شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار زمهر او چه عقيق يمن
برند دست به دستش زگرمى بازار
|
على كه خواند رسول خداش ، خير بشر(85)
|
در او كسى كه شك آورد، گشت از كفّار
|
نماز و روزه و حج كسى نشد مقبُول
|
مگر به مهر على و ائمّه اطهار
|
به غير تيغ كسش آب در گلو نكند
|
شود چه دشمن شوريده بخت او بيمار
|
دلى كه نيست در او مهر مرتضى ، قلب است
|
شود به مهر على نقد دل تمام عيار
|
على است صاحب (86)بدر آنكه در ميانه جيش
|
چُه ماه بَدْر بُد و ديگران نجوم صِغار
|
على است قاتل عمرو آن دلير كز خونش
|
گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار
|
به نور علم على محو گشت ظلمت جهل
|
به آب تيغ على شد زمين دل گُلزار
|
شدى سياه رخ منكران (87) خرق فلك
|
اگر شدى به دم تيغ او سپهر دچار
|
على است عرش مكانى كه بهربت شكنى
|
به دوش عرش (88) نشان نبى گرفت قرار
|
نمود مدح على را به ((هَلْ اَتى )) رَحْم ن
|
چه كرد از سر اخلاص نان خود ايثار
|
چه داد از سر اخلاص خاتم (89) خود را
|
نهاد بر سر او تاج ((اِنّما)) غفّار
|
دليل اگرطلبى بر امامتش يك دم
|
به چشم دل بنگر بر حديث يوم الدّار(90)
|
حديث منزله (91) را وِرْد خويشتن ميساز
|
كـه مـى كـنـد دل
اهل نفاق را افكار
|
بودامام به حُكم حديث روز غدير
|
بدين حديث نمايند خاص و عام اقرار
|
نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر
|
خليفه كرد على را به گفته جبّار
|
نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ
|
گرفت از همه امّتان خود اقرار
|
وليك آنكه با صحبت تهنيت كردى
|
نمود از پس اقرار خويشتن انكار
|
على است آنكه خدا نفس مصطفى خواندش (92)
|
جدا نكرد زهم اين دو نفس را جبّار
|
ز اتحاد نگنجد ميانشان مويى
|
ميان اين دو برادر كجاست جاى سه بار
|
على كه مظهر يَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است
|
به غير او، تو كسى را امام خود مشمار
|
على است (93) هادى هر قوم و ثانى ثقلين (94)
|
قدم برون زطريق هدايتش مگذار
|
على به قول نبى هست چون سفينه نوح (95)
|
به دامنش چه زنى دست ، خوف غرق مدار
|
بگير دامن حيدر كه آيه تطهير(96)
|
گواه پاكى دامان اوست بى گفتار
|
بود امام من آن كس كه در زمان رَسُول
|
هميشه بود امير مهاجر و انصار
|
نه آن خلاف شعار آنكه حضرت نبوى
|
نمود بر سر ايشان اُسامه را سردار
|
بود امام من آن سرورى كه در خيبر
|
نبى نمود ثنايش به خوشترين گفتار
|
عَلَم (97)چه داد به دست على رسول خداى
|
شدند مضطرب از بيم ضربتش كفار
|
شكسته گشت زيك حمله اش عَساكر كفر
|
زتيغ او بنمودند همچو تير فرار
|
به دستيارى توفيق دَرْ زخيبر كند
|
چنانچه كاه برون آورند از ديوار
|
درى كه بود گران بر چهل نفر افكند
|
چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار
|
بود امام رسولى كه خواند در موسم
|
به امر حضرت بارى برائت بر كفار
|
نه آنكه حضرت جبريل بر زمين آورد
|
برات غزلش از نزد عالم الاسرار
|
بود خليفه حق آنكه در تمامى عمر
|
زحق (98) جدا نشد و حقّ از او نكرد كنار
|
بود امام من آن آفتاب بُرج شرف
|
كه كرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار
|
سخن چه كرد به اخلاص با على خورشيد
|
ربود گوى تفاخر زثابت و سيار
|
كسى كه گفت ((سَلونى )) سزد امامت را
|
نه آنكه كرد به ((لَوْلا)) به جهل خود اقرار
|
امام اهل معارف كسى تواند بود
|
كه كرد تربيتش مصطفى به دوش و كنار
|
هميشه كرد زعلم لَدُنّيش تعليم
|
بدو سپرد علوم ظواهر واسرار
|
نمود نام على را دَرِ مدينه عِلمْ
|
كه تا غلط نكند ابلهى دراز ديوار
|
به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد
|
بگير راه درش را و كج مرو زينهار
|
بُود امام مرا بس على و اولادش
|
مرا به اين و به آن نيست غير لعنت كار
|
مرا به سر نبود جز هواى خاك نجف
|
به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد كار
|
شدم به يارى حق سالها مقيم نجف
|
كه شايد شود آن خاك پاك قبر و مزار
|
وليك عاقبت از جور دشمنان كردم
|
از آن زمين مقدس به اضطرار فرار
|
به حق جاه محمّد به آبروى على
|
مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار
|
اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى
|
اگر به هند بميرم و گر به ملك تتار
|
هر آن كسى كه به مهر على بود معروف
|
يقين كنند از او، منكر و نكير فرار
|
كسى كه چشم شفاعت زمرتضى دارد
|
به گوش او نرسد غير مژده ازغفّار
|
زبهر دشمن حيدر بود بناى جحيم
|
به دوستان على دوزخش نباشد كار
|
گر اتّفاق به مهر على نمودندى
|
نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار
|
چه حصر كردن فضل على ميسر نيست
|
سخن بس است دگر كن به عجز خود اقرار
|
كسى كه دم زند از فضل بى نهايت او
|
چه مُرغكى است كه از بحر تَر كند منقار
|
حديث فضل على را تمام نتوان كرد
|
اگر مداد(99) شود اَبْحُر و قلم اشجار
|
گمان مكن كه در اين گفتگو بود اغراق
|
چنين به ما خبر آمد ز احمد مختار
|