next page

fehrest page

back page

آب دادن به دشمن
چون حر بن يزيد رياحى با يك هزار نفر سواره راه را بر حسين بن على (ع ) بست و در برابر آن حضرت صف آرائى كرد. آن روز هوا بى اندازه گرم بود و ياران اباعبدالله همگى عمامه بر سر نهاده و شمشير بر كمر بسته آماده فرمان بودند. حضرت امام حسين (ع ) به ياران خود فرمود: لشكريان و اسب هاى حر را آب بدهيد. ياران وفادار حسين (ع ) حسب الامر كاسه ها و طاسها را از آب پر كرده و در برابر اسبان مى برند و تمام آن را مى خوراندند و چون آن حيوان سيراب مى شد همين عمل را بار ديگرى به انجام مى آوردند تا بالاخره همه اسبان سيراب شدند.
على بن طعان محاربى مى گويد: آن روز من ملازم ركاب حر بودم پس از آنكه لشكريان همه سيراب شدند من از همه آخرتر به حضور اقدس حسينى شرفياب شده و چون آن حضرت مرا و مركبم را تشنه يافت فرمود: شتر را بخوابان انخ الراويه من خيال كردم منظور از راويه مشك آب است دوباره حضرت فرمود: انخ الراويه يعنى منظور از راويه شتر است من هم چنان كردم آنگاه دستور آب آشاميدن دادت من نمى توانستم دهانه مشك را در اختيار بگيرم و آب مشك مى ريخت . حضرت فرمود: دهانه مشك را بپيچ ، من ندانستم چه مى گويد:
بالاخره حسين (ع ) خود برخاسته و مرا كمك كرد و خود و اسبم را سيراب كرد. (94)
اما هفت روز بعد
ابن زياد روز هفتم محرم نامه اى به عمر سعد نوشت كه در آن آمده بود: به مجردى كه نامه مرا قرائت كردى ميان آب و حسين و ياران او حائل شو و مگذار قطره اى از آب بياشامند.
پسر سعد همان وقت پانصد سوار را ماءمور ساخت اطراف شريعه فرات را احاطه نمايند و نگذارند قطره اى از آب بياشامند.
عبدالله ازدى كه (جزء ماءمورين شريعه بود) براى خوش آمد امير خود با صداى بلند فرياد زد: اى حسين مى بينى اين آب در صفا و گوارائى مانند وسط آسمان است به خدا قسم قطره اى از آن نخواهى آشاميد تا هنگامى كه از تشنگى جان تسليم كنى !؟ (95)

جايزه خليفه
على بن يقطين يكى از شيعيان بود كه به دستور امام كاظم (ع ) در دستگاه هارون الرشيد خدمت مى كرد. يكى از روزها هارون الرشيد جامه هائى به عنوان صله و جايزه براى على بن يقطين فرستاد و در ميان آنها جامه شاهانه طلا بافى نيز وجود داشت . على همه آن جامه ها و حتى همان جامه را نيز با مقدارى پول كه مطابق معمول به عنوان خمس براى آن جناب مى فرستاد به حضور انور تقديم داشت .
چون آن هدايا تقديم حضور مبارك شد حضرت همه جامه ها و پول ها را پذيرفته جامه مزبور را برگردانيده و به على بن يقطين نوشت : اين جامه را نيكو نگهدارى كن و از دست مده زيرا روزى به آن جامه احتياج پيدا خواهى كرد. على از اينكه حضرت ابوالحسن (امام كاظم (ع )) آن جامه را نپذيرفته مشكوك ماند ليكن نمى دانست جهت نپذيرفتن آن چه بوده و بالاخره همچنانكه دستور داشت آن جامه را محافظت كرده و منتظر نتيجه بود. چند روزى كه از اين پيشامد گذشت هنگامى على بن يقطين بر يكى از غلامان مخصوص خود خشمگين شده او را از خدمت خويش معزول كرد. غلام از تمايل على به ابوالحسن باخبر بود و مى دانست در اوقات معينى پول و هدايا براى آن حضرت مى فرستد، غلام كه از رويه تازه على سخت متاءثر شده بود از فرصت استفاده كرده به حضور هارون سعايت كرده و گفت : على بن يقطين ، موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس ماليه اش را براى او مى فرستد و در فلان روز جامه زربفتى را كه خليفه به او اعطا نموده به جهت آن جناب گسيل داشته .
هارون از شنيدن اين سخن خشمناك شده و گفت بايد تحقيقات لازمه را در اين خصوص به انجام بياورم و اگر چنان باشد كه تو مى گوئى او را خواهم كشت .
هارون بلافاصله على بن يقطين را احضار كرد، چون حضور يافت از وى پرسيد جامه زربفتى را كه به تو ارزانى داشتم به چه مصرف رسانيدى ؟
گفت : آن را در ظرف مخصوص گذارده و خوشبو نموده و كاملا نگهدارى كرده هر روز از آن ظرف خارج مى كنم و محض تيمن و تبرك بدان مى نگرم و مى بوسم و دوباره در محل خودش مى گذارم و شبانگاه نيز همين عمل را با وى انجام مى دهم .
هارون دستور داد الساعه آن را حاضر كن ، على بن يقطين به يكى از كارمندان خود دستور داد: به فلان اطاق منزل من مى روى كليد را از خزينه دار من مى گيرى و صندوق معينى را مى گشائى ظرف سر به مهر را در برابر هارون گذارد. دستور داد (مهر از سر آن ظرف گرفتند) درب صندوقچه باز شد هارون جامه زربفت را كه به بوى خوش آلوده و كاملا نگهدارى شده ديد آتش خشمش خاموش شد و به على بن يقطين گفت : هم اكنون صندوقچه را به محل اولش برگردان و به زودى به حضور بيا كه من پس از اين ، سخن ساعيان را درباره تو نمى پذيرم و فرمان داد جايزه گرانبهاترى هم به مشاوراليه دادند و گفت : غلام ساعى را هزار تازيانه بزنند. و چون پانصد تازيانه بر اندام او وارد آمد درگذشت و پانصد تازيانه باقيمانده موكول به سهم جهنم شد. (96)

