار هموطنان عزيزشان سياه شود. لياخوف و افسران روسى كه اين را مى دانستند آزادانه در ميدان جنگ حركت مى كردند و فرمان مى داند. تمام مورخين عقيده دارند كه اگر در همان وهله اول لياخوف كشته مى شد، سپاه بدون سردار ميدان را رها كرده و مى گريختند: اما بعد: آزاديخواهان شب سه شنبه (24 جمادى الاخر سال 1327) وارد تهران شدند و محمد على شاه پس از 3 روز مقاومت روز جمعه بيست و هفتم براى اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد به سفارت روس پناهنده شد. لياخوف روسى فرمانده قزاقان كه اين را شنيد به حضور سپهدار و سردار اسعد رسيد و شمشير خود را از كمر باز كرده بعنوان تسليم در مقابل آنان بر زمين نهاد. سردار اسعد مجددا شمشير را بر كمر او بست و گفت : او وظيفه سربازى خود را عمل كرده و ايرادى بر وى نخواهد بود. (34)

بدون گردن زدن
ناصرالدين شاه در روزهايى كه مى خواست به سفر اول اروپا برود به زيارت حضرت عبدالعظيم رفت . در بازگشت ، چند تن سرباز به قصد شكايت به كالسكه او نزديك شدند. ملتزمين ركاب مانع آنها گرديدند، شاكيان ناراحت شدند و چند سنگ به ممانعت كنندگان انداختند كه دو سنگ به كالسكه شاه خورد. شاه عصبانى شد فرمان داد آنها را كه ده تن بودند گرفتند و نه نفر آنها را بدون محاكمه طناب انداختند، مظلوميت سربازان بيچاره تمام مردم را متاءثر كرد. در برلن امپراطور گيم اول گوشه اى به آن قضيه زد، ناصرالدين شاه در موقع خداحافظى مى گويد: بدون گردن زدن عدالت نمى شود!!! (35)

دستهاى خونين نادر شاه
چون نادر شاه افشار به سلطنت رسيد به ژنرال روسى كه شهرهاى شمال ايران را در اواخر دوره صفويه اشغال كرده بود پيغام داد و از او استفسار نمود كه آيا كشور ايران را ترك مى كند يا اينكه مايل است فراشان سلطنتى او را بيرون كنند؟
از مسكو يك نفر نماينده براى بستن قرارداد با نادر شاه به مشهد آمد ولى نادر او را نمى پذيرفت و او نيز به همراه سپاه نادر براى بدست آوردن فرصت ملاقات حركت مى نمود. يك روز نادر در حالى كه پيروزى جديدى به دست آورده بود سفير را نزد خود خواند. سفير نامبرده ، نادر را ديد كه روى زمين نشسته در حالى كه البسه اش بوى خون مى داد با دست غذا مى خورد. وقتى سفير از علت احضار خود پرسيد، نادر به او گفت كه مى خواهم ببينى كه چگونه با دست هاى آلوده بخون ، خشن ترين غذاها را مى خورم و شما مى توانى به آقايت بگويى كه چنين شخصى (نادر) گيلان را تسليم نخواهد كرد. (36)

بيست هزار جفت چشم
در سال 1208 لطفعليخان زند شهر كرمان را تصرف نمود. اين خبر چون به گوش آقا محمد خان قاجار رسيد كرمان را به محاصره درآورد. لطفعليخان مدت چهار ماه شهر را حفظ كرد اما بر اثر خيانت دوستانش دروازه هاى شهر به روى آقا محمد خان باز شد و لطفعليخان شبانه سپاه دشمن را شكافت و به بم گريخت ، در آنجا حاكم بم با نيرنگ او را دستگير كرده به آقا محمد خان تحويل داد.
آقا محمد خان پس از تصرف كرمان با نهايت قساوت و بيرحمى كه به تصور نمى گنجيد رفتار نمود به اين دليل كه ابتدا زنان آنجا را بين سپاهيان تقسيم كرد و سربازان را تشويق كرد كه هتك حرمت ناموس آنان كنند و بعد به قتلشان برسانند و سپس دستور داد كه بيست هزار چشم به او تقديم نمايند. آقا محمد خان به دقت چشمها را مى شمرد و به افسر ماءمور اجراى اين عمل وحشيانه گفت : اگر يك جفت از چشمها كم باشد چشمان خودت كنده خواهد شد!!
سپس دستور داد ششصد نفر اسير را گردن زنند و سرهاى آنها را توسط سيصد نفر اسير ديگر كه آنها را بعدا كشتند به بم حمل كردند و در نقطه اى كه لطفعليخان دستگير شده بود از سرهاى آنان دو مناره ساختند تا خاطره دستگيرى لطفعليخان به شكل مناسبى محفوظ بماند. (37)

مانند لطفعليخان
لطفعليخان يكى از سربازان دلير ايران است كه رشادتهاى او موجب حيرت دوست و دشمن بود و حتى آقا محمد خان قاجار كه بزرگترين دشمن او محسوب مى شد به شجاعت و تهور او اعتراف داشته است . چنانكه وقتى به او خبر دادند كه در يك شب از براى باباخان (فتحعليشاه پسر برادر و وليعهد آقا محمد خان ) چند پسر به وجود آمده ، آقا محمد خان گفت : اى كاش در ميان آنها يك نفر مانند لطفعليخان پيدا شود! (38)

