بسم الله الرحمن الرحيم
...آفتاب امامت در هر يك از بروج دوازده گانهى خويش جلوهيى ديگر دارد،اما آفتاب از هر افق كه سر بر زند آفتاب است،نور و درخشش آن چشمها را خيره مىسازد،گرما و تابش آن حيات بخش و زندگى ساز است،از خار بوتههاى كوير تا درختان بلند بوستان،همه بدان نيازمندند،هيچ برگى بى پرورش سر انگشتشعاعش زندگى نمىتواند،و هيچ شاخى بىبهره از تابش مهربانش بارى نمىآورد...آرى آفتاب است،و جهان زندهى ما بى آفتاب محكوم به فناست.
امامت پيشوايان معصوم ما،در نظام جهان معنا و نيز براى ادامه حيات اسلام و مسلمين، درستبه آفتاب و نور و گرماى آن مىماند،آن بزرگواران در شرايط ويژهى هر زمان،و در ابعاد مختلف ضرورتها و ايجابهاى هر دوره،به درخشش و تابش و رهنمائى و پرورش پيروان ادامه مىدادند،و هر يكدر رهگذر ويژگيهاى عصر خود بگونهيى تجلى داشتند،و چنين بود كه برخى در ميدان رزم حماسه مىآفريدند و پيام خون خويش به جهان مىرساندند،و برخى بر منبر درس به گسترش علوم و معارف همت مىگماشتند،و برخى با تحمل قيد و زندان با طاغوت به مبارزه بر مىخاستند،و...و در هر حال آفتاب جامعه بودند،و به بيدار سازى و پرورش مسلمانان واقعى اشتغال داشتند،و اگر به رعايت ضرورتها در عمل آنان تفاوتهايى ديده مىشود،بىترديد بر آنانكه بهرهيى از بصيرت دارند پوشيده نيست كه در هدف يكسان بودند، و هدف خدا بود،و راه او،و ترويج دين و كتاب او،و پرورش بندگان او...
بارى،امامان پاك ما-كه درود خدا و فرشتگان بر ايشان-به جهت مقام عصمت و امامت كه ويژهى ايشان بود،و به حكم علم و حكمتى كه لازمهى امامت و موهبتى الهى است،و به تاييد خاص خداى متعال،بر ضرورتها و ويژگيهاى عصر خويش از هر كس ديگر آگاهتر و به روش رهبرى در هر برهه از همه داناتر بودند،و اين حقيقتبر آنانكه به اسلام واقعى و بىانحراف معتقدند،و بر تعيين امام به فرمان خدا و به فرمودهى پيامبر (ص) در صحنهى تاريخساز غدير باور دارند،چيزى روشن و غير قابل انكار است،و تاريخ زندگى امامان پاك ما پر از وقايعى است كه از همين علم و بينش الهى آن بزرگواران حكايت مىكند.
به جهت همين آگاهى ژرف امام از همه سوى جامعه وعصر خويش،و نيز به جهت علم و اطلاع امام بر حقايق عالم هستى و آگاهى او از آنچه تا رستاخيز بوقوع مىپيوندد بود كه پيشوايان معصوم ما با ظرافت عمل،دقيقترين روشها را در برخورد با مسائل عصر خويش و در پيشبرد هدفهاى الهى بكار مىبستند،به عنوان مثال بسيار جالب است كه امام بزرگوار على بن موسى الرضا (ع) بعد از پدر گراميش در حكومت هارون بىمحابا به معرفى خود و تبليغ امامت پرداخت چنانكه ياران ويژهاش بر او بيمناك بودند.و آن گرامى تصريح مىفرمود كه«اگر ابو جهل توانست موئى از سر پيامبر كم كند هارون نيز مىتواند به من زيانى برساند»يعنى امام كاملا آگاه بود كه شهادتش با دستان پليد هارون بوقوع نخواهد پيوست و مىدانست كه هنوز سالها از عمر شريفش باقى است،توجه به اين آگاهى خود عامل بزرگى در شناخت روش و عمل آن بزرگواران است.
هشتمين پيشوا و امام على بن موسى الرضا عليهما السلام،در عصرى مىزيست كه خلافت ننگين عباسيان در اوج خود بود،زيرا سلسلهى بنى عباس پادشاهانى عظيمتر از هارون و مامون ندارد،و از سوى ديگر سياستبنى عباس در برابر ائمه (ع) و بويژه از زمان امام رضا عليه السلام به بعد،سياستى پر مكر و فريب و همراه با نفاق و تظاهر بود،آنان با آنكه بخون خاندان امامت تشنه بودند براى ايمن ماندن از شورش علويان و جلب قلوب شيعيان و ايرانيان،سعى داشتند وانمود كنند كه روابطى بسيار صميمى با خاندان امير مؤمنان على عليه السلامدارند و بدينوسيله مشروعيتخويش را تامين نمايند،و اوج اين سياستخدعه آميز را مىتوان در حكومت مامون ديد...
امام رضا عليه السلام در برابر اين شگرد فريبندهى مامون،با ظرافت عملى بى مانند روشى اتخاذ كرد كه هم خواستهى مامون تامين نشود،و هم سراسر بلاد پهناور اسلام به حق نزديك شوند و دريابند خلافت راستين اسلامى صرفا از طرف خدا و پيامبر (ص) بر عهدهى امامان است،و كسى جز آنان شايسته و سزاوار اين مقام نيست.
اگر دقت كنيم-و چنانكه در زندگى ساير ائمه (ع) نيز گفتيم-خليفگان اموى و عباسى معمولا ائمه (ع) را زير نظر و مراقبتشديد داشتند،و از تماس مردم با آنان جلوگيرى مىكردند،و سعيشان بر گمنام داشتن و ناشناخته ماندن آن بزرگواران بود،و لذا هر يك از ائمه (ع) همينكه تا حدودى در بلاد اسلامى نامآور مىشد توسط خلفا مقتول و مسموم مىگشت،با آنكه از يكسو پذيرش ولايتعهدى به اجبار بود،و از سوى ديگر پذيرش امام با شرايطى بود كه در حكم نپذيرفتن مىنمود،در عين حال شهرت اين مساله در سرزمينهاى دور و نزديك اسلام،و اينكه مامون اعتراف كرده است كه امام رضا (ع) پيشواى امت و سزاوار خلافت است،و مامون از ايشان خواسته خلافت را بپذيرند و ايشان نپذيرفته و باصرار مامون ولايتعهدى را با شرايطى پذيرفته است،همينها خود در ژرفاى عمل به سود روش امام و شكستى براى سياستخليفگان بود...بسيار مناسب است اين جريان با جريان شوراى تحميلى از سوى خليفهى دوم عمر،و شركت امير مؤمنان على عليه السلام در آن شورى مقايسه شود،و اتفاقا امام رضا عليه السلام به شباهت اين دو حادثه اشاره فرموده است.
عمر بهنگام مرگ دستور داد پس از او شورائى با شركت عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير و امير مؤمنان على (ع) تشكيل شود،و اين شش تن از ميان خود خليفهيى برگزينند،و هر يك مخالفت كرد او را به قتل برسانند،برنامه طورى تنظيم شده بود كه على عليه السلام همچنان از خلافت محروم بماند و چون مىدانستند خلافتحق اوست،با برگزيدن ديگرى على عليه السلام مخالفت كند و كشته شود،و قتل او قانونى هم باشد!!
برخى از بستگان از امير مؤمنان على عليه السلام پرسيدند:با آنكه مىدانى خلافت را به تو نمىدهند چرا در اين شورى شركت مىكنى؟
فرمود:عمر بعد از پيامبر (با جعل حديثى) اعلام كرد پيامبر فرموده است:«نبوت و امامت هر دو در يك بيت و خانه جمع نمىشود» (يعنى مرا به زعم خود با استناد به قول پيامبر از خلافتبدور نگهداشتند،و سزاوار اين كار نشمردند!) و اينك عمر خود پيشنهاد كرده است من در اين شورى شركت كنم و مرا شايستهى خلافت معرفى كرده است،من در شورى وارد مىشوم تا اثبات كنم كار عمر با روايت او نمىسازد.
آرى،يكى از پيامدهاى ولايتعهدى امام همين بود كهجامعهى وسيع اسلامى ريافتشايستهترها كيستند و مامون با عمل خود بر چه حقيقتى اعتراف كرده است.و نيز در اين رهگذر،امام از مدينه تا مرو در شهرهاى مختلفى از بلاد اسلام با مردم روبرو شد،و مسلمين كه در آن روزگاران با نبودن وسائل ارتباط جمعى از بسيارى آگاهيها محروم بودند او را ملاقات كردند و حق را مشاهده نمودند،و اثرات مثبت آن بسيار قابل ذكر و بحث است،و نمونهى آن را بايد در نيشابور و هجوم مردم مشتاق ديد،و در نماز عيد در مرو و...و در همين زمينه،آشنايى بسيارى از متفكران و دانشمندان مختلف كه در مرو با امام به مناظره و بحث نشستند و اثبات عظمت علمى امام،و شكست مامون و خنثى شدن توطئههايش براى تحقير امام عليه السلام را بايد از اثرات مثبتسياست امام تلقى نمود كه خود نياز به بررسى مفصلى دارد.
