fehrest page

back page

سرى كه قاتل را به كشتن داد
مهتدى خليفه عباسى طى نامه اى كه به يكى از سردارانش به نام بايكباك نوشت از او خواست كه موسى بن بغا و مفلح (دو تن از سردارانش ) را بكشد و يا آنها را در بند نزد وى بفرستد.
بايكباك نامه را برگرفت و نزد موسى بن بغا برد و گفت : از اين خرسند نمى شوم زيرا اين تدبير بر ضد همه ماست ، وقتى امروز با تو كارى كند، فردا نيز با من همانند آن كند، راءى تو چيست ؟
گفت : چنان مى بينم كه به سامراء شوى و بدو بگوئى كه مطيع اوئى و بر ضد موسى و مفلح ياريش مى دهى كه از تو اطمينان يابد، سپس درباره كشتن وى تدبير مى كنيم .
بايكباك برفت و به نزد مهتدى درآمد. مهتدى بر وى خشم آورد و گفت : با آنكه دستور داده بودم موسى و مفلح را بكشى ، اردوگاه را رها كردى و در كار آنها نفاق آوردى ؟
گفت : اى امير مؤ منان چگونه به آنها دست مى يافتم و كشتنشان ميسرم مى شد كه سپاه آنها بزرگتر از من است و از من نيرومندترند، ميان من و مفلح چيزى رفت اما از وى انتقام نگرفتم ، بلكه با سپاه و يارانم و كسانى كه به اطاعت در بودند آمدم كه تو را بر ضد آنها يارى كنم و كارت و نيرو دهم كه موسى با شمارى اندك مانده باشد.
گفت : سلاح خويش را بنه و دستور داد او را به خانه اى بردند.
گفت : اى امير مؤ منان ، يكى چون من ، وقتى از چنين سفرى بازآيد، چنينش نبايد كرد تا به خانه خويش روم و دستور را با يارانم و كسانم بگويم .
گفت : براى اين كار راهى نيست كه مى بايد با تو گفتگو كنم .
پس سلاح او را برگرفتند و چون دير مدت خبر وى از يارانش باز ماند احمد بن خاقان حاجب بايكباك ميان آنها سعايت كرد و گفت : يار خويش را از آن پيش كه حادثه اى بر او افتد بجوئيد. كه تركان بجوشيدند و جوسق را در ميان گرفتند.
وقتى مهتدى اين را بديد، با صالح بن على نواده ابوجعفر منصور كه به نزد وى بود مشورت كرد و گفت : راءى تو چيست ؟
گفت : اى امير مؤ منان هيچ كس از نياكان تو چنين دلير و مقدم نبود كه توئى .
ابومسلم نيز به نزد مردم خراسان معتبرتر از آن بود كه اين ترك به نزد ياران خويش هست ، وقتى سر ابومسلم به نزد آنان افكندند آرام شدند. در صورتى كه ميان آنها كسى بود كه وى را مى پرستيد و او را پروردگار خويش ‍ مى گرفت : اگر چنان كنى آرام شوند كه تو از منصور مقدم تر و دليرتر هستيد.

پس مهتدى بگفت : تا گردن بايكباك را بزنند. در آن وقت تركان مسلح در جوسق صف كشيده بود و بايكباك را مى خواستند، مهتدى سر وى را به سوى آنها افكند. سر را عتاب بن عتاب از دامن قباى خويش در آورد. وقتى آن را بديدند طفوتيا، برادرش با جمعى از خواص خويش به جمع مهتدى حمله برد و كسان پراكنده شدند و مهتدى وارد خانه خلافت شد و درى را كه از آن وارد شده بود ببست و از در مصاف برون شد و به بازارچه مسرور رسيد، از آنجا به دربند واثق رفت و به نزد باب العامه رسيد بانگ مى زد: اى گروه مردم ، من امير مؤ منانم ، براى دفاع از خليفه خويش نبرد كنيد. اما عامه اجابت وى نكردند و او همچنان در خيابان مى رفت و بانگ مى زد و نديدشان كه به يارى وى آيند، پس به در زندان رفت و هر كس ‍ را در آن بود آزار كرد و پنداشت كه او را يارى مى كنند، اما همه فرار كردند و كسى اجابت وى نكرد، وقتى اجابت وى نكردند سوى خانه يكى از ياران خود رفت ، آنگاه وى را در آوردند و به جوسق بردند و از او خواستند به خلع ، رضايت دهد. اما نپذيرفت و دل به كشتند داد.
انگشتان دو دست و پايش را از جاى ببريدند تا دستها و پاهايش ورم كرد آنگاه يكى را گفتند تا خايه وى را بفشرد تا بميرد.
گويند: مهتدى به احتضار افتاد شعرى خواند به اين مضمون .
اگر بتوانم به كار خود مى پردازم اما گوره خر را از جستن مانع شده اند. (120)