تيمور لنگ و حافظ
در سال 794 ه . ق تيمور لنگ پس از تصرف شهر شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر علماى شيراز را براى مناظره ، جمع كرد و كسى را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبيد. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت : من اكثر ربع مسكون را با اين شمشير و هزاران جاى و والايت را ويران كردم تا سمرقند و بخارا را كه وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم ، تو مردك به يك خال هندى ترك شيرازى آن را فروختى ؟ در اين بيت كه گفته اى :
اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ كه در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت : اى سلطان عالم از آن بخشندگى است كه بدين روز افتاده ام . تيمور از اين لطيفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نكرد بلكه او را نوازش نمود. (39)

خربزه نوبر
زمانيكه تيمور لنگ شهر خوارزم را در محاصره داشت و با يوسف صوفى امير خوارزم به جنگ مشغول بود، از ترمذ تعدادى خربزه نوبرانه براى تيمور آوردند، تيمور گفت : اگر چه يوسف صوفى با ما راه مخالفت مى پيمايد اما چون با ما نسبت خويشاوندى دارد، خوبست نوبر خربزه را با او بخوريم . خربزه را در طبقى زرين گذاشتند و پيش او فرستادند. يوسف دستور داد، خربزه ها را در آب انداختند و طبق زرين را به دربانان بخشيد و با لشكر مجهزى از دروازه خارج شده به جنگ پرداخت . عمر شيخ به مقابله او شتافت و تا شامگاه جنگ سختى بين آنها جريان داشت ، لشكر صوفى پس از اين جنگ به درون شهر بازگشتند. (40)

شادى روح هلاكو
هلاكوخان مغول يكى از جنايتكاران معروف تاريخ است كه اهالى چندين شهر را قتل عام نموده و هزاران انسان بى گناه را از دم تيغ گذراند. وى در سال 663 هجرى قمرى بدار مكافات شتافت و بازماندگان از براى راحتى روح او چند دختر زيبا را در سردابه ايكه جنازه او بود محبوس ‍ ساختند!!! (41)

چرا شاه ايران اسير روم شد؟
روزى آلب ارسلان سلجوقى با صد سوار در مرزهاى دولت ايران و روم به شكار رفته بود. روميان آنها را بگرفتند و در بند كردند و نمى دانستند كه سلطان در ميان آنها مى باشد. شخصى از قضيه باخبر شد و مخفيانه جريان را به وزير با تدبيرش خواجه نظام الملك طوسى در ميان گذاشت . خواجه هشدار داد كه با هيچ كس در اين باره چيزى نگويد آنگاه در ميان مردم شايع نمود كه سلطان بيمار است و همه روزه با اطبا مى آمد و مى رفت ، در همان زمان سفيران امپراطورى روم براى مذاكره صلح با اميرارسلان به اردوگاه آمده بودند و خواجه نظام الملك به آنها گفت : چگونه شما صلح مى طلبى و مى خواهيد صلح كنيد و حال آنكه جمعى از بندگان سلطان را در شكارگاه اسير كرده و زندانى نموده ، رومانوس امپراطور روم بلافاصله دستور داد كه آنها را آزاد نمايند و چون آنها به اردوگاه رسيدند نظام الملك و امرا و اركان دولت از شاه استقبال نمودند و زمين ادب را بوسيدند و روميان چون چنين ديدند مدهوش و متحير گشتند.
اما چندى نگذشت كه امپراطور روم رومانوس پس از شكست در جنگ ملازگرد به اسارت آلب ارسلان درآمد پادشاه سلجوقى او را سخت سرزنش ‍ نمود و بعنوان اسير در اردوگاه خود نگهداشت .
روزى قيصر از شدت درد و ناراحتى رو به آلب ارسلان كرد و گفت : اگر پادشاهى ببخش ، اگر قصابى بكش و اگر بازرگانى بفروش ، سلطان دو حلقه در گوش او كرد و او را به كشورش روانه نمود، به شرط آنكه روزى يك هزار دينار به خزانه او واريز نمايد. (42)

يك من نقره بهتر است يا اسارت
در سال 545 هجرى قمرى تركان چادرنشين غز در نواحى مسير رود سيحون ساكن شدند تا بيعت امير بلخ را پذيرفتند، چندى بعد حاكم بلخ خواست ماليات سنگينى از آنها دريافت نمايد. غزان متعهد شدند كه هر سال بيست و چهار هزار گوسفند براى حوائج مطبخ شاه تسليم نمايند اما ستمگرى و رشوه خوارى ماءموران منجر به قيام عمومى غزان گرديد و حاكم سلجوقى بلخ به مبارزه با آنان برخاست ، آنها با تضرع و زارى تقاضاى بخشودگى نمودند و متعهد شدند كه اگر سلطان از تقصير آنان درگذرد غير از آنچه متعهد شده اند هر خانوار يك من نقره تقديم خواهد نمود. سنجر خواست اين پيشنهاد را قبول كند ولى بعضى از امرا، او را از قبول اين امر باز گرداندند و غزها دست از جان برداشته به مدافعه پرداختند و لشكر سلطان را به سختى شكست دادند و سنجر را با زوجه اش به اسارت گرفتند و پس از آن به غارت شهرها و قتل و كشتار پرداختند. سلطان مدت دو سال و نيم در اسارت غزان بود و پس از مرگ زوجه اش موفق به فرار شد و به مرد آمد اما چون خرابى مرو و اوضاع شهرهائيكه به دست غزان افتاده بود بدانست از كثرت اندوه جان را به جانبخش تسليم نمود. (43)

