next page

fehrest page

back page

اين مسلمانان در حقيقت از يك جريان ديگر رنج مى بردند، و آن اينكه در جهان تسنن به حكم ايـنـكـه خلفا و سلاطين را ((اولوا الامر)) مى دانستند و اطاعت آنها را از جنبه دينى واجب مى شـمـردنـد، هـمـبستگى دين و سياست به صورت در خدمت قرار گرفتن دين از طرف سياست بـود. آنـان كـه طرفدار جدائى دين از سياست بودند اينچنين جدائى را مى خواستند، يعنى مى خواستند خليفه عثمانى يا حاكم مصرى صرفا يك مقام دنيائى شناخته شود نه يك مقام ديـنـى ، و وجـدان مـذهـبـى و مـلى مـردم در انـتـقـاد از او آزاد بـاشد. و اين سخنى درست بود. هـمـبـسـتـگـى ديـن و سـيـاست كه امثال سيد جمال مطرح مى كردند به معنى اين نبود كه به قول كواكبى استبداد سياسى به خود قداست دينى بدهد، بلكه برعكس به معنى اين است كـه تـوده مـسـلمـان دخـالت در سـرنـوشـت سـيـاسـى خود را يك وظيفه و مسئوليت مهم دينى بـشـمـارد. همبستگى دين و سياست به معنى وابستگى دين به سياست نيست بلكه به معنى وابستگى سياست به دين است .
عـده اى از مـسـلمـانـان عـرب كـه از عـلمـانـيـت و جدائى دين از سياست دفاع مى كردند، نمى خواستند دخالت توده را در سياست به عنوان يك وظيفه دينى انكار كنند مى خواستند اعتبار ديـنـى و مـذهـبى مقامات سياسى را نفى نمايند. البته جدائى دين و سياست به مفهومى كه آتـاتـورك قـهـرمان آن بود كه تركيه را به بدبختى كشانيد و به شكلى كه در ايران عمل شد به معنى بيرون كردن دين از صحنه سياست بود كه مساوى است با جدا كردن يكى از عزيزترين اعضاء پيكر اسلام از اسلام .
چنانكه مى دانيم وابستگى دين و سياست به مفهومى كه در بالا طرح شد يعنى مقام قدسى داشتن حكام ، اختصاص به جهان تسنن دارد. در شيعه هيچگاه چنين مفهومى وجود نداشته است . تفسير شيعه از ((اولواالامر)) هرگز به صورت بالا نبوده است .
6ـ اتحاد اسلام .
ظـاهـرا نـداى اتـحـاد اسـلام را در بـرابـر غـرب اوليـن بـار سـيـد جـمـال بـلنـد كرده (15) منظور از اتحاد اسلام ، اتحاد مذهبى كه امرى غير عملى اسـت ، نـبـود. مـنـظـور اتـحـاد جـبـهـه اى و سـيـاسـى بـود يـعـنـى تـشكيل صف واحد در مقابل دشمن غارتگر(16) سيد به مسلمانان هشدار مى داد كه ((روح صـليـبـى )) همچنان در غرب مسيحى ، بالاخص در انگلستان زنده و شعله ور است . غـرب عـلى رغـم ايـنـكـه بـا مـاسـك آزادمـنـشـى ، تـعصب را نكوهش مى كند خود در دام تعصب (خـصوصا تعصب مذهبى عليه مسلمانان ) سخت گرفتار است . سيد على رغم آنچه فرنگى مـآبـان ، تـعصب را نكوهش مى كنند، مدعى بود تعصب بد نيست ، تعصب مانند هر چيز ديگر افراط و تفريط و اعتدال دارد. افراط در تعصب كه در انسان حس جانبدارى بى منطق و كور ايـجـاد مـى كـنـد بـد اسـت ، امـا تـعـصـب بـه مـعـنى ((تصلب )) و غيرت حمايت از معتقدات معقول و منطقى نه تنها بد نيست ، بسيار مستحسن است . سيد مى گفت :
((اروپـائيـان ، چـون اعـتـقاد دينى مسلمانان را استوارترين پيوند ميان آنان مى بينند، مى كوشند تا با نام مخالفت با تعصب اين پيوند را سست كنند ولى خود بيش از هر گروه و كـيـش بـه تـعصب دينى گرفتارند. گلادستون است از روح پطرس راهب ، يعنى بازنماى جنگهاى صليبى ))
واقـع بـيـنـى سـيد پس از حدود نيم قرن به خوبى آشكار شد. آنگاه كه افسر اروپايى فـرمـانـده ارتـش يـهـود در جـنـگ اول اعراب و اسرائيل بيت المقدس را از مسلمانان گرفت و تحويل يهوديان داد و دولت صهيونيستى اسرائيل تشكيل شد گفت : ((الآن جنگهاى صليبى پايان يافت .))
رواج انـديـشـه قـومـيـت پـرسـتـى و مـليـت پـرستى و به اصطلاح ناسيوناليسم كه به صـورتـهـاى : پـان عـربـيـسـم ، پان ايرانيسم ، پان تركيسم ، پان هندوئيسم و غيره در كشورهاى اسلامى با وسوسه استعمار تبليغ شد، و همچنين سياست تشديد نزاعهاى مذهبى شيعه و سنى ، و همچنين قطعه قطعه كردن سرزمين اسلامى به صورت كشورهاى كوچك و قهرا رقيب ، همه براى مبارزه با آن انديشه ريشه كن كننده استعمار، يعنى ((اتحاد اسلام )) بوده و هست .
