next page

fehrest page

back page

معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند
پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى و متوارى شدند، معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشام بفرستند، اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دو سال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش ‍ فرستاد و به قاصد گفت : سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مى گويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
آمنه دو سال است كه در ميان زندان به سر مى برد و از شوهر خود كمترين خبرى ندارد، ناگهان وجود چيزى را در دامنش احساس مى كند وقتيكه متوجه شد سر بريده است مدتى بر خود لرزيد؛ به رسم زنان عرب كه هنگام سختى و مصيبت دست بالاى سر مى گذارند و فرياد مى كشند، او هم دست بالاى سر برد و آهى سوزان كه از سختى مصيبت حكايت مى كرد از جكر بر كشيد و از ظلم و ستم حكومت ناليده آنگاه گفت :
واى بر شما پس از آنكه مدتى او را از من دور ساختيد و متواريش نموديد اكنون سر بريده اش را برايم به هديه آورده ايد، اى همسر عزيزم خوش ‍ آمدى كه تاكنون من تو را ترك نكردم و هرگز هم تو را فراموش نمى كنم .
سپس توسط قاصد برايش پيام فرستاد كه : اى معاويه خدا فرزندت را يتيم و خانه ات را خراب كند، و هرگز تو را نيامرزد، چون قاصد سخنان آمنه را براى معاويه نقل كرد، معاويه او را احضار كرد و گفت : آيا تو چنين سخنانى را گفته اى ؟ آمنه گفت : بلى من گفته ام نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم . آرى خيلى نفرين كردم كه خداوند در كمين گناهكاران و سركشان است و او تو را كيفرى سخت خواهد داد. معاويه گفت : از شام خارج شو تا ديگر تو را در اينجا نبينم .
آمنه از شهر خارج شد و چون به شهر حمص رسيد به مرض طاعون از دنيا رفت . (60)

شراب در كاسه سر عاصم
در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر ابوالافلح اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى سلافه بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را حمى الدبر لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد. (61)

خبيب در قتلگاه
در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفه عضل و قاره خبيب بن عدى از ياران رسول گرامى اسلام اسير گرديد. حجير بن ابى اهاب او را براى عقبه بن حارث بن عامر بن نوفل به هشتاد مثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود حارث بن عامر كه در جنگ بدر بدست خبير كشته شده بود بكشد. ماريه كنيز حجير كه اسلام آورده است ، مى گويد: خبيب در خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگى به دست دارد و مى خورد. با آنكه روى زمين خدا انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
خبيب را بالاى چوبه دار برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت : خدايا ما پيام پيامبرت را رسانديم ، اكنون در اين بامداد او را از وضع ما باخبر ساز سپس گفت : خدايا به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش و از ايشان احدى را باقى مگذار.
به او گفتند: از اسلام برگرد تا تو را رها كنيم ، گفت : بخدا قسم كه اگر آنچه بر روى زمين است به من بدهيد از اسلام برنمى گردم . سپس گفتند: دوست دارى كه محمد به جاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ، گفت : به خدا قسم دوست ندارم خارى به تن محمد فرو رود و من در خانه آسوده باشم .
پس روى او را از قبله برگرداندند، گفت : چرا روى مرا از قبله مى گردانيد؟ خدايا من كه جز روى دشمن نمى بينم خدايا اينجا كسى نيست كه سلام مرا به پيامبرت برساند پس تو خود سلام مرا به او برسان .
رسول خدا همچنان كه با اصحاب خود در مسجد مدينه نشسته بود حال وحى به دست او داد و گفت : عليه السلام و رحمه الله و بركاته سپس گفت اينك جبرئيل است كه سلام خبيب را به من مى رساند. سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فرا خواندند و به دست هر كدام نيزه اى دادند تا يكباره ، بر خبيب حمله بردند و روى او به طرف كعبه برگشت و گفت الحمدلله سپس يكى از كفار نيزه اى به سينه اش كوبيد كه از پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و حمد زنده بود و شهادت يافت . (62) ابوسفيان گفت : من كسى را نديده ام به اندازه ياران محمد كسى را دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند (63)

ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد
شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاى سلطنت كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را به قتل رساند. در آن زمان شاه عباس شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما به واسطه پيش آمدن ماه رمضان كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كار باعث گرديد تا قبل از فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاه اسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى نجات يابد. (64)

