next page

fehrest page

back page

و از ((رجـال ابـن داود)) و غيره نقل شده كه فرموده حُذَيفه بن اليمان يكى از اركان اربعه است . و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم در كوفه ساكن شد و بـعـد از بـيـعـت بـا حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه چـهـل روز در مـدائن وفـات يـافت (425) و در مرض موت ، پسران خود صفوان و سـعـيـد را وصـيـّت نـمـود كـه با حضرت امير عليه السّلام بيعت نمايند و ايشان به موجب وصيّت پدر عمل نموده در حرب صِفّين به درجه شهادت رسيدند.(426)
شرح حال ابوايّوب انصارى
هفتم ـ اَبُو ايَّوب انصارى خالد بن زيد است كه از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بـَدر و سـايـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت كـه جـنـاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هجرت از مكّه و ورود به مدينه به خانه او وارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مادامى كه در خـانـه او تـشـريـف داشـت مـعـروف اسـت (427) و در شـب زفـاف حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به صفيّه ، ابوايوب سلاح جنگ بر خود راست كرده بـود و در گـرد خـيـمـه پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حراست بود بامداد كه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم او را ديد براى او دعا كرد و گفت : اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَيُّوبَ كَما حَفِظَ نَبِيَّكَ.(428)
سـيـّد شـهـيـد قـاضـى نـوراللّه در ((مـجـالس )) در ترجمه او فرموده : ابوايوب بن زيد الانـصـارى ، اسـم او خـالد اسـت امـّا كُنْيه او بر اسم غلبه نموده ، در غزاى بدر و ديگر مـَشـاهـد حـضـرت پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوايّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّين و خوارج در ملازمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (429) و در ((تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم كـوفـى ))(430) مـسطور است كه ابوايّوب در بعضى از ايّام حرب صفين از لشكر امير عـليـه السـّلام بـيرون آمد و در ميدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشكر شام كسى بـه جـنگ او روى ننهاد و بيرون نيامد چون هيچ مبارزى رغبت محاربه او نكرد ابوايّوب اسب راتازيانه زد و بر لشكر شام حمله كرد هيچ كس پيش ‍ حمله او نايستاد روى به سراپرده مـعاويه آورد. معاويه بر دَرِ سراپرده خود ايستاده بود ابوايّوب را بديد بگريخت و به سـراپـرده درآمـد و از ديـگـر جانب بيرون شد، ابو ايوب بر در اوبايستاد و مبارز خواست جـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ايوب بر ايشان حمله ها كرد و چند كس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خويشتن آمد. معاويه با رنگى زرد و رويـى تـيـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسيارنمود كه سوارى از صـف عـلى عـليـه السـّلام چـنـديـن تـاخت كه به سراپرده من در آمد مگر شما را بند كرده و دسـتـهـاى شـما را بسته بودند كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه مشتى خاك بر گرفتى و بـر روى اسـب او پـاشـيـدى . مردى از اهل شام كه نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت : اى معاويه دل فارغ دار كه من همان نوع كه آن سوار حمله كرد و به سراپرده تو در آمد حمله خـواهـم كـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب عليه السّلام خواهم رفت اگر على رابـبـيـنـم و فـرصـت كـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوش دل گردانم ؛ پس اسب براند و خويشتن را در لشكرگاه اميرالمؤ منين عليه السّلام انداخت و بـه سـراپرده او تاخت . ابوايّوب انصارى چون او را بديد اسب به سوى او براند چون بدو رسيد شمشيرى بر گردن او زد، گردن او ببريد و شمشير به ديگر سو بگذشت و از صـافى دست و تيزى شمشير سر او بر گردن او بود چون اسب سكندرى خورد سر او بـه يـك جانب افتاد و تنه او بر جانبى ديگر به زمين آمد و مردمان كه نظاره مى كردند از نيكوئى زخم ابوايّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها كردند.
ابوايّوب در زمان معاويه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن ديار بيمار گرديد و چـون وفات يافت وصيّت نمود كه هرجا با لشكر خصم ملاقات واقع شود او را دفن كنند بـنـابراين در ظاهر استانبول نزديك به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او مـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است . صاحب ((استيعاب ))(431) در باب كُنى آورده كه چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن كردند كه نبش قبر او نمايند، مقارن آن حـال بـاران بـسـيـار كـه يـاد از قهر پروردگار مى داد بر ايشان واقع شد و ايشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند(432)انتهى .
