امـامـت عـلى (عـليـه السـلام ) بـعـد از پـيـامـبـر (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) سـى
سـال طـول كـشيد، در اين سى سال ، 24 سال و چند ماه بر اساس تقيّه و مدارا با آنان كه
بـرسـر كـار بـودنـد، بـسـر برد، و از دخالت در احكام و بيان حقايق ، ممنوع بود و پنج
سـال و چـنـد مـاه كـه (زمـام امـور مـسـلمـيـن را بـه دسـت گـرفـت )
اشـتـغـال بـه جـهـاد بـا مـنـافـقـيـن از بـيـعـت شـكنان (مانند طلحه و زبير) و منحرفين از حقّ
(مـثـل مـعـاويـه و پيروانش ) و خارج شدگان از دين (مانند خوارج ) داشت و گرفتار آشوب
گـمـراهـان بـود، چـنـانـكـه پـيـامـبـر اسـلام (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) سـيـزده
سـال در دوران نـبـوّتش (در مكّه ) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از اجتماع بود و
نـمـى تـوانست با كافران ، پيكار كند و قدرت آن را نداشت كه مسلمين را از آزار و شكنجه
آنـان مـحـافـظـت نـمـايـد، سـرانـجـام (از مـكـّه بـه سـوى مـديـنـه ) هـجـرت كـرده و ده
سـال در مدينه به جهاد با مشركان پرداخت و گرفتار كارشكنيهاى منافقين بود تا اينكه
از دنيا رحلت كرد و خداوند او را در بهشت برين ساكن نمود.
جريان شهادت على (ع )
حـضـرت عـلى (عـليـه السـلام ) قـبـل از سـپـيـده دم شـب جـمـعـه 21 مـاه رمـضـان
سـال چـهـلم هـجـرت ، دار دنـيـا را وداع كـرد، و بر اثر ضربتى كه بر فرقش زدند به
شـهـادت رسـيـد، ايـن ضربت را ((ابن ملجم مرادى )) ـ لعنت خدا بر او باد ـ در مسجد كوفه
بـر آن حـضـرت وارد سـاخـت ، امـام عـلى (عـليـه السـلام ) سـحـر شـب نـوزدهـم مـاه رمـضان
سـال چـهـلم هـجرت ، از خانه به سوى مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در كمين آن
حـضـرت بـود، آن حـضـرت (طـبـق مـعـمـول ) بـه مـسـجـد آمـد و
مثل هميشه خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد، ابن ملجم در ميان خفتگان بيدار بود وى خود
را بـه خـواب زده و كـارش را پـنـهـان نـمـوده بود كه ناگهان برخاست و به على (عليه
السـلام ) حـمـله كـرد و شـمـشـير زهرآگين خود را بر فرق مقدّس على (عليه السلام ) وارد
نمود. على (عليه السلام ) پس از اين حادثه ، بسترى شد تا اينكه در ثلث آخر شب بيست
و يـكـم ، مـظـلومـانـه بـه لقاى حق پيوست و شهد شهادت نوشيد [ولى طبق مدارك متعدد، آن
حضرت در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد]. (13)
آن بزرگوار قبلاً از چنين حادثه اى آگاه بود و به مردم خبر مى داد، (چنانكه در اين باره
روايـاتـى ذكـر مـى شـود). بـه دسـتـور خـود آن حـضـرت ، كـار
غـسـل و كـفـن نـمودن آن حضرت را دو پسرش حسن و حسين (عليهماالسلام ) انجام دادند، سپس
جنازه آن حضرت را به سوى سرزمين ((غرى )) يعنى نجف كوفه بردند و در آنجا به خاك
سـپـردنـد و طبق وصيت آن حضرت ، قبرش را پنهان نمودند) زيرا آن حضرت مى دانست كه
بعد از او، بنى اميّه روى كار مى آيند و بر اثر دشمنى و كينه توزى و خباثتى كه دارند
به هرگونه كار زشت (حتى نبش قبر و توهين به جنازه ) دست مى زنند، از اين رو قبر آن
حضرت در دوران زمامدارى بنى اميّه ، همچنان مخفى بود تا اينكه امام صادق (عليه السلام
) پـس از روى كار آمدن بنى عباس ، آن را نشان داد (14) وقتى كه از مدينه به
سـوى ((حـيره )) (سه منزلى كوفه ) براى ديدار منصور دوانيقى ، رهسپار بود، قبر على
(عـليـه السـلام ) را زيـارت كـرد، به اين ترتيب ، شيعيان ، قبر آن حضرت را شناختند و
دريافتند كه آنجا محل زيارت اوست (درود بى كران خداوند بر او و بر دودمان پاكش باد)
او هنگام شهادت 63 سال داشت .