شيخ فضلالله در دادگاه
روز هفتم رجب سال 1327 قمرى عده اى از مجاهدين مسلح به فرماندهى يوسف ارمنى به خانه شيخ ريختند و در ميان شيون و زارى و ناله اهل خانه دست شيخ را گرفته كشان كشان بيرون آورده توى درشكه انداخته و فرمان حركت داد و يكسره شيخ را به اداره نظميه بردند.
شيخ ضمن محاكمه اجازه خواست تا نماز بخواند. دادگاه موافقت كرد و شيخ عباى خود را روى زمين پهن كرد و نماز ظهرش را خواند، اما ديگر نگذاشتند نماز عصر را بخواند، زير بغلش را گرفتند و روى صندلى نشانده محاكمه ادامه يافت . در ضمن محاكمه يپرم خان ارمنى سر دسته مجاهدين و رئيس نظميه وارد تالار شد چند قدم پشت سر آقا براى او صندلى گذاشتند و نشست . آقا ملتفت آمدن او شد چند دقيقه اى گذشت و ناگهان شيخ از بازپرسان پرسيد يپرم كداميك از شما هستيد؟ همه به احترام نام يپرم از جا بلند شدند و يكى از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت يپرم خان ايشان هستند!
(جالب توجه است كه مرحوم شيخ در بين تمام حضار و بازپرسان از يپرم سؤ ال مى نمايد. زيرا ايشان از قبل عداوت يپرم به اسلام را مى دانسته و او را مؤ ثرترين عامل در قتل خويش مى داند.)
آقا همينطور كه روى صندلى نشسته بود و دستش را روى عصا تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دورى زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت : يپرم توئى ؟
يپرم گفت : بله شيخ فضل الله توئى
آقا جواب داد: بله ، منم
يپرم گفت : تو بودى كه مشروطه را حرام كردى ؟
آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود.
آقا رويش را برگرداند و به حالت اول خود درآمد و به سؤ الات اعضاء محكمه جوابى نداد و تنها گفت : اينها در روز قيامت آيا جواب مرا خواهند داد؟ نه من مرتجع بوده ام و نه سيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى مشروطه خواه ، فقط محض اين بود كه مرا خوار و ذليل كرده كنار بزنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و مشروطيت در ميان نبود، من آن مجلس شوراى ملى را مى خواستم كه عموم مسلمانان آن را مى خواهند به اين معنى كه البته عموم مسلمانان مجلسى مى خواهند كه اساسش بر اسلاميت باشد و برخلاف قرآن و برخلاف شريعت محمدى و برخلاف مذهب جعفرى قانونى نگذارند...
من و عموم مسلمين بر يك راءى هستيم ، اختلاف ميان ما و لا مذهبهاست كه منكر اسلاميت و دشمن دين حنيف هستند. چه بابيه مزدكى مذهب و چه طبيعيه فرنگى مشرب ...
ملاى امروز بايد عالم به مقتضيات وقت باشد بايد به مناسبات دول (سياست خارجى ) نيز عالم باشد. مشروطه اى كه از ديگ پلو سفارت سر بيرون بياورد به درد مسلمين و ايرانيها نمى خورد!!! (97)

شيخ فضل الله در پاى چوبه دار
روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع ) بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى به نفوذ روحانيت وارد آيد. عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به دادگاه برده بودند، از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر و فشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود، عده اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند. يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواى آقشام را مى نواخت . انتظار پايان يافت . آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند و اين آيه را تلاوت فرمود:
و افوض امرى الى الله بصير بالعباد و به طرف چوبه دار كه در جلو نظميه نصب بود حركت كرد، او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد. نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد نادعلى ، (نوكر حاج شيخ ) نادعلى فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقا رساند و گفت : بله آقا. جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكت شدند تا ببينند آقا چه كار دارد. دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداخت جلوى نادعلى و گفت : نادعلى اين مهرها را خرد كن !!!
نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد. آقا پس از اطمينان از خرد شدن مهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگران به بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى از رجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتن رها سازيد فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنين امضائى نخواهم كرد.
آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :
خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .
هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه : يوسف خان ارمنى به طرز خفت بارى عمامه را از سر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد. جالب بود كه آنا مردمى كه دسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشان شانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!
در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اى با مرگ ندارد، زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتر از تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است ، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود در اين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردم به تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاى هاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند. شيخ كه لحظات آخر را پشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو در بدن بينندگان راست شد.
شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت : هذا كوفه الصغيره اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترين و قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخند غم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد. به دژخيمان گفت : كار خود را بكنيد
طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروع به نواختن مارش نظامى نمود.
در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بال مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدى فرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخ پرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران و سرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سر عقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركت قبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چون كسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد، از آن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف او رفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .
در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفت كه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد: گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردم مى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .
به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتند مگر دست برداشتند، جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و با قنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان و گوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد. هر كس هر چه داشت مى زد آنها كه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندى بود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارى كرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!! (98)