فـقـيـر گويد: كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مدفن ابوايّوب خبر داده در آنـجـا كـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـيـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن .(433)
شرح حال خالد بن سعيد
هـشتم ـ خالد بن سَعيد بن العاص بن اُميّة بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا مـوى ، نـجـيـب بـنـى امـيـّه و از سابقين اوّلين و متمسّكين به ولايت اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده . و سبب اسلام او آن شد كه در خواب ديد آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او را در آن آتـش افـكند حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به سوى خود كشيد و از آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـيدار شد اسلام آورد.(434)و او با جعفر به حـبـشـه مـهـاجـرت كرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مكّه و حُنَين بوده و از جانب حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم والى بر صدقات يمن بوده و اوست كه بـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه ، امّ حـبـيـبـه دخـتـر ابـوسـفـيـان را در حـبـشه براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم با ابوبكر بيعت نكرد تا آنگاه كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اكراه بـر بـيعت نمودند او از روى كراهت بيعت نمود و او يكى از آن دوازده نفر بود كه انكار بر ابـوبـكـر نـمـودنـد و مـحاجّه كردند با او در روز جمعه در حالى كه بر فراز منبر بود و حديث آن در كتاب ((احتجاج ))و ((خصال )) است .(435)
در ((مـجـالس المـؤ مـنـين )) است كه دو برادران او ابان و عمر نيز از بيعت با ابوبكر ابا نـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بيت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّكُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَيِّبَةُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَكُمْ.(436)
نـهـم ـ خـُزيـمَة (437) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به ((ذوالشَّهادَتَيْن ))؛ به سـبـب آنـكه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقين كه رجوع كردند بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـعـدود اسـت . از ((كـامـل بـهـائى )) نـقـل اسـت كـه در روز صـِفـّيـن خـُزَيمة بن ثابت و ابوالهيثم انصارى جِدى مى نمودند در نـصـرت عـلى عـليـه السـّلام ، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه در اوّل امـر مـرا خـذلان كـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه كـردنـد و دانـسـتـنـد كه آنچه كردند بد بـود.(438) صـاحـب ((اسـتـيـعـاب ))(439) آورده كـه خزيمه در حرب صـفـيـن مـلازم حـضـرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام بود و چون عمّار ياسر شهيد شد او نيز شـمـشـيـر كـشـيده با دشمنان كارزار مى كرد تا شربت شهادت چشيد رضوان اللّه تعالى عليه .
و روايت شده كه اميرالمؤ منين عليه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَيـْنَ اِخـْوانـِى الَّذيـنَ رَكـِبـُوا الطَّريقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَيْنَ عَمّارُ؟ وَاَيْنَ ابْنُ التَّيِهانُ؟ وَاَيـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَيـْنِ؟ وَاَيـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذينَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِيَّةِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَةِ. ثُمَّ ضَرَبَ عليه السّلام يَدَهُ اِلى لِحْيَتِهِ الشَريفَةِ فَاَطالَ البُكاءَ ثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذيـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْكـَمُوهُ.(440)nn4nn يعنى : كجايند برادران من كه راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ كجاست عمّار؟ كـجـاسـت پسر تيهان ؟ و كجاست ذوالشَّهادتَيْن ؟ و كجايند همانندانِ ايشان از برادرانشان كـه بـا يـكـديـگر به مرگ پيمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هديه كردند؟ پس دسـت بـه ريش مبارك خود گرفت و زمانى دراز گريست سپس ‍ فرمود: دريغا! از برادرانم كه قرآن را خواندند و در حفظ آن كوشيدند.