درماندگى به خاطر امام على (ع )
عمرو بن عبدالعزيز گويد: پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى و شمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند، عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ، پدرم گفت : اى فرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ، گفت : اى فرزند بدان كه آنچه را از ما على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده به فرزندان وى مى گرايند.
چون عمرو بن عبدالعزيز خود به خلافت رسيد سب و دشنام را از خطبه برداشت ، و جاى آن اين آيه را قرار داد ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعضكم لعلكم تذكرون (121) بدين سبب شعرا وى را مدح كردند. (122)

گور خر پانصد ساله !؟
مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجه اول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت : ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم بالله براى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم ، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مى كردند. در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شده بود. هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وى نيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصد سال بود. (123)

خدا لعنت كند سخن چين
شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه : مردى تاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاى گذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
يحيى بن خالد بالاى نامه او نوشت : اما آن مرد خداوند رحمت كند، و اما كنيزك خداوند نگهدارش باشد، و اما كودك پروردگار حافظش باشد، و اما مال كردگار خداوند زيادش نمايد، و اما سخن چين كه اين خبر را آورده خدايش لعنت كند. (124)

علت شكم دريدن مغولان
چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميان لشكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند. در همين ترمز بود كه مغولان حد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند، مؤ لف حبيب السير نقل كرده است كه : در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستند كه به قتل برسانند. آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
پرسيدند كه : آن مرواريد را در كجا نهاده ايد؟
گفت : فرو برده ام .
مغولان در حال شكم او را شكافته ، مرواريد را بيرون آوردند. از آن پس همه كشتگان را، شكم به اميد گوهر دريدند. (125)

بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد
مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مى ورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود، بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آن انواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مى افكندند. با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعمات موسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت . زمانى به بدرالدين لؤ لؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كه فرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلات حصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت : به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد. (126)

ملكه شرير
آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان را وداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت ...
تركان خاتون خانواده و فرزندان خردسال و خزاين سلطان را برداشته عازم خروج از خوارزم شد. در اين زمان گروهى از امرا و شاهزادگان و بزرگان برخى از سرزمينها را كه خوارزمشاه دستگير كرده بود، در زندانهاى خوارزم اسير بودند. تركان خاتون قبل از ترك خوارزم به مير غضب فرمان داد تمام اين زندانيان را در زورق نشانده و بر پاى آنها سنگى گران بندند و در ژرفترين موضع جيهون در آب غرق كند.
بيست و هفت كودك و نوجوان از فرزندان حكام خوارزم در غرقاب هلاك شدند.تركان خاتون از ميان گروگانها، تنها عمرخان پسر والى (يازر) از بلاد تركمن را زنده نگاهداشت ، زيرا خود عازم آن ديار بود و عمرخان و ملازمانش به راههايى بيابانى آشنائى داشتند. آنان هنگام عبور از راههاى سخت ريگزار قره قروم كه شانزده شبانه روز به طول انجاميد از روى صداقت و با فرمان بردارى به ملكه پير خدمت كردند ولى همچنانكه كاروان به حدود (يازر) رسيد و در آن سوى ريگزارها، قلل كوهها نمودار شد.
تركان خاتون فرصت را مغتنم شمرد و هنگاميكه عمرخان در خواب بود. فرمان داد سر از تنش جدا كنند.
تركان خاتون سپس در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد. مغول اين قلعه را در سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند. عاقبت به واسطه فقدان آب تركان خاتون و نظام الملك ناصرالدين محمد بن صالح وزير خود را به تسليم ناچار ديده از قلعه به زير آمدند و با عموم همراهيان خود به لشكريان چنگيزى تسليم شدند. چنگيز نظام الملك و پسران خوارزمشاه را در سال 618 هجرى به قتل رساند و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را با تركان خاتون يكجا نگاه مى داشت و امر مى داد كه در موقع كوچ ، با آواز بلند بر فوت خوارزمشاه ندبه كنند.
واسيلى يان مؤ لف داستان چنگيزخان ، درباره تركان خاتون نوشته است كه :
چنگيز اين ملكه شرير را در مجالس بزم خود مى برد. او مى بايست جلوى در شادروان خان بنشيند و ترانه هاى خزاين بخواند. چنگيزخان تكه هاى استخوان جلوى او مى انداخت و فرمانرواى مطلق العنان پيشين خوارزم كه خود را (ملكه آفاق و شاه زنان عالم ) مى خواند، با همين استخوانها، ارتزاق مى كرد. (127)