سر خونخوار
چون كورش در جنگ با ملكه ماساژت ها زخم برداشت و درگذشت ملكه دستور داد سر كورش را در طشتى پر از خون انداختند و به سر طناب كرده گفت : تو كه از خونخوارى سير نمى شدى حالا از اين خون چندان بخور تا سير شوى . (99)

آخ سلن
چون كورش بر كرزوس پادشاه ليديه غلبه يافت دستور داد آتشى را بيافروزند وقتى هيمه را آتش زدند كرزوس فرياد كرد آخ سلن آخ سلن كورش سبب را پرسيد؟ او حكايت آمدن سلن قانونگذار يونانى را به سارد بيان كرده گفت : بعد از اينكه او تمام تجملات و خزائن مرا ديد از وى پرسيدم كه چه كسى را خوشبخت مى داند و يقين داشتم كه اسم مرا خواهد برد. و ليكن او در جواب گفت : درباره هيچكس تا نمرده است نمى توان گفت سعادتمند بوده و حالا فهميدم كه اين مرد چه حرف صحيحى زده است . اين بيان باعث تنبيه كورش گرديد، امر كرد تا آتش را خاموش نمايند. (100)

شيهه اسب
چون داريوش اول با كمك دوستانش موفق شد گئومات مغ بردبارى دروغين را به قتل برساند بر سر پادشاهى ايران بين او و دوستانش اختلاف افتاد. سرانجام قرار بر اين شد كه در طليعه صبح از شهر خارج شوند و چون به محل معينى رسيدند اسب هر كدام كه شيهه كرد صاحب آن اسب شاه شود، ميراخور داريوش اسب او را به محل معهود برده به ماديانى نشان داد و همينكه اسب داريوش به آن محل رسيد به ياد ماديان شيهه كشيد و داريوش شاه شد. (101)

حوض جواهر
روزى مستضر بالله خليفه عباسى با يكى از مخصوصان در بيوتات خزائن خويش سير مى كرد ناگاه به سر حوضى رسيد كه از دراهم و دنانير مملو بود. گفت آيا مرا اجل چندان امان مى دهد كه اين اموال را طبق دلخواه صرف نمايم ؟
آن مقرب از شنيدن اين سخن متبسم گشت ، خليفه از سبب خنده پرسيد. جواب داد: كه نوبتى در خدمت جد تو الناصرالدين الله بدين مقام (محل ) رسيدم و مقدار دو وجب از اين حوض خالى ديدم . ناصر گفت : كه آيا چندان مهلت يابم كه آنچه را از اين حوض خالى مانده پر گردانم ؟
اكنون به جهت استماع اين دو، راءى مختلف مرا خنده آمد. (102)

سر مصعب
ابومسلم نخعى گويد: روزى به دارالاماره كوفه وارد شدم سر مصعب بن زبير را پيش روى عبدالملك مروان ديدم پس گفتم :
اى امير من در اينجا امر عجيبى را مشاهده كردم . گفت : چه ديده اى ؟
گفتم : روزى سر حسين (ع ) را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و روز ديگر سر عبيدالله بن زياد را پيش روى مختار و آنگاه سر مختار را پيش روى مصعب و امروز سر مصعب را پيش روى تو، عبدالملك برخاست و از دارالاماره بيرون رفت و دستور داد آن را خراب كنند تا ديگر ابومسلم نخعى سر او را مقابل ديگرى نبيند.؟! (103)

عبدالله زبير بر سر دار
گويند چون ميان حجاج بن يوسف ثقفى و عبدالله بن زبير جنگ در گرفت و ابن زبير دانست كه نيروى جنگ ندارد، نزد مادرش اسماء دختر ابى بكر رفت و گفت اى مادر چگونه بامداد كردى . اسماء گفت : همانا در مردن آسايش است اما من دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار. يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم يا پيروز گردى و چشم من روشن شود. عبدالله گفت : اى مادر، مى ترسم اگر اين مردم را بكشند، مثله ام كنند. اسماء گفت : اى پسر جانم گوسفند هر گاه سرش بريده شد از اينكه پوستش بكنند، درد نمى كشد. عبدالله گفت : سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت . آنگاه بيرون رفت و پياده جنگ كرد تا كشته شد و بدنش را به دار آويختند و سه روز يا هفت روز بر دار بماند تا اينكه مادرش اسماء كه پيرزنى صد ساله و نابينا بود آمد و به حجاج گفت : اين زن كيست . گفتند: مادر ابن زبير. پس دستور داد تا او را فرود آوردند. (104)

