next page

fehrest page

back page

بـالجـمـله ؛ چـون صـيـّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سـلّم كـه در جـبـيـن داشـت بـه ايـشـان مـنـتـقـل گـردد و هـاشـم قـبـول نـكـرد و از نـُجـبـاى قـوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله ((اَسـَد)) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابـتـهـال از حـق تـعـالى سـؤ ال كـرد كـه او را فـرزنـدى روزى فـرمـايـد كـه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به ((سَلْمى )) دختر عمروبن زيد بن لبـيـد از بـنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را بـرداشـتـه ديـگـر بـاره بـه مـديـنـه آورد تـا در آنـجـا وضـع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (28) ـ كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است ـ وفات فرمود:
امـّا از آن سـوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشـت او را ((شـَيـْبـَه )) گـفـتـنـد و سـَلْمـى هـمـى تـربـيـت او فـرمـود تـا يـمـيـن از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه ((شَيْبَةُ الْحَمْد)) لقب يافت و در ايـن وقـت عـمّ او مـطـّلب در مـكـّه سـيـّد قـوم بـود و كـليـد خـانـه كـعـبـه و كـمـان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانـسـتـند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت .
از آن پـس كـه مـطـّلب بـه خـانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بـلنـد گـشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بـدو مـنـتـقـل گـشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمـدى او را بـرداشـتـه بـه كـوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بـزرگـوارى او شـنـاختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش ‍ نمى فرمود.
بـالجـمـله ؛ نـخـسـتين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .
هـمـانـا مـعـلوم بـاشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى ـ كه رئيس جُرْهُميان بود ـ در مكّه در عهد قـُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كـرد كـه از مـكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چـند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت .
ايـن بـود تـا زمـان عـبـدالمـطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به ما بـده ؛ زيـرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار بـه حـكـم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد و امـر فـرمـود ((صاحب قِداح )) را ـ كه قرعه زدن با او بود ـ قرعه زند به نام كعبه و نام عـبـدالمـطـّلب و نـام قـريـش ، چـون قـرعـه بـزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شـمـشـير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير را فـروخـت و از بـهـاى آن درى از بـهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به ((غزالى الكعبه )) مشهور گشت .
نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
ابـن ابـى الحـديـد و ديـگـران نـقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اين كـرامـتـى اسـت كـه حـق تـعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطـراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هـر قـبيله از قبائل قريش ‍ چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قـريـش آبـى كـه داشـتـنـد از ايـشـان مـضـايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عـبـدالمـطـّلب گـفـت : بـيـائيـد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديـگـران او را دفـن كـنـند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنـكـه هـمه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيد كـه طـلب كـنـيـم شـايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بـار كـردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صـاف و شـيـريـن جـارى شـد پـس عـبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گـفـتـنـد و آب خـوردنـد و مـَشـكـهـاى خـود را پـر آب كـردنـد و قـبـايـل قـريـش را طـلبـيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا مـيـان مـا و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو مـعـارضـه نـمـى كـنـيـم ، آن خـداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(29)
بـالجـمـله ؛ عـبـدالمـطـّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و ((سيّد البطحاء)) و ((سـاقـى الحـجـيج )) و ((حافر الزّمزم )) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بـليـّه بـه او پـنـاه مـى بـردنـد و در هـر قـحـط و شـدّت و داهـيـه بـه نـور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پـسـر و شـش ‍ دخـتـر بـود كـه بـيـايـد ذكـر ايـشـان در ذكـر خـويـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وعـبـدالله بـرگـزيـده فـرزنـدان او بـود و او و ابـوطـالب و زبـيـر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چـون جـنـابـش از مـادر مـتولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانـسـتـنـد كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرا كه گـروهـى از پـيـغـمـبـران بـنـى اسـرائيـل مـژده بـعـثـت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شـام مـسـكـن داشـتـنـد جـامـه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بـزرگـان ديـن علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمـان مـتـولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد.
بـالجـمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هر يـك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سـخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خـدمـت پـدر عـرض كـرد كـه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پـشـت مـن سـاطـع شـده دو نـيـمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كـشـيـده مـى شـود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سـر مـن سـايـه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و بـاز شـده در پـشـت مـن جـاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخـت سـبـز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بـانـگـى بـه گـوش مـن رسـد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر تو سـلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخـر الزمـان از صـُلْب تـو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خـود عـهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند.
