next page

fehrest page

back page

اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا يَن امُ اَيّ امَ الْخَوْفِ وَلا يَنْكُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَريقِ النّارِ وَهُوَ م الِكُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـيـعـُوا اَمـْرَهُ فـيـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَيـْفٌ مـِنْ سـُيـُوفِ اللّه .(236)
و عـهدنامه اى كه حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسيار و پند و حكمت بى شمار كه مرسلاطين جهان را در هر امـارت و ايالت قانونى باشد كه بدان قانون دفع خراج و زكات شود و هيچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعيّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسيج راه كند، اشتر با جمعى از لشكر به جانب مصر حركت فرمود.
نـقـل اسـت كـه چـون اين خبر گوشزد معاويه گشت پيغام داد براى دهقان عريش كه اشتر را مـسـمـوم كـن تـا مـن خـراج بـيست سال از تو نگيرم ، چون اشتر به عريش رسيد دهقان آنجا پـرسـيـد كـه از طـعـام و شـراب چـه چـيـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـديـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـيـان كـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـيـل كرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود كه از دنيا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند كه شهادتش در قلزم واقع شد و ((نافع )) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاويه رسيد چندان خوشحال شد كه در پوست خود نمى گنجيد و دنياى وسيع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـرديـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به موت او بسى متاءسف گشت و زياده اندوهناك و گرفته خاطر گرديد و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـيـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّي اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَكُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِكا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصيب ات .(237)
پـس ، از مـنـبـر بـه زيـر آمـد و بـه خـانه رفت مشايخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِكٍ وَم ا م الِكٌ لَوْ ك انَ مِنْ جَبَلٍ لَك انَ فُنْدا وَلَوْ ك ان مِنْ حَجَرٍ لَك انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَيـَهـِدَّنَّ مَوْتُكَ عالَما وَلَيَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِكٍ فَلتبْكِ الْبَواكي وَهَلْ مَرْجُوٌّ كَمالِكٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ كَمالِكٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِكٍ.(238)
و هم در حقّ مالك فرمود: خدا رحمت كند مالك را و چه مالك ! اگر مالك كوهى بود، كوه عظيم و بى مانند بود، اگر مالك سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گويا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود(239) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم كـه مـرگ او اهل شام را عزيز كرد و اهل عراق را ذليل نمود و فرمود كه از اين پس مانند مالك را نخواهم يافت .(240)
قـاضـى نـوراللّه در ((مـجـالس )) گـفـتـه كـه صـاحـب ((مـُعـْجـَم البـُلدان )) در ذيل احوال بعلبك آورده كه معاويه كسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاويه رسـيـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدينه طيّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نيز گفته مخفى نماند كه اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنكه به حليه عقل و شجاعت و بزرگى و فضيلت مُحَلّى بود همچنين به زيور علم و زهد و فقر و درويشى نيز آراسته بود.(241)
در ((مجموعه )) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است كه مالك روزى از بازار كوفه مى گذشت و چنانكه شيوه اهل فقر است كرباس خامى در بر و پاره اى از همان كرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، يكى از بازاريان بر در دكّانى نشسته بود چون اشتر را بديد كـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزيده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ يكى از حاضران كه اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده كرد به آن بازارى خطاب نمود كه واى بر تو هـيـچ دانـسـتـى كـه آن چـه كس بود كه به او اهانت كردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالك اشتر صاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن كار كه كرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد كه خود را به او برساند واز او عذر خواهد، ديـد كـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر كرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسيدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ايـن چـه كـارى است كه مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى كه از من صـادر شـد از تو مى خواهم كه ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هيچ گناهى نيست بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم كه از براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم ! انتهى .(242)
مـؤ لف گـويـد: مـلاحـظـه كن كه چگونه اين مرد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسب اخـلاق كـرده بـا آنـكـه از اُمـراء لشـكـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شديدالشّوكة است و شـجـاعتش به مرتبه اى است كه ابن ابى الحديد گفته كه اگر كسى قسم بخورد كه در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نيست مگر استادش اميرالمؤ منين عليه السّلام گمان مى كنم كه قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـويـم در حـق كـسـى كـه حـيـات او مـنـهـزم كـرد اهل شام را و ممات او منهزم كرد اهل عراق را؟ و اميرالمؤ منين عليه السّلام در حق او فرموده كه اشـتر براى من چنان بود كه من براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده كـه كـاش در مـيـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلكه كاش ‍ يك نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوكتش بر دشمن از تاءمّل در اين اشعار كه از آن بزرگوار است معلوم مى شود:
شعر :
بَقَيْتُ وَفْرى (243) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى
وَلَقيتُ اَضْيافي بِوَجْهٍ عَبُوسٍ
اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً
لَمْ تَخْلُ يَوْما مِنْ نِهابِ(244) نُفُوسٍ
خَيْلا كَاَمْثالِ السَّعالى (245) شُزَّبا(246)
تَغْدُو بِبيْضٍ فى الْكَريهَةِ شُوسٍ
حَمِىَ الْحَديدُ عَلَْهِمْ فَكاَنَّهُ
وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(247)
