next page

fehrest page

back page

وجـه پـنـجـم : كـثرت زهد اميرالمؤ منين عليه السّلام است و شكى نيست كه اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، آن حضرت بود و تمام زاهدين روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـيـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـيـر نـخـورد و مـاءكـول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود. نان ريزه هاى خشك جوين را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى كرد كه مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زيت يا روغنى به آن بـيـالايـنـد و كـم بـود كـه خـورشى با نان خود ضمّ كند و اگر گاهى مى كرد نمك يا سركه بود.(25)
و در كـيـفـيـت شـهـادت آن حـضرت بيايد كه آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان كه براى افـطـار بـه خـانه ام كلثوم آمد، امّ كلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد كه در آن دو قـرص جـويـن و كاسه اى از لَبَن و قدرى نمك بود حضرت را كه نظر بر آن طعام افتاد بگريست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در يك طَبَق حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مى كنم تا آنـكـه فـرمود: به خدا سوگند كه افطار نمى كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى ! پـس امّ كـلثـوم كـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدكـى از نـان بـا نـمـك تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـكـتـوبـى كـه به عُثمان بن حُنَيْف نوشته چنين مرقوم فرموده كه امام شما در دنيا اكتفا كـرد بـه دو جامه كهنه و از طعام خود به دو قرص نان ، و فرموده كه اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خويش ‍ را از بافته هاى حـريـر و ابـريـشـم كنم ممكن بود، ليكن هيهات كه هوى و هوس بر من غلبه كند و من طعامم چـنـيـن بـاشد و شايد در حجاز يا در يَمامه كسى باشد كه نان نداشته باشد و شكم سير بـر زمـيـن نـگذارد، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطراف من شكم هاى گرسنه باشد و قناعت كنم به همين مقدار كه مرا امير مؤ منان گويند وليكن فقرا را مشاركت نكنم در سختى و مـكـاره روزگـار، خـلق نـكـردنـد مرا كه پيوسته مثل حيواناتى كه همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طيّب و لذيذ شوم .(26)
بـالجـمـله ؛ اگر كسى سير كند در خُطَب و كلمات آن حضرت به عين اليقين مى داند كثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنيا تا چه اندازه بود.
شـيـخ مـفـيـد روايـت كرده كه آن حضرت در سفرى كه به جانب بصره كوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه ، حُجّاج مكّه نيز آنجا فرود آمده بودند و در نـزديـكـى خـيـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر كلامى از آن حضرت استماع كنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمايند و آن جناب در خيمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـكـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خيمه بيرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت يافتم او را كه كفش خود را پينه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم كه احتياج ما با آنـكـه اصـلاح امـر مـا كنى بيشتر است از آنكه اين كفش پاره را پينه بدوزى ، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح كفش ‍ خود فارغ شد، آنگاه آن كفش را گذاشت پهلوى آن يكتاى ديـگـرش و مرا فرمود كه اين جفت كفش مرا قيمت كن ؛ من گفتم : قيمتى ندارد، يعنى از كثرت اِنـْدراس و كـهـنـگـى ديـگـر قابل قيمت نيست و بهائى ندارد. فرمود: با اين همه چند ارزش دارد؟ گفتم : درهمى يا پاره درهمى ، فرمود: به خدا سوگند كه اين يك جفت كفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اينكه توانم اقامه و احقاق حقى كنم يا باطلى را دفع فرمايم . الخ .(27)
و از جـمـله كـلمـات آن حـضرت است كه به سوى ابن عباس مكتوب فرموده كه الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ يـَسـُرُّهُ دَرْكُ م الَمْ يـَكـُنْ لِيـَفـُوتَهُ وَيَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ يَكُنْ لِيـُدْرِكـَهُ فـَلْيـَكـُنْ سـُروُرُكَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِكَ وَلْيـَكـُنْ اَسـَفـُكـَ عـَل ى م اف اتـَك مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْي اكَ فَلا تُكْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَكَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَيْهِ جَزَعا وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فيم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(28)
يعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد يافتن چيزى كه از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـديـر يـافـتـه كـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاك و بـدحـال مـى كند او را نيافتن چيزى كه نمى تواند او را درك كند و نبايد كه آن را بيابد؛ چـه هم به حكم خدا ادراك آن از براى او مُحال باشد پس بايد كه سرور و خوشحالى تو در آن چـيـزى بـاشد كه از آخرت به دست كنى و غصه و غم تو بر آن چيزى باشد كه از فـوائد آخـرت از دسـت تو بيرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنيويه به دست آورى زياده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنيا فرحان مشو و چون دنيا با تو پشت كند غمگين و در جزع مباش و اهتمام تو در كارى بايد كه بعد از مرگ به كار آيد.