چشمهاى ايران
نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوء قصد دو نفر افغانى قرار گرفت . گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليك كرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد. آدم كشان از پشت درخت انبوه فرار كردند. نادر به حق يا به حق چنين تصور كرد كه رضاقلى ميرزا پسر ارشدش ‍ مسبب و محرك اين توطئه بوده است ، شاهزاده چوان محاكمه شد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بى گناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزا گفته بود كه : اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
نادر بعد از اين عمل نادم و پشيمان بود و دستور داد همه آن كسانى كه در زمان كور كردن شاهزاده حضور داشتند و براى نجات شاهزاده كه مايه افتخار ايران بود تلاشى نكردند به قتل رسانيدند. (128)

قديمترين نامه
قديمترين نمونه نامه اى كه در دست است در بابل يافت شده و راجع به ايلام مى باشد ظاهرا متعلق به سلطنت ان ناتوم ثانى است كه از سلاطين آخرى لگش بوده است ، نويسنده نامه كاهن بزرگ ربه النوع مسماه به نين مار مى باشد و به مخاطب خود اطلاع مى دهد كه دسته اى از ايلاميها به خاك لگش تاخت آوردند و من ايشان را مغلوب ساخته تلفات سنگين بر آنها وارد آوردم و تاريخ اين نوشته در حدود سه هزار سال قيل از ميلاد مى باشد. (129)

فارابى و موسيقى
اين خلكان مى گويد در هنگامى كه ابونصر بن سيف الدوله وارد شد در حضور او جمعى از علما و فضلا در تمام علوم گرد آمده بودند، فارابى به طور ناشناس و متفكرا به جمع آنها در آمد، به هنگام ورود كمى درنگ نمود و سيف الدوله خطاب به تازه وارد كه فارابى بود گفت : بنشين ، فارابى در پاسخ گويد: آنجا كه شاءن من است بنشينم يا آنجا كه تو مى گوئى ، امير گفت : آنجا كه شاءن توست ، فارابى از ميان جمعيت به صدر مجلس رفت تا رسيد به جايگاه امير، آنگاه امير را كنار زد و جايش نشست . سيف الدوله به غلامان و خدمتگزاران كه بر بالاى سرش ايستاده بودند به زبان محلى كه فقط امير و غلامان بدان واقف بودند گفت : اين شيخ اسائه ادب نمود من از او سؤ الاتى خواهم كرد اگر از جواب عاجز ماند شماها او را از مجلس برانيد، فارابى خطاب به همان زبان كرد و گفت : اى امير كمى درنگ نما كه امور به عواقب آنهاست . سيف الدوله در شگفت آمد و به فارابى گفت : مگر تو اين زبان را مى دانى ، گفت : بلى و هفتاد زبان ديگر... آنگاه بحث علمى از فنون مختلف شروع گرديد در هر مورد فارابى يا آرامى اظهار نظر مى نمود چنانكه سخن او از نظر عمق و استدلال فوق سخنان ديگران از علماء حاضر در محضر بود...
سيف الدوله امر به احضار هنرمندان و موسيقى دانان نمود. بنابراين استادان در هر رشته از موسيقى در محضر امير گرد آمدند و به انواع ملاهى و آهنگ ها در دستگاههاى مختلف مشغول شدند ولى در هر قسمت فارابى بر نوازندگان خرده گرفت . امير به او گفت : تو اين صنعت را مى دانى ؟
فارابى گفت : بلى ، سپس از خريطه خود قطعاتى بيرون آورد، از آنها تركيبى خاص بساخت و به نواختن شروع نمود آن طور كه همه حاضران در جلسه به خنده آورد و سپس آهنگ بنواخت كه همه را به گربه آورد، بعدا تركيبى ديگر از قطعات ساخته و به نواختن مشغول شد چنانكه همگى به خواب عميق فرو رفتند حتى غلامان و دربانان كه در اين موقع همه را ترك نمود و از مجلس خارج شد، مورخين مى نويسند اين همان قانونى است كه از ابتكارات و اختراعات فارابى است . (130)