بهر حال در زندگى هر يك از ائمه عليهم السلام بايد ابعاد مختلف حقايق وجودى آن بزرگواران را در نظر داشت،و همچنانكه تاريخ زندگى پيامبران را كه اعمالشان در سرچشمهى وحى ريشه داشت،نمىتوان با همان معيارها كه سرگذشت پادشاهان و جباران و سياستمداران را بررسى مىكنند سنجيد،زندگى اوصيا و امامان نيز با معيار زندگى مردان عادى قابل تبيين نيست چرا كه اوصيا و امامان نيز مانند پيامبران از عامل بزرگ ارتباط ويژه با خداى جهان برخوردار بودند.
هيئت تحريريه مؤسسهى اصول دين قم
روز يازدهم ماه ذيقعده سال 148 هجرى در مدينه در خانهى امام موسى بن جعفر (ع) فرزندى چشم به جهان گشود (1) كه بعد از پدر تاريخساز صحنهى ايمان و علم و امامتشد.او را«على ناميدند و در زندگى به«رضا»معروف گشت.
مادر گرامى او«نجمه» (2) نام دارد،و در خردمندى و ايمان و تقوى از برجستهترين بانوان بود (3) ، اصولا امامان پاك ما همگى از نسل برترين پدران بودند و در دامان پاك و پر فضيلت گرامىترين مادران پرورش يافتند.
امام رضا عليه السلام در سال 183 هجرى،پس از شهادت امام كاظم (ع) در زندان هارون،در سن سى و پنجسالگى بر مسند الهى امامت تكيه زد و عهده دار پيشوايى امتشد.امامت آن گرامى همانند ساير ائمهى معصومين عليهم السلام،به تعيين و تصريح رسول خدا صلى الله عليه و آله،و با معرفى پدرش امام كاظم (ع) بود،امام كاظم عليه السلام پيش از دستگيرى و زندان،مشخص كرده بود كه هشتمين امام راستين و حجتخدا در زمين پس از او كيست،تا پيروان و حقجويان در ظلمت نمانند و به كجروى و گمراهى نيفتند.
«مخزومى»مىگويد:امام موسى بن جعفر عليهما السلامما را احضار فرمود و گفت:
-آيا مىدانيد چرا شما را طلبيدم؟
-نه!
-خواستم تا گواه باشيد كه اين پسرم-اشاره به امام رضا (ع) -وصى و جانشين من است... (4)
«يزيد بن سليط»مىگويد:براى انجام عمره به مكه مىرفتيم،در راه با امام كاظم روبرو شديم، و به آن حضرت عرض كردم:اين محل را مىشناسيد؟
فرمود:آرى.تو نيز مىشناسى؟
عرض كردم:آرى من و پدرم در همين جا شما و پدرتان امام صادق عليه السلام را ملاقات كرديم و ساير برادرانتان نيز همراه شما بودند،پدرم به امام صادق عرض كرد:پدر و مادرم فدايتان،شما همگى امامان پاك ما هستيد و هيچ كس از مرگ دور نمىماند،به من چيزى بفرما تا براى ديگران باز گويم كه گمراه نشوند.
امام صادق به او فرمود:اى ابو عمارة!اينان فرزندان منند و بزرگشان اين است-و به سوى شما اشاره كرد-در او حكم و فهم و سخاوت است،و به آنچه مردم نيازمندند علم و آگاهى دارد،و نيز به همهى امور دينى و دنيوى كه مردم در آن اختلاف كنند داناست،اخلاقى نيكو دارد و او درى از درهاى خداست...
آنگاه به امام كاظم عرض كردم:پدر و مادرم فدايتان،شما نيز مانند پدرتان مرا آگاه سازيد (و امام بعد از خود را معرفى كنيد) .
امام-پس از توضيحى در مورد امامت كه امرى الهى است و امام از طرف خدا و پيامبر (ص) تعيين مىشودفرمود:«الامر الى ابنى على سمى على و على»پس از من امر امامتبه پسرم«على»مىرسد كه همنام امام اول«على بن ابيطالب»و امام چهارم«على بن الحسين»است. ..
در آن هنگام خفقان سنگينى بر جامعهى اسلامى حكمفرما بود،و بهمين جهت امام كاظم (ع) در پايان كلام خود به«يزيد بن سليط»فرمود:اى يزيد!آنچه گفتم نزد تو چون امانتى محفوظ بماند و جز براى كسانى كه صداقتشان را شناخته باشى باز گو مكن.
«يزيد بن سليط»مىگويد پس از شهادت امام موسى بن جعفر (ع) خدمت امام رضا شرفياب شدم،پيش از آنكه چيزى بگويم فرمود:اى يزيد!مىآيى به عمره برويم؟
عرض كردم:پدر و مادرم فدايتان،اختيار با شماست،اما من خرج سفر ندارم.
فرمود:مخارج سفرت را من مىپردازم.
با آن حضرت به سوى مكه رهسپار شديم،و به همانجا كه امام صادق و امام كاظم را ملاقات كرده بودم رسيديم...و داستان ملاقات با امام موسى بن جعفر و آنچه شنيده بودم براى آن حضرت شرح دادم... (5)
امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم مىزيستند،و عملا به مردم درس زندگى و پاكى و فضيلت مىآموختند،آنان الگو و سرمشق ديگران بودند،و با آنكه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز مىساخت،و برگزيدهى خدا و حجت او در زمين بودند در عين حال در جامعه حريمى نمىگرفتند،و خود را از مردم جدا نمىكردند،و به روش جباران انحصار و اختصاصى براى خود قائل نمىشدند،و هرگز مردم را به بردگى و پستى نمىكشاندند و تحقير نمىكردند...
«ابراهيم بن عباس»مىگويد:«هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسى جفا ورزد،و نيز نديدم كه سخن كسى را پيش از تمام شدن قطع كند،هرگز نيازمندى را كه مىتوانست نيازش را بر آورده سازد رد نمىكرد،در حضور ديگرى پايش را دراز نمىفرمود، هرگز نديدم به كسى از خدمتكاران و غلامانشان بدگوئى كند،خندهى او قهقهه نبود بلكه تبسم بود،چون سفرهى غذا به ميان مىآمد همهى افراد خانه حتى دربان و مهتر را نيز بر سفرهى خويش مىنشاند و آنان همراه با امام غذا مىخوردند.شبها كم مىخوابيد و بيشتر بيدار بود،و بسيارى از شبها تا صبح بيدار مىماند و به عبادت مىگذراند،بسيار روزه مىداشت و روزهى سه روز در هر ماه را ترك نمىكرد (6) ،كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت، وبيشتر در شبهاى تاريك مخفيانه به فقرا كمك مىكرد. (7)
«محمد بن ابى عباد»مىگويد:فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسى بود لباس او-در خانه-درشت و خشن بود،اما هنگاميكه در مجالس عمومى شركت مىكرد (لباسهاى خوب و متعارف مىپوشيد) و خود را مىآراست. (8)
شبى امام ميهمان داشت،در ميان صحبت چراغ نقصى پيدا كرد،ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند،امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود:ما گروهى هستيم كه ميهمانان خود را بكار نمىگيريم. (9)
يكبار شخصى كه امام را نمىشناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد،امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد،ديگران امام را بدان شخص معرفى كردند،و او با شرمندگى به عذرخواهى پرداخت ولى امام بى توجه به عذر خواهى او همچنان او را كيسه مىكشيد و او را دلدارى مىداد كه طورى نشده است. (10)
شخصى به امام عرض كرد:به خدا سوگند هيچكس در روى زمين از جهتبرترى و شرافت پدران به شما نمىرسد.
امام فرمود:تقوى به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت. (11)
مردى از اهالى بلخ مىگويد:در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم،روزى سفره گسترده بودند و امام همهى خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند.
من به امام عرض كردم:فدايتان شوم.بهتر است اينان بر سفرهيى جداگانه بنشينند.فرمود: ساكتباش،پروردگار همه يكى است،پدر و مادر همه يكى است،و پاداش هم باعمال است. (12)
«ياسر»خادم امام مىگويد:امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاى سرتان ايستادم (و شما را براى كارى طلبيدم) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود.بهمين جهتبسيار اتفاق مىافتاد كه امام ما را صدا مىكرد،و در پاسخ او مىگفتند به غذا خوردن مشغولند،و آن گرامى مىفرمود بگذاريد غذايشان تمام شود. (13)
يكبار غريبى خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت:من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم،از حجباز گشتهام و خرجى راه تمام كردهام،اگر مايليد مبلغى به من مرحمت كنيد تا خود را بوطنم برسانم،و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد،زيرا مندر شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند ماندهام.
امام برخاست و به اطاقى ديگر رفت،و دويست دينار آورد و از بالاى در دستخويش را فراز آورد،و آن شخص را خواند و فرمود:اين دويست دينار را بگير و توشهى راه كن،و به آن تبرك بجوى،و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهى...
آن شخص دينارها را گرفت و رفت،امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت،از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند؟
فرمود:تا شرمندگى نياز و سؤال را در او نبينم... (14)
امامان معصوم و گرامى ما در تربيت پيروان و راهنمائى ايشان تنها به گفتار اكتفا نمىكردند، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژهيى مبذول مىداشتند،و در مسير زندگى اشتباهاتشان را گوشزد مىفرمودند تا هم آنان از بيراهه به راه آيند،و هم ديگران و آيندگان بياموزند.
«سليمان جعفرى»از ياران امام رضا عليه السلام مىگويد:براى برخى كارها خدمت امام بودم، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم،امام فرمود:امشب نزد ما بمان.
همراه امام به خانهى او رفتم،هنگام غروب بود،غلامان حضرت مشغول بنائى بودند امام در ميان آنها غريبهيى ديد،پرسيد:اين كيست؟عرض كردند:به ما كمك مىكند و به او چيزى خواهيم داد.