ابـن عـبـاس پـس از آنـكـه ايـن مـكـتـوب را قـرائت كـرد گـفـت كـه مـن بـعـد از كـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از هـيـچ كـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از اين كلمات نفع بردم !
بالجمله ؛مطالعه اين كلمات از براى زهد در دنيا هر عاقلى را كافى و وافى است .
عبادت حضرت على عليه السّلام
وجـه ششم : آنكه حضرت اَعْبَد مردم و سيّد عابدين و مصباح مُتَهَجّدين بود، نمازش از همه كـس بـيـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع يقين را در راه دين از مشعل او افروختند، پيشانى نورانيش از كثرت سـجـود پـيـنـه كـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود كه نقل شده در ليلة الهرير در جنگ صِفّين بين الصَّفَّيْن نطعى برايش گسترده بودند و بر آن نماز مى كرد و تير از راست و چپ او مى گذشت و بر زمين مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تيرى به پاى مباركش فرو رفته بود خواستند آن را بيرون آورند بـه طـريـقـى كـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـكـنـد صـبـر كـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بيرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه كلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غير او التفاتى نداشت و به صحّت پيوسته كه آن جناب در هر شب هزار ركعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشيت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَين عليه السّلام با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثَّفِنات و زين العابدين مى گويند فرموده :
وَمَنْ يَقْدِرُ عَلى عِب ادَةِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام ؟!
يـعـنى كه را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل على عليه السّلام عبادت خدا كند؟!(29)
حلم و عفو حضرت على عليه السّلام
وجه هفتم : آنكه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو كننده ترين مردمان بود از كسى كه با او بدى كـنـد و صـحـت ايـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه كرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحكم و عـبـداللّه بـن زبـيـر و سـعـيـد بـن العـاص كـه در جـنـگ جـمـل بـرايـشـان مـسـلط شـد و ايـشان اسير آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها كرد و مـتـعـرّض ايـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عايشه ظفر يافت به نهايت شـفـقـت و لطـف ، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشير بر روى او و اولادش كشيدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ايـشـان غـلبـه كـرد شـمـشـيـر از ايـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت كـنـنـد. و نيز اين مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّين با معاويه كرد كه اوّل لشكر مُعاويه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع كـردند بعد از آن ، آن جناب آب را از تصرّف ايشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ايشان منع فرما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه ! آنچه ايشان كردند من نمى كنم و شـمـشـيـر مـُغـنـى اسـت مرا از اين كار و فرمان كرد تا طرفى از آب گشودند تا لشكر مُعاويه نيز آب بردارند.(30)
و جـمـع كـثـيـرى از عـلمـاى سـنـّت در كـتـب خـود نـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از ثـقـات اهل سنّت گفت : على بن ابى طالب عليه السّلام را در خواب ديدم گفتم : يا اميرالمؤ منين ! شـمـا وقـتى كه فتح مكّه فرموديد خانه ابوسفيان را مَاءْمَن مردم نموديد و فرموديد هركه داخـل خـانـه ابوسفيان شود بر جان خويش ايمن است ، شما اين نحو احسان در حق ابوسفيان فـرمـوديـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى كرد فرزندت حسين عليه السّلام را در كربلا شـهـيـد نـمـود و كـرد آنـچـه كرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّيفى را در اين باب نـشنيدى ؟ گفتم : نشنيدم ، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت : چون بيدار شدم مبادرت كردم به خانه ابن الصّيفى كه معروف است به ((حيص و بَيص )) و خواب خود را براى او نـقـل كـردم تـا خـواب مـرا شـنـيـد شـهقه زد و سخت گريست و گفت : به خدا قسم كه اين اشـعـارى را كه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرموده من در همين شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بيرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد كرد از براى من آن ابيات را:
شعر :
مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِيَّةً
فَلَمّا مَلَكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ
وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما
غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ
وَحَسْبُكُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَيْنَنا
وَكُلُّ اِنآءٍ بَالَّذي فيهِ يَرْشَحُ(31)
حسن خلق حضرت على عليه السّلام
وجه هشتم :حُسْن خُلق و شكفته روئى آن حضرت است . و اين مطلب به حدّى واضح است كه دشمنانش به اين عيب كردند، عمروعاص مى گفت كه او بسيار دِعابَة و خوش طبعى مى كند و عـمـرو ايـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه كـه او بـراى عـذر ايـنكه خلافت را به آن حضرت تـفـويض نكند اين را، عيب او شمرد. صَعْصَعْة بن صُوْحان و ديگران در وصف او گفتند: در مـيـان مـا كـه بـود مـثـل يكى از ما بود، به هر جانب كه او را مى خوانديم مى آمد و هرچه مى گـفـتـيـم مـى شـنـيـد و هـرجـا كـه مـى گـفـتـيـم مـى نـشـسـت و بـا ايـن حـال ، چـنـان از آن حـضـرت هـيـبـت داشـتـيم كه اسير دست بسته دارد از كسى كه با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(32)
و نقل شده كه روزى معاويه به قيس بن سعد، گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را كه بسيار خـنـدان و شـكـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـيـس گـفـت : بـلى چـنـيـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاويـه ! تـو بـه ظـاهـر چـنـين نمودى كه او را مدح مى كنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه ! آن جـنـاب با آن شكفتگى و خندانى ، هيبتش از همه كس افزون بود و آن هيبت تـقـوى بـود كـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـيـبـتـى كـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(33)
سبقت حضرت على عليه السّلام در ايمان
وجـه نـهـم : آنـكـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ايـمـان بـه خـدا و رسـول ؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به اين فضيلت معترفند و دشمنان او انكار او نمى توانند نمود؛ چنانكه خود اميرالمؤ منين عليه السّلام اين منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انكار آن نكرد.(34)
از جناب سلمان روايت شده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُكُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُكُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب .(35)
و نـيـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام ، فـرمـود: زَوَّجْتُكِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَكثْرَهُمْ عِلْما.(36)و اَنَس گفته كه برانگيخت حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على عليه السّلام در روز سه شنبه .(37)
و خزيمة بن ثابت انصارى در اين باب گفته :
شعر :
م آ كُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا
عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ
اَلَيْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ
وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ
وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ
جِبْرِيلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ(38)
شـيـخ مـفـيـد رحمه اللّه روايت كرده از يحيى بن عفيف كه پدرم با من گفت : روزى در مكّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم كـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـكـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به كعبه نمود و به نماز ايستاد، در اين هنگام كودكى را ديدم كه آمد در طرف راست او به نماز ايستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ايشان ايستاد، پس آن جوان به ركـوع رفـت و آن كـودك و زن نـيز ركوع كردند، پس آن جوان سر از ركوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نيز متابعت كردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم : امر اين سه تن امـرى عظيم است ! عبّاس گفت : بلى ، آيا مى دانى ايشان كيستند؟ اين جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن كودك على بن ابى طالب فرزند برادر ديگر مـن اسـت و آن زن خـديجه دختر خُوَيْلد است ، همانا بدانكه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد كه او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمين است و امر كرده است او را به ايـن ديـنـى كـه بـر طـريـق او مـى رود، و به خدا قسم كه بر روى زمين غير از اين سه تن كسى بر دين او نيست .(39)
فصاحت حضرت على عليه السّلام