شرح حال زيد بن حارثه

دهم ـ زيد بن حارثة بن شُراحيل الكَلْبى ، و او همان است كه در زمان جاهليت اسير شد حكيم بن حزام او را در بازار عُكاظ از نواحى مكّه بخريد از براى خديجه آورد؛ خديجه ـ رضى الله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بخشيد. حارثه چون اين بدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و خواست تا فديه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانيد و مختار كنيد در آمدن با شما يا ماندن به نزد من ؛ زيـد گـفت : هيچ كس را بر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اختيار نكنم ! حارثه گفت : اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختيار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى ؟ گفت : من از آن حضرت آن ديده ام كه ابدا كسى را بر آن حضرت اختيار نخواهم كرد. چون حضرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اين سخن از زيد شنيد او را به حجر مكّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت ! گواه باشيد كه زيد فرزند من است ، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم . چون حارثه اين بديد از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت كرد. از آن وقت مردم او را زيـد بـن مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نام كردند. اين بود تا خداوند اسلام را آشكار نمود و اين آيه مباركه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِيآءَكُمْ اَبْنآءَكُمْ..).(441)
چـون حـكـم بـرسـيـد فى قَوْلِهِ تعالى : ((اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ)) كه فرزند خوانده را به اسم پدرش ‍ بخوانند، اين هنگام زيد بن حارثه خواندند و ديگر زيد بن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم نـگـفـتـنـد(442) و آيـه شـريـفـه (مـا كـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْ رِجـالِكـُمْ)(443)نـيـز اشـاره به همين مطلب است نه آنكه مراد آن باشد كه پدر حـسن و حسين نيست ؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشند به حكم (اَبْنآئَنا)(444) در آيه مباهله و غيره . و زيد، كُنْيَه اش ‍ ابواُسامه است به نـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى كه جعفر بن ابى طالب عليه السّلام شهيد گشته .(445)
شرح حال سَعْد بن عُباده
يـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَة بْن دُلَيْم بْن حارِثَةِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سيّد انصار و كريم روزگـار و نـقـيـب رسول مختار صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه كـمـال داشت و پسرش قيس و پدر و جدّش نيز ((جـواد)) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُليم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضيافت او ((مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْيَأْتِ دارَ دُلَيـْم )). بـعـد از دُلَيـْم ، پـسـرش عُباده نيز به همين طريق بود و از پس او سعد نيز بـديـن قـانـون مـى رفـت و قـيـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَيـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هديه مى كردند و به مكّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـيـس رسـيـد كـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه كـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده كـه وقـتـى ثـابـت بـن قـيـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ، گـفـت : يـا رسول اللّه ! قبيله معد در جاهليّت پيشوايان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ كـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّةِ خـِيـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِيَّةِ خِيارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غيور بود كه غير از دختر باكره تزويج نكرد و هر زنى كه طلاق گفت كسى جرئت تزويج او نكرد.(446)
بـالجـمـله ؛ ايـن سعد همان است كه در روز سقيفه او را آورده بودند در حالتى كه مريض ‍ بود و خوابانيده بودند و خَزْرَجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيز به بيعت او مـى خـواندند لكن بيعت از براى ابوبكر شد و چون مردم جمع شدند كه با ابوبكر بيعت كنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدم طريق عدم سپارد، لاجَرَم فرياد برداشت كه اى مردم مـرا كـشـتـيد! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بكشيد او را كه خدايش ‍ بكشد. قيس بن سـعـد كـه چـنـيـن ديـد بـرجـست و ريش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاك حبشيّه و اى ترسنده گريزنده در ميدان و شير شرزه امن و امان ! اگر يك موى سَعد بن عُباده جنبش كند از ايـن بـيـهـوده گـوئى يـك دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بكوبند.(447) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاك ! اگر مرا نيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه ترا رفت هرآينه تو و ابوبكر در بازار مدينه از مـن نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحق مـى كـردم بـه جـمـاعـتـى كـه در مـيـان ايـشـان بـوديـد ذليـل و نـاكـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شديد. آنگاه گفت : يا آلَ خَرْزَج احْمِلُوني مِنْ مَكانِ الْفـِتـْنـَةِ. او را بـه سـراى خـويـش حـمـل كـردنـد و بعد هم هرچه خواستند كه از وى بيعت بگيرند بيعت نكرد و گفت : سوگند به خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هرچه تير در تـيـركـش ‍ دارم بر شما بيندازم و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم و تا شمشير در دسـتـم اسـت بـر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم و به خدا سـوگـنـد كـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا خـداى خود را ملاقات كنم . و آخر الا مر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت و او را قـبـيـله بـسـيـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پيش خويشان خود مى بود در يك وقـتـى از دهـى به دهى ديگر مى رفت از باغى كه در رهگذر او بود او را تير زدند و به قتل رسانيدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:
شعر :
قَدْ قَتَلْنا سَيّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه
فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(448)
شرح حال ابودُجانه
دوازدهم ـ اَبُودُجانه (449) اسمش سِماك بن خَرَشَة بن لَوْذان است و از بزرگان صـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است كه در جنگ يمامه حاضر بـود و چـون سپاه مُسَيْلمه كذّاب در حديقة الرّحمن كه به حديقة الموت نام نهاده شد پناه بـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه كـه دل شـيـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت كه مرا در ميان سپرى برنشانيد و سر نيزه ها را بـر اطـراف سـپـر مـحكم داريد آنگاه مرا بلند كنيد و بدان سوى باغ اندازيد. مسلمانان چـنـيـن كـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن كرد و چون شير بخروشيد و شمشير بكشيد و هـمـى از سـپـاه مـسـيـلمـه بـكـشـت . بـَراءِ بـن مـالك از مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شدند ولكن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا كشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانكه درصِفّين ملازم ركاب اميرالمؤ منين عليه السّلام گشت .(450)
شـيـخ مـفـيد در ((ارشاد)) فرمود: روايت كرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام كـه فـرمود: بيرون مى آيد با قائم عليه السّلام از ظَهْر كوفه بيست و هفت مرد ـ تا آنكه فرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالك اشتر پس مى باشند ايشان در نزد آن حضرت از انصار و حُكّام .(451)
شرح حال ابن مسعود
سـيـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـليـف بنى زهره از سابقين مسلمين است و در ميان صـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است . علماى ما فرموده اند كه او مخالطه داشته با مـخـالفـيـن و بـه ايـشـان مـيـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او را تـجـليـل بـسـيـار كـنـنـد و گـويـنـد كـه او اَعـْلَم صحابه بوده به كتاب اللّه تعالى ؛ و رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه قرآن را از چهار نفر اخذ كنيد و ابتدا كـرد بـه ابـن امّ عـبـد كـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر ديـگـر مـُعـاذ بـن جَبَل و اُبَىّ بن كَعْب و سالم مولى ابوحُذيفه . وَقالُوا قالَ صلى اللّه عليه و آله و سلّم : مَنْ اَحَبَّ اَن يَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْيَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(452)
و ابـن مـسـعـود هـمان است كه سر ابوجهل را در يوم بَدْر از تن جدا كرد(453) و اوست كه به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (454) و اوست از آن جـمـاعـتـى كـه انكار كردند بر ابوبكر جُلوسش را در مجلس خلافت (455)؛ اِلى غـَيْر ذلك . و او را اَتباع و اصحابى بود كه از جمله ايشان است رَبيع بن خُثَيْم كه معروف است به خواجه ربيع و در مشهد مقدّس مدفون است .
شرح حال عمّار
چهاردهم ـ عَمّار بْن ياسِر الْعَنسى (بالنّون ) حليف بنى مخزوم مُكَنّى به ابى يَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و از اَصْفياء اصحاب اميرالمؤ مـنين عليه السّلام و از معذّبين فى اللّه و از مهاجرين به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد ديگر است . و آن جناب و پدرش ياسر و مادرش سـُمـيَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام ، اسلام آوردند و مشركين قريش ايشان را عذابهاى سـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان مى گذشت ايشان را تـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـكـيـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا يـا آل يـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَكـُمْ الْجـَنَّةُ(456) و مـى گـفـت : خـدايـا! بـيـامـرز آل ياسر را و آمرزيده اى .
((ابن عبدالبرّ)) روايت كرده كه كفّار قريش ياسر و سميّه و پسران ايشان عمّار و عبداللّه را بـا بـلال و خَبّاب و صُهَيْب مى گرفتند و ايشان را زره هاى آهنين بر تن مى كردند و بـه صـحـراى مـكّه در آفتاب ، ايشان را نگاه مى داشتند به نحوى كه حرارت آفتاب و آهن بـدن ايـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ايشان مى گـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهيد كفر بگوئيد و سَبّ نَبىّ نمائيد، ايشان لاعلاج تقيّهً اظـهـار كـردنـد. آن وقـت قـوم ايـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند كه در آن آب بود ايـشـان را در مـيـان آن آبـهـا افـكـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـه منزل بردند.
