next page

back page

ملاقات ابن ملجم با قُطّام و مهريّه قُطّام
ابن ملجم در كوفه روزى به ديدار يكى از هم مسلكان خود كه از قبيله ((تيم رباب )) بود رفـت ، تصادفا قُطّام (زن زيبا چهره ) در آنجا بود، قطّام دختر اخضر تيمى بود كه پدر و بـرادرش در جنگ نهروان به دست اميرمؤ منان على (عليه السلام ) كشته شده بودند و او از زيـبـاتـريـن بانوان آن زمان بود، وقتى كه ابن ملجم او را ديد، عاشق و شيفته او شد و عشق او در دلش جاى گرفت ، به طورى كه در همان مجلس از او خواستگارى كرد.
قطام گفت :((چه چيز را مهريّه من قرار مى دهى ؟)).
ابن ملجم گفت :((هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم )).
قـُطـّام گـفـت :((مـهـريّه من عبارت است از سه هزار درهم و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابى طالب )).
ابن ملجم گفت : آنچه گفتى مى پذيرم ، ولى كشتن على را چگونه انجام دهم ؟))
قـطـام گـفـت : با به كار بردن حيله و غافلگيرى ، اين كار را انجام بده ، اگر به هدف رسـيـدى دلم را شـفا داده و شاد مى كنى و زندگى خوشى با من خواهى داشت و اگر در اين راه كـشـتـه شدى ،((فَما عِنْدَاللّهِ خَيْرٌ لَكَ مِنْ الدُّنْيا وَما فِيها؛ آن پاداشى كه در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنيا و آنچه در دنياست )).
ابـن مـلجـم گـفـت :((سـوگـنـد به خدا! من از اين شهر گريخته بودم ، اكنون به اين شهر نيامده ام مگر براى اجراى آنچه از من خواستى كه كشتن على باشد، اين خواسته ات را نيز انجام مى دهم )).
قطام گفت : من نيز تو رادر اين كار مساعدت و يارى مى كنم .
بـه دنـبـال ايـن جريان ، قُطّام براى ((وردان بن مجالد)) كه از قبيله ((تيم رباب )) بود، پيام فرستاد و او رااز جريان آگاه كرد و از او خواست كه ابن ملجم را يارى نمايد. وردان نيز اين پيشنهاد را پذيرفت .
از سوى ديگر، ابن ملجم نزد (يكى از خوارج ) از قبيله اشجع كه نام او ((شبيب بن بجره )) بود رفت و جريان را به او گفت و از او كمك خواست ، شبيب پيشنهاد ابن ملجم را پذيرفت و سـرانـجـام ابـن مـلجـم هـمـراه وردان و شـبـيـب ، بـه مـسـجد اعظم كوفه رفتند تا جريان را دنـبـال كنند. قُطّام در مسجد معتكف شده بود و براى گذراندن اعتكاف خود (21) ، خـيـمـه اى در مسجد براى خود برپا كرده بود، به قُطّام گفتند:((ما راءى خود را بر كشتن ايـن مـرد (عـلى ) هماهنگ كرده ايم ))، قطام چند تكّه پارچه حرير طلبيد و سينه هاى آنان را با آن پارچه ها محكم بست و آنان شمشيرها را به كمر بسته ، به راه افتادند و كنار درى آمـدنـد كـه عـلى (عـليـه السـلام ) از آن در براى نماز وارد مسجد مى شد و در آنجا نشستند، قـبـلاً ايـنـان ، اشـعـث ابن قيس را نيز از توطئه خود آگاه كرده بودند، او هم كه (از سران خوارج بود) قول يارى به آنان را داده بود و آن شب به آنان پيوست تا آنان را در اجراى تـوطـئه قـتـل ، كـمـك كـنـد ( بـنـابـرايـن شـب نـوزدهـم مـاه رمـضـان سـال چـهـل هـجـرى ، چـهـار نـفـر مرد (ابن ملجم ، وردان ، شبيب و اشعث ) و يك زن يعنى قطام همديگر را براى اجراى توطئه قتل على (عليه السلام ) مساعدت مى كردند).
وقـتـى كـه ثـلث آخـر شـب فـرا رسـيـد امـام عـلى (عـليـه السلام ) به سوى مسجد آمد (طبق مـعـمـول ) صدا زد: نماز! نماز! در همين وقت ابن ملجم ـ لعنت خدا بر او ـ با همراهانش به آن حضرت حمله كردند، در اين حمله غافلگيرانه ، ابن ملجم شمشير زهرآلودش را بر فرق آن حضرت زد. (22)
از سوى ديگر شبيب ـ لعنت خدا بر او ـ شمشيرش را به طرف امام وارد آورد كه خطا رفت و به طاق مسجد خورد، تروريستها گريختند، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:((مراقب باشيد اين مرد (ابن ملجم ) از چنگ شما فرار نكند)).