خبرهاى غيبى على (ع ) در مورد قاتلش
در ايـنـجـا بـه چـنـد نـمـونـه از گـفـتـارى كـه عـلى (عـليـه السلام ) در مورد شهادت خود،
قـبـل از وقوعش خبر داده و بيانگر آن است كه آن بزرگوار به حوادث آينده آگاهى داشته
توجّه كنيد:
1 ـ ((ابـوالطـفـيـل ، عـامـر بـن واثله )) مى گويد:((اميرمؤ منان على (عليه السلام ) مردم را
براى بيعت به گرد خود آورد (15) ، عبدالرّحمن بن ملجم مرادى ـ لعنت خدا بر او
بـاد ـ بر آن حضرت وارد شد تا بيعت كند، على (عليه السلام ) دوبار يا سه بار، او را
بـرگـردانـد، او بـاز آمـد و سـرانـجـام بـيعت كرد، آن بزرگوار هنگام بيعت با ابن ملجم ،
فـرمـود: چـه چـيـز جـلوگـيرى مى كند بدبخت ترين اين امت را (از اينكه راه صحيح برود)
سـوگـنـد بـه خداوندى كه جانم در دست اوست قطعا تو اين را با اين (محاسنم را با خون
سرم ) رنگين مى كنى ، هنگام گفتن اين جمله ، دستش را بر صورت و سرش نهاد، وقتى كه
ابن ملجم برگشت و از آنجا رفت ، على (عليه السلام ) (خطاب به خود) فرمود:
اُشْدُدْ حَيازِ يمَكَ لِلْمَوْتِ |
وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ |
كـمـرت را براى مرگ ، محكم ببند؛ زيرا مرگ با تو ملاقات خواهد كرد و از كشته شدن ،
آنگاه كه بر تو وارد شد، بى تابى مكن )). (16)
2 ـ ((اصبغ بن نُباته )) مى گويد:((ابن ملجم ، همراه ديگران براى بيعت با على (عليه
السلام ) به حضور آن حضرت آمد و بيعت كرد و سپس به راه افتاد كه برود، على (عليه
السـلام ) او را طـلبـيـد و بارديگر بيعت محكم و اطمينان بخشى از او گرفت و با تاءكيد
بـه او سـفـارش كرد كه مكر و حيله نكند و بيعتش را نشكند، او نيز چنين قولى داد و از آنجا
رفت ، چند قدمى برنداشته بود كه براى بار سوّم ، على (عليه السلام ) او را طلبيد و
باز بيعت محكمى از او گرفت و تاءكيد كرد كه نيرنگ نكند و بيعتش را حفظ نمايد.
((ابـن مـلجـم )) گـفـت : اى امـيرمؤ منان ! سوگند به خدا نديدم كه اينگونه برخورد را با
احدى ـ جز من ـ كرده باشى ، على (عليه السلام ) در پاسخ او اين شعر را خواند:
اُرِيدُ حَياتُهُ (17) وَيُرِيدُ قَتْلِى |
عَذِيرُكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْ مُرادٍ |
((مـن زندگى او را مى خواهم ، ولى او كشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور)).