7ـ دمـيـدن روح پـرخـاشـگـرى و مـبـارزه و جـهـاد بـه كالبد نيمه جان جامعه اسلامى . سيد جمال كه مى خواست مسيح وار بار ديگر روح اسلام راستين را به پيكر مسلمين بدمد و غيرت اسـلامـى آنـان رابـه جوش آورد، اصل فراموش شده جهاد را پيش كشيد و فراموش شده اين اصـل را عـامـل بزرگى براى انحطاط مسلمين تلقى كرد. اگر روح صليبى هنوز در رگ و پـيـوند غربى هست ، چرا مسلمان روح مجاهدگرى خود را از ياد ببرد. در كتاب ((سيرى در انديشه هاى سياسى عرب )) مى نويسد:
((سيد انگلستان را نه تنها قدرتى استعمارى ، بلكه دشمن صلبى مسلمانان مى دانست و مـعـقـتـد بـود كـه هـدف انگلستان نابودى اسلام است ، چنانكه يك بار نوشت : انگلستان از ايـنـرو دشـمـن مـسـلمـانـان است كه اينان از دين اسلام پيروى مى كنند. انگلستان هميشه به نـيـرنگهاى گوناگون مى كوشد تا بخشى از سرزمينهاى اسلامى را بگيرد و به قومى ديـگـر بـدهـد (17) گـوئى شـكـسـت و دشـمـنـكـامـى اهـل ديـن را خـوش ‍ دارد و سـعـادت خـويـش را در زبـونـى آنـان و نابودى داروندارشان مى جويد... يك نتيجه بينش ضد انگليسى سيد تمايل او به اين بود كه اسلام را دين پيكار و سـخـتكوشى بداند و از اينرو به روى فريضه جهاد بسيار تاءكيد كند. به نظر او، در بـرابـر حـكـومـتـى كـه مـصـمـم بـه نـابـودى اسـلام اسـت مـسـلمـانـان راهـى جـز توسل به زور ندارند )) (18)
8 ـ مـبـارزه بـا خـود بـاخـتگى در برابر غرب . مسلمانان در قرن سيزدهم هجرى و نوزدهم مـسـيـحـى ، يا آنچه در غرب مى گذشت بى خبر بودند، و يا اگر سفرى به غرب رفته بـودنـد و كـم و بـيـش از آنـچـه در جـهان پيشرفته غرب مى گذشت آگاه مى شدند، سخت مـرعـوب يـا مجذوب مى شدند و از اينكه شرق اسلامى بتواند در برابر غرب مسيحى به نـحـوى ، چـه بـه شـكـل رقابت ، و چه به شكل مبارزه قد علم كند ماءيوس بودند. گويند نـاصـرالديـن شـاه در بازگشت از يكى از مسافرتهاى فرنگ ، به صدراعظم خود گفت : صـدراعـظـم ! مـا هـرگـز بـه غـرب نـخـواهـيـم رسيد. تو فقط كارى بكن تا من زنده هستم صدائى از كسى بلند نشود!.
سـر سـيـد احمدخان هندى كه در عصر خود رهبرى مسلمانان هند به شمار مى رفت و در ابتدا بـا اسـتـعـمـار مـبارزه مى كرد در سال 1284 هجرى سفرى به انگلستان رفت . به اقرار دوست و دشمن ، آن سفر اثرى عميق در روحيه او باقى گذاشت .
انـديـشـه مـبارزه با استعمار انگلستان پس از مشاهده آن تمدن گسترده و وسيع و آن قدرت سـيـاسـى و اقـتـصـادى و نـظـامـى و فرهنگى ، به كلى از دماغ سيد احمدخان خارج شد. او آنـچـنـان مـرعـوب فـرهـنـگ و تـمـدن غـرب شـد كـه آن را غيرقابل خدشه و چون و چرا، و قدرت انگلستان را مقاومت ناپذير و مبارزه با آن را بيهوده دانست .
از آن پس نه تنها همكارى با هندوان هم زنجير مسلمانان را كه با استعمار انگلستان مبارزه مـى كـردنـد تـرك گـفـت ، مـبـارزه بـا حـزب (( مـسـلم ليـك )) را كـه اقبال نيز يكى از اركان آن بود تخطئه كرد و از تاءييد و همكارى با آنها خوددارى نمود. بـه نـظـرش رسـيـد كـه تـنـهـا راه بـراى مـسـلمـانـان جـلب حـمـايـت انـگـلسـتـان در مـقـابـل هـنـدوان اسـت . سـيداحمدخان از اين پس ‍ تبديل شد به يك فرد مبلغ تمدن و فرهنگ غرب . قرآن را هم با ديد حسى و احيانا مادى غربى تفسير مى كرد.
امـا سيد جمال برعكس ، نه مجذوب تمدن غرب بود و نه مرعوب ، همواره مسلمانان را هشدار مـى داد تـرس و نـومـيـدى را بـه خـود راه نـدهـنـد و در مقابل ابوالهول استعمار غربى ايستادگى نمايند.