پـس فـرزنـدان را جـمـع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بـر آن شـد كـه قـرعـه زنـند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عـبـداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان ((اساف )) و ((نائلة )) كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مـغـيـرة بـن عـبـداللّه بـن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نـخـواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزد آن زن شـدنـد گـفـت : در مـيـان شـما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اكـنـون بـه مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه هـمـى بـر عـدد شـتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد.
پـس عـبـداللّه بـا قـريـش بـه جـانـب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قـرعـه بـه نـام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه بـرآمـد بـدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست .
بـالجـمـله ؛ دو نـوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افـتـاد و آن صـد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بـر صـد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((اَنـَا ابـنُ الذَّبـيـحـَيـْن ))(30) و از دو ذبـيـح ، جـدّ خـود حـضـرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او سـاطـع بـود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نـور او را بـربـايـنـد؛ زيـرا كـه يـگـانـه زمـان بـود در حـُسـن و جـمـال . و در روز بـر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شـب مـى گـذشـت جـهـان از نـور رويـش روشـن مـى گـرديـد و اهـل مـكـّه او را ((مـِصـْبـاح حـَرَم )) مـى گـفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گـوهـر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گـرديـد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند!
بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خـبـر دادنـد و چـنـد سـال بـود كـه عـرب بـه بـلاى قـحـط گـرفـتـار بـودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را ((سَنَةُ الْفَتْح )) نام نهادند.
در هـمـان سـال عـبـدالمـطـّلب عـبـداللّه را بـه رسـم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بـگـذاشـتـنـد و بـه مـكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسد مباركش را در ((دارالنّابغه )) به خاك سپردند.
امـّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين بـرادران او بـود بـه مـديـنـه فـرسـتـاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حـضـرت وداع جـهـان گـفـتـه بـود و مـدّت زنـدگـانـى آن جـنـاب بـيـسـت و پـنـج سـال بـود و هـنـگـام وفـات او هـنـوز آمـنـه عـليـهـاالسـّلام حـمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.(31)
در روايـات وارد شـده اسـت كـه شبى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قـبـر عـبـداللّه پـدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد و عـبـداللّه در قـبـر نـشـسـتـه بـود و مـى گـفـت : ((اَشـْهـَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ))
آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت : ايـنـك عـلىّ ولىّ تـوسـت . گـفـت : شـهـادت مـى دهم كه علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود كه برگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو كه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد.
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شـهـادَتـَيـْن داشـتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام .(32)
فصل دوم : در ولادت با سعادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كه مشهور بين علماى اماميّه آن است كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الا وّل بـوده و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه نـقل اجماع بر آن فرموده و اكثر علماء سنّت در دوازدهـم مـاه مـذكـور ذكـر نموده اند.(33) و شيخ كلينى (34) و بعض افـاضـل عـلمـاى شيعه نيز اختيار اين قول فرموده اند. و شيخ ما علامه نورى ـ طابَ ثراه ـ رسـاله اى در ايـن بـاب نوشته موسوم به ((ميزان السّماء در تعيين مولد خاتم الانبياء))، طالبين به آنجا رجوع نمايند.
و نـيـز مـشهور آن است كه ولادت آن حضرت نزديك طلوع صبح جمعه آن روزبوده در سالى كـه اصـحـاب فـيـل ، فـيـل آوردنـد بـراى خـراب كـردن كـعـبـه مـعـظـّمـه و بـه حـجـاره سِجّيل مُعَذّب شدند و ولادت شريف به مكّه شد در خانه خود آن حضرت . پس آن حضرت آن خـانـه را بـه عـقـيـل بـن ابـى طـالب بـخـشـيـد و اولاد عـقـيـل آن را فـروخـتـنـد بـه مـحـمـّد بـن يـوسـف ـ بـرادر حـَجـّاج ـ و او آن را داخل خانه خود كرد و چون زمان هارون شد ((خَيْزُران )) ـ مادر او ـ آن خانه را بيرون كرد از خـانـه محمّد بن يوسف و مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند و در سَنَه ششصد و پنجاه و نُه مـَلِك مـُظـَفَّر والى يـمـن در عـمـارت آن مـسـجـد سـعـى جـمـيـل فـرمود والحال در همان حالت باقى است و مردم به زيارت آنجا مى روند. و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسيار به ظهور رسيده .
از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده است كه ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت وگوش مى داد و اخبار سماويه را مى شنيد پس چون حضرت عيسى ـ على نبينا وآله و عليه السـلام ـ مـتـولد شـد او را از سـه آسـمـان مـنع كردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتولد شد او را از همه آسمانهامنع كردند وشياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس ‍ قريش گفتند: مى بايد وقت گـذشـتـن دنـيـا و آمـدن قـيـامـت بـاشـد كـه مـا مـى شـنـيـديـم كـه اهـل كـتـاب ذكـر مـى كـردنـد، پـس عـَمـْروبـن اُمـيـّه كـه دانـاتـريـن اهل جاهليّت بود گفت : نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه به آنها هدايت مى يابند مردم و به آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر يكى از آنها بيفتد، بدانيد وقت آن اسـت كـه جـمـيـع خـلايـق هـلاك شـونـد و اگـر آنـهـا بـه حـال خـودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود، پس ‍ امر غريب مى بايد حادث شود. و صبح آن روز كـه آن حـضـرت مـتـولّد شـد هـر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود و ايـوان