فردوسى و سلطان محمود غزنوى
در تاريخ سيستان آمده ، حديث رستم بر آن جمله است كه ابوالقاسم فردوسى به شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى برخواند. محمود گفت : همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست .
ابوالقاسم گفت : زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد.
اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت ، ملك محمود وزير را گفت : اين مردك مرا به تعرض دروغ زن خواند. وزيرش گفت : ببايد كشت ، هر چند طلب كردند نيافتند. (131)

محمود بت شكن با بت فروش
در تاريخ نوشته مى شود: به تحقيق پيوسته كه وقتى كه سلطان محمود غزنوى مى خواست كه سومنات بت بزرگ معبد سومنات هند را بشكند. جمعى از براهمه به عرض مقربان درگاه رسانيدند كه اگر پادشاه اين بت را نشكند و بگذارد، ما چندين زر به خزانه عامره و اصل مى سازيم ، اركان دولت اين معنى را به سمع سلطان رسانيدند كه از شكستن آن سنگ رستم بت پرستى از اين ديار دور نخواهد شد، سلطان فرمود آنچه مى گويند راست است و مقرون به صواب ، اما اگر اين كار را بكنم مرا محمود بت فروش خواهند گفت و اگر بشكنم محمود بت شكن . خوشتر آنكه در دنيا و آخرت مرا محمود بت شكن خوانند... وقتى سومنات را بشكستند درون شكم آن مجوف ساخته بودند آنمقدار جواهر نفيسه و لعالى شاهوار بيرون آمد كه مساوى آنچه بر همنان مى دادند بود. (132)

دوات خواجه و تاج شاه
در سال آخر سلطنت ملكشاه سلجوقى شحنه مرو كه از خواص بندگان سلطان بود و شمس الملك عثمان يكى از پسران خواجه نظام الملك نزاع شد و سلطان بر اثر شكايت شحنه مرو تاج الملك و مجدالملك را پيش ‍ خواجه فرستاد و به او پيغام داد كه : اگر در ملك شريك منى آن حكم ديگر است و اگر تابع منى چرا حد خويش را نگه نمى دارى و فرزندان و اتباع خويش را تاءديب نمى كنى كه بر جهان مسلط شده اند تا حدى كه حرمت بندگان ما نگاه نمى دارند و اگر مى خواهى بفرمايم كه دوات از پيش ‍ تو بگيرند.
خواجه از اين پيغام رنجيد و گفت : با سلطان بگوئيد كه تو نمى دانى كه من در ملك شريك توام و تو به اين مرتبه به تدبير من رسيده اى و به ياد ندارى كه چون سلطان شهيدالب ارسلان كشته شد. چگونه امراى لشكر را جمع كردم و از جيحون بگذشتم و از براى تو شهرها بگشادم و اقطار ممالك شرق و غرب را مسخر گردانيدم . دولت آن تاج بر اين دوات بسته است . هر گاه اين دوات بردارى آن تاج بردارند. (133)
توضيح اينكه چند ماه بعد از خواجه هنگام عزيمت به بغداد در ركاب شاه به ضرب كارد از پاى درآمد و گفته شد اين امر به تحريك شاه صورت گرفته است و يك ماه بعد از ملكشاه در بغداد مسموم گرديد و درگذشت و گفته شد غلامان نظاميه وى را مسموم نموده اند و بدين ترتيب معلوم گرديد كه تاج شاه به دوات وزير بستگى داشته است .