آخرين جشن خليفه
در سال 334 هجرى قمرى احمد ملقب به معزالدوله پسر بويه ماهيگير كه به اتفاق دو برادرش حسن و على موفق به تشكيل اولين حكومت شيعه مذهب در ايران پس از اسلام شده بود راهى بغداد مركز خلافت عباسيان شد و مستكفى كه تاب مقاومت در برابر احمد را در خود نمى ديد به استقبال او شتافت و كمال احترام را به جا آورد و بدين صورت بغداد پايتخت عباسيان به تصرف ايرانيان در آمد.
در آن احوال كه مستكفى از نفوذ معزالدوله سخت انديشناك بود، توسط خانمى به نام قهرمانه كه در دربار بسيار با نفوذ بود جشنى برپا گرديد و اين جشن به معزالدوله گران آمد و از همه بدتر آنكه خليفه دستور توقيف رئيس ‍ شيعيان را نيز صادر نمود. اين اقدام بر معزالدوله كه شيعه مذهب بود نهايت تاءثير نمود. بنابراين روزى كه خليفه با عام داده بود معزالدوله داخل قصر شد و پس از اداى مراسم ادب روى كرسى نشست و دستور داد رسولانى كه از خراسان آمده اند داخل گردند، فورا دو نفر ديلمى وارد شده و با مستكفى به فارسى صحبت كرده دست خود را بطرف او دراز كردند، خليفه به تصور اينكه آنها مى خواهند دست بوسى كنند دست خويش را دراز نمود و آن دو ديلمى دست خليفه را گرفته و او را بر زمين افكندند و كشان كشان بطرف در بردند.
سپس معزالدوله بلند شد و هياهوى عظيمى بر پا گرديد، حضار بطرف در فرار كرده يكديگر را لگدمال نمودند و ديلميان قهرمانه و دخترش را دستگير كردند و مستكفى در قصر معزالدوله زندانى شد و در همان روز امير ديلمى ، ابوالقاسم پسر مقتدر را طلبيده وى را بنام مطيع لله به عنوان خليفه انتساب نمود و بدين نحو پس از سه قرن خلافت ، خلفاء بنى عباس دست نشانده ايرانيان شدند و بغداد بدست شيعيان افتاد و مراسم عزادارى حضرت امام حسين (ع ) در دارالخلافه بغداد كه تا آن روز مركز توطئه عليه ائمه اطهار و شيعيان بود برپا گرديد. (44)

شاهى كه خود را به كشتن داد
در سال 465 آلب ارسلان يكى از سلاطين معروف سلجوقى كه توانسته بود امپراطور روم را به اسارت در آورد در بين راه خوارزم مطلع گشت يوسف خوارزمى يكى از قلعه بانان ، مرتكب جرمى شده است و او را نزد سلطان حاضر ساختند و تقصيرش بگفتند، آلب ارسلان دستور قتلش را صادر كرد، اما يوسف درشتى كرد و حرف زشتى را بر زبان آورد، آلب ارسلان خشمگين گرديد و گفت او را رها كنيد تا خود با تير او را هلاك سازم ، سلطان تير را در كمان نهاد و او را هدف ساخت ، اتفاقا آلب ارسلان كه هيچگاه تيرش به خطا نمى رفت ، در اين موقع نتوانست به هدف بزند و او با كاردى كه در دست داشت به آلب ارسلان حمله نمود و ارسلان بلند شد تا از خود دفاع كند، اما پايش لغزيد و بيفتاد و يوسف با كارد چنان زخمى به او زد كه او را از پاى در آورد. جلب تر اينكه در اين هنگام دو هزار غلام آلب ارسلان ايستاده بودند و صحنه را تماشا مى كردند و هيچكدام كوچكترين عكس العملى از خود نشان ندادند و همه مى گريختند و يوسف كارد به دست از ميان آنها فرار نمود. تا اينكه يكى از اطرافيان آلب ارسلان كه ميخ كوبى در دست داشت به او حمله كرد و با كوبيدن آن بر سرش ، يوسف را نقش بر زمين ساخت . (45)

انگيزه ازدواج جعفر برمكى با عباسيه :
جعفر برمكى نزد هارون از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود و بر افكار و انديشه هاى هارون مسلط بود و از نظر موقعيت و مرتبت به حدى رسيده بود كه از فرط محبت و علاقه هارون لباسى تهيه كرده بود كه با هم از آن استفاده مى كردند.
شدت محبت هارون نسبت به جعفر به اندازه اى بود كه هرگز تاب جدائى او را نداشت ، و همچنين خواهرش عباسه دختر مهدى را خيلى دوست مى داشت و عزيزترين زنان پيش او بود و بر دورى او تاب و تحمل نمى آورد. و هر گاه با جعفر بود بعلت جدائى عباسه عيشش ناقص بود و هر گاه كه به خواهرش خلوت مى كرد از نبودن جعفر سرورش ناتمام بود، از اين رو روزى به جعفر گفت : شادى من به منتها درجه نمى رسد مگر با تو و عباسه ، من او را به تو تزويج مى كنم تا اجتماع شما جايز و مشروع گردد و ليكن مشروط بر اينكه فقط در حضور من باشد، با اين شرط عباسه را به عقد جعفر در آورد. هارون هر دو را در مجلس عيش و عشرت خود جمع مى كرد و به سبب ديدارشان سرورش كامل و عيشش تام و تمام مى شد. (46)

