تقديم به پدرم استاد بزرگ شيخ محمد على عبدالرحمان

پدرا! هركلمه‏اى‏كه از اين كتاب مى‏نوشتم، تو در خاطرم بودى، و وقتى كه ازنوشتن‏فراغت‏يافتم، احساس كردم كه هنگام نوشتن، تو بامن بوده‏اى، براى من مى‏نوشتى وبه‏من مى‏آموختى.

اينك، اين همان كتاب است كه من به پاس احترام و وفادارى از روزگار گذشته، به توتقديم مى‏كنم، روزهايى‏كه من دختربچه‏اى بودم و پيش هم‏سالان و رفقاى خود به تومى‏باليدم، وقتى كه به‏آموزشگاه مى‏رفتيم، و راهمان از مدرسه دمياط مى‏گذشت، وتو را ازپنجره، در ميان حلقه‏اى از شاگردان مى‏ديديم، كه آنان سرتاپا به‏درس تو گوش مى‏دادند،هنگامى‏كه بازمى‏گشتيم تو را درحلقه ديگرى از ياران و مريدانت مى‏ديديم كه برگرد تونشسته و ازتو تعليم مى‏گرفتند و به‏سخنان مؤثر تو، كه راه رسيدن به‏حق را نشان مى‏داد، گوش‏مى‏دادند، و مانيز گوش مى‏داديم.

من با آن كه كودك بودم، احساس مى‏كردم كه مى‏خواهم به‏آن محيط عالى‏كه تو در آن‏سخن مى‏گويى برسم، وبا حد اعلاى شوق وارادت، به تو نزديك شوم.

اى پدر! با آن كه دير زمانى است وروزهاى بسيارى گذشته است، ولى من‏هنوز فراموش‏نكرده‏ام كه تو در ميان ما مى‏نشستى و از دودمان پاك رسول خدا سخن مى‏گفتى; كسانى‏كه ازكودكى، مهرشان‏را به‏ما نوشانيدى و ما را آگهانيدى كه برخود بباليم; چون شرف انتساب به آن‏خانواده را داريم.

پدرم! شبى از شب‏هاى ماه رجب را به‏ياد دارم، كه فردايش آماده سفر به سوى قاهره‏بودى و مادر عزيزمان - كه خداى رويش را خرم بگرداند - انتظار ساعت آمدن نوزادش رامى‏كشيد. من و خواهر بزرگ‏ترم فاطمه، نزد توآمديم. وقتى كه تو به تهجد و عبادت خداى‏اشتغال داشتى، ما ازتو خواستيم و اميد داشتيم كه دست از اين سفر بردارى و يابه‏تاخيرش‏اندازى; زيرا ما بر مادرمان بيم‏ناك بوديم.

به ما چنين گفتى:

نترسيد و اندوه‏ناك نباشيد، خداى با اوست.

سپس براى مادر كنار خود جايى بازكردى، و از سفرى‏كه‏نمى‏توانستى آن را به‏تاخيربيندازى سخن گفتى; زيرا در آن سفر مى‏خواستى به‏وظيفه لازمى قيام كنى: و آن شركت درمجلسى بود كه به‏ياد بانوى بانوان «زينب‏» تشكيل مى‏شد!

پاسى از شب گذشت وما هنوز نزد تو نشسته‏بوديم و داستان شورانگيز او را از تومى‏شنيديم. هنگامى‏كه صبح، پرده شب را برداشت، تو با ما وداع كردى وبه مادرم چنين گفتى:

اگر دختر آوردى نامش را زينب بگذار.

و آن گاه ما و او را به خدا سپردى و سفر كردى.

پدر جان! ازهمان شب، نام بانوى بانوان «زينب‏» را در قلب خود جاى دادم، و بعضى اززيبايى‏ها و فضايل مؤثر و جذابش را به خاطر سپردم و هرگز فراموشش نكردم.

امروز به‏شوق آمده‏ام تا از بانوى بانوان چيزى بنويسم. هنگامى‏كه آماده نوشتن شدم،خود را يافتم كه به‏ديروز خودم بازگشته‏ام، آن‏ديروز و در ديروزى‏كه با همه‏زندگى برابراست، و آن را در برابر چشمم مجسم كرده و همين‏طور در برابر من مجسم بود، تا از نوشتن‏اين كتاب‏فارغ‏شدم.

قلم را به‏يك‏سو نهادم وخود را كمى‏خسته يافتم، چشم برهم نهادم، ولى گذشته‏اى‏كه‏پشت‏كرده و رفته بود، هم چنان در يادم بود.

آن را گوارا يافتم، نزديك بود كه تسليمش شوم و يك‏باره به‏خواب روم، اگر صداى‏كودك خود را از دور نشنيده‏بودم. از بى‏هوشى به‏هوش آمدم‏وبا خود مى‏گفتم:

اى پدر! خداى تو را نگه‏دارد.

اى مادر! خداى تو را بيامرزد.

عائشه.

مقدمه

اين كتاب، تنهاتاريخ نيست; اگرچه تمام مطالب آن از مدارك تاريخى صحيح گرفته شده‏همچنين اين كتاب رمان محض نيست; اگرچه در نگارش، به‏سبك رمانى درآمده است.

ليكن شرح حال بانويى است كه براى وى مقدر شده بود كه در عصرى زندگى كند كه ازپيش‏آمدهاى بزرگ پر باشد، وزمانى در صحنه دولت اسلام نمايان شود، كه كمترين توصيفى‏كه از آن‏زمان بكنيم آن است‏كه بگوييم زمانى باشان بوده است:

نام اين‏زن، درتاريخ ما و تاريخ انسانيت، بامصيبتى قرين گرديده، و آن مصيبت كربلاست.

مصيبتى كه تاريخ نويسان اتفاق دارند كه يكى از حوادث مؤثر در تاريخ شيعه خصوصا ودر تاريخ اسلامى عموما بوده، حتى بعضى از آن ها معتقدند كه بالاترين و مؤثرترين‏حادثه‏اى‏است كه مذهب تشيع را بنياد كرده، و آن را مستحكم و پابرجا قرار داده، و از همين‏جهت آن هارا عقيده بر اين است كه خونى كه در آن كشتار جان‏گداز ريخته شد، تاريخ‏سياسى و مذهبى ما را به‏رنگ خون درآورد، كه ما آن را در قتل‏گاه‏هاى فرزندان ابوطالب ومجاهدات شيعيان مى‏بينيم.