دستگيرى و قتل شبيب همدست ابن ملجم
پـس از ضـربـت خـوردن حـضـرت عـلى (عـليـه السلام ) جمعى از مسلمين در صدد دستگيرى ضاربين برآمدند، در مورد ((شبيب بن بجره )) مردى او را دستگير كرد و به زمين افكند و روى سـيـنـه اش نـشست و شمشيرش ‍ را گرفت تا با آن ، او را بكشد، ديد مردم سراسيمه بـه سـوى او مى آيند، آن مرد از ترس اينكه مبادا (در آن شلوغى ) او را عوضى بگيرند و هـرچـه فـريـاد بزند (قاتل من نيستم ) صدايش را نشنوند، از سينه شبيب برخاست و او را رهـا كـرد و شـمـشـيرش را به كنارى انداخت . شبيب از فرصت استفاده كرده ، برخاست و از ميان ازدحام جمعيت گريخت و به خانه اش رفت ، پسر عموى او به خانه او رفت ، ديد شبيب پـارچـه حـريـرى از سينه اش باز مى كند، از او پرسيد اين چيست ؟ شايد تو امير مؤ منان على ( عليه السلام ) را كشتى ؟
شـبـيـب خـواسـت بگويد نه (آن قدر در حال تشويش و اضطراب بود كه ) حمله كرد و او را كشت .
دستگيرى ابن ملجم و هلاكت او
ابـن مـلجـم در حـال فـرار بـود، مردى از قبيله هَمْدان ، به او رسيد قطيفه اى را كه در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمين افكند و شمشيرش را از دستش گرفت و سپس او را نـزد امـيـرمـؤ منان على (عليه السلام ) آورد. ولى سوّمين همدست ضاربين (وردان بن مجالد) فرار كرد و در ازدحام جمعيت ناپديد شد. (23)
امـيـرمـؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) وقـتـى كـه به ابن ملجم نگاه كرد فرمود:((يك تن در بـرابـر يـك تـن (24) ، اگـر مـن از دنـيـا رفـتم ، او را همانگونه كه مرا كشته بكشيد و اگر زنده ماندم ، خودم راءيم را درباره او اجرا مى كنم )).
ابـن مـلجم ـ لعنت خدا بر او ـ گفت : من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر، آن را زهرآگين نموده ام ، اگر به من خيانت كند، خدا آن را دور سازد.
او را از حـضـور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بيرون بردند. مردم از شدّت خشم گوشت بدن او را با دندانشان مى گزيدند و به او مى گفتند:
((اى دشـمن خدا! اين چه كارى بود كه انجام دادى ؟ امّت محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را درهـم شـكـسـتى و بهترين انسانها را كشتى ))، ولى ابن ملجم ساكت بود و سخنى نمى گفت ، او را زندانى كردند.
سپس مردم به حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) آمدند و عرض ‍ كردند:((اى اميرمؤ منان ! دربـاره ايـن دشـمـن خـدا دسـتـورى به ما بده ، او امت را به نابودى كشاند و دين را تباه ساخت )).
حـضـرت عـلى (عـليه السلام ) به مردم فرمود:((اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم كه با او چـگـونـه رفـتـار كـنـم و اگـر از دنـيـا رفـتـم بـا او هـمـانـنـد قاتل پيامبر رفتار كنيد، او را بكشيد و جسدش را با آتش بسوزانيد)). (25)
هـنـگـامـى كـه حـضرت على (عليه السلام ) به شهادت رسيد و فرزندان و بستگانش ، از خـاكـسپارى بدن مطهّر آن حضرت فارغ شدند، امام حسن (عليه السلام ) نشست و دستور داد تا ابن مجلم را به نزدش بياورند، ابن ملجم را نزد امام حسن (عليه السلام ) آوردند وقتى در بـرابر آن حضرت ايستاد، امام حسن به او فرمود:((اى دشمن خدا! اميرمؤ منان را كشتى و در دين مرتكب فساد بزرگ شدى ))، سپس دستور داد گردنش ‍ را زدند.
اُمّ هـيـثـم ؛ دخـتـر اسـود نـخـعـى درخـواسـت كـرد كـه جـسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او سـوزاندنش را به عهده بگيرد، امام حسن (عليه السلام ) جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن جسد پليد را در آتش ‍ سوزاند.
شـاعـر (26) ، دربـاره مـهـريـّه قـُطـّام و قتل اميرمؤ منان على (عليه السلام ) چنين مى گويد:
فَلَمْ اَرَ مَهْرا ساقَهُ ذُوسَماحَةٍ
كَمَهْرِ قُطامٍ مِنْ غَنِي وَمُعْدَمٍ
ثَلاثَةُ آلافٍ وَعَبْدٍ وَقِينَةٍ
وَضَرْبِ عَلىّ بِالْحِسامِ الْمُصَمَّمِ
وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِي وَاِنْ غَلا
وَلا فَتْكَ اِلاّ دُونَ فَتْكِ ابْنِ مُلْجمٍ
يـعـنـى :((تـا كـنـون سـخـاوتـمند و بخشنده ثروتمند و تهيدست را نديده ام كه مهريّه اى هـمـچـون مـهـريـّه قـطـام را بـدهـد، كـه (عـبـارت اسـت از) سـه هـزار درهـم پـول و غـلام و كـنيز و ضربت به على (عليه السلام ) با شمشيرهاى بُرّان و هيچ مهريه اى ـ هرچند گران باشد ـ گرانتر از وجود على (عليه السلام ) نيست . و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نمى باشد)).
نتيجه كار دو هم پيمان ابن ملجم
(قـبـلاً گـفـتـيـم در مـكـه دو نـفـر ديگر، با ابن ملجم هم پيمان شده بودند تا يكى از آنان معاويه را ترور كند و ديگرى عمروعاص را، اينك به نتيجه كار آنان توجه كنيد):
يـكـى از آنـان (بـرك بن عبداللّه به شام رفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ، در مـسجد) به معاويه حمله كرد، معاويه در ركوع نماز بود، شمشير بر رانش خورد و (پس از مداوا) جان به سلامت برد، ضارب را دستگير كردند و همان وقت كشتند.