فرمود:مزدش را تعيين كردهايد؟
گفتند:نه!هر چه بدهيم مىپذيرد.
امام بر آشفت و خشمگين شد.من به حضرت عرض كردم:فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد. ..
فرمود:من بارها به اينها گفتهام كه هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد ببنديد.كسى كه بدون قرار داد و تعيين مزد كارى انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهى باز گمان مىكند مزدش را كم دادهيى،ولى اگر قرار داد ببندى و به مقدار معين شده بپردازى از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كردهيى،و در اينصورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزى به او بدهى هر چند كم و ناچيز باشد مىفهمد كه بيشتر پرداختهيى و سپاسگزار خواهد بود. (15)
«احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى»كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب مىشود نقل مىكند.من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم،و ساعتى نزد امام نشستيم،چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود:اى احمد!تو بنشين.همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم،و سؤالاتى داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ مىفرمودند،تا پاسى از شب گذشت،خواستم مرخص شوم،فرمود:مىروى يا نزد ما مىمانى؟
عرض كردم:هر چه شما بفرمائيد،اگر بفرمائيد بمان مىمانم و اگر بفرمائيد برو مىروم.
فرمود:بمان،و اينهم رختخواب (و به لحافى اشاره فرمود) .آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت.من از شوق به سجده افتادم و گفتم:سپاس خداى را كه حجتخدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا اين حد به من محبت فرمود.
هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است،برخاستم.حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود:
اى احمد!امير مؤمنان عليه السلام به عيادت«صعصعة بن صوحان» (كه از ياران ويژهى آن حضرت بود) رفت،و چون خواستبرخيزد فرمود:«اى صعصعه!از اينكه به عيادت تو آمدهام به برادران خود افتخار مكن-عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بدانى-از خدا بترس و پرهيزگار باش،براى خدا تواضع و فروتنى كن خدا ترا رفعت مىبخشد» (16)
امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملى جاى خود سازى و تربيت نفس و عمل صالح را نمىگيرد،و به هيچ امتيازى نبايد مغرور شد،حتى نزديكى به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيلهى فخر و مباهات و احساس برترى بر ديگران گردد.
امام على بن موسى الرضا عليهما السلام،در طول مدت امامتخويش با خلافت هارون الرشيد و دو فرزندش«امين»و«مامون»معاصر بوده است،ده سال با سالهاى آخر زمامدارى هارون،و پنجسال با حكومت امين و پنجسال با حكومت مامون.
امام رضا عليه السلام پس از شهادت امام كاظم،امامت و دعوت خود را آشكار ساخت و بى پروا به رهبرى امت پرداخت.جو سياسى جامعه در زمان هارون چنان خفقان آور بود كه حتى برخى از صميمىترين ياران امام از اين صراحت و بى پروائى او بر جانش بيمناك بودند.
«صفوان بن يحيى»مىگويد:امام رضا عليه السلام پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم:مطلبى بزرگ را آشكار كردهيى،ما بر تو از اين طاغوت (هارون) بيمناكيم.
فرمود:«هر چه مىخواهد تلاش كند،راهى بر من ندارد» (17)
«محمد بن سنان»مىگويد در روزگار هارون به امام رضا عليه السلام عرض كردم:شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساختهايد و جاى پدر نشستهايد،در حاليكه ازشمشير هارون خون مىچكد!
فرمود:آنچه مرا بر اين كار بىپروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود:«اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم»و من مىگويم«اگر هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم» (18)
و همچنان شد كه امام مىفرمود زيرا هارون هرگز فرصت نيافتخطرى متوجه امام سازد،و بالاخره به جهت اغتشاشاتى كه در شرق ايران رخ داده بود،هارون مجبور شد خود با سپاهيانش به سوى خراسان برود و در راه بيمار شد،و در 193 هجرى در طوس مرگش فرا رسيد،و اسلام و مسلمين از وجود پليدش ايمن شدند.
پس از هارون بر سر خلافتبين امين و مامون اختلافى سخت روى داد،هارون امين را براى خلافتبعد از خود تعيين كرده بود،و از او تعهد گرفته بود كه پس از او مامون خليفه شود و نيز حكومت ايالتخراسان در زمان خلافت امين در دست مامون باشد،ولى امين پس از هارون در 194 هجرى مامون را از وليعهدى خود عزل و فرزند خود موسى را نامزد اين مقام كرد (19) .بالاخره پس از درگيريهاى خونينى كه ميان امين و مامون رخ داد،امين در 198 هجرى كشته شد و مامونبه خلافت رسيد.
امام رضا عليه السلام در طول اين مدت از درگيريهاى دربار خلافت و اشتغال آنان به يكديگر استفاده كرد،و با آسودگى به ارشاد و تعليم و تربيت پيروان پرداخت.
مامون در ميان خلفاى بنى عباس از همه داناتر و نيز مكارتر بود،درس خوانده بود و از فقه و علوم ديگر آگاهى داشت چنانكه با برخى از دانشمندان به بحث و مناظره مىنشست،البته آگاهى او از علوم روز نيز وسيلهيى بود براى پيشبرد سياستهاى ضد انسانى او،و گرنه هرگز به دين و اسلام پاى بند نبود،و در عياشى و فسق و فجور و اعمال شنيع ديگر از ساير خليفگان هيچ كم نداشت،نهايت آنكه از ديگر خليفگان محتاطتر رفتار مىكرد و با سالوس و ريا بيشتر عوامفريبى مىنمود،و براى استحكام پايههاى حكومتخود گاه با فقها نيز همنشين مىشد و از مسائل و مباحث دينى نيز سخن مىگفت.
همنشينى و صميميت و همدمى مامون با«قاضى يحيى بن اكثم»كه مردى رذل و كثيف و فاجر بود بهترين گواه بى دينى و فسق و رذيلت مامون است،يحيى بن اكثم مردى بود كه به شنيعترين اعمال در جامعه شهرت داشت چنانكه قلم از شرح رذالتهاى او شرم دارد،و مامون چنين كسى را چنان همدم خويش ساخته بود كه«رفيق مسجد و گرمابه و گلستان»يكديگر محسوب مىشدند،و اسفبارتر آنكه او را به مقام«قاضى القضاة»امت اسلامى منصوب نمود و در امور مملكتى نيز با او راى زنى و مشورت داشت (20) !!
بهر روى در زمان مامون علم و دانش به ظاهر ترويج مىشد،و دانشمندان به مركز خلافت دعوت مىشدند،و تشويقهايى كه مامون براى دانشمندان و دانش پژوهان فراهم مىآورد زمينهى جذب اهل دانش به سوى او گرديد،و مجالس درس و بحث و مناظره ترتيب مىيافت، و بحث و گفتگوى علمى بازارى پر رونق داشت.
مضاف بر اينها مامون مىكوشيد با برخى كارها شيعيان و طرفداران امام را نيز به خود علاقمند سازد مثلا از شايستهتر بودن امير مؤمنان على عليه السلام براى جانشينى پيامبر سخن مىگفت،و دشنام و لعن به معاويه را رسمى كرد و«فدك»را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان باز گرداند،و با علويان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان مىداد. (21)
اصولا مامون با توجه به رفتار هارون و جنايات او و اثر سوء آن در روحيهى مردم مىخواست زمينههاى انقلاب و شورش را از بين ببرد،و آنها را راضى نگهدارد تا بتواند بر مركب لافتسوار باشد،از اينرو بايد گفت وضع زمان ايجابمىكرد كه به جبران كمبودها و نارضايتىها بپردازد،و وانمود كند كه در صدد اصلاح امور است و با خلفاى ديگر تفاوت دارد...
مامون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد،در شرايط حساسى قرار گرفت،زيرا موقعيت او بويژه در بغداد كه مركز حكومت عباسى بود و در ميان طرفداران عباسيان كه خواستار«امين»بودند و حكومت مامون را در«مرو»با مصالح خود منطبق نمىديدند،سخت متزلزل بود.و از سوى ديگر شورش علويان تهديدى جدى براى حكومت مامون محسوب مىشد،چرا كه در 199 هجرى«محمد بن ابراهيم طباطبا»از علويان محبوب و بزرگوار بدستيارى«ابو السرايا»قيام كرد،و گروهى ديگر از علويان هم در عراق و حجاز قيامهايى داشتند و از ضعف بنى عباس كه در درگيرى مامون و امين نظام امورشان از هم پاشيده بود استفاده كردند،و بر برخى از شهرها مسلط شدند،و تقريبا از كوفه تا يمن در آشوب و اغتشاش بود،و مامون با كوشش بسيار توانستبر اين آشوبها چيره شود... (22) و نيز ممكن بود ايرانيان هم به يارى علويان برخيزند چون ايرانيان به حق شرعى خاندان امير مؤمنان على عليه السلام معتقد بودند،و در ابتداى كار بنى عباس هم داعيان عباسى براى سرنگونى بنى اميه ازهمين علاقهى ايرانيان به خاندان پيامبر و دودمان امير مؤمنان استفاده كرده بودند.
مامون كه مردى زيرك و مكار بود،به فكر آن افتاد كه با طرح واگذارى خلافتيا ولايتعهدى به شخصيتى مانند امام رضا عليه السلام پايههاى لرزان حكومتخود را تثبيت كند،زيرا اميدوار بود كه با مبادرت به اين كار بتواند جلوى شورش علويان را بگيرد،و موجبات ضايتخاطر آنان را فراهم سازد،و ايرانيان را نيز آماده پذيرش خلافتخود نمايد.