آقاى دكتر حميد عنايت مى نويسد:
((سـيد جمال در زمانى مى خواست از راه ((عروة الوثقى )) (مجله اى كه به زبان عربى در پـاريـس مـنـتـشـر مى كرد) بر دامنه اين مبارزه (مبارزه با ترس و نوميدى ) بيفزايد كه اسـتـعـمـار انـگـليـس در آسـيا به كاميابيهاى بزرگى دست يافته بود، و بر اثر شكست ايـران در جـنـگ هـرات (1273 هـجـرى و 1856ميلادى ) و نافرجامى شورش هند (1274 هـ. 1857 م ) و اشـغـال مـصـر (1300 هــ. و 1882 م )، در نـظـر توده مسلمان همچون قدرتى شـكـسـت نـاپـذيـر مـى نـمـود. سـيـد مى دانست كه مسلمانان تا زمانى كه خويشتن را از عقده بـيـچـارگـى در بـرابـر استعمار انگليس نرهانند، از ايشان نمى توان چشم داشت كه بر ضد استعمار بيگانه و اميران ستمكار و ظلم شعار (استبداد داخلى ) به پيكار برخيزند. از ايـنـرو در سـراسـر زنـدگـى خـويـش مـى كـوشـد تـا مـسـلمـانان را در مبارزه با انگلستان قويدل كند و نشان دهد كه اگر مسلمانان به راستى يگانه و بسيج شوند (اتحاد اسلام ) مـى تـوانـنـد انـگـلسـتان را از گسترش ‍ خواهى و زورگوئى باز دارند. نمونه اى از اين اعتقاد سيد، مقاله اى به عنوان ((اسطوره )) در عروة الوثقى است كه خلاصه اش اينست :
بـيرون شهر استخر پرستشگاهى بود كه مسافران به هنگام شب از ترس ‍ تاريكى به درون آن پناه مى بردند، ولى هر كس كه درون آن مى رفت به طرزى مرموز در مى گذشت . كم كم همه مسافران از اين پرستشگاه ترسيدند و هيچكس پرواى آن را نداشت كه شب را در آنـجـا بـگـذرانـد، تا سرانجام مردى كه از زندگى بيزار و خسته شده بود ولى اراده اى نـيـرومـنـد داشـت به درون پرستشگاه رفت . صداهاى سهمگين و هراس انگيز از هر گوشه برخاست كه او را به مرگ تهديد مى كرد، ولى مرد نترسيد و فرياد زد: پيش آئيد كه از زندگى خسته شده ام . با همين فرياد يكباره صداى انفجارى برخاست و طلسم پرستشگاه شـكـسـته شد و از شكاف ديوارهايش گنجينه هاى معبد پيش پاى مرد فرو ريخت . بدينسان آشكار شد آنچه مسافران را مى كشته ترس از خطرى موهوم بوده است ... بريتانياى كبير چنين پرستشگاهى بزرگ است كه گمراهان چون از تاريكى سياسى بترسند به درون آن پـنـاه مـى برند و آنگاه اوهام هراس ‍ انگيز، ايشان را از پاى در مى آورد. مى ترسم روزى مـردى كـه از زنـدگـى نـومـيـد شده ولى همتى استوار دارد به درون اين پرستشگاه برود (19) و يكباره در آن فرياد نوميدى برآورد، پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم بشكند)) (20)
ايـن اسـطوره همان داستان ((مسجد مهمان كش )) است كه در كتاب مثنوى جلد سوم آمده است و عـلى الظـاهـر سـيـد ايـن داسـتـان را از هـمـان كتاب اقتباس كرده است ولى نخواسته است در محيطى غيراسلامى اين اسطوره را با نام مسجد بيان كند.
آرمان سيدجمال
مـى تـوان گـفت كه آرمان اصلاحى سيد و جامعه ايده آلش در جامعه اى اسلامى خلاصه مى شود كه وحدت بر سراسر آن حاكم باشد، اختلافات نژادى ، زبانى ، منطقه اى ، فرقه اى ، بـر اخـوت اسـلامى آنها فائق نگردد و وحدت معنوى و فرهنگى و ايدئولوژى آنها را آسـيـب نرساند، مردم مسلمان مردمى باشند آگاه و عالم و واقف به زمان و آشنا به فنون و صنعت عصر، و آزاد از هرگونه قيد استعمار و استبداد، تمدن غربى را با روح اسلامى نه بـا روح غـربـى اقـتباس نمايند، اسلام حاكم همان اسلام نخستين باشد بدون پيرايه ها و سـازوبـرگـهـا كـه بـعـدهـا در طول تاريخ به آن بسته شده است ، روح مجاهدگرى به مـسـلمـانـان بـاز گـردد، احـساس عزت و شرافت نمايند، زير بار ظلم و استبداد و استعمار نروند.
تـا آنـجـا كـه مـا اطـلاع داريـم سـيـد آرمـانى در مورد نظام ارباب و رعيتى حاكم بر جامعه اسـلامـى آنـروز و همچنين در مورد نظام خانوادگى و هم نظام آموزشى علوم اسلامى كه به آنها دلبستگى فراوان داشته ابراز نكرده است ، معلوم نيست كه از نظر انطباق آن نظامات بـا مـوازيـن و مـعيارهاى اسلامى ، سيد چگونه مى انديشيده است ؟ همچنانكه على رغم مبارزه پـيگيرش با حكومتهاى مستبده زمان خود، فلسفه سياسى اسلامى را كه خود پسنديده دقيقا عـرضـه نـداشـتـه اسـت كـه بـه چه شكل و چه الگوئى هست . شايد بدانجهت كه مبارزات پـيـگـيـرش بـا اسـتـبـداد و اسـتـعـمـار امـان نـمـى داده كـه بـه ايـن مـسـائل بـپـردازد. و شـايـد بدانجهت كه مبارزه با استعمار و استثمار را نخستين گام در راه انـقـلاب و رسـتـاخـيـز اسـلامـى مـى دانـسـتـه و مـعـتـقـد بـوده مـلت مـسـلمـان هـرگاه اين گام اول را درست بردارد، در گام دوم ، خود خواهد دانست كه چه بكند، و ممكن است اينها را نوعى نقص و كمبود در كار سيد تلقى كرد.