نه آن‏دسته و نه دسته اخير، انكار نمى‏كنند كه بر دوش بانوى‏بانوان زينب، در اين مصيبت‏جان‏گداز، وظيفه‏اى بسيار بزرگ بوده، بلكه بعضى از آن ها او را «بطله كربلا» ناميده; زيرا وى‏نخستين بانويى بود كه در آن اعت‏خطرناك نمايان گرديد تامجروحان را پرستارى كند و بامحتضران هم‏دردى نمايد، و براى قربانيان و شهيدانى كه قطعه قطعه و پاره پاره در آن بيابان‏افتاده بودند و مرغان هوا و درندگان وحشى پيكرهاشان‏را مى‏جويدند، بسوزد و اشك بريزد.

ولى عقيده من آن است كه، زينب وظيفه بزرگ خود را پس از اين مصيبت آغاز كرده;زيرا او از طرفى بايد زنان‏اسيربنى‏هاشم- كه‏مردانشان را از دست داده‏اند - سرپرستى كند، واز طرفى بايد باجان بازى از جان جوانى بيمار (على‏بن حسين زين‏العابدين) دفاع كند، كه اگرزينب نمى‏بود، كشته مى‏شد، و باكشته شدن او، دودمان امام برچيده مى‏گشت.

اضافه براين، وظيفه‏اى بزرگ‏تر بر دوش زينب بود; زينب وظيفه داشت نگذارد كه‏اين‏خون مقدسى كه ريخته شد، به‏هدر رود.

گمان ندارم مبالغه باشد، و يا زياده‏روى كرده باشم، اگر بگويم، زينب كسى بود كه پس ازوقوع اين كشتار، آن را مصيبتى جاويد و فراموش نشدنى قرار داد.

زينب، پس از فاجعه كربلا زنده نماند، دردها و رنج‏هايى‏كه كشيده بود، به اندازه‏اى نبودكه بتوان تحمل كرد و طاقت آورد. ولى در آن مدت كوتاهى كه زندگى كرد، توانست دردل‏هاى شيعيان، آتش خون و اندوهى را بيفروزد كه تا امروز زبانه بكشد و خاموش نگردد. وكسانى‏را كه اهل بيت پيغمبرصلى الله عليه وآله را تسليم دشمنان كردند، به بدبختى وخوارى وسوزش پشيمانى بيندازد. و پاك كردن اين گناه را ارثى سهمگين‏ومقدس در ميان فرزندانشان‏برجاى گذاردكه نسلى از نسل ارث ببرد.

باز مى‏گويم كه اين كتاب را نمى‏توان نقشى از زندگى آن بانوى بزرگ دانست،آن طورى كه پيش ازمن، تاريخ نويسان مورد اطمينان نوشته‏اند و پس از آن ها فضايل ومناقب نويسان آمده‏اند، وبر آن سايه‏هايى افسانه مانند افزوده‏اند، تازيباتر و جذاب‏تر شود وتاثيرش درمغز، عميق‏تر، و بيان حقيقتش روشن‏تر گردد.

من هر چه توانسته‏ام كوشيده‏ام كه رنگ‏هاى اصلى تاريخ را در اين نقاشى كه از زندگى‏آن بانوى معظم مى‏كنم، نشان دهم، بدون آن كه سايه فضايل و مناقب از ميان برود، ويا در آن‏خللى رخ دهد. زيرا نظرعلم و تاريخ هر چه باشد، عنصرى به‏صورت اين بانو درآمده،آن چنان كه‏گذشتگان او را شناخته و ديده‏اند، و من حق ندارم به‏هيچ يك از اين سايه‏ها با نظربى‏احترامى بنگرم، مگر آن كه دانشمندى روان‏شناس بخواهد خواب‏ها و پندارها را مسخره‏كند. تمام كوشش من در اين كتاب اين بود كه رنگ‏هاى تاريخى و سايه‏هاى افسانه مانند را درهم آميخته، تا بتوانم صورت كسى را كه در تاسيس تاريخ ما شركت داشته و در تاريخ‏انسانيت‏به‏صورت داستان واشك و مثل درآمده، جلوه بدهم.

پدران ونياكان

خانواده‏اى بزرگوار، بانگرانى و اشتياق، انتظار ساعت ولادتى را دارند، و درپى‏آن ها ده‏هزار تن از مسلمانان كه با دل‏هايى آكنده از احترام و دوستى به سوى اين مادرمى‏نگرند، و زبان‏هاشان با دعاهايى سوزان‏خداى‏را به‏كمك او مى‏خواند، منتظررسيدن مژده مى‏باشند.

اين مادر، زهراست، دختر پيغمبر كه نزديك است در خاندان نبوت، فرزندى‏ديگر بياورد، پس‏از آن كه ديدگان پيغمبر را به‏دو نواده عزيز; حسن وحسين روشن‏ساخت، و پسر سومى به‏نام محسن‏بن‏على (1) كه‏زندگى برايش مقدر نبود.

ساعت انتظار پايان يافت.

مژده رسيد كه زهرا دخترى آورد و رسول خدا بدو تبريك گفت و آن را زينب نام‏نهاد، تا نام دختر تازه درگذشته‏اش زينب را، كه اندكى پيش از ولادت اين نوزاد از دنيارفته بود، زنده نگه دارد. زيرا آن حضرت را ازمرگ زينب، اندوهى بى‏پايان دست داده‏بود.

دخترى‏كه از دست پيغمبر رفته بود، بزرگ‏ترين دختران آن حضرت بوده كه پيش‏از بعثت‏به‏همسرى خاله‏زاده‏اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس‏درآمده بود.

پس از بعثت، زينب اسلام آورد وابوالعاص مسلمان نشد، ولى هم چنان يار ودوست‏دار همسر نازنين خود بود، و در برابر قريش، كه اورا وادار به جدايى ازهمسرش مى‏كردند، پايدارى كرد. بر خلاف پسران ابولهب (2) كه همسران خود رقيه وام كلثوم دختران پيغمبر را ترك گفتند.