پيداست كه تفويض خلافتيا ولايتعهدى به امام فقط يك تاكتيك حساب شدهى سياسى بود، و گرنه كسى كه براى حكومت،برادر خود را به قتل رسانده بود،و نيز در زندگى خصوصى خود از هيچ فسق و فجورى ابا نداشت ناگهان چنان ديانت پناه نمىشد كه از خلافت و لطنتبگذرد،و بهترين شاهد مكر و تزوير مامون نپذيرفتن امام از او است.چرا كه اگر مامون در گفتار و كردار خود صادق مىبود هرگز امام از بدست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هيچكس صلاحيت آن را ندارد طفره نمىرفت.
شواهد ديگر نيز كه در تاريخ موجود استبروشنى از سوء نيت مامون پرده بر مىدارد،و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مىكنيم:
مامون جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همهى امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند، اين خود دليل دشمنى مامون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبتبه آن بزرگواراست،در روايات اسلامى مىخوانيم:
«هشام بن ابراهيم راشدى،از نزديكترين افراد نزد امام رضا (ع) بود و امور امام بدست او جريان داشت،ولى هنگاميكه امام را به مرو آوردند،هشام با«فضل بن سهل ذو الرياستين»-وزير مامون-و با مامون اتصال و ارتباط پيدا كرد،و چنان بود كه هيچ چيز را از آنان پنهان نمىداشت،مامون او را حاجب (يعنى مسئول روابط عمومى) امام قرار داد،و هشام فقط افرادى را كه خود مايل بود نزد امام راه مىداد،و بر امام سخت مىگرفت و او را در مضيقه قرار مىداد.و دوستان و پيروان امام نمىتوانستند آن گرامى را ملاقات نمايند،و هر چه امام در منزلش مىگفت هشام به مامون و فضل بن سهل گزارش مىكرد...» (23)
«ابا صلت»در مورد دشمنى مامون با امام مىگويد:
امام عليه السلام«با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مىكرد،و مردم مىگفتند:به خدا قسم او از مامون به خلافتسزاوارتر است،و جاسوسان اين مطلب را به مامون گزارش مىكردند...» (24)
و نيز مىبينيم«جعفر بن محمد بن الاشعث»در ايامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است،به امام پيام مىدهد كه نامههاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگرى بيفتد،و امام براى اطمينان خاطر او مىفرمايد:نامههايش را پس از خواندن مىسوزانم... (25)
و نيز مىبينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مامون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ«احمد بن محمد بزنطى»مىنويسد:...و اما اينكه اجازهى ملاقات خواستهيى،آمدن نزد من دشوار است،و اينها اكنون بر من سخت گرفتهاند،و فعلا برايت ممكن نيست،انشاء الله بزودى ملاقات ميسر خواهد شد... (26)
آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزديكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است:
مامون در پاسخ«حميد بن مهران»-يكى از درباريانش-و گروهى از عباسيان كه او را به هتسپردن ولايتعهدى به امام رضا سرزنش مىكردند مىگويد:
«...اين مرد از ما پنهان و دور بود،و براى خود دعوت مىكرد،ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد،و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد،و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مىكرد در او نيست،و اين امر-خلافت-مخصوص ماست نه او.
و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقى گذاريم،آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوى آنرا بگيريم،و وضعى پيش آورد كه طاقت مقابلهى آنرا نداشته باشيم...» (27)
بنابر اين مامون در تفويض خلافتيا ولايتعهدى به امام،حسن نيت نداشت،و در اين بازى سياسى بدنبال هدفهاى ديگرى بود،او مىخواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچيز و آلوده سازد،و از سوى ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را بصورتيكه مامون خواسته بود مىپذيرفتبه سود مامون تمام مىشد،زيرا اگر امام خلافت را مىپذيرفت مامون شرط مىكرد خودش وليعهد باشد و بدينوسيله شروعيتحكومتخود را تامين و سپس پنهانى و با دسيسه امام را از ميان بر مىداشت و اگر امام ولايتعهدى را مىپذيرفتباز حكومت مامون پا بر جا و امضا شده بود...
امام در واقع راه سومى انتخاب كرد،و با آنكه به اجبار ولايتعهدى را پذيرفت،با روش خاص خود بگونهيى عمل نمود كه مامون به هدفهاى خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد،و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد...
همچنانكه گفتيم مامون براى بهره برداريهاى سياسى و راضى ساختن علويان كه هماره در ميانشان مردانى دلير و دانشمند و پارسا بسيار بود،و جامعه و بويژه ايرانيان دل بسوى آنان داشتند،تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را به مرو بياورد،و چنان وانمود كند كه دوستدار علويان و امام عليه السلام است،مامون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مىكرد كه گاهى برخى از شيعيان پاك نهاد نيز فريب مىخوردند بهمين جهت امام رضا عليه السلام به برخى از ياران خود كه ممكن بود تحت تاثير تظاهر و ريا كارى مامون واقع شوند فرمود:«به گفتار او مغرور نشويد و فريب نخوريد،سوگند به خدا كسى جز مامون قاتل من نخواهد بود،اما من ناگزيرم شكيبائى ورزم تا وقت در رسد» (28) .
بارى،مامون در رابطه با وليعهد ساختن امام در سال 200 هجرى دستور داد امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بياورند (29) ،«رجاء بن ابى الضحاك»فرستادهى مخصوص مامون مىگويد:
مامون مرا مامور كرد به مدينه بروم و على بن موسى الرضا (ع) را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به ديگرى وا نگذارم. من بر حسب فرمان مامون از مدينه تا مرو يكسره همراه آن حضرت بودم،سوگند به خداى هيچكس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر،و بيش از او در ياد خدا نديدهام... (30)
و نيز مىگويد:از مدينه تا مرو به هيچ شهرى در نيامديم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند،و از مسائل دينى استفتا و پرسش مىكردند،و آن حضرت پاسخ كافى مىداد،و براى آنان به استناد از پدران گراميش تا پيامبر،بسيار حديث مىفرمود... (31)
«ابو هاشم جعفرى»مىگويد:«رجاء بن ابى الضحاك»امام عليه السلام را از طريق اهواز مىبرد.. .چون خبر تشريف فرمائى امام به من رسيد به اهواز آمدم و خدمت امام شرفياب شدم و خود را معرفى كردم،و اين اولين بار بود كه آن گرامى را مىديدم.اين زمان اوج گرماى تابستان بود و امام عليه السلام نيز بيمار بودند،به من فرمودند:طبيبى براى ما بياور.
طبيبى به خدمتش آوردم،امام گياهى را براى طبيب توصيف كرد،طبيب عرض كرد: هيچكس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد،چگونه بر اين گياه اطلاع پيدا كردهايد؟اين گياه در اين زمان و در اين سرزمين موجود نيست.امام فرمود:پس نيشكر تهيه كن.
عرض كرد:يافتن نيشكر از آنچه نخست نام برديد دشوارتر است،چرا كه اين وقتسال وقت نيشكر نيست و يافت نمىشود.
فرمود:اين هر دو در سرزمين شما و در همين زمان موجود است،با اين همراه شو-اشاره به ابو هاشم-و به سوى سد آب برويد و از آن بگذريد،خرمنى انباشته مىيابيد،بسوى آن برويد، مردى سياه را خواهيد ديد...از او محل روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد.
ابو هاشم مىگويد:بهمان نشانى كه امام فرموده بود رفتيم،و نيشكر تهيه كرديم و به خدمت امام آورديم و آن حضرت خداى را سپاس گفت.
طبيب از من پرسيد:اين مرد كيست؟
گفتم:فرزند سرور پيامبران (ص) است.
گفت:از علوم و اسرار پيامبران چيزى نزد اوست.
گفتم:آرى.از اينگونه امور از او ديدهام اما پيامبر نيست.
گفت:وصى پيامبر است؟
گفتم:آرى از اوصياء پيامبر است.
خبر اين واقعه به«رجاء بن ابى الضحاك»رسيد و به ياران خود گفت اگر امام در اين جا بماند مردم به او روى مىآورند،بهمين جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد. (32)
بانوئى كه امام عليه السلام در نيشابور به خانهى پدر بزرگش وارد شده بود مىگويد:امام رضا عليه السلام به نيشابور آمد و در محلهى غربى در ناحيهيى كه به«لاشاباد»معروف است در منزل پدر بزرگم«پسنده»وارد شد،و پدر بزرگ من بدان جهت«پسنده»ناميده شد كه امام عليه السلام او را پسنديد و به خانهى او آمد.
امام در گوشهيى از خانهى ما بدست مبارك خود بادامى كاشت،و از بركت امام در ظرف يكسال درختى شد و بار آورد،مردم به بادام اين درختشفا مىجستند و هر بيمارى از بادام اين درختبه قصد شفاء مىخورد بهبود مىيافت... (33)
«ابا صلت هروى»از ياران نزديك امام مىگويد:من همراه امام على بن موسى الرضا (ع) بودم، هنگاميكه مىخواست از نيشابور برود بر استرى خاكسترى رنگ سوار بود و«محمد بن رافع»و«احمد بن الحرث»و«يحيى بن يحيى»و«اسحق بن راهويه»و گروهى از علماء گرد امام اجتماع كرده بودند،آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند:تو را به حرمت پدران اكتسوگند مىدهيم كه براى ما حديثى كه خود از پدرت شنيده باشى بگو.