حقوق انوشيروان
حداكثر حقوق در دوره ساسانى 400 درهم بود كه به فرمانده كل قوا يعنى شاه داده مى شد و صاحب منصبان و نظاميان براى گرفتن حقوق مى بايست از سان بگذرند و اگر لباس و اسلحه آنها كامل نبود حقوق داده نمى شد. روزى انوشيروان پادشاه ساسانى مجبور شد به خانه برگشته لباس ‍ و اسلحه خود را تكميل نمايد تا حقوق دريافت كند. (134)

بزرگترين بدبختى
در يك روز مجلسى از حكما، با حضور كسرى انوشيروان منعقد و اين سؤ ال مطرح گرديد كه بزرگترين بدبختى كدام است . يك نفر حكيم يونانى گفت : كه به نظرم پيرى و كودنى است كه با فقر و استيصال جمع شده باشد. دانشمند هندى گفت : امراض جسم است كه به آلام روحى اضافه شده باشد. بزرگمهر گفت : من خيال مى كنم كه بدترين مصائب و بدبختى براى آدمى آن است كه ببيند عمرش قريب به اتمام است و كار نيكى نكرده باشد. اين جواب مورد پسند واقع شده و نظر حكماى خارجه را به طرف اين مهين دستور جلب نمود. (135)

پوست قاضى
در زمان كمبوجيه پسر كورش پادشاه هخامنشى يك نفر قاضى به نام سى سام نيس متهم به گرفتن رشوه گرديد، كمبوجيه او را محكوم كرد و اعدام نمود و بعد از اعدام امر نمود پوست او را كنده روى مسندى كه براى قضاوت مى نشست پهن نمايند و شغل اين قاضى را بعد به پسر او داده مجبورش نمود كه روى اين مسند (پوست پدرش ) بنشيند. (136)

يعقوب ليث و خليفه عباسى
در سال 264 يعقوب در جندى شاپور خوزستان به تهيه سپاه براى حمله به بغداد مشغول بود كه به درد قولنج مريض افتاد. معتمد خليفه عباسى در اين ايام رسولى پيش او فرستاد و به طريق تملق به او پيغام داد: كه اكنون ما را معلوم شده كه تو مردى ساده بودى و به سخن اين و آن فريفته شدى و قصد ما كردى و اينك كه خداوند ما را بر تو غلبه داده گناه تو را بخشوديم و براى اينكه مرحمت خود را بار ديگر تجديد كنيم تو را كماكان به امارت خراسان و فارس مى گماريم . يعقوب امر داد، قدرى نان خشك و ماهى و تره و پياز بر طبق چوبين نهاده پيش آورند. رسول خليفه را گفت : به مخدوم خود بگو من رويگر زاده ام و از پدر رويگرى آموخته ، خوراك من نان جوين و پياز و ماهى و تره بوده و اين دولت و شوكت كه مى بينى از راه دلاورى و شير مردى به دست آورده ام نه از ميراث پدر و نعمت تو، تا خاندانت برنيندازم از پاى ننشينم ، اگر مردم از جانب من خواهى آسود، اگر ماندم سر و كارت با اين شمشير است و اگر مغلوب شدم به سيستان بازمى گردم به اين نان خشك و پياز بقيه عمر را به انجام مى رسانم . (137)