غزوه بدر فرا رسيد وابوالعاص در زمره كسانى بود كه به دست‏سپاهيان اسلام‏اسير شدند. زينب كه شوهر خود را چون جان شيرين دوست مى‏داشت و هنوز درمكه به‏سر مى‏برد، گردن‏بندى را كه مادرش خديجه هنگام عروسى به او داده بود،به‏عنوان فداى شوهرش به مدينه فرستاد. همان‏كه چشم رسول خداصلى الله عليه وآله به‏گردن‏بندخديجه افتاد، منقلب و پريشان شد. آن گاه ياران مسلمان خود را مخاطب قرار داده‏چنين فرمود:

«اگر صلاح مى‏دانيد اسير زينب را آزاد كرده وگردن‏بند او را به خودش‏بازگردانيد».

گفتند: آرى يا رسول‏الله.

پيغمبر، اسير خود را آزاد كرد، بدين شرطكه او زينب را به مدينه بفرستد.

زينب از خانه ابوالعاص بيرون شد، و اسلام ميان اين دو همسر جدايى‏انداخت.زينب به مدينه رفت ولى دلش آكنده از غم واندوه بود، و ابوالعاص در مكه بماند، ولى‏در آتش هجران همسر خود مى‏سوخت.

پس از چندى، ابوالعاص براى تجارت، سفرى به شام كرد. هنگام بازگشتن،كاروان و كاروانيان به دست‏سپاهيان اسلام اسير شدند، ليكن ابوالعاص بگريخت وشبانه وارد مدينه شد و به جست‏وجوى همسر خود پرداخت. هنگامى‏كه به خانه‏زينب رسيد، به او پناه برد و زينب وى را پناه داد و مطمئنش كرد.

زينب صبر كرد تا رسول خدا نماز صبح را به جاى آورد، آن گاه با صداى بلندبانگ برداشت:

«اى مسلمانان! من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادم‏».

صداى زينب به گوش پدر رسيد و در دلش اثر كرد و روى به‏اطرافيان كرده‏پرسيد:

«آيا شنيديد آن چه من شنيدم؟!».

گفتند: آرى.

فرمود: «به كسى‏كه جانم در دست اوست، من از اين مطلب آگاه نبودم تا شما شنيديد آن چه را من شنيدم‏» .

پس اندكى خاموش شد، آن گاه بر زبان آورد آن چه را خود قانون‏گذارى كرده بود:

«يجير على‏المسلمين ادناهم;

پست‏ترين مسلمان‏ها حق دارد كه پناه بدهد».

سپس برخاست و با آرامش و وقار به راه افتاد تا داخل خانه زينب شد.

زينب نشسته و منتظر بود و گويى گوش مى‏داد كه انعكاس فريادش را بداند.

پدر به‏وى گفت:

«از ابوالعاص نيكو پذيرايى كن، ولى دست‏به سوى تو دراز نكند; زيرا تو بر اوحلال نيستى‏».

زينب كه از خشنودى مى‏لرزيد گفت:

«به خدا اطاعت مى‏كنم. ولى آيا مالش را پس نمى‏دهيد؟!».

پدر جوابى نگفت و به سوى ياران خود بازگشت، ومردانى كه كاروان قريش راگرفته‏بودند فرا خواند و چنين گفت:

«نسبت اين مرد را با ما مى‏دانيد و مالى‏از او به شما رسيده، و آن مالى است كه‏خداى به‏شما بخشيده، من دوست مى‏دارم كه شما نيكى‏كنيد و مال او را پس دهيد، واگر هم نخواهيد حق داريد و شما به اين مال سزاوارتريد».

گفتند: پس مى‏دهيم.

ابوالعاص، زنى را كه وقتى همسرش بود وداع گفت.

و مردى را كه وقتى با او دوست و شوهر خاله‏اش بود ستايش كرد و به سوى مكه‏رهسپار شد و به كارى تصميم گرفت.

در آن جاآن چه امانت از مردم نزد او بود به صاحبانش بر گردانيد، سپس پرسيد:آيا ديگر كسى نزد من مالى دارد؟

گفتند: نه.

گفت: پس بدانيد كه من مسلمان شدم.

و به سوى مدينه شد تا با پيغمبر بيعت كرده و بار دوم با زينب ازدواج كند. (3) .

ولى زينب زياد زندگى نكرد، و در اثر پيش‏آمدى كه براى او پس‏از غزوه بدر،موقع هجرت از مكه به مدينه، رخ داده بود، از جهان رخت‏بربست. پيش آمد چنين‏بود كه كافرى زينب را در راه مدينه بديد و به شكم او در حالى كه باردار بود، حربه‏اى‏زد، زينب جنين خود را سقط كرد.

زينب از دنيا رفت و پدر در آتش غم مى‏سوخت، تا هنگامى‏كه خواهر زينب،زهرا، نخستين دختر را آورد. رسول خدا، نامش را زينب گذاشت.

فريادهاى شادى ازمدينه براى نوزاد به آسمان مى‏رفت; مدينه‏اى كه شش‏سال پيش، از رسول خدا(ص) استقبال كرد. هنگامى‏كه پس از سيزده سال رنج كشيدن‏و تلخى چشيدن از مكه بدان شهر هجرت مى‏فرمود، اهل مدينه با شوق و شعفى‏بى‏نظير و گشاده رويى از وى پذيرايى نموده و او و ياران مهاجرش را منزل‏گاهى‏ارجمند دادند. رسول خدا(ص) مادامى‏كه زنده بود، اين بزرگوارى اهل مدينه را كه‏نگاه‏داريش كردند و از شر دشمنان محفوظش داشتند، و زمينه را برايش آماده كردند تاپيام آسمانى خود را منتشر سازد، پيوسته به‏ياد مى‏آورد و مى‏ستود.

آرى، فريادهاى شادى مدينه در سال ششم هجرت براى نوزادى گران‏بها «زينب‏دختر على‏» بلند بود; دخترى‏كه نزد قريش ارجمندترين فرد و در بزرگوارى اصل وپاكى خاندان، شناخته شده بود.