امام سر از محمل بيرون آورد و فرمود:
«حدثنا ابى،العبد الصالح موسى بن جعفر قال حدثنىابى الصادق جعفر بن محمد،قال حدثنى ابى ابو جعفر بن على باقر علوم الانبياء،قال حدثنى ابى على بن الحسين سيد العابدين،قال حدثنى ابى سيد شباب اهل الجنة الحسين،قال حدثنى ابى على بن ابى طالب عليهم السلام،قال سمعت النبى (ص) يقول سمعت جبرئيل يقول قال الله جل جلاله:انى انا الله لا اله الا انا فاعبدونى،من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل فى حصنى و من دخل فى حصنى امن من عذابى»
(پدرم،بندهى شايستهى خدا موسى بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفر بن محمد صادق از پدرش محمد بن على باقر از پدرش على بن الحسين سيد العابدين از پدرش سرور جوانان بهشتحسين،از پدرش على بن ابيطالب عليه السلام نقل كرد كه فرمود از پيامبر (ص) شنيدم كه مىفرمود فرشتهى خدا جبرئيل گفتخداى متعال فرموده است:منم خداى يكتا كه خدايى جز من نيست،مرا بپرستيد،كسى كه با اخلاص گواهى دهد كه خدايى جز«الله»نيست در قلعهى من در آمده و كسى كه به قلعهى من در آيد از عذاب من ايمن خواهد بود.) (34)
در روايتى ديگر«اسحق بن راهويه»كه خود در اين جمع بوده است مىگويد:امام پس از آنكه فرمود خدا فرموده است:
«لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى»اندكى بر مركب خود راه پيمود و آنگاه به ما فرمود:«بشروطها و انا من شروطها» (35) يعنى ايمان به يگانگى خدا كه موجب ايمنى از عذاب الهى مىشود شرايطى دارد و پذيرش ولايت و امامت ائمه عليهم السلام از جملهى شرايط آنست.
در تواريخ ديگرى نقل شده،هنگامى كه امام اين حديث را مىفرمود،مردمان نيشابور-كه در آن هنگام از شهرهاى بزرگ خراسان و بسيار پر جمعيت و آباد بود و بعدها در حملهى مغول ويران شد-چنان انبوه شده بودند كه مدتى طولانى از صداى فرياد و گريهى مردم از شوق ديدار امام،گفتن حديث ممكن نمىشد تا روز به نيمه رسيد،و پيشوايان و قضات فرياد مىزدند:اى مردم گوش كنيد و پيامبر را در مورد عترتش ميازاريد،و خاموش باشيد...
سر انجام امام در ميان شور و شوق مردم حديث را فرمود و بيست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن كلمات امام شد. (36)
«هروى»مىگويد:امام از نيشابور بيرون آمد و در دهسرخ (37) به امام عرض كردند ظهر شده است آيا نماز نمىگذاريد؟
امام پياده شد و آب خواست،و ما آب نداشتيم،امام بدست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمهيى جارى شد چنانكه آن گرامى و همهى همراهان وضو ساختند،و اثر اينآب تا كنون باقى است. (38)
و چون به«سناباد»رسيد به كوهى كه از سنگ آن ظروفى مىساختند تكيه كرد و فرمود:
«خداوندا مردم را از اين كوه سودمند فرما و در آنچه در ظروفى كه از اين كوه مىتراشند قرار گيرد بركت ده»و آنگاه فرمان داد ديكهايى براى او از سنگ آن كوه تهيه كنند و فرمود:طعام او را جز در اين ديكها نپزند (39) ،و آن گرامى در غذا بى تكلف و كم خوراك بود. (40)
آنگاه در طوس به خانهى«حميد بن قحطبه طائى»وارد شد،و به بقعهيى كه«هارون الرشيد»در آن مدفون بود (41) در آمد،و در يكسوى گور هارون با دستخطى كشيد و فرمود:
«هذه تربتى،و فيها ادفن و سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتى و اهل محبتى...» (42)
(اين خاك من است و در آن مدفون خواهم شد،و به زودى خداى متعال اين مكان را زيارتگاه و محل رفت و آمد شيعيان و دوستدارانم قرار خواهد داد...)سر انجام امام عليه السلام به مرو رسيد،و مامون او را درخانهيى مخصوص و جدا از ديگران فرود آورد و بسيار احترام كرد... (43)
پس از ورود امام به مرو،مامون پيام فرستاد كه مىخواهم از خلافت كنارهگيرى كنم و اين كار را به شما واگذارم،نظر شما چيست؟
امام نپذيرفت،مامون بار ديگر پيغام داد چون پيشنهاد اول مرا نپذيرفتيد ناچار بايد ولايتعهدى مرا بپذيريد.امام به شدت از پذيرفتن اين پيشنهاد نيز خوددارى كرد.مامون امام را نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد،«فضل بن سهل ذو الرياستين»نيز در آن مجلس بود. مامون گفت:نظر من اينست كه خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم.امام قبول نكرد، مامون پيشنهاد ولايتعهدى را تكرار كرد باز امام از پذيرش آن ابا فرمود.
مامون گفت:«عمر بن خطاب»براى خلافتبعد از خود شورايى با عضويتشش نفر تعيين كرد و يكى از آنان جد شما على بن ابيطالب بود،و عمر دستور داد هر يك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند،اينك چارهيى جز قبول آنچه اراده كردهام ندارى،چون من راه و چارهى ديگرى نمىيابم.
مامون با بيان اين مطلب تلويحا امام را تهديد به مرگ كرد،و امام ناچار با اكراه و اجبار وليعهدى را پذيرفت وفرمود:
«ولايتعهدى را مىپذيرم بشرط آنكه آمر و ناهى و مفتى و قاضى نباشم و كسى را عزل و نصب نكنم و چيزى را تبديل و تغيير ندهم»
و مامون همهى اين شرايط را پذيرفت (44) ،و بدين ترتيب ولايتعهدى خود را بر امام تحميل كرد تا با اين توطئه هم امام را زير نظر داشته باشد كه نتواند مردم را به سوى خويش بخواند، و هم علويان و شيعيان را آرام سازد،و پايههاى حكومتخود را تحكيم بخشد.
«ريان بن صلت»مىگويد:خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و عرض كردم اى فرزند پيامبر (ص) برخى مىگويند شما قبول وليعهدى مامون را نمودهايد با آنكه نسبتبه دنيا اظهار زهد و بى رغبتى مىفرمائيد!
فرمود:«خدا گواه است كه اينكار خوشايند من نبود،اما ميان پذيرش وليعهدى و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذيرفتم...آيا نمىدانيد كه«يوسف»پيامبر خدا بود و چون ضرورت پيدا كرد كه خزانهدار عزيز مصر شود پذيرفت،اينك نيز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام وليعهدى را به اكراه و اجبار بپذيرم،اضافه بر اين من داخل اين كار نشدم مگر مانند كسى كه از آن خارج است (يعنى با شرائطى كه قرار دادم مانند آنست كه مداخله نكرده باشم) به خداى متعال شكايتمىكنم و از او يارى مىجويم» (45)
«محمد بن عرفه»مىگويد،به امام عرض كردم:اى فرزند پيامبر خدا!چرا وليعهدى را پذيرفتى؟
فرمود:«به همان دليل كه جدم على عليه السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند» (46)
«ياسر خادم»مىگويد:پس از آنكه امام ولايتعهدى را قبول كرده بود،او را ديدم دستهايش را به سوى آسمان بلند كرده،مىگفت:
«خدايا تو مىدانى كه من بناچار و با اكراه پذيرفتم،پس مرا مؤاخذه مكن همچنانكه بنده و پيامبرت يوسف را مؤاخذه نكردى هنگاميكه ولايت مصر را پذيرفت» (47)
و نيز به يكى از خواص خود كه از ولايتعهدى امام خوشحال بود فرمود:
«خوشحال نباش اين كار به انجام نخواهد رسيد و به اين حال نخواهد ماند» (48)
امام بظاهر و در گفتار وليعهدى را پذيرفت ولى عملا آن را نپذيرفته بود زيرا شرط كرد كه هيچ مسئوليتى نداشته باشد و دركارها مداخلهيى نكند.مامون شرايط را قبول كرده بود ولى گاهى مىكوشيد برخى كارها را بر امام تحميل كند و امام را آلت اجراى مقاصد خود قرار دهد،ولى امام بشدت مقاومت مىكرد و هرگز با او همكارى نمىكرد.
«معمر بن خلاد»مىگويد:امام رضا عليه السلام برايم نقل كرد كه مامون به من گفتبرخى از افراد مورد اعتماد خودت را معرفى كن تا حكومتشهرهايى كه بر من شوريدهاند به آنان واگذار كنم.به او گفتم:«اگر به شرايطى كه پذيرفتى وفا كنى من هم به عهدم وفا خواهم كرد، من در اين كار به اين شرط داخل شدم كه امر و نهى و عزل و نصب نكنم و مشاور هم نباشم تا پيش از تو در گذرم،سوگند به خدا خلافت چيزى است كه به آن فكر نمىكردم،آنگاه كه در مدينه بودم بر مركبم سوار مىشدم و رفت و آمد مىكردم،و اهل شهر و ديگران حوائجخود را به من عرضه مىداشتند و من بر آورده مىساختم،و آنان و من همچون عموها بوديم (مثل وابستگان با هم انس و صميميت داشتيم) و نامههايم در شهرها مقبول و مورد احترام بود تو نعمتى بيش از آنچه خداوند به من عطا كرده استبراى من نيفزودهيى،و هر نعمتى هم بخواهى بيفزايى باز از خداست كه به من عطا مىشود»مامون گفت من به عهدم وفا دارم. (49)
پس از آنكه امام عليه السلام مقام وليعهدى را بگونهيى كه ذكر شد پذيرفت،مامون براى اعلام به مردم و بهره برداريهاى سياسى و تظاهر به اينكه بسيار خشنود و خوشحال است جشنى بر پا كرد،و روز پنجشنبه براى درباريانش جلوس ترتيب داد و«فضل بن سهل»بيرون رفت و مردم را از نظر مامون در بارهى امام رضا عليه السلام و وليعهدى او آگاه ساخت،و فرمان مامون را ابلاغ كرد كه بايد لباس سبز (كه لباس مرسوم علويان بود) بپوشند و پنجشنبهى ديگر براى بيعتبا امام حاضر شوند...