(18)
سپس فرمود:((اى پسر ملجم ! برو كه سوگند به خدا! نمى بينم تو را كه به آنچه (در
مورد بيعت خود با من ) گفتى ، وفادار بمانى )).
3 ـ ((مـعلّى بن زياد)) مى گويد:((عبدالرّحمان بن ملجم ، به حضور اميرمؤ منان على (عليه
السلام ) آمد، از آن حضرت درخواست مركبى كرد كه بر آن سوار شود، عرض كرد: مركبى
به من بده تا بر آن سوار گردم .
على (عليه السلام ) به او نگريست و فرمود:((تو عبدالرّحمان پسر ملجم مرادى هستى ؟))،
ابن ملجم گفت : آرى .
بار ديگر پرسيد:((تو عبدالرّحمان هستى ؟))، او گفت : آرى .
على (عليه السلام ) به غزوان (يكى از خدمتكاران ) فرمود: مركب سرخ رنگى را در اختيار
ابن ملجم بگذار.
((غـزوان ))، اسـب سـرخ رنـگـى را آورد و در اختيار ابن ملجم گذارد، او سوار بر آن شد و
افـسـارش را گـرفـت و از آنـجـا رفـت ، عـلى (عـليـه السـلام ) (همان شعر را كه در روايت
قبل ذكر شد) گفت :
اُرِيدُ حَياتُهُ وَيُرِيدُ قَتْلِى |
عَذِيرُكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْ مُرادٍ |
((من زندگى او را مى خواهم واو كشتن مرا عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور))
تا اينكه مى گويد: وقتى كه آن ضربت را بر فرق على (عليه السلام ) وارد ساخت ، او
را كـه از مـسـجـد گريخته بود، دستگير كردند و به حضور على (عليه السلام ) آوردند،
عـلى (عـليـه السلام ) فرمود:((سوگند به خدا! من آن نيكيهايى كه به تو مى كردم ، مى
دانستم كه تو قاتل من هستى ، ولى خواستم در پيشگاه خدا، حجّت را بر تو تمام كنم )).
4 ـ ((حـسـن بصرى )) مى گويد: امير مؤ منان على (عليه السلام ) در آن شبى كه صبح آن
ضـربـت خـورد، همه شب را بيدار بود و آن شب برخلاف عادتى كه داشت براى اداى نماز
شب به مسجد نرفت ، دخترش اُمّ كلثوم پرسيد: چه باعث شده كه امشب به خواب نمى روى
؟
على (عليه السلام ) فرمود: اگر امشب را به صبح آورم ، كشته خواهم شد.
تـا ايـنـكـه ((ابـن نباح )) (اذان گوى آن حضرت ) به مسجد آمد و اذان نماز صبح را گفت ،
عـلى (عـليـه السـلام ) از خـانه اُمّ كلثوم به سوى مسجد روانه شد، چند قدمى برنداشته
بـود كـه بـازگـشـت ، اُمّ كـلثـوم بـه آن حـضـرت عـرض كـرد: دسـتـور بـده تـا جـُعـده
(19) در مـسـجد با مردم نماز بخواند، فرمود: آرى دستور دهيد تا جعده بر مردم
نـمـاز بـخـواند، سپس فرمود: راه گريزى از مرگ نيست و به سوى مسجد حركت كرد. ابن
مـلجم آن شب را تا صبح بيدار مانده بود و در انتظار و كمين على (عليه السلام ) بسر مى
بـرد، وقـتـى كـه نسيم سحر وزيد، ابن ملجم خوابش برد، على (عليه السلام ) وارد مسجد
شد و با پاى خود او را حركت داد و فرمود:((نماز!)).
ابن ملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگير كرد) و ضربت بر او وارد نمود.
5 ـ در حـديـث ديـگـر آمده : اميرمؤ منان على (عليه السلام ) آن شب را تا صبح بيدار بود و
مكرّر از خانه بيرون مى آمد و به آسمان مى نگريست و مى گفت :
((وَاللّهِ ماكَذِبْتُ وَلا كُذِّبْتُ وَاِنَّهَا الَّيْلَةُ الَّتِى وُعِدْتُ بِها)).