غلت زدن آقا محمدخان
آقا محمدخان قاجار چون عازم مشهد گرديد شاهرخ ميرزا نوه نادرشاه افشار كه خود ياراى مقاومت نديد با بزرگان شهر به استقبال شتافت . آقا محمدخان به او تاءمين داد آنگاه جواهرات زيادى از او خواستار شد و چون او از تسليم جواهرات سر باز زد بشكنج و رنج از او مطالبه گرديد و ناچار آنچه را كه داشت تسليم كرد.
در ميان اين جواهرات ياقوت بزرگى بود كه وقتى زينت تاج او رنگ زيب پادشاه هندوستان بود.
آقا محمدخان به قول صاحب ناسخ ‌التواريخ از به دست كردن آن همه لعالى آبدار و جواهر شاهوار چندان شاد خاطر شد كه بفرمود در رواقى نطعها بگستردند و آن جواهر را بر زير نطع بريختند آنگاه رواق را از بيگانه بپرداخت و چند نوبت از اين سوى رواق تا بدان سوى رواق را با پشت و پهلو غلتان برفت . پس از اين واقعه شاهرخ را با كسانى به تهران فرستاد ولى شاهزاده نگون بخت در بين راه بر اثر جراحاتى كه بر شكنجه (ريختن سرب داغ روى سرش ) به او رسيده بود در سن شصت و چهار سالگى بدرود حيات گفت و با مرگ او خاندان افشار منقرض گرديد. (138)

وزير كشتن را باب نكنيد
عميدالملك كندرى صاحب كتاب تجارب السلف وزير نخستين پادشاه سلجوقى بود. ولى در اوائل سلطنت آلب ارسلان مورد بى مهرى سلطان قرار گرفت و دستگير قريب يك سال در مرو زندانى گرديد و در ذى الحجه سال 456 دستور قتل اين وزير گرانقدر صادر گرديد.
عميدالملك از كشنده خود امان و مهلت خواست و وضو به شرايط نيكو بساخت و چند ركعت نماز وداع بگذارد و گفت : خون من بر تو حلال نيست اما من حلال مى كنم به شرط آنكه با من سوگند خورى كه چون فرمان به جاى آورى و از قتل من فارغ شدى حسبه الله از من پيغامى به سلطان و خواجه نطام الملك (كه بعد از وى به وزارت رسيده بود) برسانى .
سلطان را بگوى كه كندرى گفت : من خجسته خدمتى و مبارك قتلى كه از خدمت ملازمت درگاه شما مرا بود از صحبت شما دنيا و آخرت .
يعنى عمت طغرل بيك مرا بركشيد و اين جهان را به من داد تا بر آن حكم كردم و تو آن جهانم دادى به ادراك درجه شهادت ، از خدمت شما مرا دنيا و آخرت حاصل شد و براى اين نهج سعادى ممكن باشد، و خواجه را بگوى : كه مذموم بدعتى و زشت قاعده اى كه در جهان آوردى به وزير كشتن و غدر و مكر كردن و عاقبت آن نينديشيدى ، مى ترسم كه اين رسم ناستوده و مكروه و مذموم به اولاد و اخلاف و اعقاب تو برسد، و از آنگاه باز يك وزير به مرگ خود نمرد. (139)

7 سال بالاى بر دار
خواجه ابوعلى حسن بن محمد بن عباس ميكال نيشابورى معروف به حسنك وزير در سال 416 به وزارت سلطان محمود غزنوى رسيد. وى مردى محتشم و صاحب ثروت بود. بيهقى در مورد بركنارى و قتل او چنين مى نويسد:
حسنك كه به روزگار جوانى ناكرداريها كرده بود و زبان نگاه ناداشته و اين سلطان محتشم را خير خير بيازرده از طرفى بوسهل زوزنى نيز كه از پدران هواخاهان خليفه (عباسى ) و مردى متعصب بود در بد نام كردن وزير حسنك اقدامات لازم نمود. سرانجام مسعود حكم بركنارى وزير بيدار دل خود را صادر كرد و دستور داد رسمهاى حسنكى نو را باطل كنند. حسنك محبوس و آنگاه به اتهام قرمطى بودن به دار آويخته شد و به قول بيهقى همه خلق به درد بگريستند حسنك مرگ را به خاطر استقلال وطنش پذيرفت . بيهقى گويد حسنك قريب هفت سال بر دار بماند چنان كه پاهايش همه خود تراشيد و خشك شد. يكى از شعراى نيشابور در سوگ مرگ حسنك سرود:
ببريد سرش را كه سران را سر بود
آرايش دهر و ملك را افسر بود
گر قرمطى و جهود يا كافر بود
از تخت بدار، برشدن منكر بود. (140)