مادرى كه پسر خود را به كشتن داد
جعفر برمكى پس از ازدواج با عباسه طبق قراداد مى بايست در غير حضور هارون با عباسه اجتماع نكند لذا بدون او از خلوت كردن با عباسه خوددارى مى نمود.
چون جعفر جوانى زيبا و خوش صورت و دوست داشتنى بود در در اندك زمانى عباسه شيفته او شده و طالب وصال وى گشت و خواست در خلوت با وى بنشيند و به آرزوى خود برسد. عباسه تصميم گرفت كه براى نيل به اهداف خويش علاج و چاره اى بينديشد و از اين رو از طرق مختلف و راههاى گوناگون وارد شده و حيله هاى نيك و نقشه هاى لطيف به كار برد ولى از كوشش و جديت خود سودى نبرد و به كام دل نرسيد.
هنگاميكه بى طاقت شد نامه اى به جعفر نوشت و كلمات دل آفرين و سخنان عشق آميز درج كرد و عاجزانه درخواست ملاقات خصوصى نمود، عباسه نامه عاشقانه را بوسيله محرمى به جعفر فرستاد.
جعفر پس از اطلاع از محتواى نامه پيك عباسه را با خشونت و تندى رد كرد و مورد تهديد قرار داد، عباسه نامه اى به او نوشت و بيش از پيش اظهار اشتياق كرد و محبت و دوستى مفرط خود را در آن منعكس ساخت .
محبت نامه را توسط محرم به دست جعفر رساند، جعفر اين بار نيز از خود تندى نشان داده و قاصد عباسه را دشنام داد و با شديدترين لحن او را برگردانيد و چون عباسه از جعفر نااميد شد به عتابه مادر جعفر رو آورد و او هم ، بينا و دورانديش نبود.
عباسه با سخنان محبت آميز و ارسال اموال فراوان و فرستادن هداياى نفيس ‍ و جواهرات گران قيمت به عتابه ، محبت او را به خود جلب كرد و دلش را ربود تا آنجا كه او را در اطاعت و فرمانبردارى مانند كنيز، و در مهربانى و دلسوزى مانند مادر پنداشت . در اين هنگام گوشه اى از آرمانها و مقاصدش ‍ را به او گفت و آگاه ساخت كه مصاحرت و داماد شدن اميرالمؤ منين سبب افتخار و باعث مباهات پسر تو است و هر گاه رابطه قوى و نيرومند گردد و اتصال دست تو و جعفر از زوال نعمت و سقوط مرتبه و مقام ايمن خواهيد شد.
اكنون شايسته است كه در مواصلت ما كوشش نمايى و سهل انگارى بر خود راه ندهى . مادر جعفر به درخواست عباسه جواب مثبت داد و او را خاطر جمع ساخت از هر راهى كه ممكن باشد هر دو را در يك جا جمع كند. پس ‍ از آن عتابه مادر جعفر روزى به او گفت : كنيزى در يكى از قصرها به من تعريف و توصيف شده از ادب و دانايى و هوش و حلاوت و شيرينى ، با جمال و دلپسند و شگفت انگيز، قامت موزون و هيكل جالب به حدى رسيده كه نظيرش ديده نشده است و در خاندان بزرگ تربيت يافته تصميم گرفته ام او را براى خدمت به تو بخرم و معامله ميان من و مالك او نزديك شده و بزودى پايان خواهد يافت .
جعفر گفتار مادر را پسنديد و به كنيزى كه مادرش او را مى ستود دل بست و بى صبرى را آغاز نمود ولى مادر جعفر از آوردن او مضايقه مى نمود و پيوسته او را امروز و فردا مى كرد و به حدى مسامحه نمود تا اينكه اشتياق قلبى جعفر نيرومند شد و رغبت و تمايلش نسبت به ملاقات او شدت يافت و مى گفت : خريدن اينچنين كنيزى ضرورت دارد و هر چه زودتر بايد آنرا خريد. هنگاميكه مادرش دانست كه جعفر از شكيبايى ناتوان شده و پيمانه صبرش لبريز شده به پسرش گفت : من آن كنيز را در فلان شب براى ملاقات تو حاضر و آماده خواهم كرد آنگاه عباسه را از موضوع باخبر ساخت و چون شب وعده فرا رسيد عباسه خود را به هفت قلم آرايش كرد و به منزل عتابه آمد و براى ملاقات با جعفر آماده شد. جعفر در آن شب از نزد هارون نوشيده بود زائل نشده بود از مادرش پرسيد كنيز كجاست ؟ گفت هم اكنون مى آيد. آنوقت عباسه را كه انتظار مى كشيد با زينت هر چه تمامتر بر جوان مست وارد كردند كه نه بر رخسار و چهره عباسه آشنايى داشت و نه از خلقتش واقف بود جعفر مست و اسير شهوت او را نشناخت و با او هم بستر شد و امرى كه مقتضاى طبيعت بشريت است ميان آنان بوقوع پيوست هنگامى كه جعفر به كام دل رسيد عباسه به او گفت : نيرنگ دختران پادشاهان را چگونه ديدى ؟ جعفر گفت : كدام دختران شهر ياران را قصد و آهنگ كرده اى و جعفر گمان مى كرد او بعضى از دختران پادشاهان روم باشد. عباسه گفت : من عباسه دختر مهدى هستم .
جعفر وقتى كه اين سخن را شنيد تكان خورد و حالت مستى از او نائل شد و نزد مادرش رفت و به او گفت : براستى كه مرا به بهاء ناچيزى فروختى و بر مركب تند و سركش سوار نمودى بنگر حال من در آينده چگونه خواهد شد و سرانجام اين امر شديد خواهد رسيد. عباسه از جعفر باردار شد و پس از پايان مدت حمل پسرى زيبا زائيد و خادمى با دايه براى او قرار داد و آن كودك را به آنان سپرد و چون ترسيد كه هارون از جريان باخبر شود آن فرزند را با خدمتكار و دايه به مكه فرستاد تا در حرم به تربيت او قيام نمايند. (47) اما هارون از ماجرا مطلع گرديد و دستور به قتل عباسه و جعفر صادر نمود.