در روز تعيين شده همهى طبقات اعم از درباريان و فرماندهان سپاه و قاضيان و ديگران در لباس سبز حاضر شدند،مامون نشست و براى امام عليه السلام نيز جايگاه ويژهيى ترتيب داده بودند و امام نيز با لباس سبز در حاليكه عمامه بر سر و شمشيرى بهمراه داشت نشست، مامون دستور داد فرزندش«عباس بن مامون»اولين نفر باشد كه با امام بيعت مىكند،امام دستخود را بلند كرد چنانكه پشت دستبطرف چهرهيى خودش و كف دستبسوى بيعت كننده بود.
مامون گفت:دستت را براى بيعتبگشا.
امام فرمود:رسول خدا (ص) اين چنين بيعت مىشد.
آنگاه مردم با امام بيعت كردند و دست او همچنان بالاى دستها بود،در اين مجلس كيسههاى پول تقسيم شد،وسخنرانان و شاعران در بارهى فضائل امام و در مورد كارى كه مامون انجام داده بود داد سخن دادند...
سپس مامون به امام گفت:شما نيز خطبه بخوانيد و سخن بگوييد.
امام پس از حمد و ثناى الهى خطاب به حاضران فرمود:
«ما بر شما حقى از ناحيهى پيامبر (ص) داريم و شما نيز بر ما حقى بخاطر پيامبر (ص) داريد،پس هنگاميكه شما حق ما را ادا كرديد بر ما نيز لازم استحقتان را محترم بشماريم»و ديگر در آن مجلس چيزى نفرمود.
مامون دستور داد درهمها را بنام«رضا»سكه زدند. (50)
در يكى از اعياد اسلامى مانند عيد فطر يا عيد قربان،مامون براى امام پيام فرستاد كه امامت نماز عيد را بپذيرد و نماز را برگزار فرمايد.امام پاسخ داد:تو شرايطى كه ميان من و توست مىدانى،مرا از اقامهى نماز معذور دار.
مامون گفت:منظورم از اين كار آنست كه مردم مطمئن شوند و نيز فضيلت تو را بشناسند!
فرستاده چند بار ميان مامون و امام رفت و آمد كرد،و چون مامون بسيار اصرار ورزيد امام پاسخ داد:بيشتر دوست دارم مرا از اين كار معاف دارى،ولى اگر نمىپذيرى و ناچار بايد اين كار را انجام دهم،من براى اقامهى نماز عيد مانند رسولخدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان على عليه السلام بيرون خواهم آمد.
مامون پذيرفت و گفت:هر طور مايل هستيد بيرون بياييد،و دستور داد فرماندهان و درباريان و عموم مردم بامداد عيد جلوى خانهى امام حاضر شوند.
بامداد عيد پيش از طلوع آفتاب كوچهها و راهها از مردم مشتاق پر شد و حتى زنان و كودكان هم آمده بودند و بيرون آمدن امام را انتظار مىبردند.فرماندهان بهمراه سپاهيان،سوار بر مركبهاى خود جلوى منزل امام ايستاده بودند،آفتاب سر زد،امام غسل كرد و لباس پوشيد و عمامهيى سپيد كه از پنبه بافته شده بود بر سر نهاد،و يك سر عمامه را بر سينه و سر ديگر را از پس پشتبر كتف افكند،خود را معطر ساخت و عصا در دست گرفت،و به همراهان خويش فرمود:آنچه انجام مىدهم انجام دهيد.
آنگاه پاى برهنه در حاليكه شلوار و نيز دامن لباس را تا نيمه ساق پا بالا آورده بود.براه افتاد، پس از چند گام سر به سوى آسمان بلند كرد و تكبير گفت،همراهانش به تكبير او تكبير گفتند...امام به در سراى رسيد و ايستاد.
فرماندهان و سپاهيان چون امام را چنان ديدند از مركبها بر زمين جستند و پاپوشها از پاى در آوردند و پا برهنه بر خاك ايستادند.
امام بر در سراى تكبير گفت و انبوه مردم با او تكبير گفتند،صحنه چنان شور و عظمتى داشت كه گويى آسمان و زمين با او تكبير مىگويند،شهر مرو را سراسر گريه و فرياد فرا گرفت. «فضل بن سهل»چون اوضاع را چنين ديد به مامون خبر برد و گفت:اى امير! اگر«رضا»بدينگونه به مصلاى نماز برسد فتنه و آشوب مىشود و ما همه بر جان خويش بيمناكيم،به او پيام بفرست كه باز گردد.
مامون به امام پيام داد:ما شما را به زحمت انداختيم و دوست نداريم به شما زحمت و رنجى برسد،شما باز گرديد و با مردم همان كسى كه قبلا نماز مىخواند نماز را برگزار نمايد.
امام دستور داد كفش او را بياورند،و پوشيد و سوار شد و به خانه بازگشت. (51) و مردم بر نفاق و عوامفريبى مامون پى بردند و دريافتند آنچه در مورد امام ابراز مىدارد تظاهر است،و هدفى جز رسيدن به اغراض سياسى خود ندارد...
مامون در سياست مزورانهى خود عليه امام،توطئههاى ديگرى نيز انديشيده بود،او كه از عظمت مقام معنوى امام در جامعه رنج مىبرد مىكوشيد با روبرو كردن دانشمندان با آن حضرت،و به بهانهى بحث و مناظرهى علمى و استفاده از دانش امام،شكستى بر آن گرامى وارد سازد تا شايد بدين وسيله از محبوبيت او در جامعه بكاهد،و در نظر مردم امام را بيمايه و بيمقدار سازد،اما اين خدعه و مكر مامون نتيجهيىجز افزايش عظمت امام و شرمسارى مامون نداشت،و آفتاب دانش الهى امام در مجالس علمى چنان مىدرخشيد كه خفاش مزورى چون مامون را هر بار در آتش حسد كورتر مىساخت.
«شيخ صدوق»فقيه و محدث بزرگوار شيعه كه پيش از هزار سال پيش مىزيسته است، مىنويسد:
«مامون از متكلمان گروههاى مختلف و گمراه افرادى را دعوت مىكرد،و حريص بر آن بود كه آنان بر امام غلبه كنند،و اين بجهت رشگ و حسدى بود كه نسبتبه امام در دل داشت،اما آن حضرت با كسى به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت امام اعتراف كرد و به استدلال امام سر فرود آورد...» (52)
«نوفلى»مىگويد:مامون عباسى به«فضل بن سهل»فرمان داد سران مذاهب گوناگون همچون«جاثليق»و«راس الجالوت»و بزرگان«صابئين»و«هربذ اكبر»و پيروان زرتشت، و«نسطاس رومى»و متكلمان (53) را جمع كند،«فضل»ايشان را گرد آورد...
مامون به وسيلهى«ياسر»متصدى امور امام رضا عليه السلام از امام تقاضا كرد در صورت تمايل با سران مذاهب سخن بگويد،و امام پاسخ داد فردا خواهم آمد،چون ياسر بازگشت امام به من فرمود:
«اى نوفلى!تو عراقى هستى و عراقى هوشيار است،از اينكه مامون مشركان و صاحبان عقائد را گرد آورده است چه مىفهمى؟»
گفتم:فدايتشوم،مىخواهد شما را بيازمايد و ميزان دانشتان را بشناسد...
فرمود:«آيا مىترسى آنان دليل مرا باطل سازند؟»
گفتم:نه به خدا سوگند،هرگز چنين بيمى ندارم،و اميد مىدارم خدا ترا بر آنان پيروز گرداند.
فرمود:«اى نوفلى!دوست دارى بدانى مامون چه وقت پشيمان مىشود؟»
گفتم:آرى.
فرمود:«آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان،و بر اهل انجيل با انجيلشان،و بر اهل زبور با زبورشان،و بر صابئين با زبان عبرى خودشان،بر هربذان با زبان پارسيشان،و بر روميان با زبان خودشان،و بر اصحاب مقالات با لغتشان استدلال كنم،و آنگاه كه هر دستهيى را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم،و دست از عقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند، مامون در مىيابد مسندى كه بر آن تكيه كرده استحق او نيست و در اين هنگام مامون پشيمان مىگردد و بعد امام فرمود و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم...»
بامداد ديگر امام به مجلس آنان آمد...،«راس الجالوت»عالم يهودى گفت:ما از تو به جز از تورات و انجيل و زبور داود و صحف ابراهيم و موسى نمىپذيريم (54) ،آن حضرت قبول كرد،و با آنان به تورات و انجيل و زبور براى اثبات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به تفصيل استدلال فرمود،آن گرامى را تصديق كردند و نيز با ديگران بحث كرد و چون همه خاموش ماندند فرمود:«اى گروه اگر در ميان شما كسى مخالف است و پرسشى دارد بىشرم و بيم بگويد».