ديـگـرى (عـمـرو بـن بـكـر، بـراى كشتن عمروعاص روانه مصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمـضـان بـه مـسـجـد رفـت و در كـمـيـن عمروعاص قرار گرفت ) آن شب عمروعاص بر اثر بـيـمـارى بـه مسجد نيامد، مردى به نام ((خارجة بن ابى حبيب عامرى )) را براى نماز به مسجد فرستاد. ((عمرو بن بكر)) به خيال اينكه او عمروعاص است ، به او حمله كرد و بر او ضربت زد كه بسترى شد و روز بعد فوت كرد. ضارب را نزد عمروعاص ‍ آوردند و او را به دستور ((عمروعاص )) اعدام كردند.
قبر شريف على (ع ) و خاكسپارى آن حضرت
روايـاتـى كـه بـيـانـگـر مـحل قبر و چگونگى خاكسپارى جسد پاك اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) است ، از اين قرار مى باشد:
1 ـ ((حيان بن على غنوى )) مى گويد: يكى از غلامان على (عليه السلام ) براى من تعريف كـرد: هـنـگـامى كه على (عليه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت ، به امام حسن و امام حسين ( عليهماالسلام ) فرمود وقتى كه من از دنيا رفتم ، مرا بر تابوتى بگذاريد و از خـانـه بـيـرون بـبـريد، دنبال تابوت را بگيريد، جلو تابوت را ديگران (فرشتگان ) برمى دارند، سپس ‍ جنازه مرا به سرزمين ((غريين )) (نجف ) ببريد، به زودى در آنجا سنگ سـفـيـد و درخـشـانى مى يابيد، همانجا را بكَنيد در آنجا لوحى مى بينيد مرا در همانجا دفن كنيد.
غلام مى گويد: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصيّت ) جنازه او را برداشتيم و از خانه بيرون برديم ، دنبال جنازه را گرفتيم ولى جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداى آهـسـتـه و كـشـيـده اى مى شنيديم تا اينكه به سرزمين غريين رسيديم ، در آنجا سنگ سفيد درخشنده اى ديديم ، آنجا را كنديم ، ناگهان لوحى ديديم كه در آن نوشته بود:
((اينجا مكانى است كه نوح (عليه السلام ) آن را براى على بن ابيطالب (عليه السلام ) ذخـيره كرده است )). جسد آن حضرت را در آنجا به خاك سپرديم و به كوفه بازگشتيم و مـا از ايـن تـجـليـل و احـتـرام خـدا بـه امـيـرمـؤ مـنـان (عـليـه السـلام ) خـوشـحـال و شـادمان بوديم ، با جمعى از شيعيان ديدار كرديم كه به نماز بر جنازه آن حـضـرت ، نـرسـيـده بودند، جريان خاكسپارى و كرامت و احترام خدا را براى آنان بازگو كـرديـم . آنـان به ما گفتند:((ما نيز مى خواهيم ، آنچه را شما ديديد، بنگريم )) به آنان گـفـتـيـم : طـبـق وصـيـت على (عليه السلام ) قبر او پنهان شده است ، آنان توجّه نكردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند:((ما آن مكان را كنديم ولى چيزى نديديم )).
2 ـ ((جـابـر بـن يـزيد جعفى )) مى گويد: از امام باقر (عليه السلام ) پرسيدم :((جنازه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در كجا دفن شد؟)).
فـرمـود:((پـيـش از طـلوع خـورشـيد در جانب غريين به خاك سپرده شد و حسن و حسين و محمّد (حنفيّه ) فرزندان على (عليه السلام ) و عبداللّه بن جعفر (برادرزاده على (عليه السلام )) وارد قبر شدند و جنازه را در ميان قبر گذاردند)).
3 ـ ((ابـى عـُمـَيـر)) بـه سـنـد خـود نـقـل مـى كـنـد: شـخـصـى از امـام حسين (عليه السلام ) پرسيد:((جنازه اميرمؤ منان (عليه السلام ) را در كجا به خاك سپرديد؟)).
فـرمود:((شبانه جنازه را برداشتيم و از جانب مسجد اشعث آن را برديم تا به پشت كوفه كنار غريين برده و در آنجا به خاك سپرديم )).
4 ـ ((عـبـداللّه بن حازم )) مى گويد: روزى با هارون الرّشيد (پنجمين خليفه بنى عباس ) از كـوفـه بـراى شـكار، خارج شديم ، به جانب غريين و ثَوِيَّه رسيديم ، در آنجا چند آهو ديديم ، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها روانه كرديم ، آنها ساعتى (براى صيد كردن ) جست و خيز كردند (و نتوانستند آنها را شكار كنند) ديديم آهوها به تپه اى در آنجا، پـناه برده اند و بر بالاى آن ايستاده اند، ولى بازها و سگها (كه مى خواستند از آن تپه بـالا رونـد) سـقـوط كـردند و بازگشتند، وقتى كه هارون اين منظره را ديد، تعجّب كرد و حيرت زده شد،سپس آهوها از آن تـپّه به زير آمدند، بازها و سگها به سوى آنها شتافتند، آنـهـا بـه آن تـپـه رو آوردنـد و سـگـهـا و بـازهـا نيز پس از دست و پا زدن ، خسته شده و بازگشتند و اين موضوع سه بار تكرار شد.