فقير گويد: كه قوم ياسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنكه ياسر قحطانى و از عنس ‍ بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالك به جهت طلب برادر ديگر خود از يمن به مكّه آمدند، ياسر در مكّه بماند و دو برادرش برگشتند به يمن و ياسر حليف ابوحُذيفة بن المغيرة المخزومى گرديد و سميّه كنيز او را تزويج كرد و عمّار متولّد شد ابوحذيفه او را آزاد كـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همين حلف و ولاء بود كه چون عـثـمان ، عمّار را بزد تا فتق پيدا كرد و ضلعش شكست بنى مخزوم اجتماع كردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بميرد ما احدى را به مقابل او نخواهيم كشت مگر عثمان را!(457)
شهادت سميه رحمة اللّه عليها
بالجمله ؛ كفّار قريش ياسر و سميّه را هر دو را شهيد كردند و اين فضيلت از براى عمّار اسـت كـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـيـد شـدنـد. و سميّه مادر عمّار از زنهاى خـَيـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـيـار در اسـلام كـشـيـد آخـرالا مـر ابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـيـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و او اوّل زنى است كه در اسلام شهيد شده .
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم : يا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّي كُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا يا اَبّا الْيَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ ياسِرٍ بِالنّار(458)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت كـه مـشـركـيـن قـريـش او را در آتـش افـكـنـدنـد رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا نارُ كوني بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار كَما كُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهيمَ.(459)
آتـش او را آسـيـب نـكرد. و حمل كردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه عليه و آله و سـلّم دو بـرابـر ديـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـايـش ‍ رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از ((صحيح بـخـارى )) نـقـل اسـت كـه عـمـّار دو بـرابـر ديـگـران حـمـل اَحْجار مى نمود تا يكى از براى خود و يكى در ازاى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَيـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَةُ الْبـاغـِيـَة يـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّةِ وَيـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّ ارِ.(460)
و هم روايت است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَيْثُ كانَ عَمّار جَلَدة بَيْنَ عَيْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ البـاغـِيـَة .(461) و نـيـز فـرمود كه عمّار از سر تا پاى او مملو از ايمان است .(462)
بـالجـمـله ؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه 37 به سن نود در صِفّين شهيد شد رضوان اللّه عـليـه و در ((مـجالس المؤ منين )) است كه حضرت امير عليه السّلام به نفس نفيس بر عمّار نـمـاز كـرد و بـه دسـت مـبـارك خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاريـاسـرنـودويـك سال بود.(463)
و بـعـضى از مورّخين آورده اند كه عمار ياسر رضى اللّه عنه در آن روزى كه به سعادت شـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان كرد و گفت : اى بار خداى ! اگر من دانم كه رضاى تـو در آن اسـت كـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنين كنم و نوبتى ديگر گـفـت كه اگر من دانم كه رضاى تو در آن است كه من شمشير بر شكم خود نهاده زور كنم تا از پشت من بيرون رود چنين كنم و بار ديگر فرمود كه اى بار خداى ! من هيچ كارى نمى دانـم كـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با اين گروه و چون از اين دعا و مناجات فـارغ شـد بـا يـاران خـويـش گـفـت كـه مـا در خـدمـت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم سه نوبت با اين عَلَمها كه در لشكر معاويه اند با مـخـالفين و مشركين حرب كرده ايم و اين زمان با اصحاب اين رايات حرب مى بايد كرد و بر شما مخفى و پوشيده نماند كه من امروز كشته خواهم شد و من چون از اين عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم كار من حواله به لطف ربّانى كنيد و خاطر جمع داريد كه اميرالمؤ مـنـيـن عليه السّلام مقتداى ما است ، فرداى قيامت از جهت اَخيار با اَشرار خصومت خواهد كرد. و چـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال اين كلمات فارغ گشت تازيانه بر اسب خود زد و در ميدان آمده قـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى كرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تـيـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُكَنّى به اَبى العاديه زخمى بر تهيگاه وى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خويش ‍ مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او ((رشد)) نام قَدَحى شير پيش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح كرد فرمود: صَدَقَ رَسـُول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از حـقـيـقـت ايـن سـخن استفسار نمودند، جواب فـرمـود كـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا اخبار نموده كه آخر چيزى كه از دنيا روزى تو باشد شير خواهد شد؛ آنگاه قدح شير را بر دست گرفته بياشاميد و جان شـيـريـن نـثـار جـانـان كـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـيـد و امـيـرالمؤ منين عليه السّلام بر اين حال اطلاع يافته بر بالين عمار آمد و سر او را به زانوى مبارك نهاده فرمود:
شعر :
اَلا اَيُّهَا الْـمَوْتُ الَّذي هُوَ قاصِدي
اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَيْتَ كُلَّ خَليلٍ
اَراكَ بَصيرا بِالَّذينَ اُحِبُّهُمْ
كَانَّكَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَليلٍ

next page

fehrest page

back page