حذيفه در ميان سپاه دشمن
در جريان جنگ احزاب شبى رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و گفت : كرام مرد است كه برخيزد و نگرد كه دشمن چه كرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت رفيق من باشد. كسى از شدت ترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد، رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود: اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين چه مى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى . حذيفه مى گويد: رفتم و در ميان دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه خيمه اى ، پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او كيست : حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود زده و گفتم : تو كيستى ؟ گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و دست كسى كه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
سپس گفت : اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارد و همگى هلاك شدند... .
باد و طوفان هم كه مى بينيد چه مى كند نه ديگى بر سر بار گذاشته و نه آتشى به جاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم . اين را بگفت و بر شتر خويش كه زانويش هنوز باز نكرده بود سوار شد و تازيانه بر او زد كه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جاى برخاست و ابوسفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد. حذيفه گويد: اگر رسول خدا (ص ) به من نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همان ساعت من به خوبى ميتوانستم ابوسفيان را با نيزه بزنم . (65)

تهور شاه عباس
شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغاله زاده هنگام شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود. اسير از بيم جان دست به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموش گرديد و امراء را حوف مستولى گشت . در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده باشيد او را بگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير خشمگين رها سازد.

شاه بد عاقبت
سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ، وى در ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيان مغول روحيه خود را از دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كنار درياى مازندران رسيد و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد، يكى از مورخين در مورد روزهاى آخر عمر اين پادشاه مى نويسد: به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مى گزارد و جهت وى قرآن مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانه تعالى عهدها تقديم مى داشت كه اگر سلامت يابد عدل كند... ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان در كشتى نشست ، كسى را تير باران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را توانند بازگردانند. از كسانى كه در كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند: ما كشتى مى رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذات الجنب بر وى مستولى شده بود. همى گريست و مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملك خود گرفته امروز دو گز زمين يافت نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدن بلا ديده را دفن كنند.
گفتند: آنگاه كه به جزيره رسيد شادى تمام بدو راه يافت ، تنها و بيچاره آواره آنجا ماند، خميگكى مختصر جهت وى زده بودند و روز به روز مرض زياده مى شد، و در اهل مازندران جمعى بودند كه او را به ماكول مدد مى كردند و التماس و آرزويى كه داشت به وى مى رسانيدند. آرى در آن روزها هر كه خورش مى آورد توقيعى به منصب بزرگ و اقطاع معتبر به وى مى داد و بسيار بودى كه مردم براى خود توقيعها مى نوشتند، چه پيش سلطان كاشف يافت نمى شد، چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و هنگام رحلت از اين جهان رسيد مهتر مهتران او را غسل داد و چادرى كه او را در آن به گور نهند دست نداد (كفن يافت نشد) يكى از نزديكان كفن او را به ضرورت از پيراهن خود تهيه نمود و در اين جزيره دفن گرديد. (66)

شيخ احمد ويوز مرده
شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند و سپس به شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند. درباره شيخ احمد حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله : يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ، روزى نزد شيخ آمده اظهار داشت : كه دوش يكى از يوزها (67) در چاه آب افتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب خواهد كرد من ديدم آقاى من و همه بزرگان به شما عرض ‍ حاجت مى كنند از اينرو چاره كار از شما مى جويم ، شيخ پس از انديشه و فكرى عميق مى گويد: از دروازه اى كه براه خراسان است برو شايد يوزى بيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست برهى ، آن مرد با عقيده كامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تلى مى رسد مى بيند يوزى با كمال آرامى در جوار تل ميخرامد. بى هراس نزد او رفته او را مى گيرد و از فرط شگفتى و تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آن تل به تل الله اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مى گذارد و از دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ، سلطان بر آن وقوف مى يابد و بر ارادتش مى افزايد. مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست و قريه احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است . وفات شيخ احمد در سال 635 ه . ق ذكر نموده اند. (68)