امتيازات سيد جمال
سـيـدجـمـال از يـك سلسله مزاياى طبيعى و اكتسابى برخوردار بوده كه در مجموع نظيرى برايش نمى توان يافت .
از نظر طبيعى اولا از هوش و استعداد خارق العاده اى برخوردار بوده كه به ندرت در ميان افـراد بـشـر نـظـيـرى برايش مى توان يافت . اين چيزى است كه همه كسانى كه او را از نـزديـك ديـده انـد بـدان مـعـترفند. ثانيا نفوذ كلام و قدرت القاء و تلقين فوق العاده اى داشـتـه اسـت . گـوئى از نوعى هيپنوتيزم و سحر كلام برخوردار بوده است . در خطبابه هـايـش كـه در مـصـر ايـراد كـرده گـاه ولوله ايـجـاد مـى كـرده مـردم را بـر حال و وضع خود سخت سخت مى گريانده و به هيجان مى آورده است .
از نـظـر اكـتـسـابـى اوليـن امـتيازش اين است كه فرهنگش فرهنگ اسلامى است . تحصيلات اوليـه سـيـد در قـزويـن و تـهـران و نـجـف بـوده . مـخصوصا در نجف از محضر دو شخصيت بزرگ بهره مند شده ، يكى مجتهد بزرگ خاتم الفقهاء حاج شيخ مرتضى انصارى اعلى الله مـقـامـه و ديگر حكيم متاله فيلسوف عاليقدر و عارف بزرگ آخوند ملاحسينقلى همدانى در جـزيـنـى شـونـدى . ظـاهـرا سـيـد عـلوم عـقلى را از اين مرد بزرگ كه خود از شاگردان بـرجسته مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى بوده فرا گرفته است ، و به علاوه در محضر اين مـرد بـزرگ كـه ضـمـنـا هـمـشـهـرى سـيـد نـيـز بـوده بـا مـسـائل مـعـنوى و عوالم عرفانى آشنا شده است . دوستى و رفاقتش با دو بزرگ ديگر در نجف ، يكى مرحوم آقا سيد احمد تهرانى كربلائى ، عارف و حكيم بزرگ عصر خودش ، و ديـگر مرحوم سيد سعيد حبوبى شاعر و اديب و عارف و مجاهد بزرگ عراقى كه در انقلاب عراق نقش ‍ برجسته اى داشته است در محضر مرحوم آخوند همدانى صورت گرفته است .
كسانى كه شرح حال سيد را نوشته به علت آنكه با مكتب اخلاقى و تربيتى و سلوكى و فلسفى مرحوم آخوند هـمـدانـى آشـنـائى نـداشته اند و همچنين شخصيت مرحوم آقا سيد احمد تهرانى كربلائى و مـرحـوم سـيـد سـعـيـد حـبـوبى را نمى شناخته اند به گزارش ساده اى قناعت كرده ، درنگ نـكـرده و از آن بـه سـرعـت گـذشـتـه اند، توجه نداشته اند كه شاگردى سيد در محضر مـرحوم آخوند همدانى و معاشرتش با آن دو بزرگ ديگر چه آثار عميقى در روحيه سيد تا آخـر عـمـر داشـتـه اسـت . ايـن بـنده از وقتى كه به اين نكته در زندگى سيد پى بردم ، شخصيت سيد در نظرم بعد ديگر و اهميت ديگرى پيدا كرد.
آشـنـائى سـيـد بـا فرهنگ اسلامى و تاءثر شديد و عميق او از اين فرهنگ سبب شد پس از آشـنـائى بـا فـرهـنـگ جـديد اروپائى كه ظاهرا در هند اين آشنائى پيدا شده ، خود باخته نشود و جذب آن فرهنگ نگردد.
دومـيـن امـتـيـاز سـيـد آشـنائى او با جهان و زمان خود بود. او اولا زبانهاى متعدد بيگانه از قـبـيـل انـگـليـسـى و فـرانـسـه و حـتـى روسـى را (طـبـق نـقـل آثـارالعـجـم ) دانـسـت ، بـه آسـيـا و اروپـا و قـسـمتى از افريقا مسافرت كرده و با شـخـصـيـتـهـاى مـهـم عـلمـى و سـياسى جهان برخورد و مذاكره كرده بود و اينها به او ديد وسيعى بخشيده بود.
سومين امتياز سيد اين بود كه جهان اسلامى را كه در راه نجات و رهائى آن كوشش مى كرد از نـزديك مى شناخت . به غالب آن كشورها مسافرت كرده و با مردم آنجا از نزديك تماس پـيـدا كرده بود. به حجاز و مصر و هند و ايران و تركيه و افغانستان رفته و در هر كدام مـدتى اقامت كرده بود، ولهذا به ماهيت حركتها و نهضت ها و شخصيتهائى كه در آن زمان در كشورهاى اسلامى وجود داشت پى برده بود و از اشتباهاتى از نوع اشتباهاتى كه برخى مصلحان ديگر دچار شده اند مصون ماند.
چـهـارمـيـن امـتـيـازش اطـلاعـات وسـيـعـش دربـاره اوضـاع سياسى و اقتصادى و جغرافيائى كـشـورهـاى اسـلامـى بـود. از نـامـه اى كه به مرحوم زعيم بزرگ حاج ميرزا حسن شيرازى نـوشـتـه است روشن مى شود كه تا چه حد اين مرد از اوضاع عمومى ايران و از جريانهاى پشت پرده سياست ، و از نيرنگهاى استعمار آگاه بوده است .