هـارون گفت : برويد شخصى را پيدا كنيد و به اينجا بياوريد (در اينجا رازى نهفته است شايد با پرس و جو به اين راز پى ببريم ).
مـا رفتيم و پيرمردى از بنى اسد را يافتيم و او را نزد هارون آورديم ، هارون به او گفت :((به ما خبر بده كه در اين تپّه و بلندى ، چه چيزى وجود دارد؟)).
پيرمرد گفت :((اگر به من امان بدهيد، به آن خبر مى دهم )).
هـارون گـفـت : عـهـد و پـيـمـان بـا خـدا كـردم كـه بـه تـو آسـيـب نـرسـانـم وتـو را از محل سكونتت ، بيرون نكنم )).
پـيرمرد گفت :((پدرم از پداران خود نقل كرده كه قبر علىّ بن ابى طالب (عليه السلام ) در ايـنجاست ، خداوند اينجا را حرم امن قرار داده كه هركس به آن پناهنده شود، در امن و امان خواهد بود)). هارون از مركب خود پياده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در كنار آن بلندى ، نماز خواند و خود را به آن خاك ماليد و گريه كرد و سپس ‍ بازگشتيم .
* * *
محمّد بن عيسى (يكى از محدّثين ) مى گويد: من اين جريان را شنيدم ، ولى قلبا باور نمى كـردم تـا ايـنـكـه پـس از مدّتى ، رهسپار مكّه براى انجام حجّ شدم ، در آنجا ياسر (نگهبان زينهاى اسبهاى هارون ) را ديدم ، برنامه او اين بود كه پس از طواف خانه خدا، نزد ما مى آمـد و مى نشست و از هر درى سخن مى گفت تا اينكه روزى گفت : شبى من با هارون الرّشيد هـنـگام بازگشت از مكّه و ورود به كوفه بودم ، به من گفت اى ياسر! به عيسى بن جعفر (يـكـى از خـويـشـانش ) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شديم و من همراه آنـان بـودم تـا بـه سـرزمين غريين رسيديم ، عيسى پياده شد و خوابيد. اما هارون كنار آن بـلندى آمد و نماز خواند و بعد از هر نماز دو ركعتى ، دعا مى كرد و مى گريست و روى آن تپه مى غلتيد (و خود را به خاك مقدّس آن ، خاك آلود مى كرد) سپس خطاب به على ( عليه السلام ) مى گفت :
((اى پـسـرعمو! سوگند به خدا من فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خـدا به يمن وجود تو من به اين مقام رسيده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى كـه گـفـتـم ، ولى فـرزنـدان تـو (نوادگان تو) مرا آزار دهند (27) و بر ضدّ حـكـومـت مـن خروج مى كنند)) سپس هارون برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز و دعا، ايـن سـخـنـان را تـكرار مى كرد، باز برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز دعا، مى كرد و مى گريست و اين سخنان را تكرار مى نمود، تا سحر آن شب ، اين شيوه ادامه يافت )).
آنـگـاه بـه مـن گـفت : اى ياسر! عيسى را از خواب بيدار كن ، عيسى را بيدار كردم ، به او گفت :((اى عيسى ! برخيز و در كنار قبر پسر عمويت نماز بخوان )).
عيسى گفت :((كدام پسر عمويم ؟)).
هارون گفت :((اينجا قبر على بن ابيطالب (عليه السلام ) است عيسى وضو گرفت و نماز خـوانـد و آنـان هـردو مـشـغـول بـه نماز و دعا بودند تا اينكه هوا روشن شد، من خطاب به هـارون گـفـتـم :((اى امـيـرمـؤ مـنـان ! صـبـح فـرا رسـيـد)) آنگاه سوار شديم و به كوفه بازگشتيم .
نگاهى به پاره اى از ويژگيهاى زندگى على (ع )
1 ـ سبقت در ايمان و آگاهى
الف :((يحيى بن عفيف )) از اُميّه نقل مى كند كه گفت : در مكّه با عباس ‍ (عموى پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ) نشسته بودم قبل از آنكه نبوّت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) آشـكار شود، جوانى آمد و به آسمان نگاه كرد، آن هنگام كه خورشيد حلقه زده بود (و وقـت ظـهر را نشان مى داد) به جانب كعبه ايستاد و نماز خواند. سپس پسرى آمد در طرف راسـت او ايـسـتـاد و پـس از آن زنـى آمـد و پـشـت سـر آنـان ايـسـتـاد و مـشـغـول نـمـاز شدند، جوان به ركوع رفت آنان نيز به ركوع رفتند، جوان سر از ركوع بـرداشـت ، آنـان نـيـز سر از ركوع برداشتند، جوان به سجده رفت و آنان نيز به سجده رفتند، به عبّاس گفتم :((كار بزرگى (و عجيبى ) مى نگرم )).
گـفـت : آرى كـار بـزرگـى اسـت ، آيـا مـى دانـى ايـن جـوان كـيست ؟ او محمّد بن عبداللّه بن عـبـدالمـطـلّب ، بـرادرزاده ام مى باشد و اين پسر، على بن ابيطالب برادرزاده ديگرم مى بـاشـد، آيـا مـى دانى اين زن كيست ؟ اين زن خديجه ، دختر خُوَيْلِد است و اين پسر برادرم (مـحـمـد( صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) مى گويد:((پروردگار زمين و آسمانها او را به ايـن ديـن كـه بـه آن مـعتقد است فرمان داده ))، سوگند به خدا! در سراسر زمين غير از اين سه نفر، كسى پيرو اين دين نمى باشد.