وجـه دهـم : آنكه آن حضرت افصح فصحاء بود و اين مطلب به مرتبه اى واضح است كه مـُعـاويـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته : واللّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش ‍ كـسـى غـيـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را كسى غير او تعليم ننموده .(40) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف كـلام آن جـنـاب كـه دوَن كـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ كَلامِ الْمَخْلُوق (41)و كـتـاب ((نـهـج البـلاغـه )) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ايـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حكمت كلمات آن حضرت را و هيچ كس آرزو نكرده است و در خاطرى نگذشته است كه مانند خُطَب و كلمات آن حضرت تلفيق كند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقية را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سيد رضى جامع نـهـج البـلاغـه كـردنـد مـطـلبـى دقـيـق در ايـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشيده نيست سخافت قول ايشان ؛ چه علماى اخبار ذكر كرده اند كه پيش از ولادت سـيـد رضى رحمه اللّه اين خطبه را در كتب سالفه يافتند. و شيخ مفيد كه ولادتش بـيـسـت و يـك سال قبل از سيد رضى رحمه اللّه واقع شده اين خطبه را در كتاب ((ارشاد)) نـقـل كرده و فرموده كه جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اين خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نيز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم .(42) و ابـن ابى الحديد و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند كه سـيـد رضـى رحـمـه اللّه و غـيـر او ابـدا بـه امـثـال ايـن كـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد كرد.(43)
معجزات حضرت على عليه السّلام
وجه يازدهم : معجزات باهرات آن جناب است :
بدان كه معجزه آن است كه بر دست بشرى امرى ظاهر گردد كه از حدّ بشر بيرون باشد و مـردمـان از آوردن بـه مـثـل آن عـاجـز بـاشند لكن واجب نمى كند كه از صاحب معجزه همواره مـعـجـزه اش آشـكـار بـاشـد و هـر وقت كه صاحب معجزه ديدار گردد معجزه او نيز ديده شود بـلكـه صـاحـب مـعـجزه چون از درِ تَحَدّى بيرون شدى يا مدّعى از وى معجزه طلبيدى اجابت فـرمـودى و امـرى بـه خـارق عادت ظاهر نمودى . امّا بسيارى از معجزات اميرالمؤ منين عليه السـّلام هـمـواره مـلازم آن حـضـرت بـود و دوست و دشمن نظاره مى كرد و هيچ كس را نيروى انـكـار آن نـبـوده و آنها زياده از آن است كه نقل شود؛ از جمله شجاعت و قوّت آن حضرت است كه به اتّفاق دوست و دشمن كَرّار غير فَرّار و غالب كلّ غالب است . و اين مطلب بر ناظر غـزوات آن حـضـرت مـانند بدر و اُحُد و جنگهاى بصره و صِفّين و ديگر حُروب آن حضرت واضـح و ظـاهـر اسـت و در ليـلةُ الهـَرير(44) زياده از پانصد كس و به قولى نـُهـصـد كـس را با شمشير بكشت و به هر ضربتى تكبير گفت و معلوم است كه شمشير آن حـضـرت بـر درع آهـن و ((خـُودِ)) فولاد فرود مى آمد و تيغ آن جناب آهن و فولاد مى دريد و مـرد مـى كـشـت ، آيـا هيچ كس اين را تواند يا در خور تمناى اين مقام تواند بود؟ و اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در ايـن غـزوات اظـهار خرق عادت و معجزات نخواست بنمايد بلكه اين شجاعت و قوّت ملازم قالب بشريّت آن حضرت بود.
ابـن شـهـر آشـوب قـضـايـاى بـسـيـار در بـاب قـوّت آن حـضـرت نـقـل نـمـوده مـانـنـد دريـدن آن حـضـرت قـمـاطـ(45) را در حال طفوليّت و كشتن او مارى را به فشار دادن گردن او را به دست خود در اوان صِغَر كه در مهد جاى داشت ، و مادر او را حيدره ناميد و اثر انگشت آن حضرت در اسطوانه در كوفه و مـشـهـد، اثـر كـف او در تـكـريـت و مـوصـول و غـيـره و اثـر شـمـشـيـر او در صـخـره جـبـل ثـور در مـكـّه و اَثـَر نـيـزه او در كـوهى از جبال باديه و در سنگى در نزد قلعه خيبر مـعـروف بـوده اسـت . و حـكـايـت قوّت آن حضرت در باب قطب رحى (46) و طوق كـردن آن را در گـردن خـالدبـن الوليد و فشار دادن آن جناب خالد را به انگشت سبابه و وسـطـى بـه نـحوى كه خالد نزديك به هلاكت رسيد و صيحه منكره كشيد و در جامه خويش پـليـدى كـرد بر همه كس ‍ معلوم است و برداشتن آن جناب سنگى عظيم را از روى چشمه آب در راه صـِفـّيـن و چـنـد ذراع بـسـيـار او را دور افكندن در حالتى كه جماعت بسيار از قلع (47) آن عـاجـز بـودنـد و حـكـايـت قـَلْع بـاب خـيـبـر و قـتـل مـرحـب اَشـْهـَر اسـت از آنـكـه ذكـر شـود و مـا در تـاريـخ احوال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به آن اشاره كرديم .