خواب بامداد
حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى بامدادى به على بن يقطين و جماعتى از همنشينان خود گفت : امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند و خورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت : من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرا بيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
آنگاه به اطاق رفت و خوابيد و آنان هم در ايوان خوابيدند، ناگهان با صداى گريه وى از خواب پريدند. پس با شتاب نزد وى رفتند و احوال پرس وى شدند. گفت : آنچه من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند ما كه چيزى نديديم . گفت : پيرمردى را ديدم كه او را در ميان صد هزار نفر ببينم خواهم شناخت . ديدم كه بازوى در اين اطاق را گرفته و مى گفت : گوئى اين كاخ را مى بينم كه اهل آن هلاك شده اند، و عمارت و خانه هايش خالى مانده و سرور كاخ نشين پس از خوشى و پادشاهى به گورى منتقل شده كه سنگهاى آن بر او بار شده است . و جز يادى و داستانى از او باقى نمانده است . و زنانش با صداى بلند بر وى شيون مى كنند. مهدى پس از اين پيشامد ده روز بيشتر زنده نماند. (105)

نيرنگ هرمزان
آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزد عمر بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تن بگيرند.
آنها لباس و تاج و گوهر او را گرفتند و يك جامه تنگ به او پوشاندند.
عمر به او گفت : براى خيانت و پيمان شكنى خود چه حجت و عذرى دارى ؟ هرمزان گفت : مى ترسم مرا قبل از بيان حقيقت بكشى . عمر گفت : نترس . آنگاه هرمزان آب خواست . براى او يك ظرف آب آوردند. قدح آب بسيار زشت و درشت و ناپسند بود.
هرمزان گفت : من اگر از تشنگى بميرم با اين قدح آب نخواهم نوشيد.
رفتند و جام ديگرى كه مورد پسند او بود آوردند.
او جام را در دست لرزان خود گرفت و در نوشيدن آن ترديد نمود. بعد گفت : من مى ترسم قبل از اينكه اين آب را بنوشم يا هنگام نوشيدن مرا بكشى ؟
عمر گفت : بر تو باكى نيست (در امان هستى ) فقط خواستم از تو امان بگيرم . عمر گفت : من تو را مى كشم . هرمزان گفت : تو به من امان دادى . عمر گفت دروغ مى گوئى .
انس بن مالك گفت : راست مى گويد تو به او امان دادى . عمر گفت : واى بر تو اى انس بن مالك من به قاتل دو يار پيغمبر امان مى دهم . به خدا سوگند تو بايد براى من دليل بياورى كه مرا از اين تنگنا بيرون بياورد. و گرنه تو را به كيفر مى رسانم . انس گفت : تو به هرمزان گفتى : باكى بر تو نيست ، يا به من خبر بدهى و باك نداشته باشى تا آب را بنوشى (و او آب را نوشيد) آنهائى كه در پيرامون عمر بودند اين گفته را تاءييد كردند. عمر رو به هرمزان كرد و گفت تو مرا فريب دادى و خدعه نمودى به خدا سوگند من فريب تو را نخواهم خورد مگر اينكه مسلمان شوى او هم مسلمان شد. (106)

نيرنگ يك سردار ايرانى
چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كه به مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد. و پيكر خون را به خون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خود آنهاست كه مجروح شده و افتاده است . ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند و خواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد و داخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت . آنها هم از برابر او گريختند و دروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهر داخل نمود و شهر فتح گرديد. (107)

ازدواج تاريخى
در سال هفدهم هجرت عمر خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كه مادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) گفت : او هنوز كودك است . عمر گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم . ليكن خور از پيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود: هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريده مى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .
پس خواستم كه مرا بستگى و دامادى با پيامبر خدا باشد. سپس با او ازدواج نمود و ده هزار دينار بدو مهريه داد. (108)