«عمران صابى»كه در بحث و علم كلام بىنظير بود گفت:اى دانشمند!اگر نه اين بود كه خود به پرسيدن دعوت كردى پرسشى نمىكردم،زيرا من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفتم،و با متكلمان آن سرزمينها سخن گفتم،كسى را نيافتم كه وحدانيتخداى را بر من ثابت كند...
امام عليه السلام به تفصيل برهان اثبات خداى واحد را براى او بيان فرمود، (55) عمران قانع شد و گفت:سرور من،دريافتم و گواهى مىدهم كه خدا چنان است كه شما فرمودى،و محمد بندهى اوست كه براى هدايت و با دينى درستبر انگيخته شده،آنگاه به قبله رو كرد و به سجده در افتاد و اسلام آورد.متكلمان چون سخن«عمران صابى»را شنيدند ديگر چيزى نپرسيدند،و در پايان روز مامون برخاست و با امام عليه السلام به درون خانه رفتند،و مردم پراكنده شدند. (56)
سر انجام مامون تصميم به قتل امام گرفت،زيرا دريافته بود كه به هيچ روى نمىتواند امام را آلت دستخويش قرار دهد،و عظمت امام و توجه جامعه نسبتبه آن گرامى نيز روز افزون بود، و با تمام كوششهاى مامون كه مايل بود بر شخصيت اجتماعى امام لطمهيى وارد سازد، شخصيت و احترام امام روزاروز اوج بيشترى مىگرفت،و مامون مىدانست هر چه وقتبگذرد حقانيت امام و تزوير مامون بر ملاتر مىشود،و از سوى ديگر عباسيان و طرفداران آنان از عمل مامون در واگذارى وليعهدى خود به امام،ناراضى بودند و حتى به عنوان مخالفت در بغداد با«ابراهيم بن مهدى عباسى»بيعت كردند،و بدين ترتيب حكومت مامون از جهات مختلف در خطر قرار گرفته بود،لذا پنهانى در صدد نابودى امام بر آمد و او را مسموم ساخت تا هم از امام خلاصى يابد و هم بنى عباس و طرفدارانشان را به سوى خود جلب كند،و پس از شهادت آن گرامى به بنى عباس نوشت:
شما انتقاد مىكرديد كه چرا مقام ولايتعهدى را به على بن موسى الرضا واگذاشتهام،آگاه باشيد كه او درگذشت،پس به اطاعت من در آييد» (57) مامون مىكوشيد طرفداران و پيروان امام رضا عليه السلام از شهادت امام مطلع نشوند،و با تظاهر و عوامفريبى مىخواست نايتخود را پنهان سازد و وانمود كند كه امام به مرگ طبيعى در گذشته است،اما حقيقت پنهان نماند و ياران ويژهى امام و وابستگان از ماجرا با خبر شدند.
«ابا صلت هروى»كه از ياران نزديك امام رضا عليه السلام است،گفتارى دارد كه چگونگى امور فيما بين مامون و امام،و سر انجام قتل آن گرامى را براى ما بازگو مىكند:
«احمد بن على انصارى»مىگويد از«ابا صلت»پرسيدم:
چگونه مامون با آنكه به احترام و دوستدارى امام تظاهر مىكرد و او را وليعهد خود ساخت، ممكن استبه قتل او اقدام كرده باشد؟
«ابا صلت»گفت:مامون چون عظمت و بزرگوارى امام را ديده بود اظهار احترام و دوستى مىكرد،و او را وليعهد خود نمود تا به مردم وانمود كند كه امام دنيا دوست است،و در چشم مردم سقوط كند،اما چون ديد بر زهد و تقواى امام لطمهيى وارد نيامد و مردم از امام چيزى بر خلاف قدس و تقوى نديدند،و بهمين جهت مقام و فضيلت امام نزد مردم روزافزون شد، مامون از متكلمان شهرهاى مختلف افرادى را گرد آورد به اميد آنكه يكى از آنان در بحث علمى بر امام غلبه كند و مقامعلمى امام نزد دانشمندان شكستبخورد،و آنگاه بوسيلهى آنان نقض امام نزد عامهى مردم مشهور شود،اما هيچكس از يهوديان و مسيحيان و آتش پرستان و صائبين و برهمنان و ملحدان و دهرى مذهبان و نيز هيچ جدل كنندهيى از فرقههاى مسلمانان با امام سخن نگفت مگر آنكه امام بر او پيروز شد و او را به استدلال خويش معترف ساخت،و چون چنين شد مردم مىگفتند:«به خدا سوگند امام براى خلافت اولى و شايستهتر از مامون است»و ماموران مامون اين خبرها را براى او بازگو مىكردند،و او سختخشمگين مىشد و آتش حسدش زبانه مىكشيد.و نيز امام عليه السلام از گفتن حق در برابر مامون پروا نداشت،و در بسيارى مواقع چيزهايى كه ناخوشايند مامون بود مىفرمود،و اين نيز موجب شدت خشم مامون و كينهى او نسبتبه امام مىشد،و سر انجام چون از حيلههاى گوناگون خود عليه امام نتيجه نگرفت پنهانى امام را مسموم ساخت» (58)
و نيز«ابا صلت»كه خود همراه امام بوده،و در دفن امام نيز شركت داشته است مىگويد در راه بازگشت از مرو به بغداد در طوس مامون امام را با انگور مسموم به قتل رساند. (59)
پيكر پاك امام،در همان بقعهيى كه هارون قبلا مدفون شده بود،در جلوى قبر هارون بخاك سپرده شد.واقعهى شهادت امام رضا عليه السلام در روز آخر ماه صفر سال 203هجرى بود و در اين هنگام امام پنجاه و پنجسال داشت...
درود خدا و پيامبران و پاكان و نيكان بر روح مقدس آن بزرگوار.
بارى،سكوت و تحريف تواريخ موجب آن شده كه ابعاد جنايات برخى ستمگران و از آن جمله مامون عباسى براى آيندگان بدرستى آشكار نباشد،مامون با رذيلت و حيلهگرى نه تنها امام عليه السلام را سر انجام مسموم و مقتول ساخت،بلكه بسيارى از وابستگان امام و علويان بزرگوار و شيعيان وفادار به امام را نيز يا نابود كرد يا آوارهى شهرها و دشتها و كوهها نمود،و چنان عرصه را بر آنان تنگ ساخت كه آن گراميان پنهان و گمنام هر يك بگوشهيى فرارى شدند،و سر انجام برخى شربتشهادت نوشيدند و برخى نيز گمنام زيستند و مردند،و از تاريخ زندگى بسيارى از آنان هيچ خبرى در دست نيست و برخى خبرهاى پراكنده نيز توسط شيعيان ضبط و محفوظ مانده است...
براى تبرك و نيز بهرهورى از دانش امام على بن موسى الرضا عليهما السلام،برخى سخنان آن عزيز بزرگوار را ذكر مىكنيم:
1- «المرء مخبوء تحت لسانه»مرد زير زبانش پنهان است و چون سخن بگويد شناخته مىشود. (60)
2- «التدبير قبل العمل يؤمنك من الندم»تدبير و انديشه پيش از انجام كار تو را از پشيمانى ايمن مىدارد. (61)
3- «مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار»همنشينى با اشرار و بدكاران موجب بدبينى نسبتبه نيكان و درستكاران مىشود. (62)
4- «بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد»دشمنى با بندگان خدا بد توشهيى استبراى آخرت. (63)
5- «ما هلك امرء عرف قدره»شخصيكه قدر و منزلتخويش را بشناسد هلاك نمىگردد. (64)
6- «الهدية تذهب الضغائن من الصدور»هديه كينهها را از دلها مىزدايد. (65)
7- «اقربكم منى مجلسا يوم القيمة احسنكم خلقا و خيركم لاهله»در قيامت آنكس به من نزديكتر است كه در دنيا خوش اخلاقتر و نسبتبه خانوادهى خود نيكوكارتر باشد. (66)
8- «ليس منا من خان مسلما»كسى كه به مسلمانى خيانت كند از ما نيست. (67)
9- «المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حق»مؤمن چون خشمگين شود خشمش او را از رعايتحق بيرون نمىبرد. (68)
-«ان الله يبغض القيل و القال و اضاعة المال و كثرة السؤال»خداوند قيل و قال و ضايع كردن مال و پرسش بسيار (و بى مورد) را دشمن مىدارد. (69)
11- محبت كردن با مردم نصف عقل است. (70)
12- سختترين كارها سه چيز است:انصاف و حقگويى اگر چه عليه خود باشد-در همه حال بياد خدا بودن-با برادران ايمانى در اموال مواسات كردن. (71)
13- شخص با سخاوت از غذايى كه مردم برايش آماده كردهاند مىخورد تا ديگران نيز از غذايى كه او آماده مىسازد بخورند (72) .
14- قرآن كلام و سخن خداست از آن نگذريد و هدايت را در غير آن نجوئيد كه گمراه مىشويد (73) .
پرسيدند:خدا چگونه و كجاست؟
امام فرمود:اساسا اين تصورى غلط است،زيرا خداوند مكان را آفريد و خود مكان نداشت،و چگونگىها را خلق كرد و خود از چگونگى (و تركيب) بر كنار بود،پس خدا با چگونگى و مكان شناخته نمىشود،و به حس در نمىآيد،و به چيزى قياس و تشبيه نمىگردد.
-چه زمانى خدا بوجود آمده است؟
امام-بگو چه زمانى نبوده تا بگويم چه وقتبوجود آمده است.