مادر زينب «زهرا» محبوب‏ترين دختران رسول خدا نزد آن حضرت و شبيه‏ترين‏آن ها بدان بزرگوار در شمايل واخلاق است. خداى، براى زهرا اختصاصاتى قايل شدكه خواهران سه گانه‏اش، زينب، رقيه، ام‏كلثوم، نداشتند; زيرا با قلم ازلى چنين نوشته‏شده بود كه زهرا به تنهايى نگه‏دارنده پاك و پاكيزه‏اى براى سلاله پاك و مرغزار خرمى‏براى روييدن درخت پر شاخ‏وبرگ اهل بيت قرار گيرد.

پدر زينب «على‏بن ابى‏طالب‏» پسر عموى رسول خدا و وصى آن حضرت است،و او نخستين كسى است كه در كودكى به آن بزرگوار ايمان آورد و او در دليرى وپرهيزكارى و دانش، يگانه قريش است.

دو جد مادرى زينب، محمد رسول خداصلى الله عليه وآله و خديجه دخت‏خويلد است، وى‏اشرف امهات مؤمنين (4) است و نزديك‏ترين همسران پيغمبر به آن حضرت وعزيزترين آن‏ها نزد آن بزرگوار، هم در زندگى و هم پس از مرگ است. 25 سال به‏تنهايى مورد مهر و احترام رسول خدا قرار داشت وهيچ زنى در اين افتخار با اوشريك نيست.

در سال‏هاى نخستين اسلام، سال‏هاى رنج و مشقت، در كنار آن حضرت جاى‏داشت و كمك و همراهى مى‏كرد و دشوارى‏هايى‏را كه آن بزرگوار در راه رسالتش ازجانب قريش مى‏ديد، آسان مى‏كرد.

تنها، خديجه همراه محمد بود، هنگامى‏كه هراسان و لرزان از غارحرا بازگشت،آن دم كه امين وحى پروردگار، جبرئيل از جانب خدا به سوى او آمده‏بود تا نخستين آيه را بر او - كه يتيمى بود درس نخوانده - القا كند:

«اقرا باسم ربك‏الذى خلق خلق‏الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم‏بالقلم علم الانسان مالم يعلم; (5) .

(اى محمد) بخوان به‏نام پروردگارت كه (جهان و جهانيان را) بيافريد و آدمى را از خون بسته‏پديد آورد. بخوان كه پروردگارت كريم‏ترين كريمان است، آن‏خدايى‏كه قلم (نوشتن) راآموخت، و به آدمى آن چه را كه نمى‏دانست تعليم دادم‏».

و نزد خديجه بيش از ديگران روحش آرام گرفت و آسايش يافت و هراسى كه دراثر عظمت وحى بر او چيره شده بود، از ميان رفت و دانست كه اوست تنهاكسى‏كه‏از طرف خداى براى كارى بزرگ برگزيده شده. (6) .

خديجه ايمان آورد و پيامبرى آن‏وجود مقدس را گردن نهاد، و به رسالتش‏اطمينان كرد و اميدوارانه در كنار آن حضرت مى‏كوشيد. به شوهر بزرگوارش‏داراى چنان محبتى سرشار بود كه در راهش جان مى‏داد و آماده نابود شدن‏بود.

انكار قريش، بر اطمينان خديجه و ايمان او كه چون كوه استوار بود، لرزشى واردنساخت. سران ايل و تبار خديجه به آن حضرت بدگمان بودند و او را جادوگر وديوانه مى‏خواندند، ولى اعتقاد خديجه به يكتا مردى كه دوستش مى‏داشت وراست‏گويش مى‏دانست و تا آخرين رمق به او ايمان داشت، همان طور كه «بودلى‏» دركتاب پيامبر مى‏گويد: جهانى از اطمينان را بر مراحل ابتدايى عقيده‏اى كه يك ششم‏ساكنان امروز جهان بدان پاى بندند، مى‏افزود.

خديجه در سنى نبود كه تحمل رنج و درد بر او آسان باشد و در دوره زندگانى‏اش‏به سختى و تنگدستى عادت نكرده بود. ولى از اين خشنود بود كه در اين پيرى وناتوانى مى‏ارزد كه زندگى خوش و آرام و پر آسايش خود را به زندگى سخت و دشوارو پريشان جهاد تبديل كند. و محاصره‏اى را كه قريش بر بنى‏هاشم روا داشته بودند،به طورى كه نزديك بود از گرسنگى همگى تلف شوند، با قهرمانى و آزادگى تحمل‏كند. خديجه از دنيا رفت و هنوز سخت‏گيرى و فشار در حد اعلا بود، ولى موقعيت رابراى دعوت آماده كرد، و براى مرد خود، يارانى به جاى گذاشت كه به او ايمان داشتندومرگ را بر زندگى بدون او ترجيح مى‏دادند.

از دست رفتن خديجه در چنين موقعيتى تاريك و پيچيده، آغاز مرحله‏اى سخت‏از مراحل مبارزه بود; زيرا پس از او، مكه بر رسول خدا تنگ شد و نتوانست‏بماند وهجرت به مدينه كه تا كنون، بلكه براى هميشه، مبدا تاريخ مسلمانان است، رخ داد.

پيغمبر هجرت كرد و هنوز در دلش خاطراتى از نخستين محبوبه بر جاى بود،و هيچ يك از زنان آن حضرت كه پس از خديجه آمدند، حتى عايشه، نتوانستند اين‏يادگار زنده را از قلب آن‏حضرت بيرون كنند، و يا اندكى آتش آن را فرو نشانند.روزى «هاله‏» خواهر خديجه، در مدينه به زيارت رسول خدا مشرف شده هنگامى‏كه‏آن‏حضرت آواز او را شنيد كه به آواز عزيز از دست رفته‏اش شباهت دارد، از تاثر واندوه بلرزيد. پس از رفتن هاله، عايشه عرض كرد: چقدر پيرزنى از پيرزنان قريش راكه دندان‏هايش ريخته و هلاك شده به‏ياد مى‏آورى، در صورتى كه خداى بهتر از او رابه تو داده است.