خاك ايران بر دوش مسلمين
در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضور يزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت : ما از شما مى خواهيم كه دين ما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
يزگرد گفت : اگر غرور دامن شما را گرفته است مغرور نشويد و اگر مشقت و گرسنگى باعث اين گستاخى شده ما براى قوت ضرورى شما مبلغى مقرر مى داريم و به شما لباس مى دهيم و پادشاهى براى شما معين خواهيم كرد كه نسبت به شما مهربان باشد.
آنگاه مغيره بن زراره گفت : آنچه را در مشقت و بدبختى و گرسنگى عرب وصف نمودى چنين بود و بدتر از آن هم بود ولى امروز عرب به جنگ مخالفين دين خود برخاسته مگر اينكه تسليم شوند و يا جزيه بدهند و يا آماده جنگ باشند.
سپس به شاه خطاب كرده گفت : جزيه را قبول كن كه با با خضوع و خوارى بپردازى و گرنه حاكم ميان ما و تو شمشير است يا اينكه اسلام را اختيار كنى .
يزدگرد گفت : با چنين سخنى با من روبرو مى شوى ؟
اگر كشتن نماينده رسول خدا روا بود تو را مى كشتم .
آنگاه دستور داد يك بار خاك حاضر كنند و بر دوش رئيس آنها حمل كنند و او را با همين بار از دروازه مدائن اخراج كنند.
سپس با آنها گفت : نزد امير خود برگرديد و بگوئيد كه من رستم را فرستاده ام كه او همه شما را زير خاك نهان كند. همه را در خندق قادسيه دفن نمايد و بعد او را به كشور شما خواهم فرستاد كه شما با به جنگ داخلى خود سرگرم و مبتلا كند. آنگاه كار شاپور را تكرار خواهم كرد (شاپور ذوالاكتاف كتف اعراب را سوراخ كرده و طناب از آنها عبور مى داد و آنها را به هم مى بست ) آنگاه عاصم بن عمرو برخاست و گفت : من رئيس و اشراف اين نمايندگان هستم : بار خاك را برداشت و بر دوش گرفت و با همان حال از ايوان و كاخ خارج شد تا به مركب خود رسيد سوار شد و خاك را همراه برد تا بر سعد بن ابى وقاص وارد شد و به او گفت : مژده باد كه خداوند خاك آنها را به ما داد. آنگاه يزدگرد خطاب به اطرافيان خود گفت : من در ميان عرب مانند اينها كسى نديده و نشناخته ام آنها كارى كه مى خواهند انجام خواهند داد و به آرزوى خود خواهند رسيد. اگر چه خردمندترين و بهترين آنها، نادان و احمق بود كه خاك را بر دوش كشيد و با خوارى از كاخ خارج شد.
رستم گفت : شاهنشاه او اعقل و افضل بود. زيرا برداشتن خاك را به فال نيك تلقى كرد. او اين تفال را نيك دانست و ياران او متوجه نشدند. رستم از دربار با خشم و افسوس خارج شد و دنبال نمايندگان فرستاد و گفت اگر به آنها رسيديد بار خاك را باز ستانيد و بدانيد كه خداوند اين مملكت را از ما خواهد گرفت .
نماينده رستم كه دنبال آنها رفته بود به آنها نرسيد و با نااميدى به حيره برگشت . رستم گفت :
آن قوم سرزمين شما را مالك شدند و ديگر در تملك آنها شكى نمانده
است (109)

رستم فرخزاد زير بار سكه
در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيان وزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند. او ناگزير از تخت خود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاى حامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براى سپاه سكه هاى زر آورده بودند. استرهاى حامل بار بدان حال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد. زير سايه استر بود كه هلال بن علقه به او رسيد. بندهاى بار را با شمشير بريد، يك جوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد. هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد).
آن بار سنگين چند عدد از مهره هاى ستون فقرات او را مجروح ساخته بود و با همان حال به سوى رود عتيق دويد و خود را در آب انداخت كه شنا كند و بگريزد. هلال به او رسيد و پاى او را گرفته كشيد و از آب بيرونش آورد و با شمشير بر پيشانى وى زد و او را كشت و تن او را زير پاى استران افكند و بر تخت او بالا رفت و فرياد زد به خداى كعبه سوگند من رستم را كشتم به من بگرويد و نزد من بيائيد. بيائيد. بيائيد. (110)

انگشتر پيامبر
حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمود انگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود. محمد در يك سطر و رسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمد رسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفات يافت .
پس از آن حضرت ، ابوبكر آن را گرفت و در دست داشت تا در گذشت و سپس به عمر رسيد و آن را نگاه داشت تا وفات يافت . آنگاه عثمان آن را گرفت و چند سال در انگشت او بود تا آنكه عثمان دستور داد براى تاءمين آب آشاميدنى مردم مدينه چاهى حفر نمايند و روزى بر لب آن چاه نشسته بود و با آن خاتم بازى مى كرد و در انگشت خود مى گردانيد. ناگاه از انگشتش بيرون آمد و در چاه افتاد.
مردم به جستجوى آن پرداختند و مقدار زيادى گل از چاه بيرون آوردند ولى آن را نجستند و حتى براى پيدا كردن آن مالى بسيار جايزه معين كرد اما آن انگشتر پيدا نشد و عثمان سخت غمگين شد و مردم آن را به فال بد گرفتند. (111)

معاويه براى دو روز
حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت و گفت : معاويه و اين عامر و ساير عمال و امراء عثمان را به حال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند. آنگاه هر كسى را خواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود: من هرگز در دين خود دوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگر نصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است و اهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب او را امير شام كرده بود. على (ع ) فرمود: به به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روز به امارت خود باقى نخواهم گذاشت . (112)

دست مزاحم
در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كه قريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذ گويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او را از ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم با پوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آن حال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگ مشغول بودم . چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتف جدا نمودم و آسوده شدم . اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان هم زنده ماند. (113)

عدل عمرو بن عبدالعزيز
وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت : كه خبيب پسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز در يك روز سرد زمستان خبيب را بر در مسجد نگه داشت و پنجاه ضربه تازيانه به او زد و آنگاه آب يخ بر سر او ريخت و سرانجام خبيب بر اثر صدمات وارده در آن روز در گذشت . (114)