اختلاف در ميان دشمن
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند. يهود بنى قريضه نيز پيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند. در اين زمان شخصى به نام نعيم بن مسعود نزد رسول خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده . رسول خدا فرمود: تا مى توانى دشمن را از سر ما دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت : قريش و غطفان مانند شما نيستند. آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش آيد به سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و شما اگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان همراهشان نباشيد. مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند. بنى قريضه گفتند: راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت : از دوستى من با خود و مخالفت من با محمد نيك باخبرند. اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم با شما بگويم . اما بايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد گفتند: بسيار خوب ، گفت : بدانيد كه يهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زنند و سپس عذر ما را بپذيرى ما قول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است . مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى به عنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را از تحويل مردان به بنى قريضه بر حذر داشت . ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريش نزد بنى قريضه آمدند و گفتند: ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان از دست مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد بتازيم .
يهوديان پاسخ دادند: كه امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم و علاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان گروگان به ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگى خيال با محمد به جنگ پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند: نعيم بن مسعود راست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند: ما يك مرد هم از مردان خود به شما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند: راستى كه نعيم بن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر فرصتى به دست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و ما را در مقابل مسلمين بگذارند. پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان ندهيد همراه شما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز داشت و كفار ناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمين قتل عام گرديدند. (69)

خليفه كينه توز
چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان امير اسماعيل سامانى اسير گرديد، معتضد خليفه عباسى بسيار خوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى را كه در دست عمرو بود به او واگذاشت . اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به بغداد پيش معتضد فرستاد. گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند قامت سوار كردند و مدتى در كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را زندانى نمودند. عمروليث تا زمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى برد. اين خليفه كينه كش در حال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر قدرت تكلم نداشت به اشاره دست به روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور را بكشد زيرا كه عمروليث از يك چشم محروم بود. خادم نخواست كه دست خود به خون عمروليث بيالايد. مخصوصا كه معتضد در حال نزع بود. به همين جهت از اجراى امر او خوددارى نمود و چون مكتفى به جانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفه حال عمروليث را پرسيد وزير گفت در حياتست و مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر و نيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را به قتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه او قبل از رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است . (70)

تيمور لنگ و جامه زنان
در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر راهى آن شهر گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريز سپاهيان او را نابود سازد. اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس با صداى بلند به سرزنش او پرداخت و گفت : ببينيد اين نمك به حرام را، كه اموال ما را ربوده و به خون ما دست گشوده و اكنون ما را بينواتر از آنكه بوديم ، در چنگال دشمن رها مى كند. شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت . با بى اختيارى عنان اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمور نكند. بدين ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده و به جمع آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
شاه منصور در اولين حمله شخص تيمور را هدف قرار داد و با شمشير برهنه به سوى او حمله كرد. تيمور كه جان خود را در خطر ديد، گريخت جامه اى بر سر افكنده و خود را به درون سراپرده زنان ، انداخت ، زنان به سوى شاه منصور شتافتند و گفتند: اينجا سراپرده زنان است . آنگاه انبوه لشكر را به او نشان دادند و گفتند: كسى را كه تو مى خواهى در ميان زنان است و شاه منصور به آنسوى منحرف شد. (71)

فرزند كفشگر و عدلانوشيروان !
در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه به عادل مشهور است ، زمانى در يكى از جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى بر اثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريان پريشان خاطر گرديد و بر فرجام خويش بيمناك شد. بلافاصله بزرگمهر، وزير انديشمند خود را براى چاره جويى فرا خواند و به او دستور داد به سوى مازندران برود و هزينه را فراهم كند. بزرگمهر مى گويد: خطر نزديك است بايد فورى چاره كرد و آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستور داد هر چه زودتر اقدام شود. بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمور فرستاد و جريان را با توانگران آن محلها در ميان گذاشت . در اين هنگام كفشگرى حاضر شد تمام هزينه را بپردازد. به شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعد تحصيل بود اجازه تحصيل عام داده شود. بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايش كوچك مى ديد، جريان را به عرض پادشاه رساند. انوشيروان خشمگين شد و فرياد زد اين كار مصلحت نيست زيرا با خروج او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد و زيان آن بيش از ارزش اين سيم و زرى است كه او مى دهد. (72)

تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد. بنده ماءمورين خوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و وطن دوست از انگلستان ديده ام !! من مذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها دارم . يك روز ماژور قنسول انگليس آمد و به من گفت : ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من حالم به هم خورد و گفت : شما چرا حالتان به هم خورد گفتم : چون اين صحبتى كه كرديد نه در نفع شما بود نه نفع ما. گفت : توضيح بدهيد گفتم : شما پليس جنوب را ماءمور تنبيه تنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود. تنگستانيها اگر شرارت مى كنند من تصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق دارم و اگر آنها را پليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند. و من راضى نيستم و من كه والى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه كنم به وظيفه خود عمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام گفت : توضيحات شما مرا قانع كرد شما كار خودتان را بكنيد من از شما تشكر مى كنم بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد و از من تشكر كرد!! (73)

رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه به تنگ آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانه استانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه به قتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا رضاى كرمانى و در رابطه با سيد جمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا به درخواست ايران در مرز به ماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند. وزير اكرم نائب الحكومه تبريز جريان قتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
محمد على ميرزا آنان را در خانه اختصاصى خود حبس نمود و در حالى كه زنجيرى به گردن آنها بسته بودند سپس يكى يكى آنها را در حضور محمد على ميرزا (وليعهد) سر بريدند و بعد پوست سر آنها را كنده پر از كاه نموده و همان شب به تهران فرستادند. سرها را توى رودخانه كه از وسط شهر مى گذرد زير ريگها پنهان كرده بودند فرداى همان شب كه بچه ها توى رودخانه بازى مى كردند سرهاى بى پوست از ريگ در آمده فورا فرستادم سرها را در جايى دفن نموده و در صدد پيدا كردن نعش آن شهدا افتادم : معلوم شد نعشها را همان شب در داغ بولى زير ديوار گذاشته و ديوار را روى نعشها خراب كرده اند. چنين بود رفتار شاه و وليعهد با دانشمندان و نخبگان مملكت . (74)

هنوز زنده است ؟
در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت و كسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براى آمپول هوايى پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن مرگى كاملا طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مى برد و به عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟ ده سال براى مردن او كافى نيست ؟ مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟ (75)

فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمده سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركز يافته بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
وقتى كه سپاهيان حضرت على (ع ) روبروى آنها چادرهاى سياه خود را برافراشتند به نخستين حاجت خود كه آب باشد پى بردند به هر قسمت از شط فرات كه رفتند با نيروى عظيم دشمن روبرو شدند كه اجازه نمى دادند كسى به شط نزديك شود و آب بردارد. نخستين گفتگو و كشمكش ميان اين دو سپاه بزرگ ، بر سر آب آغاز شد. اميرالمؤ منين على (ع ) دو نفر نماينده نزد معاويه فرستاد كه به آنها بگويند اين رفتار ناجوانمردانه و نادرستى است ، آنها را ماءمور كرد به معاويه گوشزد كنند كه اگر ما زودتر از شما بر سر آب رسيده بوديم هرگز شما را از برداشتن آب منع نمى كرديم معاويه پس از مشورت با عمروعاص و سران سپاه درخواست نمايندگان سپاه على (ع ) را رد كرد.
على (ع ) ناچار شد كه ابتدا رودخانه را به تصرف در آورد. دو تن از فرماندهان نيرومند خود را به نام اشعث بن قيس و اشتر نخعى ماءمور ساخت به ده هزار سوار به سپاهيان معاويه كه در طول شط فرات تمركز يافته بودند حمله كنند. جنگ بسيار سختى ميان آنان واقع شد. سرانجام سپاهيان على (ع ) موفق شدند كه قسمتى از رودخانه را به تصرف خود در آورند و بدين وسيله چادرهاى خود را در كنار شط بر پا كنند، آنگاه حضرت على (ع ) دستور داد كه مناديان در طول رودخانه ندا دهند كه به تمام افراد سپاه معاويه اجازه داده مى شود هر مقدار كه آب مى خواهند از رودخانه بردارند و كسى مزاحم آنها نخواهد شد. (76)

كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
ثقه الاسلام از مجتهدين مسلم بود كه منزلش در تبريز براى مردم پناهگاهى بود و در حفظ حقوق مردم سخت مى كوشيد. وقتى روسها به آذربايجان حمله كردند و تبريز را گرفتند، ثقه الاسلام را دستگير كرده و زندانى نمودند و از او خواستند نامه اى بنويسد، كه وجود قشون روس براى امنيت آذربايجان لازم است و گرنه كشته خواهد شد.
او پاسخ داد: من مسلمانم و بر عليه وطنم چيزى نمى نويسم شما آذربايجان را تخليه كنيد، من قول مى دهم امنيت كامل در اينجا برقرار شود.
در نتيجه او هشت نفر ديگر از رجال و روحانى را روز عاشورا در ملاء عام به دار كشيدند و وقتى دولت ايران تلگرافى به نيكلاى دوم مخابره كرد و به كشتن ثقه الاسلام به دست قشون روس در روز عاشورا در ملاء عام اعتراض ‍ كرد، دولت روسيه ضمن توجيه عمل ننگين خود گفته بود: كشتن يك شخصيت روحانى را خود ايران با قتل شيخ فضل الله نورى به ما ياد داد!!
(77)

امام جماعت مست
عثمان چون به خلافت رسيد عمار ياسر را از كوفه عزل كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به فرمانروائى كوفه گماشت .
وليد چون به كوفه رسيد يك شب با نديمان و نغمه گران خود از اول شب تا به صبح شراب نوشيده بود و چون مؤ ذنان بانك نماز برداشتند با لباس منزل بيرون آمد و براى نماز صبح به نماز ايستاد و چهار ركعت نماز خواند و گفت :!!! (امروز سر حال هستم ) مى خواهيد بيشتر بخوانم . ابن مسعود گفت : تا تو هستى ما در حال افزايش خواهيم بود. آنگاه در محراب مسجد استفراغ كرد و تلوتلو خوران به قصر خود بازگشت توضيح اينكه به سبب پافشارى حضرت على (ع ) خليفه مجبور شد او را از حكومت عزل و به مدينه فرا خواند و به دستور على (ع ) عبدالله بن عباس او را به جرم شرابخوارى چهل تازيانه زد. (78)

بزغاله آدم كش
حضرت على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند سؤ ال نكنيد جز اينكه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همانوقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار مو روئيده ؟ على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد و اضافه كرد كه همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موكل است كه ترا لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا در منزل تو بزغاله ايست كه فرزند رسول خدا مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى سخن من است ...
توضيح اينكه پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و در جريان كربلا جزو سپاهيان ابن زياد و كشنده حضرت حسين (ع ) بود و قضيه چنان بود كه حضرت على خبر داد. (79)

فريب خوردن آقا محمد خان قاجار
در روز 20 ذيقعده سال 1211 هجرى قمرى آقا محمد خان قاجار داد و فرياد خدمتگزاران ويژه را شنيد كه با هم نزاع مى كردند. دستور داد كه فورا هر دو نفر را به قتل برسانند، صادق خان شقاقى كه خيال طغيان داشت و مى ترسيد قبل از وقت اسرارش فاش گردد، از راه دلسوزى درخواست نمود كه قتل دو نفر در شب جمعه كه شب عبادت است انجام نشود و به روز بعد موكول گردد. شاه هم فريب خورد و پذيرفت . ولى همان افراد شبانه آقا محمد خان قاجار سفاك 63 ساله را كشتند. (80)

شاه دروغگو
در سفر دوم مظفرالدين شاه به فرنگستان ، وقتى كه وى در جمادى الاولى سنه 1320 قمرى به لندن رسيد و در يك پذيرائى با حضور پادشاه انگليس ‍ كه بعضى رجال مملكت انگليس هم به مظفرالدين شاه معرفى مى شدند. يكى از آنها (چمبرلن ) از رجال قديمى و درجه اول انگليسى جلو آمد وقتيكه شاه دست بسوى او دراز كرد دست خود را عقب كشيد و به شاه گفت : مى خواهم شما را نصيحتى كنم و آن اين است كه شما با خود عهد كنيد كه پس از آنكه به كشور خودتان برگشتيد ديگر دروغ نگوئيد..! (81)