ب :((انس بن مالك )) مى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
((صَلَّتِ الْمَلائِكَةُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِي سَبْعَ سِنينٍ وَذلِكَ اِنَّهُ لَمْ يَرْفَعْ اِلَى السَّماءِ شَهادَةُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولِ اللّهِ اِلاّ مِنّى وَمِنْ عَلِي )).
((هـفـت سـال ، فـرشـتـگان بر من و على (عليه السلام ) درود فرستادند چرا كه در اين هفت سـال بـه آسـمـان بـالا نـرفـت گـواهـى بـه يـكـتـايـى خـدا و رسـالت مـحـمـّد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مگر از من و از على (عليه السلام ) )).
ج :((مـعـاذه عَدويّه )) مى گويد: از على (عليه السلام ) در بصره بالاى منبر شنيدم كه مى فرمود:
((مـنـم صـديـق اكـبـر (تـصـديـق كـنـنـده و راسـتـگـوى بـزرگ ) كـه قبل از ابوبكر ايمان آوردم و قبول اسلام كردم )).
د:((ابوبجيله )) مى گويد: من و عمّار، براى انجام حجّ به مكّه رهسپار شديم ، در مسير خود نزد ابوذر غفارى رفتيم و سه روز نزد او بوديم همينكه خواستيم از ابوذر جدا شويم به او گفتيم :((مردم را دستخوش ‍ اختلاف و سرگردانى مى نگريم ، نظر شما چيست ؟)).
گـفـت : بـه كـتـاب خدا و علىّ بن ابيطالب (عليه السلام ) بپيوند، گواهى مى دهم كه از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم كه فرمود:
((عَلىُّ اَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِى وَاَوَّلُ مَنْ يُصافِحُنِى يَوْمَ الْقِيامَةِ وَهُوَ الصِّدّيِقِ الاَْكْبَر وَالْفاروُقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَاَنَّهُ يَعْسُوبُ الْمُؤْمِنينَ، وَالْمالُ يَعْسُوبُ الظَّلَمَةِ)).
((على (عليه السلام ) نخستين فردى است كه به من ايمان آورد و نخستين فردى خواهد بود كـه در روز قـيـامـت بـا مـن دسـت مـى دهـد و اوسـت صـدّيـق اكـبـر و جـداكـنـنـده بـيـن حـقّ و باطل و اوست پناه و اميرمؤ منان ، چنانكه مال و ثروت ، پناه ستمگران است )).
شـيـخ مفيد (ره ) مى گويد:((روايات در اين باره بسيار است و گواه بر (صدق ) آنها نيز مى باشد)).
2 ـ تقدّم على (ع ) در علم و آگاهى
الف :((ابن عبّاس )) مى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
((على بن ابيطالب اَعْلَمُ اُمَّتِى وَاَقْضاهُمْ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنْ بَعْدِى )).
((عـلى (عـليـه السـلام ) در عـلم از هـمـه افـراد امـّت مـن آگـاهـتـر است و در قضاوت درباره موضوعاتى كه بعد از من مورد اختلاف مى شود بهتر از همه ، قضاوت مى كند)).
ب :((اَصـْبغ بن نُباته )) مى گويد: هنگامى كه مردم با على (عليه السلام ) به عنوان خليفه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بيعت كردند (28) ، آن حضرت ، عمامه (يادگار) رسول خدا را به سر بسته بود و لباس (يادگار) او را بر تن نموده بـود. در مـسـجـد از مـنـبـر بالا رفت و (ايستاده ) پس از حمد و ثنا، مردم را موعظه و نصيحت كـرد، سـپـس ‍ نـشـسـت و انـگـشتان دو دست خود را داخل هم گذارد و به زير ناف نهاد، آنگاه فرمود: اى مردم !
((سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى فَاِنَّ عِنْدِى عِلْمُ الاَْوَّلِينَ وَالاَّْخَرِينَ ...)).
((از مـن بـپـرسـيـد قـبـل از آنـكـه مـرا نيابيد (و از ميان شما بروم ) چرا كه علم پيشينيان و آيندگان ، نزد من است )).
بـدانـيـد سـوگند به خدا! اگر بستر خلافت برايم گسترده شود (و بر آن بنشينم ) با پـيـروان تـورات ، طـبـق تـورات و بـا پـيـروان انـجـيـل ، طـبـق انـجـيـل و بـا پـيـروان زبـور، طـبق زبور، و با پيروان قرآن طبق قرآن ، حكم مى كنم به گـونـه اى كـه (اگـر) هـريـك از ايـن كتابها، به سخن درآيد بگويد:((پروردگارا! على (عليه السلام ) مطابق قضاوت تو، قضاوت كرد))، سوگند به خدا! من به قرآن و معانى بـلنـد پـايـه آن از هـمه آگاهتر هستم و اگر يك آيه از قرآن نبود (29) ، قطعا شما را به آنچه تا روز قيامت ، پديد مى آيد، آگاه مى كردم )).