رنگ رخساره آن حضرت دگرگون شد و باخشم چنين پاسخ داد:

«به خدا سوگند كه بهتر از او را خداى به‏من نداده است. او به من ايمان آورد، وقتى‏كه مردم مرا دروغ‏گو مى‏دانستند و ثروتش را در راه من داد، موقعى كه مردم مرا از همه‏چيز محروم كرده بودند».

جد پدرى زينب، ابوطالب بن عبدالمطلب عموى رسول خدابلكه پدرآن حضرت است; زيرا پدرش عبدالله وقتى كه آن وجود مقدس در شكم مادر بود ازدنيا رفت، و عبدالمطلب در حالى كه نبيره‏اش كودكى بود هفت‏ساله وفات كرد وعمويش ابوطالب از او نگه‏دارى و پرستارى كرد. ابوطالب براى او پدرى بزرگوار وپشتيبانى نيرومند و دوستى وفادار بود. در سال‏هاى رنج و مشقت، آنى از او جدا نشدچنان كه عموى ديگرش ابولهب كه از كافران دور از خدا بود، بيشتر از بيگانگان كافر،برادرزاده‏اش را مى‏آزرد و زن ابولهب ام جميل چوب و هيزم مى‏آورد و به سوى اوپرتاب مى‏كرد. و خود ابولهب به آن حضرت بد مى‏گفت و دشنام مى‏داد، و لعن‏مى‏كرد. اين زن و شوهر دريغ كردند كه خانه آن ها بر سر دختران پيغمبر رقيه وام‏كلثوم، كه پيش از بعثت‏به همسرى پسرانشان عتبه‏وعتيبه (7) درآمده بودند، سايه‏بيندازد، آن دو را طلاق گفتند تايكى را پس از مرگ ديگرى، عثمان ازدواج كند.

آرى، ابوطالب بر خلاف برادرش ابولهب از برادرزاده‏اش دست‏برنداشت ودر آن دم كه قريش با اصرار، آن وجود مقدس را از خود مى‏خواستند، تسليم نكرد وهموست كه به سخنان محمد گوش مى‏دهد هنگامى‏كه مى‏گويد:

«اى عمو! به خدا سوگند اگر اين‏ها خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه‏را در دست چپ من، براى آن كه از هدف خود دست‏بردارم، دست‏بر نخواهم داشت‏يا آن كه جان داده و نابود شوم‏».

در اين هنگام، عموى پير بامهربانى و تاثر دست‏برادر زاده خود را مى‏گيرد ومى‏گويد:

برو و بگوى آن چه را دوست‏مى‏دارى. به خدا، در برابر هيچ چيز تو را تسليم‏نخواهم كرد، و به وعده خود وفا كرد.

در سال‏هاى محنت و رنج از آن حضرت پشتيبانى كرد و به تهديدات قريش كه‏اگر محمد را براى كشته شدن تسليم نكند، بنى‏هاشم را به تمامى تبعيد خواهند كرد،اعتنايى ننمود.

در طول مدتى كه قريش آن حضرت و همسرش خديجه و ياران و خويشانش رامحاصره كرده بودند و تصميم داشتند همه را به وسيله گرسنگى بكشند و از پاى‏درآورند، همگى به شعب ابوطالب پناه برده و در آن‏جا جاى گرفتند.

ابوطالب كمى پس از مرگ خديجه از دنيا رفت، و رسول خدا به مرگ آن دو،تواناترين يار، و محبوب‏ترين دوكس خود را از دست داد. در اين هنگام، هجرت‏به مدينه واقع شد.

جده پدرى زينب، فاطمه، دخت اسدبن هاشم‏بن عبدمناف، همسر ابوطالب،عموى رسول خداست. فاطمه، نخستين زن بنى‏هاشم است كه به‏همسرى مردى ازبنى‏هاشم درآمده و فرزند آورده است. فاطمه، به زيارت پيغمبر نايل گرديد و مسلمان‏شد و اسلامش نيكو گرديد. پيغمبر را در وقت مرگ، وصى خود قرار داد وآن حضرت وصيت فاطمه را پذيرفت وبرجنازه‏اش نماز خواند، و به درون لحدش‏رفت، و پهلويش بخوابيد، و فاطمه را به نيكويى بستود.

ابن سعد در طبقات و ابن هشام در سيره و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ازابن‏عباس نقل كرده‏اند: هنگامى كه فاطمه مادر على‏بن ابى‏طالب از دنيا رفت، رسول‏خدا(ص) پيراهن خويش را به تن او پوشانيد، و با وى در قبر بخوابيد. اصحاب‏عرض كردند:

يا رسول‏الله! احترامى كه به اين زن كردى نديديم كه باكس ديگر بكنى، فرمود:«پس از ابوطالب، كسى بيشتر از اين زن به‏من خدمت نكرده بود، پيراهنم را به اوپوشانيدم، تا از حله‏هاى بهشت‏بپوشد و با او در قبر خوابيدم، تا سختى كار براو آسان‏گردد». (8) .

اين فاطمه، درست نقطه مقابل زن عموى ديگر پيغمبر قرار دارد كه تقدير چنين‏شد كه ازاو در قرآن جاويد ياد شود ولى چگونه يادى! اين زن ام‏جميل دختر حرب‏است، و اين نام شايد بر بسيارى از شنوندگان، حتى كسانى كه آشنايى به تاريخ اسلام‏دارند و قرآن را مى‏خوانند، غريب آيد. ولى اين غرابت‏با درنگ كمى از ميان مى‏رود، موقعى كه مى‏فهميم اين زن همان «حمالة الحطب‏» جفت ابولهب، عموى رسول‏است. و درباره همين زن و شوهر، خداى در كتابى كه بر محمد(ص) نازل شده،فرموده:

«تبت‏يدا ابى لهب و تب ما اغنى عنه ماله و ماكسب سيصلى‏نارا ذات لهب‏وامراته حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد; (9) .

بريده باد دو دست ابولهب و نابود مالش و آن چه را كه بيندوخت‏سودش نداد. به همين زودى‏بچشد آتشى را كه زبانه دارد و زنش كه‏هيزم كش است، و برگردنش از ليف خرما طنابى است‏».