شيخ محمد عبده ، مصلحى در جهان تسنن
پـس از سـيد جمال ، دومين شخصيتى كه نامش به عنوان مصلح در جهان تسنن ، بالخصوص در جـامـعـه عـرب ، بـرده مـى شـود شـيـخ مـحـمـد عـبـده شـاگـرد و مـريـد سـيـد جـمـال اسـت . عـبـده روح خـود و زنـدگـى مـعـنـوى خـود را مـديـون سـيـد جمال مى دانست .
عـبـده هـمـان دردهـائى كـه سيد جمال تشخيص داده بود. احساس مى كرد. چيزى كه عبده را از سـيـد جـمـال متمايز مى سازد، توجه خاص عبده به بحران انديشه مذهبى مسلمانان در اثر بـرخـورد با تمدن غربى و مقتضيات جديد جهان اسلام است كه مسلمانان در اثر ركود چند مـسـاله آمادگى درستى براى مقابله با اين بحران نداشتند. به عبارت ديگر: عبده پس از جـدا شـدن از سـيد جمال و بازگشت به مصر، آنچه انديشه او را آزار مى داد و در جستجوى راه حـلى بـراى آن بـود، مـساله ((اسلام و مقتضيات زمان )) بود. عبده در جستجوى راه حلى بـود كـه از طـرفـى در اثـر جمود فكرى و قشرى مابى برخى علماى دينى ، اسلام مانع پـيـشـرفت و تكامل جامعه مصرى تلقى نشود و همين جهت نيروهائى را از خود مسلمانان عليه اسـلام بـرنينگيزد (همان چيزى كه در بسيارى از جامعه هاى اسلامى صورت گرفت ) و از طـرف ديـگـر بـه نـام انـطـبـاق اسـلام بـا عـلم ، افـراط كـارى هـا صـورت نـگـيـرد، اصول و مقررات اسلامى با ذوقها و سليقه هاى باب روز تطبيق داده نشود (همان كارى كه آن هـم در مـيـان يـك طـبـقـه صـورت گرفت ) و به شكلى ديگر عملا اسلام از صحنه خارج نـگـردد. عـبده بر خلاف سيد جمال آن نوع مسئووليتى را احساس مى كرد كه يك عالم دينى احساس مى كند. از اينرو در پى كشف ضوابطى بود كه جلو افراط و تفريط را بگيرد.
از ايـنـرو عـبـده مـسـائلى را طـرح كـرده كـه سـيـد جـمـال طـرح نـكـرده اسـت از قبيل فقه مقارن از مذاهب چهارگانه ، دخالت دادن مبانى فلسفى حقوق در اجتهاد، ايجاد نظام حـقـوقـى جـديـد در فـقـه كـه پـاسـخـگـوى مـسـائل روز بـاشـد، تـمـايـز قـائل شـدن مـيـان عـبـادات و مـعـامـلات و بـه عـبـارت ديـگـر: تـمـايـز قـائل شـدن مـيـان آنـچـه بـه امـور معنوى و اخروى مربوط است و آنچه به امور زندگى و دنـيـائى مـربـوط اسـت و ايـنـكـه فـقـيـه در قـسـم دوم حـق نـوعـى اجـتـهـاد دارد كـه در قـسم اول نـدارد و هـمچنين ديد خاصى درباره اجماع و اينكه اعتبار اجماع همان اعتبار افكار عمومى اسـت و هـمـچـنـيـن ايـنـكـه اصـل شـورا در اسـلام هـمـان اصل دموكراسى است كه غرب قرنها بعد طرح كرده است .
عـبـده ، مـانند سيد جمال در پى آن بود كه ثابت كند اسلام توانائى دارد كه به صورت يـك مكتب و يك ايدئولوژى ، راهنما و تكيه گاه انديشه جامعه اسلامى قرار گيرد و آنها را بـه عـزت دنـيـائى و سـعادت اخروى برساند. از اينرو سعى داشت فلسفه هاى دنيائى و اجـتـمـاعـى مـقـررات اسـلامـى از قـبـيـل نـمـاز و روزه و حـج و زكـات و انـفـاق ، و اسـتـحـكـام اصول اخلاقى اسلام را روشن نمايد.
عـبـده كـه مـانـند سيد جمال در پى وحدت دنياى اسلام بود و با تعصبهاى فرقه اى ميانه خوشى نداشت ، وقتى كه به قول خودش نهج البلاغه را كشف كرد، در صدد شرح و نشر آن بـر آمـد، و در تـحشيه و پاورقى بر همه آن كتاب حتى بر خطبه هائى كه عليه خلفا بـود درنـگ نـكرد، همچنانكه از ستايش بليغ و بيمانند سخنان على عليه السلام خوددارى ننمود.
عـبـده بـا سيد جمال در دو جهت اختلاف نظر داشت : يكى اينكه سيد انقلابى فكر مى كرد و عـبـده طـرفـدار اصـلاح تدريجى بود. ديگر اينكه سيد مبارزه با استبداد و استعمار را در راس بـرنـامـه هـاى خـود قـرار داده بـود و مـعـتـقـد بـود اول بـايـد ريـشـه ايـن ام الفـسـاد را كـنـد و دور انـداخـت ، ولى عـبـده لااقل در اواخر عمر و بعد از جدا شدن از سيد در پاريس و بازگشت به مصر معقتد بود كه آموزش و تربيت دينى جامعه تقدم دارد بر آموزش ‍ و پرورش سياسى آنها و بر هر حركت سياسى .