سـپـس بـار ديـگـر فـرمـود:((سـَلُونـِى قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـِى ...؛ قـبـل از آنـكـه مـرا نـيـابـيـد، از مـن بـپـرسـيـد، سـوگـنـد بـه خـداونـدى كـه دانـه را (در دل خـاك ) شـكـافـت و انـسـان را آفـريـد، اگـر از هـر آيـه قـرآن از مـن سـؤ ال كـنـيـد بـه شـمـا خـواهـم گـفـت كـه آن آيـه ، چـه وقـت نـازل شـده ؟ و در مـورد چـه كسى نازل شده ؟ و از ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، عامّ و خـاصّ و مـحـل نـزول آن (از مـكـّه يـا مـديـنـه ) شما را آگاه مى سازم ، سوگند به خدا! هيچ گـروهى ، اكنون تا روز قيامت ، نيست مگر آنكه من رهبر و جلودار و دعوت كننده آن گروه را مـى شـنـاسـم و مـى دانـم كـه كـدام در مـسير گمراهى گام برمى دارد و كدام در خط رشد و سعادت )).
و امثال اينگونه روايات بسيار است كه براى رعايت اختصار، به همين مقدار (دو روايت فوق ) قناعت شد.
3 ـ گفتار پيامبر به فاطمه در شاءن على (ع )
(هشت ويژگى )
((ابـى هـارون )) مـى گـويـد: نزد ابوسعيد خدرى (يكى از اصحاب بزرگ پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) رفتم و به او گفتم :((آيا در جنگ بدر بودى ؟)) گفت : آرى .
گفتم آياشنيده اى كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )سخنى به فاطمه ـ سَلامُاللّهِعَلَيْهاـ فرموده باشد؟
ابـوسـعـيـد گـفـت : آرى ، در يكى از روزها فاطمه ـ سلام اللّه عليها ـ گريان به حضور پـيـامـبـر (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) آمـد و عـرض كـرد:((اى رسـول خـدا! زنـان قـريـش در مـورد فقر و تهيدستى على (عليه السلام ) مرا سرزنش مى كنند.))
پـيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به فاطمه ـ سلام اللّه عليها ـ فرمود:((آيا خشنود نـيـسـتـى كـه تـو را هـمـسـر كـسـى گـردانـيـدم كـه مـقـدّمـتـريـن هـمـه در قـبـول اسـلام اسـت و عـلم و آگـاهـى او از هـمـه بـيـشـتـر مـى بـاشـد، خـداونـد بـه اهـل زمين توجّه مخصوصى كرد، در ميان آنها پدرت را برگزيد و او را پيامبر كرد. و بار ديگر توجّه نمود، در ميان آنها شوهر تو را برگزيد و او را ((وصىّ)) قرار داد و به من وحـى كـرد تـا تـو را بـه هـمـسرى او درآورم . اى فاطمه ! آيا ندانسته اى كه خداوند به خاطر تجليل از مقام تو، تو را همسر شخصى قرار داد كه او بردبارترين و آگاهترين و پيشقدمترين شخص به قبول اسلام است .
فاطمه ـ سلام اللّه عليها ـ خندان و شادمان شد. سپس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به فاطمه ـ سلام اللّه عليها ـ فرمود:
((عـلى (عـليـه السلام ) داراى هشت ويژگى است كه احدى از گذشتگان و آيندگان ، از اين ويژگيها را ندارد:
1 ـ او برادر من در دنيا و آخرت است و هيچ كس داراى اين مقام نيست .
2 ـ تو اى فاطمه ! سرور بانوان بهشت ، همسر او هستى .
3 ـ و دو سبط رحمت ، دو سبط من ، پسران او هستند.
4 ـ بـرادر عـلى (عـليـه السـلام ) (يـعـنـى جـعـفـر طـَيـّار) بـه دو بال آرايش شده و در بهشت همراه فرشتگان به پرواز درآيد و هرجا كه بخواهد پرواز مى كند.
5 ـ علم گذشتگان و آيندگان ، نزد اوست .
6 ـ او نخستين فردى است كه به من ايمان آورد.
7 ـ او آخرين فردى است كه با من هنگام مرگ ، ديدار نمايد. (30)
8 ـ او وصىّ من و وارث همه اوصيا است .
4 ـ معيار شناخت مؤ من از منافق
در روايـات آمـده دوسـتـى با على (عليه السلام ) نشانه ايمان است و دشمنى با او نشانه نفاق مى باشد، به عنوان نمونه ، زيد بن حبيش ‍ مى گويد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را بـر مـنـبـر ديـدم ، شـنـيـدم مـى فـرمـود:((سـوگـنـد بـه خـداونـدى كـه دانـه را در دل خاك شكافت و انسان را آفريد، اين عهدى است كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با من داشت ، به من فرمود:
((اِنَّهُ لا يـُحـِبُّكَ اِلاّ مـُؤْمـِنٌ وَلا يـَبْغُضُكَ اِلاّ مُنافِقٌ؛ قطعا تو را جز مؤ من دوست نمى دارد و تو را جز منافق دشمن نمى دارد)).
5 ـ رستگارى شيعيان
روايـاتـى نـقل شده است كه تنها شيعيان على (عليه السلام ) رستگارند از جمله جابر بن يـزيـد جـُعـفـى از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) نـقـل مـى كـند كه گفت :((از اُمّ سَلَمه همسر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در شـاءن عـلى (عـليـه السـلام ) سـؤ ال كردم ، گفت از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم كه فرمود:
((اِنَّ عـَلِّياً وَشِيعَتَهُ هُمُ الْفائزُونَ؛ قطعا على (عليه السلام ) و شيعيانش ‍ همان رستگاران هستند)).