جد اعلاى پدرى و مادرى زينب، عبدالمطلب‏بن هاشم است‏كه‏امين كعبه و سقاى‏حجاج خانه خدا و مهمان‏دار آن ها بوده است. اين شرف از پدران و نياكانش، پشت درپشت‏به وى رسيده و كسى ديگر به جز اين خاندان تا صدها سال سزاوار پاسبانى كعبه‏و سقايى حاجيان نبوده است.

خداى وى را از شرابرهه در آن‏دم كه با سپاهى گران و فيل بسيار از حبشه براى‏خراب كردن خانه خداى آمده بود، نگاه‏دارى كرد. پس خداى كيدشان را تباه كرد، و برسرشان مرغانى بسيار و پى درپى بفرستاد تا سنگ‏هايى از دوزخ برآن ها ببارند. سپس‏آنان را هم چون گياهى كه حيوان، نشخوار مى‏كند، خرد گردانيد.

سايه‏هايى بر گهواره

زينب، تنها نوزادى بود كه در سال ششم هجرت، مدينه رسول از آن استقبال كرد.و آن سالى بود كه اوضاع و احوال براى پيغمبر اسلام مستقر شده بود. و در همان سال‏پيغمبر بر شترى كه كمى از گوشش بريده شده بود - و با آن شتر در روزگار فشار وسختى همراه پيرمردى (10) مخلص از مكه بيرون شده بود - با هزاروپانصد تن ازياران‏مهاجر و انصارش، در حالى كه جامه‏هاى سپيد احرام را بر تن داشتند، از مدينه به‏قصدمكه، پايگاه دشمنان محمد و اسلام، بيرون آمدند. سپس همگى به واسطه پيمان صلح‏حديبيه كه با ابوسفيان و كفار قريش بستند، پيروزمندانه باز گشتند.

در آغاز، گويا همه چيز به نوزاد خوشبختى زندگى را نويد مى‏داد. بنى‏هاشم وياران پيغمبر تهنيت گويان مى‏آمدند و شكفتن اين غنچه را در خاندان رسول تبريك‏مى‏گفتند. عنبر دودمان پاكش از گهواره‏اى كه اين گل در آن نهاده شده بود، پراكنده‏مى‏شد و از طلعت تابان و چهره درخشانش آثار پدران و نياكانى بزرگوار آشكار بود. ولى ناگهان - اگر خبر راست‏باشد - حزن و اندوهى بر اين گهواره زيبا سايه افكند!سايه‏هايى كه شايد بيشترش در كتاب‏هاى تاريخى كه براى تحقيقات علمى نوشته‏مى‏شود جاى نداشته باشد، ولى در روح‏بشرى‏و وجدان انسانى موقعيتى بسزا دارد.نقل مى‏كنند كه هنگام آمدن كودك، سروشى پراكنده شد كه به زندگى سوزان وجانگدازش در فاجعه كربلا اشاره مى‏كرد و از رنج‏هاومصيبت‏هايى كه فردا در انتظاراين كودك است‏خبر مى‏داد.

مى‏گويند: اين فاجعه بيشتر از نيم‏قرن قبل از وقوع آن معروف بوده، درمسنداحمدبن حنبل (ج‏1،ص‏58) آمده است كه جبرئيل، محمدصلى الله عليه وآله را به كشته شدن‏حسين و اهل بيتش در كربلا خبر داد.

ابن اثير در كامل نقل مى‏كند: رسول خداصلى الله عليه وآله از خاكى كه خون حسين برآن‏ريخته مى‏شود و جبرئيل براى آن حضرت آورده بود، به همسر خود ام سلمه داد وفرمود:

«وقتى كه اين خاك خون شد، بدان‏كه حسين كشته شده است‏» (11) .

ام سلمه آن خاك را نزد خود در شيشه‏اى نگاه‏داشت. هنگامى كه حسين كشته شد،آن خاك خون شده بود. ام‏سلمه دانست كه حسين كشته شده و آن خبر را در مردم‏پراكنده كرد.

و به‏همين زودى از مورخان مى‏شنويم كه در حوادث سال‏هاى 60 - 61 هجرى‏نقل مى‏كنند كه، زهيربن قين بجلى كه از هواخواهان عثمان بود پس از آن كه در سال‏شصت‏حج كرد و از مكه بيرون شد، خروج او از مكه با رفتن سيدالشهدا به سوى‏عراق مصادف گرديد، زهير در راه با حسين بود، ولى در آن جايى كه آن حضرت منزل‏مى‏كرد، زهير منزل نمى‏كرد. اتفاقا روزى سيدالشهدا زهير را طلب كرد، با آن كه اين‏كار بر زهير دشوار آمد، ولى فرمان را اطاعت كرد. هنگامى كه از پيش حسين‏بازگشت، به‏ياران خود چنين گفت:

هركس از شما مى‏خواهد آماده است‏بيايد از من پيروى كند، و گرنه آخرين ديداراست.

سپس براى آن ها داستانى قديمى از زمان پيغمبر (12) نقل كرده، چنين گفت:

وقتى، با عده‏اى از مسلمانان براى جهاد رفته بوديم. سپاه‏اسلام پيروز شد و غنايم‏بسيارى به‏دست آمد. همه شادان و خشنود بودند. سلمان فارسى (13) كه همراه ايشان بودبه آنان خبر داد كه به همين زودى‏ها حسين جنگ مى‏كند و كشته خواهد شد.

سپس سلمان ياران خود را مخاطب ساخته چنين گفت:

اگر به سرور جوانان اهل بهشت رسيديد، از جان‏فشانى در ركاب او خشنودترباشيد، تا از غنيمت‏هايى كه امروز به دستتان رسيده است.

ابن اثير مى‏گويد: پس از آن كه زهير سخن سلمان فارسى را براى همراهان خودنقل كرد، متوجه خانواده‏اش گرديد و زن خود را طلاق گفت، مبادا به او گزندى رسد.آن گاه ملازمت‏حسين را برگزيد تا با آن حضرت كشته شد.

به طورى‏كه مورخان نقل مى‏كنند: حسين از كودكى مى‏دانسته كه براى او چه چيزمقدر شده است هم چنان كه اين سروش نيز براى خواهرش زينب در هنگام ولادت‏رخ داد.