گوش عمروعاص
معاويه روزى عمروعاص را به كاخ خود دعوت نمود و گفت : من رازى دارم كه تاكنون پنهان كرده بودم . اكنون تصميم گرفتم آن را بگويم . گوشت را نزديك دهان من آر تا بگويم . عمروعاص سر را پيش برد و گوشش را نزديك دهان معاويه قرار داد. معاويه گوشش را به دندان گرفت و سخت گزيد كه صداى نعره عمروعاص بلند شد و در دم گفت : اى عمروعاص با همه حكمت و تدبير تو كه بدان شهرت دارى ديدى چگونه فريبت دادم ؟ تو هيچ فكر نكردى كه جز من و تو كسى در اين اطاق نيست پس چرا در اين اطاق كه هيچكس نيست ، رازى بيخ گوش تو بگويم و بلند نگويم خواستم عملا به تو بفهمانم كه در اين امر هم مثل ساير امور من از تو زيرك تر و باهوش تر هستم . (82)

چرا رضاشاه ترور نشد.
روزى كه قرار بود سپه ترور شود، دو نفر از زبر دست ترين تيربندان ماءمور شده بودند نزديك در ورودى مجلس پشت اتومبيل حضرت اشرف مراقب باشند و اسلحه خود را زير عبا حاضر نگهدارند تا به محض خارج شده رضاخان از مجلس او را با تير بزنند.
در همان موقع چند نفر ديگر ماءمور بودند در محوطه جلو نگارستان بين مردم پراكنده شده و به محض شنيدن صداى تير از جاهاى مختلف شليك كنند تا به اين وسيله وحشت و آشوبى در ازدحام ايجاد شود و ماءمورين نفهمند كجا به كجاست .
من (منتخب السلطان ) و يكى دونفر ديگر صبح همان روز صلاح نديديم كه يك چنين كار مهمى را ولو به نفع مملكت باشد به اعتقاد آدم غير معتمدى مثل پسر معتمدالسلطنه (قوام السلطنه ) انجام دهيم . اين بود كه به زحمت هر طورى بود سردار انتصار را پيدا كردم و قضايا را به او گفتم او گفت : فورا خود را به آن دو نفر تروريست برسانيد و بگوئيد كه فعلا دست نگهداريد تا دستور ثانوى .
ما با شتاب خودمان را به نگارستان رسانيديم ، ازدحام عجيبى بود و به سختى مى شد جلو رفت .
از دور يكى از تروريستها را ديدم كه در پشت اتومبيل با عبا ايستاده و چشمش را به در مجلس دوخته است هنوز ما چند قدمى به زحمت جلو نرفته بوديم كه از حركت قراولان معلوممان شد ارباب دارد مى آيد...
اى داد و بيداد چه بكنيم تا ما بخواهيم مردم را عقب كنيم و جلو برويم كار از كار خواهد گذشت ..ماءيوس و وحشت زده در جاى خود خشك شديم تا اقلا توجه مردم را به خود جلب نكنيم .
از قضا و از بخت سردار سپه درست در وسط مجلس سيدى عريضه اى به سردار سپه داد و او را چند دقيقه به حرف كشيد و به اين طريق من خودم را به آن دو نفر عبائى رسانده و از آنجا دورشان كردم . (83)

سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند
ظل السلطان فرزند ناصرالدين شاه حاكم مطلق العنان اصفهان بود براى شناسائى او از يادداشتهاى حسين سعادت نورى كه در روزنامه اصفهان آمده و تلاش آزادى نقل كرده مى آوريم .
بقرار مسموع شاهزاده مبلغ هنگفتى به زور از يكى از تجار اصفهان وام مى گيرد و بعدا در تاديه آن معطل مى كند تاجر بيچاره ناچار به تهران مى آيد و به ناصرالدين شاه عرض حال مى دهد شاه ضمن دستخطى به ظل السلطان موكدا امر مى كند كه طلب شاكى را هر چه زودتر بپردازد.
تاجر اصفهانى خوشحال و شادمان و با كمال اميدوارى به اصفهان مراجعت و دست خط شاه را به ظل السلطان تسليم مى كند. شاهزاده پس از ملاحظه دست خط شاه با نظر تيزبين خود لحظه اى به شاكى مى نگرد و مى گويد اين آقاى محترم معلوم مى شود مرد پر دل و و رشيدى است كه از شاهزاده اى مثل من به شاه شكايت مى كند و من بايد دل او را ببينم ! و سپس جلاد را مى خواند و دستور مى دهد سينه شاكى را بدرند و دل او را براى مشاهده و معاينه در سينى مخصوص قرار دهند!!! (84)