6 ـ معيار شناخت پاكزاد و زشت زاد
رواياتى نقل شده حاكى از اينكه ولايت و دوستى على (عليه السلام ) نشانه پاكزادى ، و دشمنى با او نشانه ناپاكزادى است ، از جمله :
1 ـ ((جـابـر بـن عـبـداللّه انـصـارى )) مـى گـويـد: از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم به على (عليه السلام ) فرمود:((آيا تو را شادمان نكنم ؟ آيا تو را عطا ندهم ؟ آيا به تو مژده ندهم ؟))
عرض كرد:((آرى اى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به من مژده بده )).
فـرمـود:((من و تو از يك سرشت آفريده شده ايم ، مقدارى از آن سرشت ، زياد آمد، خداوند، شـيـعـيان ما را از آن آفريد، وقتى كه روز قيامت شود، مردم را به نام مادرانشان بخوانند، جز شيعيان ما كه آنان را به نام پدرانشان بخوانند و اين به خاطر پاكزادى آنان است )).
2 ـ ((ابن عباس )) مى گويد: رسول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) فـرمود:((هنگامى كه قيامت برپا شود، مردم به نام مـادرانـشان خوانده شوند، جز شيعيان ما كه به نام پدرانشان خوانده مى شوند. و اين به خاطر پاكزادى آنان است )). (31)
3 ـ ((عـبـداللّه بـن جـِبـِلّه )) مـى گـويد: از جابر بن عبداللّه انصارى شنيدم مى گفت : ما گـروه انـصـار روزى در مـحـضـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اجتماع كرده بوديم ، به ما رو كرد و فرمود:
((يـا مـَعـْشـَرَ الاَْنْصارِ بوروا اَوْلادَكُمْ بِحُبِّ عَلِىّ بْنِ اَبِيطالِبٍ، فَمَنْ اَحَبَّهُ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ لَرُشْدَة وَمَنْ اَبْغَضَهُ فَاعلَمُوا اَنَّهُ لَغَيّةٌ)). (32)
((اى گـروه انـصـار! فـرزندان خود را بر اساس دوستى على (عليه السلام ) بيازماييد، پس هركس كه على (عليه السلام ) را دوست داشت ، بدانيد كه پاك روش و در راه رشد است و اگر او را دشمن داشت ، بدانيد كه او در راه گمراهى مى باشد)).
7 ـ لقب ((اميرمؤ منان )) براى على (ع )
رواياتى نقل شده است كه رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در زمان حيات خود، على (عليه السلام ) را به عنوان ((امير مؤ منان )) ناميد، از جمله :
1 ـ ((انـس بـن مـالك )) مـى گـويـد: مـن خـدمتكار رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بودم ، وقتى كه شب نوبت اُمّ حبيبه دختر ابوسفيان بود (يعنى بنا بود آن شب ، نزد يكى از همسرانش به نام اُمّ حبيبه باشد) براى آن حضرت ، آب وضو آوردم ، به من فرمود:((اى انـس ! هـم اكـنـون از ايـن در وارد مـى شـود، امـيـر مـؤ مـنـان و سيّد اوصيا، مقدّمترين مسلمين در قـبـول اسـلام ، آن كـس كـه عـلمـش افزونتر از ديگران است و بردباريش از همه بيشتر مى باشد)).
انـس مـى گـويد: من با خودم گفتم خدايا! اين شخص را از قوم و قبيله من قرار بده . طولى نـكـشـيـد كـه ديـدم عـلىّ بـن ابـيـطـالب (عـليـه السـلام ) از همان در وارد شد و در آن هنگام رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) وضـو مـى گـرفـت ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) آبـى كـه در مشتش بود به روى على (عليه السـلام ) پـاشـيـد بـه طـورى كـه چـشمان على (عليه السلام ) پر از آب شد. على (عليه السلام ) عرض ‍ كرد:((اى رسول خدا آيا در مورد من تازه اى رخ داده است ؟)).
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:((از تو جز خير و نيكى سرنزده ، تو از من هـسـتـى و مـن از تو هستم ، قرض مرا ادا مى كنى و به عهد و پيمان من وفا مى نمايى و تو مرا غسل مى دهى و در ميان قبر مى گذارى . و (دستورات اسلام را) به گوش مردم ، از جانب من مى رسانى . و بعد از من (احكام اسلام را) براى آنان آشكار مى سازى )).
عـلى (عـليـه السلام ) عرض كرد:((اى رسول خدا! مگر تو احكام الهى را براى مردم ابلاغ نكرده اى ؟)).
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:((آرى ، ولى بعد از من ، آنچه را كه درباره اش اختلاف مى كنند، براى آنان بيان مى كنى )).
2 ـ ((ابن عبّاس )) مى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به ((اُمّ سَلَمه )) (يكى از همسرانش ) فرمود:
((اِسـْمَعِى وَاشْهَدِى هذا عَلِىُّ اَمِيرُالْمُؤْمِنينَ وَسَيّدُ الْوَصِيّينَ؛ بشنو و گواه باش ، اين على (عليه السلام ) اميرمؤ منان و آقاى اوصيا است )).
3 ـ معاوية بن ثعلبه مى گويد: شخصى به ابوذر گفت :((وصيت كن )).
ابوذر گفت :((وصيت كرده ام )).
او گفت : به چه كسى ؟
ابوذر گفت :((به اميرمؤ منان )).
او گفت : منظورت عثمان است .