در كـتـاب ((سـيرى در انديشه هاى سياسى عرب )) به عنوان نتايج كار سيد و عبده چنين مى نويسد:
((نـتـايج كار سيد با عبده از حيث تاءثيرى كه ايندو بر تاريخ بيدارى مسلمانان داشته انـد، از يـكـديـگـر بـسـيـار مـتـفـاوت بـوده اسـت . سـيـد جـمـال بـيـشـتـر مـرد پـيـكـار و سـخـتـكـوشـى بـود و عـبـده مرد انديشه و ميانه روى ، سيد جـمال آزادى مسلمانان را تنها راه تحرك فكرى آنان مى دانست و عبده بيشتر پرواى تربيت اخلاقى و دينى مسلمانان را داشت . سيد جمال دامنه كوششهاى خود را كم و بيش در سراسر جـهـان اسـلامـى گـسـتـرده و عـبـده بـيـشـتـر در اصـلاح احـوال مـصـريـان كـوشـيـد. ولى شـايـد بـه دليـل هـمـيـن تـفـاوتـهـا بـايـد بـگـوئيم كه حـاصـل كـار سيد جمال و حاصل كار عبده مكمل يكديگر بوده است مخصوصا كه هر دوى آنها ضـرورت بـازگـشـت مستقيم به منابع اصلى فكرى دينى (21) و توجيه عقلى احـكـام شـريـعـت و هـمـاهـنگى آنها با مسائل عصر (22)و پرهيز از پراكندگى و فرقه بازى (23) و پافشارى برسر احياى اجتهاد و كوشش براى شناخت روح و جوهر دين اسلام در وراى قواعد خشك و بينش قشرى علماى چاكر حكومت ، همداستان بودند، و هـمـيـن خـواسـتـهـا و آرزوهـا بـود كـه كـه بـه نـام اصول اساسى تجدد خواهى سنى پذيرفته شد.)) (24)
كواكبى ، مصلحى ديگر در جهان تسنن
سـومـيـن قـهـرمـان اصـلاح ، در جـهـان سنى عرب ، شيخ عبدالرحمان كواكبى است . كواكبى اهـل سـوريـه و صـفـوى نـژاد اسـت ، يـعنى نسب به شيخ صفى الدين اردبيلى مى رساند. (25)بـا زبـان تـركـى و فـارسـى آشـنائى داشته و از پيروان عبده و به يك واسـطـه از پـيـروان سـيـد جـمـال بـه شـمـار مـى رود. كـواكـبـى در سـال 1271 هـجـرى قـمـرى در سـوريـه بـه دنـيـا آمد و بيشترين ايام عمر خود را در همان سوريه گذرانيد، اواخر به مصر آمد و چند سالى هم در مصر به سر برد كه اجلش فرا رسيد و در سال . 122 هجرى قمرى در سن پنجاه سالگى در گذشت .
كـواكـبـى يـك مـتـفكر اسلامى ضد استبداد بود. با استبداد تركان عثمانى كه بر سوريه حـكـومـت مـى كـردنـد سـخـت مـبـارزه مـى كـرد. از كـواكـبى دو اثر باقى است ، يكى به نام ((طبايع الاستبداد)) كه در صدر مشروطيت ايران به فارسى ترجمه شده است و ديگرى ((ام القرى )). آراء اصلاحى او در آن كتابها مندرج است .
كـواكـبـى مـانـند سيدجمال ، آگاهى سياسى را براى مسلمانان واجب و لازم مى شمرد و معتقد بـود ((رژيم سياسى )) كه مثلا مشروطه باشد يا چيز ديگر به تنهائى قادر نيست كه جـلو اسـتـبـداد را بـگـيرد، هر رژيمى ممكن است شكل استبداد پيدا كند. در نهايت امر آنچه مى تـوانـد جـلو اسـتبداد را بگيرد، شعور و آگاهى سياسى و اجتماعى مردم و نظارت آنها بر كـار حـاكـم اسـت . وقتى كه چنين شعور و چنين احساس و چنين آگاهى در توده مردم پيدا شد، آنوقت است كه اژدهاى سياه استبداد در بند كشيده مى شود. و البته اين بدان معنى نيست كه نـبـايـد بـه رژيـم كار داشت و رژيم هرگونه بود، بود. بلكه به معنى اينست كه رژيم خـوب آنـگـاه مـفـيـد اسـت كـه سـطـح شعور سياسى مردم بالا رود. ولهذا كواكبى مانند سيد جـمـال (و بـرخـلاف عـبـده ) بـراى فعاليتهاى سياسى و بالا بردن سطح شعور سياسى تـوده مـسـلمـانـان نـسـبـت بـه سـايـر شـئون اصـلاحـى زنـدگـى آنـهـا حـق تـقـدم قائل بود و هم معتقد بود كه شعور سياسى را با استمداد از شعور دينى آنها بايد بيدار كـرد. كـواكـبـى بـه همبستگى دين و سياست سخت پايبند بود و مخصوصا دين اسلام را يك ديـن سـيـاسـى مى دانست و معتقد بود كه توحيد اسلام اگر درست فهميده شود و مردم مفهوم حقيقى كلمه توحيد يعنى لااله الاالله را درك كنند به استوارترين سنگرهاى ضد استبدادى دست مى يابند.