قساوت هارون
هارون از رابطه جعفر با عباسه هيچگونه اطلاعى نداشت و نمى دانست كه اينها در خلوت اجتماع مى كنند تا آنكه زبيده همسر هارون به خاطر مشاجره اى كه بين او و يحيى بن خالد برمكى پيش آمد داستان مواصلت و بهم پيوستن جعفر را با عباسه بيان و تقرير كرد. هارون برآشفت و گفت :
هيچ دليلى بر صحت اين مطلب دارى ؟ زبيده گفت : كدام دليل محكمتر از فرزند مى باشد. هارون پرسيد اكنون فرزند كجاست ؟ زبيده گفت : در اينجا بود و عباسه ترسيد كه قضيه ظاهر گردد از اين جهت او را به مكه فرستاد. هارون سعى كرد ضمن تحقيق اين موضوع را پنهان كند و حج را بهانه و دستاويز خود قرار داده و به مكه برود. پس از چند روز دستور داد كه خواص و اطرافيان ويژه خودشان را براى رفتن به زيارت مكه مجهز و آماده سازند و او و جعفر و... بغداد را به سوى مكه ترك كردند.
عباسه پيكى را به مكه فرستاد و به خادم و دايه نوشت تا كودك را به يمن ببرند، هارون هنگامى كه به مكه رسيد افراد مورد اعتماد را ماءمور ساخت كه از داستان كودك جستجو كنند، آنان پس از بررسى دقيق مطلب به صحت آن پى بردند. آنگاه هارون تصميم گرفت كه دست برمكيان را از حكومت كوتاه كند و پس از انجام مناسك حج به بغداد مراجعت نمود.
هارون روزى پيشگاه ويژه خود را بنام مسرور به حضور طلبيد و گفت : هنگام شب پس از تاريكى ده نفر كارگر و دو نفر خادم با آنان پيش من بياور. مسرور نيز چنين كرد. هارون جلو افتاد و آنان را به اطاق خلوتى كه خواهرش ‍ عباسه آنجا بود آورد. هارون به عباسه نگريست او را آبستن ديد به وى سخنى نگفت و به آن دو خادم دستور داد خواهرش را بكشند و همانطورى كه هست در صندوق بزرگى بگذارند و درش را قفل نمايند. بعد هارون به كارگر دستور داد كه در وسط اطاق خلوت چاهى كندند و به آب رسانيدند. هارون گفت : صندوق را آوردند و به چاه افكندند و سپس با خاك پر كرده و هموار نمودند و پس از آن هارون كارگران را از اطاق خارج ساخت و در اطاق را بست و قفل كرد و كليدش را خود برداشت .
بعد هارون به مسرور گفت : اينها (خدمتكاران و كارگران ) را ببر اجرت و دستمزدشان بده . مسرور آنها را آورد و هر يك از ايشان را همراه با سنگ و سنگريزه ميان جوالى قرار داد آن را محكم دوخت و به ميان رود دجله انداخت .
هارون گفت : مسرور آنچه به تو دستور داده بودم انجام دادى ؟ گفت : بلى اجرت و پاداش آن را دادم . هارون پس از تار و مار كردن برمكيان ماءموران خود را به مدينه فرستاد و فرزندان جعفر را كه از خواهرش عباسه بودند به نزد او آوردند، هنگامى كه هارون آنها را ديد و پسنديد چون هر دو زيبا و خوب صورت بودند. هارون به بزرگتر گفت : نور ديده نامت چيست ؟ گفت : حسن و به كوچكتر گفت : عزيزم اسم تو چيست ؟ گفت : حسين ، سپس به آنها نگريست و با صداى بلند گريست و بعد گفت : حسن و جمال شما برايم ناگوار است .
پس از آن به مسرور گفت : آنانرا بياور، و بعد هارون چند نفر از غلامان و خدمتكاران را خواست و به آنان دستور داد كه در وسط خانه خلوت عباسه گودال عميقى بكنند. پس از كندن هارون مسرور را خواند و به او فرمان داد كه هر دو كودك را بكشند و در آن گودال با مادرشان دفن نمايند، مسرور هم اين چنين كرد، مسرور گفت : هارون با اين حال با شدت مى گريست و من پنداشتم كه به ايشان رحم و دلسوزى كرد. (48)

از سگبانى تا سلطنت
روزى هارون الرشيد در خلوتخانه خود قرآن مى خواند، به اين آيه رسيد كه از قول فرعون حكايت مى كند كه به بنى اسرائيل گفت : اى قوم آيا ملك مصر از آن من نيست ، با اين جويهاى آب روان كه از زير كاخ مى گذرد؟ فرعون ستمگر با اظهار قدرت پوشالى خود بدينوسيله مى خواست پايه هاى استعمار و استثمار خودش را مستحكم نمايد. هارون اعيان مملكت را به حضور خود خواست و گفت : فرعون عجب مرد پستى بوده و دون همتى خويش را با مباهات به مصر و رود نيل ظاهر ساخته است . من در نظر دارم مصر را كه يكى از استانهاى مملكت و امپراطورى پهناور من است ، به فرومايه ترين افراد دنيا واگذار كنم .
دستور داد كه هزار نفر در تمام مملكت بگردند و از همه كس زبونتر و پست تر پيدا كنند و به حضورش بياورند، هزار نفر سواره به مدت چهار ماه در اطراف مملكت گردش كردند و آنطوريكه مى خواستند كسى را پيدا نكردند، مگر يك نفر بنام طولون و او شبانه روز در ميان خرابه ها بسر مى برد و با سگها همدم بود و در يك سفال شكسته با سگها غذا مى خورد، و سگها در بغلش مى خوابيدند، هرگز روى و لباس خود را نشسته بود، و موى و ناخن نچيده بود، هميشه در ميان لباسهاى كهنه و خرقه هاى چركين و پاره بسر مى برد.
خبر به هارون دادند، هارون دستور داد با همين وضع او را به نزدش برند. طولون را با همان لباس و همان وضع و سگهاى ولگرد، سفالهاى شكسته پيش هارون آوردند، وى از آن هيئت و سر و وضع تعجب كرد و فرمان داد: او را به حمام ببرند و لباس شاهانه بر او بپوشند.
او را به حمام بردند و سرش را تراشيدند، شارب و ناخنش را چيدند سر تا پايش به طور شايسته اى پوشاندند و با هيئتى آراسته نزد هارون حاضر ساختند. هارون او را مردى خوش صورت ديد و از مهابت وى خوشش ‍ آمد. با او آغاز سخن كرد سخنهاى موزون و سنجيده شنيد. بطوريكه همه حاضران از سخنان او حيران ماندند. هارون در همان مجلس نشان حكومت مصر و توابع را به طولون سگباز اعطاء نمود.
طولون رهسپار مصر شد و مدتى به استقلال در مصر حكومت كرد و بساط عدل و داد و رعيت پرورى بداد و رسمهاى نيكو برقرار ساخت . (49)