ابوذر گفت :((نه ، منظورم اميرمؤ منان بحقّ است و او على بن ابيطالب (عليه السلام ) مى بـاشـد، او مـايـه قـوام زمـيـن و مـربـّى و پـرورش دهنده اين امّت است . و اگر او را از دست بدهيد، زمين و اهل زمين را دگرگون و ناموزون خواهيد يافت )).
4 ـ در حـديـث مـشـهـور، بـريـدة بـن خـضـيـب اسـلمـى مـى گـويـد: رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) به من كه هفتمين نفر از هفت نفر بودم و عمر و ابـوبكر و طلحه و زبير نيز بودند، دستور داد:((به على (عليه السلام ) به عنوان امير و فـرمـانـرواى مـؤ مـنـان ، سلام كنيد)) و ما به على (عليه السلام ) اينگونه سلام كرديم (يـعـنـى گـفـتـيـم : سـلام بـر تـو اى امـيـرمـؤ مـنـان ) و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ميان ما بود (و هنوز از دنيا نرفته بود).
و روايـات ديـگـر نـظـيـر روايـات فـوق بسيار است كه براى رعايت اختصار، از ذكر آنها خوددارى شد.
8 ـ داستان چگونگى آغاز اسلام على (ع )
در ايـنـجـا بـه طـور اخـتـصـار بـه ذكـر چـنـد روايـت در فـضـايـل حـضـرت على (عليه السلام ) مى پردازيم و نظر به اينكه اين روايات به حدّ تـواتـر (نـقل بسيار) رسيده و مورد اتفاق علماى اسلام بوده و مشهور مى باشند، نياز به ذكـر اسـنـاد آنها نيست ، از جمله آنها داستان آغاز اسلام على (عليه السلام ) و دعوت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از خويشان خود هست كه صحّت آن ، مورداتفاق علماى اسلام و تـاريـخ ‌نـويـسـان مـى بـاشـد(و قـبـلاًبـه ذكـرآن بـه طوراجمال بسنده شد).
پـيـامـبـر (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خويشان خود را به سوى اسلام خواند و آنان را بـراى حـمـايـت و يارى خود در راه اسلام بر ضدّ كافران و دشمنان دعوت نمود. آنان حدود چهل نفر بودند و همه آنان از نوادگان و فرزندان عبدالمطلب به شمار مى آمدند، آنان را در خـانـه ابـوطـالب بـه گـرد هم آورد. پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور داد بـراى آنـان غـذا تـهـيـّه شود. و آن غذا از يك ران گوسفند و ده سير گندم و حدود سه كيلو شـيـر، تـشـكـيـل مـى شـد، در صـورتـى كـه هر مردى از آنان معروف بود كه در يك وعده ، خورنده يك برّه گوسفند و چندين من نوشيدنى مى باشد و منظور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سـلّم ) در تـهـيـّه غـذاى انـدك براى همه آنان اين بود كه همه آنان از آن بخورند و سـيـر شـونـد، با اينكه به طور معمول ، آن غذا يك نفر آنان را هم سير نمى كرد، تا همين موضوع يك معجزه و نشانه صدق نبوّت آن حضرت باشد و آنان آن را آشكارا بنگرند.
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور داد آن غذا را نزد آنان گذاردند، همه آنان از آن غـذا خـوردنـد و سـيـر شـدنـد، ولى بـراى آنـان مـعـلوم نـشـد كه از آن غذا خورده باشند (گويى دست به آن غذا نزده اند) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اينگونه آنان را شـگـفت زده كرد و نشانه نبوّت و صداقت خود را با برهان الهى ، برايشان آشكار نمود و پس از آنكه آنان از غذا خوردند و سير شدند و از نوشيدنى سيراب گشتند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به آنان روكرد و چنين فرمود:
اى فـرزنـدان عـبـدالمـطـّلب ، خـداوند مرا به عنوان پيامبر بر همه جهانيان ، برانگيخت و بخصوص مرا پيامبر شما قرار داد و فرمود)):
((وَاَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ))؛ ((و خويشان نزديكت را انذار كن )). (33)
و مـن شـمـا را بـه دو كـلمـه اى كـه گـفتن آن در زبان ، آسان است ولى در ميزان ، گران و سـنـگين مى باشد، دعوت مى كنم ، دو كلمه اى كه شما در پرتو آن بر عرب و عجم حكومت خـواهـيـد كـرد و هـمـه اُمـّتـها، فرمانبردار شما مى شوند و شما به خاطر آن وارد بهشت مى شويد و از آتش دوزخ رهايى مى يابيد و اين دو كلمه عبارت است از:
1 ـ گواهى دادن به يكتايى و بى همتايى خدا.
2 ـ گواهى دادن به اينكه من رسول خدا هستم .
هـركـس از شـمـا كه اين دعوت مرا تصديق كند و مرا در پيشبرد اين دعوت ، يارى نمايد؛ او برادر، وصىّ، وزير، وارث و جانشين من بعداز من خواهد بود.
در ميان آن جمعيت (چهل نفرى ) هيچ كس به اين دعوت ، پاسخ نگفت جز اميرمؤ منان على (عليه السـلام ) كـه خـودش مـى فـرمـايـد:((مـن از مـيـان آنـان بـرخـاسـتـم و در رو بـه روى رسـول اكـرم (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) ايستادم ، با اينكه كم سنترين آنان بودم و سـاق پـايـم از ساق پاى همه آنها نازكتر بود و چشمم از چشم همه آنان ناتوانتر بود)). (34) گفتم :((اى رسول خدا من تو را در اين راستا يارى مى كنم )).

next page

back page