آن ها مى‏گويند كه، سلمان فارسى براى تهنيت ولادت زينب حضور على‏بن‏ابى‏طالب شرفياب شد و على را اندوه‏ناك و متفكر يافت. على از مصيبت‏هايى كه‏دخترش در كربلا خواهد ديد سخن گفت. آن گاه على شهسوار دلير، صاحب رايت‏منصورى، ملقب به شير اسلام به‏گريه درافتاد و بناليد.

آيا اين گفته‏ها، به‏تمامى، از اختراعات راويان و مجعولات داستان سرايان شب‏است؟ آيا از افزوده‏هاى ستايش‏گران و تصورات ناقلان معجزات و كرامات است؟ آيااين سخنان از بافته‏هاى پنداريان و خواب‏هاى خيال‏بافان است؟

چيزى است كه مستشرقان به‏صحتش اطمينان كرده‏اند و «رونالدسون‏» در كتاب‏عقيده شيعه و«لامنس‏» در كتاب فاطمه و دختران محمد آن را پابرجا شمرده‏اند. و اكثرمورخان اسلام در اين كه اين گفته‏ها راست و درست است ترديدى ندارند; كمترفردى از آن ها به يكى از اين خبرها به‏نظر شك‏وترديد ننگريسته است. نه تنهانويسندگان قديم اين مطالب را منزه از ترديد و شك دانسته‏اند، بلكه در نويسندگان‏امروز كسانى هستند كه ايمانشان به‏سايه‏هاى حزن واندوهى‏كه گهواره زينب رافراگرفته بود، كمتر از پيشينيان نيست.

اين نويسنده مسلمان هندى «محمد حاج سالمين‏» است كه در نخستين فصل ازكتابش (سيدة زينب) ذكر مى‏كند كه چگونه اين نوزاد با اشك و آه استقبال شد، سپس‏مى‏گذرد و بعد از آن كه مروياتى از آن سروش شوم نقل كرده، پيغمبر بزرگ را تصويرمى‏كند، كه با دلى سوزان و چشمى اشك‏بار روى نواده‏اش خم شده و زينب نو رسيده‏را مى‏بوسد; زيرا مى‏داند چه روزهاى سياهى در پس پرده در انتظار اين كودك است!

سالمين سپس مى‏پرسد: سوزش دل پيغمبرصلى الله عليه وآله چه اندازه بود وقتى كه از عالم‏غيب آن كشتارگاه جانگداز را مى‏ديد كه منتظر نور ديده‏اش است؟ و چقدر قلب‏نازنين و مهربانش لرزيد هنگامى كه در چهره اين كودك شيرين، سرانجام جگر سوزاو را بخواند؟

ولى، انكار نمى‏كنم كه در آن‏روز چيزى از اين شايعه پخش شده باشد، و امروزپس از آن كه واقعيتى داشته، سايه‏هايى شده و بر صورتى‏كه ما نقاشى‏اش مى‏كنيم‏افتاده باشد، به طورى كه رنگ‏آميزى تاريخ به آن ها زيبا گردد و ترديد نيست كه اين‏هاسايه‏هايى هستند كه گهواره نوزاد را درغم و اندوه مى‏پوشانند و براى او بهترين‏عواطف غم‏زدگى و دل‏سوختگى را بر مى‏انگيزانند.

ما مى‏توانيم بر اين بيفزاييم كه زهرا در هنگام باردارى چندان خندان و در آسايش‏نبود، بارها پريشان حالى و اندوه بر او چيره مى‏شده و اين ناراحتى و پريشانى از قديم‏با زهرا بوده است، و كمتر از او جدا مى‏شده و شايد آغاز آن از مرگ مادرش خديجه‏باشد و سپس از آن روز كه عايشه به خانه رسول خدا قدم نهاد و به جاى مادرسفركرده‏اش نشست، جايى كه ساليانى دراز به فاطمه، آن دختر برگزيده و محبوب،اختصاص داشته; اين غم و اندوه با كندى رو به‏افزايش بوده است. سپس، ميان اين‏دختر و زن پدر آن چه كه مانندش در نظاير آن پيدا مى‏شود رخ مى‏داده و آن مطلبى‏است كه پس از سال‏ها عايشه بدان اعتراف كرده است و بعضى از دانشمندان باختر ازآن سخن گفته‏اند. از آنان «بودلى‏» را در كتاب پيامبر و«لامنس‏» را در كتاب فاطمه ودختران محمد به‏ياد دارم. اينان در خانه‏هاى پيغمبر يك‏جور دو دستگى تصور كرده‏اند:يكى دسته عايشه آن زن دل‏ربا و ديگر دسته فاطمه آن دختر فضيلت، و دور نيست كه‏باردارى فاطمه در افزوده شدن رنج‏هايى كه از دست عايشه مى‏ديده اثرى بسزا داشته،به ضميمه غم و اندوهى كه در اثر از دست رفتن مادر خويش احساس مى‏كرده است.

زينب را مى‏بينيم در فضاى آن خانه شريف دوباله راه مى‏رود و مورد عنايت‏مخصوصى از ناحيه جد بزرگوارش است و افراد خانواده او را بسيار دوست مى‏دارندو با وى مهر مى‏ورزند، از دور مى‏بينيم كه زينب دخترى ست‏شيرين; در دامان زهرا،نخستين درس‏هاى زندگى را فرا مى‏گيرد.

و پس از آن كه از آغوش مادر پاى بيرون مى‏گذارد، بزرگ‏ترين آموزگارانى را كه‏جزيرة‏العرب پرورش داده مى‏بيند: جدش رسول خدا(ص)، پدرش شهسوار ميدان واستاد سخن، و دانشمندان و فقهايى از ياران ارجمند پيغمبر.

هيچ دخترى از هم‏سالان زينب - در آن چه ما مى‏دانيم - به چنين تربيت عالى كه‏زينب در آن محيط برجسته و بزرگ ديده، دست نيافته است.