ناپاك ترين فرد
عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد و ما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
يكصدو بيست هزار تن بوده اند!! (اين عدد اضافه بر كسانى كه در جنگها به دست او كشته شده اند.) (115)

ازدواج دو پيغمبر
پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوت نمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود و كارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامه كنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
چون اين خبر به مسيلمه رسيد در خود توان جنگيدن با سجاح را نديد لذا هدايائى براى او فرستاد و از جان خود امان خواست . سجاح مسيلمه را امان داد و او پيش سجاح آمد.
سجاح پرسيد: به تو چيزى وحى شده است (مسيلمه گفت : اين مطلب وحى شده است : مگر نديدى كه خداى تو با زن آبستن چه كرده از او نوزادى بيرون مى آورد كه راه مى رود. سجاح گفت : ديگر چه وحى شده است ؟ گفت : خداوند بر من وحى كرد كه : خداوند زنان را عورتها آفريده و مردان را جفت ايشان قرار داد... تا براى ما بره هاى خوب بار آورند.)
سجاح گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبرى ، مسيلمه گفت : آيا ميل دارى تو را به همسرى بگيرم و به كمك قوم تو و قوم خود عرب را خوار و زبون سازم ، گفت آرى ، مسيلمه گفت : اى بانو براى كام گرفتن آماده شو، سجاح سه روز پيش مسيلمه ماند و چون پيش قوم خود آمد، گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : هيچ ، گفتند: برگرد كه براى زنى مثل تو زشت است كه بدون مهريه باشى ، سجاح برگشت ، مسيلمه گفت چه مى خواهى ، سجاح گفت : چيزى مهر من كن ، مسيلمه گفت : او را پيش من بياور، او را پيش مسيلمه آوردند، گفت : ميان ياران خود بانك بزن و بگو كه مسيلمه رسول خدا، دو نماز از نمازهائى كه محمد (ص ) مقرر داشته است از شما برداشت ، نماز صبح و نماز شام را!!! (116)

هشام و فرزدق
هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود و به هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردم نتوانست آن كار را انجام دهد. براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست ، ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع به طواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو و كنار مى رفتند تا ايشان حجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او را مى دارند؟ هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت او را نمى شناسم ، بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت : ولى من او را مى شناسم ، شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟ هشام به فرزدق بانگ زد و گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به امام اشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
اين زاده حسين (ع ) و پسر فاطمه (س ) دختر پيامبرى است كه تاريكيها به وسيله او از ميان رفت .
اين كسى است كه بتها گام او را مى شناسد و حرم و خانه كعبه و آنچه بيرون حرم است با او آشناست . اين فرزند برترين تمام بندگان خداست . پاكيزه و پرهيزگار و پاك و نشانه فضيلت است .
چون به سوى حطيم مى آيد كه به آن دست كشد گوئى ركن به واسطه آشنائى با دست او مى خواهد دستش را بگيرد.
از شرم و آزرم چشم فرو مى بندد و همگان از حرمت او چشم به زير مى افكنند و با او سخن گفته نمى شود مگر آنكه لبخند مى زند. اين پسر فاطمه (س ) است اگر او را نمى شناسى با جد او پيامبران خدا خاتمه يافته اند. از دير باز خداوند او را شرف و فضيلت داده است و قلم تقدير الهى در لوح بر اين جاى شده است اين سخن تو كه مى گوئى اين كيست براى او زيان بخش نيست عرب و عجم كسى را كه تو نمى شناسى ، مى شناسد. از گروهى است كه دوستى ايشان دين و دشمنى با ايشان كفر و نزديك شدن به آنان مايه رستگارى و پناهگاه است .
هر كسى خدا را شكر كند بايد نياكان اين را شكر گويد كه دين خدا از خانه اين مرد بر امتها رسيده است .

هشام سخت خشمگين شد و آن روزش با ناراحتى همراه شد و دستور داد فرزدق را در عسفان كه ميان مكه و مدينه است زندانى كردند و چون اين خبر به على ابن الحسين (ع ) رسيد دوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و فرمود: عذر ما را بپذير اگر بيش از اين داشتيم صله افزون مى دادم ، فرزدق آن را پس فرستاد و گفت : آن را فقط براى رضاى خدا و رسولش سروده ام و نمى خواهم آن را به چيز ديگرى آلوده سازم . امام (ع ) باز فرستاده فرمود: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه بپذيرى و مى دانى ما خاندانى هستيم كه چون چيزى را انجام داديم ديگر نمى پذيريم ، خداوند نيت و قصد تو را مى داند و خود پاداش و عنايت مى فرمايد و فرزدق آن را پذيرفت . (117)