بالجمله ؛ با اين مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوكت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسيده كـه يـك مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نمايد ابدا تغيير حالى براى او پيدا نمى شـود بـلكـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نمايد، و اگر خوب مـلاحـظـه كـنـى اين شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَميرُالْمُؤ مِنينَ عليه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(248)
شرح حال محمّد بن ابى بكر
بـيـسـت و سـوّم : مـحـمـّد بـن ابـى بـكـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـليـل القـدر عـظـيـم المـنزلة از خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام و از حواريّين آن حضرت بـلكـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـكـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَيْس كه اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بكر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّةُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبكر، زوجه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امير المؤ منين عليه السّلام تربيت شد و پدرى غير از آن حـضرت نشناخت حتّى آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـكر. و محمّد در جمل و صفيّن حضور داشت و بعد از صفين اميرالمؤ منين عليه السّلام او را حـكومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاويه عمرو بن عاص و معاوية بن خديج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسيار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع كردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگير كردند، پس معاوية بن خديج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـكم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـيـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گويند چون اين خبر به مادرش رسيد از كثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چكيد و عايشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرين مى كرد بر معاويه و عمرو عاص و ابن خديج .(249) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد زيـاده محزون و اندوهناك شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به اين كلمات شريفه :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَكْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ك ادِحـا وَسـَيـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُكـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ كـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغي اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.
فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـي ك ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ك اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ يَجْعَلَ لي مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعي عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ في الشَّهادَةِ وَتَوْطِيني نَفْسي عَلَى الْمـَنـِيَّةِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ يـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.(250)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع يافت به جهت تعزيت اميرالمؤ منين عليه السّلام از بـصره به كوفه آمد و آن حضرت را تعزيت بگفت ؛ يكى از جاسوسان اميرالمؤ منين عليه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن ! خـبـر قتل محمّد به معاويه رسيد او بر منبر رفت و مردم را اعلام كرد و چنان شام شادى كردند كه مـن در هـيـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـديـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ايـشـان اسـت بـلكـه انـدوه مـا زيـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .(251) و روايـت اسـت كـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ كانَ لي رَبيبا وَكُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا.(252) و مـحـمّد عليه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر يـحـيى بن اميرالمؤ منين عليه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقيه مدينه است كه جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام باشد.
شرح حال محمّد بن ابى حذيفه
بـيـست و چهارم : محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاوية بن ابـى سفيان است امّا از اصحاب و انصار و شيعيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاويه محبوس بود وقتى او را از زندان بيرون آورد و گفت : آيا وقت آن نـشده كه بينا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آيا ندانستى كه عثمان مظلوم كـشته شد و عايشه و طلحه و زبير خروج كردند در طلب خون او و على فرستاد كه عثمان را بـكـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائيم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى كه رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزديك تر و شناسائيم به تو بيشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا كه احدى شركت نكرد در خون عثمان جز تو به سبب آنكه عثمان ترا والى كرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند كه ترا معزول كند نكرد لاجرم بر او ريختند و خونش بريختند و به خدا قسم كه شركت نكرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبير و عايشه و ايشان بودند كه مردم را تحريص ‍ بر كشتن او مى نمودند و شركت كرد با ايشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جميعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّي لاََ شْهَدُ اَنَّكَ مُذْ عَرَفْتُكَ في الْجاهِلِيَّةِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفيكَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَليـلا وَلا كـَثـيـرا وَاِنَّ عـَلا مَةَ ذالِكَ لَبَيِّنَةٌ تَلوُمُوني عَلى حُبّي عَلِيّا خَرَجَ مَعَ عـَلِي عـليـه السـّلام كـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِي وَاَنْصارِي وَخَرَجَ مَعَكَ اَبْن اءُ الْمُنافِقينَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دينِهِمْ وَخَدَعُوكَ عَنْ دُنْي اكَ.
وَاللّهِ ي ا مـُعـاوِيـة ! م ا خـَفـِىَ عـَلَيـْكَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَيْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ في ط اعَتِكَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِيّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُكَ فِي اللّهِ وَفي رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقيتُ.
مـعـاويـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانيدند و پيوسته در زندان بود تا وفات كرد.(253)
ابـن ابـى الحـديـد آورده كـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذيفه را از مصر دستگير كرد و براى معاويه فرستاد معاويه او را حبس كرد او از زندان بگريخت ، مردى از خثعم كه نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت .(254) و پدر محمّد ابوحذيفه از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر كـه پـدر و بـرادرش كشته گشت در جمله اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در روز يمامه در جنگ با مُسَيْلمه كذّاب شهيد گشت .
شرح حال ميثم تمّار
بـيـسـت و پـنـجم : ميثم بن يحيى التّمار، از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و از اصفياء ايشان و حواريين اميرالمؤ منين عليه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى كه قابليت و استعداد داشت علم تعليم فرموده بود، و او را بر اسرار خفيّه و اخبار غيبيه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى كرد و كافى است در اين باب آنكه ابن عبّاس كـه تلميذ اميرالمؤ منين عليه السّلام است از آن حضرت تفسير قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسير مقامى رفيع داشت و محمّد حنفيّه از او ((ربانىّ امّت )) تعبير كرده و پسر عمّ پيغمبر و اميرالمؤ منين عليهماالسّلام بود، با اين مقام و مرتبت ميثم او را ندا كرد: يابن عبّاس ! سؤ ال كـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـير قرآن كه من قرائت كرده ام بر اميرالمؤ منين عليه السّلام تنزيل قرآن را و تعليم نموده مرا تاءويل آن را. ابن عبّاس استنكاف ننمود و دوات و كاغذ طلبيد و نوشت بيانات او را(255).
وَك انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ يَبَسَتْ عَلَيْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابـوخـالد تـمّار روايت است كه روز جمعه بود با ميثم در آب فرات با كشتى مى رفتيم كـه نـاگـاه بـادى وزيـد مـيـثـم بـيـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصيّات آن باد به اهـل كـشـتـى فرمود كشتى را محكم ببنديد اين ((باد عاصف ))(256) است و شدّت كـنـد هـمـانـا مـعـاويـه در هـمـيـن سـاعـت وفات كرده ، جمعه ديگرى قاصد از شام رسيد خبر گـرفـتيم گفت : معاويه بمرد و يزيد به جاى او نشست ! گفتيم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذكر احوال رُشيد هَجَرى گذشت اِخبار او حبيب بن مظاهر را به كشته شدن او در نصرت پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و آنكه سرش را به كوفه برند و بگردانند.
شيخ شهيد محمّدبن مكى روايت كرده از ميثم كه گفت شبى از شبها اميرالمؤ منين عليه السّلام مرا با خود از كوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت كف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى كَيفَ اَدْعوُكَ وَقَدْ عَصَيْتُكَ وَكَيفَ لا اَدْعُوكَ وَقَدْ عَرَفْتُكَ وَحُبُّكَ فى قَلْبي مَكينٌ مَدَدْتُ اِلَيـكَ يـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّةً وَعـَيـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَةً اِل هـى اَنـْتَ م الِكُ الْعـَط اي ا وَاَنـَا اَسـَيُر الْخَط اي ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاك گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحراء پس خطى كشيد از براى من و فرمود: از اين خط تجاوز مكن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاريكى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در اين صحراء با آنكه دشمن بسيار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم كه در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا يـافـتم او را كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى كند همين كه احساس كرد مرا فرمود: كيستى ؟ گفتم : ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نكردم ترا كه از خط خـود تـجـاوز نـكـنـى ؟ عرض كردم : اى مولاى من ! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نياورد. فرمود آيا شنيدى چيزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـيـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ(257) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْري نَكَتُّ الاَْ رْضَ بِالْكَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاك النَّبْتُ مِنْ بَذْري .