و تمام اين‏ها چيزى بوده كه زينب را در كودكى دل‏شاد مى‏كرده و آماده‏اش‏مى‏ساخته كه ما او را آسوده و خرم ببينيم. ولى هنوز به جوانى نرسيده بود كه از آن‏سروش دردناك آگاه شد. نقل است كه روزى در جايى كه پدرش مى‏شنيد به تلاوت‏قرآن كريم مشغول بود. به خاطرش رسيد تفسير بعضى از آيات را از پدر بپرسد،درحالى‏كه از هوش سرشار دختر به‏وجد آمده بود، پس از جواب با حالت تاثربه‏سخن خود ادامه داد و به روزهاى سياهى كه در آينده در انتظار اين دختر است اشاره‏كرد. تعجب پدر افزوده گشت، وقتى كه ديد زينب با لحنى جدى و محكم مى‏گويد:«پدر! من اين‏ها را مى‏دانم. مادرم مرا آگاه كرد تابراى فردا آماده‏ام سازد».

پدر ديگر چيزى نگفت و در خاموشى فرو رفت و قلبش هم چنان از مهر ومحبت مى‏زد و مى‏تپيد.

خود را مى‏بينم كه سخن را از شيرخوارگى زينب آغاز كرده‏ام تا سايه‏هاى‏پريشانى كه گهواره زينب را فرا گرفته بود نشان دهم. اكنون اين سخن را تا چندى كنارگذارده و به دوران كودكى‏اش روى مى‏كنم. زينب را مى‏نگرم كه با پيش‏آمدهاى بزرگ‏روبه‏رو مى‏شود و هنوز كودك در سال پنجم از عمر خود است.

پى‏نوشتها:


1) نظام، دانشمند بزرگ اهل سنت گويد:« روز بيعت ابوبكر، عمر آن‏قدر به‏شكم فاطمه بزد تاآن كه فاطمه‏سقط جنين كرد.»(ملل ونحل شهرستانى، مسئله يازدهم از اقوال نظام). ابن ابى‏الحديد نيز اين سخن راازاستاد بزرگ خود ابو جعفر نقيب نقل مى‏كند. (شرح نهج‏البلاغه، ج 14، ص 193) و نيز ابن شهرآشوب ازكتاب معارف ابن قتيبه نقل مى‏كند: «محسن فرزند زهرا در اثر فشار قنفذ عدوى تلف شد.» (مناقب، ج 5،ص 113) و نيز فقيه‏الحرمين مفتى‏العراقين صدرالحفاظ محدث شام محمدبن‏يوسف گنجى شافعى‏ازابن قتيبه نقل مى‏كند: «پس ازوفات رسول خداصلى الله عليه وآله فاطمه محسن را سقط كرد» (كفاية الطالب، ص‏413).بنابراين، محسن از زينب كوچك‏تر بوده وولادت زينب پيش از محسن بوده است.

نكته قابل توجه آن كه من دسترسى به‏نسخه‏هاى خطى وقديمى‏كتاب ابن‏قتيبه پيدانكردم ولى دركتاب‏معارفى‏كه‏درسال 1353 قمرى درمصر به چاپ رسيده‏است‏در جايى‏كه‏نام‏محسن را مى‏برد، چنين‏چيزى‏نيست؟ پس اين پرسش پيش‏مى‏آيد: آياهنگام‏چاپ‏خيانتى‏شده؟ زيرا اين‏دو دانشمند بزرگ شيعه وسنى‏دروغ نمى‏گويند، مخصوصا ابن‏شهرآشوب كه معارف را با پنج واسطه از خود ابن‏قتيبه روايت مى‏كند. بنابراين، نسخه مصححه مقروة برمشايخ، نزد او بوده است.

اگر بگوييم چيزى‏كه سبب شد كه چند روز پس از وفات رسول خداصلى الله عليه وآله محسن سقط شود وهمان سبب‏شد كه عده‏اى از مورخان اهل سنت‏سقط محسن را در نقل‏هاى خود سقط كنند و اين ظلم جان‏سوز راناديده بگيرند، همان سبب شد كه هنگام چاپ كتاب معارف درمصر براى بارسوم نيز محسن را سقط كنند،

گزافه نگفته‏ايم.(مترجم).

2) عتبه و معتب پسران ابولهب، شوهران رقيه و ام‏كلثوم بودند و بعد از اسلام به‏قصد آزردن رسول خداصلى الله عليه وآله‏همسران خود را ترك گفتند و آن‏دو را يكى پس‏از ديگرى عثمان بگرفت و هر دو زير دست عثمان جان‏سپردند. دانشمندان، در اين كه اين سه خواهر، دختران پيغمبر بودند يا ربيبه‏هاى آن حضرت، اختلاف‏دارند.مترجم).

3) پس‏از مسلمان شدن ابوالعاص و هجرتش به‏مدينه، رسول خداصلى الله عليه وآله همسرش زينب را به او برگردانيد.مدت جدايى اين دوهمسر، دوسال بود. مسند احمد، ج 1، ص 351. (مترجم).

4) كنيه يا لقب هريك از همسران رسول خدا(ص) «ام المؤمنين‏» (مادر مؤمنان) وجمع آن «امهات‏المؤمنين‏» مى‏شود.

5) علق (96) آيه 1 - 5 .

6) رسول خدا(ص) پيش از آن كه نزد خديجه بيايد، مى‏دانست كه از طرف‏خدا براى كارى بزرگ‏برانگيخته شده است. (مترجم).

7) در بعضى از تواريخ، عتبه ومعتب ناميده شده‏اند. (مترجم).

8) مقاتل الطالبيين، ص 5، مكتبة الحيدريه فى النجف.

9) مسد (111).

10) نويسنده از اين صحابى رسول خدا، «شيخ‏» تعبير كرده كه ظاهرا در اين جا مراد پيرمرد باشد; زيرامعناهاى ديگر شيخ در اين‏وقت‏براو سازگار نيست. اتفاقا او در اين‏وقت پيرمرد هم نبوده; چون عمرش‏بيشتر از پنجاه نبوده است. (مترجم).

11) كامل ابن اثير، ج‏3، ص‏303.

12) گويا زمان خلفاى راشدين باشد نه زمان پيغمبر(ص). (مترجم).

13) احتمال دارد كه سلمان‏بن ربيعه باهلى باشد; زيرا او فرمانده سپاه بوده است و از كامل ابن اثير بر مى‏آيدكه سلمان فارسى نيز در اين جنگ (جنگ بلنجر) شركت كرده است. (مترجم).