كـواكـبـى مـانـنـد دو سـلف ارجـمـنـدش سـيـدجـمـال و عـبـده ، تـكـيـه فـراوانـى بـر روى اصـل تـوحـيـد از جـنـبـه عـملى و سياسى مى كرد. او مى گويد: معنى كلمه لااله الاالله كه افـضـل ذكـرهـا در اسـلام شـمرده شده و بناى اسلام بر آن نهاده شده ، اينست كه معبود به حقى جز خداى بزرگ نيست و معنى عبادت ، فروتنى و خضوع است .
پـس مـعـنـى لااله الاالله اينست كه جز خداى يگانه هيچ موجودى شايسته فروتنى و كرنش نـيـست . هر خضوع و فروتنى كه در نهايت امر، اطاعت امر خداى بزرگ نباشد، شرك و بت پـرسـتـى اسـت . كـواكـبـى توحيد اسلامى را تنها توحيد فكرى و نظرى و اعتقادى كه در مـرحـله انـديـشـه پـايـان مـى يـابـد نـمـى دانـد، آن را تـا مـرحـله عمل و عينيت خارجى توسعه و گسترش مى دهد، يعنى بايد نظام توحيدى برقرار كرد.
انـصـاف ايـنـسـت كـه تـفـسير دقيق از توحيد عملى اجتماعى ، و سياسى اسلام را هيچكس به خـوبـى عـلامـه بـزرگ و مجتهد سترگ مرحوم ميرزامحمد حسين نائينى قدس سره ، توام با اسـتـدلالهـا و اسـتـشـهـادهـاى متقن از قرآن و نهج البلاغه ، در كتاب ذيقيمت ((تنبيه الامه و تـنزيه المله )) بيان نكرده است . آنچه امثال كواكبى مى خواهند مرحوم نائينى به خوبى در آن كـتـاب از نـظر مدارك اسلامى به اثبات رسانيده است . ولى افسوس كه جو عوامزده مـحـيـط مـا كـارى كـرد كه آن مرحوم پس از نشر آن كتاب يكباره مهر سكوت بر لب زد و دم فرو بست .
كـواكبى مدعى است كه هر مستبدى كوشش دارد براى تحكيم و تثبيت پايه هاى استبداد خود، به خودش جنبه قدسى بدهد و از مفاهيم دينى براى اين منظور بهره جويد، تنها آگاهى و بالا بودن سطح شعور دينى و سياسى مردم است كه جلو اين سوء استفاده ها را مى گيرد.
كـواكـبى برخى علماى پيشين اسلامى (از اهل تسنن ) را مورد انتقاد قرار مى دهد كه آنها به تـنـظـيـم و امـنـيـت ، بـيـش از حـد بـهـا داده انـد تـا آنـجـا كـه عـدل و آزادى را فـداى نـظـم و امـنيت كرده اند يعنى به بهانه نظم و امنيت مانع رشد آزادى شده اند و اين همان چيزى است كه مستبدان و ستمگران مى خواهند. ستمگران و مستبدان همواره بـه بـهـانـه بـرقـرارى نـظم و حفظ امنيت ، آزادى را كه عاليترين موهبت الهى است و جوهر انسانيت است كشته اند و عدل را زيرپا قرار داده اند.
كـواكـبـى در رابـطـه نـظـم و آزادى ، بـراى آزادى حـق تـقـدم قـائل اسـت و در رابـطـه ديـن و سـيـاسـت و يـا ديـن و آزادى ، ديـن را عامل با ارزش تحصيل آزادى واقعى و بيدارى كننده احساس سياسى مى شمارد و در رابطه عـلم و آزادى يـا عـلم و سـياست معتقد است همه علوم الهام بخش آزادى نيستند و از نظر آگاهى اجـتـماعى دادن ، در يك درجه نمى باشند. لهذا مستبد از برخى علوم نمى ترسد بلكه خود مـروج و مشوق آن علوم است ، اما از برخى علوم ديگر سخت وحشت دارد زيرا به مردم آگاهى و شعور سياسى و اجتماعى مى دهد و احساس آزاديخواهى و مبارزه با اختناق و فشار استبداد را در افراد برمى انگيزد. كواكبى مى گويد:
((مـستبد را ترس از علوم لغت نباشد، و از زبان آورى بيم ننمايد مادامى كه در پس زبان آورى حـكـمـت شـجـاعـت انـگـيـزى نـبـاشد كه رايتها برافرازد يا سحر بيانى كه لشكرها بـگـشـايـد.(26) چـه او خـود آگـاه اسـت كـه روزگـار از امـثـال كـمـيـت و حـسـان شـاعـر (27) زادن بـخـل ورزد كـه بـا اشـعـار خويش جنگها برانگيزد و لشكرها حركت دهند و همچنين منتسكيو و شيلارا . همچنين مستبد از علوم دينى كه تنها متوجه معاد باشد (و ميان معاد و معاش ، زندگى و معنويت جدائى قائل باشد) بيم ندارد... علومى كه مستبد از آنها بيم دارد علوم زندگانى هـسـتـنـد مـانـنـد حـكـمـت نـظـرى و فـلسـفـه عـقـلى و حـقـوق امـم و سـيـاسـت مـدنـى و تـاريخ مـفـصـل و خـطـابـه ادبـيـه و غـيـر ايـنـهـا از عـلومـى كـه ابـرهـاى جـهـل را بـردرد و آفـتـاب درخـشـان را طـالع نـمـايـد تـا سـرهـا از حـرارت بـسـوزد)) (28)
افول انديشه اصلاح در جهان عرب