سر عمرو بن سعيد
چون عبدالملك بن مروان به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن عاص ‍ از بيعت با او خوددارى كرد و بر او خرج نمود، مردم شام به دو گروه تقسيم شدند، گروهى با عبدالملك و گروه ديگر با عمرو بن سعيد بودند. بنى اميه و بزرگان شام ميان ايشان وساطت كردند و صلح كردند كه در حكومت شريك باشند و همراه هر يك از كارگزاران عبدالملك مردى از سوى عمرو بن سعيد باشد. نام خليفه بر عبدالملك باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در اين مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام و ايران را بر آن نامه گواه گرفتند.
چهار روز پس از آن عبدالملك كسى را نزد عمرو فرستاد و احضارش كرد.
فرستاده عبدالملك هنگامى كه پيش عمرو رسيد كه عبدالله بن يزيد بن معاويه هم آنجا بود، عبدالله عمرو را از رفتن نزد عبدالملك منع كرد، عمرو گفت : به خدا سوگند اگر خواب باشم پسر زرقا جراءت نمى كند مرا بيدار كند هر چند كه ديشب عثمان را در خواب ديدم و پيراهنش را بر تن من پوشاند.
عمرو برخاست و زره بر تن كرد و روى آن قبا پوشيد و شمشيرى بر كمر بست و همراه يكصد تن از غلامان خود رفت .
چون بر كاخ عبدالملك رسيد به او اجازه داده شد ولى كنار هر گروهى از همراهان او نگه مى داشتند. چنانكه وقتى به حياط كاخ رسيد فقط يك غلام همراهش بود، عمرو همين كه نگاه كرد عبدالملك را ديد كه بنى مروان بر گرد او نشسته ، احساس خطر كرد و به غلام گفت : نزد برادرش رفته او را بياورد اما غلام متوجه نشد.
عبدالملك به او خوشامد گفت و گفت : اى ابواميه اينجا بيا و او را روى تخت كنار خود نشاند و مدتى طولانى با او سخن گفت . آنگاه به غلام خود اشاره كرد كه شمشير عمرو را بگيرد، عمرو گفت : انا لله و انا اليه راجعون عبدالملك گفت : آيا متوقع هستى همراه من روى تخت من بنشينى و شمشير هم داشته باشى ؟ شمشير از او گرفته شد. عبدالملك به او گفت : اى ابواميه هنگاميكه مرا خلع كردى سوگند خوردم كه اگر چشم من بر تو افتاد و من حاكم بودم تو را در غل جامعه بگذارم . بنى مروان گفتند البته سپس او را آزاد مى كنى . گفت : آرى و شايد هم اين كار را نسبت به او انجام ندهم ، بنى مروان به عمرو گفتند: بگذار سوگند امير مؤ منان عملى شود. عمرو گفت : خداوند سوگندت را برآورد. عبدالملك غل جامعه را از زير فرش خود بيرون فرش خود بيرون آورد و به غلامش گفت بر دست و گردن عمرو بنه و غلام چنان كرد.
آنگاه عبدالملك او را محكم كشيد به طوريكه دهانش به لبه در خورد و دندانش شكست . عمرو گفت : اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند مى دهم استخوان دندانم را شكستى و بر كار بزرگتر از اين دست مزن . عبدالملك گفت : در شهرى دو مرد مثل من و تو نمى توانند جمع شوند مگر اينكه يكى از ايشان ديگرى را از ميان بردارد. در اين هنگام مؤ ذن براى نماز عصر اذان گفت و عبدالملك براى گزارن نماز عصر بيرون رفت و به برادر خود عبدالعزيز دستور داد عمرو را بكشد.
عبدالملك نماز را كوتاه كرد و برگشت و درها را بست و مردم كه ديدند عبدالملك براى نماز بيرون آمد و عمرو حاضر نشد موضوع را به برادرش ‍ يحيى بن سعيد خبر دادند و او همراه هزار نفر از بردگان عمرو گروه زيادى بر در كاخ آمدند و فرياد برآوردند كه اى ابواميه صداى خودت را به ما بشنوان .
عبدالملك پس از اينكه نماز گزارد و برگشت ديد عمرو هنوز زنده است . به برادر خود دشنام داد و خود زوبينش را گرفت و ضربتى به عمرو زد كه كارگر نشد. دوباره هم زوبينش را زد و كارگر نشد. گفت : معلوم مى شود از پيش ‍ آماده براى اين كار بوده اى ؟ آنگاه شمشيرش را برداشت و دستور داد عمرو را به زمين انداختند و خود بر سينه اش نشست و سرش را بريد و گرفتار لرزشى سخت شد. او را گرفتند از روى سينه عمرو برداشتند و بر تخت نهادند.
آنگاه عبدالعزيز سر عمرو را همراه با كيسه هاى پول ميان مردم ريخت كه چون سر عمرو و پولها را ديدند شروع به جمع آورى و ربودن پولها كردند و سر عمرو را همانجا ترك كرده پراكنده شدند.
فرداى آن روز عبدالملك پنجاه تن از دوستان و غلامان عمرو را گرفت و گردن زد و آنگاه دستور داد تمام آن پولها را پس گرفتند و به بيت المال برگرداندند. (118)