-چه دليلى بر حدوث جهان (يعنى اينكه جهان قبلا نبوده و مخلوق است) وجود دارد؟
امام-نبودى سپس بوجود آمدى،و خود مىدانى كه خود را نيافريدهيى و كسى كه مانند توست نيز ترا بوجود نياورده است.
-ممكن استخدا را براى ما توصيف كنيد؟
-امام-آنكه خدا را با قياس توصيف كند هميشه در اشتباه و گمراهى است و آنچه مىگويد ناپسند است،من خدا را به آنچه خود تعريف و توصيف فرموده است تعريف مىكنم بدون آنكه از او رؤيتى يا صورتى در ذهن داشته باشم:«لا يدرك بالحواس»خدا با حواس آفريدگان درك نمىشود،«و لا يقاس بالناس»به مردم قياس نمىشود،«معروف بغير تشبيه»بدون تشبيه شناخته مىشود،در عين علو مقام به همه نزديك است،بدون آنكه بتوان همانندى براى او معرفى كرد،به مخلوقات خود مثال زده نمىشود،«و لا يجور فى قضيته»در حكم و قضاوت خود بر كسى ستم نمىكند...به آيات و نشانهها شناخته مىگردد. (74)
-آيا ممكن است زمين بدون حجت و امام بماند؟
امام-اگر يك چشم بر هم زدن زمين از حجتخدا وامام خالى بماند همهى زمينيان را فرو خواهد برد.
-ممكن است در بارهى فرج (امام عصر عج) توضيح بدهيد؟
امام-آيا نمىدانى كه انتظار فرج جزو فرج است؟
-نه نمىدانم مگر به من بياموزى!
امام-آرى،انتظار فرج از فرج است. (75)
-ايمان و اسلام چيست؟
امام-حضرت باقر العلوم فرمودند:ايمان مرتبهيى بالاتر از اسلام،و تقوى مرتبهيى برتر از ايمان و يقين مرتبهيى برتر از تقوى است،و چيزى كمتر از يقين ميان مردم تقسيم نشده است. (76)
-يقين چيست؟
امام-توكل به خداى متعال و تسليم در برابر اراده و خواست او،و رضايتبه قضاى الهى،و واگذارى امور خويش به خدا (و از او مصلحتخواستن) (77)
-عجب (خود بينى و خود پسندى) كه عمل را از بين مىبرد چيست؟
امام-عجب درجاتى دارد،از جمله آنكه كار زشت در نظر بنده جلوه مىكند و آن را نيكو مىپندارد و از آن خشنود مىشود و گمان مىكند كار خوبى انجام داده است،و از جمله آنكه بنده به خداى خود ايمان مىآورد آنگاه بر خدامنت مىگذارد،در حاليكه منت گذاشتن حق خداست. (78)
-آيا حضرت ابراهيم كه گفت:«و لكن ليطمئن قلبى»در دل خود ترديدى داشت؟
امام-نه ابراهيم يقين داشت،و منظورش اين بود كه خدا بر يقين او بيافزايد. (79)
-چرا مردم از امير مؤمنان على عليه السلام دورى كردند و به غير او روى آوردند با آنكه سابقهى فضائل آن حضرت و مقام و منزلت او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله براى مردم معلوم و آشكار بود؟
امام-چون امير مؤمنان (ع) از پدران و برادران و عموها و دائىها و بستگان آنان كه با خدا و رسول (ص) او در جنگ و ستيز بودند تعداد بسيارى كشته بود،و اين باعث دشمنى و كينهى آنان شد،و دوست نداشتند امير مؤمنان (ع) ولى و رهبر آنان گردد و نسبتبه غير آن حضرت اين احساس و دشمنى را نداشتند،زيرا غير او در پيشگاه پيامبر (ص) و جهاد با دشمن مقام امير مؤمنان را دارا نبود بهمين جهت مردم از امير مؤمنان دور شدند و به غير او رو آوردند. (80)
پىنوشتها: 1- به كافى ج 1 ص 486 و اعلام الورى ص 302 و ارشاد مفيد ص 285 و قاموس الرجال ج 11 ص 31 ملحقات مراجعه شود. 2- نام ديگر اين بانو«تكتم»است. 3- اعلام الورى ص 302 4- اعلام الورى ص 304 5- اعلام الورى ص 305- كافى ج 1 ص 316 6- گويا منظور روزهى پنجشنبه اول ماه و چهار شنبهى وسط ماه و پنجشنبهى آخر ماه است كه پيشوايان معصوم فرمودهاند كسى كه اضافه بر روزهى ماه مبارك رمضان در هر ماه اين سه روز را روزه بگيرد مانند آنستكه همهى سال روزه باشد. 7- اعلام الورى ص 314 8- اعلام الورى ص 315 9- كافى ج 6 ص 283 10- مناقب ج 4 ص 362 11- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 174 12- كافى ج 8 ص 230 13- كافى ج 6 ص 298 14- مناقب ج 4 ص 360 15- كافى ج 5 ص 288 16- معجم رجال الحديث ج 2 ص 237- رجال كشى ص 588 17- كافى ج 1 ص 487 18- كافى ج 8 ص 257 19- تاريخ ابن اثير ج 6 ص 227 20- رجوع شود به تواريخى كه خلافت مامون و شرح زندگى«يحيى بن اكثم»را نوشتهاند و از جمله به«مروج الذهب مسعودى»و به تاريخ«ابن خلكان». 21- الامام الرضا،محمد جواد فضل الله ص 91 به نقل از تاريخ الخلفاء سيوطى ص 284 و 308 22- به«مقاتل الطالبيين»ابو الفرج اصفهانى و تتمة المنتهى و ديگر كتب تواريخ رجوع شود. 23- حياة الامام الرضا،جعفر مرتضى الحسينى ص 213- 214 و بحار ج 49 ص 139 و مسند امام رضا (ع) ج 1 ص 77- 78 و عيون اخبار ج 2 ص 153 24- حياة الامام الرضا ص 214 و بحار ج 49 ص 290 و عيون اخبار ج 2 ص 239 25- حياة الامام الرضا ص 214 و كشف الغمه ج 3 ص 92 و مسند امام رضا ج 1 ص 178 و عيون اخبار ج 2 ص 219 26- حياة الامام الرضا ص 215 و رجال ممقانى ج 1 ص 97 و عيون اخبار ج 2 ص 212 27- حياة الامام الرضا ص 364 و به شرح ميميه ابى فراس ص 196 و عيون اخبار ج 2 ص 170 و بحار ج 49 ص 183 و مسند امام رضا ج 2 ص 96 رجوع شود. 28- بحار ج 49 ص 189 29- كافى ج 1 ص 498- منتهى الامال 30- بحار ج 49 ص 91- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 178 31- عيون ج 2 ص 181- 182 32- بحار الانوار ج 49 ص 118 33- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 131 34- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 132- 133 35- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 134 36- بحار ج 49 ص 127 37- ده سرخ در نيم فرسخى شريف آباد و شش فرسخى مشهد مقدس واقع شده است (منتخب التواريخ ص 544) 38- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135 39- ظروفى كه از سنگ اين كوه مىتراشند هم اكنون نيز بسيار مورد توجه است و از همين سنگ انواع وسائل ديگر نيز ساخته مىشود و از كالاها و سوقاتهاى معروف شهرستان مشهد است،و عموم اهالى مشهد از داستان دعاى حضرت در مورد اين كوه و بركت آن آگاهى دارند. 40- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135 41- همين مكانى كه اكنون مرقد مطهر امام رضا عليه السلام است. 42- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135- 136 43- ارشاد مفيد ص 290 44- ارشاد مفيد ص 290 45- علل الشرايع ص 227- 228 و عيون اخبار الرضا ج 2 ص 138 46- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 141 47- امالى صدوق ص 72 48- ارشاد مفيد ص 292 49- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 164 50- ارشاد مفيد ص 292- 291 51- ارشاد مفيد ص 214- 213- عيون اخبار ج 2 ص 149- 148 52- بحار ج 49 ص 175- 176 53- جاثليق:رئيس اسقفان مسيحى- راس الجالوت:رئيس علماى يهود- صابئين:فرشته پرستان يا ستاره پرستان يا كسانيكه به نوبت و شريعتى ايمان نداشتند- هربذ: معرب«هربد»است و به خادم آتشكده و قاضى گبران و آتش پرستان گفته مىشودنسطاس: پزشك رومى- متكلمان:كسانيكه در علم عقائد مهارت داشتند. 54- راس الجالوت يهودى بود و به انجيل ايمان نداشت ولى به آن آشنائى داشت و مىخواست از اينراه نيز امام را در حضور مسيحيان بيازمايد تقاضا كرد كه امام به انجيل نيز استدلال كند. 55- برهان مفصل و ژرفى كه امام عليه السلام در آن مجلس بيان فرمود در كتاب«توحيد صدوق» ذكر شده است. 56- توحيد صدوق ص 429- 427 و اثباة الهداة ج 6 ص 45- 49 57- طبرى ج 11 ص 1030- البداية و النهايه ج 10 ص 249 و غير آن به نقل حياة الامام الرضا ص 349 58- عيون اخبار ج 2 ص 241 59- عيون اخبار ج 2 ص 245 60- و61- و62- و63- و64- و65- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 294- 291 66- و67- و68- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294 69- و70- و71- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 290- 285 72- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294 73- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294 74- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 47- 10 75- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 227 76- مسند الامام الرضا ج 1 ص 258 77- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 258 78- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 285 79- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 315 80- عيون اخبار الرضا (ع) ج 2 ص 81 |