كـسـرى يـعـنـى پـادشـاه عجم بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه ـ كه سالها آن را مى پرستيدند ـ فرو رفت و خشك شد و وادى سماوه ـ كه سالها بود كسى آب در آن نـديـده بـود ـ آب در آن جـارى شـد و آتـشـكـده فـارس ـ كـه هـزار سال خاموش نشده بود ـ در آن شب خاموش ‍ شد و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديـد كـه شـتـر صـعـبـى چـنـد اسـبـان عـربـى را مـى كـشـنـد و از دجـله گـذشـتـنـد و داخل بلاد ايشان شدند و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصّه شد و آب دجله شكافته شد و در قـصـر او جـارى گـرديـد و نـورى در آن شـب از طـرف حـجـاز ظـاهر شد و در عالم منتشر گـرديـد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شده بـود و جـمـيـع پـادشـاهـان در آن روز لال بـودنـد و سـخن نمى توانستند گفت و علم كاهنان بـرطرف شد و سِحْر ساحران باطل شد و هر كاهنى كه بود ميان او و همزادى كه داشت كه خـبـرهـا بـه او مـى گـفـت جـدائى افـتـاد و قـريـش در مـيـان عـرب بزرگ شدند و ايشان را ((آل اللّه )) گفتند؛ زيرا كه ايشان در خانه خدا بودند و آمنه عليهاالسّلام مادر آن حضرت گـفـت : واللّه كـه چـون پـسـرم بـر زمـين رسيد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس ، از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كـرد و بـه سـبـب آن نـور، قـصـرهـاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قـائلى مى گفت كه زائيدى بهترين مردم را، پس او را ((محمّد)) نام كن و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت :
شعر :
اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطاني
هذَا الْغُلامَ الطَّيِّب اَلاَْرْدانِ
قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ
؛حـمـد مـى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گـهـواره بـر هـمه اطفال سيادت و بزرگى دارد. پس او را تعويذ نمود به اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود.
در آن وقـت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز تـرا از جـا بـرآورده اسـت اى سـيـّد مـا؟ گـفـت : واى بـر شـمـا! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمين را متغيّر مى يابم و مى بايد كه حادثه عظيمى در زمين واقـع شـده بـاشـد كـه تـا عـيـسـى بـه آسـمـان رفـتـه اسـت مـثـل آن واقـع نشده است ، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده اسـت ؛ پـس مـتـفرّق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم . آن ملعون گفت كـه اِسْتعلام اين امر كار من است . پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد در تمام دنيا تا به حـرم رسـيـد، ديـد كـه مـلائكـه اطـراف حـرم را فـرو گـرفـتـه انـد، چـون خـواسـت كـه داخـل شـود مـلائكـه بانگ بر او زدند برگشت پس كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه حـِرى داخـل شـد، جـبـرئيـل گـفـت : بـرگـرد اى مـلعـون ! گـفـت : اى جـبـرئيـل ، يـك حـرف از تـو سـؤ ال مـى كـنـم ، بـگـو امـشـب چـه واقـع شـده اسـت در زمين ؟ جبرئيل گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولّد شده اسـت ، پـرسيد كه آيا مرا در او بهره اى هست ؟ گفت : نه ، پرسيد كه آيا در امّت او بهره دارم ؟ گفت : بلى ، ابليس ‍ گفت : راضى شدم .(35)
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده است كه چون آن حضرت متولّد شد بتها كه بـر كـعـبـه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد كه (جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(36)(37)
و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت : بهترين امّتها و بهترين خلائق و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است .
و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب ((احتجاج )) روايت كرده است از امام موسى بن جـعـفـر عليه السّلام كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از شكم مادر بر زمـيـن آمـد دسـت چـپ را بر زمين گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاى خـود را بـه تـوحـيـد بـه حـركـت آورد واز دهـان مـبـاركـش نـورى سـاطـع شـد كـه اهـل مـكـه قـصـرهـاى بـُصْرى و اطراف آن را كه از شام است ديدند و قصرهاى سرخ يمن و نـواحـى آن را و قـصـرهـاى سـفـيـد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند و در شب ولادت آن حـضـرت دنـيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند در زمين امر غريبى حادث شده است و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تـقـديـس خـدا مـى كـردنـد و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه عـلامـات ولادت آن حـضـرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كـه مشاهده كرد؛ زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوّم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه ، چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند، ايشان را به تير شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم .(38)
فصل سوّم : در شرح احوال آن حضرت در ايّام رضاع و طفوليّت
در حـديـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شـيـرى بـه هـم نـرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـيـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـيـر تـنـاول نـمـود تا آنكه ابوطالب ((حليمه سعديّه )) را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد.
در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآورد حـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى كه او دختر برادر رضاعى من است ؟ زيرا كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از يـك زن شـيـر خـورده بودند.(39)
و ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه ((ثُوَيْبَه ))(40) آزاد كرده ابـولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او ((حليمه سعديّه )) آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(41)
در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـيـد بـا حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طـفـلى كـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، و امـر مـى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِراء مجاورت مى نمود كه من او را مـى ديـدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حـال كـسـى بـه او ايـمـان نـيـاورد و مـى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را.(42)

next page

fehrest page

back page