كتاب سوزى سلطان محمود
در كتاب مجمل التواريخ و القصص كه در سال 520 هجرى نوشته شده است درباره تسخير به وسيله سلطان محمود غزنوى مى نويسد: دستور داد تا بزرگان ديلم را به دار آويختند عده اى را در پوست گاو دوخت و به غزنين فرستاد، سپس گويد: مقدار پنجاه خروار دفتر (كتابهاى فقهى شيعيان ) روافض و باطنيان و فلاسفه از سراهاى ايشان بيرون آورده و در زير درختها آويختگان بفرمود سوختن ...
و اين معامله سلطان محمود آن وقت كرد كه همه علما و ائمه شهر حاضر كردند و بد مذهبى و بد سيرتى (شيعه بودن ) ايشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (141)
ابوالحسن بيهقى درباره تعداد كتابهاى موجود در كتابخانه معروف ديلميان مى نويسد: كتابخانه اى كه در رى بود... من اين را ديدم و فهرست كتابهاى آن ده مجله بود و چون سلطان وارد رى شد به او گفتند كه اين كتابها را، كتب رافضيانست و اهل بدعت ، هر چه از آنها در باب علم كلام بود جدا كرد و بقيه را امر به سوختن داد. (142)

سلطان محمود غزنوى و پير زن
در زمان سلطنت محمود غزنوى پير زنى همراه كاروانى سفر كرده بود و دزدان به كاروان او حمله آوردند و اموال او را بردند. به دير گچين كه جائى بود بين رى و اصفهان .
پير زنى پيش سلطان محمود رفت و تظلم كرد كه دزدان كالاى مرا بردند، كالاى من باز ستان يا تاوان بده ، سلطان گفت : دير گچين كجا باشد، زن گفت : ولايت چندان گير كه بدانى چه دارى و به حق آن برسى و نگاه توانى داشت .
گفت : راست مى گوئى و بعدا سلطان دستور داد مال زن را به او بدهند. (143)

پادشاه مست
سلطان جلاالدين خوارزمشاه آخرين پادشاه سلسله خوارزمشاهيان تنها كسى بود كه در مقابل سيل بنيانكن مغول مقاومت مى نمود، اما متاءسفانه رفتار نامناسب او با مردم و زياده روى او در شرابخوارى باعث گرديد كه نتواند كارى از پيش ببرد. صاحب كتاب الفخرى در اين مورد مى نويسد: هيچ پادشاهى از راه اشتغال به لغو و لعب آنچنان دچار بد عاقبتى نشد كه جلال الدين فرزند خوارزمشاه شد، وى چون از برابر مغول مى گريخت او را دنبال كردند چنانكه از شهرى سفر مى كرد ايشان بعد از او به آن مى رسيدند و چون بامداد به موضعى مى رسيد ايشان شب بعد در آنجا بودند و او را طلب مى كردند با اين حال وى همواره به نوشيدن شراب و مى ، و شنيدن دف و نى ، مشغول بود و شب مست به خواب مى رفت و صبح در خمارى برمى خاست و نورالدين منشى ، شاعر دربارش او را مخاطب ساخته گفت :
شاها ز مى گران چه بر خواهد خاست
وز مستى هر زمان چه بر خواهد خاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پيش
پيداست كزين ميان چه بر خواهد خاست
سرانجام جلال الدين در شب 15 شوال سال 628 در حالى كه مست بود در كردستان به محاصره مغولان درآمد. (144)
اما در حال مستى موفق به فرار گشت و صبح روز بعد به دست كردى كه برادرش در جريان جنگهاى (خلاط) به دست سپاهيان او كشته شده بود به قتل رسيد.