ابـن شـهـر آشـوب فـرموده چيزى كه حاصلش اين است كه از عجايب و معجزات اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام آن اسـت كـه آن حـضـرت در سـاليـان دراز كـه در خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم جهاد همى كرد و در ايّام خلافت خود كه با ناكثين و قـاسـطـيـن و مـارقـين جنگهاى سخت همى كرد هرگز هزيمت نگشت و او را هرگز جراحتى منكر نـرسـيـد و هـرگـز بـا مـبـارزى قـتال نداد الاّ آنكه بر وى ظفر جست و هرگز قِرْنى از وى نـجـات نـيـافـت و در تـحـت هـيـچ رايـت قـتـال نـداد الاّ آنـكـه دشـمـنـان را مـغـلوب و ذليـل سـاخـت و هـرگـز از انـبوه لشكر خوفناك نگشت و همواره به جانب ايشان هَرْوَله كنان رفـت ؛ چـنـانـكـه روايـت شـده كـه در يـوم خـنـدق بـه آهـنـگ عـَمـْروبـن عـبـدود چـهـل ذراع جـسـتـن كرد و اين از عادت خارج است و ديگر قطع كردن او پاهاى عمرو را با آن ثياب و سلاح كه عمرو پوشيده بود، و ديگر دو نيمه كردن مرحب جهود را از فرق تا به قدم با آنكه همه تن او محفوف در آهن و فولاد بود(48) الخ .
ديـگـر فـصاحت و بلاغت آن حضرت است كه به اتفاق فُصَحاى عرب و علماى ادب كلام آن جناب فوق كلام مخلوق و تحت كلام خالق است ؛ چنانكه به اين مطلب اشاره شد.
ديـگـر عـلم و حـكـمـت آن حـضـرت اسـت كـه انـدازه او را جـز خـدا و رسول كسى نداند و شرح كردن آن نتواند؛ چنانكه به برخى از آن اشاره شد؛ پس كسى كـه بـى مـعـلّمـى و مـدرّسـى به صورت ظاهر در مَعارج علم و حكمت چنان عُروج كند كه هيچ آفريده تمنّاى آن مقام نتواند كرد، معجزه آشكار باشد.
ديـگـر جـود و سـخـاوت آن حـضـرت اسـت كـه هـر چـه بـه دسـت كـرد بـذل كـرد و بـا فـاطـمه و حَسَنَيْن عليهماالسّلام سه شب رُوزه با روزه پيوستند و طعام خويش را به مسكين و يتيم و اسير دادند و در ركوع انگشترى قيمتى انفاق كرد و حق تعالى در شـاءن او و اهـل بـيـت او سـوره ((هـَلْ اَتـى )) و آيـه اِنَّمـا نازل فرمود و گذشت كه آن حضرت به رشح جبين و كدّ يمين هزار بنده آزاد فرمود.
و ديـگـر عـبـادت و زهد آن حضرت است كه به اتّفاق علماى خبر هيچ كس آن عبادت نتوانست كـرد و در تـمـامـى عـمـر بـه نان جوين قناعت فرمود و از نمك و سركه خورشى افزونتر نـخواست و با آن قوت آن قوّت داشت كه به برخى از آن اشارت نموديم و اين نيز معجزه باشد؛ زيرا كه از حدّ بشر بيرون است . و از اين سان است عفو و علم و رحمت او و شدّت و نـقـمـت او و شـرف او و تـواضـع او كـه تـعـبـيـر از او مى شود به ((جمع بين الاضداد)) و ((تـاءليـف بـيـن الاَشـْتـات )) و ايـن نـيـز از خـوارق عـادات و فـضـائل شـريـفه آن حضرت باشد؛ چنانكه سيّد رضى رضى اللّه عنه در افتتاح ((نهج البـلاغـه )) بـه ايـن مـطـلب اشـاره كـرده و فـرمـوده : اگـر كـسـى تاءمّل و تدبر كند در خُطَب و كلمات آن حضرت و از ذهن خود خارج كند كه اين كلمات از آن مـشـرع فصاحت است كه عظيم القدر و نافذ الامر و مالك الرّقاب بوده شكّ نخواهد كرد كه صـاحـب ايـن كـلمـات بـايـد شـخـصـى بـاشـد كـه غـيـر از زهـد و عـبـادت حـظّ و شـغـل ديـگـر نـداشته باشد و بايد كسى باشد كه در گوشه خانه خود غنوده يا در سر كـوهـى اعـتزال نموده باشد