ظلم معلم
انوشيروان را معلمى بود. روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد، انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد. روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟ معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى . خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى . (85)

يك راءى مدرس
در انتخابات دوره هفتم مجلس شوراى ملى به علت دخالت رضاخان (شاه ) در انتخابات ، مدرس به مجلس راه يافت و معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتم مدرس از رئيس شهربانى مجلس پرسيد؟ كه دوره ششم من قريب 14 هزار راءى داشتم در اين دوره اگر از ترس شما كسى به من راءى نداد! پس آن يك راءى كه من خودم دادم كجا رفت ؟ (86)

حقوق زنهاى ناصرالدين شاه
معيرالملك در يادداشتهاى خصوصى خود مى نويسد: ناصرالدين شاه روزى كه كشته شد 85 زن داشت ، زنهاى درجه اول ماهى هفتصد و پنجاه تومان ، درجه دوم از پانصد الى دويست تومان ، صيغه هاى درجه سوم سالى يكصد و پنجاه تومان و دخترهاى بزرگتر شاه سالى چهار هزار تومان حقوق داشتند. (87)

ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو به ابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بر كاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوى سلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت و زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟ ابوريحان گفت : آرى ، آنگاه سلطان محمود دستور داد، بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان از آن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان بر روى آن نوشته است ، كه : سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرق درى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ‍ ماه زندانى نمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت : از غرور سلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .

خليفه اموى و قرآن
روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك مروان خلفه اموى قرآن كريم را گشود و اين آيه آمد (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) (طلب فتح كردند و نوميد شد هر گردنكش ستيزه جو) (سوره ابراهيم آيه 15) قرآن را انداخت و آن را نشانه قرار داد و تير بر آن زد و گفت : مرا به گردنكشى و ستيزه گرى تهديد مى كنى ؟ آرى من گردنكش ستيزه گرم ! چون روز رستاخيز پروردگار خود را ملاقات كردى بگو وليد مرا پاره پاره كرد. (88)

كنيزك مست در محراب
وليد بن يزيد بن عبداملك خليفه اموى مردى عياش و اهل ساز و آواز و سرگرم كنيزان بود و با ميگسارى و بى حيائى چنان سرگرم بود كه مجال رسيدگى به كارهاى مردم را نداشت و بى حيائى او به جايى رسيد كه مى خواست بالاى كعبه اطاقى بسازد و در آن هوسرانى كند و مهندسى را براى اين كار فرستاد ليكن نقشه او آشكار گرديد و بدين كار موفق نشد. (89)
يكى از كنيزكان او در اين مورد چنين مى گويد: ما از همه كنيزان پيش او عزيزتر بوديم ، روزى وقت نماز اذان گوها اذان نماز گفتند. وليد به اين دوست من كه مست و جنب بود دستور داد تا لباس مردانه بپوشد و دستارى بر سر بسته برود با مردم نماز بخواند و او نيز چنين كرد. (90)

عاقبت زن خليفه اموى
روزى حاجب خيزران زن خليفه مهدى عباسى به نزد وى آمد و گفت : زنى نيكو صورت بر در سراست كه جامه اى كهنه بر تن دارد كه از هر طرف كه بخواهد تن خود را بپوشاند جانب ديگرى برهنه گردد و تقاضاى حضور دارد، خيزران بنا به توصيه اطرافيان اجازه ورود را به آن زن داد. چون به حضور خيزران رسيد از او پرسيد كيستى ؟ گفت : من مزنه زن مروان بن محمد آخرين خليفه اموى هستم كه در زمان او ابومسلم قيام نمود و خلافت را به خاندان بنى عباس منتقل كرد، زينب دختر سليمان بن على يكى از زنان محترم بنى عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنيد اين جريان در خاطرش خطور كرد كه چون ابراهيم امام از فرزندان عباس عليه بنى اميه قيام نمود و مروان بر او دست يافت او را به دار زد و براى عبرت ديگران او را مدتى بر سر دار نگه داشت و جمعى از زنان بنى عباس نزد همين مزنه رفتند كه نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهيم را زا دار فرود آورند و به سخن آنان توجهى نكرد و گفت زنان را در اين گونه امور چكار است ؟ لذا رو كرد به مزنه و گفت : خدا را سپاس مى گويم كه جاه و جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدين روز گرفتار شدى هيچ به ياد دارى در آن موقع كه جمعى از زنان بنى عباس براى شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهى ننمودى و الحمدلله كه ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت .
مزنه چون اين سخنان را بشنيد به زينب گفت : اى دختر عم از مكافاتى كه من ديدم بر كرده هاى بد خويش ، در اين مدت به نزديك تو كدام خوش ‍ آمده است كه اقتداء به من كنى تا تو را نيز اين مرتبه حاصل گردد، اين گفت و با عجله برخاست و از نزد خيزران برفت . (91)