سر ابومسلم
ابومسلم خراسانى چون خلافت بنى اميه را برانداخت و بنى عباس را به خلافت رساند، با ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى بيعت كرد. روزى بر او وارد شد و ابوجعفر منصور نيز با وى نشسته بود، پس همچنانكه ايستاده بود بر سفاح سلام كرد و سپس بيرون رفت و بر منصور سلام نكرد، سفاح به او گفت : منصور آقاى توست ، چرا به او سلام نمى كنى ؟ ابومسلم گفت : او را ديدم ، وليكن در مجلس خليفه حق كسى جز او ادا نمى شود. منصور از اين جريان و جريانات ديگر كينه ابومسلم را در دل گرفت و چون در سال 136 سفاح مرد و منصور به خلافت رسيد. پايه هاى حكومتش را به كمك ابومسلم محكم گردانيد. با حيله او را به روميه (نزديك مدائن ) دعوت نمود و چون ابومسلم پيش منصور رفت براى او برخاست و او را به آغوش كشيد و از بازگشت او اظهار شادى كرد و به او گفت : نزديك بود بروى پيش از آنكه تو را ببينم و آنچه مى خواهم به تو بگويم ، اكنون برخيز و رخت سفر از تن درآور و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بيرون رود، ابومسلم به قصرى كه براى او آماده كرده بودند رفت و يارانش هم اطراف آن قصر منزل كردند، سه روز چنين گذشت كه ابومسلم هر روز صبح با مركب خود وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا كنار تالارى كه منصور در آن مى نشست مى رفت آنگاه پياده مى شد. مدتى پيش او مى نشست و در امور با يكديگر مشورت مى كردند.
روز چهارم منصوره چند تن از نزديكانش را فرا خواند و دستور داد در حجره اى كنار تالار كمين كنند و گفت : هر گاه سه بار دست بر هم زدم بيرون آئيد و ابومسلم را قطعه قطعه كنيد. به پرده دار هم دستور داد: چون ابومسلم وارد شد شمشيرش را بگير، همين كه ابومسلم آمد پرده دار شمشيرش را گرفت ، ابومسلم خشمناك پيش منصور در آمد و گفت : اى امير مؤ منان امروز با من كارى شد كه هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشير از دوشم برداشتند، منصور گفت چه كسى شمشير را گرفت ، خدايش لعنت كند، بنشين باكى بر تو نيست .
ابومسلم در حالى كه قباى سيه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشتى گذاشت و در تالار غير از آن دو، كسى نبود.
منصور گفت : به چه منظور پيش از ديدن من مى خواستى به خراسان بروى ، ابومسلم گفت : زيرا كسى كه مورد اعتمادت بود براى جمع غنائم به شام فرستادى آيا به من اعتماد نداشتى ؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت .
ابومسلم گفت : اى امير مؤ منان آيا رنج بسيار و قيام من و شب و روز زحمت كشيدن مرا فراموش كرده اى تا توانستم اين پادشاهى را براى شما رو به راه كنم .
منصور گفت : اى پسر زن ناپاك به خدا سوگند اگر كنيزى سياه به جاى تو قيام مى كرد مى توانست همين كار را انجام بدهد. سپس كارهاى او را يكى پس از ديگرى برشمرد و چون ابومسلم ديد چه بر سرش آمده گفت : اى اميرالمؤ منين به سبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز كه من كوچكتر از آنم كه سبب خشم و اندوه تو گردم .
در اين هنگام صداى منصور بلند شد و سه بار دست بر هم زد و آنان كه در كمين بودند با شمشير بيرون آمدند و چون ابومسلم آنان را ديد يقين كرد كه كشته خواهد شد، برخاست و پاى ابوجعفر منصور را به دست گرفت كه ببوسد. منصور با لگد به سينه اش زد، به گوشه اى افتاد و شمشيرها فرو گرفتندش ، پس همچنانكه او را مى زدند گفت : آه ، فرياد رسى نيست ، كاش ‍ سلاحى در دست بود كه از جان خود دفاع مى كردم . چندان او را زدند تا كشته شد، منصور دستور داد او را در گليمى پيچيدند و گوشه تالار نهادند.
(شعبان سال 136 هجرى )
چون ابومسلم كشته شد منصور اين شعر مى خواند.
ترجمه : بنوش به همان جامى كه بدان مى نوشاندى (نوشابه اى را) تلختر در دهانت از حنظل ، گمان مى كردى كه وام پس گرفته نمى شود، به خدا قسم اى ابومجرم كه دروغ پنداشتى .
به ياوران او گفتند: جمع شويد كه اميرمؤ منان فرموده تا درهم ها بر شما نثار شود و ظرف درهى بر سر ايشان ريختند و يا بقولى هزار كيسه چرمى در هر يك سى هزار درهم نهاده بودند ميان ايشان انداختند و چون سرگرم برچيدن درهم ماندند سر ابومسلم را ميان ايشان انداختند. ياران او چون بدان نگريستند آنچه به دستشان بود فرو ريخت .
آنگاه عيسى بن على يكى از دوستان ابومسلم بر فراز قصر رفت و گفت : اى خراسانيان همانا ابومسلم بنده اى از بندگان امير مؤ منان بود كه امير مؤ منان بر او خشم گرفت و او را كشت . آسوده خاطر باشيد كه امير مؤ منان آرزوها و خواسته هاى شما را بر خواهد آورد. سواران پياده شدند و هر يك كيسه اى را برداشتند و سر ابومسلم را همانجا انداختند و رفتند. (119)


next page

fehrest page

back page