بدتر از طاعون
منصور خليفه عباسى از عربى شامى پرسيد: چرا شكر خداى را به جاى نمى آورى كه از وقتى من بر شما حكومت مى كنم طاعون از ميان شما برطرف شده است . عرب گفت : خداوند از آن عادلتر است كه در يكوقت دو بلا بر ما بفرستد. منصور بسيار خجالت كشيد و سرانجام به بهانه اى آن مرد را كشت . (50)

آموزگار فرزندان متوكل عباسى
مردى به نام ابن سكيت ، از علماء و بزرگان ادب عربى است . اين مرد در دوران خلافت عباسى مى زيسته است . در حدود دويست سال بعد از شهادت على (ع ) در دستگاه متوكل عباسى متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش ‍ انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها بعمل آمده بود و خوب از عهده آن برآمده بودند متوكل پس از اعلان رضايت از ابن سكيت ضمن اظهار اطلاع وى از علاقه اش به تشيع سؤ ال كرد؟
اين دوتا (دو فرزندش ) پيش تو محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على (ع )؟ ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت ، خونش به جوش آمد، با خود گفت : كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين (ع ) مقايسه مى كند؟ اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام ، در جواب متوكل گفت : بخدا قسم قنبر غلام على (ع ) بمراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوبتر است متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش ‍ درآوردند. (51)

چند شوهرى
گروهى از زنان در حدود چهل نفر، گرد آمدند و به حضور حضرت على (ع ) رسيدند، گفتند: چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟ آيا اين يك تبعيض ناروا نيست ؟ حضرت على (ع ) دستور داد ظرفهاى كوچكى از آب آوردند و هر يك از آنان را به دست يكى از زنان دادند. سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بودند خالى كنند. دستور اطاعت شد، آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد اما بايد هر كدام از شما عين همان آبى كه در ظرف خود داشته برداريد. گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص آنها ممكن نيست . حضرت على (ع ) فرمود:
اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها هم بستر مى شود و بعد آبستن مى گردد چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است از نسل كدام شوهر است اين از نظر مرد.
اما از نظر زن . چند شوهرى هم با طبيعت زن منافى است و هم با منافع وى : زن از مرد فقط عاملى براى ارضاء غريزه جنسى خود نمى خواهد كه گفته شود هر چه بيشتر براى زن بهتر، زن از مرد موجودى مى خواهد كه قلب آن موجود را در اختيار داشته باشد، حامى و مدافع او باشد. براى او فداكارى نمايد، زحمت بكشد و پول در بياورد و محصول كار و زحمت خود را نثار او نمايد و غمخوار او باشد. عليهذا چند شوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت دارد نه با خواسته ها و تمايلات زن . (52)

چرچيل برنده شد
در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدين (آلمان ، ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را كه جزء قواى متفقين (انگليس ، فرانسه ، امريكا و شوروى ) بود، شكست دادند، در جولاى سال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى در ميدان تنها ماند، در پاريس كنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى يعنى چرچيل رهبر انگلستان و هيتلر رهبر آلمان و موسولينى رهبر ايتاليا در قصر فونتن بلو تشكيل گرديد، در اين كنفرانس هيتلر به چرچيل گفت :
حال كه سرنوشت جنگ معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفقين انگليس يعنى فرانسه شكست خورده است ، براى جلوگيرى از كشتار بيشتر بهتر است ، انگلستان قرارداد شكست را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد. چرچيل در پاسخ گفت : بسيار متاءسفم كه من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء كنم ، زيرا هنوز انگلستان شكست نخورده و شما را پيروز نمى شناسم ، هيتلر و موسولينى از اين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند. چرچيل با خونسردى گفت :
عصبانى نشويد، انگليس بشرط بندى خيلى اعتماد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه به هم شرط ببنديم و هر كه برنده شد شرايط را بپذيرد. هيتلر و موسولينى با خوشرويى اين پيشنهاد را قبول كردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلوى استخر بزرگ كاخ نشسته بودند، چرچيل گفت : آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هر كس آن ماهى تصاحب كند، برنده جنگ است ، هيتلر فورا پارابلوم خود را از كمر كشيد و به اين سو و آن سو استخر پريد و شروع به تيراندازى هاى پياپى به ماهى كرد ولى سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى نشست ، و به موسولينى گفت : حالا نوبت تو است .
موسولينى لخت شد و به استخر پريد و ساعتى تلاش كرد او نيز بى نتيجه ، خسته و وامانده بيرون آمد و بر صندلى نشست . وقتى نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحتى خود را كنار استخر گذاشت و ليوانى به دست گرفت در حالى كه با تبسم سيگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر با ليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى كنى ؟ او در جواب گفت : من عجله براى شكست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ، سرانجام پس از تمام شده آب استخر بى آنكه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از آن من خواهد بود. (53)

طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
هشام بن عبدالملك خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت . وقتى به مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت : يكى از اصحاب پيامبر را نزد من آوريد. اطرافيانش به وى گفتند: كسى از ياران پيامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند. هشام گفت : پس يكى از تابعين را بياوريد.
طاووس يمانى يكى از ياران حضرت على (ع ) را يافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى كه به مجلس هشام رسيد نعلين خود را از پا در آورد و گفت :
السلام عليك يا هشام ، چطورى ؟ سپس بدون اينكه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسيار عصبانى شد و خواست كه هشام را به قتل برساند، اما ياران و اطرافيانش به وى گفتند: اينجا حرم رسول خدا، و اين مرد هم از علما است و او را نمى توان كشت هشام كه وضع را آنطور ديد، رو كرد به طاووس و گفت : اى طاووس تو با چه دل و جراءتى اين كار را انجام دادى ؟ طاووس در جواب هشام گفت : مگر چه كار كردم ؟ هشام با بيشترى گفت : تو در اينجا چند عمل بى ادبانه مرتكب شدى ، يكى آنكه نعلين خود را در كنار بساط من بيرون آوردى ، و اين كار در نزد بزرگان زشت است ، ديگر اينكه مرا اميرالمؤ منين نگفتى . و ديگر اينكه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .
طاووس گفت : من نعلين خود را به اين دليل پيش تو در آوردم كه هر روز پنج بار پيش خداوند بزرگ كه خالق همه است بيرون مى آوردم و او بر كار من خشم نمى گيرد، و دليل اينكه تو را اميرالمؤ منين نخواندم ، اين است كه همه مردم به اميرى تو راضى نيستند، و من اگر مى گفتم ، اميرالمؤ منين ، دروغ گفته بودم . و اما اينكه تو را به نامت و بدون لقب خواندم ، به اين دليل است كه ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و گفته است يا، داود و يا يحيى و... اما دشمنان خود را به لقب ياد كرده است و گفته : تبت يدا ابى لهب و تب
. و اما اينكه دست تو را نبوسيدم ، اين بود كه از اميرالمؤ منين شنيدم كه گفت : روا نيست بر دست هيچ كس بوسه زدن ، مگر دست زن خويش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خويش بر اساس رحمت پدرى و ديگر اينكه بدون اجازه در پيش تو نشستم ، از على (ع ) شنيدم كه فرمود: هر كه مى خواهد، مردى دوزخى را ببيند، بگوئيد، در مردى نگرد كه نشسته باشد و در پيشگاه وى عده اى ايستاده باشند. هشام از دليرى طاووس سخت برآشفت و گفت : اى طاووس مرا پندى و نصيحتى بگوى . طاووس در جواب گفت :
از اميرالمؤ منين شنيدم كه فرمود: در دوزخ مارهايى هستند، هر كدام به اندازه يك كوه و عقربهايى هستند به اندازه چند شتر منتظر اميرى هستند كه با رعيت خود عدل نكند. طاووس وقتى كه اين سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار كرد. (54)

كاوش و جستجو نكنيد
روزى عمر بن خطاب در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت . در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد. وى به جاى اينكه از درب آن خانه وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردى را ديد كه با زنى نشسته و مجلس ‍ شرابخوارى هم پا بر جاست .
عمر با تندى به ، آن مرد گفت : اى دشمن خداى تعالى ، فكر كردى كه خداوند بزرگ چنين گناهى را بر تو خواهد بخشيد؟ مرد كه حاضر جواب بود و با خاطر آسوده به عمر گفت : شتاب مكن اى خليفه ، كه اگر من اين گناه كردم ، تو سه گناه نمودى . خداوند مى فرمايد، و لا تجسسو (كاوش و جستجو نكنيد) و تو اين كار را كردى ، و ديگر فرموده و اتو البيوت من ابوابها (به خانه ها از درهايشان وارد شويد) و تو از بام در آمدى ، و ديگر اينكه فرموده است لا تدخلو بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا (55) (به خانه اى جز خانه خويش داخل نشويد، مگر اينكه آشنا شويد و سلام كنيد) و تو بى اجازه داخل شدى و سلام هم نكردى . عمر كه در برابر سخنان به حق آن مرد، ديگر پاسخى نداشت ، به وى گفت : اكنون اگر من تو را بخشيدم ، تو حاضرى توبه كنى . آن مرد گفت : آرى توبه مى كنم ، اگر مرا ببخشى . ديگر چنين گناهانى را انجام نخواهم داد. آنگاه عمر از وى در گذشت و آن مرد نيز توبه نمود. (56)