تنور آتش به جاى معجزه
در سال 159 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى شخصى به نام هاشم بن حكيم معروف به المقنع قيام نموده و ادعاى پيامبرى كرد، وى مرد بسيار زشت رو بود و سرش كل بود و يك چشمش كور به همين جهت پيوسته سر و روى خود را با يك مقنعه سبز رنگ مى پوشيد و كم كم به المقنع مشهور گرديد.
وى مدعى بود كه خداى عالميان است و روزى به صورت آدم خود را نمودار كرده و زمانى به صورت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (ع ) و حضرت محمد (ص ) و باز ابومسلم خراسانى و امروز به اين صورت كه مى بينيد وى مدعى بود كه اگر بندگانش عاصى شوند به آسمان عروج مى كند و از آنجا فرشتگان را با خود آورده دين او را گسترش مى دهند.
يكى از زنانش در مورد چگونگى عروج او چنين مى گويد:
روزى مقنع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش و اندر شراب ، زهر كرد و هر زنى را يك قدح خويش بخوريد. پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خويش ريختم و وى ندانست و خويشتن را مرده ساختم و وى از حال من ندانست . پس مقنع برخاست و نگاه كرد و همه زنان را مرده ديد، نزديك غلام خود رفت و شمشير بزد و سر وى را برداشت و فرموده بود تا سه روز تنور تفتانيده بودند و به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را بر تنور انداخت و دودى برآمد. من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثرى نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود و سبب خود سوزى وى آن بود كه پيوسته گفتمى كه چون بندگان من عاصى شوند، من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرام و ايشان را قهر كنم ، وى خود را از آن جهت سوخت تا خلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد، و دين او در اين جهان بماند. (92)

يعقوب ليث و امير طاهرى
در سال 259 هجرى قمرى يعقوب ليث صفارى مورد سوء قصد پسران صالح سنجرى قرار گرفت و زخمى شد و سوء قصد كنندگان به نيشابور پناه جستند و امير محمد طاهرى آخرين امير طاهريان نيز آنان را پناه داد و حتى پس از رسيدن فرستاده يعقوب ، به درخواست او تن در نداد و آنان را تحت حمايت خويش قرار داد. چنين اقدامى مطلوب يعقوب نيز بود زيرا وى به دنبال بهانه اى براى هجوم به قلمرو طاهريان مى گشت و اكنون اين بهانه به دست آمده بود.
سپاهيان يعقوب به سوى نيشابور حركت نمودند و چون به نزديك آن شهر رسيدند يعقوب بار ديگر فرستاده اى به نزد امير طاهرى فرستاد و خواستار تحويل پسران صالح شد، اما حاجت وى بدون اعتناى جدى به فرستاده او پاسخ داد كه : امير در خواب است ، فرستاده يعقوب در جواب گفت : كسى آمده است تا امير را از خواب بيدار كند!! چون يعقوب اندكى جلوتر آمد عده اى از بزرگان و اعيان شهر به او پيوستند و او بر گرفتن نيشابور تحريص نمودند: امير محمد طاهرى كه تازه از خواب پريده بود و اكنون يعقوب را در پشت دروازه هاى شهر مى ديد براى وى پيغام فرستاد كه : اگر به فرمان اميرالمؤ منين آمده اى عهد و منشور عرضه كن تا ولايت به تو بسپارم و گرنه بازگرد. يعقوب شمشير از زير سجاده بيرون آورد و گفت : عهد ولواى من اين است يعقوب وارد نيشابور شد و امير محمد همراه با خزائن و جواهراتش به دست يعقوب افتاد و بدينسان امارت طاهريان ساقط گرديد. (93)


next page

fehrest page

back page