((سـوگـنـد بـه خـدا! دروغ نـگفته ام و به من دروغ نگفته اند، اين همان شبى است كه وعده
(كشته شدن در) آن ، به من داده شده است )).
سـپـس بـه بـستر خود باز مى گشت ، وقتى كه سپيده سحر طلوع كرد، كمربندش را محكم
بـسـت و از اطـاق بيرون آمد تا به سوى مسجد حركت كند، در حالى كه اين دو شعر را (كه
قبلاً ذكر شد) مى خواند:
اُشْدُدْ حَيازِ يمَكَ لِلْمَوْتِ |
فَاِنَّ الْمَوْتَ لاقيِكَ |
وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ |
((كـمـر خـود را براى مرگ محكم ببند، چرا كه به ناچار مرگ با تو ديدار كند و از كشته
شدن مهراس و بى تابى مكن ، آن هنگام كه بر تو وارد شود)).
وقـتـى كـه بـه صحن خانه (حياط) رسيد، مرغابيها به سوى او آمدند و نعره و فرياد مى
زدنـد (افـرادى كـه درخـانـه بـودنـد) آنـها را از حضرت دور مى كردند،اميرمؤ منان ( عليه
السلام ) به آنها فرمود:((دَعُوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ نوايحٌ؛ آنها را رها كنيد كه نوحه گرانند)). پس
بيرون رفت و (همان شب ) ضربت شهادت خورد.
پيمان توطئه ابن مُلْجم با هم مسلكان خود
در ايـنـجـا بـه ذكـر نـمـونـه هـايـى از روايـاتـى كـه بـيـانـگـر انـگـيـزه و چـگـونـگـى
قتل امام على ( عليه السلام ) است توجّه كنيد:
1 ـ سيره نويسان مانند ابومخنف و اسماعيل بن راشد و ... مى نويسند:
گـروهـى از خـوارج در مـكـّه اجـتـماع كردند و با هم به گفتگو پرداختند و از زمامداران ياد
كـردنـد و رفتار آنها را زشت شمردند و از نهروانيان (كه در جنگ با على ( عليه السلام )
به هلاكت رسيده بودند) ياد كردند و اظهار ناراحتى و تاءثّر نمودند تا اينكه بعضى از
آنان گفتند: خوب است ما جان خود را به خدا بفروشيم و نزد اين زمامداران گمراه برويم و
در كـمـيـن آنـان قـرار گـيـريم و آنان را بكشيم و مردم شهرها را از دست آنان آسوده كنيم و
انتقام خون برادران شهيدمان را كه در نهروان كشته شده اند بگيريم !!!
هـمـه آنـان ايـن پيشنهاد را پذيرفتند و هم پيمان شدند كه پس از مراسم حجّ، طرح خود را
دنبال كنند.
در ايـن اجتماع ، (20) ((عبدالرّحمن بن ملجم )) گفت : من شما را از دست على آسوده
مى كنم و عهده دار كشتن او مى شوم .
((برك بن عبداللّه تميمى )): پيشنهاد كرد كه كشتن معاويه با من .
و ((عمرو بن بكر تميمى )) گفت : من شما را از شرّ عمروعاص ، آسوده مى سازم و عهده دار
كشتن او مى شوم .
ايـن سـه نـفـر بـا هـم پيمان محكم بستند و بر اجراى آن ، اصرار ورزيدند و در مورد وقت
اجراى اين توطئه ، هر سه توافق كردند كه شب نوزدهم ماه رمضان ، به آن اقدام نمايند و
سپس از همديگر جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم ـ لعنت خدا بر او
ـ كـه از قـبـيـله ((كِنده )) بود با رعايت مخفى كارى ، از مكّه به سوى كوفه رهسپار شد و
با ياران خود در كوفه ملاقات كرد، ولى براى اينكه توطئه اش فاش نشود، آن را به
هيچ كس نگفت .