تهور جلال الدين
چنگيز خان مغول در كنار رود سند، نزديك معبر (نيلاب ) به جلال الدين آخرين امير خوارزمشاهى رسيد، سلطان جلادت و رشادت بسيار به خرج داد و قلب سپاه چنگيز را شكست . اما جناح راست لشكر به وسيله مغولان درهم شكسته شد و فرزند هفت يا هشت ساله جلال الدين به دست مغولان اسير شد.
به دستور شخص چنگيز خان ، اين طفل بيگناه خردسال را به قتل رساندند. مادر و جماعتى از زنان حرم سلطان با شيون تمام از جلال الدين خواستند تا آنها را، براى آنكه به چنگ مغولان نيفتند به قتل برسانند.
به امر جلال الدين آنها را به كام امواج رود سند سپردند و غرق كردند، جلال الدين كه با هفتصد نفر از ياران خود، تنها مانده بود مدتها به مغولان جنگيد و چون ديگر توانائى روياروئى در او و يارانش نمانده بود. با اسب بر لشكريان مقدم اردوى چنگيز تاخت و همينكه اندكى آنها عقب نشستند. (145)
يك دفعه عنان را برگرداند و از يك كناره مرتفعى جستن گرده با تهور بى نظيرى به آب سند زد و شنا كنان خودش را به آن طرف رساند، چنگيز در اين موقع از خود علو همت نشان داد نه فقط غدقن نمود كه هيچكس تيرى به طرف او نيندازد، بلكه به فرزندانش او را نمونه بارز و برجسته شجاعت و دلاورى نشان داد، و بدين صفت وى را ستود و با حيرت و اعجاب گفت : از چنان پدرى ، اينگونه پسر؟! زيرا چنگيز فرارهاى بزدلانه محمد خوارزمشاه پدر جلال الدين را به خاطر داشت .
جلال الدين كه با يك پسر و يك شمشير و يك نيزه ، از آب گذشته بود و مشاهده مى كرد خانه و خزانه و متعلقات او غارت مى كردند و چنگيز خان همچنان بر كنار آب ايستاده نظاره مى كند، از اسب فرود آمد و زين اسب باز گرفت و نمد زينش و قبا و تيرها به آفتاب انداخت ... و چون آفتاب زرد شد خيمه فرو انداخت و با هفت كس روان شد و چنگيز خان بدو نگاه مى كرد و تمام مغولان از آن شگفت دست بر دهان نهادند. (146)

نامه اى كه خوانده نشد
در دوره سلطنت آقا محمد خان قاجار براى ايجاد روابط سياسى و تجارى يك هيئت فرانسوى از راه استامبول به تهران آمد. سپس در سال 1215 يك تاجر ارمنى حامل مكاتبات رسمى از طرف دولت امپراطورى فرانسه با كمك روسو كنسول آن دولت در بغداد وارد ايران شد.
ولى چون در تهران كسى نتوانست اين نامه ها را بخواند! اقدام روسو بى نتيجه ماند. (147)

عجيب ترين رشوه
گنت گو بينو نويسنده فرانسوى در كتاب سه سال در آسيا در باب رشوه خوارى زمامداران ايران در دوره قاجاريه چنين مى نويسد: يكى از عيوب بلكه از بلاهائى كه در ايران ريشه دوانده و قطع ريشه آن هم بسيار مشكل و بلكه محال است رشوه گيرى است . اين امر به قدرى رايج است كه از شاه گرفته تا آخرين ماءمور جزء دولت رشوه مى گيرد. و در عين حال هيچكس ‍ هم صدايش در نمى آيد. گوئى تمامى ماءموران و مستخدمين ايران از بالا تا پائين هم پيمان شده اند كه موضوع را مسكوت بگذارند. قبل از اينكه به ايران بيايم در لندن كتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حين خواندن اين كتاب به نظرم رسيد كه در زمان سلطنت فتحعليشاه ، وزير مختار انگليس مقدارى سيب زمينى براى دولت ايران هديه آورده و گفته بود كه اگر اين گياه را در ايران بكاريد هرگز دچار قحطى نخواهيد گشت . زيرا كشت و زرع آن به سهل است و محصول فراوان مى دهد و بخوبى جانشين نان مى گردد. ولى صدر اعظم فتحعليشاه قبل از دريافت سيب زمينى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهيد كه كشت اين گياه را در ايران رايج كنم . (148)


fehrest page

back page