كه غير از خود كسى ديگر نديده باشد و ابدا تصوّر نخواهد كـرد و يقين نخواهد نمود كه اين كلمات از مثل آن حضرت كسى باشد كه با شمشير برهنه در درياى حَرْب غوطه خورده و تن هاى اَبْطال را بى سر نموده و شجاعان روزگار را به خـاك هـلاك افـكـنـده و پـيـوسـتـه از شـمـشـيـرش خـون مـى چـكـيـده و بـا ايـن حـال زاهـِدُ الزُّهـاد و بـَدَلُ الاَبـْدال بـوده و ايـن از فضايل عجيبه و خصايص لطيفه آن جناب است كه مابين صفتهاى متضادّه جمع فرموده انتهى .(49)
وَلَنعمَ ما ق الَ الصَّفِىّ الحلّى فى مدح اميرالمؤ منين عليه السّلام :
شعر :
جُمِعَتْ فى صِفاتِكَ الاَضْدادُ
فَلِهذ ا عَزَّتْ لَكَ الاَنْد ادُ
زاهِدٌ ح اكِمٌ حَلي مٌ شُج اعٌ
ف اتِكٌ ن اسِكٌ فَقي رٌ جَوا دٌ
شِيَمٌ ما جُمِعْنَ فى بَشَرٍ قَطُّ
وَلا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ
خُلُقٌ يُحْجِلُ النَّسيمَ مِنَ
اللُّطْفِ وَبَاْسٌ يَدوبُ مِنْهُالْجَمادُ
بـالجـمـله ؛ آن حـضرت در جميع صفات از همه مخلوقات جز پسر عمّش برترى دارد لاجرم وجـود مـبـاركـش انـدر آفـريـنـش مـحـيـط مـمـكـنـات و بـزرگـتـرين معجزات است و هيچ كس را مـجـال انـكـار آن نيست بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى يا آيَةَ اللّهِ الْعُظْمى وَالنَّبَاء الْعَظيمَ. امّا معجزاتى كـه گاهى از آن حضرت ظاهر شده زياده از حَدّ و عَدّ است و اين احقر در اين مختصر به طور اجـمـال اشـاره بـه مـخـتـصـرى از آن مـى نـمـايـم كـه فـهـرسـتـى بـاشـد از بـراى اهل تميزّ و اطّلاع .
از جـمـله مـعـجزات آن حضرت ، معجزات متعلّقه به انقياد حيوانات و جنّيان است آن جناب را؛ چـنـانـچـه ايـن مطلب ظاهر است از حديث شير و جُوَيْرِيَة ابْنِ مُسْهِرْ(50)و مخاطبه فرمودن آن جناب با ثعبان بر منبر كوفه (51) و تكلّم كردن مرغان و گرگ و جرّى با آن حضرت و سلام دادن ماهيان فرات آن جناب را به امارت مؤ منان (52) و بـرداشـتـن غـراب كـفـش آن حـضـرت را و افـتـادن مارى از آن (53) و قضيّه مرد آذربايجانى و شتر سركش او(54) و حكايت مرد يهودى و مفقود شدن مالهاى او و آوردن جـنـّيـان آنـها را به امر اميرمؤ منان (55) و كيفيت بيعت گرفتن آن جناب از جنّها به وادى عقيق و غيره .(56)
ديگر معجزات آن حضرت است تعلّق به جمادات و نباتات مانند رَدّ شَمْس براى آن حضرت در زمـان رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و بـعـد از مـمـات آن حـضـرت در ارض بـابل و بعضى در جواز ردّ شمس كتابى نوشته اند و ردّ شمس را در مواضِع عديده براى آن حـضـرت نـگـاشـتـه انـد.(57) و ديـگـر تـكلّم كردن شمس است با آن جناب در مـواضـع مـتعدّده و ديگر حكم آن حضرت به سكون زمين هنگامى كه زلزله حادث شد در زمين مـديـنـه زمـان ابـوبكر و از جنبش باز نمى ايستاد و به حكم آن جناب قرار گرفت و ديگر تنطّق كردن حِصى در دست حق پرستش و ديگر حاضر شدن آن حضرت به طىّ الارض در نـزد جـنـازه سـلمـان در مدائن و تجهيز او نمودن و تحريك آن حضرت ابوهريره را به طىّ الارض و رسـانـيـدن او را بـه خـانـه خـويش ‍ هنگامى كه شكايت كرد به آن حضرت كثرت شوق خويش را به ديدن اهل و اولاد خود.(58)

next page

fehrest page

back page