ابوذر به ربذه تبعيد شود
ابوذر وقتى شنيد كه عثمان بيش از اندازه احتياج ، مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد. طبق معمول كهب الاخبار نيز در آنجا حضور داشت . ابوذر وارد شد و نشست . از هر درى سخن مى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود: پسران ابى العاص وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند. ابوذر اين جمله را به طور مفصل شرح داد. در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقد عبدالرحمن بن عوف زهرى را پيش عثمان آوردند. وقتى كه اموال را جلوى عثمان ريختند از بس زياد بود، ديوارى جلوى عثمان و شخص ‍ روبروى او كشيدند. عثمان گفت : اميدوارم كه عبدالرحمن عاقبت به خير باشد. زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت را مى بينيد از خود به جاى گذاشت . كعب الاحبار در تاءييد سخنان عثمان گفت : اى امير مؤ منان راست گفتى ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد. (57)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت : اى يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسى كه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و آخرت داشته است ؟ در كار خدا دروغ مى گويى و زياده روى مى كنى ؟ در صورتى كه من از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت : راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من بجاى بماند.
عثمان ناراحت شد و گفت : ديگر نمى خواهم تو را ببينم . ابوذر گفت : پس به مكه مى روم . عثمان گفت : تو به مكه نبايد بروى . ابوذر: مرا از خانه خدا كه مى خواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟ عثمان : بله به خدا. ابوذر: پس به شام مى روم . عثمان : نه به خدا، غير از اين شهر جايى انتخاب كن . ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ، البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه ) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمى خواستم . حالا كه اينطور است مرا به هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان : تو را به ربذه مى فرستم . ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب در چشمهايش مى درخشيد، گفت : الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر چه را بر سر من مى آيد، خبر داد. عثمان : مگر پيغمبر به تو چه گفت ابوذر در جواب گفت : رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق به حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد. (58)

عقيل در برابر برادرش على (ع )
يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ، عقيل برادر امام بود. و دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه عقيل از سهميه بيت المال بود. روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمش بيفزايد تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند. براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود و حضرت را به خانه خود دعوت كرد. پس از اينكه امام به خانه وى آمد، عقيل ابرار فقر و بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقش بيفزايد. امام على (ع ) پرسيد: پول اين غذا و طعامى كه با آن مرا دعوت نمودى ، از كجا آورده اى ؟ عقيل در جواب امام عرض كرد: بعضى از روزها يك درهم و نيم را خرج زندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم و پول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم . امام فرمود: با اين حال و با اين حساب همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است . چگونه از فقر و تنگدستى و كمى سهم خود شكايت مى نمايى ؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اين كه عقيل باز هم نزد اما رفت و در مورد افزايش سهم خود پافشارى و اصرار نمود. امام عقيل را به درون خانه برد و آهنى را در شعله آتش گذاشت و سرخ كرد و به عقيل گفت : بگير. عقيل كه نابينا بود و نمى دانست كه در دست امام چيست ، دست خود را جلو آورد و امام آهن گداخته را بر دست وى گذاشت . عقيل غمگين و مضطرب شد و گفت : اى برادر چرا دست مرا سوزاندى ؟ امام فرمود:
تو كه تحمل اين آتش اندك را ندارى ، چگونه روا مى دارى كه من از حقوق مردم بيشتر از آنچه حق تو مى شود، به تو بپردازم و به جزاى آن عياذ بالله در آتش هميشگى آخرت گرفتار شوم ؟ عقيل وقتى كه وضع را اين چنين ديد و عدالت سنگين على را لمس كرد، از آن حضرت رويگردان شده و به دمشق نزد معاويه رفت .

ابوذر و معاويه
در دوره خلافت عثمان ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش و پيامش خاموش گردد. اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به فعاليت پرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت : اى گروه توانگر، با تهيدستان و فقيران مساوات و مواسات كنيد. آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در راه خدا انفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را داغ خواهد زد.
او هميشه بين مردم محروم مى گشت و اينگونه سخنان را تكرار مى كرد، تا اينكه فقيران و محرومان آگاه و بيدار گشتند و عليه غارتگران دست به اعتراض و شورش زدند. كار به جايى رسيد كه پولداران از فقيران نزد معاويه شكايت بردند. معاويه هم كه از اعمال ابوذر باخبر بود، شبانه براى ابوذر هزار دينار فرستاد تا شايد ابوذر پول را بگيرد و صدايش درنيايد. خلاصه معاويه خيال كرد كه با آن پول مى تواند ايمان و اعتقاد ابوذر را به سازش و تسليم بكشاند كه ماءمور معاويه آن هزار دينار را براى ابوذر آورد، وى پولها را گرفت و همه آن هزار دينار بين مستحقان پخش كرد. معاويه كه وضع را اين چنين ديد از ماجرا با اطلاع شد و ابوذر را هم همانطور كه هميشه بود، ديد، همان ماءمور را احضار كرد و گفت :
برو نزد ابوذر بگو هزار دينار را كه من به تو داده ام معاويه از من درخواست كرده است ، زيرا براى كسى ديگر بوده و من اشتباها به تو داده ام ، در صورتيكه براى تو نبوده و شما اگر آن مقدار پول را به من باز نگردانيد، از طرف معاويه مورد آزار و بازخواست قرار خواهم گرفت . ماءمور معاويه هم همانطور كه به وى سفارش كرده بود، به خانه ابوذر آمد و همان سخنان را به او گفت ابوذر در جواب سخنان ماءمور معاويه به وى گفت : اى فرزند به او بگو كه يك دينار هم از آن مبلغ نزد من نمانده است . و از او بخواه تا سه روز به من مهلت دهد، تا من هر چه به مردم داده ام پس ‍ بگيرم و به تو بازگردانم . ماءمور معاويه نزد وى بازگشت و سخنان ابوذر را باز گفت . معاويه هم فهميد كه ابوذر راست مى گويد و همه آن هزار دينار را به فقيران بخشيده است . پس از مدتى فكر كردن ، راه چاره اى نيافت و ناچار نامه اى به عثمان نوشت و در آن گفت : ابوذر بر عليه من شوريده و سخت گرفته و فقرا هم به او پيوسته اند عثمان هم در جواب معاويه از وى خواست تا ابوذر را مجددا به مدينه بازگرداند. معاويه هم او را با شترى بدون پالان به مدينه فرستاد. بعد عثمان از مدينه بصورت بسيار زشتى نفى و تبعيد كرد؟ (59)


next page

fehrest page

back page