علاّ مه مجلسى در ((جلاء العيون )) فرموده كه شيخ كشّى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه ميثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را خريد و آزاد كرد پس از او پرسيد كه چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه پدر تو در عجم ترا ميثم نام كرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين عليه السّلام ، به خدا سوگند كه مرا پدرم چنين نام كرده است . حضرت فرمود كه سالم را بگذار و همين نـام كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را ميثم كرد و كنيت خود را ابوسالم .(258)
روزى حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به او فرمود كه ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند كشيد و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بينى و دهان تو روان خـواهد شد و ريش تو از آن رنگين خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحريث با نُه نفر ديگر به دار خواهند كشيد و چوب دار تو از همه آنها كوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزديكتر خواهى بود، با من بيا تا به تو بنمايم آن درخـتـى كـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آويـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد.(259) بـه روايـت ديـگـر حـضـرت به او گفت : اى ميثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى كه ولدالزناى بنى اميّه ترا بطلبد و تكليف كند كه از من بيزار شوى ؟ مـيـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه از تـو بيزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند كه ترا خواهد كشت و بردار خواهد كشيد! ميثم گفت : صبر خواهم كرد واينها در راه خـدا كـم است و سهل است ! حضرت فرمود كه اى ميثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ميثم پيوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى كرد و مى گفت : خدا بركت دهد ترا اى درخت كه من از براى تو آفريده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى كنى . به عَمْروبن الحُرَيْث مى رسيد مى گفت : من وقتى كه همسايه تو خواهم شد رعايت همسايگى من بكن ؛ عمرو گمان مى كرد كه خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگيرد مى گفت : مبارك باشد خانه ابن مسعود را خواهى خريد يا خانه ابن حكم را؟ و نمى دانست كه مراد او چيست .
پـس در سـالى كـه حـضـرت امـام حـسـيـن عليه السّلام از مدينه متوجّه مكّه شد و از مكّه متوجّه كـربـلا، مـيـثـم بـه مـكـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـليـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو كيستى ؟ گفت : منم ميثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـسـيـار شـنـيـدم كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دردل شب ياد مى كرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـى كـرد؛ پـس مـيثم احوال حضرت امام حسين عليه السّلام را پرسيد، امّ سلمه گفت كه به يكى از باغهاى خود رفته است ، ميثم گفت : چون بيايد سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در اين زودى من و تو به نزد حق تعالى يكديگر را ملاقات خواهيم كرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبيد و كنيزك خود را گفت : ريش او را خـوشـبـو كـن ، چـون ريـش او را خـوشـبو كرد و روغن ماليد ميثم گفت : تو ريش مرا خوشبو كردى و در اين زودى در راه محبّت شما اهل بيت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت كه حضرت امام حسين عليه السّلام تو را بسيار ياد مى كرد. ميثم گفت : من نـيـز پيوسته در ياد اويم و من تعجيل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است كه مى بايد بـه او بـرسـيـم . چـون بيرون آمد عبداللّه بن عبّاس را ديد كه نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال كن آنچه خواهى از تفسير قرآن كه من قرآن را نزد اميرالمؤ منين عليه السّلام خوانده ام و تاءويلش از او شنيده ام . ابن عبّاس دواتى و كاغذى طلبيد و از ميثم مى پرسيد و مـى نـوشـت تـا آنـكـه مـيـثـم گـفـت كـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى كه ببينى مرا با نُه كس به دار كشيده باشند؟
چـون ابـن عـبـّاس اين را شنيد كاغذ را دريد و گفت : تو كهانت مى كنى ! ميثم گفت : كاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نيايد كاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه كوفه شد و پـيـش از آنـكه به حج رود با معرّف كوفه مى گفت : كه زود باشد حرام زاده بنى اميّه مرا از تـو طـلب كـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنكه بر در خانه عَمْربن الحُرَيْث مرا بردار كشند.
چـون عـبـيـداللّه زيـاد بـه كـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـيـد و احوال ميثم را از او پرسيد، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـيـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـيـد و بـه استقبال ميثم رفت به قادسيّه و در آنجا ماند تا ميثم آمد و ميثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: اين مقرّبترين مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـليـه السّلام گفت : واى بر شما اين عجمى را اينقدر اعتبار مى كرد؟ گفتند: بلى ، عـبـيـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در كجاست ؟ گفت : در كمين ستمكاران است و تو يكى از ايـشـانـى . ابـن زيـاد گفت : تو اين جرئت دارى كه اين روش سخن بگوئى اكنون بيزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زياد گفت : بيزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام مـيـثـم گـفـت : اگر نكنم چه خواهى كرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانيد، ميثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است كه تو مرا به قـتل خواهى رسانيد و بر دار خواهى كشيد با نُه نفر ديگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحريث ؛ ابـن زيـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى كنم تا دروغ او ظاهر شود؛ ميثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده است و پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از جـبـرئيـل شـنـيـده و جـبـرئيل از خداوند عالميان شنيده پس چگونه مخالفت ايشان مى توانى كرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى كـشـت و در كـجـا بـه دار خـواهـى كـشـيـد و اوّل كـسـى را كـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر كرد ميثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان ميثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى كرد و طلب خون امام حسين عليه السّلام خواهى كرد و همين مرد را خواهى كشت !

next page

fehrest page

back page