در جـامـعـه عـربى سنى كسى را كه بشود به عنوان ((قهرمان اصلاح )) به حساب آورد هـمـيـن سـه نـفر يعنى سيد جمال و عبده و كواكبى هستند كه به ترتيب از نظر اهميت درجات اول و دوم و سـوم قـهـرمـانى را اشغال كرده اند. افراد ديگرى از پيروان اينها و خصوصا سـيـد جـمـال و عـبده در مصر و سوريه و الجزاير و تونس و مغرب پديد آمده اند كه داعيه اصلاح داشته و خود را ادامه دهنده راه سيد جمال و عبده به شمار مى آورده اند، ولى هيچكدام آنـهـا آن اهـمـيـت را نـيافته اند كه در رديف سه قهرمان سابق الذكر به حساب آيند، بلكه بـرخـى از آنـهـا در اثر برخى انحرافات ، به جاى آنكه اصلاح كنند، افساد كرده اند و بـه جـاى آنـكه مصلح به شمار آيند، مفسد به شمار مى روند. سيد محمد رشيدرضا از اين جـمـله اسـت . رشـيـدرضـا بيش از هركس ديگر سنگ اصلاح به سينه مى زند و خود را ادامه دهـنـده راه سيد جمال و عبده مى داند، ولى او در اثر اينكه بيش از آنكه تحت تاءثير افكار سـيـد جمال و عبده باشد تحت تاءثير انديشه هاى ابن تيميه و محمدبن عبدالوهباب بود و بـيـش از آنـكـه مـبـلغ اصـلاح بـاشـد مـبـلغ وهـابـيگرى بود، اظهار نظرهاى مغرضانه اش خـصـوصـا در مـورد شـيـعه نشان مى دهد كه شايستگى اصلاح طلبى نداشته است . اولين شـرط اصـلاح طـلبـى فـارغ بـودن از تـعـصـبـات افراطى نسبت به فرقه خاص ‍ عليه فـرقـه ديگر است كه رشيدرضا فاقد آن بود.اى كاش رشيدرضا مى توانست به اندازه استادش محمد عبده خود را از تعصبات جاهلانه تخليه كند.
چرا پس از سه قهرمان فوق الذكر، ديگر در جهان عرب شخصيتى كه قهرمان شمرده شود ظـهـور نـكـرد؟ چـرا ايـنهمه مدعيان اصلاحى كه در كشورهاى فوق الذكر ظهور كردند كار درسـتـى از پـيـش نـبردند از قبيل عبدالحميد بن باديس جزايرى و طاهر الزهراوى جزايرى سورى ، و عبدالقادر در مغربى و جمال الدين كاظمى سورى و محمد بشير ابراهيمى و غير اينها؟ و اساسا چرا نهضت اصلاح طلبى اسلامى از كشورهاى اسلامى از جاذبه افتاد؟ چرا نـهـضـت هـاى قـومـى و عـربـى از قـبـيل بعث و ناصريسم و يا نهضت هاى سوسياليستى و ماركسيستى جاذبه بيشترى در ميان جوانان عرب پيدا كرد؟
مـمـكـن اسـت هـركـسـى دليـلى بـيـاورد و بـه عـلت خـاصـى اسـتـناد كند. اين بنده معتقد است عـامـل عـمـده اى كـه سبب شد نهضت اسلامى كه ازشروع شد، از جلوه و رونق بيفتد، گرايش شديد مدعيان اصلاح بعد از سيد جمال و عبده به سوى وهابيگرى و گرفتار شدن آنها در دائره تـنـگ انـديشه هاى محدود اين مسلك است . اينها اين نهضت را به نوع ((سلفى گرى )) تـبـديـل كـردنـد و پـيـروى از سـنـت سـلف راتـا حـد پـيـروى از ابـن تـيـمـيـه حـنـبـلى تـنزل دادند و در حقيقت بازگشت به اسلام نخستين را به صورت بازگشت به حنبليگرى كـه قـشـرى تـريـن مـذاهـب اسـلامـى اسـت تفسير كردند. روح انقلابى مبارزه با استعمار و اسـتـبـداد، تـبـديـل شـد بـه مـبارزه با عقائدى كه برخلاف معتقدات حنبليان مخصوصا ابن تيميه حنبلى بود.
اقبال ، قهرمان اصلاح در جهان اسلام
در خـارج از جـهـان عـرب بـرخـى مـصـلحان كه بتوان آنها را ((قهرمان )) ناميد كم و بيش ظهور كردند. اقبال لاهورى را قطعا يك قهرمان اصلاح در جهان اسلام بايد به شمار آورد كـه انـديـشـه هـاى اصـلاحـيـش از مـرز كـشـور خـودش هـم گـذشـت . اقبال مزايائى دارد و نواقصى .
از جمله مزاياى اقبال اينست كه فرهنگ غرب را مى شناخته است و با انديشه هاى فلسفى و اجـتماعى غرب آشنائى عميق داشته تا آنجا كه در خود غرب به عنوان مفكر و يك فيلسوف به شمار آمده است .
ديگر اينكه با همه آشنائى و شناسائى فرهنگ غرب ، غرب را فاقد يك ايدئولوژى جامع انـسانى مى دانسته است ، برعكس معتقد بوده است كه مسلمانان تنها مردمى هستند كه از چنين ايـدئولوژى بـرخودار و بهره مندند. لهذا اقبال در عين دعوت به فراگيرى علوم و فنون غربى ، از هرگونه غربگرائى و شيفتگى نسبت به ((ايسم )) هاى غربى ، مسلمانان را برحذر مى داشت . اقبال مى گويد:

next page

fehrest page

back page